نویسنده: محمد قاسم زاده

 
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پسر پادشاهی بود به اسم سنجر و روزی این پسره از پدر و مادرش قهر کرد و راه افتاد برود دنبال کار خودش. پشت به شهر و رو به بیابان حرکت کرد. رفت و رفت تا رسید به مردی که تنها می رفت. با این بابا همراه شد و گفت بهتر است رفیق راه باشند تا راه کوتاه تر شود. این بابا هم گفت دو نفر بهتر از یکی است. سرصحبت را با هم باز کردند و می رفتند تا رسیدند به بابای دیگری. باز گفتند سه نفر از دو نفر بهتر است. سه نفری پا به راه دادند و در راه هی به دوست و رفیق راه شان اضافه شد تا آخر سر شدند هفت نفر.
اما بشنوید که هر هفت نفرشان از خانه قهر کرده بودند. وقتی دیدند شده اند یک دسته ی درست و حسابی، با خودشان گفتند باید جایی بروند که نانی پیدا کنند که وصله ی شکم شان بشود. اول بهتر است هر کدام بگویند چه کاری از دست شان برمی آید. نشستند گوشه ای. یکی گفت ستاره ها را می شمرد، یکی گفت هر بویی را از هر جایی که باشد، تشخیص می دهد، یکی گفت آهنگر است، چهارمی گفت آب باز است، آن یکی گفت ملاست و آخری هم که همان پسر پادشاه بود، گفت هیچ کاری بلد نیست. اسمش سنجر است و مرگش بسته به این خنجری است که به کمرش بسته است.
خوب تازه فهمیدند چه کاره اند. خستگی شان هم در رفته بود. دوباره پاشدند و راه افتادند. رفتند و رفتند. همین طور که راه را گز می کردند، ملا گفت اگر ورد بخواند و به استخوان پوسیده پف کند، زنده می شود و برمی گردد به حال اولش. به شکل حیوانی یا آدمی می شود که از اول بوده. رفیق های ملا حرفش را شنیدند و همین طور که می رفتند، رسیدند به اسکلتی که رو زمین افتاده بود. این جا بود که ویرشان گرفت ملا را امتحان کنند. پاپی او شدند که یالا وردت را بخوان و به این اسکلت پف کن. ملا هم معطل نکرد و رفت کنار اسکلت و شروع کرد به خواندن ورد که استخوان ترق و تروقی صدا کردند و با هم جفت شدند. وردش که تمام شد، پوست شیری هم آمد استخوان را پوشاند. شیر بی جان عین مجسمه جلوشان ایستاد. ملا رو کرد به رفیق ها و گفت این استخوان شیر بوده. حالا دیدید؟ رفیق های ملا دست از سرش برنداشتند و گفتند باید زنده اش کند. ملا زیر بار نمی رفت و می گفت این جانور درنده است و زنده که بشود، رحمی به هیچ کس نمی کند. آنها به حرف ملا خندیدند و گفتند هفت نفرند. یعنی هفت نفر از پس یک شیر برنمی آید؟
ملا ورد دیگری خواند که یکهو شیر زنده شد و رو چهار تا پا ایستاد. همین که اطراف را خوب نگاه کرد، جلو پرید و پسر پادشاه را انداخت رو کولش و زد به بیابان. از بیابان که رد شد، پسره را انداخت به دره ای و خودش هم زد به کوه و رفت بالا. پسر پادشاه تا به خودش آمد، دید دوروبرش کسی نیست. راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به خانه ای. دید زنی تو حیاط نشسته و سر دیوی را گذاشته رو زانوش، زنه تا پسر پادشاه را دید، با انگشت اشاره کرد که حرفی نزند. بعد آرام آرام زانوش را از زیر سر دیو کشید و سرش را گذاشت رو زمین و رفت پیش پسر پادشاه. پسره گفت: «تو چه طور آدمی هستی که این جا دور از آدم ها زندگی می کنی؟»
دختره گفت: «من که تنها نبودم. روزی این جا شهری بود پر آدم. این دیو آرام آرام به همه را خورد. تنها مرا نگه داشته و هرشب خودش را به شکل آدم درمی آورد و می آید سروقت من، همین الان این دیو را بکش و مرا از دستش خلاص کن.»
پسر پادشاه گفت: «من نمی توانم دیو را تو خانه اش بکشم. تو غذای شوری برایش بپز تا تشنه اش بشود و از خانه بزند بیرون. آنجا می کشمش.»
دختره آش پرنمکی پخت و به خورد دیو داد. شب که شد، دیو دید از زور تشنگی نمی تواند بخوابد. خودش را شکل ماری درآورد که دمش تو خانه بود و سرش راه افتاد و رسید لب دریا. دهنش را به آب گذاشت و قورت قورت آب خورد. پسر پادشاه زود رفت و امانش نداد و با نیزه به چشمش کوبید. مار فیش و فوشی کرد و چنبره زد که پسره فهمید می خواهد در برود. آن قدر با نیزه به مار زد تا بیجان رو زمین افتاد. خیالش که راحت شد، برگشت پیش دختره و به اش خبر داد که حالا دشمنی ندارد و می تواند سر راحت رو بالش بگذارد.
پسر پادشاه دختره را عقد کرد و با خیال آسوده تو همان خانه زندگی کردند. روزها با هم می رفتند شکار و پرنده یا جانوری می زدند و شکم شان را سیر می کردند. گذشت و گذشت تا روزی دختره سرش را شسته بود و موهایی را که از سرش کنده شده بود، گوشه ای گذاشته بود. پسره موها را دور چوبی پیچید و پرتش کرد میان دریایی که نزدیک خانه شان بود. آب موها را برد و برد تا در شهر دیگری، رسید زیر قصر پادشاه و از قضا، همان روز پسر پادشاه آن شهر به غلام ها گفته بود اسب ها را ببرند و آب بدهند. اسب ها را که بردند، هیچ کدام جلو نرفتند. غلام ها هاج و واج ماندند و به پسر پادشاه خبر دادند که اسب ها کاه و جو خورده اند، ولی نزدیک آب نمی روند. پسر پادشاه زود به غواصی دستور داد برود تو آب و ببیند چی هست که اسب ها به طرف آب نمی روند. غواص رفت تو آب و گشت و گشت و آخرسر به جز موهای پیچیده ی دور تکه چوب، چیزی پیدا نکرد. آن را برداشت و برای پسر پادشاه آورد. پسره موها را باز کرد و دید چه موهای بلندی! به اندازه ی سه بغل است. با خودش گفت زنی که موهایش به این بلندی و خوشگلی باشد، خودش چه طور است؟ موها را نگاه کرد و یک دل نه، صد دل عاشق زنی شد که چشمش او را ندیده بود. پسر پادشاه رفت خانه و دراز کشید گوشه ای و از خورد و خوراک افتاد و نمی دانست چه طور می تواند این زنه را به دست بیاورد. خلاصه، آن قدر نخورد و نخورد تا از حال و جان افتاد و دیگر نتوانست پا از رختخواب بیرون بگذارد.
روزی پادشاه بالای بام قصر ایستاده بود و دید پسر وزیر تک و تنها می رود. صداش زد و پرسید چرا تنها می رود؟ مگر پسرش کجا رفته؟ پسر وزیر گفت شاه زاده مریض شده و از خانه ی تاریکش بیرون نمی آید و با کسی هم حرف نمی زند. موی زنی را دیده و دل به زنی داده که نمی داند ریختش چه طور است و کجا زندگی می کند. پادشاه تا حرف پسر وزیر را شنید، با خود گفت این هم از بخت و اقبال من که این پسره می خواهد جانشینم بشود. از بام قصر آمد پائین و به جارچی ها دستور داد در شهر جار بزنند که هرکس بتواند پسرش را از آن اتاق تاریک بیاورد بیرون، به اندازه ی وزنش به او طلا می دهد.
صدای جارچی ها که بلند شد، پیرزنی دولا آمد به قصر، آن قدر پیر بود که موقع راه رفتن عصاش به این طرف و آن طرف می رفت. پیرزنه را بردند پیش پادشاه. پیرزنه کوزه ای از زیر چادرش درآورد و گفت این کوزه را پر طلا کند، کافی است. به اندازه ی وزنش نمی خواهد. مگر آن همه طلا را می خواهد بزند به سر پدر و مادرش؟ طلا را می خواهد تا بتواند دختره را پیدا کند و گولش بزند و عقلش را بکوبد به طاق اتاقش. پیرزنه ته کوزه را سوراخ کرد و گذاشتش رو تنور و غلام های پادشاه هرچه طلا آوردند و ریختند، از تهش زد بیرون و کوزه پر نشد. هرچه کیسه کیسه طلا تو خزانه ی پادشاه بود، آوردند، اما هیچی ته این کوزه نایستاد. آخر سر داد و فریاد غلام ها بلند شد که این چه کوزه ای است که خزانه ی پادشاه تو آن جا نمی گیرد. پیرزنه که دید کار دارد بیخ پیدا می کند، کهنه ای گذاشت ته کوزه و پر شد. پیرزن آن قدر طلا برداشت که بتواند کارش را راست و ریس کند. اول رفت به قصر پادشاه و وارد اتاقی شد که شاه زاده خودش را زندانی کرده بود و درش را به روی دیگران بسته بود. تا رسید، رو به پسر پادشاه کرد و گفت: «پسرم! دردت بخورد به جان من. چرا افتاده ای این جا؟ کجات درد می کند. دستت را بده به من.»
دست پسر پادشاه را گرفت و خوب به سر و برش نگاه کرد و خودش را زد به آن راه و گفت: «تو عاشق شده ای. دختر هر کی که باشد و آن ور دنیا هم زندگی کند، پدرت می آوردش. اگر با پول شد، شد. اگر نشد، با زور دختره را می آورد. پدرت پادشاه است. اگر این ها نشد، خودم می روم و با کلک می آورمش.»
حرف های پیرزن به دل پسر پادشاه اثر کرد و نرم شد و از اتاق آمد بیرون. پیرزن همین که پسره را رساند به دست پادشاه، سوار خری شد و از کنار دریا راه افتاد و رفت و رفت. دوروبرش را خوب نگاه می کرد. آن قدر رفت تا شب شد. از خر آمد پائین و سیخی به خره زد و لنگش کرد. بعد شروع کرد به جیغ و داد و از بنده های خدا خواست که به داد این پیرزن بی کس و کار برسند و نگذارند این شب تاریک، بی پناه بیرون بماند. گفت می خواسته برود مکه و مدینه تا خانه ی خدا را زیارت کند. آن قدر داد زد تا صداش رسید به گوش سنجر، پسر پادشاه که تازه از کوه برگشته بود. پسره رو کرد به زنش و گفت برود این پیرزنه را بیاورد. خدا خوشش نمی آید پیرزن بی کس و کاری شب تنها بماند. زنه دلش راضی نمی شد و می گفت بهتر است سر جایش بنشیند، نکند بلایی سرشان بیاورد. اما پسر پادشاه گوشش بدهکار نبود و گفت پیرزن بی دست و پایی کجا می تواند اسباب دردسرشان بشود.
پسر پادشاه رفت و پیرزن را آورد. خرش را بست به طویله و خودش را نشاند و نانی و آبی آوردند و با هم خوردند. سفره را که برچیدند، پیرزن رفت ور دل زنه نشست و خوب نگاهش کرد و یکهو زد زیر گریه. دختره هاج و واج ماند. اما پیرزن امان نداد و گفت او دختر خواهرش است. مادرش که مرد، دختری به این خوشگلی افتاد به دست دیو و قوم و خویش او که آن طرف ها بودند، نتوانستند ازش خبری بگیرند. حالا که او را دیده، می خواهد پیش خواهرزاده اش بماند و زیارت خانه ی خدا را می گذارد برای بعد.

زنه قبول کرد که پیرزن پیشش بماند. هر روز که پسر پادشاه و زنش می رفتند شکار، پیرزنه تو خانه می ماند و برای شان نان می پخت. چند روزی که گذشت، زنه را تنها گیر آورد و به اش گفت شکار کار مردهاست. زن باید خانه بنشیند و به خانه و زندگی اش برسد. بهتر است بماند و شوهرش تنها برود شکار، زن خام حرف پیرزنه شد و دید بد هم نمی گوید. خانه نشینی آسان تر هم هست. از آن روز شوهرش را تنها روانه ی کوه کرد و خودش ماند ور دل پیرزنه. عجوزه که حالا همه چیز را به مرادش می دید، رو کرد به زنه و گفت این شوهرش به اش اعتماد ندارد. اگر داشت، می گفت مرگش به چی بسته است. زنه مانده بود که این پیرزن چی می گوید. اما او امان نداد و به اش گفت آدم های بزرگ از مرگ شان خبر دارند. شوهرش به او نگفته، چون اعتماد ندارد که زنش باهاش همراه باشد. آن قدر گفت و گفت تا زنه باورش شد و دل داد به حرف پیرزنه. شوهره که برگشت، زنه از این در و آن در حرف زد و کارهای عجیب و غریب کرد. شوهرش که دید امشب زنه یک چیزی اش می شود، گفت چی شده که امشب انگاری رو آتش مانده و آرام و قرار ندارد. زنه نشست گوشه ای و زد زیر گریه و به شوهرش گفت چرا به اش نگفته که جانش به چی بسته است تا اگر اتفاقی افتاد، بتواند کاری برایش بکند. پسر پادشاه اول خودش را زد به آن راه، ولی تا دید زنه مرغش یک پا دارد، گفت مرگ همه را خدا می داند. او از کجا بداند مرگش چه طور است. اما زنه سوار خر شیطان شده بود و هیچ خیال نداشت پیاده شود. آخرسر برای این که دل زنش را به دست بیاورد، گفت اسمش سنجر و جانش هم به خنجرش بسته است. اگر کسی خنجرش را بشکند یا به آب بیندازد، می میرد و هزار سال هم بگذرد، زنده نمی شود. اما اگر خنجر را زیر پهن قایم کنند، خنجره جوش می خورد و هفت سال دیگر زنده می شود. پیرزنه فوری همین کار را کرد و خنجر را از دست سنجر در آورد و به دریا انداخت. سنجر فوری از هوش رفت و مثل مرده‌ها افتاد.

اما بشنوید از رفیق های سنجر که با هم می رفتند. همان شب ستاره شمار نگاه کرد و دید ستارهای پسر پادشاه خاموش شد. به رفیق هایش گفت بلایی سر پسر پادشاه آوردند. راه افتادند تا بتوانند سنجر را پیدا کنند.
از آن طرف پیرزنه دو روز کنار زن بی چاره نشست و این دو روزه هرچی زن سنجر را دلداری داد که هر آدمی می میرد، جوان که نمی تواند پای مرده بنشیند، عمر آدم ها یک روز تمام می شود و هیچ کی به دنیا نمی ماند، دختره آرام نشد. گفت بهتر است بروند جای دیگری که او بتواند مثل جوان ها زندگی کند. شوهرش مرده، دنیا که به آخر نرسیده؟ زنه باز هم قبول نکرد. آخر سر گفت بلند شود و سر و صورتش را آب بزند. خودش هم شده عین مرده. مادر و پدر و شوهر و زن، همه می میرند.
زنه گفت دستش به کار نمی رود. اگر خودش خورد و خوراک می خواهد، برود و چیزی بپزد و بخورد. پیرزنه رفت و غذایی پخت و دور از چشم زن عزادار، داروی بیهوشی ریخت توش و آورد. آن قدر اصرار کرد که زن بخت برگشته دو لقمه خورد. زود بی هوش و گوش، عین شوهرش افتاد رو زمین. پیرزن دست به کار شد و سوار خرش کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به شهر خودش. به پادشاه و پسرش خبر دادند که پیرزنه، دختره را آورده که پسر پادشاه عاشقش شده. پادشاه دستور داد شهر را چراغان کنند و جشن بگیرند. آنها سرگرم بزن و بکوب بودند که زنه به هوش آمد و دید دوروبرش سر و صدایی است و دارند ساز و دهلی می زنند و ترق و تروقی راه انداخته اند که آن سرش ناپیدا. شستش خبردار شد که پیرزنه او را آورده شهر دیگری. از ته دل این عجوزه ی نیرنگ باز را نفرین کرد.
زن سنجر را بردند قصر پادشاه و پسرش هم به پیرزن خلعتی داد و رفت سراغ زنه و دید هیچ زنی را تا آن روز به این خوشگلی و ترگل ورگلی ندیده. به او گفت همین امشب می خواهد عقدش کند. اما زنه گفت نمی تواند. چون تازه دو روز است که شوهرش مرده و رسم شان این است که یک سال به پای شوهر مرده می نشینند. پسر پادشاه قبول کرد و گفت در این یک ساله صبح و شب می آید به دیدنش.
از آن طرف رفیق های پسر پادشاه دل نگران و سراسیمه می آمدند و بوکش هم جلوتر از دیگران حرکت می کرد. بوکش همین طور که می آمد، بو کشید و خنجر را ته دریا پیدا کرد. آب باز زود رفت و خنجر را بیرون آورد. رو کردند به آهنگر که حالا کار دست تو را می بوسد و باید کاری کنی که این خنجر بشود عین روز اولش. آهنگر دست به کار شد و خنجر را طوری روبه راه کرد که از روز اولش هم بهتر شد. خنجر را که آماده کرد، پسر پادشاه عطسه ای کرد و پاشد و نشست. یکهو دید هر شش رفیقش دورش را گرفته اند. هاج و واج ماند و گفت: «شما کجا بودید؟ من چه قدر زیاد خوابیده ام.»
وقتی رفیق هایش پرسیدند که این جا تنها زندگی می کند؟ او تمام سرگذشتش را تعریف کرد. وقتی پی بردند پیرزنه چه بالایی سر این بی چاره آورده، بوکش را انداختند جلو و بقیه پشت سرش راه افتادند تا پیرزنه را پیدا کنند. آنقدر رفتند تا رسیدند به شهری که زن سنجر را برده بودند آنجا. بوکش رفت و پیرزن را پیدا کرد. خودش را زد به آن راه و دست انداخت گردن پیرزنه و فریاد مادر مادرش رفت هوا گفت به او خبر داده بودند که مادرش سه روز است که مرده، اما حالا می بیند که مادرش زنده است. از قضا، پیرزن هم پسری داشت که سالها پیش رفته بود سفر و خیلی هم شبیه بوکش بود. پیرزن خوشحال شد که پسرش برگشته و حالا که پول و پله ای به هم زده و دستش تنگ نیست، با خیال راحت، دو تایی با هم سر می کنند. بوکش برای این که دل پیرزنه را به دست بیاورد، از جا جنبید و آغل و طویله اش را پاک کرد، آتش درست کرد و خاکسترها را جارو کرد و آب آورد. آنقدر کار کرد که پیرزنه خیالش آسوده شد. اما روزی که هر دو تو خانه تنها شده بودند، زد زیر گریه و تا پیرزنه پرسید چی شده؟ گفت تمام مردم می گویند مادرش رفته و دختر خوشگلی آورده که لنگه ندارد. این دختر را به همه نشان داده، اما به پسرش هیچی نمی گوید.
پیرزن به اش قول داد که فردا می بردش به دیدن دختره. زود رفت پیش پسر پادشاه و گفت دختری دارد که آرزو به دل مانده و دوست دارد پسر پادشاه را ببیند. پسر پادشاه گفت فردا دخترش را بیاورد به قصر تا او را ببیند. پیرزن زود برگشت و یک دست لباس زنانه داد به بوکش و گفت صبح این ها را بپوشد و خودش را شکل زن ها دربیاورد تا بروند قصر پادشاه. بوکش صبر کرد تا صبح شد و خودش را چنان آرا و پیرا کرد که هرکی می دیدش، باور نمی کرد این ورپریده زن نباشد. خلاصه بوکش دست به دست پیرزن رفت به قصر و خودش را رساند به اتاقی که زن سنجر آنجا بود و زود با زنه گرم گرفت و چشم پیرزنه را که دور دید، همه چیز را برای زنه تعریف کرد و گفت سنجر و بقیه ی رفیق هایش آمده اند و او را نجات می دهند. زنه تا این حرف را شنید، خوشحال شد. بوکش با زنه قرار مدارشان را گذاشتند و آخر سر گفت شب می آید پای دیوار قصر و منتظرش می ماند. بوکش برگشت خانه ی پیرزن و از خوشگلی دختره تعریف کرد و گفت او را از کجا آورده است؟ پیرزن همه چیز را برای بوکش گفت. بوکش هم گفت چند تایی نان برایش بپزد که امشب می خواهد برود خانه ی یکی از رفیق هایش. پیرزن تند و تیز نان تازه پخت و داد به بوکش. از آن طرف زن سنجر برای پسر پادشاه آن شهر پیغام فرستاد که چهل ذرع کرباس برایش بفرستد که می خواهد آن را به فقیر بی چاره ها بدهد. پسر پادشاه که دید دختره دارد با او راه می آید، خوشحال شد و توپی کرباس برایش فرستاد. تا کرباس ها را آوردند، دختره سر پارچه را گره زد و آن را انداخت به میخی که بوکش به بالای بام کوبیده بود. شب که شد، بوکش با دو اسب آمد پای دیوار قصر و دختره یک سر کرباس را به کمرش بست و از دریچه آرام آرام رفت پائین، پا که به زمین گذاشت، کرباس را از کمرش باز کرد و پرید پشت اسب و با بوکش در رفت. آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، مأمورها آمدند و دیدند پارچه ی سفیدی در هوا تکان می خورد. رفتند به اتاق دختره و دیدند جا تر است و بچه نیست. به پسر پادشاه خبر دادند. او مأمورها را فرستاد این طرف و آن طرف، اما هیچ جایی خبری از دختره نبود. آخرسر خودش رفت سراغ پیرزنه و گفت دختره تو قصر نیست. پیرزنه هم گفت خبری ندارد، ولی پسر پادشاه از کوره دررفت و گفت دیروز با دختر او بوده. پیرزنه گفت زنی که همراهش بوده، دختر نبود. جوانی بود که او را گول زده و احتمالاً همین جوان هم دختره را برده.
پسر پادشاه دستور داد پیرزنه را بکشند، اما او زد زیر گریه و گفت او را نکشند تا برود و دختره را دوباره بیاورد. پسر پادشاه قبول کرد. پیرزنه سوار خرش شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید نزدیک خانه ی سنجر و آنجا سیخی زد به پای خره و لنگش کرد و عین دفعه ی قبل جیغ و داد راه انداخت که پیرزنی غریب بیرون مانده و بنده خدایی پیدا نمی شود جایی به او بدهد تا شب را به صبح برساند و فردا راهی مکه و مدینه نشود. سنجر و رفیق هایش تا صدای پیرزنه را شنیدند، رو کردند به بوکش و گفتند مادرش آمده و برود بیاردش.
بوکش رفت پیش پیرزنه، اما عجوزه چانه اش را کج کرد تا او را نشناسد. بوکش هم وانمود کرد که از آمدن مادرش خوشحال شده. پیرزنه را برد خانه و رفیق هایش دوروبر او را گرفتند. بوکش گفت حالا که می خواهد برود زیارت خانه ی خدا، باید پاک و پاکیزه باشد. دیگ بزرگی را پر آب کردند و گذاشتند رو اجاق. آب که جوش آمد، چهار نفری دیگ را برداشتند و رفتند. سراغ پیرزنه. بوکش آن جا دهنش را باز کرد و گفت: «خجالت نمی کشی؟ زن مردم را برده ای و دوباره آمده ای سراغش.»
این را گفت و هر چهار نفر آب جوش را ریختند رو سر پیرزنه. پیرزنه سوخت و سنجر و زنش هم به خیر و خوشی با هم زندگی کردند.
امیدوارم همان طور که آن ها به آرزو شان رسیدند، ما هم به مرادمان برسیم.
باز نوشته ی افسانه ی سنجر و خنجر، قصه های هزاره های افغانستان، محمدجواد خاوری، صص 194 - 205
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.