نویسنده: محمد قاسم زاده

 

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم، زیر این گنبد کبود پادشاهی بود که سه تا پسر داشت. روزی این پادشاه همین طور که پسرها را نگاه می کرد، صداشان زد و گفت وقت زن گرفتن شان رسیده و خودشان باید سه تا دختر پیدا کنند. برای این کار هم باید بروند بیرون شهر و سه تا تیر بیندازند. تیرشان به هر جایی که رسید و به هر خانه ای که خورد، از همان خانه دختر بگیرند. پسرهای پادشاه قبول کردند و رفتند بیرون شهر. پسر بزرگه تیرش را انداخت. تیر رفت و رفت و افتاد تو باغی. پسره تند و تیز رفت در باغ را زد و صاحب باغ که آمد، به اش گفت پسر پادشاه است و تیر انداخته و چون به باغش افتاده، می خواهد با دخترش عروسی کند. صاحب باغ از خدا خواسته، دست پسره را گرفت و بردش تو باغ و گفت منت دارد که دخترش را به پسر پادشاه بدهد. این طور پسر بزرگه صاحب زن شد. پسر دوم هم تیرش را انداخت و رفت پشت سر تیر تا ببیند کجا افتاده. دید تیرش خورده به دیوار خانه ی یکی از مردم شهر؛ آدمی مثل همه ی مردم عادی که نه مالی دارد و نه مقامی. پسره در زد و صاحب خانه که آمد، همه چیز را برایش تعریف کرد و این بابا هم از ذوقش پردرآورد و زود دست دخترش را گذاشت تو دست پسر پادشاه. پسر کوچکه هم تیرش را انداخت، اما تیر این یکی راست رفت و افتاد تو چشمه ای که قورباغه ای توش آب بازی می کرد. وقتی دید تیرش به کجا خورده، غصه ی عالم نشست به دلش و گفت حالا با کی عروسی کند؟ این جا که هیچ بنی بشری نیست. پسره تو این فکر بود که قورباغه عین آدمی زاد زبان باز کرد و گفت باید به حرف پدرش گوش کند. چون تیرش افتاده تو این چشمه و جز او هیچ جانداری این جا نیست. باید با او عروسی کند. این پسره که خیلی سربه راه و پابه راه بود، قبول کرد و قورباغه را برداشت و با خودش برد به قصر و همه چیز را برای پدره تعریف کرد و گفت می خواهد با این قورباغه عروسی کند. پادشاه هم که خودش شرط را گذاشته بود، حرفی نزد و قبول کرد.

پسرها با زن هاشان به خیر و خوشی زندگی می کردند تا این که روزی پادشاه دوباره هر سه تا را خواست و گفت دیگر پیر شده و حال و جان گذشته را ندارد و اداره ی کشور برایش سخت شده و می خواهد یکی از پسرها را جانشین خودش کند. سه تا شرط هم گذاشته و هر کدام از پسرها که این سه تا شرط را به جا بیاورد، می شود صاحب تاج و تخت و آن دو تا هم باید زیر دستش باشند. اما از آنجا که این پادشاه آدم شکمویی بود و هیچ وقت نمی گذاشت به شکمش بد بگذرد، هر سه تا شرطش هم مربوط می شد به خوردنی. می خواست ببیند این پسرها ارث واقعی خودش را برده اند یا نه. اگر خوراک شان به راه باشد و یه شکم شان بد نگذرد، با خیال راحت این آخر عمری می نشیند گوشه ای و زندگی اش را می کند.
شرط اولش این بود که هر کدام شان بروند و با زن هاشان کلوچه ای بپزند که او تا آن روز نخورده باشد. پسرها قبول کردند و برگشتند و به زن هاشان گفتند پادشاه از شان چی خواسته.
صبح روز بعد پسر بزرگه کلوچه ای آورد که زنش پخته بود. پادشاه کلوچه را خورد و گفت خوشمزه است، اما باید صبر کند تا برادرهاش هم کلوچه هاشان را بیارند. روز دوم برادر وسطی کلوچه اش آورد. پادشاه این یکی هم خورد و گفت خیلی خوشمزه است. اما پسر کوچکه مانده بود که چه کار کند. خودش که بلد نبود کلوچه بپزد و زنش هم که آدمی زاد نبود که سر از این کار در بیاورد. با دل پرغصه رفت پیش قورباغه و گفت پدرش چی خواسته و برادرهاش هم کلوچه آورده اند و فردا نوبت اوست. قورباغه تا این را شنید، گفت غصه به دلش راه ندهد. امشب با خیال راحت بخوابد. تا فردا خدا بزرگ است. فردا هم روز خداست. پسره شب با خیال راحت خوابید و صبح که از خواب بیدار شد، چشمش افتاد به تاقچه و دید کلوچه ای به چه بزرگی رو تا تاقچه است.
پسره حیران و مات ماند که این کلوچه از کجا آمده. از خوشی پر درآورد و کلوچه را با سینی برد و گذاشت جلو پادشاه، پادشاه هم شروع کرد به خوردن و آن قدر خوشش آمد که آب از لب و لوچه اش سرازیر شد و رو کرد به پسر کوچکه و گفت کلوچه ی او از همه خوشمزه تر بود و او تا امروز چنین کلوچه ای نخورده و شرط اول را او برده و حالا باید برود سر شرط دومی.
شرط دوم پادشاه این بود که پسرها باید یک شیرینی بپزند که تا آن روز نخورده. پسرها برگشتند و باز به زن هاشان گفتند. زن ها هم آستین بالا زدند و از آنجا که قبل از شوهر کردن کلفت و کنیزی دم پرشان نبود و خودشان کارشان را می کردند، اجاق را آتش کردند تا شیرینی بپزند. روز اول پسر بزرگه شیرینی اش را برد و پادشاه خورد و خوشش آمد. روز دوم پسر وسطی شیرینی برد و پادشاه از شیرینی این یکی هم تعریف کرد. پسر سومی یک دلش غصه داشت که چه کار کند و یک دلش آسوده بود که این خانم قورباغه کار خودش را می کند. رفت و به قورباغه گفت این دفعه پدره شیرینی خواسته. قورباغه گفت حالا به فکر فردا نباشد. راحت بخوابد تا ببیند خدا فردا چی می خواهد. پسره این دفعه هم حرف خانم قورباغه را گوش کرد و راحت خوابید.
پسر کوچکه صبح تا چشمش را باز کرد، دید ظرفی پر شیرینی رو تاقچه است. از خوشی پرید و ظرف شیرینی را برداشت و برد خدمت پادشاه. پادشاه تا شیرینی را دید، شروع کرد به خوردن و حالا نخور، کی بخور، وقتی ته ظرف را درآورد، رو کرد به پسرش و گفت شیرینی اش از همه ی شیرینی های عالم خوشمزه تر بود و به عمرش نظیر این شیرینی را ندیده. شرط دوم را او برده، ولی اگر می خواهد جانشین باباش بشود، باید شرط سوم را هم ببرد.
پسر کوچکه که حالا با دمش گردو می شکست، خوشحال و خندان برگشت پیش خانم قورباغه و تعریف کرد که پادشاه چی گفته. بعد هم به زنش گفت او چه طور شیرینی می پزد؟ آیا این کارها کار خودش است یا یکی دیگر این کار را می کند؟ خانم قورباغه گفت اگر می خواهد سر از کارش در بیارد، باید این دفعه که نوبت او شد، بیدار بماند تا ببیند چه کار می کند.
شرط سوم پادشاه این بود که پسرها باید آشی بپزند که تا آن روز نخورده. پسر بزرگه و وسطی دمغ و گرفته و دلخور برگشتند پیش زن هاشان. اما پسر کوچکه که کبکش خروس می خواند، رفت و به زنش گفت باید روز سوم برای پادشاه آش بپزد. قورباغه گفت حالا کو تا روز سوم. بگذار آن یکی پسرها آش شان را بپزند تا نوبت او برسد.
پسر بزرگه و پسر وسطی آشی را که زن هاشان پخته بودند، بردند و به خورد پادشاه دادند. پادشاه هم گفت دست مریزاد. اما چون هنر پسر کوچکه را دیده بود، منتظر ماند تا ببیند این دفعه چه کار می کند. شب سوم پسر کوچکه نخوابید و دید از جلد قورباغه دختری زد بیرون که تو خوشگلی لنگه نداشت و عین پنجه ی آفتاب بود. پسره تا دختری به این خوشگلی را دید، انگشت به دهن ماند و بروبر نگاهش کرد. وقتی به خودش آمد، پرسید: «تو چه طور یکهو شدی دختری به این خوشگلی؟»
دختره گفت: «این قیافه ی اصلی ام است. جادوگری ازم خواستگاری کرد و چون من قبول نکردم، با وردش مرا کرد قورباغه. حالا فقط شب ها که می خوابد، برمی گردم به قیافه ی اصلی ام. تو اگر می خواهی همین طور بمانم و روز قورباغه نشوم، باید شب چهاردهم ماه؛ که ماه کامل می شود، بروی و این جادوگر را سربه نیست کنی، مرگش فقط تو همین شب است.»
آن شب زن پسر سوم آش را پخت و فردا پسره برای پادشاه برد. پادشاه قاشق قاشق می خورد و ازش تعریف می کرد. ته دیگ را هم لیسید و گفت به عمرش آشی به این خوشمزگی نخورده و او شرط سوم را هم برده. اما پسره هیچ اعتنایی نکرد و فکر و خیالش پیش جادوگر بود و می خواست زنش از طلسم جادو خلاص شود. شب که شد، اسبش را زین کرد و سوار شد و راه افتاد به طرف جایی که دختره نشانی اش را داده بود. رفت و رفت تا رسید به کوهی که جادوگر آنجا خانه و زندگی داشت. باید از جنگلی که شب تاریک و ترسناک بود، رد می شد. هرچی حیوان های درنده چنگ و دندان به اش نشان دادند، ترسی به دلش راه نداد و از وسط آنها رد شد و رسید به کوه. از کوه بالا رفت و همین که رسید به خانه ی جادوگر، دید خواب خواب است. زود تیری را که تو زهر خوابانده بود، گذاشت تو کمان و انداخت به طرف جادوگر. تیر رفت و درست خورد وسط پیشانی اش. خوردن همان و آتش گرفتن جادوگر همان. پسره آن قدر صبر کرد تا آتش خاموش شد و از جادوگر مشتی خاکستر به جا ماند. همین که خیالش راحت شد، سر اسبش را کج کرد و از راهی که رفته بود، برگشت. وقتی رسید؛ روز شده بود و این بار به جای قورباغه، دختره با قد و قواره ی خودش تو قصر منتظرش بود.
پسر کوچکه با دختره عروسی کرد و هفت شب و هفت روز بزن و بکوب راه انداختند و دامب و دومب عروسی که تمام شد، چون هر سه تا شرط پادشاه را برده بود، شد جانشین پدره. هم صاحب تاج و تخت شد و هم زنی به آن خوشگلی گیرش آمد.
باز نوشته ی افسانه ی پادشاه و سه پسر، چهل افسانه ی خراسانی، حسین علی بیهقی، صص 99 - 102
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.