کجاوه سخن -11
4. اوحدى مراغهاى
به كسان درد فرستند و دوا نيز كنند
پادشاهان ولايت چو به نخجير روند
صيد را گرچه بگيرند رها نيز كنند
نظرى كن به من اى دوست كه ارباب كرم
به ضعيفان نظر از بهر خدا نيز كنند
بوسهاى زان دهن تنگ بده يا بفروش
كاين متاعى است كه بخشند و بها نيز كنند
عاشقان را ز بر خويش مران تا بر تو
زر و سر هر دو ببازند و دعا نيز كنند
گر كند ميل به خوبان دل من عيب مكن
كاين گناهى است كه در شهر شما نيز كنند
بر زبان گر برود ياد منت باكى نيست
پادشاهان به غلط ياد گدا نيز كنند
تو ختايى بچهاى، در تو خطا نيست عجب
كانچه بر راه صوابند خطا نيز كنند
اوحدى، گر نكند يار ز ما ياد، مرنج
ما كه باشيم كه انديشه ما نيز كنند
شيخ اوحدالدين بن حسين اوحدى مراغهاى از شعراى بزرگ قرن هفتم و هشتمه . ق است. تولد او به قرينهاى سال 673 ه . ق است. به عارف زمان خوداوحدالدين كرمانى عشق مىورزيد و كار اوحدى عشقورزى بود. غزليات او روانو لطيف و عاشقانه است:
دوشم از كوى مغان دست به دست آوردند
از خرابات سوى صومعه مست آوردند
هيچ مىخواره ندارد طمع حور و بهشت
اين بشارت به منِ بادهپرست آوردند
ساقيانش ز مى عشق تو كردندم نيست
به ميى ديگرم از نيست به هست آوردند
زلف و خال و خط خوبان همه رنجست، آنها
از كجا اين همه تشويش به دست آوردند
اين شگرفان كه نگنجند در آفاق از حسن
در چنين سينه تنگ از چه نشست آوردند
قلب و سالوس و ريا را نشكستند درست
مگر اين قوم، كه در زلف، شكست آوردند
مستى و شوريدگى از شعر اوحدى مىبارد:
دل مست و ديده مست و تن بىقرار مست
جانى زبون چه چاره كند با سه چار مست
تلخ است كام ما ز ستيز تو، اى فلك
ما را شبى بر آن لب شيرين گمار مست
5. خواجوى كرمانى
آنكه هم اول است و هم آخر
وآنكه هم باطن است و هم ظاهر
برقع از صورت سخن بگشاد
شمع معنى به دست خواجو داد
نخلبند شعرا، خلّاقالمعانى كمالالدين ابوالعطاء محمودبن علىبن محمودمرشد كرمانى متخلص به خواجو و مشهور به خواجوى كرمانى در سال 689هجرى قمرى ولادت يافت، در جوانى به سفرهاى دور و دراز پرداخت و سرانجامبه دارالعلم شيراز جنت طراز رسيد و در اين ديار مهماننواز با عزّت و ناز اقامتگزيد و در حدود سال 750 هجرى از همين جايگاه رخت به جاودانگى كشيد.
از سر كوى تو هر مرغ كه پرواز كند
جان من نعرهزنان پيش رهش بازآيد
هر نسيمى كه از آن خطه نيايد باد است
خنك آن باد كه از جانب شيراز آيد
خواجو از اكثر علوم زمان خود آگاه و در نظم و نثر فارسى استادى صاحب جاهبود. كلامى استوار و روان و سعدىوار داشت و شيوه او در غزل و سخن حافظ بهكمال رسيد. ديوان اشعار او مشتمل بر غزلّيات، مقطعات، ترجيعات و تركيباتاست و به دو بخش «صنايعالكمال» و «بدايعالجمال» تقسيم شده است او ششمثنوى بلند به نامهاى سامنامه، هماى و همايون، گل و نوروز، روضةالانوار،كمالنامه و گوهرنامه دارد، ديوانش در زمان حيات خود وى جمعآورى شد.
هر سفرى را خطرى در ره است
هر خطرى را خبرى در ره است
هر شجرى را ثمرى دادهاند
هر صدفى را گهرى دادهاند
اهل معانى كه سخنپرورند
هر يك ازين گنج نصيبى برند
آنكه دَرِ گلشن معنى گشاد
برگ گلى بيش به خواجو نداد
صبحست ساقيا مى چون آفتاب كو
خاتون آب جامه آتش نقاب كو(182)
چون لعل آبدار ز چشمم نمىرود
از جام لعلفام، عقيق مذاب كو
درماندهايم با دل غمخواره مى كجاست
در آتشيم با جگر تشنه، آب كو
اكنون كه مرغ پرده نوروز مىزند
اى ماه پردهساز خروش رباب كو
دردى كشان كوى خرابات عشق را
بيرون ز گوشه جگر آخر كباب كو
گفتم چو بخت خويش مگر بينمت به خواب
ليكن ز چشم مست تو پرواى خواب كو
خواجو كه يك نفس نشدى خالى از قدح
مخمور تا به چند نشيند شراب كو
پيش صاحبنظران ملك سليمان باد است
بلكه آن است سليمان كه ز ملك آزاد است
آنكه گويند كه بر آب نهادهست جهان
مشنو اى خواجه كه چون درنگرى بر باد است
هر نفس مِهرِ فلك بر دگرى مىافتد
چه توان كرد كه اين سفله چنين افتاد است
دل درين پيرزن عشوهگر دهر مبند
كاين عروسى است كه در عقد بسى داماد است
ياد دار اين سخن از من كه پس از من گويى
ياد باد آن كه مرا اين سخن از وى ياد است
آنكه شدّاد در ايوان ز زر افكندى خشت
خشت ايوان شه اكنون ز سرِ شدّاد است
خاك بغداد به مرگ خلفا مىگريد
ورنه اين شطّ روان چيست كه در بغداد است
گر پر از لاله سيراب بود دامن كوه
مرو از راه كه آن خون دل فرهاد است
همچو نرگس بگشا چشم و ببين كاندر خاك
چند روى چو گل و قامت چون شمشاد است
خيمه انس مزن بر در اين كهنه رباط
كه اساسش همه بىموقع و بىبنياد است
حاصلى نيست به جز غم ز جهان خواجو را
شادىِ جانِ كسى كو ز جهان آزاد است
اين دو غزل خواجوى كرمانى از جمله غزلهايى است كه به نيكويى در جانحافظ شيرازى نشسته و تأثير كلام خواجو بر رند شيراز را بيان مىنمايد آنجا كهمىفرمايد:
صبح است ساقيا قدحى پر شراب كن
دور فلك درنگ ندارد شتاب كن
يا:
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودا زده از غصّه دو نيم افتادست
سپيده دم كه صبا بر چمن گذرمى كرد
دل مرا ز گلستانِ جان خبر مىكرد
اگر ز نرگس مستش چمن نشان مىداد
دلم به ديده حسرت در او نظر مىكرد
تذرو جان من از آشيان برون مىشد
چو گوش بر سخن بلبل سحر مىكرد
سحر كه شاهد خاور نقاب برمىداشت
حديث روى تو ناهيد با قمر مىكرد
ز شوق لعل تو هر لحظه مردمِ چشمم
لب پياله به خوناب ديدهتر مىكرد
دبير زان لب شيرين حكايتى مىراند
دهان تنگ قلم را پر از شكر مىكرد
روان خسته خواجو ز شهر بند وجود
به عزم مُلك عدم دم به دم سفر مىكرد
6. حكيم نظامى گنجوى
مخزنالاسرار:
خاكضعيف از تو توانا شده
زيرنشين علمت كاينات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
آنچه تغير نپذيرد تويى
وانكه نمردست و نميرد تويى
ما همه فانى و بقا بس تراست
ملك تعالى و تقدس تراست
خاك به فرمان تو دارد سكون
قبه خضرا تو كنى بيستون
غنچه كمر بسته كه ما بندهايم
گل همه تن جان كه به تو زندهايم
بىديتست آنكه تو خونريزىاش
بىبدلست آنكه تو آويزىاش
جنبش اول كه قلم بر گرفت
حرف نخستين ز سخن در گرفت
پرده خلوت چو برانداختند
جلوت اول به سخن ساختند
چون قلم آمد شدن آغاز كرد
چشم جهان را به سخن باز كرد
خط هر انديشه كه پيوستهاند
بر پر مرغان سخن بستهاند
نيست درين كهنه نوخيزتر
موى شكافى ز سخن تيز تر
پيرزنى را ستمى درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
كاى ملك آزرم تو كم ديدهام
وز تو همهساله ستم ديدهام
شحنه مست آمده در كوى من
زد لگدى چند فرا روى من
گفت فلان نيم شب اى كوژپشت
بر سر كوى تو فلان را كه كشت
خانه من جست كه خونى كجاست
اى شه از اين بيش زبونى كجاست
گر ندهى داد من اى شهريار
با تو رود روز شمار اين شمار
داورى و داد نمىبينمت
وز ستم آزاد نمىبينمت
از ملكان قوت و يارى رسد
از تو به ما بين كه چه خوارى رسد
بندهاى ودعوى شاهى كنى
شاه نهاى چون كه تباهى كنى
شاه بدانى كه جفا كم كنى
گر دگران ريش، تو مرهم كنى
گوش به دريوزه انفاس دار
گوشهنشينى دو سه را پاس دار
مخزنالاسرار نظامى يك مجموعه حكمت و پند و اندرز و جهانبينى است كهشيرينى لفظ و جزالت معنا از آن مىبارد.
خسرو و شيرين:
فلك جنبش زمين آرام از او يافت
تعالىالله يكى بىمثل و مانند
كه خوانندش خداوندان خداوند
فلك بر پاى دارد انجم افروز
خرد را بىميانجى حكمتآموز
جواهربخش فكرتهاى باريك
به روز آرنده شبهاى تاريك
نگه دارنده بالا و پستى
گوا بر هستى او جمله هستى
مرا كز عشق به نايد شعارى
مبادا تا زيم جز عشق كارى
جهان عشق است و ديگر زرقسازى
همه بازيست الّا عشقبازى
اگر بىعشق بودى جان عالم
كه بودى زنده در دوران عالم
كسى كز عشق خالى شد فسردهست
گرش صدجان بود بىعشق مردهست
ز سوز عشق بهتر در جهان چيست
كه بى او گل نخنديد ابر نگريست
طبايع جز كشش كارى ندانند
حكيمان اين كشش را عشق خوانند
گر انديشه كنى از راه بينش
به عشق است ايستاده آفرينش
چو من بىعشق خود را جان نديدم
دلى بفروختم جانى خريدم
خلاصه داستان:
عهد ما با لب شيريندهنان بست خداى
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند
روزى «شاپور» نديم خسرو او را از «مهين بانو» پادشاه ارمنستان و دختربرادرش «شيرين» و اسب راهوارش شبديز آگاه كرد چنان كه ناديده بر شيرين دلباخت و سوداى تصاحب شبديز نيز در سر پرورانيد. شاپور كه نقاشى توانا بود از سوى خسرو به ارمنستان روانه شد تا شيرين رابدست آورد. شاپور با درايت و ذكاوت بسيار بر سر راه شكارگاه شيرين مىرفت كه هر روز باهفتاد دختر ماهروى از آن مكان مىگذشت و چهره يوسف مثالى از خسرومىكشيد و به شاخسار درختى در آن معبر مىآويخت چنان كه شيرين را از آن نقشنه دل ماند و نه تاب صبورى. دختران همراه شيرين از بيم عاشق شدن او كه در پرده و لفاف حسادت زنانه نيزپيچيده بود چهره خسرو را مىدريدند اما شاپور مكرّر جمال بىنظير او را بر منظرچشمان شيفته و شيداى شيرين قرار داد تا سرانجام مجذوب و مشتاقش گردانيد ودر جستوجوى او شد كه شاپور خود را نماياند و آنگاه شيرين را از صاحبتصوير خبر داد و طريق آشنايى بر او بنمود كه چگونه بر شبديز تندرو نشيند و بهدنبال شكار به مداين گريزد. شيرين به مداين مىتاخت و خسرو كه در معركه غصب سلطنت افتاده بود وبيم هلاكتش مىرفت به ارمنستان روان شد و فىالحال عاشق و معشوق بهسوىيكديگر مىتاختند و به تعبيرى هر يك به سرزمين آن ديگر مىگريختند كه عشق راطرفه معجونى است كيمياوار. شيرين در ميانه راه مداين و از فرط گرمى هوا به چشمه سارى شده بود و كمندگيسوان بر آب داده بود و بدر سيمايش را در انبوه موى پيچانش پيچيده بودچنانكه خسرو چهره او بنشناخت و از او گذر نمود. چون خسرو به ارمنستان رسيد، بهاتفاق شاپور كه در ارمنستان بود به مجلسمهينبانو شدند و در آنجا از او استقبال شاهانه شد و از قصه شيرين خبر يافت. شيرين به مدائن رفت و بازگشت اما زمانى به ارمنستان رسيد كه خسرو بهدنبالمرگ پدر و براى تصاحب تاج و تخت در خطر افتاده به مداين بازگشته بود. خسرو به مداين نارسيده مورد هجوم بهرام چوبينه واقع شد و بار ديگر بهارمنستان بازپس گريخت و از دست دادن حلاوت سلطنت را به ديدار شيرينجبران نمود كه سلطنت جاويد خلوت احباب است. شيرين به ديدار خسرو و خسرو به تماشاى رخسار شيرين نائل آمد اما وصالبه زمانى موكول شد كه تاج و تخت از دست رفته به او باز پس رسد كه فطرت وخصلت افزونطلبى روزگارِ زنان را تباه سازد. خسرو از اين پندار شيرين در هم آشفت و عزم روم كرد و در آنجا با مريم دخترپادشاه روميان ازدواج نمود و چون حلقه قوميت روميان بر انگشت نمود با يارىآنان به ايران تاخت و بهرام را شكست داد و بر تخت پادشاهى ايران نشست وهمزمان مهينبانو نيز درگذشت و شيرين نيز به تخت و تاج شاهى ارمنستان رسيد. اينك زمانه دو دلداده را كسوت شاهى در بر و دولت عشق در دل در كنار همقرار داده است اما مانعى افزونتر وصال را تهديد مىكند و آن مريم همسر خسرواست كه عشق را در خلعت پادشاهى به او ارمغان كرده است. با اينهمه آتش عشق شيرين در دل خسرو شعلهور بود كه:
روز نخست چون دم رندى زديم و عشق
شرط آن بود كه جز ره آن شيوه نسپريم
شيرين پس از سالى سلطنت را به ديگرى واگذار كرد تا به دولت عشق پردازد وبه مداين آمد و در قصرى سكنى گزيد. حالا شيرين با شيدايى خاص خود درمجاورت كاخى زندگى مىكند كه مريم در آن كامروا گشته و اين حسادت فطرىزنانه نيز بر شدت درد و آتش عشق او مىافزايد ولى خود كرده را تدبير نيست زيرادر وانفساى فرياد عشق غفلت نمود و اين دولت بىبديل را به صورت بىمعناىسلطنت دنيوى درباخت و لاجرم صبورى تنها علاج كار است. كار عشق كهبىسامان شد پرداختن به تعلقات صورى حيات شكل مىگيرد و از اينرو شيرين راسوداى كندن جويى در دل سنگ خارا در سر مىافتد تا شير گوسفندان را از طريقآن به قصر رسانند و لاجرم حجّار خوشتراشى به كار آيد و در اين ميان فرهادنيكوترين هنرمندان است. فرهاد چون شيرين را بديد و لحن كلامش را بشنيد به يكباره بر او عاشق شد وبه قدرت عشق از عهده تعهد برآمد و جوى بر كند. آوازه عشق فرهاد بر سر زبانهاافتاد چنان كه خسرو نيز از آن آگاهى يافت و او را احضار نمود تا كيفيت عشق او بهنقد و تحليل گذارد و زر و سيم در كف او نهد و رقيب را از ميدان بدر سازد. مواجهه خسرو با فرهاد در قصه خسرو و شيرين بسيار شنيدنى است. خسرودر آغاز از ديار فرهاد مىپرسد و آنگاه به عشقورزى مىپردازد:
نخستين بار گفتش كز كجايى
بگفت از دار ملك آشنايى
بگفت آنجا به صنعت در چه كوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشى در ادب نيست
بگفت از عشقبازان اين عجب نيست
بگفت از دل شدى عاشق بدينسان
بگفت از دل تو مىگويى من از جان
بگفتا عشق شيرين بر تو چونست
بگفت از جان شيرينم فزونست
بگفتا هر شبش بينى چو مهتاب
بگفت آرى چو خواب آيد كجا خواب
بگفتا دل ز مهرش كى كنى پاك
بگفت آنگه كه باشم خفته در خاك
بگفتا گر خرامى در سرايش
بگفت اندازم اين سر زير پايش
بگفتا دوستيش از طبع بگذار
بگفت از دوستان نايد چنين كار
بگفتا رو صبورى كن در اين درد
بگفت از جان صبورى چون توان كرد
بگفت از عشق كارت سخت زارست
بگفت از عاشقى خوشتر چه كارست
بگفت از دل جدا كن عشق شيرين
بگفتا چون زيم بىجان شيرين
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نيامد بيش پرسيدن صوابش
از مجادله لفظى و مناظره كه سودى حاصل نشد خسرو قصد فريفتن فرهاد كردو سوراخ كردن كوه بيستون به او پيشنهاد نمود و او نيز بهشرط چشمپوشى ازشيرين پذيرفت و به كندن پرداخت. ماجراى ديدار شيرين با فرهاد و فرو افتادن اواز اسب در بالاى كوه و بهدوش آوردن فرهاد، شيرين را تا به قصر نيز بس شيريناست.روزى به خسرو خبر دادند كه پس از ديدار شيرين و فرهاد توان او مضاعفشده و عنقريب از عهده پيمان برآيد و كوه را به قدرت عشق سوراخ نمايد كهبيستون را عشق كند و شهرتش فرهاد برد!خسرو به فطنت، پيكى به سوى فرهاد روان ساخت تا به دروغ خبر مرگشيرين به او رساند و چون فرهاد اين ماجرا شنيد در دم تيشهاى بر فرق خويشتن زدو جان در باخت كه گر عاشق صادقى ميان خون بايد خفت!
فرهاد درگذشت. مريم هم دار فانى بدرود گفت و ديگر بار ميدان عشقبازىخسرو و شيرين مهيا شد اما باز هم نازهاى در پرده تدبير پيچيده شيرين وصال رابه تعويق انداخت و چون عشق از سمند تفاخر فرو افتاد شكر به جاى شيريننشست كه از ماده تا معنا ميانشان تفاوت بود!شيرين به پشيمانى و ندامت افتاد و راه و طريق عشقبازى راستين پيدا نمود كههمانا استغاثه به درگاه الهى و طلب وصال از درگاه بىچون خداوندگارى مىباشد.سرانجام طبيب عشق يارى نمود و خسرو به ديدار او شتافت و او را به عقدخويش در آورد و روزگارى به خرمى و شادى سپرى ساختند كه عشق را طرفهمعجونى است سببساز.
خسرو از مريم پسرى داشت شيرويه نام و او از سر بدگوهرى و اهريمنى از نهسالگى به شيرين تعلق خاطر يافت و در عنفوان جوانى پدر را محبوس نمود وشبانگاهان به خلوت او فرود آمد و با خنجرى پهلوى پدر بشكافت كه قصد تملكتاج و تخت شاهى و تصاحب شيرين داشت.چون خسرو را به مدفن مىنمودند شيرين نيز بههمراه او بهدرون دخمه خزيد وچون در گشودند او را پهلو شكافته و لب بر لب خسرو نهاده به ديار باقى شتافتهديدند كه:
يكجوى شراب عشق جارى است
يك كوه قوام عهد بر جاست(183)
در خسرو و شيرين نظامى، عشق با مظاهر قدرت و كششهاى نفسانى در دوكفّه قرار مىگيرد و آنچه در اين كشاكش جانانه گوى مراد مىربايد و در عرصهپرجذبه محبت پيروز مىشود عشق است عشق.
ليلى و مجنون:
بىنام تو نامه كى كنم باز
اى ياد تو مونس روانم
جز نام تو نيست بر زبانم
اى كارگشاى هرچه هستند
نام تو كليد هرچه بستند
اى هست كن اساس هستى
كوته ز درت درازدستى
اى خطبه تو تباركالله
فيض تو هميشه باركالله
خلاصه داستان:
گفت اى پسر اين نه جاى بازيست
بشتاب كه جاى چارهسازيست
در حلقه كعبه حلقه كن دست
كز حلقه غم بدو توان رست
گو يارب از اين گزافكارى
توفيق دهم به رستگارى
رحمت كن و در پناهم آور
زين شيفتگى به راهم آور
درياب كه مبتلاى عشقم
و آزاد كن از بلاى عشقم
مجنون چو حديث عشق بشنيد
اوّل بگريست پس بخنديد
از جاى چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف كعبه زد دست
مىگفت گرفته حلقه بر در
كامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بىحلقه او مباد گوشم
گويند ز عشق كن جدايى
اين نيست طريق آشنايى
من قوت ز عشق مىپذيرم
گر ميرد عشق، من بميرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
يارب به خدايى خدائيت
وانگه به كمال پادشاهيت
كز عشق به غايتى رسانم
كاو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
وين سرمه مكن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر از اين كنم كه هستم
گويند كه خو ز عشق واكن
ليلىطلبى ز دل رها كن
يارب تو مرا به روى ليلى
هر لحظه بده زياده ميلى
از عمر من آنچه هست بر جاى
بستان و به عمر ليلى افزاى(184)
پدر مجنون به فرزند مىنگريست كه چون مار حلقه به حلقه كعبه در آويخته وبهدرگاه خداوندگارى مىنالد كه آنچه از عمر من برجاست برگير و به عمر ليلىافزاى. چون كار تشفع فرزند بدينجا كشيد نااميد و مأيوس دست مجنون بگرفت و بهديار خود بازگشت. دعاى مجنون در افزونى عشق اجابت شد و چون به ديار رسيد سر بر بيابانگذارد و با وحوش صحرا انس و الفت يافت و جز نام ليلى بر زبان نمىآورد. همه مردم را دل بر او مىسوخت و يكى از رؤساى قبايل عرب به نام نوفل عزمحمايت مجنون كرد و بدين منظور با قبيله ليلى در جنگ شد و آن را شكست داد وليلى طلبيد از آن قبيله.
پدر ليلى در كسوت تسليمشدگان از نوفل خواست ليلى را به پستترينغلامش سپارد اما به مجنون ندهد كه احتشام قبيلهاى او در هم نريزد و چون بهكشتن ليلى تهديد نمود لاجرم نوفل دست از جنگ كشيد و ليلى را به عقد ابنسلامدرآوردند اما ليلى تا آخر عمر به او تمكين نكرد. از سويى مجنون باديهگرد جزتغزل به ياد ليلى كارى نمىكرد و چون كام گرفتن از او حاصل نشد لاجرم با نام اوعشقبازى مىكرد و از هر كس كه مىديد احوال ليلى را مىپرسيد و گاه به پيغامىدل خوش مىساخت. مجنون روزگارى دراز در بيابانها به سر برد و تنها زمزمه او نام ليلى بود و هرمنظر زيبايى مىديد چشمان ليلى به خاطرش مىآمد و خبر مرگ پدر و پس از آنمرگ مادر نيز تنها او را به مزارشان كشانيد و ضجّهاى چند نمود و باز به صحرابازگشت. از سويى ليلى به ظاهر در خيمهگاه ابن سلام مىزيست اما هيچگاه به او كامىنبخشيد و در اثر تعصب و تحميق قبيلهاى آن زمان، تنها صورت ظاهر زناشوئى رارعايت كردند تا زمان حيات ابنسلام سرآمد و به رنجورى افتاد و درگذشت و ليلىبر مزار او به نوحهسرايى عشق بهمعناى راستين پرداخت.
آيا تو كجا و ما كجاييم
تو زآن كهاى و ما تراييم
ماييم و نواى بينوايى
بسمالله اگر حريف مايى
سر انجام خزان عمر ليلى نيز فرا رسيد و شبى با درد و داغ عشق نافرجامخويش مادر را وداع گفت و مجنون را به او سپرد و وصيت كرد كه چون مجنون راديدى از جانب من بگو بر آن يار، معشوق تو چون از اين سراى دلگير رختبرمىبست به ياد تو دنيا را وداع مىگفت.
شرط است كه وقت برگريزان
خونابه شود ز برگريزان
خونى كه بود درون هر شاخ
بيرون چكد از مسام سوراخ
قاروره آب سرد گردد
رخساره باغ زرد گردد
در معركه چنين خزانى
شد زخم رسيده، گلستانى
ليلى ز سرير سر بلندى
افتاد به چاه دردمندى
شد چشم زده بهار باغش
زد باد تپانچه بر چراغش
گشت آن تن نازك قصبپوش
چون تار قصب ضعيف و بىتوش
شد بدر مهيش چون هلالى
وان سرو سهيش چون خيالى
گرماى تموز ژاله را برد
باد آمد و برگ لاله را برد
تبلرزه شكست پيكرش را
تبخاله گزيد شكرش را
افتاد چنانكه دانه از كشت
سربند قصب به رخ فرو هشت
بر مادر خويش راز بگشاد
يكباره دَرِ نياز بگشاد
كاى مادر مهربان چه تدبير
كاهو بره زهر خورد با شير
خون مىخورم اين چه مهربانىست
جان مىكَنَم اين چه زندگانىست
در گردنم آر دست يكبار
خون من و گردن تو زنهار
كان لحظه كه جان سپرده باشم
وز دورى دوست مرده باشم
سرمم ز غبار دوست دركش
نيلم ز نياز دوست بركش
بربند حنوطم از گل زرد
كافور فشانم از دم سرد
خون كن كفنم كه من شهيدم
تا باشد رنگ روز عيدم
آراسته كن عروسوارم
بسپار به خاك پردهدارم
گو ليلى از اين سراى دلگير
آن لحظه كه مىبريد زنجير
در مهر تو تن به خاك مىداد
بر ياد تو جان پاك مىداد
در عاشقى تو صادقى كرد
جان در سر كار عاشقى كرد
اين گفت و به گريه ديدهتر كرد
و آهنگ ولايت دگر كرد
چون ليلى در گذشت مجنون بر مزار او آمد و قبر او را در آغوش گرفت ونعره «اى دوست» زد و جان به جان آفرين تسليم كرد.ماه يا سالى نيز جنازه او بر فراز قبر ليلى بود و تنها وحوش بيابان از آن مراقبتمىكردند تا سرانجام قبيله او در كنار مزار ليلى به خاكش سپردند كه قبلهگاه عشاقسينهچاك عالم معناست.
اقبالنامه:
ز نام خدا سازد آن را كليد
برآرنده سقف اين بارگاه
نگارنده نقش اين كارگاه
ز دانستنش عقل را ناگزير
بزرگى و دانايىاش دلپذير
سزاى پرستش پرستنده را
تولّا بدو مرده و زنده را
بدو هيچ پوينده را راه نيست
خردمند از اين حكمت آگاه نيست
خدايا تويى بنده را دستگير
بود بنده را از خدا ناگزير
به بخشايش خويش ياريم ده
ز غوغاى خود رستگاريم ده
نظامى برين در مجنبان كليد
كه نقش ازل بسته را كس نديد
بزرگ آفريننده هرچه هست
ز هرچ آفريدست بالا و پست
نخستين خرد را پديدار كرد
ز نور خودش ديده بيدار كرد
بر آن نقش كز كلك قدرت نگاشت
ز چشم خرد هيچ پنهان نداشت
هر آن گنج پوشيده كامد پديد
به دست خرد باز دادش كليد
به آنجا تواند خرد راه برد
كه فرسنگ و منزل تواند شمرد
قافيه سنجان كه عَلَم بركشند
ملك دو عالم به قلم دركشند
خاصه كليدى كه در گنج راست
زير زبان مرد سخن سنج راست
آنكه ترا توشه ره مىدهد
از تو يكى خواهد و ده مىدهد
مملكت از عدل شود پايدار
كار تو از عدل تو گيرد قرار
شرفنامه:
ز ما خدمت آيد خدايى تراست
پناه بلندى و پستى تويى
همه نيستند آنچه هستى تويى
همه آفريدست بالا و پست
تويى آفريننده هرچه هست
تويى كاسمان را برافراختى
زمين را گذرگاه او ساختى
حصار فلك بركشيدى بلند
در او كردى انديشه را شهربند
چنان بستى آن طاق نيلوفرى
كه انديشه را نيست زو برترى
تو گفتى كه هر كس كه در رنج و تاب
دعايى كند من كنم مستجاب
بلى كار تو بنده پروردنست
مرا كار با بندگى كردنست
بيا ساقى از خم دهقان پير
مىاى در قدح ريز چون شهد و شير
نه آن مى كه آمد به مذهب حرام
مىاى كاصل مذهب بدو شد تمام
بيا باغبان خرمى ساز كن
گل آمد در باغ را باز كن
ز جعد بنفشه برانگيز تاب
سر نرگس مست بركش ز خواب
هنوزم زبان از سخن سير نيست
چو بازو بود باك شمشير نيست
بسى گنجهاى كهن ساختم
درو نكتههاى نو انداختم
سوى مخزن آوردم اول بسيچ
كه سستى نكردم در آن كار هيچ
وزو چرب و شيرينى انگيختم
به شيرين و خسرو درآميختم
وز آنجا سراپرده بيرون زدم
در عشق ليلى و مجنون زدم
وزين قصه چون باز پرداختم
سوى هفت پيكر فرس تاختم
كنون بر بساط سخنپرورى
زنم كوس اقبال اسكندرى
هفت پيكر:
هيچ بودى نبوده پيش از تو
در بدايت بدايت همه چيز
در نهايت نهايت همه چيز
به يك انديشه راه بنمايى
به يكى نكته كار بگشايى
هر كسى نقشبند پرده تست
همه هيچند كرده كرده تست
رازپوشيده گرچه هست بسى
بر تو پوشيده نيست راز كسى
اى بسا تيزطبع كاهل كوش
كه شد از كاهلى سفالفروش
اى بسا كور دل كه از تعليم
گشت قاضىالقضات هفت اقليم
جان چراغست و عقل روغن او
عقل جانست و جان ما تن او
عقل با جان عطيه احديست
جان با عقل زنده ابديست
بنگر از هرچه آفريد خداى
تا از او جز سخن چه ماند(185) به جاى
هر كه خود را چنان كه بود شناخت(186)
تا ابد سر به زندگى افراخت
هر كسى را نهفته يارى هست
دوستى هست و دوستدارى هست
خرد است آن كز او رسد يارى
همه دارى اگر خرد دارى
تو به زر چشمروشنى و بد است
چشم روشن كنِ جهان خرد است
زر دو حرفست هر دو بىپيوند
زين پراكنده چند لافى چند؟
نظامى گنجوى يكى از 5 تن بزرگان شعر پارسى است كه بناى سترگ شعرپارسى را جاويدان كرده است. خمسه نظامى گنجوى شهره آفاق است وداستانسرايى شگرف و تركيبات شيرين و الفاظ بديع و معانى دلپسند وتصويرگريهاى رؤيايى و خيالپردازيهاى لطيف و دقتنظر عالمانه و تشبيهاتمطبوع در همه اشعار نظامى بر چشم مىخورد. وى به سال 614 ه . ق در گذشت.
مرا پرسى كه چونى چونم اى دوست
جگر پردرد و دل پرخونم اى دوست
حديث عاشقى بر من رها كن
تو ليلى شو كه من مجنونم اى دوست
به فريادم ز تو هر روز، فرياد
از اين فرياد روز افزونم اى دوست
شنيدم عاشقان را مىنوازى
مگر من زآن ميان بيرونم اى دوست
نگفتى گر بيفتى گيرمت دست؟
از اين افتادهتر كاكنونم اى دوست!
غزلهاى نظامى بر تو خوانم
نگيرد در تو هيچ افسونم اى دوست
7. سلمان ساوجى
عكس روى تو چو در آينه جام افتاد
صوفى از خنده مى در طمع خام افتاد
با غزل سلمان كه مىفرمايد:
در ازل عكسِ مى لعل تو در جام افتاد
عاشق سوختهدل در طمع خام افتاد
جام را از شِكَر لعلِ لبت نقلى كرد
راز سر بسته خم در دهن عام افتاد
خال مشكين تو در عارض گندمگون ديد
آدم آمد ز پى دانه و در دام افتاد
باد زُنّارِ سر زلف تو از هم بگشود
صد شكست از طرف كفر بر اسلام افتاد
عشق بر كشتن عشاق تفاؤل مىكرد
اولين قرعه كه زد بر من بدنام افتاد
عشقم از روى طمع پرده تقوى برداشت
طبل پنهان چه زنم، تشت من از بام افتاد
دوش سلمان به قلم شرح غم دل مىداد
آتش اندر ورق و دود در اقلام افتاد
غزلهاى سلمان ساوجى در زمره غزلهاى خوب شعر پارسى محسوب و ازروانى و شيوايى و مضامين نيكو برخوردار است. وى داراى دو منظومه «جمشيد وخورشيد» و «فراقنامه» نيز مىباشد. من در غزل سلمان بوى خوش غزل سعدى رانيز استشمام مىكنم. اين قرابت علىرغم صوَرِ ظاهرى از جمله وزن و قافيه و اركانوجودى شعر در معناى سخن سلمان نيز وجود دارد فىالمثل آن غزل سعدى كهمىفرمايد:
برخيز تا يكسو نهيم اين دلق ازرق فام را
بر باد قلاشى دهيم اين كفر تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهاى با بتپرستى مىرود
توحيد بر ما عرضه كن تا بشكنيم اصنام را
با اين غزل سلمان ساوجى مقابله معنوى كنيد كه مىفرمايد:
نقشى است هر ساعت ز نو اين دور لعبت باز را
اى لعبت ساقى بيار آن جام جانپرداز را
چون تلخ و شورى مىچشَم بارى ميى تا دركشم
آن جام نوش انجام را، و آن تلخ شور آغاز را
عودى(187)، به رغم زاهدان بنواز يك ره عُود را
مطرب به روى شاهدان بركش دمى آواز را
چنگ است با زارى مگو راز نهفت دل بدو
دمساز عشّاق است نى در گوش او گو راز را
اى روشنايى بصر چشم از تو دارم يك نظر
بىآنكه باشد ز آن خبر آن غمزه غمّاز را
با من كمند زلف تو ز اندازه بيرون مىبرد
تابى نخواهد دادن آن زلف كمند انداز را
ناز و جفاى دوستان حيف آيدم بر دشمنان
ايشان چه مىدانند قدر آن نعمت و آن ساز را
پروانه پيش يار خود مىميرد و خوش مىكند
هل تا بميرد در قدم پروانه جانباز را
ترك هواى خود بگو سلمان رضاى او بجو
نتوان به گنجشكى رها كردن چنين شهباز را
من هر چه ديدهام ز دل و ديده ديدهام
گاهى بود ز دل گله گاهى ز ديدهام
من هرچه ديدهام ز دل و ديده تاكنون
از دل نديدهام همه از ديده ديدهام
اول كسى كه ريخت به خاك آبروى من
اشك است كش به خون جگر پروريدهام
آه دهندريده مرا راز فاش كرد
او را گناه نيست منش بركشيدهام
عمرى بدان اميد كه روزى رسم به كام
سوداى خام مىپزم و نارسيدهام
گويند بوى زلف تو جان تازه مىكند
سلمان قبول كن كه من از جان شنيدهام
8. شاه نعمتاله ولى
ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم
هر درد را به گوشه چشمى دوا كنيم(188)
در حبس صورتيم و چنين شاد و خرميم
بنگر كه در سراچه معنى چهها كنيم
رندان لاابالى و مستان سرخوشيم
هشيار را به مجلس خود كى رها كنيم
موج محيط و گوهر درياى عزّتيم
ما ميل دل به آب و گل آخر چرا كنيم
در ديده روى ساقى و در دست جام مى
بارى بگو كه گوش به عاقل چرا كنيم
ما را نفس چو از دم عشق است، لاجرم
بيگانه را به يك نفسى آشنا كنيم
از خود برآ و در صف اصحاب ما خرام
تا سيّدانه روى دلت با خدا كنيم
من به سختى معتقدم حدود چهار قرن بعد، هاتف اصفهانى ترجيعبند جاودانهخود را تحت تأثير اين شعر شاه نعمتاله ولى سروده است كه:
شاهدى از دكان بادهفروش
به رهى مىگذشت سرخوش دوش(189)
حلقه بندگىِ پير مغان
كرده چون درّ عاشقان در گوش
بسته زنّار همچو ترسايان
جام بر دست و طيلسان بر دوش
گفتم: اى دستگير مىخواران
از كجا مىرسى چنين مدهوش
جام گيتى نماى داد به من
كه از اين باده جرعهاى كن نوش
گفتم اين باده ته پياله كيست
لب به دندان گرفت و گفت خموش
گر تو خواهى كه تا شوى محرم
در خرابات خوش درآ، مى نوش
ناگه از پير عقل پرسيدم
كه ز سوداى كيست اين همه جوش
هيچ كس زين حديث لب نگشود
ناگهان چنگ بركشيد خروش
كه سراسر جهان و هر چه در اوست
عكس يك پرتوى است از رخ دوست
9. حافظ
دلا دلالت خيرت كنم به راه نجات
مكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
كيست(190) او كه در رونق بازار عارفانى چون خواجه ابوالوفا و شيخ زينالدينتايبادى و حتى شاه نعمتاله ولى به مجلس هيچكس در نمىآيد و از سربىاعتنايى به دنيا، گاه به طنز و كنايه، ادعاى تشفع آنان را نيز به بازى مىگيرد كه:
آنان كه خاك را بهنظر كيميا كنند
آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند!
كيست او كه به روزگار نضج غزل عارفانه و در مكتبخانهاى كه بزرگانى چونخواجوى كرمانى و عبيد زاكانى و عماد فقيه كرمانى و سلمان ساوجى و كمالخجندى نيز داعيه شيرين سخنى دارند آنچنان سر زلف عروسان سخن را شانهمىزند و نقل مىپراكند كه آوازه شيرينزبانىاش چون قند پارسى است كه بهبنگاله مىرود.كيست او كه حتى تمجيدِ در لفافِ مدح پيچيده سخنش از اميران و وزيرانىچون شاه شجاع و شيخ ابواسحاق و حاجى قوام آنچنان اديبانه و استادانه وزيباست كه اينان را از طايفه دردكشان مىپنداريم!كيست او كه ديوان شريفش در سينه اهل معناست و تمسك به آن را در تنگناىحادثه و غرقاب پريشانى جايز شمردهاند و هر كس آن را برگرفت همزبان حافظفرياد برمى آورد كه:
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
و كيست او كه شرح احوالش در تار و پود سخنش پيچيده و لاجرم بايد غزلشرا برخواند تا شرح احوال اين رند شوريده دانست:
دَرِ سراى مغان رُفته بود و آب زده
نشسته پير و صلايى به شيخ و شاب زده
سبوكشان همه در بندگيش بسته كمر
ولى ز تَركِ كُله چتر بر سحاب زده
شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده
عِذار مغبچگان راه آفتاب زده
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شكسته(191) كسمه و بر برگ گل گلاب زده
ز شور و عربده شاهدان شيرين كار
شكر شكسته، سمن ريخته، رباب زده
سلام كردم و با من به روى خندان گفت:
كه اى خُماركش مفلس شراب زده
كه اين كند كه تو كردى به ضعف همت و راى
ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده
وصالِ دولتِ ديدار ترسمت ندهند
چه خفتهاى تو در آغوش بخت خواب زده
فلك جنيبهكش شاه نصرةالدين است
بيا ببين ملكش دست در ركاب زده
خرد كه ملهم غيب است بهر كسب شرف
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده
بيا به ميكده حافظ كه بر تو عرضه كنم
هزار صف ز دعاهاى مستجاب زده
سالها دل طلب جام جم از ما مىكرد
آنچه خود داشت ز بيگانه تمنّا مىكرد
گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا مىكرد
مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش
كاو به تأييد نظر حلّ معمّا مىكرد
ديدمش خرم و خوشدل قدح باده به دست
وندران آينه صدگونه تماشا مىكرد
گفتم اين جام جهان بين به تو كى داد حكيم
گفت آن روز كه اين گنبد مينا مىكرد
گفت آن يار كزو گشت سَرِ دار بلند
جرمش اين بود كه اسرار هويدا مىكرد
فيض روحالقدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مىكرد
گفتمش زلف چو زنجير بتان از پى چيست
گفت حافظ گلهاى از دل شيدا مىكرد
آن غاليهخط گر سوى ما نامه نوشتى
گردون ورق هستىِ ما در ننوشتى(192)
هرچند كه هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان كاش كه اين تخم نكشتى
آمرزش نقد است كسى را كه در اينجا
ياريست چو حورىّ و سرايى چو بهشتى
تنها نه منم كعبه دل بتكده كرده
در هر قدمى صومعهاى هست و كنشتى
در مصطبه عشق تنعّم نتوان كرد
چون بالش زر نيست بسازيم به خشتى
مفروش به باغ ارم و نخوت شدّاد
يك شيشه مى و نوش لبّى و لب كشتى
تا كى غم دنيىِ دنى اى دل دانا
حيف است ز خوبى كه شود عاشق زشتى
آلودگى خرقه خرابّى جهان است
كو راهروى اهل دلى پاكسرشتى
از دست چرا هِشت سر زلف تو حافظ
تقدير چنين است چه كردى كه نهشتى
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آرى به اتفاق جهان مىتوان گرفت
افشاى راز خلوتيان خواست كرد شمع
شكر خدا كه سرّ دلش در زبان گرفت
زين آتش نهفته كه در سينه من است
خورشيد شعلهايست كه در آسمان گرفت
مىخواست گل كه دم زند از رنگ و بوى دوست
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر كنار چو پرگار مىشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
آن روز شوق ساغر مى خرمنم بسوخت
كاتش ز عكس عارض ساقى در آن گرفت
خواهم شدن به كوى مغان آستينفشان
زين فتنهها كه دامن آخر زمان گرفت
مى خور كه هر كه آخر كار جهان بديد
از غم سبك برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقايق نوشتهاند
كان كس كه پخته شد مى چون ارغوان گرفت
فرصت نگر كه فتنه چو در عالم اوفتاد
صوفى به جام مى زد و از غم كران گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو مىچكد
حاسد چگونه نكته تواند برآن گرفت
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هرچه گويد جاى هيچ اكراه نيست
در طريقت هرچه پيش سالك آيد خير اوست
بر صراط مستقيم اى دل كسى گمراه نيست
تا چه بازى رخ نمايد بيدقى خواهيم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست
چيست اين سقف بلند ساده بسيار نقش
زين معمّا هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اين چه استغناست يارب وين چه قادر حكمت است
كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
صاحب ديوان ما گويى نمىداند حساب
كاندرين طغرا نشان حسبةً للّه نيست
هر كه خواهد گو بيا و هرچه خواهد گو بگو
كبر و ناز و حاجب و دربان درين درگاه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بىاندام ماست
ورنه تشريف(193) تو بر بالاى كس كوتاه نيست
بر در ميخانه رفتن كار يكرنگان بود
خودفروشان را به كوى مىفروشان راه نيست
بنده پير خراباتم كه لطفش دايم است
ورنه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالى همّتى است
عاشق دردى كش اندر بند مال و جاه نيست
گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد
بسوختيم درين آرزوى خام و نشد
فغان كه در طلب گنجنامه مقصود
شدم خرابِ جهانى ز غم تمام و نشد
دريغ و درد كه در جستجوى گنج حضور
بسى شدم به گدايى بَرِ كرام و نشد
به لابه گفت شبى مير مجلس تو شوم
شدم به رغبت خويشش كمين غلام و نشد
پيام داد كه خواهم نشست با رندان
بشد به رندى(194) و دُردى كشيم نام و نشد
در آن هوس كه به مستى ببوسم آن لب لعل
چه خون كه در دلم افتاد همچو جام و نشد
به كوى عشق منه بىدليل راه قدم
كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد
هزار حيله برانگيخت حافظ از سر مكر
در آن هوس كه شود آن نگار رام و نشد
حاليا مصلحت وقت در آن مىبينم
كه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم
جز صراحى و كتابم نبود يار و نديم
تا حريفان دغا را ز جهان كم بينم
بس كه در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار رخ ساقّى و مى رنگينم
جام مى گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعنى از خلق جهان پاكدلى بگزينم
سر به آزادگى از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست كه دامن ز جهان برچينم
بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسند
كه مكدّر شود آئينه مهرآئينم
من اگر رند خراباتم و گر حافظ شهر
اين متاعم كه تو مىبينى و كمتر زينم
سينه تنگ من و بار غم او هيهات
مرد اين بار گران نيست دل مسكينم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
كه اگر دم زنم از چرخ بخواهد كينم
سالها پيروى مذهب رندان كردم
تا به فتوىّ خِرَدْ حرص به زندان كردم
من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع اين مرحله با مرغ سليمان كردم
از خلاف آمد عادت بهطلب كام كه من
كسب جمعيّت از آن زلف پريشان كردم
سايهاى بر دل ريشم فكن اى گنج مراد
كه من اين خانه به سوداى تو ويران كردم
توبه كردم كه نبوسم لب ساقى و كنون
مىگزم لب كه چرا گوش به نادان كردم
نقش مستورى و مستى نه به دست من و تست
آنچه سلطان ازل گفت بكن آن كردم
دارم از لطف ازل جنّت فردوس طمع
گرچه دربانىِ ميخانه فراوان كردم
اينكه پيرانهسرم صحبت يوسف بنواخت
اجر صبريست كه در كلبه احزان كردم
هيچ حافظ نكند در خم محراب فلك
اين تنعّم كه من از دولت قرآن كردم
گر به ديوان غزل صدرنشينم چه عجب
سالها بندگى صاحب ديوان كردم
گلعذارى ز گلستان جهان ما را بس
زين چمن سايه آن سرو چمان ما را بس
من و همصحبتى اهل ريا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل مىبخشند
ما كه رنديم و گدا دير مغان ما را بس
بنشين بر لب جوى و گذر عمر ببين
وين اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس
يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
كه سر كوى تو از كون و مكان ما را بس
حافظ، از مشرب قسمت گله بىانصافىست
طبع چون آب و غزلهاى روان ما را بس
هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند
وانكه اين كار ندانست در انكار بماند
اگر از پرده برون شد دل ما عيب مكن
شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند
صوفيان(195) واستدند از گرو مى همه رخت
دلق ما بود كه در خانه خمار بماند
خرقهپوشان دگر مست گذشتند و گذشت
قصه ماست كه در هر سر بازار بماند
داشتم دلقى و صدعيب نهان مىپوشيد
خرقه رهن مى و مطرب شد و زنّار بماند
هر مى لعل كزان دست بلورين ستدم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من كز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان كس نشنيديم كه در كار بماند
از صداى سخن عشق نديدم خوشتر
يادگارى كه درين گنبد دوّار بماند
گشت بيمار كه چون چشم تو گردد نرگس
شيوه او نشدش حاصل و بيمار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزى
شد كه بازآيد و جاويد گرفتار بماند
در ازل پرتو حسنت ز تجلّى دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهاى كرد رخت، ديد ملك عشق نداشت
عين آتش شد ازين غيرت و بر آدم زد
عقل مىخواست كزان شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند
دل غمديده ما بود كه هم بر غم زد
جان علوى هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلفِ خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
كه قلم بر سرِ اسبابِ دلِ خرّم زد
زان يار دلنوازم شكريست با شكايت
گر نكتهدان عشقى، خوش بشنو اين حكايت
بىمزد بود و منّت هر خدمتى كه كردم
يارب مباد كس را مخدومِ بىعنايت
رندانِ تشنه لب را آبى نمىدهد كس
گويى ولىشناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون كمندش، اى دل مپيچ كآنجا
سرها بريده بينى بىجرم و بىجنايت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و مىپسندى
جانا روا نباشد، خونريز را حمايت
در اين شبِ سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشهاى برون آى، اى كوكب هدايت
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار ازين بيابان وين راهِ بىنهايت
اى آفتابِ خوبان مىجوشد اندرونم
يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت كجا توان بست!
كش صدهزار منزل بيش است در بدايت
هر چند بردى آبم، روى از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر كز مدّعى رعايت
عشقت رسد به فرياد، ار خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانى در چارده روايت
مطلع غزلهاى انتخابى ديوان حافظ
كه عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشكلها
- خيالِ روى تو در هر طريق همرهِ ماست
نسيم موى تو پيوندِ جانِ آگه ماست
- بيا كه قصرِ امل سخت سست بنيادست
بيار باده كه بنياد عمر بر بادست
- دل سراپرده محبّت اوست
ديده آيينهدارِ طلعتِ اوست
- راهىست راهِ عشق كه هيچش كناره نيست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست
- جز آستان تُوَامْ در جهان پناهى نيست
سر مرا بهجز اين در حواله گاهى نيست
- عيب رندان مكن، اى زاهد پاكيزه سرشت
كه گناهِ دگران بر تو نخواهند نوشت
- هماىِ اوجِ سعادت به دامِ ما افتد
اگر ترا گذرى بر مقامِ ما افتد
- هر آنكه جانبِ اهلِ وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
- در نمازم خم ابروىِ تو با ياد آمد
حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد
- دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمتِ شب آبِ حياتم دادند
- دوش ديدم كه ملايك درِ ميخانه زدند
گلِ آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
- غلامِ نرگسِ مستِ تو تاجدارانند
خرابِ باده لعلِ تو هوشيارانند
- آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند
- دوش در حلقه ما قصه گيسوى تو بود
تا دلِ شب سخن از سلسله موى تو بود
- گفتم: غمِ تو دارم. گفتا: غمت سرآيد
گفتم كه ماه من شو. گفتا: اگر برآيد
- اى صبا، نكهتى از خاكِ رهِ يار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
- زبانِ خامه ندارد سر بيان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
- فاش مىگويم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
- مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چو جان خويشتن دارم
- مژده وصلِ تو كو كز سرِ جان برخيزم
طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم
- حجاب چهره جان مىشود غبارِ تنم
خوشا دمى كه از آن چهره پرده برفكنم
- به غير آنكه بشد دين و دانش از دستم
بيا بگو كه ز عشقت چه طرف بر بستم
- زلف بر باد مده تا ندهى بر بادم
ناز بنياد مكن تا نكنى بنيادم
- خيال روى تو در كارگاه ديده كشيدم
به صورت تو نگارى نديدم و نشنيدم
- حاشا كه من به موسم گل ترك مىكنم
من لاف عقل مىزنم اين كار كى كنم
- در خراباتِ مغان نور خدا مىبينم
اين عجب بين كه چه نورى ز كجا مىبينم
- دردم از يارست و درمان نيز هم
دل فداى او شد و جان نيز هم
- طفيل هستى عشقند آدمى و پرى
ارادتى بنما تا سعادتى ببرى
10. فخرالدين اسعد گرگانى
فخرالدين اسعد گرگانى از شاعران قصهپرداز نيمه اول قرن پنجم ه.ق است.منظومه ويس و رامين او شهرت بسيار دارد:
يكى دختر كه چون آمد ز مادر
شب تاريك را بزدود چون خور
كِه و مِه را سخنها بود يكسان
كه يارب صورتى باشد بدينسان؟
همه در روى او خيره بماندند
بهنام او را خجسته ويس خواندند
شبى تاريك و آلوده به قطران(197)
سياه و سهمگين چون روز هجران
به روى چرخ بر چون توده نيل
به روى خاك بر چون راى بر پيل
تو گفتى شب به مغرب كنده بدچاه
به چاه افتاده مهر از چرخ ناگاه
هوا بر سوگ او جامه سيه كرد
سپهر از هر سويى جمع سپه كرد
سپه را سوى مغرب برد هموار
كه آنجا بود در چَه مانده سالار
سپاه آسمان اندر روا رَو
شب آسوده بسان كام خسرو
بسان چرخ ازرق چترش از بر
نگاريده همه چترش به گوهر
درنگى گشته و ايمن نشسته
طناب خيمه را بر كوه بسته
مه و خورشيد هر دو رخ نهفته
بسان عاشق و معشوق خفته
ستاره هر يكى بر جاى مانده
چو مرواريد در مينا نشانده
فلك چون آهنين ديوار گشته
ستاره از روش بيزار گشته
حمل با ثور كرده روى در روى
زشير آسمانى يافته بوى
زبيم شير مانده هر دو بر جاى
برفته روشنان از دست و از پاى
دو پيكر باز چون دو يار در خواب
به يكديگر بپيچيده چو دو لاب
به پاى هر دو اندر خفته خرچنگ
تو گفتى بىروان گشتست و بىچنگ
اسد در پيش خرچنگ ايستاده
كمان كردار دُم بر سر نهاده
چو عاشق كرده خونين هر دو ديده
زفر بگشاده چون نار كفيده
زنى دوشيزه را دو خوشه در دست
ز سستى مانده بر يك جاى چون مست
ترازو را همه رشته گسسته
دو پله مانده و شاهين شكسته
درآورده به هم كژدم سر و دم
ز سستى همچو سرماخورده مردم
كمان ور را كمان در چنگ مانده
دو پاى آزرده دست از چنگ مانده
بَره از تير او ايمن بخفته
ميان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بر بره تيرى گشاده
بره خسته زتيرش اوفتاده
فتاده آبكش را دلو در چاه
بمانده آبكش خيره چو گمراه
بمانده ماهى از رفتن به ناكام
تو گفتى ماهيست افتاده در دام
فلك هر ساعتى سازى گرفتى
برآوردى دگرگونه شگفتى
به مهره باختن چرخ سيهكار
تو گفتى حقهبازى بود پربار
مشعبدوار چابك دست بودى
عجايبهاى گوناگون نمودى
ز بس صورت كه پيدا كرد و بنمود
تو گفتى چرخ آن شب بُلعجب بود...
11. وحشى بافقى
داستان غم پنهانى من گوش كنيد
قصه بىسر و سامانى من گوش كنيد
گفتوگوى من و حيرانى من گوش كنيد
شرح اين آتش جانسوز نگفتن تا كى
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا كى
روزگارى من و دل ساكن كويى بوديم
ساكن كوى بت عربدهجويى بوديم
عقل و دين باخته، ديوانهرويى بوديم
بسته سلسله سلسلهمويى بوديم
كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود
نرگس غمزهزنش اينهمه بيمار نداشت
سنبل پرشكنش هيچ گرفتار نداشت
اين همه مشترى و گرمى بازار نداشت
يوسفى بود ولى هيچ خريدار نداشت
اول آن كس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمى بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبى و رعنايى او
داد رسوايى من شهرت زيبايى او
بسكه دادم همهجا شرح دلارايى او
شهر پرگشت ز غوغاى تماشايى او
اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
كى سر برگ من بىسر و سامان دارد
چاره اين است و ندارم به از اين راى دگر
كه دهم جاى دگر دل به دلآراى دگر
چشم خود فرش كنم زير كف پاى دگر
بر كف پاى دگر بوسه زنم جاى دگر
بعد از اين راى من اين است و همين خواهد بود
من بر اين هستم و البته چنين خواهد بود
پيش او يار نو و يار كهن هر دو يكى است
حرمت مدعى و حرمت من هر دو يكى است
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو يكى است
نغمه بلبل و غوغاى زغن هر دو يكى است
اين ندانسته كه قدر همه يكسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوشالحان نبود
چون چنين است پى كار دگر باشم به
چند روزى پى دلدار دگر باشم به
عندليب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلى كو كه شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آنكه بر جانم از او دم بهدم آزارى هست
مىتوان يافت كه بر دل ز منش بارى هست
از من و بندگى من اگرش عارى هست
بفروشد كه به هر گوشه خريدارى هست
به وفادارى من نيست در اين شهر كسى
بندهاى همچو مرا هست خريدار بسى
مدتى در ره عشق تو دويديم بس است
راه صد باديه درد بريديم بس است
قدم از راه طلب باز كشيديم بس است
اول و آخر اين مرحله ديديم بس است
بعد از اين ما و سر كوى دلآراى دگر
با غزالى به غزلخوانى و غوغاى دگر
تو مپندار كه مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود
وين محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است اين، نرود چون نرود
چند كس از تو و ياران تو آزرده شود
دوزخ از سردى اين طايفه افسرده شود
اى پسر چند به كام دگرانت بينم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بينم
مايه عيش مدام دگرانت بينم
ساقى مجلس عام دگرانت بينم
تو چه دانى كه شدى يار چه بىباكى چند
چه هوسها كه ندارند هوسناكى چند
يار اين طايفه خانهبرانداز مباش
از تو حيف است به اين طايفه دمساز مباش
مىشوى شهره به اين فرقه همآواز مباش
غافل از لعب حريفان دغا باز مباش
به كه مشغول به اين شغل نسازى خود را
اين نه كارى است مبادا كه ببازى خود را
در كمين تو بسى عيب شماران هستند
سينه پردرد ز تو كينهگذاران هستند
داغ بر سينه ز تو سينه فكاران هستند
غرض اين است كه در قصد تو ياران هستند
باش مردانه كه ناگاه قفايى نخورى
واقف كشتى خود باش كه پايى نخورى
گرچه از خاطر وحشى هوس روى تو رفت
وز دلش آرزوى قامت دلجوى تو رفت
شد دلآزرده و آزردهدل از كوى تو رفت
با دل پر گله از ناخوشى خوى تو رفت
حاش للّه كه وفاى تو فراموش كند
سخن مصلحتآميز كسان گوش كند
وحشى بافقى از جمله شاعرانى است كه بعد از نظامى گنجوى به شيرينترينصورت و معنا به ليلى و مجنون پرداخته است:
به مجنون گفت روزى عيبجويى
كه پيدا كن به از ليلى نكويى
ز حرف عيبجو مجنون برآشفت
در آن آشفتگى خندان شد و گفت
اگر در ديده مجنون نشينى
به غير از خوبى ليلى نبينى
تو كى دانى كه ليلى چون نكويى است
كزو چشمت همين بر زلف و رويى است
تو قد بينى و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوك انداز
تو مو بينى و مجنون پيچش مو
تو ابرو، او اشارتهاى ابرو
دل مجنون ز شكرّ خنده، خون است
تو لب مىبينى و دندان كه چون است
كسى كاو را تو ليلى كردهاى نام
نه آن ليلى است كز من برده آرام
كمالالدين محمد وحشى بافقى از جمله شاعرانى است كه زادگاهش بافق را بهنيكويى معرفى كرده است. او در سال 939 ه.ق در بافق زاده شد و به سال 991ه.ق در يزد به دفتر حيات خط پايان كشيد. وحشى شوريدهاى خوشسخن بود،شرح پريشانى او كه ورد زبان اهل دل است در طليعه اين سخن مذكور افتاد. امإے؛ببشككچشم پوشيدن از اين همه شعر پرشور و حال به اين مختصر ميسور نيست.
الهى سينهاى ده آتشافروز
در آن سينه دلى وان دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزى نيست، دل نيست
دل افسرده غير از آب و گل نيست
دلم پر شعله گردان، سينه پر دود
زبانم كن به گفتن آتشآلود
كرامت كن درونى درد پرورد
دلى در وى درون درد و برون درد
به سوزى ده كلامم را روايى
كز آن گرمى كند آتش گدايى
دلم را داغ عشقى بر جبين نه
زبانم را بيانى آتشين ده
سخن كز سوز دل تابى ندارد
چكد گر آب از او، آبى ندارد
دلى افسرده دارم سخت بىنور
چراغى زو بهغايت روشنى دور
بده گرمى دل افسردهام را
فروزان كن چراغ مردهام را
ندارد راه فكرم روشنايى
ز لطفت پرتوى دارم گدايى
اگر لطف تو نبود پرتوانداز
كجا فكر و كجا گنجينه راز
ز گنج راز در هر كنج سينه
نهاده خازن تو صد دفينه
ولى لطف تو گر نبود، به صد رنج
پشيزى كس نيابد ز آن همه گنج
چو در هر گنج، صد گنجينه دارى
نمىخواهم كه نوميدم گذارى
به راه اين اميد پيچ در پيچ
مرا لطف تو مىبايد، دگر هيچ
ما چون ز درى پاى كشيديم، كشيديم
اميد ز هر كس كه بريديم، بريديم
دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند
از گوشه بامى كه پريديم، پريديم
رَم دادن صيد خود از آغاز غلط بود
حالا كه رماندى و رميديم، رميديم
كوى تو كه باغ ارم روضه خلد است
انگار كه ديديم، نديديم، نديديم
سر تا به قدم تيغ دعاييم و تو غافل
هان واقف دم باش رسيديم، رسيديم
وحشى سبب دورى و اين قسم سخنها
آن نيست كه ما هم نشنيديم، شنيديم
12. اهلى شيرازى
اكنون كه تنها ديدمت لطف ار نه آزارى بكن
سنگى بزن، تلخى بگو، تيغى بكش، كارى بكن
گيرم ندارى ميل من اى مردم چشمم گهى
از گوشه چشمى به من نظارهاى بارى بكن
اى يوسف جان مىخرد خلقى به جان وصل تو را
رسم گرانجانى بهل، ميل خريدارى بكن
مُرديم دور از روى تو در خانه مانى تا به كى
بيرون خرام آخر گهى گلگشت بازارى بكن
ناگه طبيب عاشقان غافل ز حالت بگذرد
اهلى بكش آهى ز دل يا ناله زارى بكن
كار ما عشق است و ما را بهر آن آوردهاند
هر كسى را بهر كارى در جهان آوردهاند
اينهمه افسانه كز فرهاد و مجنون ساختند
شرح حال ماست يك يك بر زبان آوردهاند
عاشقان را عشق اگر چون شمع مىسوزد رواست
تا چرا سوز نهان را بر زبان آوردهاند
آن دو لعل لب كه جان بخشند چون آب حيات
در سخن صد همچو عيسى را به جان آوردهاند
در طريق عاشقى، اهلى ز كشتن عار نيست
خوش برآ كامروز ما را در ميان آوردهاند
13. عرفى شيرازى
عشق كو تا خِرد پراندازد
عود شوقى به مجمر اندازد
درد را در دلم بپالايد
عافيت را به بستر اندازد
مرغ جان را برد به باغ گلى
كه اگر پر زند، پر اندازد
هر شكستى كه از دلم بخرد
به دو زلف معنبر اندازد
در شراب افكند دل گرمم
دوزخى را به كوثر اندازد
قهقه شيشه طبل كوچ زند
هوش را خيمه بر سر اندازد
كو مغنّى كه اضطراب دلم
همه در نبض مزمر(199) اندازد
جان مىرود اى ناله ز دنبال روان باش
وى اشك تو هم چند قدم همره جان باش
و اى اشك در افشاى غمم اين چه شتابست
گو راز من غمزده يك چند نهان باش
اى آنكه نرفتست عنان دلت از دست
يك لحظه تماشايى آن دست و غمان باش
خاموشى من حالت پنهان به تو گويد
گو شرم نگاه تو مرا بند زبان باش
مىآيد و مىبارد از او ناز قفافل
اى ديده اميد به حسرت نگران باش
مستانه پى سوختن جان و دل آمد
اى دل همه طاقت شو و اى تن همه جان باش
عرفى مشو آزرده هنوز اول صلحست
گو عشوه همان، ناز همان، غمزه همان باش
جهان بگشتم و دردا به هيچ شهر و ديار
نديدهام كه فروشند بخت در بازار
كفن بياور و تابوت و جامه نيلى كن
كه روزگار طبيب است و عافيت بيمار
ز منجنيق قضا سنگ فتنه مىبارد
من ابلهانه گريزم در آبگينه حصار
دلم چو رنگ زليخا شكسته در خلوت
غمم چو تهمت يوسف دويده در بازار
شبى ز بوته خارى اگر كنم بالين
به سعى زلزله در ديدهام خلاند خار
بدان خداى كه در شهر بند امكان نيست
متاع معرفتش نيم ذره در بازار
به آن متاع كه گوهرفروش كنعانى
به مصر برد و سراسر ز چشم شد بازار
به تيشهاى كه ز اطراف صورت شيرين
همه كرشمه تراشيد و ريخت بر كهسار
به خوى فشانى شبنم به خود فروشى گل
به نيزه سازى سوسن به دشنه بازى خار
به نيم قطره شرابى كه باز مىماند
پس از كشيدن ساغر به ساغر از لب يار
14. رضىالدين آرتيمانى
به عقلآفرينان ديوانهات(200)
به درياكش لجه كبريا
كه آمد به شأنش فرود انّما
به درّى كه عرش است وى را صدف
به ساقى كوثر به شاه نجف
به نور دل صبحخيزان عشق
ز شادى به انده گريزان عشق
به رندان سرمست آگاهدل
كه هرگز نرفتند جز راه دل
به مستان افتاده در پاى خم
به مخمور با مرگ در اشتلم
به شام غريبان، به جام صبوح
كز ايشانست شام و سحر را فتوح
كزان خوبرو چشم بد دور باد
غلط دور گفتم، كه خود كور باد
به صبرى كه در ناشكيبا بود
به شرمى كه در روى زيبا بود
به عزلتنشينان صحراى درد
به ناخن كبودان شبهاى سرد
كه خاكم گِل از آب انگور كن
سراپاى من آتش طور كن
خدايا به جان خراباتيان
كزين تهمت هستىام وا رهان
به ميخانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
كه از كثرت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
ميى ده كه چون ريزيش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو
از آن مى كه چون چشمت افتد بر آن
توانى در آن ديد حق را عيان
از آن مى كه چون عكسش افتد به باغ
كند غنچه را گوهر شبچراغ...
بگيريد زنجيرم اى دوستان
كه پيلم كند ياد هندوستان
دماغم پريشان شد از بوى مى
فرو نايدم سر به كاوس و كى
دلا خيز و پايى به ميخانه نه
صلايى به مستان ديوانه ده
پريشان دِماغيم، ساقى كجاست؟
شرابى ز شب مانده باقى، كجاست؟
چو ساقى همه چشم فتان نمود
به يك نازم از خويش عريان نمود
به ميخانه آى و صفا را ببين
مبين خويش را و خدا را ببين
نگويم كه از خود فنا چون شوى
به يك قطره زين باده بىچون شوى
به شوريدگان گر شبى سر كنى
وزان مىكه مستند لب تر كنى
جمال محالى كه حاشا كنى
ببندى دو چشم و تماشا كنى
بده ساقى آن آب آتش خواص
كزين مستيم زود سازد خلاص
مگو تلخ و شور، آب انگور را
كه روشن كند ديده كور را
به من عشوهاى چشم ساقى فروخت
كه دين و دل و عقل را جمله سوخت
به مى هستى خود فنا كردهايم
نكرده كسى آنچه ما كردهايم
جسد دادم و جان گرفتم ز مى
چه مىخواستم، آن گرفتم ز مى
به مى گرم كن جان افسرده را
كه جان زنده دارد تن مرده را
ندانم چه گرمى است با اين شراب
كه آتش خورم گويى از جاى آب
بينداز اين جسم و جان شو همه
جسد چيست؛ روح و روان شو همه
گدايى كن و پادشاهى ببين
رها كن خودى و خدايى ببين
در ميان ساقىنامههاى شعر پارسى به گمان من ساقىنامه رضىالدين آرتيمانىاگر بهترين نباشد بىنظير است. آرتيمان در نيم فرسنگى تويسركان است و شايدرضىالدين بهترين معرف مولد خود به حساب آيد. تعداد ابيات شعر او از هزار واندى نمىگذرد اما همين كميت كم، كيفيتى ماندگار دارد. سال تولد او را در تذكرههانياوردهاند اما وفات او به سال 1037 ه.ق اتفاق افتاد. رضىالدين غزلياتپرشورى نيز دارد:
مگر شور عشقت ز طغيان نشيند
كه بحر سرشكم ز طوفان نشيند
نشسته است ذوق لبت در مذاقم
چو گنجى كه در كنج ويران نشيند
رضى شد پريشانِ آن زلف يا رب
پريشان كننده پريشان نشيند
آنجا كه وصف آن قد و بالا نوشتهايم
اقرار عجز خويش همانجا نوشتهايم
حاصل، دمى ز ياد تو غافل نبودهايم
يا گفتهايم حرف غمت يا نوشتهايم
از سوز اشتياق نيارم كه دم زنم
كاتش گرفت دست و قلم تا نوشتهايم
منبع: سوره مهر