سیر حاتم طائی
صبح که شد و عروس چشم باز کرد، دید حسن نیست. کمی بعد مادر حسن شیرینی برای عروس و داماد آورد تا قبل از صبحانه، دهن شان را شیرین کنند. وقتی دید حسن نیست و عروس تنها نشسته، داد و واویلای همه بلند شد. عروسی شد عزا و همه زدند تو سر خودشان. اما کاری که از دست شان برنمی آمد، چون هیچ کس خبر نداشت حسن کجا رفته و کی بلایی سرش آورده گذشت و گذشت و همه دل به خواست خدا دادند تا ببینند چی پیش می آید. زن حسن روزی رفت پیش پدر شوهرش و گفت اجازه بدهد همان کارهایی را بکند که اگر حسن هم بود، همان کار را می کرد. شاید راهی پیدا کند که دستش به حسن برسد و شوهری را که فقط چند ساعت دیده، برگرداند سر خانه و زندگی اش. پیرمرد بیچاره که دلش از دل عروس خسته تر و روزگارش سیاه تر بود، سری تکان داد و گفت هر کاری از دستش برمی آید، بکند.
از آن روز، زن حسن شد زن دیگری. هر مهمانی که می آمد، در اتاق مهمانی را به روی زن و مرد باز می کرد و با وجود غصه ی دوری شوهرش، لبخند از لبش دور نمی شد و به مهمان ها می رسید. خیلی طول نکشید که حرف خلق خوش این زن افتاد به دهن مردم که خانه ی پدر حسن سر و شکل تازه ای گرفته. تازه عروس نوکرها و کلفت ها را مأمور کرد که هر مهمانی پا به خانه گذاشت، یکی برود و به او خوشامد بگوید و بقیه هم زود بروند و هرچی را مهمان خواست، برایش آماده کنند و ده نفر هم دست به سینه در خدمت مهمان بایستند. این مهمان ها می خواست ده نفر باشد یا صد نفر. هیچ کاری معطل نمی ماند و چیزی کم نمی ماند. زن حسن از هر انگشتش صد تا هنر می ریخت و پدر و مادر شوهرش هم خوشحال بودند که عروسی نصیبشان شده که به اندازه ی خوشگلی اش هنر دارد. اما این ها هیچ از غصه شان کم نمی کرد.
خیلی زود حرف مهمان نوازی زن حسن دهن به دهن گشت و از این شهر هم دورتر رفت و رسید به گوش حاتم طائی. حاتم که می دید یکی هم مثل خودش دست بالا زده و سفره پهن می کند و اسمش را گذاشته اند کنار اسم حاتم، به این فکر افتاد برود و سری از کار این زن دربیاورد. صد نفر سوار برداشت و حرکت کرد به طرف خانه ی زن حسن. همین که رسید، نوکرها جلو آمدند و اسب حاتم و سوارها را گرفتند و خودشان را هم بردند به اتاق مهمانی و برای هر مرد چند نوکر گذاشت تا کم و کسری نداشته باشند. حاتم و مردهای همراهش سه روز خوردند و خوابیدند و روز چهارم که شد، دختر رفت و روبه روی حاتم نشست و گفت برای چه حاجتی آمده؟ حاتم که شنیده بود، شوهر زن گم شده و خبری از او نیست، حرف دلش را گفت و از زن خواستگاری کرد. زن حسن هم گفت مردی بهتر از حاتم نمی شناسد، اما هنوز از شوهرش خبری ندارد که زنده است یا مرده. پس بهتر است خبری از شوهرش بیاورد که کجا هست و چه کار می کند.
حاتم روز بعد اسبش را زین کرد و راه افتاد و رفت تا خبری از حسن پیدا کند. اختیارش را داد دست اسب تا هرجا که می خواهد برود. شب و روز رفت و رفت، از کوه و رود و بیشه گذشت، آن قدر رفت تا چرم زین اسبش شد به نازکی کاغذ، طوری که دیگر نمی توانست راه دوری برود. اما روز بعد رسید به شهری و در بازار گشت و نشانی چرم دوزی را به او دادند به اسم حسن سراج. رفت و به او سفارش داد که برایش زین تازه ای بدوزد. پول زین را هم داد و رفت در کاروان سرایی اتاقی گرفت و در شهر می گشت تا زین حاضر شود. روزی که رفت سراغ حسن سراج تا زین تازه را بگیرد، دید عجب زین خوشگلی ساخته است. همین که زین را گذاشت پشت اسب و خواست راه بیفتد، حسن سراج دبه درآورد و گفت پولش را دست نزده و بهتر است به جای زین پول را بردارد و برود. این را گفت و چاقویی از جیبش درآورد و زین را جرواجر داد و ریخت روزمین. حاتم حیران و مات ماند که این دیگر چه کاسبی است که زین می سازد و کارنزده، ریزریزش می کند. حاتم رو کرد به حسن سراج و گفت راز این کار چی هست و باید بگوید چرا این کار را کرد؟ حسن سراج گفت او باید راز کار یوسف اشکافی کفاش را برایش بیاورد تا او رازش را بگوید.
حاتم راه افتاد و رفت تا سر از کار کفاش دربیاورد و رازش را برای حسن سراج بیاورد. حالا کارش شده بود دو تا، هم باید ته و توی کار حسن را بفهمد و هم خبر مرد کفاش را برای مرد چرم دوز بیاورد. زین تازه ای خرید و گذاشت پشت اسب و رفت. رفت و رفت و از بیابان ها گذشت، تا رسید به دهی و کفاشی را دید که کنار دیوار مسجد بساطش را رو زمین پهن کرده. حاتم که خسته بود، گوشه ای نشست و رفت تو نخ مرد کفاش، دید چند چکش که به قالب می زند، بلند می شود و تند و تیز از پلکان مناره می رود بالا و آن بالا که رسید، به چپ و راستش نگاه می کند و دوباره برمی گردد پائین و سرش به کارش گرم می شود. چندبار که از پله ها رفت بالا و آمد پائین، حاتم پی برد یوسف کفاش را پیدا کرده، اما حیرت زده و مات مانده بود و عاقبت جلو رفت و اسم کفاش را پرسید و او هم گفت اسمش یوسف اشکافی است. حاتم پرسید چرا دم به ساعت از پلکان بالا می رود و چپ و راستش را نگاه می کند؟ مرد کفاش اول به او گفت کاری به کارش نداشته باشد و دست از سرش بردارد و برود پی کار خودش، اما وقتی اصرار حاتم را دید، گفت باید برود آهنگری به اسم یعقوب حداد را پیدا کند و رازش را بشنود و برای او بیاورد، تا او هم رازش را بگوید.
حاتم زود شال و کلاه کرد و راه افتاد. از این شهر گذشت و از آن شهر سر درآورد تا رسید به شهری و دید آهنگری پتکش را دم کوره می گیرد، بعد به چپ نگاهی می کند و محکم می زند تو سر خودش و مثل مرده، کف دکان دراز به دراز می افتد و همسایه ها آهنگر را برمی دارند و می برند خانه اش. چند روزی رفت تو نخ آهنگر و روزی که با پتک زد به سرش و داشتند می بردندش، پشت سرشان راه افتاد و رفت. همسایه ها آهنگر را خواباندند تو اتاق و رفتند. حاتم ماند کنارش و همین که به هوش آمد، ازش پرسید چرا با پتک به سر خودش می کوبد. آهنگر گفت رازش را به او می گوید، اما او باید برود و سر از راز و کار داوود ماهیگیر دربیاورد و راست و درست آن را برایش بیاورد تا سرّ کارش را برملا کند.
حاتم دید افتاده تو راهی که سر و ته ندارد، اما قول داده بود و نمی توانست زیر قولش بزند. این دفعه راه افتاد و هرجا خبر داشت دریایی دوروبر شهر است، می رفت و سراغ داوود را می گرفت. روزها رفت و ساحل به ساحل گشت تا آخرسر رسید کنار رودخانه ای و دید چند تا مرد مشت مشت عدس و گندم و جو می ریزند تو آب و مردی هم بالا سرشان ایستاده و می گوید چه کار بکنند و چه کار نکنند. حاتم رفت سراغ مرد و گفت چرا این حبوبات را می ریزد تو آب. مرد هم گفت اسمش داوود ماهیگیر است و کارش هم به خودش مربوط است. حاتم که دید تیرش به هدف خورده، نشست و سر صحبت را باهاش باز کرد و گفت این همه راه آمده تا سر از کارش در بیاورد. اما داوود گفت به شرطی رازش را به او می گوید که برود و خبر بیاورد که چرا باد می وزد و چی باعث می شود که باران ببارد.
حاتم معطل نکرد و پرید پشت اسبش و از خدا قوت خواست. رفت و رفت و از رودها و بیابان ها و کوه ها گذشت. آنقدر رفت تا رسید به جایی که نه خودش قوت داشت و نه اسبش. پیاده شد و دید تو دشت دو نفر قالیچه ای پهن کرده اند و دارند با هم کشتی می گیرند و گرد و خاکی راه انداخته اند که نگو و نپرس. هر دو تا حاتم را دیدند، دست از کشتی کشیدند و آمدند به حاتم گفتند میان آنها حکم کند. حاتم از حرف شان پی برد که هر دو پسر دیوی هستند و پدرشان این قالیچه را که مال حضرت سلیمان است، برای شان ارث گذاشته و حالا سر میراث دیو دعوا دارند. از خاصیت قالیچه هم این است که هرکس رو این تکه قالی بنشیند و از حضرت سلیمان بخواهد، او را ببرد جایی، قالیچه بلند می شود رو هوا و می رود همان جایی که آن بابا خواسته. حالا می خواستند حاتم بگوید چه طور این قالیچه را تقسیم کنند. حاتم سنگی برداشت و گفت سنگ را پرت می کند و هر کدام زودتر سنگ را آورد، قالیچه مال اوست. این را گفت و تا آنجایی که قوت داشت، سنگ را پرت کرد. دیوها رفتند سنگ را بیاورند. حاتم زود پرید رو قالیچه و گفت: «ای قالیچه! به حق حضرت سلیمان مرا ببر به جایی که بفهمم باد چه طور می وزد و باران هم چه طور می بارد.»
همین که این حرف از دهنش درآمد، قالیچه پریدرو هوا، از هفت دریا گذشت و رسید جایی که تا آن روز کسی جرأت نکرده بود پا به زمینش بگذارد. دوروبرش را نگاه کرد و قصری مرمری دید و رفت رو بهار خوابش که خستگی از تنش در برود. اما تا نشست دید پیرمردی تو حیاط ایستاده که سن و سالش هیچ معلوم نیست. پیرمرد رو به حاتم کرد و گفت از دنیای ارواح آمده یا از دنیای آدم ها، آدم است یا دیو؟ حاتم گفت آدم است و خدا او را آورده اینجا. پیرمرد تا حرف حاتم را شنید، خوشامدی گفت و دعوتش کرد که برود و کنارش بنشیند. حاتم رفت و نشست پیش پیرمرد، اما دید سگ زبان بسته ای زیر آفتاب نشسته و پیرمرد نمی گذارد برود زیر سایه بان. حاتم پرسید چرا دلش به این حیوان بیچاره نمی سوزد و آزارش می دهد؟ پیرمرد گفت هر کاری می کند، به خودش مربوط است. اما حاتم دست ورنداشت و پیرمرد تا دید این تازه وارد پا تو یک کفش کرده، گفت به شرطی رازش را می گوید که بعدش جان او را بگیرد. حاتم که دید راه پس و پیش ندارد، قبول کرد. پیرمرد گفت: «حالا که راضی شدی، گوش کن. من یکی از دیوهای نوکر حضرت سلیمانم. حضرت دو تا مادیان داده بود به من. سوار یکی که بشوم، چشمه های آسمان باز می شود و باران می ریزد. سوار آن یکی که بشوم، باد شروع می کند به وزیدن. با این عصا هم به هرکس بزنم، به همان شکلی درمی آید که من می خواهم. حالا که از حال این سگ پرسیدی، این را هم بدان که این سگ هم زنم است و هم دختر عموم. پدر این زن که عموی من باشد، در جوانی مرد و من باید دخترش را بزرگ می کردم و بعد باهاش عروسی می کردم. من هم از هیچ چی کوتاهی نکردم. وقتی دختر عمو زنم شد، هیچ کی را خوشبخت تر از خودم نمی دیدم. تا این که زد و یک شب بلند شدم و دیدم زنم نیست. این ور و آن ور را گشتم، اما هیچ رد و اثری ازش ندیدم. هم زنم نبود و هم مادیان باران از طویله غیبش زده بود. شب بعد با چاقویی زخمی به انگشتم زدم و نمک پاشیدم به زخم، تا خوابم نبرد. خودم را زدم به خواب. دیدم زنم آهسته بلند شد و پرید پشت مادیان باران و رفت تو سیاهی. من هم سوار مادیان باد شدم و رفتم پشت سرش. دیدم رفت دم در غار بزرگی و پیاده شد. همین لحظه دیو بی شاخ و دمی که جلو در غار ایستاده بود، رو کرد به زنم و گفت چی شده که دیر کردی؟ مگر بچه ات نخوابیده بود؟ گوشه ای ایستادم تا سپیده زد و غول هم گرفت و خوابید و زنم هم راه افتاد که برگردد. رفتم سر غول را بریدم و انداختم تو کیسه و زودتر از زنم برگشتم خانه و تو رختخواب دراز کشیدم و دوباره خودم را به خواب زدم. کمی که گذشت، زنم هم برگشت و بی سر و صدا بغلم دراز کشید. بیدار که شدیم، گفتم به جای صبحانه، میوه بیاورد. زنم خندید و گفت تو زمستان میوه کجا پیدا می شود؟ گفتم برود سر کیسه و میوه بیاورد. همین که سر کیسه را باز کرد و کله ی غول را دید، افتاد به دست و پام و التماس کرد. اما من از گناهش نگذشتم و با این عصا زدم به زنم و گفتم سگ بشود و زنه هم شد همین سگ.»
در مدتی که مرد قصه اش را می گفت، سگ هم زار می زد. مرد هیچ اعتنایی به سگ نکرد و آخر سر رو به حاتم کرد و گفت حالا که فهمیده آبروش لکه دار شده، نباید زنده بماند تا آن را به کس دیگری بگوید. حاتم گفت حرفی نیست، ولی بگذارد قبل از مرگ دو رکعت نماز بخواند. پیرمرد قبول کرد. حاتم رفت رو بهار خواب و نشست رو قالیچه و گفت به حق حضرت سلیمان او را ببرد پیش پسرهای دیو. قالیچه پرید و قبل از این که پیرمرد بجنبد، رسید به بیابان و دید دیو زاده ها هنوز دارند با هم می جنگند. قالیچه را به آنها پس داد و اسبش را گرفت و راه افتاد به طرف رودخانه و داوود ماهیگیر را پیدا کرد و راز باد و باران را برایش تعریف کرد. داوود گفت رازش را به او می گوید، اما باید قول بدهد تا حرفش تمام شد، با شمشیر گردنش را بزند و از این همه غصه راحتش کند. حاتم قبول کرد و داوود گفت: «من ماهیگیر ساده ای بودم و پشت اندر پشت ماهی می گرفتیم و نان بخور و نمیری درمی آوردیم. روزی رفتم و تورم را انداختم و دیدم عجب سنگین است. ماهی بزرگی گرفتم که هیچ کس تا آن روز نگرفته بود. همین که آوردمش رو ساحل، لگدی زدم به پهلوش که دهنش باز شد و مروارید افتاد بیرون که قیمت نداشت. تا خواستم مروارید را بردارم، ماهی پرید تو آب و رفت. مروارید را بردم و فروختم چند هزار سکه ی طلا. اما همه اش را خرج کردم تا سراغی از آن ماهی بگیرم.مال از دستم رفت و دستم به جایی نرسید. حالا نه مال دارم و نه خیال آسوده. تو هم که حرفم را شنیدی، پس گردنم را بزن و راحتم کن.»
حاتم گفت: «تو مرواریدی پیدا کرده بودی که با قیمتش می توانستی تا هفت پشتت خوش باشی، ولی طمع کردی و همه را به باد دادی. قسمت تو این بوده که رنج و عذاب بکشی و این هم خدا نصیبت کرده. من کی باشم که گردنت را بزنم.»
حاتم این را گفت و سوار اسبش شد و راه افتاد تا برود پیش یعقوب آهنگر. از همان راهی که رفته بود، برگشت تا رسید دم دکان آهنگری. دید یعقوب نیست و گفتند با پتک زده به سرش. رفت خانه ی یعقوب و صبر کرد تا به هوش آمد. نشست و راز داوود ماهیگیر را از سیر تا پیاز تعریف کرد و گفت حالا که راز ماهیگیر را شنید، باید بگوید چرا این بلا را هر روزه سر خودش می آورد و از چی عذاب می کشد. آهنگر گفت راز کارش را می گوید اما او باید قول بدهد تا حرفش تمام شد، با شمشیر گردنش را بزند و از این همه غصه راحتش کند. حاتم قبول کرد و آهنگر گفت: «من تو این شهر تاجر بزرگی بودم. روزی رفتم سفر تا کاسبی کنم و مالم بیشتر بشود. وقتی می خواستم بروم، زنم حامله بود. خانه را پر کردم آذوقه تا در نبودِ من محتاج کسی نشود. اختیار خانه را هم دادم دست مادرم. از بخت و اقبال من، این سفر ده سالی طول کشید و آن قدر مال صاحب شدم که نگو و نپرس، راه افتادم و برگشتم به شهرم. وقتی رسیدم دم دروازه، شب شده بود. به شریکم گفتم شب را بیرون شهر بمانیم و صبح برویم می خواستم تو روز هم مردم ثروتم را ببینند و هم آن وقت شب، خواب همسایه ها و فامیلم را به هم نزنم. شریکم هم قبول کرد. ولی انگار مرا گذاشته بودند رو آتش، نصفه شب بلند شدم و رفتم خانه ام. دیدم زنم با سر و بر باز کنار جوان خوشگلی نشسته و سرگرم بگوبخندند. آتش افتاد به جانم و اول مادرم را کشتم که راضی به این کار شده و بعد هم سر زنم و آن جوان را گوش تا گوش بریدم و برگشتم به کاروان بیرون شهر و فردا با آنها آمدم به خانه و دیدم همه دارند می زنند تو سر خودشان که دیشب کسی آمده و هر سه نفر را کشته و رفته. من نمی دانستم آن جوانی که کنار زنم نشسته، پسری است که وقتی می رفتم سفر، تو شکم زنم بود. با دست خودم، مادرم و زنم و پسرم را کشته بودم. حالم طوری به هم ریخت که تمام ثروتم از دستم رفت و برای این که محتاج دیگران نباشم، شروع کردم به آهنگری. هروقت پتکم را بلند می کنم تا بزنم به سندان، مادرم و زنم و پسرم می آیند جلو چشمم و ازم شکایت می کنند. من هم پتک را می زنم به کله ی خودم. حالا که رازم را شنیدی، باید جانم را بگیری تا از این عذاب خلاص بشوم.»
حاتم گفت: «تو باید زنده بمانی، شاید خدا عذابت را بیشتر کند. این بلایی بود که خودت با بی عقلی سر خودت آوردی و کسی نمی تواند راحتت کند.»
حاتم این را گفت و سوار اسبش شد و هی کرد به طرف دهی که کفاش کنار دیوار مسجد نشسته بود و می رفت بالای مناره و سمت چپش را نگاه می کرد و می آمد پائین.
رفت و رفت تا رسید به آن ده، نشست بغل دست کفاش و سرگذشت یعقوب آهنگر را مو به مو تعریف کرد. کفاش تا سرگذشت آهنگر را شنید، مثل ماهیگیر و آهنگر گفت به شرطی قصه اش را تعریف می کند که او قول بدهد، حرفش را که شنید، سرش را از تن جدا کند تا از دست زندگی پرغصه راحت شود. حاتم که دید چاره ای ندارد، قبول کرد. کفاش گفت: «من از اول کارم، همین جا، کنار دیوار مسجد می نشستم. روزی داشتم کار می کردم که پرنده ی گنده ی رنگ وارنگی آمد و بالا سرم پرواز کرد. پرنده آن قدر بزرگ بود که انگار هوا ابری شده. رفت و بالای مناره نشست. از خدا خواستم صاحب این پرنده باشم. زود از پلکان مناره رفتم بالا و یک پای پرنده را گرفتم. همین که دستم به پا بند شد، پرنده پر کشید و رفت به هوا، محکم مچ پا را چسبیدم و آویزان شدم. دلم از ترس داشت پاره می شد. چون هرلحظه ممکن بود بیفتم پائین و تکه ی بزرگم گوشم باشد. پرنده رفت و رفت و یکهو دیدم پاهام رسید به زمین سفت. پای پرنده را ول کردم و دیدم رسیده ام به قصر بزرگی که وسط باغ بزرگ پردرختی بود. انگار مهمانی داشتند. چهل بشقاب خوشگل پر بود غذای گرم و تازه. من که حسابی گرسنه ام بود، از سی و نه بشقاب لقمه برداشتم و خوردم و به بشقاب آخری اصلاً دست نزدم. چند لحظه که گذشت، صدایی شنیدم، انگار بال بزرگی به هم خورد. گوشه ای قایم شدم. دیدم چهل تا پرنده آمدند و شروع کردند به خوردن و می گفتند کسی که از بشقاب من خورده، همسرم می شود. فقط پرنده ی آخری ساکت بود. پرنده صداش را بلند کرد و گفت حالا که همسرم نمی شوی، باید برادرم باشی. مثل برادری که مادرم زائید. نباید عاشقم باشی. پی بردم که این ها چهل تا دختر دیوی هستند که خودشان را به شکل پرنده درآورده بودند. دخترها را تو این قصر زندانی کرده بود. حالا من شوهر سی و نه تا دختر بودم و سال بعد می شدم پدر سی و نه پسر. اما شیطان وسوسه ام کرد که چرا آن دختر آخری را هم نگیرم. رفتم و تا خواستم به آخری دست بزنم، بالش را تکان داد و من یکهو دیدم نشسته ام همین جا کنار دیوار، از آن روز، ساعت به ساعت منتظر آمدن همان پرنده ام. شب و روز حسرت آن مدت کوتاهی را می خورم که تو قصر بودم و زندگیم شده عذابی که نپرس، مرگ برایم بهتر از این زندگی است. تو هم بیا و مردانگی در حقم بکن، محبتی بکن و با همین شمشیرت گردن مرا بزن و خلاصم کن.»
حاتم گفت: «راست گفته اند که خدا گردو را به آدم بی دندان می دهد. وقتی خوشی میاید سراغت، حرص چشمت را کور می کند. اگر خون کسی را بریزم که قدر نعمت خدا را ندانسته، شمشیرم را کثیف کرده ام.»
حاتم این را گفت و راه افتاد تا زودتر برسد به دکان حسن سراج. شب و روز رفت و رفت تا بالاخره رسید به آن شهر و بی معطلی رفت دم دکان حسن. نشست و سرگذشت یوسف کفاش را از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد و گفت حالا نوبت اوست که سرگذشتش را بگوید. حسن گفت به یک شرط حرف می زند که وقتی حرفش تمام شد، با شمشیر گردنش را بزند. حاتم هم قبول کرد. حسن سراج گفت: «من پدر و مادر ثروتمندی داشتم. وقتی رسیدم به سن ازدواج، پدر و مادرم گشتند و خوشگل ترین دختر شهر را پیدا کردند و رفتند خواستگاری. همه چیز به خیر و خوشی گذشت و ما عروسی کردیم. شب عروسی کنار خوشگل ترین زنی بودم که به خیالم می رسید. ما را که دست به دست دادند و کارم تمام شد، خوابیدم و صبح دیدم تو این شهرم و کس و كارى ندارم. مدتی شاگردی کردم و زین دوزی را یاد گرفتم. وقتی زین می دوزم، دستم خودبه خود صورت زنم را رو زین حک می کند. وقتی زین را می فروشم، از این فکر و خیال که دارم از زنم جدا می شوم، حسرت دنیا به دلم می نشیند که به جای من یکی دیگر به او دست می زند. به این خاطر زین را پاره پاره می کنم که دست دیگری به اش نرسد. از روزی که افتاده ام تو این شهر، این مصیبت دست از سرم برنمی دارد. با شمشیرت گردنم را بزن و راحتم کن.»
حاتم دید به جای آن زن خوشگل، رسیده به شوهرش و غیرتش اجازه نداد که این دو بیچاره دور از هم باشند. رو کرد به مرد بخت برگشته و گفت آمده تا غم و غصه اش را تمام کند، نه این که گردنش را بزند. هرچی می خواهد بردارد و آماده ی سفر بشود که هر چه زودتر می رسد به آن زنی که حسرت دیدنش را دارد. حسن سراج مال و منالش را برداشت و با حاتم راه افتاد و شب و روز تاختند تا آخرسر رسیدند به شهرشان. پدر و مادر حسن و زنش وقتی شنیدند حسن برگشته، صدای شور و شوقشان رفت به هوا و خانه که این همه سال مثل خانه ی عزادارها بود، از خنده پر شد و حاتم هم که به قولش وفا کرده بود، سوار شد و رفت سر خانه و زندگی اش.
بازنوشته ی افسانه ی قصه در قصه، افسانه های مردم عرب خوزستان، یوسف عزیزی بنی طرف و سلیمه فتوحی، صص 46 - 63؛ این افسانه صورت کوتاه شده ای از داستان بلند عامیانه، به نام حاتم و حسن بانو است، با حذف برخی وقایع کلیدی و افزودن ماجراهای دیگر. داستان حاتم و حسن بانو بارها به چاپ رسیده است.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}