نویسنده: محمد قاسم زاده

 
روزي بود، روزگاري بود. در زمان‌هاي قديم پادشاهي بود که مال و منال زيادي داشت، آن قدر که حساب و کتابش از دست خودش هم دررفته بود. ‌اما برخلاف پادشاه‌هاي پولدار، مردمي هم که زير ‌امرش بودند، زندگي راحت و آسوده‌اي داشتند. همه خيال مي‌کردند پادشاه تو زندگي‌اش چيزي کم ندارد، ‌اما اين بابا هم درد خودش را داشت. همه جور چيزي دم دستش بود، ولي تنها آرزويش که برآورده نشده بود، اجاق کوري‌اش بود. با اين که چندين و چند زن گرفته بود، هنوز چشمش به راه پسري بود که بيايد و نگذارد وقتي باباش سرش را گذاشت زمين و جان به جان آفرين داد، تخت و تاجش بيفتد دست غريبه‌ها. هر چي دوا درمان کرد و صدقه به فقير و بيچاره‌ها داد و نذر و نياز کرد، هيچ دري به روي اين پادشاه بي چاره باز نشد. پادشاه وقتي ديد تمام تيرهايي که اين همه سال انداخته، يکي يکي خورده‌اند به سنگ، عنق و گرفته دل داد به خواست خدا. ‌اما روزي درويشي را راه رسيد و همين که ديد پادشاه پکر است، به‌اش گفت همه آرزو دارند زندگي پادشاه را داشته باشند. چرا پادشاه گرفته است؟
پادشاه گفت: «گل مولا! دست رو دلم نگذار. من همه چيز دارم جز پسري که چشمم به ديدنش روشن بشود و عمرم را که دادم به شما، اسم و رسمم از بين نرود.»
درويش تا فهميد درد پادشاه چي هست، سيبي از جيبش درآورد و گذاشت تو دستش و گفت سيب را نصف کند و نصفي‌اش را خودش بخورد و نصفه‌ي ديگرش را هم بدهد زنش، زنه حامله مي‌شود و برايش پسري مي‌آورد. درويش اين را گفت و راهش را کشيد و رفت.
پادشاه ذوق زده و سرخوش رفت پيش زني که بيش از بقيه دوستش داشت و آنجا سيب را نصف کردند و خوردند و پادشاه هم رفت و به کار پادشاهي‌اش مشغول شد و وقتي به‌اش خبر دادند زنه حامله شده، چشم انتظار ماند تا پسره کي از راه مي‌رسد.
بعد از نه ماه و نه روز زن پادشاه پسري زاييد و تا به پادشاه خبر دادند و ديد آخرين آرزوش هم برآورده شده، دستور داد شهر را چراغان کننند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند. در خزانه را هم باز کرد و مال زيادي به فقير بيچاره‌ها داد و ماليات سه ساله‌ي شهر را هم به مردم بخشيد. حالا هم دل پادشاه خوش بود هم دل مردم. اسم پسره را هم گذاشت فريدون و دايه‌ها دوروبرش را گرفتند تا آب تو دلش تکان نخورد.
فريدون بزرگ شد و از دست دايه‌ها گرفتندش و دادند دست ملايي تا به‌اش درس بدهد و چند سالي که گذشت، چند نفر از لشکر آمدند و به‌اش تيراندازي و سوارکاري و شمشيرزني ياد دادند و پسره شد سوار جنگجويي که چشم روزگار مثلش را نديده بود. طوري که هر پرنده‌اي را رو هوا مي‌زد. وقتي ديد ديگر چيزي نمانده که ياد بگيرد، هر روز کله‌ي سحر از قصر مي‌زد بيرون و مي‌رفت شکار و آن قدر سرگرم اين کار بود که کمتر يادش مي‌افتاد که برگردد قصر پدرش. همين کارها اسم و آوازه‌اش را انداخت تو دهن مردم و فهميدند پسر پادشاه نه تنها خوش برورو، که بزن بهادري است که کسي حريفش نمي‌شود.
از طرفي هم پادشاه دلش مي‌خواست فريدون زن بگيرد و سر و ساماني به زندگي‌اش بدهد، هم کله گنده‌هاي دربار و شهر مي‌خواستند يکي از دخترهاشان را ببندند به ناف پسره. از هيچ دوز و کلکي هم رو گردان نبودند که دخترها را به پسره نشان بدهند تا شايد چشمش يکي را بگيرد. ‌اما فريدون پابند دخترها نبود و گوزن و آهو و گورخر به چشمش خوشگل‌تر از دخترهايي بود که دم به ساعت سر راهش پيدا مي‌شدند و او مي‌دانست کي اين‌ها را مي‌فرستد و مي‌خواهد پابند و خانه و زندگي‌اش بکند.
گذشت و گذشت تا روزي فريدون، بيرون شهر نشسته بود کنار درياچه‌اي، زير درختي، که ديد چند تا کبوتر سفيد آمدند و نشستند رو شاخه‌ها. فريدون همين‌طور که نگاهشان مي‌کرد، ديد يکي يکي آمدند رو زمين و از جلد هر کدام دختر خوشگلي آمد بيرون. فريدون ‌هاج و واج دخترها را نگاه کرد، به خصوص دختر کوچکه را آرا و گيراي دلنشيني داشت. يک دل نه، صد دل عاشقش شد و راه افتاد به طرفش، دخترها تا ديدند فريدون دارد مي‌آيد، زودي جلدشان را برداشتند و خواستند در بروند، ‌اما پسره زرنگي کرد و جلد دختر کوچکه را برداشت و او ناچار ماند تا جلدش را بگيرد. فريدون باز حيران و مات نگاهش کرد و گفت: «من کاري با شما ندارم. اگر حاضري، من باهات عروسي مي‌کنم.»
دختره گفت: «تو کي هستي و اين جا چه کار مي‌کني؟»
فريدون تمام سرگذشتش را براي دختره تعريف کرد و دختره گفت: «اسم من زرگيسوست. تو هم فکر گرفتن مرا از سرت به در کن. جا و مکان ما قلعه‌ي عقاب است که هيچ آدمي زادي دل و جرأتش را ندارد پا بگذارد آنجا و بيايد سراغ ما. قلعه نه دري دارد و نه دروازه‌اي. عقاب بزرگي آن بالاست که طلسم قلعه است. تا وقتي آن عقاب زنده است، حال و روز ما همين است. سر راه اين قلعه، رودخانه‌اي است که آبش طلسم شده. کسي مي‌تواند پا به اين قلعه بگذارد که از اين آب بگذرد و آن عقاب بکشد. آن وقت در قلعه باز مي‌شود و ما را پيدا مي‌کند. اين عقاب عاشق من شده و با جادو جنبل پدرم را که پادشاه بود، انداخته تو بند. جلد کبوتري را هم اين عقاب به ما داده تا دلم را به دست بياورد. اين جلدها هم جادوست. اگر يک شب و يک روز بيرون باشم و برنگردم، مأمورها را مي‌فرستد دنبالم و آن وقت هم خون مرا مي‌ريزد و هم پدرم را سربه نيست مي‌کند. اين دخترها را هم که مي‌بيني، کنيزهاي من اند. عقاب تا حالا چند دفعه ازم خواستگاري کرده و من هنوز زير بار نرفته‌ام.»
زرگيسو اين حرف‌ها را که گفت، فريدون جلدش را داد و دختر هم کبوتري شد و پر کشيد و رفت. فريدون هم با چشم گريان و دل بريان برگشت به شهر و راه به راه رفت پيش پادشاه و گفت مي‌خواهد برود قلعه‌ي عقاب و زرگيسو را بياورد. هرچي پدره به گوشش خواند که اين کار او نيست و جانش را سر اين کار مي‌گذارد و مادره هم عز و چز کرد، به خورد فريدون نرفت. مرغش يک پا داشت و گفت الا و بلا بايد برود. پدره که يک چشمش اشک بود و يک چشمش خون، راضي شد که برود.
فريدون چند شب و چند روز رفت و رفت تا رسيد به رودخانه و قلعه‌ي عقاب را از دور ديد. آب که نگو، سيلاب بود. هرچي بالا و پائين رفت، نه پلي ديد و نه چوب و سنگي که از آب بگذرد. ناچار به آب زد و اسب هرچه دست و پا زد، آب، هلش داد عقب. ‌اما فريدون آن قدر سخت جاني و استقامت کرد تا به هر جان کندني بود، از آب زد بيرون، ‌اما همين که پاي اسب رسيد به خشکي، زمين عين آهن‌ربا چسبيد به سم اسب و نتوانست قدم از قدم بردارد. فريدون فهميد که افتاده تو طلسم و عقاب و راهي ندارد جز اين که همان جا بماند و از دور کاري کند. تير و کمانش را آماده کرد و منتظر ماند. تا عقاب از دور آمد و رسيد بالاي قلعه، فريدون کمان را راست کرد و تيري انداخت. تير راست رفت و خورد به سينه‌ي عقاب. پرنده تو هوا چند معلق زد و از بالا افتاد رو زمين. لاشه‌اش که خورد زمين، از چهار طرف رعد و برق شروع شد و تاريکي طوري هوا را گرفت که چشم چشم را نمي‌ديد. حيران و مات تاريکي را نگاه کرد تا قلعه ريخت پائين و ويران شد، آن هم با چنان صدايي که فريدون غش کرد و عين ديوار قلعه افتاد رو زمين. وقتي به هوش آمد، ديد جلو دروازه دراز کشيده و صداي شادي و پايکوبي مردم رفته تا اطراف. بلند شد و رفت تو شهر و ديد مردم بزن و بکوبي راه انداخته‌اند که نگو و نپرس. همين که از دست عقاب و جادو جنبلش راحت شده بودند، انگاري پر درآورده بودند. فريدون رفت به قصر پادشاه و مرد بي چاره را از غل و زنجير آورد بيرون و بعد رفت سراغ يکي يکي زنداني‌ها و زنجيرشان را باز کرد. وقتي زنداني‌ها خلاص شدند، برگشت پيش پادشاه و گفت به خاطر زرگيسو اين کار را کرده و اگر عشق به دخترش نبود، پا به اين طلسم نمي‌گذاشت. پادشاه تا حرف فريدون را شنيد، خوشحال شد و دستور داد هفت شب و هفت روز جشن بگيرند و شب هفتم زر گيسو را براي فريدون عقد کرد. پيش از اين که دختر را دست به دست بدهند، رو به فريدون کرد و گفت: «من ديگر خيلي پيرم و اين زندان هم حال و جاني برايم نگذاشته. تو پادشاه اين شهري و اين تخت و تاج هم مال تو.»
فريدون گفت: «من بايد با زرگيسو برگردم شهر خودم. پدر من هم مثل تو پير شده و چشم‌اميدش به من است. تو تاج و تختت را به يکي بده که صلاح مي‌داني.»
فريدون چند روزي تو آن شهر ماند و بعد دست زرگيسو را گرفت و از همان راهي که آمده رفته بود، برگشت. وقتي رسيد نزديک شهر، به پادشاه خبر دادند که فريدون با دختره برگشته. پادشاه از خوشي پرآورد و وزير و کله گنده‌ها را فرستاد پيشوازش و همين که وارد قصر شدند، دستور داد شهر را چراغاني کردند و ده شب و ده روز جشن بگيرند. جشن که تمام شد، تاج و تختش را داد به فريدون و خودش رفت گوشه‌اي و سرگرم نماز و روزه‌اش شد.
فريدون و زرگيسو سال‌هاي سال عمر کردند و صاحب بچه‌هاي زيادي شدند.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.