کجاوه سخن -11

نويسنده: اسدالله بقایی نایینی
از عراقی تا قاآنی (2)

4. اوحدى مراغه‏اى

خوبرويان جفاپيشه وفا نيز كنند
به كسان درد فرستند و دوا نيز كنند
پادشاهان ولايت چو به نخجير روند
صيد را گرچه بگيرند رها نيز كنند
نظرى كن به من اى دوست كه ارباب كرم
به ضعيفان نظر از بهر خدا نيز كنند
بوسه‏اى زان دهن تنگ بده يا بفروش
كاين متاعى است كه بخشند و بها نيز كنند
عاشقان را ز بر خويش مران تا بر تو
زر و سر هر دو ببازند و دعا نيز كنند
گر كند ميل به خوبان دل من عيب مكن
كاين گناهى است كه در شهر شما نيز كنند
بر زبان گر برود ياد منت باكى نيست
پادشاهان به غلط ياد گدا نيز كنند
تو ختايى بچه‏اى، در تو خطا نيست عجب
كانچه بر راه صوابند خطا نيز كنند
اوحدى، گر نكند يار ز ما ياد، مرنج
ما كه باشيم كه انديشه ما نيز كنند
شيخ اوحدالدين بن حسين اوحدى مراغه‏اى از شعراى بزرگ قرن هفتم و هشتم‏ه . ق است. تولد او به قرينه‏اى سال 673 ه . ق است. به عارف زمان خوداوحدالدين كرمانى عشق مى‏ورزيد و كار اوحدى عشق‏ورزى بود. غزليات او روان‏و لطيف و عاشقانه است:
دوشم از كوى مغان دست به دست آوردند
از خرابات سوى صومعه مست آوردند
هيچ مى‏خواره ندارد طمع حور و بهشت
اين بشارت به منِ باده‏پرست آوردند
ساقيانش ز مى عشق تو كردندم نيست
به ميى ديگرم از نيست به هست آوردند
زلف و خال و خط خوبان همه رنجست، آنها
از كجا اين همه تشويش به دست آوردند
اين شگرفان كه نگنجند در آفاق از حسن
در چنين سينه تنگ از چه نشست آوردند
قلب و سالوس و ريا را نشكستند درست
مگر اين قوم، كه در زلف، شكست آوردند
مستى و شوريدگى از شعر اوحدى مى‏بارد:
دل مست و ديده مست و تن بى‏قرار مست
جانى زبون چه چاره كند با سه چار مست
تلخ است كام ما ز ستيز تو، اى فلك
ما را شبى بر آن لب شيرين گمار مست

5. خواجوى كرمانى

وقتى به زيارت مزار خواجوى كرمانى رفتم، تصنيف اين كتاب ادامه داشت،فاتحه‏اى خواندم و سنگ‏نبشته كنار آرامگاه او در مجاورت دروازه قرآن شيراز رابه‏عنوان شرح زندگانى او برگزيدم تا هديه دوستان كنم:
آنكه هم اول است و هم آخر
وآنكه هم باطن است و هم ظاهر
برقع از صورت سخن بگشاد
شمع معنى به دست خواجو داد
نخلبند شعرا، خلّاق‏المعانى كمال‏الدين ابوالعطاء محمودبن على‏بن محمودمرشد كرمانى متخلص به خواجو و مشهور به خواجوى كرمانى در سال 689هجرى قمرى ولادت يافت، در جوانى به سفرهاى دور و دراز پرداخت و سرانجام‏به دارالعلم شيراز جنت طراز رسيد و در اين ديار مهمان‏نواز با عزّت و ناز اقامت‏گزيد و در حدود سال 750 هجرى از همين جايگاه رخت به جاودانگى كشيد.
از سر كوى تو هر مرغ كه پرواز كند
جان من نعره‏زنان پيش رهش بازآيد
هر نسيمى كه از آن خطه نيايد باد است
خنك آن باد كه از جانب شيراز آيد
خواجو از اكثر علوم زمان خود آگاه و در نظم و نثر فارسى استادى صاحب جاه‏بود. كلامى استوار و روان و سعدى‏وار داشت و شيوه او در غزل و سخن حافظ به‏كمال رسيد. ديوان اشعار او مشتمل بر غزلّيات، مقطعات، ترجيعات و تركيبات‏است و به دو بخش «صنايع‏الكمال» و «بدايع‏الجمال» تقسيم شده است او شش‏مثنوى بلند به نامهاى سام‏نامه، هماى و همايون، گل و نوروز، روضةالانوار،كمال‏نامه و گوهرنامه دارد، ديوانش در زمان حيات خود وى جمع‏آورى شد.
هر سفرى را خطرى در ره است
هر خطرى را خبرى در ره است
هر شجرى را ثمرى داده‏اند
هر صدفى را گهرى داده‏اند
اهل معانى كه سخن‏پرورند
هر يك ازين گنج نصيبى برند
آنكه دَرِ گلشن معنى گشاد
برگ گلى بيش به خواجو نداد

صبحست ساقيا مى چون آفتاب كو
خاتون آب جامه آتش نقاب كو(182)
چون لعل آبدار ز چشمم نمى‏رود
از جام لعل‏فام، عقيق مذاب كو
درمانده‏ايم با دل غمخواره مى كجاست
در آتشيم با جگر تشنه، آب كو
اكنون كه مرغ پرده نوروز مى‏زند
اى ماه پرده‏ساز خروش رباب كو
دردى كشان كوى خرابات عشق را
بيرون ز گوشه جگر آخر كباب كو
گفتم چو بخت خويش مگر بينمت به خواب
ليكن ز چشم مست تو پرواى خواب كو
خواجو كه يك نفس نشدى خالى از قدح
مخمور تا به چند نشيند شراب كو

پيش صاحب‏نظران ملك سليمان باد است
بلكه آن است سليمان كه ز ملك آزاد است
آنكه گويند كه بر آب نهاده‏ست جهان
مشنو اى خواجه كه چون درنگرى بر باد است
هر نفس مِهرِ فلك بر دگرى مى‏افتد
چه توان كرد كه اين سفله چنين افتاد است
دل درين پيرزن عشوه‏گر دهر مبند
كاين عروسى است كه در عقد بسى داماد است
ياد دار اين سخن از من كه پس از من گويى
ياد باد آن كه مرا اين سخن از وى ياد است
آنكه شدّاد در ايوان ز زر افكندى خشت
خشت ايوان شه اكنون ز سرِ شدّاد است
خاك بغداد به مرگ خلفا مى‏گريد
ورنه اين شطّ روان چيست كه در بغداد است
گر پر از لاله سيراب بود دامن كوه
مرو از راه كه آن خون دل فرهاد است
همچو نرگس بگشا چشم و ببين كاندر خاك
چند روى چو گل و قامت چون شمشاد است
خيمه انس مزن بر در اين كهنه رباط
كه اساسش همه بى‏موقع و بى‏بنياد است
حاصلى نيست به جز غم ز جهان خواجو را
شادىِ جانِ كسى كو ز جهان آزاد است
اين دو غزل خواجوى كرمانى از جمله غزلهايى است كه به نيكويى در جان‏حافظ شيرازى نشسته و تأثير كلام خواجو بر رند شيراز را بيان مى‏نمايد آنجا كه‏مى‏فرمايد:
صبح است ساقيا قدحى پر شراب كن
دور فلك درنگ ندارد شتاب كن
يا:
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودا زده از غصّه دو نيم افتادست

سپيده دم كه صبا بر چمن گذرمى كرد
دل مرا ز گلستانِ جان خبر مى‏كرد
اگر ز نرگس مستش چمن نشان مى‏داد
دلم به ديده حسرت در او نظر مى‏كرد
تذرو جان من از آشيان برون مى‏شد
چو گوش بر سخن بلبل سحر مى‏كرد
سحر كه شاهد خاور نقاب برمى‏داشت
حديث روى تو ناهيد با قمر مى‏كرد
ز شوق لعل تو هر لحظه مردمِ چشمم
لب پياله به خوناب ديده‏تر مى‏كرد
دبير زان لب شيرين حكايتى مى‏راند
دهان تنگ قلم را پر از شكر مى‏كرد
روان خسته خواجو ز شهر بند وجود
به عزم مُلك عدم دم به دم سفر مى‏كرد

6. حكيم نظامى گنجوى

به تحقيق يكى از 5 ستون اصلى شعر پارسى بر خمسه نظامى گنجوى استواراست.جمال‏الدين ابومحمد الياس از جمله بزرگ‏ترين داستان‏سرايان ادب پارسى وبلكه جهان است كه در مضمون‏آفرينى و تركيبات خاص و ابداع و اختراع تعابيربكر و مضامين شيرين اعجاز كرده است. تشبيهات و استعارات لطيف او در خمسه‏نظامى چنان است كه روح آدمى را به تخيل و تأمل بسيار وا مى‏دارد. نظامى از نادرشاعرانى است كه در توصيف و تصوير مناظر و حالات مختلف از قدرت تلميح وتلويح بى‏نظيرى سود برده است و حتى اندام و اعضاى بدن معشوقه خلق شده درقصه‏هايش را در اوج زيبايى و عفت قلم تصوير نموده است آن‏سان كه گويى‏وصفِ جمال يار را در پرده عفاف پيچيده است. مخزن‏الاسرار، خسرو و شيرين، ليلى و مجنون، هفت پيكر و اسكندرنامه او درقلمرو شعر پارسى در نوع خود بى‏نظير است. حكيم نظامى گنجوى در حدود سال 614 ه . ق قلم فرو نهاد و چشم نيز هم‏فروبست. عاشقانه‏هاى حكيم نظامى چونان ليلى و مجنون و خسرو و شيرين‏حسب‏الحال عشاق سينه‏چاك عالم است.

مخزن‏الاسرار:

اى همه هستى ز تو پيدا شده
خاك‏ضعيف از تو توانا شده
زيرنشين علمت كاينات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
آنچه تغير نپذيرد تويى
وانكه نمردست و نميرد تويى
ما همه فانى و بقا بس تراست
ملك تعالى و تقدس تراست
خاك به فرمان تو دارد سكون
قبه خضرا تو كنى بيستون
غنچه كمر بسته كه ما بنده‏ايم
گل همه تن جان كه به تو زنده‏ايم
بى‏ديتست آنكه تو خون‏ريزى‏اش
بى‏بدلست آنكه تو آويزى‏اش
جنبش اول كه قلم بر گرفت
حرف نخستين ز سخن در گرفت
پرده خلوت چو برانداختند
جلوت اول به سخن ساختند
چون قلم آمد شدن آغاز كرد
چشم جهان را به سخن باز كرد
خط هر انديشه كه پيوسته‏اند
بر پر مرغان سخن بسته‏اند
نيست درين كهنه نوخيزتر
موى شكافى ز سخن تيز تر

 

پيرزنى را ستمى درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
كاى ملك آزرم تو كم ديده‏ام
وز تو همه‏ساله ستم ديده‏ام
شحنه مست آمده در كوى من
زد لگدى چند فرا روى من
گفت فلان نيم شب اى كوژپشت
بر سر كوى تو فلان را كه كشت
خانه من جست كه خونى كجاست
اى شه از اين بيش زبونى كجاست
گر ندهى داد من اى شهريار
با تو رود روز شمار اين شمار
داورى و داد نمى‏بينمت
وز ستم آزاد نمى‏بينمت
از ملكان قوت و يارى رسد
از تو به ما بين كه چه خوارى رسد
بنده‏اى ودعوى شاهى كنى
شاه نه‏اى چون كه تباهى كنى
شاه بدانى كه جفا كم كنى
گر دگران ريش، تو مرهم كنى
گوش به دريوزه انفاس دار
گوشه‏نشينى دو سه را پاس دار
مخزن‏الاسرار نظامى يك مجموعه حكمت و پند و اندرز و جهان‏بينى است كه‏شيرينى لفظ و جزالت معنا از آن مى‏بارد.

خسرو و شيرين:

به نام آنكه هستى نام از او يافت
فلك جنبش زمين آرام از او يافت
تعالى‏الله يكى بى‏مثل و مانند
كه خوانندش خداوندان خداوند
فلك بر پاى دارد انجم افروز
خرد را بى‏ميانجى حكمت‏آموز
جواهربخش فكرتهاى باريك
به روز آرنده شبهاى تاريك
نگه دارنده بالا و پستى
گوا بر هستى او جمله هستى

 

مرا كز عشق به نايد شعارى
مبادا تا زيم جز عشق كارى
جهان عشق است و ديگر زرق‏سازى
همه بازيست الّا عشق‏بازى
اگر بى‏عشق بودى جان عالم
كه بودى زنده در دوران عالم
كسى كز عشق خالى شد فسرده‏ست
گرش صدجان بود بى‏عشق مرده‏ست
ز سوز عشق بهتر در جهان چيست
كه بى او گل نخنديد ابر نگريست
طبايع جز كشش كارى ندانند
حكيمان اين كشش را عشق خوانند
گر انديشه كنى از راه بينش
به عشق است ايستاده آفرينش
چو من بى‏عشق خود را جان نديدم
دلى بفروختم جانى خريدم

خلاصه داستان:

قصه خسرو و شيرين يا شيرين و فرهاد از شيرين‏ترين‏افسانه‏هاى عاشقانه ناب ايرانى است كه در مقايسه با قصه‏هايى چون ليلى ومجنون با آن خميرمايه عرب‏تبارش از احتشام و شكوه شخصيتىِ خاص برخورداراست. خسرو و شيرين هر دو از قبيله سلاطين روزگارند و يكى در قلمرو ايران بزرگ‏ميراث‏دار پادشاهى است و آن دگر، شيرين‏دخت شيرين‏بيان و خوش‏سيماى‏سلطان ارمنستان مى‏باشد. قصه عشق بازى اين دو چنين آغاز مى‏گردد كه: خسرو فرزند هرمز شبى درمراجعت از شكارگاه در مزرعه‏اى خوش‏منظر بساط عيش مى‏گسترد و خانه‏درويشى را محل بيتوته مى‏سازد و لاجرم خدم و حشم و اسب و كسانش غوره‏تاك دهقان را مى‏كنند و سبزه باغ او لگدكوب مى‏سازند و بانگ آواز و زخمه سازبه گوش نامحرم مى‏رسانند كه جمله اينها در عرف اجتماعى و آداب سلطنت‏نوشيروانى نامرسوم و نوعى گناه محسوب مى‏گردد. هرمز پسر را تأديب مى‏كند و در راه بسط عدالت، اسبش را پى مى‏كند وغلامش را به دهقان مى‏سپارد و اسباب تعيش به خداوند بزمگاه مى‏بخشد وچنگىِ او را ناخن مى‏كشد. خسرو از باب فكرت به ناصواب بودن كرده اذعان‏مى‏كند و لباس استغفار مى‏پوشد و از پدر پوزش مى‏طلبد اما با اين‏همه در خواب‏نوشيروان را مى‏بيند كه در ازاء اين رفتار خاضعانه وعده و نويد چهار مطلب تازه به‏او مى‏دهد. تلخ‏كامى كامش از غوره باغ دهقان را به شيرينى شيرين‏دهانى شيرين نام و پى‏شدن پاى اسب راهوارش را به تحصيل سمندى شبرنگ به نام شبديز و بخشش‏اسباب سفر را با تختى طاقديس نام و شكيبايى در ناخن شكستن چنگ زن را به‏چنگ‏نوازى باربد نام جبران مى‏كنند زيرا شيرينى ايام زمانى حاصل مى‏شود كه ازحلاوتى ديگر چشم پوشيده باشى. خسرو پگاه از خواب پريد و از آن پس درانتظار تحقق رؤياى شيرين چشم بر راه و گوش بر پيغام مى‏داشت تا مگر اين لعبت‏شيرين‏كار بر طريق گذارش واقع شود كه:
عهد ما با لب شيرين‏دهنان بست خداى
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند
روزى «شاپور» نديم خسرو او را از «مهين بانو» پادشاه ارمنستان و دختربرادرش «شيرين» و اسب راهوارش شبديز آگاه كرد چنان كه ناديده بر شيرين دل‏باخت و سوداى تصاحب شبديز نيز در سر پرورانيد. شاپور كه نقاشى توانا بود از سوى خسرو به ارمنستان روانه شد تا شيرين رابدست آورد. شاپور با درايت و ذكاوت بسيار بر سر راه شكارگاه شيرين مى‏رفت كه هر روز باهفتاد دختر ماهروى از آن مكان مى‏گذشت و چهره يوسف مثالى از خسرومى‏كشيد و به شاخسار درختى در آن معبر مى‏آويخت چنان كه شيرين را از آن نقش‏نه دل ماند و نه تاب صبورى. دختران همراه شيرين از بيم عاشق شدن او كه در پرده و لفاف حسادت زنانه نيزپيچيده بود چهره خسرو را مى‏دريدند اما شاپور مكرّر جمال بى‏نظير او را بر منظرچشمان شيفته و شيداى شيرين قرار داد تا سرانجام مجذوب و مشتاقش گردانيد ودر جست‏وجوى او شد كه شاپور خود را نماياند و آن‏گاه شيرين را از صاحب‏تصوير خبر داد و طريق آشنايى بر او بنمود كه چگونه بر شبديز تندرو نشيند و به‏دنبال شكار به مداين گريزد. شيرين به مداين مى‏تاخت و خسرو كه در معركه غصب سلطنت افتاده بود وبيم هلاكتش مى‏رفت به ارمنستان روان شد و فى‏الحال عاشق و معشوق به‏سوى‏يكديگر مى‏تاختند و به تعبيرى هر يك به سرزمين آن ديگر مى‏گريختند كه عشق راطرفه معجونى است كيمياوار. شيرين در ميانه راه مداين و از فرط گرمى هوا به چشمه سارى شده بود و كمندگيسوان بر آب داده بود و بدر سيمايش را در انبوه موى پيچانش پيچيده بودچنان‏كه خسرو چهره او بنشناخت و از او گذر نمود. چون خسرو به ارمنستان رسيد، به‏اتفاق شاپور كه در ارمنستان بود به مجلس‏مهين‏بانو شدند و در آنجا از او استقبال شاهانه شد و از قصه شيرين خبر يافت. شيرين به مدائن رفت و بازگشت اما زمانى به ارمنستان رسيد كه خسرو به‏دنبال‏مرگ پدر و براى تصاحب تاج و تخت در خطر افتاده به مداين بازگشته بود. خسرو به مداين نارسيده مورد هجوم بهرام چوبينه واقع شد و بار ديگر به‏ارمنستان بازپس گريخت و از دست دادن حلاوت سلطنت را به ديدار شيرين‏جبران نمود كه سلطنت جاويد خلوت احباب است. شيرين به ديدار خسرو و خسرو به تماشاى رخسار شيرين نائل آمد اما وصال‏به زمانى موكول شد كه تاج و تخت از دست رفته به او باز پس رسد كه فطرت وخصلت افزون‏طلبى روزگارِ زنان را تباه سازد. خسرو از اين پندار شيرين در هم آشفت و عزم روم كرد و در آنجا با مريم دخترپادشاه روميان ازدواج نمود و چون حلقه قوميت روميان بر انگشت نمود با يارى‏آنان به ايران تاخت و بهرام را شكست داد و بر تخت پادشاهى ايران نشست وهم‏زمان مهين‏بانو نيز درگذشت و شيرين نيز به تخت و تاج شاهى ارمنستان رسيد. اينك زمانه دو دلداده را كسوت شاهى در بر و دولت عشق در دل در كنار هم‏قرار داده است اما مانعى افزون‏تر وصال را تهديد مى‏كند و آن مريم همسر خسرواست كه عشق را در خلعت پادشاهى به او ارمغان كرده است. با اين‏همه آتش عشق شيرين در دل خسرو شعله‏ور بود كه:
روز نخست چون دم رندى زديم و عشق
شرط آن بود كه جز ره آن شيوه نسپريم
شيرين پس از سالى سلطنت را به ديگرى واگذار كرد تا به دولت عشق پردازد وبه مداين آمد و در قصرى سكنى گزيد. حالا شيرين با شيدايى خاص خود درمجاورت كاخى زندگى مى‏كند كه مريم در آن كام‏روا گشته و اين حسادت فطرى‏زنانه نيز بر شدت درد و آتش عشق او مى‏افزايد ولى خود كرده را تدبير نيست زيرادر وانفساى فرياد عشق غفلت نمود و اين دولت بى‏بديل را به صورت بى‏معناى‏سلطنت دنيوى درباخت و لاجرم صبورى تنها علاج كار است. كار عشق كه‏بى‏سامان شد پرداختن به تعلقات صورى حيات شكل مى‏گيرد و از اين‏رو شيرين راسوداى كندن جويى در دل سنگ خارا در سر مى‏افتد تا شير گوسفندان را از طريق‏آن به قصر رسانند و لاجرم حجّار خوش‏تراشى به كار آيد و در اين ميان فرهادنيكوترين هنرمندان است. فرهاد چون شيرين را بديد و لحن كلامش را بشنيد به يكباره بر او عاشق شد وبه قدرت عشق از عهده تعهد برآمد و جوى بر كند. آوازه عشق فرهاد بر سر زبانهاافتاد چنان كه خسرو نيز از آن آگاهى يافت و او را احضار نمود تا كيفيت عشق او به‏نقد و تحليل گذارد و زر و سيم در كف او نهد و رقيب را از ميدان بدر سازد. مواجهه خسرو با فرهاد در قصه خسرو و شيرين بسيار شنيدنى است. خسرودر آغاز از ديار فرهاد مى‏پرسد و آن‏گاه به عشق‏ورزى مى‏پردازد:
نخستين بار گفتش كز كجايى
بگفت از دار ملك آشنايى
بگفت آنجا به صنعت در چه كوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشى در ادب نيست
بگفت از عشق‏بازان اين عجب نيست
بگفت از دل شدى عاشق بدين‏سان
بگفت از دل تو مى‏گويى من از جان
بگفتا عشق شيرين بر تو چونست
بگفت از جان شيرينم فزونست
بگفتا هر شبش بينى چو مهتاب
بگفت آرى چو خواب آيد كجا خواب
بگفتا دل ز مهرش كى كنى پاك
بگفت آنگه كه باشم خفته در خاك
بگفتا گر خرامى در سرايش
بگفت اندازم اين سر زير پايش
بگفتا دوستيش از طبع بگذار
بگفت از دوستان نايد چنين كار
بگفتا رو صبورى كن در اين درد
بگفت از جان صبورى چون توان كرد
بگفت از عشق كارت سخت زارست
بگفت از عاشقى خوش‏تر چه كارست
بگفت از دل جدا كن عشق شيرين
بگفتا چون زيم بى‏جان شيرين
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نيامد بيش پرسيدن صوابش
از مجادله لفظى و مناظره كه سودى حاصل نشد خسرو قصد فريفتن فرهاد كردو سوراخ كردن كوه بيستون به او پيشنهاد نمود و او نيز به‏شرط چشم‏پوشى ازشيرين پذيرفت و به كندن پرداخت. ماجراى ديدار شيرين با فرهاد و فرو افتادن اواز اسب در بالاى كوه و به‏دوش آوردن فرهاد، شيرين را تا به قصر نيز بس شيرين‏است.روزى به خسرو خبر دادند كه پس از ديدار شيرين و فرهاد توان او مضاعف‏شده و عن‏قريب از عهده پيمان برآيد و كوه را به قدرت عشق سوراخ نمايد كه‏بيستون را عشق كند و شهرتش فرهاد برد!خسرو به فطنت، پيكى به سوى فرهاد روان ساخت تا به دروغ خبر مرگ‏شيرين به او رساند و چون فرهاد اين ماجرا شنيد در دم تيشه‏اى بر فرق خويشتن زدو جان در باخت كه گر عاشق صادقى ميان خون بايد خفت!
فرهاد درگذشت. مريم هم دار فانى بدرود گفت و ديگر بار ميدان عشق‏بازى‏خسرو و شيرين مهيا شد اما باز هم نازهاى در پرده تدبير پيچيده شيرين وصال رابه تعويق انداخت و چون عشق از سمند تفاخر فرو افتاد شكر به جاى شيرين‏نشست كه از ماده تا معنا ميانشان تفاوت بود!شيرين به پشيمانى و ندامت افتاد و راه و طريق عشق‏بازى راستين پيدا نمود كه‏همانا استغاثه به درگاه الهى و طلب وصال از درگاه بى‏چون خداوندگارى مى‏باشد.سرانجام طبيب عشق يارى نمود و خسرو به ديدار او شتافت و او را به عقدخويش در آورد و روزگارى به خرمى و شادى سپرى ساختند كه عشق را طرفه‏معجونى است سبب‏ساز.
خسرو از مريم پسرى داشت شيرويه نام و او از سر بدگوهرى و اهريمنى از نه‏سالگى به شيرين تعلق خاطر يافت و در عنفوان جوانى پدر را محبوس نمود وشبانگاهان به خلوت او فرود آمد و با خنجرى پهلوى پدر بشكافت كه قصد تملك‏تاج و تخت شاهى و تصاحب شيرين داشت.چون خسرو را به مدفن مى‏نمودند شيرين نيز به‏همراه او به‏درون دخمه خزيد وچون در گشودند او را پهلو شكافته و لب بر لب خسرو نهاده به ديار باقى شتافته‏ديدند كه:
يك‏جوى شراب عشق جارى است
يك كوه قوام عهد بر جاست(183)
در خسرو و شيرين نظامى، عشق با مظاهر قدرت و كششهاى نفسانى در دوكفّه قرار مى‏گيرد و آنچه در اين كشاكش جانانه گوى مراد مى‏ربايد و در عرصه‏پرجذبه محبت پيروز مى‏شود عشق است عشق.

ليلى و مجنون:

اى نام تو بهترين سرآغاز
بى‏نام تو نامه كى كنم باز
اى ياد تو مونس روانم
جز نام تو نيست بر زبانم
اى كارگشاى هرچه هستند
نام تو كليد هرچه بستند
اى هست كن اساس هستى
كوته ز درت درازدستى
اى خطبه تو تبارك‏الله
فيض تو هميشه بارك‏الله

خلاصه داستان:

قبيله عامرى يكى از قبايل بزرگ عرب بود كه بزرگى از آنان‏همه چيز داشت الاّ فرزند. راز و نياز او به‏درگاه خداوندى سبب شد، تا فرزندى بيابدكه قيسش ناميدند. قيس را به نيكويى بزرگ مى‏كردند تا به هفت سالگى رسيد و به مكتب شد.درمكتب دخترى ليلى نام با او هم‏درس بود و از نگاه اول ميان آن دو كودك عشقى‏پيش‏رس به‏وجود آمد كه زبانزد همگان گرديد. پدر ليلى چون اين ماجرا بشنيد بارفتن ليلى به مكتب مخالفت كرد. قيس از هجران ليلى مى‏سوخت و هر روز به درخانه او مى‏رفت و درگاه معشوق را مى‏بوسيد. دورى اين دو كودك عاشق‏پيشه برشدت عشق افزود چنان‏كه قيس بى‏قرارى غيرمتعارف مى‏كرد تا به جايى كه‏مردمان او را مجنون ناميدند. پدر قيس راه علاج را در خواستگارى ليلى ديد ولى چون پاسخ منفى شنيد كه‏فرزند ديوانه تو باعث بد نامى قبيله ما مى‏گردد سخت در هم شد و تنها نقطه اميد رادر شفاى فرزند از طريق الطاف الهى دانست و لذا در انتظار نوبت حج ماند تا قيس‏را به كعبه بَرَد و پريشانى احوال فرزند را در انجا فرو نشاند و چون به كعبه رسيدگفت:
گفت اى پسر اين نه جاى بازيست
بشتاب كه جاى چاره‏سازيست
در حلقه كعبه حلقه كن دست
كز حلقه غم بدو توان رست
گو يارب از اين گزاف‏كارى
توفيق دهم به رستگارى
رحمت كن و در پناهم آور
زين شيفتگى به راهم آور
درياب كه مبتلاى عشقم
و آزاد كن از بلاى عشقم
مجنون چو حديث عشق بشنيد
اوّل بگريست پس بخنديد
از جاى چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف كعبه زد دست
مى‏گفت گرفته حلقه بر در
كامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بى‏حلقه او مباد گوشم
گويند ز عشق كن جدايى
اين نيست طريق آشنايى
من قوت ز عشق مى‏پذيرم
گر ميرد عشق، من بميرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
يارب به خدايى خدائيت
وانگه به كمال پادشاهيت
كز عشق به غايتى رسانم
كاو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
وين سرمه مكن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق‏تر از اين كنم كه هستم
گويند كه خو ز عشق واكن
ليلى‏طلبى ز دل رها كن
يارب تو مرا به روى ليلى
هر لحظه بده زياده ميلى
از عمر من آنچه هست بر جاى
بستان و به عمر ليلى افزاى(184)
پدر مجنون به فرزند مى‏نگريست كه چون مار حلقه به حلقه كعبه در آويخته وبه‏درگاه خداوندگارى مى‏نالد كه آنچه از عمر من برجاست برگير و به عمر ليلى‏افزاى. چون كار تشفع فرزند بدين‏جا كشيد نااميد و مأيوس دست مجنون بگرفت و به‏ديار خود بازگشت. دعاى مجنون در افزونى عشق اجابت شد و چون به ديار رسيد سر بر بيابان‏گذارد و با وحوش صحرا انس و الفت يافت و جز نام ليلى بر زبان نمى‏آورد. همه مردم را دل بر او مى‏سوخت و يكى از رؤساى قبايل عرب به نام نوفل عزم‏حمايت مجنون كرد و بدين منظور با قبيله ليلى در جنگ شد و آن را شكست داد وليلى طلبيد از آن قبيله.
پدر ليلى در كسوت تسليم‏شدگان از نوفل خواست ليلى را به پست‏ترين‏غلامش سپارد اما به مجنون ندهد كه احتشام قبيله‏اى او در هم نريزد و چون به‏كشتن ليلى تهديد نمود لاجرم نوفل دست از جنگ كشيد و ليلى را به عقد ابن‏سلام‏درآوردند اما ليلى تا آخر عمر به او تمكين نكرد. از سويى مجنون باديه‏گرد جزتغزل به ياد ليلى كارى نمى‏كرد و چون كام گرفتن از او حاصل نشد لاجرم با نام اوعشقبازى مى‏كرد و از هر كس كه مى‏ديد احوال ليلى را مى‏پرسيد و گاه به پيغامى‏دل خوش مى‏ساخت. مجنون روزگارى دراز در بيابانها به سر برد و تنها زمزمه او نام ليلى بود و هرمنظر زيبايى مى‏ديد چشمان ليلى به خاطرش مى‏آمد و خبر مرگ پدر و پس از آن‏مرگ مادر نيز تنها او را به مزارشان كشانيد و ضجّه‏اى چند نمود و باز به صحرابازگشت. از سويى ليلى به ظاهر در خيمه‏گاه ابن سلام مى‏زيست اما هيچ‏گاه به او كامى‏نبخشيد و در اثر تعصب و تحميق قبيله‏اى آن زمان، تنها صورت ظاهر زناشوئى رارعايت كردند تا زمان حيات ابن‏سلام سرآمد و به رنجورى افتاد و درگذشت و ليلى‏بر مزار او به نوحه‏سرايى عشق به‏معناى راستين پرداخت.
آيا تو كجا و ما كجاييم
تو زآن كه‏اى و ما تراييم
ماييم و نواى بينوايى
بسم‏الله اگر حريف مايى
سر انجام خزان عمر ليلى نيز فرا رسيد و شبى با درد و داغ عشق نافرجام‏خويش مادر را وداع گفت و مجنون را به او سپرد و وصيت كرد كه چون مجنون راديدى از جانب من بگو بر آن يار، معشوق تو چون از اين سراى دلگير رخت‏برمى‏بست به ياد تو دنيا را وداع مى‏گفت.
شرط است كه وقت برگ‏ريزان
خونابه شود ز برگ‏ريزان
خونى كه بود درون هر شاخ
بيرون چكد از مسام سوراخ
قاروره آب سرد گردد
رخساره باغ زرد گردد

 

در معركه چنين خزانى
شد زخم رسيده، گلستانى
ليلى ز سرير سر بلندى
افتاد به چاه دردمندى
شد چشم زده بهار باغش
زد باد تپانچه بر چراغش
گشت آن تن نازك قصب‏پوش
چون تار قصب ضعيف و بى‏توش
شد بدر مهيش چون هلالى
وان سرو سهيش چون خيالى
گرماى تموز ژاله را برد
باد آمد و برگ لاله را برد
تب‏لرزه شكست پيكرش را
تبخاله گزيد شكرش را
افتاد چنان‏كه دانه از كشت
سربند قصب به رخ فرو هشت
بر مادر خويش راز بگشاد
يكباره دَرِ نياز بگشاد
كاى مادر مهربان چه تدبير
كاهو بره زهر خورد با شير
خون مى‏خورم اين چه مهربانى‏ست
جان مى‏كَنَم اين چه زندگانى‏ست
در گردنم آر دست يك‏بار
خون من و گردن تو زنهار
كان لحظه كه جان سپرده باشم
وز دورى دوست مرده باشم
سرمم ز غبار دوست دركش
نيلم ز نياز دوست بركش
بربند حنوطم از گل زرد
كافور فشانم از دم سرد
خون كن كفنم كه من شهيدم
تا باشد رنگ روز عيدم
آراسته كن عروس‏وارم
بسپار به خاك پرده‏دارم
گو ليلى از اين سراى دلگير
آن لحظه كه مى‏بريد زنجير
در مهر تو تن به خاك مى‏داد
بر ياد تو جان پاك مى‏داد
در عاشقى تو صادقى كرد
جان در سر كار عاشقى كرد
اين گفت و به گريه ديده‏تر كرد
و آهنگ ولايت دگر كرد
چون ليلى در گذشت مجنون بر مزار او آمد و قبر او را در آغوش گرفت ونعره «اى دوست» زد و جان به جان آفرين تسليم كرد.ماه يا سالى نيز جنازه او بر فراز قبر ليلى بود و تنها وحوش بيابان از آن مراقبت‏مى‏كردند تا سرانجام قبيله او در كنار مزار ليلى به خاكش سپردند كه قبله‏گاه عشاق‏سينه‏چاك عالم معناست.

اقبالنامه:

خرد هر كجا گنجى آرد پديد
ز نام خدا سازد آن را كليد
برآرنده سقف اين بارگاه
نگارنده نقش اين كارگاه
ز دانستنش عقل را ناگزير
بزرگى و دانايى‏اش دلپذير
سزاى پرستش پرستنده را
تولّا بدو مرده و زنده را
بدو هيچ پوينده را راه نيست
خردمند از اين حكمت آگاه نيست
خدايا تويى بنده را دستگير
بود بنده را از خدا ناگزير
به بخشايش خويش ياريم ده
ز غوغاى خود رستگاريم ده

 

نظامى برين در مجنبان كليد
كه نقش ازل بسته را كس نديد
بزرگ آفريننده هرچه هست
ز هرچ آفريدست بالا و پست
نخستين خرد را پديدار كرد
ز نور خودش ديده بيدار كرد
بر آن نقش كز كلك قدرت نگاشت
ز چشم خرد هيچ پنهان نداشت
هر آن گنج پوشيده كامد پديد
به دست خرد باز دادش كليد
به آنجا تواند خرد راه برد
كه فرسنگ و منزل تواند شمرد

قافيه سنجان كه عَلَم بركشند
ملك دو عالم به قلم دركشند
خاصه كليدى كه در گنج راست
زير زبان مرد سخن سنج راست

آنكه ترا توشه ره مى‏دهد
از تو يكى خواهد و ده مى‏دهد
مملكت از عدل شود پايدار
كار تو از عدل تو گيرد قرار

شرفنامه:

خدايا جهان پادشاهى تراست
ز ما خدمت آيد خدايى تراست
پناه بلندى و پستى تويى
همه نيستند آنچه هستى تويى
همه آفريدست بالا و پست
تويى آفريننده هرچه هست
تويى كاسمان را برافراختى
زمين را گذرگاه او ساختى
حصار فلك بركشيدى بلند
در او كردى انديشه را شهربند
چنان بستى آن طاق نيلوفرى
كه انديشه را نيست زو برترى
تو گفتى كه هر كس كه در رنج و تاب
دعايى كند من كنم مستجاب
بلى كار تو بنده پروردنست
مرا كار با بندگى كردنست

 

بيا ساقى از خم دهقان پير
مى‏اى در قدح ريز چون شهد و شير
نه آن مى كه آمد به مذهب حرام
مى‏اى كاصل مذهب بدو شد تمام

بيا باغبان خرمى ساز كن
گل آمد در باغ را باز كن
ز جعد بنفشه برانگيز تاب
سر نرگس مست بركش ز خواب

هنوزم زبان از سخن سير نيست
چو بازو بود باك شمشير نيست
بسى گنجهاى كهن ساختم
درو نكته‏هاى نو انداختم
سوى مخزن آوردم اول بسيچ
كه سستى نكردم در آن كار هيچ
وزو چرب و شيرينى انگيختم
به شيرين و خسرو درآميختم
وز آنجا سراپرده بيرون زدم
در عشق ليلى و مجنون زدم
وزين قصه چون باز پرداختم
سوى هفت پيكر فرس تاختم
كنون بر بساط سخن‏پرورى
زنم كوس اقبال اسكندرى

هفت پيكر:

اى جهان ديده بود خويش از تو
هيچ بودى نبوده پيش از تو
در بدايت بدايت همه چيز
در نهايت نهايت همه چيز
به يك انديشه راه بنمايى
به يكى نكته كار بگشايى
هر كسى نقشبند پرده تست
همه هيچند كرده كرده تست
رازپوشيده گرچه هست بسى
بر تو پوشيده نيست راز كسى

 

اى بسا تيزطبع كاهل كوش
كه شد از كاهلى سفال‏فروش
اى بسا كور دل كه از تعليم
گشت قاضى‏القضات هفت اقليم
جان چراغست و عقل روغن او
عقل جانست و جان ما تن او
عقل با جان عطيه احديست
جان با عقل زنده ابديست

بنگر از هرچه آفريد خداى
تا از او جز سخن چه ماند(185) به جاى
هر كه خود را چنان كه بود شناخت(186)
تا ابد سر به زندگى افراخت
هر كسى را نهفته يارى هست
دوستى هست و دوستدارى هست
خرد است آن كز او رسد يارى
همه دارى اگر خرد دارى
تو به زر چشم‏روشنى و بد است
چشم روشن كنِ جهان خرد است
زر دو حرفست هر دو بى‏پيوند
زين پراكنده چند لافى چند؟
نظامى گنجوى يكى از 5 تن بزرگان شعر پارسى است كه بناى سترگ شعرپارسى را جاويدان كرده است. خمسه نظامى گنجوى شهره آفاق است وداستان‏سرايى شگرف و تركيبات شيرين و الفاظ بديع و معانى دل‏پسند وتصويرگريهاى رؤيايى و خيال‏پردازيهاى لطيف و دقت‏نظر عالمانه و تشبيهات‏مطبوع در همه اشعار نظامى بر چشم مى‏خورد. وى به سال 614 ه . ق در گذشت.
مرا پرسى كه چونى چونم اى دوست
جگر پردرد و دل پرخونم اى دوست
حديث عاشقى بر من رها كن
تو ليلى شو كه من مجنونم اى دوست
به فريادم ز تو هر روز، فرياد
از اين فرياد روز افزونم اى دوست
شنيدم عاشقان را مى‏نوازى
مگر من زآن ميان بيرونم اى دوست
نگفتى گر بيفتى گيرمت دست؟
از اين افتاده‏تر كاكنونم اى دوست!
غزلهاى نظامى بر تو خوانم
نگيرد در تو هيچ افسونم اى دوست

7. سلمان ساوجى

شعر سلمان با غزليات حافظ قرابت لفظ بسيار دارد چنان‏كه برخى از غزليات اورا در نسخى از ديوان حافظ نيز ذكر كرده‏اند. مى‏دانيم حافظ در اوايل قرن هشتم درشيراز ولادت يافت و در سال 791 ه . ق در آنجا درگذشت و سلمان نيز اوايل قرن‏هشتم ولادت يافته و در سال 778 درگذشت كه قريب 13 سال پيش‏تر از وفات‏حافظ است و با اينكه وى بيشتر عمر خود را در دربار ايلخانيان و در بغداد سپرى‏كرده است احتمال تأثيرپذيرى مستقيم او از شعر حافظ ضعيف است و حتى مى‏توان‏گفت شايد حافظ از شعر سلمان چون خواجو و سعدى و ديگران تأثير گرفته باشدزيرا نمى‏توان ميان اين دو مطلع وجه افتراق قائل شد كه حافظ مى‏فرمايد:
عكس روى تو چو در آينه جام افتاد
صوفى از خنده مى در طمع خام افتاد
با غزل سلمان كه مى‏فرمايد:
در ازل عكسِ مى لعل تو در جام افتاد
عاشق سوخته‏دل در طمع خام افتاد
جام را از شِكَر لعلِ لبت نقلى كرد
راز سر بسته خم در دهن عام افتاد
خال مشكين تو در عارض گندم‏گون ديد
آدم آمد ز پى دانه و در دام افتاد
باد زُنّارِ سر زلف تو از هم بگشود
صد شكست از طرف كفر بر اسلام افتاد
عشق بر كشتن عشاق تفاؤل مى‏كرد
اولين قرعه كه زد بر من بدنام افتاد
عشقم از روى طمع پرده تقوى برداشت
طبل پنهان چه زنم، تشت من از بام افتاد
دوش سلمان به قلم شرح غم دل مى‏داد
آتش اندر ورق و دود در اقلام افتاد
غزلهاى سلمان ساوجى در زمره غزلهاى خوب شعر پارسى محسوب و ازروانى و شيوايى و مضامين نيكو برخوردار است. وى داراى دو منظومه «جمشيد وخورشيد» و «فراق‏نامه» نيز مى‏باشد. من در غزل سلمان بوى خوش غزل سعدى رانيز استشمام مى‏كنم. اين قرابت على‏رغم صوَرِ ظاهرى از جمله وزن و قافيه و اركان‏وجودى شعر در معناى سخن سلمان نيز وجود دارد فى‏المثل آن غزل سعدى كه‏مى‏فرمايد:
برخيز تا يك‏سو نهيم اين دلق ازرق فام را
بر باد قلاشى دهيم اين كفر تقوا نام را
هر ساعت از نو قبله‏اى با بت‏پرستى مى‏رود
توحيد بر ما عرضه كن تا بشكنيم اصنام را
با اين غزل سلمان ساوجى مقابله معنوى كنيد كه مى‏فرمايد:
نقشى است هر ساعت ز نو اين دور لعبت باز را
اى لعبت ساقى بيار آن جام جان‏پرداز را
چون تلخ و شورى مى‏چشَم بارى ميى تا دركشم
آن جام نوش انجام را، و آن تلخ شور آغاز را
عودى(187)، به رغم زاهدان بنواز يك ره عُود را
مطرب به روى شاهدان بركش دمى آواز را
چنگ است با زارى مگو راز نهفت دل بدو
دمساز عشّاق است نى در گوش او گو راز را
اى روشنايى بصر چشم از تو دارم يك نظر
بى‏آنكه باشد ز آن خبر آن غمزه غمّاز را
با من كمند زلف تو ز اندازه بيرون مى‏برد
تابى نخواهد دادن آن زلف كمند انداز را
ناز و جفاى دوستان حيف آيدم بر دشمنان
ايشان چه مى‏دانند قدر آن نعمت و آن ساز را
پروانه پيش يار خود مى‏ميرد و خوش مى‏كند
هل تا بميرد در قدم پروانه جانباز را
ترك هواى خود بگو سلمان رضاى او بجو
نتوان به گنجشكى رها كردن چنين شهباز را

 

من هر چه ديده‏ام ز دل و ديده ديده‏ام
گاهى بود ز دل گله گاهى ز ديده‏ام
من هرچه ديده‏ام ز دل و ديده تاكنون
از دل نديده‏ام همه از ديده ديده‏ام
اول كسى كه ريخت به خاك آبروى من
اشك است كش به خون جگر پروريده‏ام
آه دهن‏دريده مرا راز فاش كرد
او را گناه نيست منش بركشيده‏ام
عمرى بدان اميد كه روزى رسم به كام
سوداى خام مى‏پزم و نارسيده‏ام
گويند بوى زلف تو جان تازه مى‏كند
سلمان قبول كن كه من از جان شنيده‏ام

8. شاه نعمت‏اله ولى

سيد نورالدين نعمت‏اله‏بن عبداله كرمانى سر سلسله صوفيان نعمت‏الهى و ازعارفان و شاعران قرن هشتم و نهم است. وى در سال 730 ه . ق در حلب زاده شد وسرانجام در ماهان كرمان به خاك لبخند زد.
ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم
هر درد را به گوشه چشمى دوا كنيم(188)
در حبس صورتيم و چنين شاد و خرميم
بنگر كه در سراچه معنى چه‏ها كنيم
رندان لاابالى و مستان سرخوشيم
هشيار را به مجلس خود كى رها كنيم
موج محيط و گوهر درياى عزّتيم
ما ميل دل به آب و گل آخر چرا كنيم
در ديده روى ساقى و در دست جام مى
بارى بگو كه گوش به عاقل چرا كنيم
ما را نفس چو از دم عشق است، لاجرم
بيگانه را به يك نفسى آشنا كنيم
از خود برآ و در صف اصحاب ما خرام
تا سيّدانه روى دلت با خدا كنيم
من به سختى معتقدم حدود چهار قرن بعد، هاتف اصفهانى ترجيع‏بند جاودانه‏خود را تحت تأثير اين شعر شاه نعمت‏اله ولى سروده است كه:
شاهدى از دكان باده‏فروش
به رهى مى‏گذشت سرخوش دوش(189)
حلقه بندگىِ پير مغان
كرده چون درّ عاشقان در گوش
بسته زنّار همچو ترسايان
جام بر دست و طيلسان بر دوش
گفتم: اى دستگير مى‏خواران
از كجا مى‏رسى چنين مدهوش
جام گيتى نماى داد به من
كه از اين باده جرعه‏اى كن نوش
گفتم اين باده ته پياله كيست
لب به دندان گرفت و گفت خموش
گر تو خواهى كه تا شوى محرم
در خرابات خوش درآ، مى نوش
ناگه از پير عقل پرسيدم
كه ز سوداى كيست اين همه جوش
هيچ كس زين حديث لب نگشود
ناگهان چنگ بركشيد خروش
كه سراسر جهان و هر چه در اوست
عكس يك پرتوى است از رخ دوست

9. حافظ

از بزرگ‏ترين غزل‏سراى عرفانى ايران زمين، كمترين شرح احوال به جا مانده‏است. راستى كيست اين شوريده شيدا كه حديث عشق‏بازى‏اش همه بيت‏الغزل‏معرفت است و در وانفساى زهد و خرافه فرياد برمى‏كشد كه: از صداى سخن عشق‏نديدم خوش‏تر. چرا بر درآمد ديوانش ننوشته‏اند چگونه مجلس اميران اينجوچونان شيخ ابواسحق و جلال‏الدين مسعود و آل مظفريان چونان شاه شجاع و اميرمبارزالدين محمد و حتى خونخواره‏اى چون امير تيمور گوركانى را به تيغه تيز قلم‏از سر گذرانيد و هم در حال به بانگ بلند نعره بر مى‏زد كه:
دلا دلالت خيرت كنم به راه نجات
مكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
كيست(190) او كه در رونق بازار عارفانى چون خواجه ابوالوفا و شيخ زين‏الدين‏تايبادى و حتى شاه نعمت‏اله ولى به مجلس هيچ‏كس در نمى‏آيد و از سربى‏اعتنايى به دنيا، گاه به طنز و كنايه، ادعاى تشفع آنان را نيز به بازى مى‏گيرد كه:
آنان كه خاك را به‏نظر كيميا كنند
آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند!
كيست او كه به روزگار نضج غزل عارفانه و در مكتب‏خانه‏اى كه بزرگانى چون‏خواجوى كرمانى و عبيد زاكانى و عماد فقيه كرمانى و سلمان ساوجى و كمال‏خجندى نيز داعيه شيرين سخنى دارند آن‏چنان سر زلف عروسان سخن را شانه‏مى‏زند و نقل مى‏پراكند كه آوازه شيرين‏زبانى‏اش چون قند پارسى است كه به‏بنگاله مى‏رود.كيست او كه حتى تمجيدِ در لفافِ مدح پيچيده سخنش از اميران و وزيرانى‏چون شاه شجاع و شيخ ابواسحاق و حاجى قوام آن‏چنان اديبانه و استادانه وزيباست كه اينان را از طايفه دردكشان مى‏پنداريم!كيست او كه ديوان شريفش در سينه اهل معناست و تمسك به آن را در تنگناى‏حادثه و غرقاب پريشانى جايز شمرده‏اند و هر كس آن را برگرفت هم‏زبان حافظفرياد برمى آورد كه:
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
و كيست او كه شرح احوالش در تار و پود سخنش پيچيده و لاجرم بايد غزلش‏را برخواند تا شرح احوال اين رند شوريده دانست:
دَرِ سراى مغان رُفته بود و آب زده
نشسته پير و صلايى به شيخ و شاب زده
سبوكشان همه در بندگيش بسته كمر
ولى ز تَركِ كُله چتر بر سحاب زده
شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده
عِذار مغ‏بچگان راه آفتاب زده
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شكسته(191) كسمه و بر برگ گل گلاب زده
ز شور و عربده شاهدان شيرين كار
شكر شكسته، سمن ريخته، رباب زده
سلام كردم و با من به روى خندان گفت:
كه اى خُماركش مفلس شراب زده
كه اين كند كه تو كردى به ضعف همت و راى
ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده
وصالِ دولتِ ديدار ترسمت ندهند
چه خفته‏اى تو در آغوش بخت خواب زده
فلك جنيبه‏كش شاه نصرةالدين است
بيا ببين ملكش دست در ركاب زده
خرد كه ملهم غيب است بهر كسب شرف
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده
بيا به ميكده حافظ كه بر تو عرضه كنم
هزار صف ز دعاهاى مستجاب زده

 

سالها دل طلب جام جم از ما مى‏كرد
آنچه خود داشت ز بيگانه تمنّا مى‏كرد
گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا مى‏كرد
مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش
كاو به تأييد نظر حلّ معمّا مى‏كرد
ديدمش خرم و خوش‏دل قدح باده به دست
وندران آينه صدگونه تماشا مى‏كرد
گفتم اين جام جهان بين به تو كى داد حكيم
گفت آن روز كه اين گنبد مينا مى‏كرد
گفت آن يار كزو گشت سَرِ دار بلند
جرمش اين بود كه اسرار هويدا مى‏كرد
فيض روح‏القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مى‏كرد
گفتمش زلف چو زنجير بتان از پى چيست
گفت حافظ گله‏اى از دل شيدا مى‏كرد

آن غاليه‏خط گر سوى ما نامه نوشتى
گردون ورق هستىِ ما در ننوشتى(192)
هرچند كه هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان كاش كه اين تخم نكشتى
آمرزش نقد است كسى را كه در اينجا
ياريست چو حورىّ و سرايى چو بهشتى
تنها نه منم كعبه دل بتكده كرده
در هر قدمى صومعه‏اى هست و كنشتى
در مصطبه عشق تنعّم نتوان كرد
چون بالش زر نيست بسازيم به خشتى
مفروش به باغ ارم و نخوت شدّاد
يك شيشه مى و نوش لبّى و لب كشتى
تا كى غم دنيىِ دنى اى دل دانا
حيف است ز خوبى كه شود عاشق زشتى
آلودگى خرقه خرابّى جهان است
كو راه‏روى اهل دلى پاك‏سرشتى
از دست چرا هِشت سر زلف تو حافظ
تقدير چنين است چه كردى كه نهشتى

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آرى به اتفاق جهان مى‏توان گرفت
افشاى راز خلوتيان خواست كرد شمع
شكر خدا كه سرّ دلش در زبان گرفت
زين آتش نهفته كه در سينه من است
خورشيد شعله‏ايست كه در آسمان گرفت
مى‏خواست گل كه دم زند از رنگ و بوى دوست
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر كنار چو پرگار مى‏شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
آن روز شوق ساغر مى خرمنم بسوخت
كاتش ز عكس عارض ساقى در آن گرفت
خواهم شدن به كوى مغان آستين‏فشان
زين فتنه‏ها كه دامن آخر زمان گرفت
مى خور كه هر كه آخر كار جهان بديد
از غم سبك برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقايق نوشته‏اند
كان كس كه پخته شد مى چون ارغوان گرفت
فرصت نگر كه فتنه چو در عالم اوفتاد
صوفى به جام مى زد و از غم كران گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو مى‏چكد
حاسد چگونه نكته تواند برآن گرفت

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هرچه گويد جاى هيچ اكراه نيست
در طريقت هرچه پيش سالك آيد خير اوست
بر صراط مستقيم اى دل كسى گمراه نيست
تا چه بازى رخ نمايد بيدقى خواهيم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست
چيست اين سقف بلند ساده بسيار نقش
زين معمّا هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين چه استغناست يارب وين چه قادر حكمت است
كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
صاحب ديوان ما گويى نمى‏داند حساب
كاندرين طغرا نشان حسبةً للّه نيست
هر كه خواهد گو بيا و هرچه خواهد گو بگو
كبر و ناز و حاجب و دربان درين درگاه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بى‏اندام ماست
ورنه تشريف(193) تو بر بالاى كس كوتاه نيست
بر در ميخانه رفتن كار يك‏رنگان بود
خودفروشان را به كوى مى‏فروشان راه نيست
بنده پير خراباتم كه لطفش دايم است
ورنه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالى همّتى است
عاشق دردى كش اندر بند مال و جاه نيست

گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد
بسوختيم درين آرزوى خام و نشد
فغان كه در طلب گنج‏نامه مقصود
شدم خرابِ جهانى ز غم تمام و نشد
دريغ و درد كه در جستجوى گنج حضور
بسى شدم به گدايى بَرِ كرام و نشد
به لابه گفت شبى مير مجلس تو شوم
شدم به رغبت خويشش كمين غلام و نشد
پيام داد كه خواهم نشست با رندان
بشد به رندى(194) و دُردى كشيم نام و نشد
در آن هوس كه به مستى ببوسم آن لب لعل
چه خون كه در دلم افتاد همچو جام و نشد
به كوى عشق منه بى‏دليل راه قدم
كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد
هزار حيله برانگيخت حافظ از سر مكر
در آن هوس كه شود آن نگار رام و نشد

حاليا مصلحت وقت در آن مى‏بينم
كه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم
جز صراحى و كتابم نبود يار و نديم
تا حريفان دغا را ز جهان كم بينم
بس كه در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار رخ ساقّى و مى رنگينم
جام مى گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعنى از خلق جهان پاك‏دلى بگزينم
سر به آزادگى از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست كه دامن ز جهان برچينم
بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسند
كه مكدّر شود آئينه مهرآئينم
من اگر رند خراباتم و گر حافظ شهر
اين متاعم كه تو مى‏بينى و كمتر زينم
سينه تنگ من و بار غم او هيهات
مرد اين بار گران نيست دل مسكينم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
كه اگر دم زنم از چرخ بخواهد كينم
سالها پيروى مذهب رندان كردم
تا به فتوىّ خِرَدْ حرص به زندان كردم
من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع اين مرحله با مرغ سليمان كردم
از خلاف آمد عادت به‏طلب كام كه من
كسب جمعيّت از آن زلف پريشان كردم
سايه‏اى بر دل ريشم فكن اى گنج مراد
كه من اين خانه به سوداى تو ويران كردم
توبه كردم كه نبوسم لب ساقى و كنون
مى‏گزم لب كه چرا گوش به نادان كردم
نقش مستورى و مستى نه به دست من و تست
آنچه سلطان ازل گفت بكن آن كردم
دارم از لطف ازل جنّت فردوس طمع
گرچه دربانىِ ميخانه فراوان كردم
اينكه پيرانه‏سرم صحبت يوسف بنواخت
اجر صبريست كه در كلبه احزان كردم
هيچ حافظ نكند در خم محراب فلك
اين تنعّم كه من از دولت قرآن كردم
گر به ديوان غزل صدرنشينم چه عجب
سالها بندگى صاحب ديوان كردم
گلعذارى ز گلستان جهان ما را بس
زين چمن سايه آن سرو چمان ما را بس
من و هم‏صحبتى اهل ريا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل مى‏بخشند
ما كه رنديم و گدا دير مغان ما را بس
بنشين بر لب جوى و گذر عمر ببين
وين اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس
يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
كه سر كوى تو از كون و مكان ما را بس
حافظ، از مشرب قسمت گله بى‏انصافى‏ست
طبع چون آب و غزلهاى روان ما را بس
هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند
وانكه اين كار ندانست در انكار بماند
اگر از پرده برون شد دل ما عيب مكن
شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند
صوفيان(195) واستدند از گرو مى همه رخت
دلق ما بود كه در خانه خمار بماند
خرقه‏پوشان دگر مست گذشتند و گذشت
قصه ماست كه در هر سر بازار بماند
داشتم دلقى و صدعيب نهان مى‏پوشيد
خرقه رهن مى و مطرب شد و زنّار بماند
هر مى لعل كزان دست بلورين ستدم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من كز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان كس نشنيديم كه در كار بماند
از صداى سخن عشق نديدم خوش‏تر
يادگارى كه درين گنبد دوّار بماند
گشت بيمار كه چون چشم تو گردد نرگس
شيوه او نشدش حاصل و بيمار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزى
شد كه بازآيد و جاويد گرفتار بماند
در ازل پرتو حسنت ز تجلّى دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه‏اى كرد رخت، ديد ملك عشق نداشت
عين آتش شد ازين غيرت و بر آدم زد
عقل مى‏خواست كزان شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديده ما بود كه هم بر غم زد
جان علوى هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلفِ خم اندر خم زد
حافظ آن روز طرب‏نامه عشق تو نوشت
كه قلم بر سرِ اسبابِ دلِ خرّم زد
زان يار دلنوازم شكريست با شكايت
گر نكته‏دان عشقى، خوش بشنو اين حكايت
بى‏مزد بود و منّت هر خدمتى كه كردم
يارب مباد كس را مخدومِ بى‏عنايت
رندانِ تشنه لب را آبى نمى‏دهد كس
گويى ولى‏شناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون كمندش، اى دل مپيچ كآنجا
سرها بريده بينى بى‏جرم و بى‏جنايت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و مى‏پسندى
جانا روا نباشد، خونريز را حمايت
در اين شبِ سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‏اى برون آى، اى كوكب هدايت
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار ازين بيابان وين راهِ بى‏نهايت
اى آفتابِ خوبان مى‏جوشد اندرونم
يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت كجا توان بست!
كش صدهزار منزل بيش است در بدايت
هر چند بردى آبم، روى از درت نتابم
جور از حبيب خوش‏تر كز مدّعى رعايت
عشقت رسد به فرياد، ار خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانى در چارده روايت

مطلع غزلهاى انتخابى ديوان حافظ

- اَلا يا اَيُّهَاالساقى اَدِر كَأساً وَ ناوِلْها(196)
كه عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشكلها
- خيالِ روى تو در هر طريق همرهِ ماست
نسيم موى تو پيوندِ جانِ آگه ماست
- بيا كه قصرِ امل سخت سست بنيادست
بيار باده كه بنياد عمر بر بادست
- دل سراپرده محبّت اوست
ديده آيينه‏دارِ طلعتِ اوست
- راهى‏ست راهِ عشق كه هيچش كناره نيست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست
- جز آستان تُوَامْ در جهان پناهى نيست
سر مرا به‏جز اين در حواله گاهى نيست
- عيب رندان مكن، اى زاهد پاكيزه سرشت
كه گناهِ دگران بر تو نخواهند نوشت
- هماىِ اوجِ سعادت به دامِ ما افتد
اگر ترا گذرى بر مقامِ ما افتد
- هر آنكه جانبِ اهلِ وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
- در نمازم خم ابروىِ تو با ياد آمد
حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد
- دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمتِ شب آبِ حياتم دادند
- دوش ديدم كه ملايك درِ ميخانه زدند
گلِ آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
- غلامِ نرگسِ مستِ تو تاجدارانند
خرابِ باده لعلِ تو هوشيارانند
- آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند
- دوش در حلقه ما قصه گيسوى تو بود
تا دلِ شب سخن از سلسله موى تو بود
- گفتم: غمِ تو دارم. گفتا: غمت سرآيد
گفتم كه ماه من شو. گفتا: اگر برآيد
- اى صبا، نكهتى از خاكِ رهِ يار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
- زبانِ خامه ندارد سر بيان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
- فاش مى‏گويم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
- مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چو جان خويشتن دارم
- مژده وصلِ تو كو كز سرِ جان برخيزم
طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم
- حجاب چهره جان مى‏شود غبارِ تنم
خوشا دمى كه از آن چهره پرده برفكنم
- به غير آنكه بشد دين و دانش از دستم
بيا بگو كه ز عشقت چه طرف بر بستم
- زلف بر باد مده تا ندهى بر بادم
ناز بنياد مكن تا نكنى بنيادم
- خيال روى تو در كارگاه ديده كشيدم
به صورت تو نگارى نديدم و نشنيدم
- حاشا كه من به موسم گل ترك مى‏كنم
من لاف عقل مى‏زنم اين كار كى كنم
- در خراباتِ مغان نور خدا مى‏بينم
اين عجب بين كه چه نورى ز كجا مى‏بينم
- دردم از يارست و درمان نيز هم
دل فداى او شد و جان نيز هم
- طفيل هستى عشقند آدمى و پرى
ارادتى بنما تا سعادتى ببرى
10. فخرالدين اسعد گرگانى
فخرالدين اسعد گرگانى از شاعران قصه‏پرداز نيمه اول قرن پنجم ه.ق است.منظومه ويس و رامين او شهرت بسيار دارد:
يكى دختر كه چون آمد ز مادر
شب تاريك را بزدود چون خور
كِه و مِه را سخنها بود يكسان
كه يارب صورتى باشد بدين‏سان؟
همه در روى او خيره بماندند
به‏نام او را خجسته ويس خواندند
شبى تاريك و آلوده به قطران(197)
سياه و سهمگين چون روز هجران
به روى چرخ بر چون توده نيل
به روى خاك بر چون راى بر پيل
تو گفتى شب به مغرب كنده بدچاه
به چاه افتاده مهر از چرخ ناگاه
هوا بر سوگ او جامه سيه كرد
سپهر از هر سويى جمع سپه كرد
سپه را سوى مغرب برد هموار
كه آنجا بود در چَه مانده سالار
سپاه آسمان اندر روا رَو
شب آسوده بسان كام خسرو
بسان چرخ ازرق چترش از بر
نگاريده همه چترش به گوهر
درنگى گشته و ايمن نشسته
طناب خيمه را بر كوه بسته
مه و خورشيد هر دو رخ نهفته
بسان عاشق و معشوق خفته
ستاره هر يكى بر جاى مانده
چو مرواريد در مينا نشانده
فلك چون آهنين ديوار گشته
ستاره از روش بيزار گشته
حمل با ثور كرده روى در روى
زشير آسمانى يافته بوى
زبيم شير مانده هر دو بر جاى
برفته روشنان از دست و از پاى
دو پيكر باز چون دو يار در خواب
به يكديگر بپيچيده چو دو لاب
به پاى هر دو اندر خفته خرچنگ
تو گفتى بى‏روان گشتست و بى‏چنگ
اسد در پيش خرچنگ ايستاده
كمان كردار دُم بر سر نهاده
چو عاشق كرده خونين هر دو ديده
زفر بگشاده چون نار كفيده
زنى دوشيزه را دو خوشه در دست
ز سستى مانده بر يك جاى چون مست
ترازو را همه رشته گسسته
دو پله مانده و شاهين شكسته
درآورده به هم كژدم سر و دم
ز سستى همچو سرماخورده مردم
كمان ور را كمان در چنگ مانده
دو پاى آزرده دست از چنگ مانده
بَره از تير او ايمن بخفته
ميان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بر بره تيرى گشاده
بره خسته زتيرش اوفتاده
فتاده آب‏كش را دلو در چاه
بمانده آبكش خيره چو گمراه
بمانده ماهى از رفتن به ناكام
تو گفتى ماهيست افتاده در دام
فلك هر ساعتى سازى گرفتى
برآوردى دگرگونه شگفتى
به مهره باختن چرخ سيه‏كار
تو گفتى حقه‏بازى بود پربار
مشعبدوار چابك دست بودى
عجايبهاى گوناگون نمودى
ز بس صورت كه پيدا كرد و بنمود
تو گفتى چرخ آن شب بُلعجب بود...

11. وحشى بافقى

دوستان شرح پريشانى من گوش كنيد
داستان غم پنهانى من گوش كنيد
قصه بى‏سر و سامانى من گوش كنيد
گفت‏وگوى من و حيرانى من گوش كنيد
شرح اين آتش جان‏سوز نگفتن تا كى
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا كى
روزگارى من و دل ساكن كويى بوديم
ساكن كوى بت عربده‏جويى بوديم
عقل و دين باخته، ديوانه‏رويى بوديم
بسته سلسله سلسله‏مويى بوديم
كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود
نرگس غمزه‏زنش اين‏همه بيمار نداشت
سنبل پرشكنش هيچ گرفتار نداشت
اين همه مشترى و گرمى بازار نداشت
يوسفى بود ولى هيچ خريدار نداشت
اول آن كس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمى بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبى و رعنايى او
داد رسوايى من شهرت زيبايى او
بس‏كه دادم همه‏جا شرح دلارايى او
شهر پرگشت ز غوغاى تماشايى او
اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
كى سر برگ من بى‏سر و سامان دارد
چاره اين است و ندارم به از اين راى دگر
كه دهم جاى دگر دل به دل‏آراى دگر
چشم خود فرش كنم زير كف پاى دگر
بر كف پاى دگر بوسه زنم جاى دگر
بعد از اين راى من اين است و همين خواهد بود
من بر اين هستم و البته چنين خواهد بود
پيش او يار نو و يار كهن هر دو يكى است
حرمت مدعى و حرمت من هر دو يكى است
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو يكى است
نغمه بلبل و غوغاى زغن هر دو يكى است
اين ندانسته كه قدر همه يكسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش‏الحان نبود
چون چنين است پى كار دگر باشم به
چند روزى پى دلدار دگر باشم به
عندليب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلى كو كه شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آنكه بر جانم از او دم به‏دم آزارى هست
مى‏توان يافت كه بر دل ز منش بارى هست
از من و بندگى من اگرش عارى هست
بفروشد كه به هر گوشه خريدارى هست
به وفادارى من نيست در اين شهر كسى
بنده‏اى همچو مرا هست خريدار بسى
مدتى در ره عشق تو دويديم بس است
راه صد باديه درد بريديم بس است
قدم از راه طلب باز كشيديم بس است
اول و آخر اين مرحله ديديم بس است
بعد از اين ما و سر كوى دل‏آراى دگر
با غزالى به غزل‏خوانى و غوغاى دگر
تو مپندار كه مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود
وين محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است اين، نرود چون نرود
چند كس از تو و ياران تو آزرده شود
دوزخ از سردى اين طايفه افسرده شود
اى پسر چند به كام دگرانت بينم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بينم
مايه عيش مدام دگرانت بينم
ساقى مجلس عام دگرانت بينم
تو چه دانى كه شدى يار چه بى‏باكى چند
چه هوسها كه ندارند هوسناكى چند
يار اين طايفه خانه‏برانداز مباش
از تو حيف است به اين طايفه دمساز مباش
مى‏شوى شهره به اين فرقه هم‏آواز مباش
غافل از لعب حريفان دغا باز مباش
به كه مشغول به اين شغل نسازى خود را
اين نه كارى است مبادا كه ببازى خود را
در كمين تو بسى عيب شماران هستند
سينه پردرد ز تو كينه‏گذاران هستند
داغ بر سينه ز تو سينه فكاران هستند
غرض اين است كه در قصد تو ياران هستند
باش مردانه كه ناگاه قفايى نخورى
واقف كشتى خود باش كه پايى نخورى
گرچه از خاطر وحشى هوس روى تو رفت
وز دلش آرزوى قامت دلجوى تو رفت
شد دل‏آزرده و آزرده‏دل از كوى تو رفت
با دل پر گله از ناخوشى خوى تو رفت
حاش للّه كه وفاى تو فراموش كند
سخن مصلحت‏آميز كسان گوش كند
وحشى بافقى از جمله شاعرانى است كه بعد از نظامى گنجوى به شيرين‏ترين‏صورت و معنا به ليلى و مجنون پرداخته است:
به مجنون گفت روزى عيب‏جويى
كه پيدا كن به از ليلى نكويى
ز حرف عيب‏جو مجنون برآشفت
در آن آشفتگى خندان شد و گفت
اگر در ديده مجنون نشينى
به غير از خوبى ليلى نبينى
تو كى دانى كه ليلى چون نكويى است
كزو چشمت همين بر زلف و رويى است
تو قد بينى و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوك انداز
تو مو بينى و مجنون پيچش مو
تو ابرو، او اشارتهاى ابرو
دل مجنون ز شكرّ خنده، خون است
تو لب مى‏بينى و دندان كه چون است
كسى كاو را تو ليلى كرده‏اى نام
نه آن ليلى است كز من برده آرام
كمال‏الدين محمد وحشى بافقى از جمله شاعرانى است كه زادگاهش بافق را به‏نيكويى معرفى كرده است. او در سال 939 ه.ق در بافق زاده شد و به سال 991ه.ق در يزد به دفتر حيات خط پايان كشيد. وحشى شوريده‏اى خوش‏سخن بود،شرح پريشانى او كه ورد زبان اهل دل است در طليعه اين سخن مذكور افتاد. امإے؛ب‏ب‏شككچشم پوشيدن از اين همه شعر پرشور و حال به اين مختصر ميسور نيست.
الهى سينه‏اى ده آتش‏افروز
در آن سينه دلى وان دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزى نيست، دل نيست
دل افسرده غير از آب و گل نيست
دلم پر شعله گردان، سينه پر دود
زبانم كن به گفتن آتش‏آلود
كرامت كن درونى درد پرورد
دلى در وى درون درد و برون درد
به سوزى ده كلامم را روايى
كز آن گرمى كند آتش گدايى
دلم را داغ عشقى بر جبين نه
زبانم را بيانى آتشين ده
سخن كز سوز دل تابى ندارد
چكد گر آب از او، آبى ندارد
دلى افسرده دارم سخت بى‏نور
چراغى زو به‏غايت روشنى دور
بده گرمى دل افسرده‏ام را
فروزان كن چراغ مرده‏ام را
ندارد راه فكرم روشنايى
ز لطفت پرتوى دارم گدايى
اگر لطف تو نبود پرتوانداز
كجا فكر و كجا گنجينه راز
ز گنج راز در هر كنج سينه
نهاده خازن تو صد دفينه
ولى لطف تو گر نبود، به صد رنج
پشيزى كس نيابد ز آن همه گنج
چو در هر گنج، صد گنجينه دارى
نمى‏خواهم كه نوميدم گذارى
به راه اين اميد پيچ در پيچ
مرا لطف تو مى‏بايد، دگر هيچ
ما چون ز درى پاى كشيديم، كشيديم
اميد ز هر كس كه بريديم، بريديم
دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند
از گوشه بامى كه پريديم، پريديم
رَم دادن صيد خود از آغاز غلط بود
حالا كه رماندى و رميديم، رميديم
كوى تو كه باغ ارم روضه خلد است
انگار كه ديديم، نديديم، نديديم
سر تا به قدم تيغ دعاييم و تو غافل
هان واقف دم باش رسيديم، رسيديم
وحشى سبب دورى و اين قسم سخنها
آن نيست كه ما هم نشنيديم، شنيديم

12. اهلى شيرازى

درست 150 سال بعد از وفات حافظ، اهلى شيرازى را در كنار او به خاك‏سپردند (سال 942 ه.ق). اهلى شاعرى توانا بود و شعرش داراى صنايع شعرى وباريك‏بينى انديشه و رقت خيال است.
اكنون كه تنها ديدمت لطف ار نه آزارى بكن
سنگى بزن، تلخى بگو، تيغى بكش، كارى بكن
گيرم ندارى ميل من اى مردم چشمم گهى
از گوشه چشمى به من نظاره‏اى بارى بكن
اى يوسف جان مى‏خرد خلقى به جان وصل تو را
رسم گران‏جانى بهل، ميل خريدارى بكن
مُرديم دور از روى تو در خانه مانى تا به كى
بيرون خرام آخر گهى گل‏گشت بازارى بكن
ناگه طبيب عاشقان غافل ز حالت بگذرد
اهلى بكش آهى ز دل يا ناله زارى بكن
كار ما عشق است و ما را بهر آن آورده‏اند
هر كسى را بهر كارى در جهان آورده‏اند
اين‏همه افسانه كز فرهاد و مجنون ساختند
شرح حال ماست يك يك بر زبان آورده‏اند
عاشقان را عشق اگر چون شمع مى‏سوزد رواست
تا چرا سوز نهان را بر زبان آورده‏اند
آن دو لعل لب كه جان بخشند چون آب حيات
در سخن صد همچو عيسى را به جان آورده‏اند
در طريق عاشقى، اهلى ز كشتن عار نيست
خوش برآ كامروز ما را در ميان آورده‏اند

13. عرفى شيرازى

عرفى(198) از شاعران شيرين‏سخنى است كه مدتى در دربار اكبرشاه گوركانى به‏سربرد و هم اوست كه با خيلى ديگر از شاعران ايرانى مكتب و سبك اصفهانى -هندى را پديد آوردند.
عشق كو تا خِرد پراندازد
عود شوقى به مجمر اندازد
درد را در دلم بپالايد
عافيت را به بستر اندازد
مرغ جان را برد به باغ گلى
كه اگر پر زند، پر اندازد
هر شكستى كه از دلم بخرد
به دو زلف معنبر اندازد
در شراب افكند دل گرمم
دوزخى را به كوثر اندازد
قهقه شيشه طبل كوچ زند
هوش را خيمه بر سر اندازد
كو مغنّى كه اضطراب دلم
همه در نبض مزمر(199) اندازد
جان مى‏رود اى ناله ز دنبال روان باش
وى اشك تو هم چند قدم همره جان باش
و اى اشك در افشاى غمم اين چه شتابست
گو راز من غم‏زده يك چند نهان باش
اى آنكه نرفتست عنان دلت از دست
يك لحظه تماشايى آن دست و غمان باش
خاموشى من حالت پنهان به تو گويد
گو شرم نگاه تو مرا بند زبان باش
مى‏آيد و مى‏بارد از او ناز قفافل
اى ديده اميد به حسرت نگران باش
مستانه پى سوختن جان و دل آمد
اى دل همه طاقت شو و اى تن همه جان باش
عرفى مشو آزرده هنوز اول صلحست
گو عشوه همان، ناز همان، غمزه همان باش
جهان بگشتم و دردا به هيچ شهر و ديار
نديده‏ام كه فروشند بخت در بازار
كفن بياور و تابوت و جامه نيلى كن
كه روزگار طبيب است و عافيت بيمار
ز منجنيق قضا سنگ فتنه مى‏بارد
من ابلهانه گريزم در آبگينه حصار
دلم چو رنگ زليخا شكسته در خلوت
غمم چو تهمت يوسف دويده در بازار
شبى ز بوته خارى اگر كنم بالين
به سعى زلزله در ديده‏ام خلاند خار
بدان خداى كه در شهر بند امكان نيست
متاع معرفتش نيم ذره در بازار
به آن متاع كه گوهرفروش كنعانى
به مصر برد و سراسر ز چشم شد بازار
به تيشه‏اى كه ز اطراف صورت شيرين
همه كرشمه تراشيد و ريخت بر كهسار
به خوى فشانى شبنم به خود فروشى گل
به نيزه سازى سوسن به دشنه بازى خار
به نيم قطره شرابى كه باز مى‏ماند
پس از كشيدن ساغر به ساغر از لب يار

14. رضى‏الدين آرتيمانى

الهى به مستان ميخانه‏ات
به عقل‏آفرينان ديوانه‏ات(200)
به درياكش لجه كبريا
كه آمد به شأنش فرود انّما
به درّى كه عرش است وى را صدف
به ساقى كوثر به شاه نجف
به نور دل صبح‏خيزان عشق
ز شادى به انده گريزان عشق
به رندان سرمست آگاه‏دل
كه هرگز نرفتند جز راه دل
به مستان افتاده در پاى خم
به مخمور با مرگ در اشتلم
به شام غريبان، به جام صبوح
كز ايشانست شام و سحر را فتوح
كزان خوبرو چشم بد دور باد
غلط دور گفتم، كه خود كور باد
به صبرى كه در ناشكيبا بود
به شرمى كه در روى زيبا بود
به عزلت‏نشينان صحراى درد
به ناخن كبودان شبهاى سرد
كه خاكم گِل از آب انگور كن
سراپاى من آتش طور كن
خدايا به جان خراباتيان
كزين تهمت هستى‏ام وا رهان
به ميخانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
كه از كثرت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
ميى ده كه چون ريزيش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو
از آن مى كه چون چشمت افتد بر آن
توانى در آن ديد حق را عيان
از آن مى كه چون عكسش افتد به باغ
كند غنچه را گوهر شب‏چراغ...
بگيريد زنجيرم اى دوستان
كه پيلم كند ياد هندوستان
دماغم پريشان شد از بوى مى
فرو نايدم سر به كاوس و كى
دلا خيز و پايى به ميخانه نه
صلايى به مستان ديوانه ده
پريشان دِماغيم، ساقى كجاست؟
شرابى ز شب مانده باقى، كجاست؟
چو ساقى همه چشم فتان نمود
به يك نازم از خويش عريان نمود
به ميخانه آى و صفا را ببين
مبين خويش را و خدا را ببين
نگويم كه از خود فنا چون شوى
به يك قطره زين باده بى‏چون شوى
به شوريدگان گر شبى سر كنى
وزان مى‏كه مستند لب تر كنى
جمال محالى كه حاشا كنى
ببندى دو چشم و تماشا كنى
بده ساقى آن آب آتش خواص
كزين مستيم زود سازد خلاص
مگو تلخ و شور، آب انگور را
كه روشن كند ديده كور را
به من عشوه‏اى چشم ساقى فروخت
كه دين و دل و عقل را جمله سوخت
به مى هستى خود فنا كرده‏ايم
نكرده كسى آنچه ما كرده‏ايم
جسد دادم و جان گرفتم ز مى
چه مى‏خواستم، آن گرفتم ز مى
به مى گرم كن جان افسرده را
كه جان زنده دارد تن مرده را
ندانم چه گرمى است با اين شراب
كه آتش خورم گويى از جاى آب
بينداز اين جسم و جان شو همه
جسد چيست؛ روح و روان شو همه
گدايى كن و پادشاهى ببين
رها كن خودى و خدايى ببين
در ميان ساقى‏نامه‏هاى شعر پارسى به گمان من ساقى‏نامه رضى‏الدين آرتيمانى‏اگر بهترين نباشد بى‏نظير است. آرتيمان در نيم فرسنگى تويسركان است و شايدرضى‏الدين بهترين معرف مولد خود به حساب آيد. تعداد ابيات شعر او از هزار واندى نمى‏گذرد اما همين كميت كم، كيفيتى ماندگار دارد. سال تولد او را در تذكره‏هانياورده‏اند اما وفات او به سال 1037 ه.ق اتفاق افتاد. رضى‏الدين غزليات‏پرشورى نيز دارد:
مگر شور عشقت ز طغيان نشيند
كه بحر سرشكم ز طوفان نشيند
نشسته است ذوق لبت در مذاقم
چو گنجى كه در كنج ويران نشيند
رضى شد پريشانِ آن زلف يا رب
پريشان كننده پريشان نشيند
آنجا كه وصف آن قد و بالا نوشته‏ايم
اقرار عجز خويش همان‏جا نوشته‏ايم
حاصل، دمى ز ياد تو غافل نبوده‏ايم
يا گفته‏ايم حرف غمت يا نوشته‏ايم
از سوز اشتياق نيارم كه دم زنم
كاتش گرفت دست و قلم تا نوشته‏ايم
منبع: سوره مهر