نویسنده: محمد قاسم زاده

 
روزي بود، روزگاري بود. پادشاهي بود که سه تا پسر داشت، دو تا از يک زن و يکي از زن ديگري. روزي زد به سر پسرهاي پادشاه که بروند و سه اسب بخرند و هر جا که دل‌شان خواست، با اسب خودشان بروند. دو برادر تني رفتند پيش اسب فروش و دو تا اسب خريدند. برادر ناتني هم مادياني خريد و برد پيش اسب فروش و گفت اين ماديان پيشش باشد و هر وقت زائيد، خبرش کند. اسب فروش نگاهي به ماديان کرد و گفت اين اسب از تخم دلدل است. هر وقت هم بزايد، کره‌اش را مي‌برد و مي‌اندازد تو آب دريا. پسر مانده بود که چه کار کند. اسب فروش به‌اش گفت طناب و ميخ طويله‌اي برايش بياورد تا نزديک زايمانش که شد، اسب را ببندد و کره‌اش که به دنيا آمد، شاه زاده را خبر مي‌کند تا بيايد و ببردش، اما بداند که خوراک کره اسب نُقل و کشمش است.
پسره رفت و ماديان ماند. پس از مدتي اسب فروش غلامش را فرستاد و خبر داد که ماديان زائيده. وقتي پسر پادشاه رفت، اسب فروش گفت تا شش ماه سوار اين کره نمي‌شود و فقط نُقل و کشمش به‌اش مي‌دهد. کار و زندگي پسر پادشاه شد مواظبت از کره اسب. اما برادرها هر روز سوار اسب‌شان مي‌شدند و مي‌زدند به دشت و صحرا و کوه و جنگل. روزي که ديدند برادره هيچ دل به همراهي با آنها نمي‌دهد، پرسيدند چرا سوار کره‌اش نمي‌شود و با آن‌ها نمي‌آيد. برادره حرفي نزد و سرگرم کار خودش شد. برادرها شک شان برداشت و رفتند تو نخ اين برادره و از اين بپرس و از آن بپرس تا آخر سر پي بردند کره اسب برادرشان از تخم دلدل است. حسودي شان شد و با هم ساختند که برادره را سر به نيست کنند و کره را صاحب بشوند. اين‌ها رفتند پيش مادرشان و هرچه را شنيده بودند، به زن پادشاه گفتند. او گفت خيالشان راحت، کاري مي‌کند که چند روزه پسره بخوابد سينه‌ي قبرستان.
يک روز پسره رفت تا سري به کره بزند. ديد اسبه دارد گريه مي‌کند. از حال و کار اسب که پرسيد، دلدل گفت نامادري‌اش نقشه کشيده که او را از بين ببرد. نان فطير پخته و سم به‌اش زده و تو ايوان گذاشته تا ناپسري‌اش بخورد و بميرد. اگر او بميرد، نمي‌داند با دو تا نابرداري‌اش چه کار کند. پسر مانده بود که چه طور از دست نامادري در برود. دلدل گفت وقتي رفت تو ايوان دست به نان فطير نزند. هرچه نامادري هم تعارف کرد، گوشش بدهکار نباشد. چند تکه نان خشک بردارد و برود صحرا. پسره رفت و هرچه نامادري‌اش هم اصرار کرد، دست به نان فطير نزد. دور از چشم نامادري نان خشکي برداشت و زد بيرون. زن پادشاه ديد تيرش به سنگ خورده. نشست و با خودش حساب کرد چه بلايي سر اين پسره بياورد. اين بار دستور داد دور از چشم ديگران، چند تا چاه سر راه پسره بکنند و چند شمشير و خنجر به تن چاه بکارند. وقتي آماده شد، رو چاه قالي بيندازند تا وقتي پسره به قصر مي‌آيد، بيفتد تو چاه و بميرد.
پسره به عادت هر روزه رفت سراغ دلدل و ديد دوباره گريه مي‌کند. پرسيد باز چي شده؟ اسب گفت نامادري‌اش نقشه‌ي تازه‌اي کشيده و سر راهش چاه کنده تا بيفتد ته چاه و بميرد. پسره گفت بايد چه کار کند. دلدل راهنمايي‌اش کرد که بايد از رو قالي بپرد و برود قصر و ناهارش را که خورد، بزند بيرون. پسره سفارش دلدل را مو به مو انجام داد و نامادري ديد که اين بار هم تيرش به سنگ خورد و پسره جان سالم به در برد. خوب رفت تو نخ پسره تا ببيند چه کار مي‌کند. آخر سر پي برد همه چيز زير سر دلدل است و تا اين اسب در اين قصر است، نمي‌تواند کاري از پيش ببرد. اول پسر بزرگش را فرستاد پيش حکيم باشي و با او ساخت و پاخت کرد که وقتي فرستادند دنبالش که زن پادشاه ناخوش شده و بيايد براي درمانش، بگويد درمانش خوردن گوشت دلدل است. اين را که رو به راه کردند، زنه خودش را انداخت تو رختخواب و چون نان خشک ريخته بود زير تشکش، تا از اين پهلو به آن پهلو مي‌شد، قرچ قرچ صدا مي‌کرد. شروع کرد به آه و ناله و پادشاه که آمد، ديد صورتش زرد شده، اما پي نبرد که زردچوبه آب کرده و ماليده به صورت خودش، زود فرستاد پي حکيم باشي، حکيم باشي تا آمد، نگاهي به زن پادشاه انداخت و دستوري داد که چه دوايي به‌اش بدهند، اما به پادشاه گفت اگر مي‌خواهد زنش جان سالم به در ببرد، بايد دلدل را بکشد و گوشتش را بدهد به زنش، همين که خورد، از اولش هم سالم‌تر مي‌شود.
آن روز پسره براي دلدل غذا برد و ديد اسب بيچاره باز گريه مي‌کند. پرسيد امروز چه نقشه‌اي دارند؟ گفت کاري از دستش برنمي‌آيد، چون نامادري‌اش اين بار به هدف زده و دست از سر ناپسري‌اش برداشته و مي‌خواهد او را بکشد. بعد تمام نقشه‌هاي زن پادشاه را از سير تا پياز براي پسره تعريف کرد. پسره تا اين حرف را شنيد، رفت پيش پادشاه و برادرهايش و التماس کرد که هنوز سوار اين اسب نشده. برادرهايش هر روز سوار اسبشان مي‌شوند و مي‌روند صحرا. اجازه بدهند قبل از اين که اسب را بکشند، سوارش بشود و يک دور در قصر بگردد. پادشاه دستور داد دلدل را زين کنند. پسره که سوار شد، دلدل گفت محکم زينش را بچسبد. اين را گفت و دور برداشت و پريد و از رو ديوار قصر زد بيرون و رو به بيابان تاخت. مثل برق و باد رفت تا رسيد به کوه. دلدل شيهه‌اي کشيد. پسره پياده شد و يک سيني کشمش و نقل گذاشت جلو اسب و خودش هم شروع کرد به خوردن غذا. بعد از غذا، دلدل به او گفت سوار شود تا او را ببرد جايي. رفتند تا رسيدند به ميانه‌ي کوه. آنجا آب از کوه چکه مي‌کرد و تا مي‌خورد زمين، طلا مي‌شد. اسب به پسره دستور داد سرش را بگيرد زير آب تا موهاي سرش طلا بشود. پسره همين کار را کرد و تمام موهاي سرش طلا شد. دوباره پريد پشت دلدل و رفتند تا رسيدند به گله‌اي. پسره رفت پيش چوپان و به‌اش گفت بزغاله‌اي مي‌خواهد و پولش هرچه باشد، مي‌دهد. چوپان بزغاله‌اي گرفت و براي پسره کشت و گوشتش را که خوردند، شکمبه‌اش را پاک کردند و پسره کشيد رو سرش. از آنجا حرکت کردند تا رسيدند به شهري. دلدل به پسره گفت چند تار مويش را بکند و هروقت کارش سخت شد و راه به جايي نداشت، آنها را آتش بزند تا او زود برسد سر وقتش، پسره موها را کند و دلدل با او خداحافظي کرد و زد به کوه.
پسره راه افتاد و رفت تا رسيد به باغ بزرگي، باغبان پير جلو در باغ نشسته بود. پسره به‌اش گفت شاگرد نمي‌خواهد؟ پيرمرد نگاهي به سر تا پاش کرد و گفت اگر پسر سربه راه و پابه راهي باشد، مي‌خواهد. خلاصه قول و قراري با هم گذاشتند و پسره شد شاگرد باغبان. اما بشنويد که اين باغ مال پادشاه بود که سه تا دختر دم بخت داشت.
باغبان بايد هر روز سه دسته گل مي‌چيد و تو سيني مي‌گذاشت و مي‌برد به قصر پادشاه تا کنيزها مي‌آمدند و گل‌ها را مي‌گرفتند و مي‌بردند به اتاق دخترها.
پسره رفت تو نخ باغبان و وقتي ديد اين کار هرروزه‌ي پيرمرد است، پرسيد اين گل‌ها را براي کي مي‌برد؟ باغبان اعتنايي نکرد و گفت سرش به کار خودش باشد. اما پسره آنقدر اصرار کرد تا پيرمرد آخر سر به زبان آمد و گفت اين باغ مال پادشاه است و او سه تا دختر دارد و بايد هر روز صبح سه دسته گل ببندد و ببرد براي دخترهاي پادشاه. چند روزي از اين حرف گذشت و روزي که پيرمرد دسته گل‌ها را برده بود، دختر کوچکه‌ي پادشاه ازش پرسيد حال و کارش چه طور است؟ تنهايي کار باغ را مي‌رسد يا شاگردي هم دارد؟ دختر زير زبان باغبان را کشيد و هرچي پيرمرد از پسره مي‌دانست، از زبانش درآورد. بعد رفت پيش خواهرهايش و گفت از امروز نوبت بگذارند و هر روز يکي برود و گل‌هايي را که باغبان مي‌آورد، بگيرد. روزي که نوبت دختر کوچکه بود، پسره فکري به کله‌اش زد و گوسفندي را که باغبان گوشه‌ي باغ بسته بود، باز کرد. باغبان تا دويد که گوسفند را بگيرد، پسره يک تار از موهاي سرش را باز کرد و بست به يکي از دسته گل‌ها، باغبان هم گوسفند را گرفت و بست. برگشت و گل‌ها را تو سيني گذاشت و رفت. همين که رسيد به قصر شاهزاده‌ها، دختر کوچکه آمد و سيني را گرفت و تا سرپوشش را برداشت، ديد يکي از دسته گل‌ها با موي طلايي بسته شده. آن يکي را خودش برداشت و دو دسته گل ديگر را داد به خواهر‌هايش. وقتي سيني را مي‌داد به باغبان، گفت کارگر تازه واردش را ول نکند.
روزي دختر کوچکه‌ي پادشاه رفت پشت بام قصر و پسره از تو باغ دختره را ديد. زود رفت لب حوض و شکمبه را از رو سرش برداشت. دختره تا پسر را با آن موهاي طلايي ديد، جيغي کشيد و از هوش رفت و افتاد. کنيزها تا صداي جيغ دختره را شنيدند، دويدند پشت بام و دختره را به هوش آوردند. وقتي ازش پرسيدند چرا جيغ کشيده؟ گفت عقابي به‌اش حمله کرد و ترسيد. از اين قضيه هفته‌اي گذشت که دختر کوچکه رو کرد به هر دو خواهرش و گفت يا اختيارش را آنها به دست بگيرند يا اختيارشان را بدهند دست او، خواهرها گفتند اختيار ما هم به دست تو، دختره تا اين را شنيد، صبر کرد، وقتي باغبان دسته گلها را آورد، به‌اش گفت سه تا خربزه مي‌خواهد، يکي رسيده‌ي رسيده، يکي رسيده، يکي تازه‌رس. باغبان رفت و سه تا خربزه، همانطور که دختره خواسته بود، آورد. خربزه رسيده‌ي رسيده را داد به خواهر بزرگه و گفت چاقويي توش بزن. خربزه‌ي رسيده را داد خواهر وسطي و خواهر چاقويي به خربزه زد. خربزه‌ي تازه‌رس را هم خودش برداشت و چاقو زد به‌اش و هر سه تا را گذاشت توسيني و غلامي را صدا زد و گفت اين خربزه‌ها را ببرد براي پادشاه.
پادشاه تا خربزه‌ها را ديد، حيران ماند و از وزير پرسيد چرا دخترها اين را برايش فرستاده‌اند. وزير گفت دختر بزرگ پادشاه مي‌گويد وقت ازدواجش دارد مي‌گذرد. دختر وسطي مي‌گويد وقت ازدواجش رسيده و دختر سومي هم حرفش اين است که بعد از ازدواج خواهرها نوبت من است. پادشاه رفت تو فکر و ديد که هيچ به فکر دخترهايش نبوده. دستور داد تمام جوان‌هاي شهر، فلان روز از جلو قصرش رد بشوند تا دخترها شوهرشان را پيدا کنند. پسرها يکي يکي رفتند و دختر بزرگه سيبي انداخت که خورد به پسر وزير و او شد زن پسره. دختر وسطي سيب را زد به پسر وکيل، اما دختر کوچکه هرچي نگاه کرد، اثري از شاگرد باغبان نديد. پادشاه دستور داد بروند و هر جواني را نيامده، بگيرند و بياورند. غلام‌ها همه جا را گشتند تا آخر سر پسر کچلي را دوروبر باغ پادشاه پيدا کردند و آوردند. دختر کوچکه تا پسره را ديد، سيب را زد به کچل. پادشاه و دخترها، همه ناراحت شدند. پادشاه که نمي‌توانست خجالت ميان سر و همسر را فراموش کند، به دو تا دختر بزرگش دو تا قصر داد و دختر کوچکه را با شوهر فرستاد سرطويله.
چند روز بعد زد و پادشاه مريض شد و همه‌ي پزشک‌ها گفتند درمان مريضي پادشاه گوشت شکار است. پسر وزير و پسر وکيل سوار اسب شدند و رفتند شکار. داماد کوچکه هم تير و کمانش را برداشت و راه افتاد و به راه خودش رفت. بيرون شهر که رسيد، يکي از موهاي دلدل را آتش زد و اسب زود حاضر شد. پسر سوارش شد و رفت نزديک قله‌ي کوه. دلدل شيهه‌اي کشيد و زود تمام وسايل زندگي آماده شد و با شيهه‌اي دومي، هرچه شکار بود، جمع شد دور پسره.
دو داماد پادشاه هر چه دشت و کوه و کمر را گشتند، شکاري پيدا نکردند. همين طور که مي‌رفتند، چشم‌شان افتاد به چادري بالاي قله‌ي کوه. حرکت کردند و وقتي به چادر رسيدند، ديدند صاحب چادر جواني است که صورتش مثل ماه مي‌درخشد. هر دو رو کردند به صاحب چادر و گفتند جلو حيوانها را بگيرد، نکند به آنها بپرند. پسره گفت کاري به آن‌ها ندارند و دعوت‌شان کرد که بيايند زير چادر، وقتي نشستند، گفتند پادشاه از آنها گوشت شکار خواسته. اگر او مرحمت کند و يکي از شکارها را بدهد، ممنونش مي‌شوند. پسره گفت به اين شرط گوشت شکار مي‌دهد که آنها را داغ کند. پسر وزير و پسر وکيل به هم نگاه کردند و گفتند اين جا که کسي نيست آنها را ببيند، پس قبول کردند. پسره سکه‌اي گذاشت رو آتش و وقتي خوب داغ شد، به نوبت گذاشت روپاي پسر وزير و پسر وکيل، بعد اجازه داد ميشي بگيرند. ولي گفت مزه‌اش به سرش است و تلخي‌اش به تنش، هردو رفتند و هر کدام ميشي گرفتند و سر بريدند. کله و پاچه را گذاشتند آنجا و لاشه‌اش را بردند. همين که رفتند، پسره کله و پاچه را برداشت و با دلدل خداحافظي کرد و برگشت به سرطويله و داد به زنش که کله را بپزد. دختر بزرگه و دختر وسطي پادشاه هم از گوشت ميش غذايي پختند و براي پادشاه فرستادند و خوشحال بودند که پادشاه خوشش مي‌آيد. اما پادشاه يکي دو لقمه از غذاي آنها خورد و تلخي به جانش اثر کرد و حالش بدتر شد. زود دستور داد دختر بزرگه و دختر وسطي را از قصر بيندازند بيرون. اما دختر کوچکه غذا را فرستاد براي مادرش تا به پادشاه بدهد. مادره شروع کرد به خوردن و ديد چه غذاي خوشمزه‌اي! اما پادشاه هم رسيد و چند لقمه‌اي که خورد، هم خوشش آمد و هم دردش ساکت شد. از آن روز اجازه داد که دختر کوچکه تو قصر زندگي کند.
چند ماهي که گذشت، پادشاه کشور همسايه پيغام فرستاد و يکي از دخترهاي پادشاه را براي پسرش خواستگاري کرد. پادشاه جواب داد سه تا دختر داشته و هر سه تا هم شوهر کرده‌اند. پادشاه کشور همسايه هم پيغام داد پس براي جنگ آماده بشود. لشکر دشمن که آمد، جنگ شروع شد. پسره رو کرد به زنش و گفت او لب بام قصر بنشيند و هروقت کمي جنگيد، مي‌آيد زير ديوار و مي‌گويد دستش زخمي شده و زنش بايد يک تکه از لباسش را بکند و برايش بيندازد. پسره موي دلدل را آتش زد و اسب که حاضر شد، پريد پشتش و رفت ميدان و چنان دليري از خودش نشان داد که همه حيران ماندند. بعد برگشت به جايي که زنش نشسته بود و تکه‌اي از لباسش را گرفت. دختر بزرگه و دختر وسطي که همين طور يک ريز از شوهرشان تعريف مي‌کردند، وقتي شوهر خواهر کوچکه را ديدند، انگشت به دهان ماندند.
پسره جنگ را به سود پادشاه تمام کرد. وقتي لشکر دشمن فلنگ را بست، آمد خدمت پادشاه. پادشاه تا ماجرا را شنيد و دامادش را شناخت، پسره را کرد جانشين خودش و گفت حالا بايد وزير و وکيل را انتخاب کند، که پسره گفت قبلاً اين کار را کرده. پادشاه مانده بود که اين چي مي‌گويد. پسره دستور داد باجناق‌ها جاي داغ را نشان بدهند. پادشاه که جاي داغ را ديد، پسره همه چيز را براي او تعريف کرد. از آن روز باجناق‌ها شدند وزير و وکيل پسره و دو دختر پادشاه هم شدند زيردست دختر کوچکه.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.