نویسنده: محمد قاسم زاده

 
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. پادشاهی بود و پسری داشت. روزی این پسره، پسر وزیر را برداشت و با هم زدند به صحرا تا هوایی تازه کنند و اگر بخت با آن ها یار بود، چند تا شکار هم بزنند. همین طور که در صحرا این طرف و آن طرف می رفتند، هفت تا کبک زدند. تازه پی بردند چیزی ندارند تا کبک ها را کباب کنند. گشنه هم بودند. دوروبر را که گشتند، رسیدند به غاری در دل کوه که دود گوله گوله از آن بیرون می زد. پسر وزیر گفت شاید این جا کسی باشد. بروند ببینند. اما پسر پادشاه واهمه داشت و گفت شاید جانوری باشد و بلایی سرشان بیاورد. این را گفت و به پسر وزیر دستور داد برود و سر و گوشی آب بدهد. پسر وزیر رفت و پسر پادشاه همان جا نشست.
پسر وزیر کبک ها را برداشت و رفت تو غار و دید دختری نشسته مثل پنجه ی آفتاب. تا چشمش به دختره افتاد، خوشگلی اش به دل پسره اثر کرد و بی هوش شد و افتاد رو زمین. دختره زود آب و گلابی آورد و به صورت آن بی چاره زد و به هوشش آورد و گفت این جا چه کار دارد؟ پسر وزیر کبک ها را نشان داد و گفت آمده این ها را کباب کند، چون خودش و رفیقش گشنه اند. دختره چند تا هیزم تو اجاق گذاشت و کبک ها را پر کند و داد به پسر وزیر تا کباب کند، اما پسره که هوش و حواسش پی دختره بود، همان اولی را سوزاند و زغال کرد. وقتی به خودش آمد که کار از کار گذاشته بود. دمغ شد و به دختره گفت این کبک سوخت. دختره زود پاشد و با خمیر کبکی درست کرد و گفت این را با دو کبک خودش بخورد و چهار تا را هم برای رفیقش ببرد. سفارش هم کرد که دیگر این دوروبر پیداش نشود که هفت برادرش که دیوند، او را زنده نمی گذارند. پسر وزیر کبک ها را کباب کرد و برگشت پیش پسر پادشاه. تا کبک ها را زمین گذاشت، پسر پادشاه گفت: «تو غار کی بود؟»
پسر وزیر گفت: «کسی نبود. ته مانده ی آتش چوپان موپان ها بود و من هم چوبی چیزی جمع کردم و کباب شان کردم.»
شروع کردند به خوردن. همین که کبک ها را خوردند، پسر پادشاه گفت: «چرا دو تا کبک تو استخوان داشت و آن یکی گوشت خالص بود؟»
پسر وزیر گفت: «گشنه ام بود و با استخوان خوردمش.»
پسر پادشاه گفت: «آره، پدر سوخته! تو گفتی و من هم باور کردم. مگر می شود کبک را با استخوان خورد؟»
پسر وزیر گفت: «شاید انداخته باشم و تو ندیده باشی؟»
پسر پادشاه گفت: «خوب نشانش بده. استخوان ها که هنوز رو زمین است.»
پسر پادشاه این را گفت و شمشیرش را کشید و گفت یا راستش را بگوید یا گردنش را می زند. پسر وزیر ناچار گفت تو غار دختری بود که پی برد دیوزاد است، اما خودش را طوری خوشگل کرده بود که نگو نپرس. حواسش رفت پی دختره و یکی از کبک ها سوخت و دختره هم کبکی از خمیر درست کرد. همین بود که استخوان نداشت. پسر پادشاه تا این حرف را شنید، گفت بروند پیش دختره. اما پسر وزیر بهانه آورد و گفت او خواهر هفت تا دیو است و گفته الان برادرهایش می رسند و بهتر است او این دوروبرها نباشد، والا تکه ی بزرگش گوشش است. پسر پادشاه زیر بار نرفت و دوباره شمشیرش را کشید و با هم راه افتادند تا رسیدند به غار و چشم پسر پادشاه تا به دختره افتاد، جابه جا بی هوش شد و مثل مرده افتاد رو زمین، دختره بلند شد و آب و گلابی آورد و همان طور که به صورت پسر پادشاه می زد، به پسر وزیر گفت مگر به او نگفته بود، دیگر این جا پیداش نشود؟ پسر وزیر هم گفت رفیقش مجبورش کرد. مگر شمشیرش را نمی بیند؟ دختره زود آنها را برد و گوشه ای قایم کرد و گفت الان هفت تا برادرش می رسند. آنها باید خوب حواس شان جمع باشد. وقتی برادرهایش رسیدند و آب و نانی جلوشان گذاشت، کاسه ای می پاشد به دروازه ی غار. تا صدای آب را شنیدند، زود بیایند بیرون و به برادرهایش سلام کنند. دختره رفت و سرش را به کار گرم کرد که برادرها رسیدند.
اما تا پا گذاشتند تو غار، بو کشیدند و گفتند بوی آدمی زاد می آید. اما دختره گفت کدام آدمی زاد؟ آدمی زاد مگر دیوانه است که بیاید اینجا. برادرها حرفی نزدند و نشستند و دختره هم غذایی را که پخته بود، آورد و گذاشت جلوشان. هنوز برادرها شروع به خوردن نکرده بودند که دختره کاسه ای آب کرد و ریخت به دروازه ی غار، شاهزاده و پسر وزیر از در وارد شدند و سلام کردند. دیوها نگاه کردند و دو تا آدمی زاد را دیدند. یکی از دیوها گفت: «اگر حق سلام تان نبود، شما را لقمه ی خام می کردیم. اگر غذا جلومان نبود، لقمه ی چپمان می شدید. بیایید غذا بخورید.»
هر دو چهار زانو نشستند و شروع کردند به خوردن. پسر وزیر از این در و آن در حرف انداخت وسط و آخر سر گفت: «وقتی آمدم تو غار، خواهرتان را دیدم و به خواهری گرفتمش، او که خواهرم شد، شما هم شده اید برادرم. من برادر هشتم تانم. بیایید خواهرتان را بدهید به این ارباب من.»
دیوها نگاهی به خواهرشان کردند و پرسیدند او این دو تا آدمی زاد را پیدا کرده؟ پسر وزیر پیش دستی کرد و گفت: «خواهرم بی گناه است. ما از این جا می گذشتیم و دنبال شکار می گشتیم. شاید قسمت این بوده که ما بیایم اینجا، شما نباید خواهرم را اذیت کنید. بیایید خواهرمان را بدهیم به ارباب. پسر پادشاه است.»
دیوها گفتند این پسر پادشاه به اندازه ی قلاده ی سگ هم نمی ارزد. خواهرشان را به خود او می دهند. اما پسر وزیر گفت نمی شود. چون دختره را به خواهری قبول کرده، دیوها و پسر وزیر از این در و آن در حرف زدند و آخرسر دیوها گفتند به خاطر او، خواهرشان را به اش می دهند، اما این پسره شوهر بشو نیست. همان شب سوروساتی به راه انداختند و خواهرشان شد زن پسر پادشاه. از فردا پسر وزیر و هفت تا دیوزاد می رفتند شکار و پسر پادشاه و زنش تو غار می ماندند. گذشت و گذشت تا روزی دختره داشت سرش را می شست که پسر پادشاه دید کلیدی به دم موهای دختره بسته است. با خودش گفت این کلید نباید معمولی باشد که او این طور قایمش کرده. باید سری داشته باشد. زود رفت و طوری که دختره بو نبرد، کلید را از دم موهایش باز کرد. وقتی دختره رفت سراغ رفُت و روب، پسر پادشاه همراه افتاد تو غار و کلید را به این قفل زد و به آن قفل زد تا آخر سر به قفلی خورد و باز کرد. وارد اتاقی شد و دید خالی خالی است و دیو سفیدی را آنجا به چهارمیخ کشیده اند. رفت جلو و دیو لبخندی زد و گفت: «تو شوهر ملکه ی خدایی؟»
پسره سری تکان داد و دیو آن قدر قربان صدقه اش رفت تا پسر پادشاه فکر کرد این دیو باید نرم و بی آزار باشد. دیو خواهش کرد کمی زنجیر گردن و دست و پایش راشل کند تا بتواند نفس بکشد. پسر پادشاه قبول کرد و همین که زنجیرها را شل کرد، دیو از جا جست و زنجیرها را کند و چنان سیلی محکمی زد به صورت پسره که صورتش برگشت و گفت اگر به خاطر نیکی اش نبود، تکه پاره اش می کرد. او عاشق ملکه ی خداست و پسره از راه رسیده و دختره را گرفته. پسر پادشاه بی هوش شد و دیو زد بیرون و ملکه ی خدا را گرفت و گذاشت رو کولش و تنوره کشید و رفت هوا.
شب که شد، دیوها و پسر وزیر برگشتند و دیدند دروازه بسته است و هرچه خواهرشان را صدا زدند، خبری نشد. برادر بزرگه رو کرد به پسر وزیر و گفت از روز اول گفته بود این پسر پادشاه اندازه ی قلاده ی سگ هم نمی ارزد. دیوی عاشق ملکه ی خدا شده بود و آنها پدرشان درآمده تا دیو را به دام انداخته و به چهارمیخش کشیده اند. حتماً این پسره ی الدنگ رفته و در زندانش را باز کرده. زدند دروازه ا ی را شکستند و رفتند تو. دیدند بعله. پسره چه دسته گلی به آب داده. دیوها از کوره در رفتند و می خواستند به جان پسر پادشاه بیفتند و به سیخش بکشند. اما پسر وزیر گفت چهل روز به پسر پادشاه کاری نداشته باشند تا او برود و خواهرشان را از دست دیو در بیاورد و برش گرداند. این را گفت و خم شد و سیلی جانانه ای خواباند بیخ گوش پسر پادشاه که صورتش برگشت سر جای اولش. از دیوها قول گرفت تا آمدن او، کاری به کار پسر پادشاه نداشته باشد. بعد کمرش را محکم بست و پاشنه را ور کشید و پرید پشت اسبش و رفت.
پسر وزیر رفت و رفت تا رسید به دشتی که آن قدر بزرگ بود که عرعر خر به صاحبش نمی رسید. عدهای سر چاهی جمع شده بودند و یکی را می فرستادند پائین. اما آن بابا تا نصفه ی چاه می رسید، جیغ و دادش هوا می رفت و می گفت سوختم .... سوختم. می کشیدندش بالا. می دیدند کمر و دست و گردنش کش می آید. پسر وزیر تا حال و کار این ها را دید، بو برد که این چاه باید طلسم همان دیو باشد که ملکه ی خدا برده. رفت جلو و پرسید سر این چاه چه کار می کنند. گفتند آدم می فرستند پائین آب بیارد، اما این طور می شوند. پسر وزیر گفت: «مرا بفرستید پائین و هرچی گفتم سوختم... سوختم، هیچ گوش نکنید و طناب را دست به دست سرازیر کنید.»

آدم هایی که دور چاه بودند، از خدا خواسته، قبول کردند و طناب را دور کمر پسر وزیر بستند و او سرازیر شد به چاه. وسط چاه که رسید، دید گرما طاقتش را می برد. داد زد سوختم.... سوختم، اما باز پائین ترش فرستادند. دید از گرما دارد از حال می رود، ولی نه جای پایی بود و نه می توانست بالا بیاید. رفت و رفت تا رسید ته چاه و گرما هم از بین رفت. دید این پائین عجب دنیایی است. تا چشم کار می کند خانه و باغ ساخته اند. زود طناب را از کمرش باز کرده و پا به شهر گذاشت و به هر خانه ای سر زد، دید خالی است. گشت و گشت تا در خانه ی آخری ملکه ی خدا را دید که نشسته و سر دیو را هم گذاشته رو زانوش، ملکه تا پسر وزیر را دید، نزدیک بود از خوشی جیغ بزند که پسره به اش اشاره کرد ساکت باشد. دختره حرفی نزد و آرام سر دیو را گذاشت رو زمین. پسر وزیر گفت با هم بروند، اما ملکه گفت تا این دیو زنده باشد، از دستش آسوده نیست و آب خوش از گلوش پائین نمی رود. پسر وزیر گفت حالا که این طور است، باید وانمود کند که با دیو کنار آمده و می خواهد زنش بشود، اما به یک شرط که بگوید مرگش به چه چیزی است. پسر وزیر رفت و قایم شد و دختر هم سر دیو را گذاشت روزانوش که یکهو دیو بیدار شد و هراسان دوروبرش را نگاه کرد و گفت ترسیدم.... رسیدم. دختره دور و اطراف را نگاه کرد و گفت: «این جا که چیزی نیست که بترسی؟»

دیو گفت: «برادر خوانده ات آمده؟»
ملکه گفت: «خانه خراب! برادر خوانده کجاست. این جا چاهی است و تو هم طلسمش کرده ای. راه دیگری هم که نیست.»
دیو گفت: «از پسر وزیر می ترسم. لعنت به پدرش! چشمش را که می گرداند، زهره ام آب می شد.»
ملکه گفت: «پسر وزیر چه طوری می تواند اینجا بیاید. اگر هم بیاید، تا سر چاه بیشتر نمی تواند. پا به چاه بگذارد تکه تکه می شود.»
دیو گفت: «دختر! بیا به زبان خوش زن من بشو. لج بازی فایده ندارد. اگر به زبان خوش زنم نشوی، به زور تو را می گیرم. این قدر با من لج بازی نکن.»
ملکه گفت: «به شرطی زنت می شوم که بگویی مرگت به چه چیزی است.»
دیو تا این حرف را شنید، سیلی محکمی زد بیخ گوش دختره. دختره زد زیر گریه و صورتش را گرفت و رفت گوشه ای نشست و اشک ریخت. دیو هم زود پشیمان شد و گفت: «الهی دستم خشک بشود که تو را زدم. تو سؤال بدی کردی و من هم بد زدم.»
ملکه گفت: «این طوری می شود زن و شوهری کرد که زن نتواند یک کلمه هم حرف بزند؟ یک روز دو روز که نیست، یک عمر باید کنار هم باشیم. اگر یک کلمه از زبانم درآمد و تو این طور بزنی که فایده ندارد.»
دیو گفت: «تو برادرخوانده ات را دیده ای؟»
دختر گفت: «خانه خراب! برادرخوانده کجاست؟»
دیو قبول کرد که بگوید. دختره را نشاند کنارش و گفت: «بالای همین کوه درخت چناری است. اگر کسی به آن آب زیادی بدهد، شل می شود و می تواند از ریشه بیرونش بکشد. درخت را که کند، دریچه ای می بیند. دریچه را که باز کند و برود تو، هوش از سرش می پرد. چیزی ساخته ام که نگو و نپرس. آدم یا دیو ترسو آنجا نمی تواند کاری کند، اما اگر سر نترس داشته باشد، کاری ازش برمی آید. آنجا صندوقی است و داخل صندوق دو تا جام را از سر به هم چسبانده ام و تو جام کبوتری است که جان من بسته به آن پرنده است. سر کبوتر را بکند، سر من کنده می شود، بالش را بکند، دست من می افتد، پاش را بکند، پای من کنده می شود، تکه پاره اش کند، من تکه پاره می شوم، اما اگر کبوتر بپرد، من دیگر مرگ ندارم. هزار سال هم که بگذرد، یک موی تنم سفید می شود که آن را هم می کنم.»
ملکه تا این حرف را شنید، گفت حالا زنش می شود. دیو خوشحال شد و گفت می رود بچه هایش را بیاورد تا جشن عروسی را به پا کنند.
دیو از این طرف رفت و پسر وزیر هم دختره را برداشت و از آن طرف راهی شد. رفتند و رفتند تا رسیدند بالای کوه و درخت چنار را که پیدا کردند، پسره آب بست پای درخت. خوب که شل شد، از ریشه کندش و به دریچه رسید. دریچه را هم باز کردند و هر دو رفتند تو، همان طور که دیو گفته بود، هوش از سرشان پرید دیو آن پائین بهشتی ساخته بود. دختر تا دید پسر وزیر حیران و مات مانده، گفت: «مواظب باشد. زود دست به کار شو و صندوق را بیار.»
پسره صندوق را آورد و درش را باز کرد و دید دو جام را به هم چسبانده اند و کبوتری آن وسط است. تا جام را باز کردند، کبوتر پرید، اما پسر وزیر تند و تیز کبوتر را گرفت. دیدند پاره ابری در آسمان به چه تندی می آید. دختره ترسید و گفت زود بال هایش را بکند که دیو دارد می آید و کوهی به دستش گرفته. پسر وزیر زود یک بال کبوتر را کند، که یک دست دیو به زمین افتاد و سنگ را داد به آن دستش. بال دیگرش را که کند، آن یکی دست دیو هم افتاد و سنگ به زمین خورد و از حفره ای که درست کرد، آب زد بیرون. پسر وزیر یک پای کبوتر را کند که یک پای دیو هم کنده شد. آن یکی پا را که کند، دیو بی دست و پا شد و با تنه و سرش می آمد و فریاد می زد: «پسر وزیر! دست نگه دار.... پسر وزیر! دست نگه دار.... فقط سرم را بگذار.»
دختره گفت نباید گول این را بخورد. زود سر کبوتر را بکند. پسر وزیر سر کبوتر را کند و همان لحظه سر دیو هم از تنش جدا شد و همان طور که به طرف زمین می رفت، می گفت: «با فریب کشتی.... با فریب کشتی.»
دیو که مرد، پسر وزیر و ملکه راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسیدند به زیر چاه. پسره دید طناب هنوز آنجا آویزان است. اول طناب به کمر دختره بست و او را فرستاد بالا. بعد خودش را رساند سر چاه. وقتی رسیدند روی زمین، پسر وزیر به دختره گفت باید عجله کنند. چون چهل روز دارد سر می رسد و اگر آنها سر چهل روز تو غار نباشند، برادرهایش پسر پادشاه را تکه پاره می کنند. هر دو تند و تیز حرکت کردند.
از آن طرف هفت برادر دیوزاد با خودشان گفتند اگر امشب خواهرشان برنگشت، پسر پادشاه را پاره پاره می کنند. یکی می گفت زیر آتش می برمش، یکی می گفت به سیخش می کشم و یکی می گفت خام خام می خورمش، هر کدام نقشه ای تو کله شان بود. غروب که شد، یکی پاشد و نگاه کرد و گفت از دور لکه ی سیاهی، عین کلاغ پیداست. گاهی دو تکه می شود و گاهی یکی. کمی صبر کردند و وقتی دوباره نگاه کردند، دیدند که نه، سیاهی نیست و خواهرشان با پسر وزیر می آید. خوشحال شدند. پسر وزیر و ملکه ی خدا که رسیدند، دیوها سر و صورتشان را بوسیدند. پسر وزیر نگاه کرد و دید پسر پادشاه دیگر حال و جانی ندارد. ناخن هایش به چه بلندی و موی سر و ریشش تا به کجا رسیده و کلاهش هم شده یکپارچه کثافت. زود ناخنش را گرفت و سرش را تراشید و کلاهش را عوض کرد و بردش حمام و چرکش را داد به آب.
شاه زاده و پسر وزیر چند روزی آن جا ماندند و بعد گفتند باید بروند، چرا که پدر و مادری دارند و مدتهاست که از حال شان خبری ندارند. پسر وزیر و پسر پادشاه و زنش با برادرهای دیوزاد خداحافظی کردند و راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به درختی و پیاده شدند. زیر درخت، در سایه نشستند. پسر پادشاه و زنش خوابیدند و پسر وزیر بیدار ماند و نخ و سوزن گرفت تا کفشش را بدوزد که مینایی و یک طوطی آمدند و رو شاخه ای نشستند. طوطی به زبان آمد و گفت: «این پسر وزیر، بیچاره خیلی زحمت کشیده.»
مینا گفت: «تازه زحمتش مانده. از این جا که بروند، تشنه شان می شود و سر راه شان به دو تا چشمه می رسند. به هر دو چشمه، برادر دیو سفید زهر ریخته تا انتقام برادرش را بگیرد. اگر از آب چشمه بخورند، همه می میرند. پسره زود باید آب چشمه را گل آلود کند تا از آبش نخورند. راه که افتادند، مشکی که از کوه قل می خورد و پائین می آید. دوغ این مشک هم زهرآلود است از کوه که گذشتند، هوا آن قدر گرم می شود که دیگر طاقت ندارند و پای دیواری، در سایه می خوابند که دیوار رو سرشان آوار می شود و آنها را می کشد. پسر وزیر باید چاره ی این کارها را بکند تا به سلامت به سر خانه و زندگی شان برسند.»
مینا تا این حرف ها را گفت با طوطی پر زد و رفت. پسر وزیر دید عجب گرفتاری برایش پیش آمده و داشت به بدبختی های خودش فکر می کرد که پسر پادشاه و زنش بیدار شدند. هر سه سوار شدند و راه افتادند. هوا طوری گرم بود که مغز سر آدم داغ می شد. سر راه به دو تا چشمه رسیدند و هر سه هم تشنه بودند. پسر پادشاه تا آب چشمه ها را دید، داد زد: «آخ جان! چه آب سرد و زلالی!»
پسر وزیر زود دو مشت خاک برداشت و پاشید تو چشمه ها. پسر پادشاه ناراحت شد و ناسزا بارش کرد چه آب تمیزی را گل آلود کرد. پسر وزیر حرفی نزد و دوباره راه افتادند. کمی که جلوتر رفتند، دیدند مشکی از بالای کوه قل می خورد می آید پائین، پسر پادشاه ذوق زده رفت طرف مشک، که پسر وزیر پیش دستی کرد و شمشیرش را کشید و مشک را پاره کرد. پسر پادشاه طاقت نیاورد و هرچه از دهنش درآمد، بار پسر وزیر کرد. این دفعه هم پسر وزیر حرفی نزد. هر سه حرکت کردند تا رسیدند به دیواری. پسر پادشاه که خسته و گرمازده بود، خواست از اسب پائین بپرد و برود سایه ی دیوار که پسر وزیر لگدی زد و دیوار را خراب کرد. پسر پادشاه رو کرد به پسر وزیر و گفت: «زود بگو چرا این کار را کردی؟»
پسر وزیر گفت: «اگر بگویم، سنگ می شوم.»
پسر پادشاه گفت: «به درک که سنگ می شوی.»
پسر وزیر شروع کرد به تعریف کردن آنچه در راه به سرشان آمده بود و این که چرا آن کارها را می کرد. هر یکی را می گفت یک قسمت بدنش سنگ می شد. وقتی حرفش را تمام کرد، تمام بدنش سنگ شد، اما پیش از آن گفت باید وقتی بچه اش دنیا آمد، خونش را رو سر او بریزند تا دوباره زنده شود.
پسر وزیر مثل مجسمه سنگ شد و همان جا ماند. یک سال گذشت و پسر پادشاه و ملکه صاحب پسر شدند. زنه گفت باید بروند و خونش را رو سر برادرش بریزند تا دوباره زنده شود. پسر پادشاه زیر بار نمی رفت و می گفت به خاطر پسر وزیر بچه اش را هلاک نمی کند. میان زن و شوهر بگومگو در گرفت و آخرسر زنه دست بالا را گرفت و پسرش را برد بالاسر مجسمه و آن جا نافش را برید. تا خون پسره ریخت رو سر مجسمه، زنده شد و زنه و پسر پادشاه خوشحال شدند که پسرشان که نمرد هیچ؛ رفیق شان هم زنده شد.
همه با هم برگشتند به قصر و پسر پادشاه هم از کارش توبه کرد و به خیر و خوشی با هم زندگی کردند.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.