نویسنده: محمد قاسم زاده

 
يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کي نبود. در زمان‌هاي قديم مردي بود و زني داشت که خاطرش را خيلي مي‌خواست. دختري هم داشت به اسم شهربانو که خوشگل و قشنگ و سرخ و سفيد بود و دل پدر و مادرش به ديدن دختره خوش بود. گذشت و گذشت تا شهربانو هفت ساله شد و اين بابا فرستادش مکتب‌خانه پيش ملاباجي تا درس بخواند. هر وقت بچه‌ها چيزي تعارفي براي ملاباجي مي‌بردند، ملاباجي مي‌ديد چيزي که شهربانو آورده، از بقيه بهتر است. رفت تو نخ دختره و باهاش گرم گرفت و از زير زبانش درآورد که حال و کار پدرش چه طور است. دختره هم که نمي‌دانست ملاباجي چه آشي برايش پخته، زير و بالاي زندگي‌شان را تعريف کرد. ملاباجي يکي دوروزه فهميد کار و بار پدر شهربانو حسابي سکه است و تو زندگي کم و کسري ندارد. از اين همه مهم‌تر خوب زن‌داري مي‌کند و نمي‌گذارد آب تو دل زن و بچه‌اش تکان بخورد. اين را که فهميد نقشه‌اي کشيد و از آن روز طوري خودش را به دختره نزديک کرد و شد دايه‌ي مهربان‌تر از مادر که مفت و بي خرج قاپش را دزديد و چمش را به دست آورد. اگر مي‌گفت ماست سياه است، شهربانو بي بروبرگرد باور مي‌کرد. روزي ملاباجي کاسه‌اي داد دست شهربانو و گفت اين کاسه را بدهد به مادرش. از قول او سلام برساند و بگويد ملاباجي گفته پرش کند سرکه و بفرستد مکتب خانه. سفارش هم کرد وقتي مادرش رفت تو انبار، شهربانو هم برود پشت سرش و بگويد ملاباجي سرکه‌ي هفت ساله خواسته و نگذارد از خمره‌اي غير از هفتمي سرکه بردارد. همين که رفت سر خمره‌ي هفتمي و دولا شد که کاسه را بزند تو سرکه، جفت پاهاي مادره را بلند کند و بندازدش تو خمره و درش را بگذارد.
شهربانو قبول کرد و همان‌طور که ملاباجي يادش داده بود، مادره را انداخت تو خمره و درش را گذاشت. پدرش سر شب آمد خانه و ديد شهربانو تنهاست. ازش پرسيد مادرش کو؟ شهربانو گفت خبر ندارد. از مکتب خانه که آمد، مادرش خانه نبود. فرداش شهربانو رفت مکتب خانه براي ملاباجي تعريف کرد که چه کار کرده. ملاباجي از شنيدن اين خبر خيلي خوشحال شد و شهربانو را بغل کرد و نشاندش رو زانوش و ماچش کرد و دستي کشيد به سر و روي دختره.
 چند روزي که گذشت، ملاباجي يک مشت خاکشير داد به شهربانو و سفارش کرد وقتي رفت خانه اين‌ها را بريزد رو سرش و روبه رو باباش که نشست جلو منقل، سرت را تکان بدهد تا خاکشيرها بريزد تو آتش و درق دوروق صدا کند. آن‌وقت باباش مي‌پرسد اين سر و صدا مال چي هست؟ دختره بگويد سرش شپش گذاشته و کسي را ندارد پرستاريش کند و سرش را بجويد يا رختش را بشويد و ببردش حمام. حالا که مادرش نيست، اگر زن بابايي داشت، حال و روزش بهتر از اين بود. اين‌ها را که گفت، گريه و زاري راه بيندازد و بگويد پدرش بايد زن بگيرد که‌ تر و خشکش کند و دستي به سرش بکشد. اگر پرسيد کي را بگيرم، دختره بگويد يک دست دل و جگر بگيرد و آويزان کند بالاي در خانه. هر زني اول آمد و سرش خورد به‌اش، باباش همان را بگيرد.
شهربانو باز هم قبول کرد و همانطور که ملاباجي يادش داده بود، کار کرد. پدر شهربانو فردا صبح رفت بازار و يک دست دل و جگر گرفت و آورد و آويزانش کرد بالاي در. ملاباجي که گوش به زنگ بود، زود سر و کله‌ش پيدا شد و به بهانه‌ي سرکشي آمد تو خانه. سرش را زد به دل و جگر و دروغکي صدا را انداخت رو سرش و شروع کرد به اوقات تلخي و غرولندش بالا رفت که ‌اي واي! اين چي بود خورد تو سرش و رخت و پختش را کثيف کرد؟ صداي زنه که بلند شد، باباي شهربانو آمد بيرون و از ملاباجي عذرخواهي کرد و قضيه را برايش تعريف کرد. تا ملاباجي رضا داد، دستش را گرفت و بردش پيش ملا و عقدش کرد و به خير و خوشي هر دو برگشتند خانه.
اما بشنويد که ملاباجي دختري داشت که برعکس شهربانو، زشت و اکبيري بود. اين دختر هم شد سرجهازي ملاباجي و گذاشتش رو جل و جهازش و آورد خانه‌ي پدر شهربانو. ملاباجي دو سه روزي مشغول رفت و روب خانه و سرکشي به اسباب و اثاثيه شد و آخر هم رفت تو انبار تا سري به آذوقه بزند و ببيند تو خمره هفتمي چي هست. تا در خمره را برداشت، گاو زردي زد بيرون. ملاباجي دستپاچه شد و به خودش گفت نکند اين گاوه مادر شهربانو باشد. زود گاو را برد، انداخت تو طويله و از همان روز، يواش يواش شروع کرد بدرفتاري با شهربانو و همه‌ي کارهاي سخت را، از آب و جاروي حياط گرفته تا شستن رخت و ظرف انداخت گردن شهربانو و از هر کاري هم صد جور ايراد مي‌گرفت و تا مي‌توانست دختر بيچاره را مي‌چزاند و از توسري و ويشگون و سقلمه هم مضايقه نمي‌کرد. از آن طرف، از خورد و خوراک و رخت و لباس هم خيلي سخت مي‌گرفت و شندره‌هاي دخترش را مي‌کرد تن اين بدبخت. ملاباجي آنقدر به شهربانو سخت گرفت که اگر کسي پا به خانه مي‌گذاشت، خيال مي‌کرد شهربانو کلفت زنه است. شهربانو مي‌سوخت و مي‌ساخت و از ترس ملاباجي جرأت نداشت لب باز کند و به پدرش چيزي بگويد.
چند روز که گذشت، ملاباجي براي اذيت و آزار دختره راه تازه‌اي پيدا کرد. به شهربانو گفت از فردا بايد تاريکي هوا، پيش از در آمدن آفتاب، اتاق‌ها و حياط را جارو کنيد و ظرف‌ها را بشورد. بعدش هم بايد يک بقچه پنبه و دوک نخ‌ريسي را بردارد و گاو را ببرد صحرا و تا غروب بچراند. پنبه را نخ کند و نخها را غروب بيارد و تحويل او بدهد و تند به کارهاي مانده‌ي خانه برسد.
 شهربانو که جرأت نمي‌کرد به ملاباجي نه بگويد، قبول کرد و فردا کله‌ي سحر پاشد و خانه را رفت و روب کرد و همين که آفتاب زد، بقچه‌ي پنبه را گذاشت رو سرش و دوک نخ‌ريسي را گرفت و گاو را از طويله آورد بيرون و راه افتاد به طرف صحرا. همين‌طور که مي‌رفت، با دل بريان و چشم گريان با خودش مي‌گفت خدايا! اگر من دو دست نه، ده تا دست هم داشته باشم، نمي‌توانم تا غروب اين همه پنبه را بريسم و اگر نريسم، شب جواب اين ملاباجي ورپريده را چه بدهم؟ شهربانو رسيد به صحرا و گاو را ول کرد تو علفها و رفت نشست رو تخته سنگي و پنبه را دور دوک پيچيد و شروع کرد به رشتن. نزديک غروب، شهربانو ديد هنوز نصف پنبه‌ها را نرشته است. غصه‌ي عالم به دلش نشست و به حال زار خودش اشک ريخت. صورتش خيس شده بود که يکهو ديد گاو آمد و ايستاد جلوش و با غصه و دلسوزي زل زد به‌اش. بعد شروع کرد تند تند پنبه را خورد و از آن طرف نخ پس داد. آفتاب زردي از نوک درخت‌ها نپريده بود که گاو همه‌ي پنبه‌ها را نخ کرد. شهربانو خوشحال شد و پاشد و نخ‌ها را جمع و جور کرد و گذاشت تو بقچه. بقچه را هم گذاشت رو سرش و گاو را انداخت جلو و راه افتاد به طرف خانه.
به خانه که رسيد، گاو را برد و بست تو طويله و نخ‌ها را تحويل ملاباجي داد. ملاباجي نخ‌ها را گرفت و گفت حالا برود به کارهاي خانه برسد. وقتي دختره کارهاي خانه را تمام کرد، ملاباجي تکه نان خشکي به‌اش داد. شهربانو نان را آب زد و خورد و با چشم گريان و دل بريان رفت گوشه‌اي گرفت خوابيد. فردا آفتاب نزده ملاباجي به جاي يک بقچه پنبه، سه تا بقچه داد به شهربانو، دختره هم پنبه‌ها را کول کرد و گاو را انداخت جلو و برد صحرا و مثل ديروز نشست وسط سبزه‌ها و بنا کرد به رشتن نخ. بعدازظهر شهربانو ديد از سه تا بقچه يکي را هم نرشته و دلش گرفت و ‌هاي‌هاي شروع کرد به گريه. يکهو بادي آمد و پنبه‌ها را گرد کرد و برد. شهربانو پاشد دويد دنبالش، اما نتوانست برسد و پنبه‌ها افتاد تو چاه. شهربانو زد تو سر خودش و جيغ کشيد که ‌اي داد بي داد! چه خاکي به سرم بريزم. اگر تا حالا هر شب کتکم مي‌زد و بد و بي راه مي‌گفت، از امشب سر و کارم با سيخ و داغ است. شهربانو اشک مي‌ريخت و رو زمين مي‌غلتيد و به سر خودش مي‌زد که گاو آمد جلو و مثل آدم زبان باز کرد و گفت: «دختر جان! نترس. برو تو چاه. ديوي نشسته آنجا. اول سلام کن، بعد هرچه ازت خواست، تو برعکسش کار کن. چون کار ديوها وارونه است. گاو چم و خم رفتار با ديوها را، از سير تا پياز به شهربانو ياد داد. دختره رفت تو چاه. وقتي رسيد ته چاه، چشمش افتاد به باغچه‌اي، اما ديد ديو نتراشيده نخراشيده‌اي لم داده کنار باغچه، شهربانو تا نگاه کرد و ديو را ديد، جلو رفت و همانطور که گاوه گفته بود، سلام بلند بالايي کرد. ديو گفت: «اي چشم سياه سفيددندان! اگر سلام نکرده بودي، تو را لقمه‌ي چپم مي‌کردم. حالا بگو ببينم تو کجا اين جا کجا؟ اين جا جايي است که سيمرغ پر مي‌ريزد، پهلوان سپر مي‌اندازد و آهو سم. تو دنبال چي هستي؟» شهربانو نشست و سرگذشتش را از سير تا پياز براي ديو تعريف کرد. ديو گفت حالا قبل از هر چيز، پا شود آن سنگ را بردارد بزند تو سرش. شهربانو تند و تيز رفت جلو و سر ديو را گذاشت تو دامنش و شروع کرد به جستن رشک‌ها و شپش‌هاي ديو. ديو زير چشمي نگاهي کرد و پرسيد: «سر من تميزتر است يا سر نامادريت؟»
شهربانو گفت: «مرده شور سر نامادريم را ببرد. خوب سر تو تميزتر است.»
ديو گفت: «خيلي خوب ! حالا پاشو کلنگ را بردار و خانه را خراب کن.»
شهربانو زودي بلند شد، جارو را گرفت و حياط را جارو کرد. ديو گفت: «حياط من بهتر است يا حياط شما؟»
شهربانو گفت: «حياط تو چه دخلي دارد به حياط ما؟ حياط ما از گل و خشت خام ساخته شده و حياط تو از مرمر.»
ديو گفت: «حالا پاشو ظرف‌ها را بشکن.»
شهربانو فوري پاشد و ظرف‌ها را شست و عين آينه برق انداخت. ديو گفت: «بگو ببينم، ظرف‌هاي من بهتر است يا ظرف‌هاي شما؟»
شهربانو گفت: «وا! خاک به سرم! چه حرف‌ها! معلوم است ظرف‌هاي شما بهتر است. ظرف‌هاي ما از گل و سفال است و ظرف‌هاي تو از طلاي توقال.»
 ديو گفت: «آفرين! حالا که تو اين قدر خوب و فهميده‌اي، برو گوشه‌ي حياط پنبه‌هاي نخ شده را بردار و برو.»
شهربانو رفت ديد پنبه‌ها شده کلاف نخ و کنارش چند تا کيسه طلاست. به طلاها دست نزد. نخ‌ها را برداشت و برگشت پيش ديو که ازش خداحافظي کند. ديو گفت: کجا به اين زودي؟ حالا صبر کن، چون هنوز کارت تمام نشده. نخ‌ها را بگذار زمين و از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سومي که وسطش جوي آب مي‌گذرد و کنار آب بنشين. هروقت ديدي آب زرد آمد، به‌اش دست نزن. هروقت آب سياه آمد، از آن بزن به سر و چشم و ابروت. وقتي آب سفيد آمد، صورتت را با آن بشور.»
شهربانو قبول کرد و راه افتاد و رفت به حياط سومي و کنار آب نشست. سر و چشم و ابروش را با آب سياه و صورتش را با آب سفيد شست و برگشت که از ديو خداحافظي کند و به خانه برود. ديو گفت هروقت کارش به سختي افتاد و گرفتار خنسي شد، سري به او بزند. شهربانو قبول کرد و نخ‌ها را برداشت و از چاه آمد بيرون و اين ور و آن ور گشت تا گاو را پيدا کرد. آفتاب رفته بود و هوا داشت تاريک مي‌شد، اما شهربانو ديد پيش پايش روشن است و مي‌تواند جلوش را ببيند. خوب که به دوروبرش نگاه کرد، ديد روشني از صورت خودش است. نگو همين که آب سفيد را به صورتش زد، يک ماه وسط پيشاني‌اش در آمده بود و يک ستاره ميان چانه‌اش، شهربانو فکر کرد اگر با اين ماه و ستاره که تو صورتش پيدا شده برود خانه، ملاباجي تا ببيندش بيشتر اذيتش مي‌کند. پس زود با لچکش پيشاني و چانه‌اش را پوشاند و راه افتاد به طرف خانه. تا رسيد، گاو را برد و بست تو طويله و رفت نخ‌ها را داد به ملاباجي، نامادري پاک انگشت به دهن ماند که شهربانو چه طور توانسته يک روزه سه بقچه پنبه را بريسد و براي اين که از کارش ايراد بگيرد، شروع کرد به زير و رو کردن نخ‌ها، اما خوب که پائين بالاشان کرد، ديد هيچ ايرادي ندارد. حيران و مات ماند و به شهربانو گفت زود برود به کارهاي خانه و آشپزخانه برسد. شهربانو حرفي نزد و رفت ظرف‌ها را شست و جارو را گرفت و آشپزخانه را جارو کرد. ملاباجي با خودش گفت اين دختره تو تاريکي نمي‌تواند خوب جارو کند. الان وقت خوبي است که بهانه‌اي بگيرد و کتک مفصلي به شهربانو بزند، اما هنوز به در آشپزخانه نرسيده بود که ديد انگار آنجا چلچراغ روشن کرده‌اند. نزديک بود شاخ در بياورد. پاورچين پاورچين رفت جلو و ديد از پيشاني دختره ماه مي‌تابد و از چانه‌اش ستاره. صورتي به هم زده از خوشگلي که بيا و بپرس، ملاباجي دست شهربانو را گرفت و برد تو اتاق، گفت بدون کتک و فحش راست بگويد چه طور چنين صورتي به هم زده؟ شهربانو که بي چاره صاف و ساده بود، هرچه را ديده و کرده بود، از اول تا آخر براي ملاباجي تعريف کرد. ملاباجي چيزي نگفت و رفت تو فکر که دخترش را فردا با شهربانو بفرستد صحرا، بلکه دخترش هم برود تو چاه و آبي بزند به سر و صورتش و ماه تو پيشاني‌اش در بيايد و ستاره وسط چانه‌اش.
نامادري کمي روي خوش به شهربانو نشان داد و لبخندي زد و گفت: «شهربانو جان! فردا دخترم را با خودت ببر صحرا. خواهرت را هم بفرست تو چاه و کارهايي را که خودت کردي، به‌اش ياد بده تا تو صورتش ماه و ستاره در بيايد و عين تو خوشگل بشود.»
شهربانو قبول کرد و گفت کمکش مي‌کند تا به خواسته‌اش برسد. فردا صبح زود، ملاباجي به جاي سه بقچه پنبه، نيم بقچه به شهربانو داد و چون دخترش هم همراهش بود، به جاي نان خشک و پنير مانده، نان شيرمال و مرغ بريان براي ناهارشان گذاشت و آنها را دست به دست هم از خانه فرستاد بيرون. شهربانو و دختر ملاباجي و گاو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به صحرا. دختر ملاباجي به شهربانو گفت زود چاه را نشانش بدهد. شهربانو چاه را نشانش داد. دختر ملاباجي پنبه‌ها را انداخت تو چاه و خودش هم رفت پائين و ديد ديو نخراشيده نتراشيده‌اي تو باغچه‌ي ته چاه خوابيده. ديو از صداي پا بيدار شد و ديد دختر زشتي بي اعتنا ايستاده روبه روش و بي اين که سلام کند، زل زده تو چشمش و بروبر نگاهش مي‌کند. ديو دختره را زير چشمي برنداز کرد و گفت: «تو کجا اين جا کجا؟»
دختره گفت: «پنبه‌هايم را باد انداخته تو چاه. آمده‌ام برشان دارم.»
ديو گفت: «عجله نکن. اول بيا سرم را بجور، بعد برو پنبه‌ها را بردار و برو.»
دختره غرغري کرد و رفت جلو و چنگ انداخت لابه لاي موهاي ديو و بنا کرد به جستن آنها. ديو گفت: «بگو ببينم، موهاي من تميزتر است يا موهاي مادرت؟»
دختره گفت: «خوب موهاي مادرم. موهاي تو به جاي رشک و شپش، مارو عقرب دارد.»
ديو گفت: «خيلي خوب. حالا پاشو حياط را جارو کن.»
دختره اخمي کرد و پاشد سرسري حياط را جارويي زد و برگشت پيش ديو. ديو گفت: «حياط شما بهتر است يا حياط من؟»
دختره گفت: «البته حياط ما. تو حياط ما دل آدم وا مي‌شود، اما تو حياط تو دل آدم مي‌گيرد.»
ديو گفت: «خيلي خوب! حالا برو ظرف‌ها را بشور.»
دختر ملاباجي به خودش گفت خدايا! اين چه بلايي بود که من گرفتارش شدم؟ پاشد و همان‌طور که نق و نوق مي‌کرد، رفت ظرف‌ها را گربه شور کرد و چيدشان گوشه‌ي آشپزخانه. ديو گفت: «ظرف‌هاي من بهتر است يا ظرف‌هاي شما؟»
دختره گفت: «معلوم است ظرف‌هاي ما، مرده شور ببرد ظرف‌هاي تو را که آدم حالش به هم مي‌خورد نگاه‌شان کند. ظرف‌هاي ما از تميزي مثل آينه برق مي‌زند و آدم حظ مي‌کند تو آنها چيز بخورد.»
ديو گفت: «بس است. دهنت را ببند و پنبه‌هات را از کنج حياط بردار و برو.»
دختر ملاباجي تند رفت تو حياط، ديد بغل پنبه‌ها چند تا شمش طلا افتاده. با اين که شمش‌ها خيلي سنگين بود، دو سه تا را برداشت و زودي چپاند زير بغلش، سرش را انداخت پايين و بدون خداحافظي راهش را کشيد که از چاه برود بيرون که ديو صدا زد: «کجا به اين زودي؟ بيا جلو که حالا حالاها با تو کار دارم.»
دختره برگشت پيش ديو و ايستاد جلوش. ديو گفت: «قبل از اين که بروي بيرون، از اين حياط برو حياط دوم و از حياط دوم برو حياط سوم، بنشين کنار آبي که از وسطش مي‌گذرد. هروقت ديدي آب سفيد و سياه آمد، به‌اش دست نزن. هروقت ديدي آب زرد آمد، دست و صورتت را باهاش بشور، بعد بر و پي کارت.»
دختر رفت کنار جو نشست. همين که ديد آب زرد آمد، دست و صورتش را شست و پنبه را برداشت و از چاه زد بيرون. شهربانو که منتظر دختر ملاباجي بود تا چشمش افتاد به دختره، چيزي نمانده بود از ترس زهره ترک شود. چون مار سياهي وسط پيشاني‌اش درآمده بود و عقرب زردي ميان چانه‌اش. اما از ترسش حرفي نزد و با هم راه افتادند به طرف خانه. چشمتان روز بد نبيند! هنوز در نزده بودند که ملاباجي در را باز کرد و تا چشمش افتاد به صورت دخترش، از ترس جيغ کشيد و زد تو سر خودش و از ترس اين که در و همسايه دخترش را نبينند، تند و تيز بردش تو اتاق و سر دختره داد زد که چرا خودش را به اين ريخت انداخته؟ دختره هرچي را اتفاق افتاده بود، از سير تا پياز براي مادرش تعريف کرد. ملاباجي که کاردش ميزدي، خونش در نمي‌آمد، گفت حالا نخ و طلا را کجا گذاشته؟ دختره بقچه را گذاشت زمين و ملاباجي ديد اصلاً نخي تو کار نيست و همان پنبه است که صبح با خودش برده. غرغري راه انداخت و گفت از اين نخ رشتن، حالا شمش‌هاي طلا را بياورد. دختره دست کرد زير بغلش و به جاي شمش طلا، دو تکه سنگ درشت درآورد و گذاشت جلو مادرش.
ملاباجي دو دستي زد تو سر دخترش و گفت: «اي بي عرضه! خاک عالم به سرت! حيف از آن همه زحمتي که براي تو کشيدم.»
دختره زد زير گريه و گفت: «من که خودم نخواستم بروم پيش ديو، خودت مرا فرستادي. هم اين بلا را سرم آوردي حالا سرکوفت هم مي‌زني؟»
دختره اين را گفت و ‌هاي‌هاي گريه کرد. ملاباجي دلش سوخت و گفت همه‌ي اين‌ها تقصير شهربانوي ورپريده است. رفت و شهربانو را گرفت به باد کتک. بعد دخترش را برد پيش حکيم باشي تا مار و عقرب صورتش را علاج کند. حکيم باشي دختره را معاينه کرد و گفت ريشه‌ي اين مار و عقرب تو دل است و نمي‌شود ريشه‌اش را کند. فقط يک روز در ميان بايد هر دو را از ته ببرد و به جاش نمک بپاشد.
از آن روز ملاباجي کارش اين بود که يک روز در ميان کارد تيزي ورمي‌داشت و مارو عقرب را مي‌بريد و به جاش نمک مي‌پاشيد. اما همانطور که حکيم باشي گفته بود، ريشه‌شان کنده نشد. ملاباجي از اين ور مي‌بريد و جانورها از آن ور درمي‌مدند.
حالا اين را خدا مي‌داند که ملاباجي با شهربانو چه کرد و چه به روز دختر بي چاره آورد. تا زد و روزي يکي از همسايه‌ها ملاباجي و دخترش را به عروسي دعوت کرد و از آنها وعده گرفت که حتماً به عروسي دخترش بروند. ملاباجي رخت نو کرد به تن دخترش و کلي النگ و دولنگ به‌اش آويزان کرد و با دستمال ابريشم پيشاني و چانه‌اش را بست که کسي مار و عقربش را نبيند. خودش هم رخت نو پوشيد و هفت قلم آرايش کرد. شهربانو هم گوشه‌اي ايستاده بود و با حسرت نگاه‌شان مي‌کرد. ملاباجي رو کرد به شهربانو و پرسيد دلش مي‌خواهد بيايد عروسي؟ شهربانو سرش را تکان داد که دوست دارد. ملاباجي گفت خيلي خوب الان فکري به حالش مي‌کند. بعد رفت تو انبار. سه چهار کيسه نخود و لوبيا و لپه را با هم قاطي کرد و دوباره ريخت‌شان تو کيسه و کيسه‌ها را آورد، گذاشت جلو شهربانو و پياله‌اي هم داد دستش و گفت: «اين هم عروسي تو. تا ما برگرديم، بايد اين پياله را از اشک چشمت پر کني و اين نخود و لوبيا و لپه‌ها را از هم سوا کني.»
ملاباجي اين را گفت و خوشحال و خندان دست دخترش را گرفت و از در زد بيرون. دختر مادر مرده نشست کنار حوض و زانوش را بغل کرد و رفت تو فکر که چه خاکي به سرش بريزد و چه طور پياله را با اشک چشم پر کند و سه کيسه نخود و لوبيا و لپه را از هم سوا کند. کاسه‌ي چه کنم را دستش گرفته بود که يکهو يادش آمد ديو به او گفته بود هروقت کارش گير کرد، سراغش برود. پاشد مثل برق و باد رفت صحرا و از چاه سرازير شد و تا ديو را ديد، سلام کرد و گفت نامادري ازش چي خواسته. ديو گفت اينکه غصه ندارد. زود پاشد مشتي نمک دريايي آورد و داد به دختره و گفت پياله را پر کند آب و اين‌ها را بريزد توش، يک خروس هم به‌اش داد عين خروس خودشان تا دانه‌ها را سوا کند. به‌اش سفارش کرد که اول از همه بايد خروس خودشان را سربه نيست کند که زن باباش بو نبرد. روزي اين خروس به دردش مي‌خورد. اگر دلش مي‌خواهد برود عروسي، وسيله‌اش را جور مي‌کند. شهربانو گفت خيلي دلش مي‌خواهد. ديو زودي رفت صندوقي آورد و گذاشت جلو شهربانو و از توش يک دست لباس عروسي با تاج و گل کمر و کفش قشنگ درآورد و داد به شهربانو. گردنبند مرواريد و يک جفت دست بند طلا و انگشتر الماس هم داد به‌اش و گفت همين که رسيد خانه، لباسش را عوض کند و برود عروسي، اما زودتر از مهمان‌ها بزند بيرون و برگردد خانه و همان لباس قبلي‌اش را تنش کند. ديو اين را گفت و ظرف سفالي کوچکي از زير تشکچه‌اش درآورد و روغني ماليد به پاهاي شهربانو که ‌تر و فرز بشوند. بعد يک دسته گل داد به اين دستش و مشتي خاکستر ريخت تو آن دستش گفت وقتي رفت عروسي، خاکستر را بپاشد سر ملاباجي و دخترش، گل‌ها را بريزد رو سر عروس و داماد و مهمان‌ها.
شهربانو تند و تيز برگشت خانه. پياله را پر آب کرد و نمک را ريخت توش، خروس ملاباجي را از خانه کرد بيرون و خروسي را که ديو به‌اش داده بود، انداخت به جان دانه‌ها. لباس کهنه را از تنش درآورد و تو طويله قايم کرد و لباس تازه را پوشيد و النگ و دولنگ را بست به خودش و هفت قلم آرايش کرد. چي شده بود، هر کس مي‌ديدش انگشت به دهان مي‌ماند که آدمي زاد است يا حوري بهشتي، با اين سر و صورت راه افتاد و رفت عروسي. همين که شهربانو پا گذاشت به مجلس عروسي، غوغايي به پا شد که بيا و بپرس، حالا مگر کسي به عروس نگاه مي‌کرد. همه چشم دوخته بودند به شهربانو و از هم مي‌پرسيدند اين دختر کي هست که از قشنگي به ماه مي‌گويد درنيا که من درآمدم؟ فک و فاميل داماد فکر مي‌کردند شهربانو کسي و کار عروس است و قوم و خويش عروس هم خيال مي‌کردند از طايفه‌ي داماد است. همه مات‌شان برده بود و باور نمي‌کردند آدمي‌زادي به اين خوشگلي پيدا بشود. همين‌طور که مردم نگاه مي‌کردند، دختر ملاباجي رو کرد به مادرش و گفت: «ننه! انگاري اين شهربانوست که آمده اين جا؟»
ملاباجي گفت: «خدا به‌ات يک جو عقل بدهد! شهربانو الان دارد دانه‌ها را از هم سوا مي‌کند. هي زور مي‌زند بيشتر اشک بريزد و پياله را پر کند تا کمتر کتک بخورد.» دختر گفت: «آخر همه چيزش به شهربانو رفته. چشم و ابرو و قد و قامتش باهاش مو نمي‌زند.»
ملاباجي گفت: «ول کن تو هم با اين حرف‌ها! تو جاليز مي‌روي، صد تا بادمجان مثل هم پيدا مي‌شود. آن وقت تو مي‌خواهي تو شهر دو تا آدم مثل هم پيدا نشود؟» آخرهاي مجلس دخترها يکي يکي شروع کردند به رقص و هر کدام يک دور رقصيدند. نوبت که رسيد به شهربانو، پاشد چرخي زد و چنان رقصي کرد که همه انگشت به دهان ماندند و همان‌طور که مي‌رقصيد، دسته گل را پرت کرد طرف عروس و داماد. دسته گل وسط زمين و هوا شد يک خرمن گل خوشبو و همه اهل مجلس را غرق گل کرد. بعد آن يکي دستش را به طرف ملاباجي و دخترش تکان داد و مشتي خاکستر شد يک کپه و نشست رو سر و صورت مادر و دختر. اهل مجلس ماتشان برد که چه حکمتي در اين کار بود که اين دختره به سر همه گل ريخت و به سر ملاباجي و دخترش خاکستر، هرچي فکر کردند، عقلشان به چيزي قد نداد. که آن همه گل و خاکستر از کجا پيدا شد. شهربانو همين که ديد مهمان‌ها مثل جن زده‌ها ‌هاج و واج اين طرف آن طرف را نگاه مي‌کنند و حواس‌شان پرت شده، از مجلس زد بيرون و تندي راه افتاد طرف خانه.
از قضا پسر پادشاه داشت از شکار برمي‌گشت که تو راه برخورد به شهربانو و به خودش گفت چنين دختري در اين شهر است و ما بي خبريم؟ اين را گفت و راه افتاد دنبالش. شهربانو تا فهميد، پا تندتر کرد و وقتي از جو مي‌پريد، هول شد و يک لنگه کفشش درآمد و جا ماند آن طرف جو، شهربانو ديد اگر بخواهد برگردد و لنگه کفش را بردارد، پسر پادشاه به‌اش مي‌رسد. اين بود که بي خيالش شد و لنگه را جا گذاشت و مثل برق خودش را رساند خانه. پسر پادشاه وقتي نتوانست به دختره برسد، برگشت لنگه کفش را برداشت و رفت به قصر.
اما بشنويد از ملاباجي و دخترش. مادر و دختر مثل برج زهر مار از عروسي بلند شدند و با عجله راه افتادند طرف خانه، که دق دلي خاکستري را که تو عروسي به سر و برشان ريخته بود، سر شهربانو در بياورند. هنوز پا نگذاشته بودند تو خانه که ملاباجي داد زد زود بيايد تا ببيند پياله را با اشک چشمش پر کرده يا نه؟ شهربانو زود پياله را که از اشک لب پر مي‌زد، آورد داد به دست ملاباجي. ملاباجي زبان زد، ديد شور است. خوب تو پياله نگاه کرد، ديد زلال زلال است. گفت دانه‌ها را چه کار کرده؟» شهربانو گفت همه را سوا کرده. اين را گفت و دست ملاباجي را گرفت برد و دانه‌هاي سوا شده را نشانش داد. ملاباجي ديد همه را سوا کرده. چيزي نمانده بود که از تعجب شاخ در بيارد. فکر کرد اگر کسي دل خوش داشته باشد و دستش به کار برود، يک ماه هم نمي‌تواند آن همه دانه را سوا کند. تازه دختره چه طور توانسته هم اشک بريزد و هم کار به اين سختي را نصفه روزه تمام کند؟ ملاباجي شهربانو را فرستاد به رفت و روب خانه و با خودش گفت پاک گيج شده‌م. هيچ از کار اين دختره سر درنمي‌آورم. دخترش هم گفت حتماً کسي کمکش کرده. ملاباجي گفت انگاري اين گاو زرده ننه‌ي شهربانو است و يک جوري راه و چاه را نشانش مي‌دهد. تا اين گاو زنده است، اين دختره کلک مي‌زند، پس بايد کلک گاو را کند. ملاباجي لباسش را عوض کرد و پاشد رفت پيش حکيم باشي. تا رسيد، چشم و ابرويي نشان داد و با او ساخت و پاخت کرد، که خودش را به ناخوشي بزند. وقتي حکيم باشي را آوردند بالاي سرش، بگويد علاج مرضش گوشت گاو زرد است. زود برگشت خانه. شب، پيش از آمدن شوهرش گرفت تخت خوابيد و بنا کرد به آه و ناله که آخ کمرم! آخ دلم! خدايا مردم از درد. يکي نيست به دادم برسد. شوهره دستپاچه شد و برايش گل گاوزبان و عناب و سه‌پستان دم کرد و به خوردش داد، ولي زنه نشان داد که دردش ساکت نشده. فردا ملاباجي کمي زردچوبه ماليد به صورتش و سفره‌ي نان خشک ريخت زيرتشکش و همين که شوهرش آمد خانه، گرفت خوابيد و بنا کرد غلت زدن از اين پهلو به آن پهلو، همان‌طور که غلت مي‌زد، نان خشک تاراق و توروق مي‌شکست و زنه مي‌ناليد که خدايا چه کنم! استخوانهام از درد دارد مي‌ترکد. شوهره سراسيمه رفت حکيم باشي را آورد بالا سرزنش، حکيم باشي نبضش را گرفت، خوب معاينه‌اش کرد و آخر سر گفت اين زن مرضي دارد که علاجش فقط گوشت گاو زرد است. اگر امشب يا فردا برايش تهيه کردند که هيچ، وگرنه بايد به فکر قبر و کفن و دفنش باشند. شوهره خوشحال شد و گفت شکر خدا خودشان گاو زردي تو خانه دارند. حالا که شب است، فردا دم صبح سرش را مي‌برد و گوشتش را مي‌دهد بخورد. شهربانو همين که اين حرف را شنيد، دود از دلش بلند شد و ديگر حال و روز خودش را نفهميد و گرفت گوشه‌اي افتاد. هرچه فکر کرد چه کند که گاو را نجات بدهد، عقلش به جايي قد نداد. آخر سر گفت بهتر است برود سراغ ديو و ازش راه و چاه را بپرسد. همان شب وقتي خاطرجمع شد همه خوابيده‌اند، پاورچين پاورچين از خانه زد بيرون و رفت تو چاه، به ديو سلام کرد و اتفاقي را که افتاده بود، برايش تعريف کرد. ديو گفت اين که غصه ندارد. زود برگردد خانه، مادرش را بيارد تو صحرا ول کند. او هم همزادش را مي‌فرستد طويله‌ي خانه‌شان. شهربانو زود برگشت خانه. گاو را برد تو صحرا ول کرد و رفت پيش ديو. ديو همزاد گاو زرد را حاضر کرد و به شهربانو گفت اين را ببرد ببندد جاي مادرش، وقتي قصاب کشتش، به گوشتش لب نزند و استخوانش را ببرد تو طويله چال کند. شهربانو همزاد گاو زرد را برد خانه و بست جاي مادرش. دو سه ساعتي مانده بود به اذان صبح، راحت گرفت خوابيد.
صبح زود شوهره رفت قصاب سر گذر را آورد. قصاب هم گاو زرد را از طويله کشيد بيرون و کنار باغچه سرش را بريد. بعد گوشتش را کباب کردند و خوردند. اما هرچه اصرار کردند، شهربانو به کباب لب نزد و همانطور که ديو سفارش کرده بود، سر فرصت استخوان‌هاي گاو را برد و تو طويله چال کرد. ملاباجي گوشت گاو زرد را که خورد، کم کم بلند شد راه افتاد. چون فکر مي‌کرد ديگر دنيا به کامش شده و ديگر کسي نيست به شهربانو کمک کند. ولي خبر نداشت که پسر پادشاه از وقتي چشمش افتاده به شهربانو، يک دل نه، صد دل عاشق دختره شده بود و کفشش را شب‌ها مي‌گذاشت زير سرش و گردش را سرمه‌ي چشمش مي‌کرد. زد و شاهزاده از عشق شهربانو ناخوش شد و افتاد تو رختخواب. حکيم باشي دربار را آوردند بالا سرش، اما از دردش سر در نياورد. زن پادشاه پزشک‌هاي شهر را جمع کرد و افتاد به دست و پاي آنها که تو را به خدا هرجور شده، از درد پسرش سر در بياريد و درمانش کنند. پزشک‌ها رفتند تو نخ پسره و خيلي زود فهميدند پسر پادشاه عاشق دختري شده و لنگه کفش دختره را هم دارد. وقتي زن پادشاه از ته و توي کارش سر درآورد، دلداريش داد و گفت خاطر جمع باشد، دختري را که مي‌خواهد، اگر پشت کوه قاف هم باشد، پيداش مي‌کند و دستش را مي‌گذارد تو دستش.
به دستور زن پادشاه، روز بعد چند تا پيرزن گيس سفيد لنگه کفش را گرفتند و خانه به خانه‌ي شهر را گشتند، اما صاحب کفش را پيدا نکردند. لنگه کفش را به پاي هر دختري مي‌کردند، يا تنگ بود يا گشاد. چند روز محله‌ها را زير پا گذاشتند، اما صاحب کفش پيدا نشد. وقتي نوبت رسيد به خانه‌ي پدر شهربانو، ملاباجي شهربانو را کرد تو تنور و سيني ارزن را گذاشت در تنور و خروس را ول کرد طرف ارزن‌ها که همان دوروبر بچرخد، سر و صدا راه بيندازد و ارزن بخورد تا اگر شهربانو حرفي زد، به گوش کسي نرسد. گيس سفيدها وارد خانه شدند و پرسيدند تو خانه دختر ندارند؟ ملاباجي گفت چرا ندارد. البته که دارد، خوبش را هم دارد. زودي رفت دخترش را آورد. گيس سفيدها لنگه کفش را دادند به دختر که بکند به پاش، دختره هرچي زور زد و تقلا کرد، کفش به پاش نرفت که نرفت. چون خانه‌ي ديگري نمانده بود، گيس سفيدها خودشان را از تک و تا نينداختند و گفتند دختر ديگري تو خانه ندارند؟ ملاباجي گفت دخترش يکي يک دانه است، عزيز دردانه است. يکهو خروس بنا کرد به خواندن: قو قولي .... قو قو
سيني ارزن رو تنور
قوقولى.... قو قو
ماه‌پيشاني رفته تو تنور
قوقولى... قوقو
سيني ارزن وردار
ماه‌پيشاني را در آر
گيس سفيدها آواز خروس را که شنيدند، حيران ماندند و گفتند اين خروس چي مي‌گويد؟ ملاباجي تندي سنگي برداشت انداخت طرف خروس. گفت خروس بي محل است؛ همين فردا مي‌کشدش و از دستش راحت مي‌شود. خروس از ترس سنگ پريد رو ديوار و باز بنا کرد به خواندن:
قوقولي .... قوقو
سيني ارزن رو تنور
قوقولي .... قوقو
ماه‌پيشاني رفته تو تنور
قوقولى..... قوقو
سيني ارزن وردار
ماه‌پيشاني را در آر
گيس سفيدها نگاهي به هم کردند و گفتند بروند سر تنور بينند چه خبر است. رفتند در تنور را برداشتند و ديدند دختري مثل ماه شب چهارده تو تنور است. يکي از گيس سفيدها دست دختر را گرفت و از تنور درش آورد و از خوشحالي داد زد: «کي تا حالا دختري ديده که تو پيشاني‌اش ماه و وسط چانه‌اش ستاره باشد؟»
بقيه هم زود آمدند و کفش را کردند به پاش و ديدند درست قالب پاي دختره است. رو کردند به ملاباجي و گفتند پسر پادشاه عاشق اين دختر است و از عشقش پاک از خواب و خوراک افتاده. حالا هرچي مي‌خواهد بگويد تا بيارند و دختره را ببرند؟ ملاباجي گفت: «ما از شما چندان چيزي نمي‌خواهيم. دو ذرع کرباس آبي، نيم من سير و نيم من پياز بياريد و دختره را ببريد، ولي به يک شرط که اين يکي را هم براي پسر وزير بگيريد.»
گفتند اين شرط را هم به پادشاه مي‌گويند. پادشاه هم حتماً فرمان مي‌دهد به وزير که آن يکي را براي پسرش بگيرد. اما سر درنمي‌آورند، چرا دختري به اين قشنگي را که تو صورتش ماه و ستاره دارد، به اين مفتي مي‌دهد؟ ملاباجي گفت: «قشنگي‌اش سرش را بخورد. از بس بدجنس و هوسباز است، از دستش کلافه شده‌ام. صبح تا غروب بالا پشت بام براي جوان‌هاي همسايه قر و غمزه مي‌آيد و پشت چشم نازک مي‌کند.»
گفتند اينش به آنها مربوط نيست. پسر پادشاه خاطرش را مي‌خواهد. فردا صبح، گيس سفيدها با دو ذرع کرباس آبي، نيم من سير و نيم من پياز برگشتند خانه‌ي ملاباجي و گفتند آمده‌اند دختره را ببرند براي پسر پادشاه. ملاباجي گفت آن يکي را کي مي‌برند؟ گفتند شب بعد از عروسي پسر پادشاه، مي‌آيند و آن يکي را مي‌برند براي پسر وزير. ملاباجي گفت حالا که اين طور شد، عصر بيايند و عروس را ببرند. گيس سفيدها پرسيدند چرا عصر؟ ملاباجي گفت مي‌خواهد لباس عروسي‌اش را بدوزد. خواستگارها قبول کردند و رفتند. ملاباجي پيرهن گل گشادي از کرباس آبي دوخت و کرد تن شهربانو. براي ناهارش هم يک ديگ آش آلوچه‌ي پر چربي پخت و با آش همه‌ي سير و پيازها را به زور مشت و سقلمه به خوردش داد. هروقت هم نمي‌خورد، مي‌افتاد به جانش. دم دماي غروب گيس سفيدها برگشتند و شهربانو را از ملاباجي گرفتند و بردند به قصر پادشاه. از خانه که زدند بيرون، شهربانو گفت: «برويم بيرون شهر تا از مادرم خداحافظي کنم.»
گفتند مگر اين مادرش نبود؟ شهربانو گفت: «نه. زن بابام بود.»
گفتند حالا فهميدند چرا قايمش کرده بود تو تنور. بعد هم آن همه ليچار و بدوبي راه نثارش کرد و او را به اين مفتي داد. شهربانو راه گيس سفيدها را به طرف صحرا کج کرد و همين که رسيدند نزديک چاه، گفت: «شما همين جا منتظر باشيد تا بروم از مادرم خداحافظي کنم و برگردم.»
دختره زودي رفت تو چاه. ديو گفت: «کجا مي‌روي با اين لباس کرباس و اين دهن که بوي گند سيرش همه را فراري مي‌دهد؟»
شهربانو گفت: «دارند مي‌برندم خانه‌ي شوهر.»
دختره نشست و اتفاقي را که افتاده بود، از اول تا آخر براي ديو تعريف کرد. ديو زود يک دست لباس حرير، يک تاج ياقوت، يک انگشتر الماس، يک گردنبند زمردنشان و يک جفت کفش طلا داد به شهربانو و او زود لباس را پوشيد و النگ و دولنگ را به خودش بست و دهنش را هم با مشک و عنبر خوشبو کرد. ديو گفت: «پسر پادشاه هرچي نوشيدني داد به‌ات، دستش را رد نکن، اما طوري که نفهمد، نوشيدني‌ها را بريز دور.»
ديو به دختره ياد داد که اگر دلش درد گرفت، چه کار کند. شهربانو هم از ديو خداحافظي کرد و از چاه آمد بيرون و برگشت پيش گيس سفيدها. تا چشم گيس سفيدها افتاد به شهربانو، دهن‌شان باز ماند و گفتند اين‌ها را کي به‌اش داده؟ شهربانو هم گفت مادرش، گفتند بايد قدر چنين مادر باسليقه‌اي را بداند، چون اگر جامه‌دان زن پادشاه را زير و رو کنند، چنين چيزهاي خوشگلي توش پيدا نمي‌شود. پيرزن‌ها با شهربانو راه افتادند به طرف قصر پادشاه. همين که رسيدند، همه‌ي اهل حرمسراي پادشاه انگشت به دهن ماندند و حيران و مات شهربانو را نگاه کردند. اين وسط پسر پادشاه آمد و دست شهربانو را گرفت و بردش اتاق مادرش. مادره از ديدن صورت قشنگ ماه‌پيشاني ماتش برد و گفت: «تا حالا دختري نديده بودم که تو صورتش ماه و ستاره بدرخشد.»
زود مجلس عقد به پا کردند و شب هم بساط عروسي را راه انداختند. مطرب‌ها زدند و کوبيدند و مردم هم پايکوبي کردند و آخر شب، پادشاه و وزير و وکيل و بزرگان دربار و اعيان و اشراف شهر قدم پيش گذاشتند و عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله. پسر پادشاه و شهربانو اول نشستند و دل دادند و قلوه گرفتند. بعد شاهزاده به سلامتي شهربانو جام پشت جام بالا مي‌انداخت تا جايي که سر و پاي خودش را نمي‌شناخت و ديگر نتوانست روپا بند شود و افتاد و خوابش برد. شهربانو هم خوابيد. نصفه شب از زور دل پيچه بيدار شد. ديد دلش افتاده به قاروقور و نمي‌تواند خودش را نگه دارد. همانطور که ديو يادش داده بود، خودش را تو زير جامه‌ي پسر پادشاه
راحت کرد.
پسر پادشاه کله‌ي سحر بيدار شد و ديد وضعش خراب است. خيلي پکر شد، اما شهربانو که حواسش به شوهرش بود، پرسيد چرا نمي‌خوابد و انگار ناراحت است؟ پسر پادشاه ناچار به شهربانو گفت اتفاقي افتاده که تا حالا سابقه نداشته و خجالت مي‌کشد به کلفت‌ها بگويد بيايند تميزش کنند. شهربانو گفت لازم نيست به کسي چيزي بگويد. خودش همه چيز را روبه راه مي‌کند. اين را گفت و پاشد زير جامه‌ي شوهرش را درآورد و بي سر و صدا شست و انداختش رو درخت گل و صبح پيش از اين که آفتاب بزند، زير جامه‌ي خشک شده را آورد. پسر پادشاه زير جامه را پوشيد و از اين کار شهربانو خيلي خوشش آمد. يک دستبند الماس نشان به‌اش بخشيد و عشقش يک بود، هزار تا شد. اين‌ها را اين جا داشته باشيد و بشنويد از ملاباجي و دخترش.
نامادري منتظر بود همان شب اول دست شهربانو را بگيرند و خوار و سرشکسته از قصر بيرونش کنند. تا ظهر منتظر ماند و ديد خبري نشد. چادر انداخت رو سرش و رفت به قصر که سر و گوشي آب بدهد و جيک و بک کار دختره را در بياورد. ملاباجي از اين بپرس، از آن بپرس رفت تا شهربانو را پيدا کرد و ديد نه خير، تاج ياقوت رو سرش و لباس حرير به تنش و گردنبند زمردنشان به گردن و دستبند طلا به دستش و انگشتر الماس به انگشتش، خوش و خرم نشسته و غلام و کنيز مثل پروانه دوروبرش مي‌چرخند و ماه از پيشاني‌اش مي‌تابد و ستاره وسط چانه‌اش مي‌درخشد. ملاباجي يواش يواش خودش را رساند به شهربانو و سرش را گذاشت بيخ گوش دختره و پرسيد: «ديشب دلت درد نگرفت؟»
شهربانو گفت: «چرا. تا صبح دلم مثل آسمان قرمبه قاروقور مي‌کرد و به خودم پيچيدم. آخر سر هم مجبور شدم خودم را تو حجله راحت کنم. منتظر بودم صبح با پس گردني بيرونم کنند، پادشاه و زنش و پسرش اين را به فال نيک گرفتند و پسر پادشاه دستبند الماس نشاني هم به‌ام داد.»
ملاباجي به خودش گفت چه بخت و اقبال گندي من دارم. هر کلکي مي‌زنم که اين ورپريده بيفتد، روز به روز بلندتر مي‌شود. زود برگشت خانه و ديد خواستگارها از خانه‌ي وزير آمده‌اند خبر بگيرند چي بيارند و اين يکي دختر را ببرند. ملاباجي گفت: «پنجاه سکه‌ي نقره شيربها، صد سکه‌ي طلا مهر، هفت دست رخت هفت رنگ براي روز اول عروسي، با انگشتر و طوق و النگو.»
گفتند چه طور براي شهربانو فقط دو ذرع کرباس خواستي و يک من سير و پياز، براي اين يکي سنگ تمام مي‌گذاري و هيچ کوتاه نمي‌آيي؟ ملاباجي گفت: «اين دختر چه دخلي دارد به آن يکي. تا حالا هيچ مردي صداش را نشنيده. آن قدر نجيب و سربه راه است که از زن آبستن رو مي‌گيرد، نکند بچه‌اش پسر باشد.»
خواستگارها چيزي نگفتند و به دستور پادشاه عصر آمدند و هرچي را ملاباجي خواسته بود آوردند تا دخترش را ببرند براي پسر وزير، ملاباجي که حرف‌هاي شهربانو را باور کرده بود، آش آلوچه‌اي پخت و تا قاشق آخر به خورد دخترش داد. بعد مار و عقرب را حسابي کف تراش کرد و پيشاني و چانه دختره را با چارقد ابريشمي خوشرنگي بست. بعد نشاندش و لباس عروسي تنش کرد و خواستگارها با کبکبه و دبدبه دختر خوش خيال را بردند خانه‌ي وزير، همين که پاي دختره رسيد به خانه‌ي وزير، پسر وزير آمد پيشوازش، اما، ديد از زشتي نمي‌شود نگاهش کرد. ولي از ترس پادشاه جرأت نکرد جيک بزند. زود دختره را عقد کردند و بساط عروسي را چيدند و بعد از بزن و بکوب عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند حجله. دختر ملاباجي از بس آش آلوچه خورده بود، هي آروغ مي‌زد و بوي گند دهنش هم طوري بود که پسر وزير نزديک بود بزند زير گريه. نصفه شب هم دلش درد گرفت و پا شد کمي اين ور آن ور چرخيد. اما نتوانست جلو خودش را بگيرد و حجله را به گند کشيد. پسر وزير از بوي گند بيدار شد و گفت: «اين چه بويي است؟ چرا اين قدر قار و قور مي‌کني و اين ور آن ور مي‌چرخي؟»
دختر گفت: «مگر خبر نداري؟ اين چيزها را بايد به فال نيک بگيري.»
پسر پاشد و شمع روشن کرد و تا چشمش افتاد به صورت دختره و مار و عقرب را ديد، از وحشت جيغ بلندي کشيد و از حجله زد بيرون و دويد تو اتاق مادرش و هرچه را ديده بود، تعريف کرد. مادرش هم رفت قضيه را به وزير گفت. وزير هم به پادشاه گفت. پادشاه هم به زنش گفت. زن پادشاه هم رفت و به پسرش خبر داد و پسره هم از شهربانو پرسيد که اين مار و عقرب چي هست؟ شهربانو هم سرگذشتش را از سير تا پياز تعريف کرد و پسره به مادرش گفت و زن پادشاه رفت به شوهرش خبر داد و پادشاه هم وزير را خواست و گفت: «چون به فرمان من به چنين دردسري گرفتار شده‌اي، دخترم را مي‌دهم به پسرت تا تلافي بشود.»
وزير گفت: «با اين دختر و مادر چه کار کنيم؟»
پادشاه گفت: «فرمان مي‌دهم آنها را از باروي شهر بندازند تو خندق.»
جشن مفصلي گرفتند و دختر پادشاه را به پسر وزير دادند و همه‌ي کارها روبه راه شد. آب‌ها که از آسياب افتاد، هوش و حواس شهربانو رفت پيش مادرش و از دوري او روز به روز بيشتر غصه مي‌خورد. آخر سر يک روز صبح زود راهي صحرا شد و رفت تو چاه و به ديو سلام کرد و گفت: «اي ديو! تو هميشه به‌ام کمک کرده‌اي، اما بدون مادرم نمي‌توانم زندگي کنم.»
ديو گاو زرد را آورد و با تيغ الماس پوستش را از پس سر تا ته دم شکافت. شهربانو يکهو ديد مادرش از جلد گاو زد بيرون و دست انداخت گردن شهربانو و گفت: «دختر جان! اين رسم روزگار بود که مادرت را بندازي تو خمره؟»
شهربانو جوابي نداد و از شوق ديدن مادرش زد زير گريه. ديو گفت: «حالا جاي گريه نيست. برويد و خوش و خرم با هم زندگي کنيد.»
شهربانو با ديو خداحافظي کرد و دست به دست مادرش برگشت به قصر، پسر پادشاه وقتي ديد مادرزني به اين خوبي دارد، خوشحال شد و داد خانه‌ي خوشگلي تو قصر براي مادره ساختند و سالهاي سال همه به خوبي و خوشي زندگي کردند.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.