نویسنده: محمد تقی فعّالی

 

کارلوس کاستاندا دانشجوی مردم‌شناسی دانشگاه لوس‌آنجلس در سال 1960 برای کسب اطلاعاتی درباره‌ی استفاده از گیاهان طبی توسط سرخ‌پوستان، به مکزیک سفر می‌کند تا رساله‌ی خویش را تکمیل کند. او در ایستگاه اتوبوسی در آریزونا به واسطه‌ی دوستی، با یک سرخ‌پوست پیر به نام دون‌خوان آشنا می‌شود که اطلاعاتی درباره‌ی گیاهان طبی دارد. این دیدار به رابطه‌ی عمیق استاد و شاگردی بدل می‌شود و مسیر زندگی کاستاندا را دگرگون می‌سازد. او حدود سیزده سال به شاگردی از دون‌خوان می‌پردازد؛ چرا که در همان سال اول آشنایی، دون‌خوان خود را مالک «معرفتی نهانی» و یک «ساحر» معرفی می‌کند که میراث‌دار سنت معنوی اقوام تولتک است.
کاستاندا شرح دوره‌ی اول شاگردی‌اش را (1961-1965) در کتاب اولش آموزش‌های دون‌خوان و شرح دوره‌ی دوم (1968-1970) را در کتاب دومش، حقیقتی دیگر بیان می‌کند.
در طی این ده سال کاستاندا به معرفتی که دون‌خوان تلاش می‌کند به او بفهماند دست نمی‌یابد و بیشتر درگیر تجربه‌های عجیب و غریبی است که تحت تأثیر مصرف گیاهان روان‌گردان از سر می‌گذراند. اما سرانجام در سال 1971 موفق می‌شود آن گونه که دون‌خوان می‌خواست، توفیقی در این راه بیابد. این نقطه‌ی شروع، آگاهی از همان معرفت نهانی بود که وی بیش از یک دهه برایش کوشید. وی با نقد عملکرد خویش در آن سال‌ها، در کتاب اول و در پایان کتاب سومش، سفر به دیگر سو، شرح تجربه‌ی خویش را آورده است.
کاستاندا از سال 1971 تا 1973 سومین و آخرین دوره‌ی شاگردی‌اش را نزد دون‌خوان و دستیارش دون خنارو می‌گذراند که شرح این دوران را در کتاب چهارمش افسانه‌های قدرت آورده است. در سال 1973 دون‌خوان و دون خنارو این دنیا را برای همیشه ترک می‌گویند و کاستاندا از این پس بدون آنان، اما با همراهی جمعی از شاگردان مکتب دون‌خوان به سلوک خویش ادامه می‌دهد. او در هشت کتاب بعدی خود با نگاهی متفاوت، به ادامه‌ی سیر و سلوک دون‌خوان و یادآوری و بازخوانی آموزش‌های وی می‌پردازد.
برای درک نظام پیچیده‌ی معرفتی دون‌خوان که کاستاندا تمام زندگی خود را وقف شناخت و معرفی آن می‌کند، می‌باید تک‌تک آثار کاستاندا به دقت کاویده شود. حال به مهم‌ترین مبانی فکری این مکتب با استناد به نوشته‌های وی می‌پردازیم.

1. ساحری، طریقت معرفت

«ساحری» عنوانی است که دون‌خوان بر طریقت معرفت خویش نهاده است و آن را بازمانده‌ی مردان اهل معرفت قوم تولتک در مکزیک کهن می‌داند. ادعا به این است که ساحری یا جادوگری در این نظام معنوی خاص، با مفهوم جادوگری در معنای متداول خود متفاوت است. دون‌خوان برای روشن شدن این مسئله، اصطلاح «معرفت» را جایگزین کرد. کاستاندا در آغاز کتاب دومش چنین می‌گوید:
در این کتاب مجموعه‌ی پیچیده اما نظام‌یافته، دانش او را «جادوگری» و شخص او را «جادوگر» خوانده‌ام؛ چرا که این دو اصطلاح همان‌هایی است که او در گفت‌وگوهای خودمانی به کار می‌برد. اما در چارچوب روشنگری‌های جدی‌تر، دون‌خوان اصطلاح «معرفت» را برای طبقه‌بندی «جادوگری» و «اهل معرفت» را برای طبقه‌بندی «جادوگر» به کار می‌برد. (1)
وی در کتاب سوم خود نیز دراین باره می‌نویسد:
اگر روش او را جادوگری و خود او را جادوگر می‌نامم، برای این است که او خود این کلمات را به کار می‌گرفته است. او معتقد بود که برای یک جادوگر دنیای زندگی روزمره، آن‌طور که ما گمان می‌کنیم، واقعی یا حاضر نیست. برای یک جادوگر، واقعیت یعنی تصوری که ما از دنیا داریم. تنها یک نوع توصیف، در میان توصیف‌های متعدد از دنیا می‌تواند باشد. (2)
بارها دون‌خوان به خاطرش سعی کرد تا بر معرفت و دانش خویش نامی نهاد. مناسب‌ترین نام را «ناوالیسم» (3) یافت، اما با این حال چنین اصطلاحی بس نامفهوم بوده است. اگر آن را «معرفت» می‌نامید، بسیار مبهم بود و واژه‌ی «جادوگری» نیز از قدر و اهمیت آن می‌کاست. همچنین «تسلط بر قصد» طنینی بس مجرد دارد و «در طلب آزادی بودن» نیز نامی بسیار طولانی و استعاره‌ای است. عاقبت چون توانست نام مناسب‌تری برای آن بیابد، آن را «ساحری» نامید و افزود که واقعا نامی درست و دقیق نیست. او در طی سالیان به طرق گوناگونی «ساحری» را معنا کرده [جای این سئوال هست که چرا از اول نام نامناسب برگزینیم و پس از سالیان آن را توضیح دهیم؟] و همواره خاطر نشان ساخته بود که این معانی به محض آنکه دانش فرد افزایش یابد، دگرگون می‌شوند.
کاستاندا در اواخر دوران آموزشی گمان برد که به اندازه‌ی کافی فهمیده است تا معنا و تعریف روشن‌تری را درک کند. بنابراین یک بار دیگر از او در این‌باره پرسید و دون‌خوان نیز اظهار می‌داشت:
از دیدگاه انسان معمولی، علم و فن ساحری بی‌معنا با رازی بدشگون می‌باشد که از دسترس او بیرون است. البته حق با اوست، نه به این دلیل که عملی مطلق است، بلکه بدین سبب که آدم معمولی فاقد انرژی لازم برای سروکار داشتن با «ساحری» است. اگر فقط از انرژی خود استفاده کند، در آن صورت نمی‌تواند دنیا‌هایی را که ساحران مشاهده و درک می‌کنند، دریابد. برای مشاهده و درک آن‌ها می‌یابد ساحران گروهی از میدان‌های انرژی را به کار گیرند که انسان معمولی از آن استفاده نمی‌کند. البته اگر آدم معمولی بخواهد آن دنیاها را ببیند و درک کند و ادراک ساحر را دریابد، باید همان گروهی را به کار گیرد که ساحران از آن سود برده‌اند و این کار از عهده‌ی انسان معمولی بر نمی‌آید؛ زیرا تمام انرژی او مصرف شده است. (4)
دون‌خوان به او می‌گوید:
این‌طور فکر کن که آنچه تو به مرور زمان می‌آموزی، ساحری نیست. بیشتر می‌آموزی که انرژی ذخیره کنی و این انرژی تو را قادر می‌سازد تا با چند میدان انرژی که اکنون در دسترس تور نیست، سروکار داشته باشی. در واقع این کار ساحری است: توانایی استفاده از میدان‌های انرژی که با درک و مشاهده‌ی دنیای روزمره‌ای که می‌شناسیم، مصرف نمی‌شود. ساحری وضعیتی از آگاهی است. ساحری توانایی درک و مشاهده‌ی چیزهایی است که دریافت معمولی ما قادر به درک و مشاهده‌ی آن نیست.
هر کاری که تو را به اجرای آن واداشتم و هر چیزی که به تو نشان داده‌ام، تنها وسیله و تدبیری برای متقاعد کردن تو درباره‌ی این امر بود که برایمان از آنچه صرفاً چشم‌ها می‌بینند، امکانات بیشتری وجود دارد. نیازی نداریم شخصی به ما ساحری بیاموزد؛ زیرا به راستی چیزی برای آموختن وجود ندارد. آنچه به آن محتاجیم، معلمی است که ما را متقاعده کند قدرت‌های بی‌شماری در دسترس ماست. چه تناقض خارق‌العاده‌ای! زمانی فرا می‌رسد که تمام سالکان طریقت معرفت فکر می‌کنند ساحری می‌آموزند ولی تنها کاری که می‌کنند. این است که متقاعده می‌شوند قدرتی در درون آنان پنهان است که می‌توانند به آن دست یابند. (5)
کاستاندا از کتاب نهم به بعد نام «شمنیسم» را بر این مکتب می‌نهد، هرچند که در آغاز دون‌خوان موافق به کارگیری این واژه نبود.
وی در کتاب‌هایش شرح داده بود که دون‌خوان به او ساحری آموخت ولی آن ساحری که انسان در بافت دنیای روزمره‌ی خود درمی‌یابد؛ یعنی استفاده از قدرت‌های فراطبیعت بر دیگران یا فراخواندن ارواح توسط طلسم، افسون‌ها یا آیین‌ها برای تولید آثار فراطبیعی نبود. ساحری برای دون‌خوان، عملِ یکی کردن و جسمیت دادن به برخی مفروضات نظری و عملی ویژه بود؛ آن هم درباره‌ی ماهیت و نقش مشاهده و درک در شکل بخشیدن به جهان پیرامون. با پیروی از پیشنهاد دون‌خوان، کارلوس از کاربرد واژه «شمنیسم» برای دسته‌بندی معرفت او خودداری کرد و همواره آن را همان چیزی نامید که خودش می‌نامید، یعنی ساحری.
در آثار مردم شناسی، شمنیسم را نظام اعتقادات برخی از مردمان شمال آسیا (همچنین در میان پاره‌ای از بومیان قبایل سرخ‌پوست امریکای شمالی) وصف کرده‌اند که مدعی است دنیایی نادیدنی، متشکل از نیروهای ارواح نیاکان چه خیر و چه شر در اطراف ما پراکنده است و نیروی ارواح می‌تواند توسط اعمال کارورزانی فراخوانده یا کنترل شود که واسطه‌ی بین قلمروهای طبیعت و فراطبیعت‌اند. به راستی دون‌خوان واسطه‌ای میان دنیای عادی زندگی روزمره و دنیایی نادیدنی بود که آن را فوق طبیعت نمی‌خواند، بلکه دقت دوم می‌نامید. (6)
حال باید پرسید طریقت معرفت و چهار دشمن راه معرفت چیست و مرد معرفت چه کسی است؟ کاستاندا در خلال گفت‌وگوهایش با دون‌خوان در اولین اثرش مطالبی را در این‌باره باز می‌گوید که به اجمال چنین است:
دون‌خوان در گفت‌وگوهایمان دائما با واژه‌ی «مرد معرفت، معرفت پیشه» را به کار می‌برد و یا به آن اشاره می‌کرد ولی هرگز توضیح نمی‌داد که منظورش از آن چیست. در این مورد از او پرسیدم و او گفت:
- مرد معرفت کسی است که صادقانه بار آموختن را به دوش کشیده است؛ مردی که بی‌شتاب و شبهه تا آنجا که توانسته، اسرار قدرت و معرفت را روشن کرده است.
- هر کسی می‌تواند مرد معرفت باشد؟
- نه، نه هر کسی.
- پس باید چه کرد تا مرد معرفت شد؟
- باید با چهار دشمن طبیعی خود به مبارزه برخاست و آن‌ها را شکست داد. کسی می‌تواند خودش را مرد معرفت بخواند که هر چهار دشمن خود را به زانو در آورده باشد. (7)
دون‌خوان این چهار دشمن را به ترتیب ترس، وضوح، قدرت و کهولت می‌نامد و درباره‌ی هر یک توضیحاتی می‌دهد که خلاصه‌وار بدین شرح است:
وقتی مردی شروع به یادگیری می‌کند، هدفش ناقص و قصدش مبهم است. او به پاداشی دل بسته که هرگز عینیت نمی‌یابد؛ زیرا درباره‌ی مشقت یادگیری چیزی نمی‌داند. وی آهسته شروع به یادگیری می‌کند. ابتدا ذره ذره و سپس خیلی زود افکارش به شدت درهم می‌ریزد و آنچه می‌آموزد، هرگز آن چیزی که تصور یا تصویر کرده، نیست. بدین‌سان ترس او را بر می‌دارد. یادگیری هرگز آن چیزی که آدمی انتظار دارد، نیست. هر گامِ آن وظیفه‌ای جدید است و ترسی که وجود شخص را فرامی گیرد و بی‌رحمانه و به گونه‌ای سرکش فزونی می‌یابد. هدفش میدان کارزار می‌شود، از این رو در آغوش اولین دشمن طبیعی خود، یعنی ترس، لغزیده است. سالک نباید فرار کند، بلکه باید با ترس خود مبارزه کند و با وجود آن، گام بعدی را در آموختن بردارد و سپس گام‌های بعدی. باید پر از ترس باشد و با این حال نباید دست از کار بردارد و این قانون است. لحظه‌ای فراخواهد رسید که اولین دشمنش عقب می‌نشیند. او شروع می‌کند تا از خودش مطمئن شود. قصدش نیرومندتر می‌گردد.
وقتی کسی بر ترس خود فایق آمد، بقیه‌ی عمرش از شر آن راحت شده: زیرا به جای ترس، وضوح به دست آورده است؛ وضوح ذهن که ترس را محو می‌کند. آن‌گاه آرزوهایش را می‌شناسد و می‌داند چگونه آن‌ها را برآورده کند. او می‌تواند گام‌های بعدی یادگیری را پیش‌بینی کند و بدین ترتیب همه چیز را وضوحی شدید احاطه می‌کند. مرد حس می‌کند که چیزی پوشیده نیست، از این رو بر دومین دشمن خود «وضوح» غلبه کرده است. وضوح ذهنی که دستیابی به آن سخت است، ترس را می‌زداید ولی انسان را کور نیز می‌کند، او را وامی‌دارد که هیچ‌گاه به خودش شک نکند. اگر سالک به این قدرت خودباوری تن در دهد، تسلیم دومین دشمن خود شده و یادگیری را سرهم‌بندی می‌کند. او شتاب می‌ورزد، به هنگامی که باید صبور باشد و صبور می‌شود، در زمانی که باید شتاب کند. دشمن دوم، او را مرد معرفت شدن بازداشته و در عوض ممکن است او به سالکی سبک روح یا لوده‌ای سبک‌مغز بدل شود.
در این هنگام خواهد دانست قدرتی که این همه مدت در پی آن بوده، از آنِ اوست، اما با سومین دشمن، یعنی قدرت برخورد کرده است. قدرت، قوی‌ترین دشمن است و طبیعتاً راحت‌ترین کار وادادن در برابر آن است. سرانجام او واقعاً شکست‌ناپذیر است. وی فرمان می‌دهد و با مخاطرات حساب شده شروع می‌کند و با ساختن قوانین به آن پایان می‌دهد؛ زیرا او فرمان‌رواست.
رهرو در این مرحله به سختی متوجه‌ی دشمن سومش می‌شود که به او نزدیک شده است. او بی‌آنکه بداند، یقیناً جنگ را خواهد باخت. دشمنش او را به مردی ستم‌گر و متلون مبدل خواهد کرد، از این رو باید سنجیده به مبارزه برخیزد. او باید دریابد قدرتی که ظاهراً بر آن پیروز شده، در واقع هرگز آنِ او نیست. باید همواره بر خود مسلط باشد و آنچه آموخته است، با احتیاط و دقت به کار گیرد.
سالک در آن هنگام، در پایان سفر یادگیری است و تقریباً بی‌خبر، با آخرین دشمن خود که کهولت است، مواجه می‌شود. این دشمن ستم‌کارترین آنان است. تنها موردی است که شکست آن کاملاً امکان ندارد و فقط می‌تواند با آن مبارزه کند. این زمانی است که سالک دیگر نه ترسی دارد و نه در وضوح ضمیرش ناصبوری؛ وقتی است که بر تمام قدرتش مسلط است ولی در عین حال زمانی است که خواستی شکست‌ناپذیر برای استراحت دارد. اگر کاملاً به خواست خود تن دهد؛ استراحت کند و از یاد ببرد و اگر خود را به بهانه‌ی خستگی تسکین دهد، آخرین دور را باخته و دشمنش او را به موجودی پیر و ضعیف مبدل کرده است. خواست او به عقب‌نشینی بر تمام وضوح، قدرت و معرفتش تسلط می‌یابد، اما اگر خستگی را از خود براند و سرنوشتش را تا آخر دنبال کند، می‌تواند مرد معرفت نامیده شود؛ حتی اگر فقط لحظه‌ای بر آخرین دشمن شکست‌ناپذیرش پیروز شده باشد. این لحظه‌ی وضوح، قدرت و معرفت کافی است. (8)
دون‌خوان طریق معرفت را راه دل نیز می‌نامد و معتقد است که هر عملی و هر چیزی فقط یک مسیر از یک میلیون راه است. بنابراین باید پیوسته به یاد داشت که راه فقط راه دل است. اگر سالک حس کند نباید راهی را دنبال نماید، به هیچ‌رو نباید چنین کند. او برای داشتن چنین وضوحی باید زندگی منضبطی را دنبال کند. او می‌گوید:
در زندگی‌ام راه‌های بسیار بسیار طولانی را پیموده‌ام ولی در هیچ‌جا نیستم، سؤال حامی‌ام الان معنا دارد: این راه دل دارد؟ اگر دارد، راه خوب است و اگر ندارد، به درد نمی‌خورد. (9)
و می‌گوید:
- بی‌فایده است که عمرت را در یک مسیر به ویژه اگر آن مسیر دلی ندارد، هدر دهی.
- ولی دون‌خوان! از کجا می‌دانی که مسیر، راهی که دل داشته باشد، نیست؟
- قبل از آنکه وارد آن راه شوی، از خود بپرس آیا این راه دل دارد؟ اگر جواب منفی باشد، خواهی دانست و بعد با یاد مسیری دیگر را برگزینی.
- ولى چطور می‌توانم اطمینان داشته باشم که مسیری دل دارد، یا ندارد؟
- هر کسی می‌تواند بداند. مطالب اینجاست که کسی این سؤال را نمی‌کند و وقتی کسی عاقبت فهمید که مسیری را انتخاب کرده است که دل ندارد، راه آماده‌ی کشتن اوست. در آن مقطع کمتر کسی می‌تواند متوقف شود و تعمق کند و دست از راه بشوید. مسیر بدون دل هرگز لذت‌بخش نیست. باید سخت بکوشی تا بتوانی به آن برسی. از سوی دیگر، مسیرِ با دل ساده است. برای آنکه میل آن را داشته باشی، وادارت نمی‌کند. سخت کار کنی مسیر بدون دل ضد آدم می‌شود و او را نابود می‌کند. طولی نمی‌کشد که می‌میرند و در جست‌وجوی مرگ بودن، در طلبِ هیچ بودن است. (10)
کاستاندا در بخش دوم کتاب اولش در تحلیل ساختاری منظمی به دسته‌بندی و شرح مرد معرفت و ویژگی‌ها و تجربه‌هایش می‌پردازد. مثلاً مرد معرفت شدن موضوع یادگیری بود؛ مرد معرفت قصدی راسخ و وضوح ذهن داشت؛ مرد معرفت سالکی مبارز بود و جز این‌ها.
اما او در آثار بعدی‌اش که حاصل چند سال کارآموزی است، اعتراف دارد که آنچه در سال‌های اولیه‌ی سلوکش با دون‌خوان دریافته بود، تحت تأثیر ذهنیت منطقی و تخیلات روشن‌فکرانه‌اش بوده است. وی این طریق را گام‌به‌گام پیموده و آنچه از معرفت به دست آورده، در آثارش بیان کرده است. دون‌خوان سعی کرد تا به او بفهماند آگاهی‌اش از جهان کامل نیست؛ چرا که توان دیدن ندارد. او باید بکوشد به دیگر گونه دیدن دست یابد و این مستلزم گشوده شدن چشم دیگری در وجود آدمی است. به بیانی دیگر می‌توان چنین گفت:
راه دون‌خوان به سوی واقعیت، مشروط به تجربیات شخصی و مشاهده‌ی مستقیم است؛ راهی است علمی و نظام‌یافته که در اثر عمل شخصی به دیدنی نو و معرفتی کل‌گرا راهبر می‌شود. دون‌خوان مجموعه قوانین رفتاری بسیار وسیعی را به عنوان پیش فرضی برای تجربیات روحی به شاگردش ابلاغ می‌کند تا وی را برای زندگی خودسامان و خودمسئول تربیت کند. او کسب معرفت را برای کسی که شخصیتی با ثبات و منضبط ندارد، خطری می‌داند؛ زیرا اغلب منتج به ترک دنیا و ضعف می‌شود. (11)
حالی که تا حدی به طریقت ساحری یا شمنی دون‌خوان آگاه شدیم، از خود می‌پرسیم چرا دون‌خوان بر واژه‌ی ساحری اصرار داشته و از سویی چرا کاستاندا در سال‌های آخر و کتاب‌های آخرینش بر شمنیسم تأکید می‌کرد؟ آیا می‌توان نام شمنیسم را بر این طریق نهاد؟
برای یافتن پاسخی قانع‌کننده باید دانست این واژه در اصطلاح دین‌شناسی به چه معناست؟ الیاده معتقد است:
شمنیسم، پدیده‌ی مذهبی مشخصه مردم سیبری و اورال- آلتائی است. کلمه‌ی شمن ریشه‌ی تنگوزی دارد. [سمن] از طریقی روسیه وارد اصطلاحات علمی اروپایی شده. اما شمنیسم را علی‌رغم اینکه کامل‌ترین اجرای آن در مناطقی قطبی و آسیای مرکزی یافت می‌شود، نباید مختص آن مناطق دانست. (12)
از نظر جغرافیایی، «شمنیسم به ظن قوی دین ابتدایی کلیه‌ی اقوام و گروه‌های نژادی مغول و تاتار بوده است که در اورال و آلتائی و سراسر آسیای مرکزی و سیبری و مغولستان پراکنده بوده‌اند و حتی اعتقاداتی مشابه به شمنیسم بین اسکیموها و سرخ‌پوستان امریکای شمالی و بومی‌های استرالیا و مالزی مشاهده شده است. دین شمنی را به علت تسلطی که به نیروهای روانی داشته و به سبب اینکه ارواح پلید را از جسم آدمی دور می‌ساخته و می‌کوشیده تا به بیماری‌های روان انسانی درمان ببخشد، دین پزشک مردان (Medecine-Man) نیز گفته‌اند.» (13)
بنابراین سرزمین سرخ‌پوستان امریکای شمالی یکی از جایگاه‌های ظهور شمنیسم بوده است و اصرار کاستاندا که مردم‌شناس بوده در استفاده از این نام، طبیعی به نظر می‌رسد. حال ببینیم ویژگی‌های بارز یک شمن چیست؟
شمن یک جادو درمان‌گر، کاهن و روان راهبر است؛ یعنی او بیماری را درمان می‌کند و مراسم قربانی را رهبری و ارواح مردگان را به دنیای دیگر راهنمایی و همراهی می‌نماید. او همه‌ی این‌ها را تحت تأثیر اعمال و مناسک خلسه‌آور انجام می‌دهد؛ یعنی با نیرویی که او را قادر می‌سازد هرگاه بخواهد، از بدن جسمانی خویش خارج شود. (14)
اگر اعتقادات و اعمال شمنان این گونه بوده، آیا می‌توان دون‌خوان و کاستاندا را نیز شمن نامید؟ دون‌خوان هرچند از به کار بردن این نام ابا دارد، اسراری از گروه کهن و جدید شمنان یا ساحران تولتک بیان می‌کند که درخور تأمل‌اند. وی ریشه‌های آیین تولتک را به هزاران سال پیش باز می‌گرداند.
این شمن‌های کهن که در ناحیه‌ی جغرافیایی پهناوری واقع در شمال و جنوب دره‌ی مکزیک زندگی می‌کردند، وظایف مشخصی چون جادوگری، نقالی، رقاصی، پیش‌گویی و تهیه‌ی غذا و نوشیدنی داشتند. این رشته کارها حکمت خاصی را پرورش می‌داد که آن‌ها را از انسان‌های معمولی متمایز می‌کرد. آنان قرن‌ها با تجربه‌های حاصل از گیاهان خاصی سروکار داشتند، اما پس از آن موفق به «دیدن» و آموزش آن به دیگران شدند. تمدن این بینندگان کهن تولتکی در کشاکش تاخت‌وتازهای میان سرخ‌پوستان رو به نابودی نهاد. در این میان، گروه اندکی از آنان در انزوا به بازبینی اعمالشان پرداختند. اولین اقدام آن‌ها پی‌ریزی «کمین و شکار کردن»، «رؤیا دیدن» و «قصد» به عنوان روش‌های راهگشا و ناچیز شمردن مصرف گیاهان اقتدار بود.
هنوز این حلقه‌ی جدید کاملاً پا نگرفته بود که فاتحان اسپانیایی به سرزمین آن‌ها تاختند. طی قرون بعد، دوران انقیاد بینندگان جدید، شرایط مطلوبی را به وجود آورد تا آنان مهارت خود را کامل کنند. آنان در شرایط سخت و در خلوت خویش به اصول جدیدی دست یافتند. در عین حال کوشیدند در برخورد با اسپانیایی‌ها خود را از خطر حفظ کنند. هر یک از این بینندگان مکتب نوینی را بنیان نهاد، اما بیشتر آن‌ها بازمانده‌ای نداشتند.
تمام این مکاتب در یک زمان و به یک طریق شروع به کار کردند. در حدود اواخر قرن شانزدهم، هر ناوالی تعمدا خود و گروه بینندگانش را از هر گونه ارتباط با دیگر بینندگان برحذر داشت که نتیجه‌ی این جدایی شدید، پیدایش مکاتب فردی بود. بنا به گفته‌ی دون‌خوان، مکتب وی از 14 ناوال و 126 بیننده تشکیل شده بود.
دون‌خوان حلقه‌ای از زنجیره‌ای بود که به ناوالی به نام سباستین می‌رسید که در سال 1723 نقطه‌ی عطفی در این طریقت ایجاد نمود. نام ناوال‌های دون‌خوان تا سباستین به ترتیب عبارت است از: ناوال خولیان، الیاس، روسندو، لوحان، سانتیس تبان و سباستین.
طبق گفته‌ی کاستاندا، وی آخرین ناوال از این سلسله بود و در واقع با او این زنجیره خاتمه می‌یابد. دون‌خوان دراین باره عقیده دارد که کاستاندا از نظر انرژی، تنها قادر به خاتمه دادن به خطه بوده است و نه تداوم آن. البته این تصمیم دون‌خوان یا شخص خاصی نبوده، بلکه زنجیره وقایعی که «روح» عرضه کرده، آن‌ها را به سوی این خاتمه سوق داده است. (15)

تحلیل و بررسی

در پایان این قسمت نکاتی قابل ذکر است؛
اول. نظام معرفتی کاستاندا فاقد هرگونه انسجام درونی است، به بیان دیگر، هر یک از آثار وی حاوی بخش‌هایی از این تعالیم است که نه تنها با هم هم‌خوانی ندارند، بلکه حتی در تناقض با یکدیگر به نظر می‌رسند. هرچند کاستاندا می‌کوشد همراه با تجربه‌های خود در طول زمان، خوانندگانش را نیز با نگرش‌های جدیدی به همان تعالیم آشنا سازد، اما با مطالعه‌ی آثارش، خواننده خود را در هزار تویی سرگردان می‌بیند که راه برون‌رفت از آن دشوار است.
دوم. دون‌خوان بر طریقت خود نام‌های متفاوتی گذارد. گاهی به مجموعه آموزش‌های پیچیده و مبهم خود نام جادوگری نهاد، گاهی نظام ناوالیسم، زمانی تسلط برقصد، در موردی در طلب آزادی بودن، گاهی مکتب شمنیسم و گاهی طریقت تولتک. اما سرانجام عنوان «ساحری» را برای طریقت خویش بر می‌گزیند. او معتقد است که نظام اعتقادی ساحری، سابقه‌ی طولانی دارد و به لحاظ قدمت به شمن‌های کهن مکزیکی می‌رسد، سرخ‌پوستانی که از نژاد بینندگان و خردمندان امریکایی می‌باشند. با وجودی که ذهن به هنگام شنیدن واژه‌ی جادوگری و ساحری معنای عرفی و متداولی را دریافت می‌کند، این سؤال مطرح می‌شود که چرا باید به طریقت معرفت نام ساحری گذاشته و بعد بگوییم منظور ما چیز دیگری است؟ و البته در بیان منظور خویش هم غامض و مبهم سخن بگوییم. مثل اینکه کسی بگوید من از این به بعد به درخت می‌گویم سنگ ولی هرگاه نام سنگ از من شنیدید منظور من درخت با است. آیا بهتر نبود همان چیزی که منظور و مراد اصلی ماست را با کمال شفافیت بیان کنیم؟ لذا به نظر می‌رسد این طریقت حتی در نام‌گذاری هم با مشکل جدی روبه‌رو است.
سوم. ساحری عنوانی است که دون‌خوان و نیز کاستاندا بر طریقت معرفت قوم تولتک‌های مکزیک گذارده و نام آن را مجموعه‌ی پیچیده‌ی نظام یافته گذارده‌اند. اما این نظام معرفتی باید به پرسش‌های فراوانی پاسخ دهد. از جمله اینکه راه کارهای وصول به معرفت چیست؟ مراحل دست‌یابی به خرد حقیقی کدام است؟ ارکان و عناصر اصلی نظام معرفتی چیست؟ ابزارهای معرفت را در کجا باید جست؟ معیارهای معرفت کدامند؟ سوژه‌هایی که معرفت به آن‌ها تعلق می‌گیرد کدام است؟ شرایط دسترسی به معرفت ناب چیست؟ و اساساً خرد ناب معنوی از کدام منابع به دست می‌آید؟
این‌ها مجموعه سؤال‌هایی است که یک نظام معرفتی باید برای آن‌ها پاسخ‌هایی در خور و روشن آماده سازد. به همین دلیل جای بسیاری از این سؤال‌ها و پاسخ‌ها در نظام معرفتی دون‌خوان خالی است. یک سیستم معرفتی اگر ادعای جامعیت و نظام‌مند بودن را داشته باشد، باید با نگاهی فراگیر طیف گسترده‌ای از عوامل و مؤلفه‌های متنوع در معرفت را ملاحظه نموده و ابعاد آن را موشکافی کند.
چهارم. مناسب است نگاهی به جایگاه معرفت در عرفان اسلامی داشته باشیم؛ عارفان مسلمان نگاهی متفاوت به معرفت دارند، ابونصر سراج طوسی شاهد دو کس می‌داند:
رَبّ و قلب، آنجا که رب شاهده باشد، لکن مشهود است و اگر قلب در مقام مشاهده باشد. هرآنچه غیر رب است از صحنه‌ی قلب خارج خواهد شد. در این حالت همه‌چیز جز عظمت حتی غایب است و در دل جز او باقی نمی‌ماند. مشاهده، مقام لقاء حق است. شهود آن است که وصل حاصل شود. اگر نزدیکی حاصل آید انسان به مقام حضور خواهد رسیده و شهود از جنس حضور است.
شهود با کشف بعد از آن حاصل می‌شود که «غطاء» از قلب برداشته شود. اگر از روی قلب حجاب و سَتر کنار رود، قلب به مقام کشف نائل خواهد شد. قلوب اهل حق آن‌گاه که به نور حقیقی نزدیک شد و در مقام قرب الهی قرار گرفت، دیدگانش بینا می‌شود و آنچه قبل از آن از فهم او مستور بود تبیین می‌یابد و به روشنی و وضوح می‌رسد. این مقام، مقامِ کشف است. کشف از آنِ قلب است که به هنگام اتصال حاصل می‌شود. (16)
ابوبکر کلاباذی، علوم عرفانی را علوم احوال دانسته و این‌گونه علوم را مواریث اعمال درست تلقی می‌کند:
عارف برای آنکه به این دسته از علوم لطیف و ظریف دست یابد، باید دانش‌هایی را فراگیرد. ترتیب این دانش‌ها از علم توحید آغاز شده و عارف بعد از این باید علم شریعت را نیک بداند و به کار ببندد. علم حکمت که شناختن نفس است، بعد از این قرار می‌گیرد. علم خواطر در ادامه و علم مشاهدات و مکاشفات در پایان قرار می‌گیرند.
مشاهدات دل و مکاشفات سرّ، عارف را به مقام فنا و استهلاک رسانده، دل و قلب تا به این مقام نرسد سوختن ندارد. هر چه به ناسوخته عبارت کنند، از سوختن خبر نداشته باشد. وصف واصفان هرگز موصوف را به معایت در نمی‌آورد و حکایت حاکیان غایب را حاضر نگرداند، اما آن‌گاه که قلب عارف به مقام شهود حق نائل شد، به تحیر و دهشت افتاده و در این حالت از هیچ پیش آمد دیگری او را خبر نباشد. به عبارت دیگر مشاهدات و تجارب به وصف نیایند و توصیف ناپذیرند. مشهود بدین معناست که عارف آنچه بیبیند به خدا ببیند نه با چشم خویش، مشهود اگر غالب شود، هرجا نگرد او را بیند و هر چه شنود و هر چه گوید با او گوید. (17)
ابوالقاسم قشیری، معرفت را از سنخ حضور و مشاهده می‌داند:
محاضره آن است که قلب حاضر باشد. قلبی که غیر حق او را به خود مشغول نکند و ماسوا را در طلب یار فرو گذارد و از نسیان و غفلت بپرهیزد، قلب حاضر و شاهد است.
اگر درک حضور حق دوام بیشتری یافت مکاشفه خواهد بود و اگر حضور حق به طور دائمی و مستمر برای قلب حاصل شد، حالت مشاهده پدید خواهد آمد. مشهود حق زمانی رخ خواهد داد که ابرهای ستر و حجاب از پیشر چشمان قلب برداشته شود. در این صورت خورشید شهود طلوع خواهد کرد و زمین قلب و روح آدمی با شعاع شمس مشهود، نورانی خواهد شد.
آنکه به مقام حضور نائل شد جهان را آیات او می‌بیند و آنکه صاحب کشف گشت، به دیدن اسماء و صفات حق بار می‌یابد و آنکه اهل مشهود گشت، به لقاء ذات دست می‌یابد. صاحب محاضره دارای عقل هادی است و صاحب مکاشفه دارای علم و صاحب مشاهده بی‌تعیین و فانی خواهد شد. (18)
هجویری هم معرفت را از جنس شهود دانسته و اظهار می‌دارد که مشاهده بر دو گونه است:
گاهی از طریقی یقین کامل و گاهی از طریق غلبه محبت حاصل می‌شود. چنان‌که پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) از معراج خود چنین خبر داد که: «ما زاغ‌البصر و ما طغی» و این از شدت شوق بود. نبی اکرم چشم بر هیچ موجودی باز نکرد، مگر آنکه با دل موجد آن را دید. اگر انسان چشم سر را بر شهوات بست و چشم دل را از مخلوقات فروکاست، دیدگان دلش به شهود محبوب می‌رسد. اهل مشاهده عمر خویش را از زمان شهود حساب می‌کنند و آنچه را که اندر غیبت گذشت، جزء عمر نمی‌شمرند. چنان‌که از ابویزید. پرسیدند عمر تو چند است؟ گفت: چهار سال. گفتند: این چگونه باشد؟ گفت: هفتاد سال است تا در حجاب دنیا هستم، اما چهار سال است تا وی را می‌بینم و روزگارِ حجاب از عمر نشمرم. (19)
خواجه عبدالله انصاری علم را در سه درجه تصویر می‌کند؛ درجه‌ی نخست، علم جلی نام دارد. درجه‌ی دوم، علم خفی است که خواجه آن را «علم‌الوراثه» خوانده است. علم‌الوراثه تنها در قلوب پاک و دل‌های ابرار می‌روید: دل‌هایی که از شَین و سَین علایق دنیوی و ارتکاب شهوات و معاصی پاک هستند، علم خفی تنها از آنِ نفوس صادق است: نفوسی که با آب ریاضت، زمین جان خویش را صفا داده تا از مواهب رحمانی و تجلی حقانی و بارقه‌ی قدوسی و ناظره‌ی ربانی بهره گیرند.
آنان که دارای خلوتند و همتشان والاست و گوش جانشان از سُکر غفلت خالی است و مقام سرّشان از غیر حق منزه، به علم‌الوراثه مزین می‌گردند. این علم، غایب را ظاهر و ظاهر را غایب می‌کند. عالم به علم‌الوراثه در واقع عالم به علم الله است. علم‌الوراثه از متن وجود و عمق قلب عارف می‌جوشد لذا برخلاف «علم‌الدراسه» که علم قیل و قال بوده و در جلوت است از مقام سرّ و خفی انسان ظهور و بروز می‌کند.
درجه‌ی سوم، علم لدنّی بوده که از ابتکارات منازل‌السائرین است. خواجه این اصطلاح را به استناد آیه‌ای که در حق خضر نازل شده مطرح کرد. علم لدنّی، ادراک شهودی است که به اندازه‌ی ادراک بصری، بلکه بیش از آن واضح و روشن می‌باشد. این علم، حاصل تجلیات الهی بوده که به هنگام رفع حجاب عیان بر عبد می‌شود و این همان نکته‌ای است که ابونصر طوسی به آن اشاره کرد. اصولاً شهود و مکاشفه یا هر علمی که از این سنخ باشد، نظیر علم لدنّی، دوسو دارد. از یک‌سو قلب عارف نورانی شده و از سوی دیگر حجاب از چهره‌ی حقایق غیبی برداشته می‌گردد. این حجاب در واقع، روی قلب را فراگرفته و آنچه از غطاء و حجاب مرتفع می‌شود جان و دل عارف است. نقش مجاهدت و ریاضت در این است که حجاب‌ها را می‌کاهد و این‌گونه است که علم‌الوراثه از سرچشمه‌ی قلب عارف جوشیده و ظاهر می‌گردد.

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد *** آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است *** طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود *** او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد
نجم‌الدین رازی حقیقت کشف را امری سلبی می‌داند: کشف چیزی جز رفع حجاب نیست. اگر حجاب از روی قلب سالک مرتفع شود، حالت کشف پدید می‌آید. لذا قلب مقتضی کشف است و در آن علت ناقصه برای حصول شهود عرفانی وجود دارد. آنچه علت را به کفایت می‌رساند، رفع مانع و سلب حجاب است. بنابراین قلب آدمی اقتضای دیدن حق را دارد. نکته‌ی دیگری که از گفته‌های او به دست می‌آید این که کشف، نوعی ادراک و ادراک از سنخ دیدن است. پس صاحب کشف به رؤیت نائل می‌شود. (20)
در مرصادالعباد، مشاهدات بر حسب ضعف و قوت و نیز سرعت و بطؤانوار، مراتب و مراحل پیدا می‌کند. انوار غیبی در آغاز چونان برقی گذرا بر جان سالک می‌نشینند و چنان که صقالت قلب ازدیاد یابد و انوار قوت گیرند، بروق به مانند آتشی افروخته، مشاهده می‌شوند. آن‌گاه که انوار عِلوی پدید آید، عارف انواری کوکب‌گونه، قمرگونه، شمس‌گونه و نهایتاً انواری مجدد را مشاهده می‌کند.

عمری است که در راه تو پای است سرم *** خاک قدمت به دیدگان می‌سپرم
زان ره که کنون آینه روی توام *** از دیده‌ی تو به روی تو می‌نگرم

از ابتکارات و افتخارات شیخ نجم‌الدین این است که وی حتی الوان انوار غیبی را به درجات مشخص می‌کند و این چیزی است که در سخن هیچ عارف غیرمسلمان دیده نمی‌شود. بهتر است اصل مطلب را از کلام خود شیخ بشنویم او می‌گوید:
و اما الوان انوار، در هر مقام آن انوار که مشاهده افتد، رنگی دیگر دارد به حسب آن مقام، چنان‌ که در مقام لوّامگی نفس، نوری ازرق پدید آید و آن از امتزاج نور روح بود یا نور ذکر با ظلمت نفس، از ضیای روح. و چون ظلمت نفس کمتر شود و نور روح زیادت گردد، نوری سرخ مشاهده شود و چون نور روح غلبه گیرد، نوری زرد پدید آید و چون ظلمت نفس نماند، نوری سپید پدید آید و چون نور روح با صفای دل امتزاج گیرد، نوری سبز پدید آید و چون دل تمام صافی شود، نوری چون نور خورشید با شعاع پدید آید. (21)
محی‌الدین، علم و معرفت را به دو دسته تقسیم می‌کند؛ (22) علم اکتسابی که با عمل عبد حاصل آید و دوم علم وهبی که در آن عمل دخالت ندارد. پس اگر در علمی، رفتار بنده‌ای نقش داشت آن علم، کسبی خواهد بود و علمی که صرفاً عطیه‌ی الهی باشد علم موهوبی است. علوم از تجلیات و افاضات اسم «وهّاب» است که گاه به آن علم لدنّی هم گفته می‌شود. در این‌گونه علوم، معلم آنان به طور مستقیم خدا بوده و ذات حق در مقام تعلیم آن‌ها بر آمده است.
حاصل آنکه معرفت نزد عارفان مسلمان از سنخ شهود، حضور و کشف است. شهود زمانی رخ می‌دهد که زنگارهای قلب آدمی برداشته شده و در این صورت قلب بنده‌ی مومن به منبع نور نزدیک گشته و معرفت آرام آرام خودنمایی می‌کند. محل معرفت، قلبِ سالک است. قلبِ مؤمن با چشم خود به مشاهده‌ی انوار الهی نشسته اغیار را فراموش می‌کند. حضور حق و مشاهده‌ی او دارای مراتبی است که بسته به میزان رفع حجاب و جلوه‌ی نور احدی دارد. چنین معرفتی در سرّ انسان جلوه می‌کند و زمانی رخ می‌نماید که دل از علایق دنیوی و شهوات و معاصی پاک گردد.
حال اگر ناظر منصف طریقت ساحری دون کاستاندا را برای معرفت پی‌گیری کند و از سوی دیگر نگاهی عمیق به مسأله‌ی معرفت و علم از دیدگاه عارفان مسلمان داشته باشد، در می‌یابد که تفاوت این دو طریقت فراوان است؛ از یک‌سو مسأله‌ی معرفت در عرفان اسلامی نگاهی فراگیر داشته و تمامی ابعاد آن ملاحظه شده و از سوی دیگر معرفت در عرفان حقیقی جایگاه خویش را پیدا کرده است، زیرا تنها دانشی که می‌تواند جامه‌ی معرفت به تن کند، شهود خدا، احساس حضور نسبت به او و دریافت انوار الهی است. تنها چیزی که شایسته است نام معرفت به خود گیرد، معرفت به خدا می‌باشد.
پنجم. آخرین نکته‌ای که در رابطه با ساحری قابل ذکر است، چهار دشمن معرفت است. دشمن‌های معرفت عبارتند از: ترس، وضوح، قدرت و کهولت. در رابطه با دشمن اول یعنی ترس، دون‌خوان چندان واضح سخن نمی‌گوید. مثلاً معلوم نیست متعلَّق ترس چیست؟ آیا هر ترسی منفی است؟ چگونه می‌توان از این ترس رهایی یافت؟ آن‌گاه که افکار انسان به هم ریخته و آدمی تصاویر گذشته ذهنی خود را از دست می‌دهد، ترس از راه می‌رسد، ترسی که وجود شخص را فرا گرفته فزونی می‌یابد اما چگونه باید با این دشمن طبیعی و درونی انسان مبارزه کرد؟ دون‌خوان، چندان به این سؤال‌های بنیادی نمی‌پردازد.
اگر نگاه ما اسلامی باشد، در قرآن به دوگونه ترس اشاره شده، یکی ترس از مردم یا هر چیزی که غیر خدا باشد، این نوع ترس مثبت تلقی نمی‌شود. یکی از ویژگی‌های اولیای الهی آن است که خوف و حزن در دل آن‌ها جایی ندارد. «أَلَا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلَا هُمْ یحْزَنُونَ». (23) اما در قرآن سخن از خوف زیبا و بیم مثبت هم وجود دارد، کسی که از مقام خدا با ترسیده و براثر آن نفس اماره خویش را از مخالفت با خدا باز می‌دارد، بهشت جایگاه اوست. «وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِی الْمَأْوَى». (24) از دیگر ویژگی‌های علم و معرفت، خشیت از خدا دانسته شده به عبارت دیگر خاصیت معرفت، خشیت از خداست پس اگر کسی مدعی معرفت شد ولی خدا ترسی نبود، مدعای او باور کردنی نیست. «إِنَّمَا یخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ». (25)
دون‌خوان دومین دشمن را، وضوح می‌داند، این امر به یک معنا صحیح می‌باشد. بسیاری از چیزهایی که انسان واضح و روشن می‌پندارد، نه تنها واضح نیست بلکه اساساً صحیح نیست. لذا عرفای مسلمان اولین شرط سلوک را نفی عادات و اموری که واضح پنداشته شده می‌دانند. اما معرفت به معنای وصول به مقام عین‌الیقین و حق‌الیقین برای سالک وضوح و روشنی به ارمغان می‌آورد. آنگاه که عارف در قله‌ی معرفت قرار می‌گیرد، حقایق را آشکارا می‌بیند و این چیزی جز وضوح و بداهت معرفت نیست. پس نمی‌توان وضوح را به طور کلی منتفی دانست.
دون‌خوان سومین دشمن را قدرت ذکر کرد، بعضی از انواع قدرت زشت است، اما کسی که توان مهارِ خشم، نفرت، حسد و هوای نفس خویش را داشته باشد، دارای قدرت درونی است و این قدرت هرچند به سختی بدست می‌آید اما بسیار زیباست و برای انسان، درونی آراسته، روشن و جذاب را به ارمغان می‌آورد.
دون‌خوان چهارمین دشمن را کهولت می‌داند، اصولاً دشمن کسی یا چیزی است که بتوان با آن مبارزه کرد و آن را از سر راه خویش برداشت. اما چیزی که طبیعت زندگی انسان در این دنیا می‌باشد، دشمن محسوب نمی‌شود. گذشته از اینکه جوانی و پیری دوگونه است؛ شناس‌نامه‌ای و درونی. مهم آن است که انسان به لحاظ باطنی جوان بماند و خصوصیات جوانی را درون خود زنده نگه دارد.
با نگاهی دیگر می‌توان گفت که از نظر عرفان اسلامی، دشمن‌های معرفت متعدد و متنوع هستند، اما در رأس آن‌ها گناه قرار دارد. معصیت بزرگترین و مهم‌ترین دشمن معرفت و سدّ راه حصول خِرَد ناب معنوی است. لذا سالک در اولین گام باید از گناه دست بشوید و توبه کند. اساساً سلوک و عرفان یعنی تقرب به خدا و هر چیزی که مانعی برای تقرب باشد، دشمن معرفت تلقی می‌شود، پیداست که نافرمانی خدا در رأس دشمنان عرفان و معرفت قرار دارد.

پی‌نوشت‌ها

1- کارلوس کاستاندا، حقیقتی دیگر، باز هم گفت و شنودی با دوان‌خوان، ص 10.
2- همو، سفر به دیگر سو، ص 2.
3- Nagaism Nah،w،ahl.
4- همان، ص 11.
5- کارلوس کاستاندا، قادرت سکوت، ص 9-7.
6- همو، هنر رؤیا دیدن، ص 8-7.
7- همو، آموزش‌های دون‌خوان، طریق معرفت یاکی، ص 76.
8- آموزش‌های دون‌خوان، ص 81-77.
9- همان، ص 100.
10- همان، ص 153-152.
11- لوتار لوتگه، کاستاندا و آموزش‌های دون‌خوان، ص 15.
12- میرچا الیاده، از جادو درمان‌گران تا اسلام، ص 18.
13- داریوش شایگان، ادیان و مکتب‌های فلسفی هند، ج 2، ص 638-637.
14- میرچا الیاده، پیشین، ص 18.
15- بنگرید به: امیررضا الماسیان، شمنیزم تولتک، دیدگاه‌ها، فنون، تحلیل‌ها، ج 1، ص 87-82.
16- ابونصر، سراج طوسی، اللمع، ص 101-100.
17- ابوبکر کلاباذی، خلاصه‌ی شرح تعرف، ص 256-248.
18- ابوالقاسم قشیری، الرسالة القشیریه، ص 86-75.
19- ابوالحسن، هجویری، کشف المحجوب، ص 429.
20- نجم‌الدین رازی، مرصاد العباد، ص 315-310.
21- همان، ص 306.
22- محی‌الدین عربی، فتوحات مکیه، ج 1، ص 253.
23- یونس/ 62.
24- نازعات/ 40-41.
25- فاطر/ 28.

منبع مقاله :
فعّالي، محمد تقي، (1388) نگرشي بر آرا و انديشه‌هاي کارلوس کاستاندا، تهران: سازمان ملي جوانان، معاونت مطالعات و تحقيقات، چاپ اول