نویسنده: محمد قاسم زاده

 
روزی، روزگاری در ده قشنگی زن و شوهری زندگی می کردند. این زن و شوهر بچه نداشتند و روز و شب دعا می کردند که خدا بچه ای به آن ها بدهد. روزی زنه همان طور که داشت آبگوشت بار می گذاشت، دید یک دانه نخود از دیزی پرید تو تنور و یکهو به صورت دختر زیبا و ریزه میزه ای درآمد و زنه تا او را دید، نزدیک بود از حیرت پس بیفتد. هنوز از گیجی بیرون نیامده بود که یکی از همسایه ها که خیلی وقت ها سر به سر این و آن می گذاشت، از بالای دیوار سرک کشید و صدا زد: «آهای همسایه! دخترهای ما می خواهند بروند صحرا خوشه بچینند. تو هم دخترت را بفرست باهاشان برود به صحرا.»
زن که بچه نداشت، می دانست این خاله خاک انداز دارد سر به سرش می گذارد، غصه ی عالم به دلش نشست و آهی از دل سرد کشید و ناله ای کرد و زد زیر گریه. نخودی تا صدای گریه ی زن را شنید، زبان باز کرد و از تو تنور صدا زد: «مادر جان! مرا بیار بیرون و باهاشان بفرست صحرا.»
زن فکر کرد انگاری دارد خواب می بیند. اما خوب که گوش داد، فهمید صدا از تو تنور می آید. تند پا شد رفت سر تنور و دید دختر کوچولو موچولویی قد یک دانه نخود تو تنور ایستاده. خیلی خوشحال شد. زود از تنور درش آورد، تر و تمیزش کرد و به تنش لباسی پوشاند و به موهایش شانه زد و اسمش را گذاشت نخودی و با بچه های همسایه فرستادش به صحرا.

نخودی با دخترهای همسایه تا غروب آفتاب خوشه چید. خورشید داشت می رفت پشت کوه که بچه ها گفتند خوشه شان را چیده اند و بهتر است بروند خانه. نخودی گفت حالا زود است. یک کم بیشتر بمانند. بچه ها که آن روز از کارهای نخودی سرحال آمده بودند، به حرفش گوش کردند. همه ماندند تو صحرا و باز خوشه چیدند. هوا که تاریک شد، راه افتادند طرف خانه که دیوی از تو تاریکی آمد بیرون و جلوشان را گرفت و گفت «به! به! چه بچه های ترگل و ورگل و قشنگی! شما کجا، این جا کجا؟ تو این تاریکی کجا می روید؟»

نخودی جلو رفت و گفت: «داریم می رویم خانه.»
دیو گفت: «تو این تاریکی ممکن است آقا گرگه جلوتان را بگیرد، لت و پارتان کند و بخوردتان.»
بچه ها گفتند: «پس چه کار کنیم؟»
دیو گفت: «امشب برویم خانه ی من و فردا که هوا روشن شد، بروید خانه تان.»
نخودی گفت: «باشد. بچه ها برویم.»
نخودی این را گفت و همه با هم رفتند خانه ی دیو. دیو برای شان رختخواب انداخت و همین که همه خوابیدند، با خودش گفت خوب گول شان زدم. چند روزی با غذای لذیذ و خوشمزه، ازشان پذیرایی می کنم. وقتی حسابی چاق و چله و تپل مپل شدند، همه را می خورم.»
دیو خوب صبر کرد و وقتی فکر کرد همه خوابیده اند، صدایش را بلند کرد و گفت: «کی خوابیده، کی بیدار است؟»
نخودی گفت: «من بیدارم.»
دیو گفت: «این نصف شبی، چرا نمی خوابی؟»
نخودی گفت: «این طوری خواب به چشمم نمی آید.»
دیو گفت: «چرا خواب به چشمت نمی آید؟»
نخودی گفت: «خانه ی خودمان که بودم، هر شب مادرم قبل از خواب حلوا درست می کرد و با نیمرو می داد می خوردم.»
دیو رفت حلوا و نیمرو درست کرد و آورد و گذاشت جلو نخودی، نخودی دخترها را بیدار کرد و گفت بلند شوند و حلوا و نیمرو بخورند. دخترها پا شدند و سیر دل شان خوردند و باز گرفتند و خوابیدند. دیو باز صبر کرد و وقتی فکر کرد نخودی هم خوابیده، داد زد: «کی خوابیده، کی بیدار است؟»
نخودی گفت «همه خوابند، اما من بیدارم.»
دیو گفت: «تو کی می خوابی؟»
نخودی گفت: «خانه ی خودمان که بودم، مادرم همیشه بعد از شام می رفت کوه بلور و با غربال از دریای نور برایم آب می آورد.»

دیو پاشد و غربالی از دیوار برداشت و راه افتاد به طرف کوه بلور و دریای نور. همین طور رفت و رفت تا صبح شد. نخودی و دخترها بیدار شدند. به حرف نخودی هر کدام از خانه ی دیو چیزی برداشتند و راه افتادند. رسیده بودند به نیمه های راه که نخودی یادش آمد یک قاشق طلا را تو خانه ی دیو جا گذاشته. برگشت تا آن را بردارد. به خانه ی دیو که رسید، دید دیو آمده و آن قدر راه رفته که زهوارش دررفته و ولو شده رو زمین. نخودی پاورچین پاورچین رفت تا قاشق طلا را بردارد و فلنگ را ببندد که دیو صدای تاق و توقش را شنید و نخودی را دید و تندی دست دراز کرد و دختره ی ریزه میزه را گرفت و انداخت تو کیسه و درش را محکم بست و بلند شد و رفت تا از جنگل ترکه ای انار بیاورد و حسابی نخودی را بزند. نخودی هم صدای پای او را شنید و وقتی فکر کرد دور شده، تر و فرز در کیسه را باز کرد. تا آمد بیرون، بزغاله ی دیو را گرفت کرد تو کیسه و درش را بست و رفت گوشه ی اتاق قایم شد. دیو با یک بغل ترکه برگشت و ترکه ها را یکی یکی کشید به جان بزغاله. بزغاله از زور درد به خودش می پیچید و بع بع می کرد. دیو صدای بزغاله را که می شنید، فکر می کرد نخودی دستش می اندازد. پس محکم تر می زد و می گفت ادای بزغاله را در نیاورد که دیگر گولش را نمی خورد. همین که صدای بزغاله برید و دیگر جنب نخورد، دیو کیسه را باز کرد و دید ای وای بزغاله ی نازنین خودش را کشته و نخودی از تو کیسه دررفته. خیلی عصبانی شد. دور و برش را بو کشید و همه ی سوراخ سنبه ها را گشت و تا نخودی را پیدا کرد، داد زد الان زنده زنده و پوست نکنده قورتش می دهد تا دیگر به او کلک نزند. نخودی گفت اگر او را زنده بخورد، آن تو می زند شکمش را پاره می کند و می آید بیرون. دیو ترسید، نکند راست بگوید و بزند شکمش را سفره کند. پس رو کرد به نخودی و گفت خودش بگوید چه طور او را بخورد. نخودی گفت: «نان بپز. مرا کباب کن و بگذار لای نان تازه و بخور تا بفهمی کباب و نان تازه چه قدر خوشمزه است.»

دیو تا این حرف را شنید، آب از لب و لوچه اش راه افتاد و دلش هوس نان تازه و کباب کرد. صبر نکرد و زودی رفت و با عجله تنور را آتش کرد، اما تا خم شد که خمیر را بزند به تنور، نخودی دست زد و از پشت سر هلش داد تو تنور و درش را گذاشت. دیو هرچه داد زد، به گوش کسی نرسید. نخودی قاشق طلا را برداشت و به خانه برگشت و به خیر و خوشی با پدر و مادرش زندگی کرد.
قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش نرسید.
بازنوشته ی افسانه ی نخودو از روایت صبحی مهتدی در کتاب افسانه های کهن ایرانی، صص 89-95. از این افسانه روایت های گوناگونی وجود دارد. برای روایت های دیگر از این افسانه رجوع کنید به افسانه ها و متل های کردی، علی اشرف درویشیان، صص 294 - 298؛ چهل قصه، بازنوشته ی منوچهر کریم زاده، 35- 39؛ قصه های کتاب کوچه، احمد شاملو، صص 378- 384 افسانه های ایرانی به روایت امروز و دیروز، به اهتمام شین تاکه هارا و سید احمد وکیلیان، صص 182 - 184؛ قصه های زیر کرسی مردم کرمان و اطراف آن، شمس السادات رضوی، 135 -146 افسانه های مردم کرمان، محمدرضا صرفی، 177 - 178؛ افسانه های آذربایجان، صمد بهرنگی و بهروز دهقانی، صص 105 - 108؛ قصه های بلوچی، افسانه افتخارزاده، صص. 163 - 165
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.