هفت خواهران و دیو
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم مادری بود و هفت تا دختر داشت. مادره که سرش را گذاشت زمین و عمرش را داد به شما، بعد از مدتی دیو رفت سراغ دخترها و اول یکی از خواهرها را انداخت رو کول و راه افتاد و رفت و رفت
نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. در زمانهاي قديم مادري بود و هفت تا دختر داشت. مادره که سرش را گذاشت زمين و عمرش را داد به شما، بعد از مدتي ديو رفت سراغ دخترها و اول يکي از خواهرها را انداخت رو کول و راه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به خانهي خودش. تا رسيد به آن جا، دختره را شقه کرد و از چنگک آويزانش کرد. چند روزي که گذشت، اين دفعه راه افتاد و رفت پيش خواهرها و به يکي ديگر گفت خواهرش تنهاست و دلش هواي خواهرهايش را کرده و او بايد بيايد تا خواهرش را از تنهايي دربياورد. دختره هم که دلش براي خواهرش تنگ شده بود، با ديو راه افتاد و رفت. همين که رسيدند به خانهي ديو، ديو به اين يکي هم امان نداد و شقهاش کرد و کنار خواهرش کشيدش به چنگک.
ديو هر شب راه ميافتاد و ميرفت سروقت خواهرها و يکي يکي آنها را ميآورد و شقهشان ميکرد و ميزد به چنگک. شش خواهر راه به اين صورت آويزان کرد تا رسيد به خواهر کوچکه. اين يکي را که آورد، دست بهاش نزند و در عوض بهاش گفت بايد از صبح تا غروب اين دو تا بافهي پشم را بريسد و اين دو تا کوزه را هم با اشک چشمش پر کند و بگذارد اين جا و کاري به هيچ کاري نداشته باشد. خواهر کوچکه که حسابي ترسيده بود، حرفي نزد و قبول کرد. ديو نشست و ناهار مفصلي خورد. شکمش که سير شد، سرش را گذاشت زمين و خوابيد. دختره با خودش گفت چه کار کند، چه کار نکند؟ چه طوري کار و بار اين ديو را راه بيندازد؟ مگر ميشود با اشک چشم دو تا کوزه را پر کرد؟ ديو که خوابيد و خروپفش بلند شد، دختره دوروبرش را نگاه کرد و زود نمک ريخت تو هر دو کوزه و آب گرفت رو نمکها و نشست و به بافتن بافههاي پشم. از آنجا که خيلي زبر و زرنگ بود، کارش را زود تمام کرد. خيالش که راحت شد، دست کرد به جيب ديو و دسته کليدش را بيرون آورد و در اتاقها را يکي يکي باز کرد و تا چشمش به جنازهي خواهرهايش افتاد که جنازههاشان بالاي چنگک بود، زد تو سر خودش که اي داد بي داد! اين ديو همهي خواهرهايش را کشته و حتماً اول هم به آنها پشم و کوزه داده تا پشم را بريسند و کوزهها را از اشکشان پر کنند. معلوم هم نيست بعد از اين پشم و کوزه چه بلايي ميخواهد سرش بياورد. خوب که براي خواهرهايش گريه کرد، نشست و با خودش فکر کرد که حالا بايد چه کار کند. ديو هفت روز و هفت شب ميخوابد و اگر نجنبد و چارهاي براي کار خودش نکند، ديو که بيدار بشود، يا شقهاش ميکند و جنازهاش را کنار خواهرهايش ميگذارد، يا بلاي ديگري سرش ميآورد. اين بود که حساب کار دستش آمد و دسته کليد ديو را گذاشت تو جيبش و از در قلعه زد بيرون و تند و تيز راهش را گرفت و رفت. نه روز ايستاد و نه شب استراحت کرد. هفت روز و هفت شب راه رفت تا رسيد به شهري و خودش را گوشهاي قايم کرد.
هفت شب و هفت روز که گذشت، ديو از خواب بيدار شد و ديد دختره نيست. اين طرف و آن طرف را نگاه کرد و صداش زد. هيچ کي جواب نداد. ديد نه، دختره قالش گذاشته و رفته پي کارش.
اما بشنويد که دختره در آن شهر رسيد به دکان نجاري و اوستاي نجار که ديد دختره غريب است، ازش پرسيد اين جا چه کار ميکند. دختره تمام سرگذشتش را براي اوستا تعريف کرد و ازش خواست برايش گهوارهاي درست کند تا برود توش و ديو نتواند او را پيدا کند. اوستا گهواره را درست کرد. دختره فرداش راه افتاد و رفت به قصر پادشاه و زن پادشاه هم تا او را ديد، به چشمش دختر خوشگل و بانمکي آمد. بهاش اجازه داد که تو قصر بماند. دختره که از خدا خواسته بود چنين جايي نصيبش بشود، قبول کرد و در قصر ماند.
از آن طرف ديو وقتي ديد دختره کليدش را کش رفته و از قلعه زده بيرون، لباس درويشي تنش کرد و راه افتاد تا رد دختره را پيدا کند. تا رسيد به شهر، بو برد که دختره تو قصر پادشاه است. رفت آن جا و گفت دختري به اين نشاني اينجا نيامده؟ در بانها گفتند نه چنين دختري را نديدهاند.
از طرف ديگر زن پادشاه روز به روز به دختره بيشتر علاقه مند شد و براي اين که کاري کند که گلوي پسرش پيش دختره گير کند، شام و ناهار پسره را داد به دختره که برايش ببرد. پسر پادشاه تا چشمش به دختره افتاد، يک دل نه، صد دل عاشقش شد و به دستور پادشاه شهر را چراغاني کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و دختره را براي پسر پادشاه عقد کردند. اما ديو شهر به شهر و دنيا به دنيا گشت و گشت تا آخرسر برگشت به قصر پادشاه و پي برد که دختره با پسر پادشاه عروسي کرده. زود رفت سراغ دختره که دخلش را بياورد. اما پسر پادشاه سر رسيد و با شمشير ديو را از وسط دو نيمه کرد و خيال دختره راحت شد و بعد از آن به خير و خوشي با هم زندگي کردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
ديو هر شب راه ميافتاد و ميرفت سروقت خواهرها و يکي يکي آنها را ميآورد و شقهشان ميکرد و ميزد به چنگک. شش خواهر راه به اين صورت آويزان کرد تا رسيد به خواهر کوچکه. اين يکي را که آورد، دست بهاش نزند و در عوض بهاش گفت بايد از صبح تا غروب اين دو تا بافهي پشم را بريسد و اين دو تا کوزه را هم با اشک چشمش پر کند و بگذارد اين جا و کاري به هيچ کاري نداشته باشد. خواهر کوچکه که حسابي ترسيده بود، حرفي نزد و قبول کرد. ديو نشست و ناهار مفصلي خورد. شکمش که سير شد، سرش را گذاشت زمين و خوابيد. دختره با خودش گفت چه کار کند، چه کار نکند؟ چه طوري کار و بار اين ديو را راه بيندازد؟ مگر ميشود با اشک چشم دو تا کوزه را پر کرد؟ ديو که خوابيد و خروپفش بلند شد، دختره دوروبرش را نگاه کرد و زود نمک ريخت تو هر دو کوزه و آب گرفت رو نمکها و نشست و به بافتن بافههاي پشم. از آنجا که خيلي زبر و زرنگ بود، کارش را زود تمام کرد. خيالش که راحت شد، دست کرد به جيب ديو و دسته کليدش را بيرون آورد و در اتاقها را يکي يکي باز کرد و تا چشمش به جنازهي خواهرهايش افتاد که جنازههاشان بالاي چنگک بود، زد تو سر خودش که اي داد بي داد! اين ديو همهي خواهرهايش را کشته و حتماً اول هم به آنها پشم و کوزه داده تا پشم را بريسند و کوزهها را از اشکشان پر کنند. معلوم هم نيست بعد از اين پشم و کوزه چه بلايي ميخواهد سرش بياورد. خوب که براي خواهرهايش گريه کرد، نشست و با خودش فکر کرد که حالا بايد چه کار کند. ديو هفت روز و هفت شب ميخوابد و اگر نجنبد و چارهاي براي کار خودش نکند، ديو که بيدار بشود، يا شقهاش ميکند و جنازهاش را کنار خواهرهايش ميگذارد، يا بلاي ديگري سرش ميآورد. اين بود که حساب کار دستش آمد و دسته کليد ديو را گذاشت تو جيبش و از در قلعه زد بيرون و تند و تيز راهش را گرفت و رفت. نه روز ايستاد و نه شب استراحت کرد. هفت روز و هفت شب راه رفت تا رسيد به شهري و خودش را گوشهاي قايم کرد.
هفت شب و هفت روز که گذشت، ديو از خواب بيدار شد و ديد دختره نيست. اين طرف و آن طرف را نگاه کرد و صداش زد. هيچ کي جواب نداد. ديد نه، دختره قالش گذاشته و رفته پي کارش.
اما بشنويد که دختره در آن شهر رسيد به دکان نجاري و اوستاي نجار که ديد دختره غريب است، ازش پرسيد اين جا چه کار ميکند. دختره تمام سرگذشتش را براي اوستا تعريف کرد و ازش خواست برايش گهوارهاي درست کند تا برود توش و ديو نتواند او را پيدا کند. اوستا گهواره را درست کرد. دختره فرداش راه افتاد و رفت به قصر پادشاه و زن پادشاه هم تا او را ديد، به چشمش دختر خوشگل و بانمکي آمد. بهاش اجازه داد که تو قصر بماند. دختره که از خدا خواسته بود چنين جايي نصيبش بشود، قبول کرد و در قصر ماند.
از آن طرف ديو وقتي ديد دختره کليدش را کش رفته و از قلعه زده بيرون، لباس درويشي تنش کرد و راه افتاد تا رد دختره را پيدا کند. تا رسيد به شهر، بو برد که دختره تو قصر پادشاه است. رفت آن جا و گفت دختري به اين نشاني اينجا نيامده؟ در بانها گفتند نه چنين دختري را نديدهاند.
از طرف ديگر زن پادشاه روز به روز به دختره بيشتر علاقه مند شد و براي اين که کاري کند که گلوي پسرش پيش دختره گير کند، شام و ناهار پسره را داد به دختره که برايش ببرد. پسر پادشاه تا چشمش به دختره افتاد، يک دل نه، صد دل عاشقش شد و به دستور پادشاه شهر را چراغاني کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و دختره را براي پسر پادشاه عقد کردند. اما ديو شهر به شهر و دنيا به دنيا گشت و گشت تا آخرسر برگشت به قصر پادشاه و پي برد که دختره با پسر پادشاه عروسي کرده. زود رفت سراغ دختره که دخلش را بياورد. اما پسر پادشاه سر رسيد و با شمشير ديو را از وسط دو نيمه کرد و خيال دختره راحت شد و بعد از آن به خير و خوشي با هم زندگي کردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}