نویسنده: محمد قاسم زاده

 
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. یک بابای فقیری بود که با زن و سه تا بچه اش زندگی می کرد و از دار دنیا فقط گاوی داشت. روزی زد و گاو را کشت و شکمبه اش را درآورد، ولی هول شد و شکمبه را سوراخ سوراخ کرد. وقتی دید شده جگر زلیخا، گذاشتش رو دست زنش و گفت برود سرچشمه و شکمبه را پر آب کند و بیارد. اگر آبش نکرد، برنگردد. زن بیچاره ی از همه جا بی خبر، رفت و هی شکمبه زد به چشمه و بیرون آورد، اما یک کاسه هم آب تهش نماند. آخر سر خسته شد و شکمبه را برداشت و برگشت خانه. وقتی رسید، دید در بسته است. در زد و گفت چرا در را بسته؟ شوهرش گفت آب آورده یا نه؟ زنه گفت شکمبه را که سوراخ سوراخ کرده ای، آب توش نمی ماند. مرد هم در را باز نکرد و گفت برود پی کارش، زنه که شوهرش را می شناخت، برگشت اما دید برف می بارد و هوا خیلی سرد است. چند قدمی که برود، یخ می زند. زود شکمبه را از وسط دو تکه کرد و هر تکه را بست زیر یک پاش و راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا رسید نزدیک کوه و دید دودی باریک دارد به هوا می رود. رد دود را گرفت و رفت. رسید به غار خوشگل و تمیزی که هیچ مثل غار نبود. انگار خانه بود. رفت تو و هرچی دوروبرش را نگاه کرد، هیچ کی را ندید. اما دیگی پر گوشت رو اجاق بود و می جوشید. نزدیک بود یخ بزند. رفت و نزدیک اجاق نشست تا هم گرمش بشود و هم خستگی اش در برود. حالش که جا آمد، قاشقی گرفت و کمی از آب دیگ خورد و سینه اش هم گرم شد.
زنه تازه به این فکر افتاد که حالا کی صاحب این غار است. سر کشید به این ور و آن ور، دید ته غار دریچه ای پیداست. گوشه ای قایم شد و هوا هم که داشت تاریک می شد، فکر کرد الان است که صاحب غار برسد. یکهو صدایی شنید که می گفت: شترها هی هی... اسب ها هی هی... گوسفندها هی هی... گوساله ها هی هی... نگاه کرد و دید گله ای بزرگی دارد می آید. وقتی رسیدند، حیوان ها آرام آرام رفتند سر جا و آغل شان . اما هیچ کی دنبال این حیوان ها نبود. حیران و مات مانده بود که دید آدم کوتوله ای به اندازه ی یک شانه ی سر، رو شاخ بزی نشسته و می آید. بزه که رسید دم در غار، آدم ریزه میزه از شاخ بز آمد پائین و تکه پوستی پهن کرد و نشست و تکیه داد به دیوار. یکهو دوروبرش را نگاه کرد و گفت: «بوی آدمی زاد می آید. آدمی زاد.»
آدم ریزه کسی را ندید. می دانست آدمی زادی تو غار است. پس داد زد و گفت: «هرکی هستی، خودت را نشان بده. آدمی، جنی، دیوی، پریزادی؟ خودت را نشان بده. به سلیمان پیغمبر قسم باهات کاری ندارم. خودت را نشان بده.»
زنه از تاریکی آمد بیرون و گفت: «من آدمی زادم. کاری هم به خانه ات ندارم. تو این کوه راهم را گم کردم. پناه آوردم به خانه ات که گرم بشوم.»
آدم ریزه که اسمش کله گگ بود و سر کچلی داشت عین تخم مرغ، به زنه گفت: «تو جای مادرمی. من هم مثل پسرت. من که کسی را ندارم. تو همین جا بمان. من روزها می روم چوپانی، تو هم خانه را رفُت و روب کن و غذایی بپز و مواظب این جا باش.»
زنه خوشحال شد و قبول کرد. ریزه میزه هر روز گوسفندی می کشت و گوشتش را تو دیگ می ریخت و زیرش را آتش می کرد و اختیار خانه را می داد دست زنه و گله اش را برمی داشت و می رفت. تنگ غروب که می آمد، گوشت خوب پخته بود و هر دو می نشستند و شامی می خوردند. همین طور روز و شب می گذشت تا این که روزی زنه به یاد خانه و زندگی و بچه هایش افتاد و دلش برای طفلی ها تنگ شد و به ریزه میزه گفت: «من خانه و بچه هایی دارم. دلم برای شان تنگ شده و می خواهم بروم و ببینم شان.»
ریزه میزه قبول کرد و زنه گوشت و غذایی برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید نزدیک خانه اش. دید در خانه بسته است. رفت پشت بام و دید شوهر و بچه هایش از گشنگی وارفته افتاده و رمقی ندارند. گوشت گاو تمام شده و در خانه هم چیزی برای خوردن نمانده و بچه ها دارند ضعف می کنند. همین طور که نگاه می کرد، پسر کوچکش گفت: «خدایا! روزی مرا بده.»
زنه از بالا کمی گوشت انداخت تو بغلش. پسر دومی تا گوشت را دید، سرش را بلند کرد و گفت: «خدایا! روزی مرا هم بده.»
زن گوشتی هم برای این یکی انداخت. سومی که دید دعای این ها برآورده شده، گفت: «خدایا! روزی مرا هم بده.»
زنه برای پسر سومش هم گوشتی انداخت. اما تا شوهرش روزی خواست، زنه پاره خشتی از پشت بام برداشت و پرت کرد طرفش، شوهره گفت از این روزی نمی خواهد. مثل بقیه به اش روزی بدهد. زنه تا صدای شوهرش را شنید، به بچه ها گفت در را باز کنند. بچه ها با شنیدن صدای مادرشان خوشحال شدند و زود در را باز کردند. زنه وارد خانه شد و رو کرد به شوهرش و گفت: «خوب، مرا بیرون کردی و گوشت گاو را خودت تنهایی خوردی؟ زمستان گذشت و گوشت گاو تمام شد و من هم نمردم.»
شوهره گفت: «حال و روزت چه طور است؟»
زنه گفت: «جا و مکانی پیدا کرده ام و زندگی می کنم. رخت و پخت تان را بردارید و با هم برویم.»
هرچی داشتند، از شندره پندره گرفته تا دیگ و ملاقه، همه را بست و گذاشت کول شوهرش و بچه ها را گرفت و راه افتادند. رفتند تا رسیدند به غار، دیدند عجب خانه ای! هرچی می خواهند پیدا می شود. دیگی هم رو اجاق است و گوشت دارد می پزد. تازه نشسته بودند که غروب شد و ریزه میزه با گله اش برگشت و شتر و گوسفند و بز و گاو و گوساله ها رفتند آغل شان و خودش هم سوار شاخ بز آمد تو غار و تا زنه و بچه ها و شوهرش را دید، زود پائین پرید و به شان خوشامد گفت. حالا شوهره را به جای پدرش و بچه ها را عین برادرش دوست داشت و هر روز بچه ها را با خودش می برد صحرا، زن و شوهرش تو خانه می نشستند و تر و تمیزش می کردند.
ریزه میزه و خانواده اش مدتی با هم سرکردند تا این که روزی که گله اش را برگردانده بود، به پدرش گفت باید برود و دختر پادشاه را برایش خواستگاری کند. پدره چیزی نگفت و فکر کرد با این ریخت و روزش چه طور می تواند برود قصر پادشاه و بخواهد دخترش را که لابد خوشگل و ترگل ورگل هم هست، به این پسره بدهد که سر تا تهش به اندازه ی یک وجب است. بیچاره حتی لباس تازه و پلوخوری هم نداشت که تنش کند. خوب لنگی بست به سرش و شالی به کمرش و راه افتاد و رفت. وقتی رسید به شهر و سراغ قصر پادشاه را گرفت، از هر کس پرسید قصر پادشاه کجاست، به اش خندیدند. اما به هر جان کندنی بود، خودش را رساند جلو در قصر و نگهبان ها تا پرسیدند چه کار دارد، گفت آمده خواستگاری دختر پادشاه. زود راهش را باز کردند تا کمی به اش بخندند. اما تو قصر تا خواستند جلوش را بگیرند، پادشاه گفت کاری به کارش نداشته باشند. شاید بیچاره برای گدایی آمده.
در بارگاه کسی تحویلش نگرفت، اما خود پادشاه اشاره کرد که بیاید کنارش بنشیند. همه حسادت کردند. اما وقتی پرسید و پی برد این آدم شندره پوش آمده خواستگاری دخترش، خواست کمی دستش بیندازد تا همه خوب بخندند. گفت شرطی دارد. باید از جلو در خانه ی خودش تا دم در قصر، شتر سیاه زانو بیاورد که بار همه شان طلا و نقره باشد. مرد بی چاره قبول کرد و از قصر زد بیرون. برگشت به غار و به ریزه میزه گفت که پادشاه چه شرطی گذاشته. ریزه میزه خوشحال شد و گفت این که چیزی نیست.

زود شترهای سیاه زانو را آماده کرد و نقره و طلاها را ریخت تو جوال و انداخت پشت شترها و مهار شتر اولی را داد دست پدرش و خودش هم سوار شاخ بزش شد و دنبال شترها راه افتاد. سر شترها رسید جلو در قصر و ته اش هم اصلاً از دم در غار تکان نخورد. مأمورها تا به پادشاه خبر دادند، حیران و مات ماند و ناچار دستور داد مرد شندره پوش را راه بدهند. اما مردم تا شترها و بارشان را دیدند، انگشت به دهان ماندند که این آدم با این لباس پاره پوره چه طور توانسته این همه مال بیاورد. شترها جمع شدند و آخر سر پادشاه دید آدمی ریزه میزه سوار شاخ بزی رسید و پادشاه نگاهش کرد. تا آن روز آدمی به این کوچکی ندیده بود. ریزه میزه تا رسید به قصر پادشاه، سلام کرد و پادشاه هم به اش خوشامد گفت. ریزه میزه تخته پوستش را انداخت و نشست. مرد شندره پوش گفت دختر پادشاه را برای این پسرش خواستگاری کرده. پادشاه هاج و واج ماند و چون حرفی زده بود، دیگر نمی توانست زیر آن بزند. ناچار دخترش را داد به ریزه میزه. شهر را چراغان کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند. شب هفتم دختره را عقد کردند و کنیزها دوروبر عروس را گرفتند. همان شب عروس را سوار کردند و ریزه میزه هم تخته پوستش را انداخت پشت بزش و خودش هم رو شاخش نشست و راه افتادند به طرف غار، پادشاه که هنوز حیران و مات بود، عده ای را فرستاد دنبال عروس و داماد تا ببینند کجا می روند.

مأمورها آمدند تا رسیدند دم در غار و رفتند تو. دیدند غار که نه، خانه ی بزرگی است و از هرچی بخواهند، آن تو هست. هرچه آدم آمد، تو غار جا گرفت. به تمام آدم هایی که آمده بودند، غذایی دادند که تا آن روز نخورده بودند. مأمورها هرچی گشتند کسی را ندیدند که این غذاها را آماده کرده باشد. مأمورها برگشتند و هرچه را دیده بودند، برای پادشاه تعریف کردند و گفتند نمی دانند این ریزه میزه دیو است یا جن. پادشاه دید کاری است شده و دیگر نمی تواند کاری بکند.
ریزه میزه و دختر پادشاه با هم به خیر و خوشی زندگی می کردند تا این که روزی به زنش گفت وقتی او گله را می برد صحرا تا بچرد، او باید مواظب تخته پوستش باشد که نسوزد. این تکه پوست دم اوست. اگر بسوزد، دیگر او را نمی بیند. آن وقت باید کفش آهنی بپوشد و عصای آهنی دستش بگیرد و راه بیفتد، وقتی کفشش شد مثل غربال و عصاش هم شد به نازکی سوزن، او را پیدا می کند. انگشتری هم کرد دست دختر پادشاه و گفت این انگشتر خاصیتی دارد و روزی به دردش می خورد.
یکی دو سال که گذشت، روزی دختر پادشاه به خودش گفت این تخته پوست چی هست که این مرد هرروزه سفارش می کند نسوزاندش، بگذار یک بار امتحان کند، ببیند چی می شود. تخته پوست را انداخت تو آتش تنور. تا تخته پوست آتش گرفت، ریزه میزه پیداش شد. داد می کشید سوختم.... سوختم. بعد رو کرد به دختر پادشاه و گفت: «چرا این کار را کردی؟ حالا من غیب می شوم و همانطور که گفتم، باید کفش آهنی بپوشی و عصای آهنی دستت بگیری. وقتی سوراخ های کفشت شد مثل غربال و عصات شد به نازکی سوزن مرا پیدا می کنی.»
دختره از کارش پشیمان شد و از غصه نمی توانست چه کار کند. رفت پیش آهنگر و داد برایش کفش آهنی و عصای آهنی بسازد. کفش و عصا که آماده شد، یکی را پوشید و آن یکی را دستش گرفت و راه افتاد. رفت و رفت. از دشت ها و کوه ها و رودها گذشت. وقتی سوراخ کفشش شد مثل غربال و عصا هم به نازکی سوزن، رسید به شهری. اما دید شهر خالی از آدمی زاد است. در شهر گشت و سر چاهی دید عده ای جمع شده اند و از چاه آب می کشند و رو یک بابایی می ریزند و او هی می گوید سوختم....
سوختم. دختره به خودش گفت نکند این همان ریزه میزه باشد. یکهو یاد انگشتری افتاد که شوهرش به اش داده بود. انگشتر را انداخت تو سطل پر آبی و همین که آب را ریختند سر آن بابا. آرام شد و گوشه ای نشست. دختر نگاه کرد و شوهرش را شناخت. شوهرش گفت: «ببین با من چه کار کردی؟ به ات گفته بودم تخته پوست دم من است. چرا سوزاندیش؟»
دختره و شوهرش خدا را شکر کردند که کار تمام شده و با هم راه افتادند و آمدند تا رسیدند به همان غار. دیدند مادر و پدر و پسرها گله های شتر و گاو و بز و گوسفند را می چرانند. آنها تا ریزه میزه و دختر پادشاه را دیدند، از خوشحالی پردرآوردند و سر و صورتشان را بوسیدند. ریزه میزه هم گفت: «من پریزادم. از قوم و خویشم قهر کردم و آمدم این جا و تو این غار زندگی می کردم و صاحب گله و خانه و زندگی شدم.»
همه دوباره خدا را شکر کردند و همان جا ماندند و به خیر و خوشی با هم زندگی کردند.
باز نوشته ی افسانه ی کله گگ، قصه های هزاره های افغانستان، محمدجواد خاوری، صص 152 - 160
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.