کجاوه سخن -12
15. محتشم كاشانى
دهندهاى كه به گل نكهت و به گل جان داد
به هر كس آنچه سزا بود حكمتش آن داد
و يا غزلى چون:
ز بس كه مهر تو با اين و آن يقين دارم
ز دوستى تو با كائنات كين دارم
هرگز نتوانست نام او را جاويدان سازد و تنها تركيببند موصوف اين چنين كردكه كارى بود كارستان.
محتشم غزلى دارد با اين مطلع:
گر به هم مىزدم امشب مژه پرنم را
آب مىبرد به يك چشم زدن عالم را
در اين غزل قافيه شعر عالم و غم و آدم و... است اما چرا هيچگاه به مرتبه بندآغازين تركيببند وى نمىرسد كه مىفرمايد:
باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين
بىنفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
اين صبح تيره باز دميد از كجا كزو
كار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گويا طلوع مىكند از مغرب آفتاب
كاشوب در تمامىِ ذرات عالم است
گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست
اين رستخيز عام كه نامش محرم است
در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست
سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است
جنّ و ملك بر آدميان نوحه مىكنند
گويا عزاى اشرف اولاد آدم است
باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
كشتى شكستخورده ز طوفان كربلا
در خاك و خون فتاده به ميدان كربلا
گر چشم روزگار بر او فاش مىگريست
خون مىگذشت از سَرِ ايوان كربلا
نگرفت دست دهر گلابى به غير اشك
زان گل كه شد شكفته به بستان كربلا
از آب هم مضايقه كردند كوفيان
خوش داشتند حرمت مهمان كربلا
بودند ديو و دَد همه سيراب و مىمكيد
خاتم ز قحط آب سليمان كربلا(201)
زآن تشنگان هنوز به عيّوق مىرسد
فرياد العطش ز بيابان كربلا
آه از دمى كه لشكر اعدا نكرد شرم
كردند رو به خيمه سلطان كربلا
آن دم فلك بر آتش غيرت سپند شد
كز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
كاش آن زمان سرادق گردون نگون شدى
وين خرگه بلند ستون بىستون شدى
كاش آن زمان برآمدى از كوه تا به كوه
سيل سيه كه روى زمين قيرگون شدى
كاش آن زمان ز آهِ جگرسوز اهل بيت
يك شعله برق خرمن گردون دون شدى
كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمان
سيمابوار روى زمين بىسكون شدى
كاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاك
جان جهانيان همه از تن برون شدى
كاش آن زمان كه كشتى آل نبى شكست
عالم تمام غرقه درياى خون شدى
اين انتقام گر نفتادى به روز حشر
با اين عمل معامله دهر چون شدى
آل نبى چو دست تظلّم برآورند،
اركان عرش را به تزلزل درآورند
بر خوان غم چو عالميان را صلا زدند
اول صلا به سلسله انبيا زدند
نوبت به اوليا چو رسيد آسمان تپيد
زان ضربتى كه بر سر شير خدا زدند
پس آتشى ز اخگر الماس ريزهها
افروختند و بر حسن مجتبى زدند
وآنگه سرادقى كه ملك محرمش نبود
كندند از مدينه و بر كربلا زدند
پس ضربتى كزان جگر مصطفى دريد
بر حلق تشنه خلف مرتضى زدند
وز تيشه ستيزه در آن دشت كوفيان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
اهل حرم دريده گريبان گشوده مو
فرياد بر دَرِ حرم كبريا زدند
روحالامين نهاده به زانو سر حجاب
تاريك شد زديدن او چشم آفتاب
چون خون حلق تشنه او بر زمين رسيد
جوش از زمين بهذروه(202) چرخ برين رسيد
نزديك شد كه خانه ايمان شود خراب
از بس شكستها كه به اركان دين رسيد
نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند
طوفان بر آسمان ز غبار زمين رسيد
باد آن غبار چون به مزار نبى رساند
گَرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد
يكباره جامه در خُم گردون به نيل بود
چون اين خبر به عيسى گردوننشين رسيد
پر شد فلك زغلغله چون نوبت خروش
از انبيا به حضرت روحالامين رسيد
كرد اين خيال وهم غلطكار كآن غبار
تا دامن جلال جهانآفرين رسيد
هست از ملال گرچه بَرى ذات ذوالجلال
او دَر دلست و هيچ دلى نيست بىملال
ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند
يكباره بر جريده رحمت قلم زنند
ترسم كزين گناه شفيعان روز حشر
دارند شرم كز گُنه خلق دَم زنند
دست عتاب حق بهدر آيد ز آستين
چون اهل بيت دست بر اهل ستم زنند
آه از دمى كه با كفن خون چكان ز خاك
آل على چو شعله آتش عَلَم زنند
فرياد از آن زمان كه جوانان اهل بيت
گلگون كفن به عرصه محشر قدم زنند
جمعى كه زد به هم صفشان شور كربلا
در حشر صفزنان صف محشر بههم زنند
از صاحبعزا چه توقع كنند باز
آن ناكسان كه تيغ به صيد حرم زنند
پس بر سنان كنند سرى را كه جبرئيل
شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل
روزى كه شد به نيزه سَرِ آن بزرگوار
خورشيد سر برهنه برآمد ز كوهسار(203)
موجى به جنبش آمد و برخاست كوه كوه
ابرى به بارش آمد و بگريست زار، زار
گفتى تمام زلزله شد خاك مطمئن
گفتى، فتاد از حركت چرخ بىقرار
عرش آنچنان به لرزه درآمد كه چرخ نيز
افتاد در گمان كه قيامت شد آشكار
آن خيمهاى كه گيسوى حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حبابوار
جمعى كه پاس محملشان داشت جبرئيل
گشتند بىعمارى و محمل شتر سوار
با آنكه سر زد اين عمل از اُمت نبى
روحالامين ز روى نبى گشت شرمسار
وانگه ز كوفه خيل الم رو به شام كرد
نوعى كه عقل گفت قيامت قيام كرد
بر حربگاه چون ره آن كاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فكند
هم گريه بر ملائك هفت آسمان فتاد
هر جا كه بود آهويى از دشت، پا كشيد
هر جا كه بود طايرى از آشيان فتاد
شد وحشتى كه شور قيامت زياد رفت
چون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتاد
هر چند بر تن شهدا چشم كار كرد
بر زخمهاى كارىِ تير و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان
بر پيكر شريفِ امام زمان فتاد
بىاختيار نعره هذا حسين از او
سر زد چنانكه آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعت بتول
رو بر مدينه كرد كه يا ايّها الرسول:
اين كشته فتاده به هامون حسين تست
وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست
وين ماهى فتاده به درياى خون كه هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست
اين غرقه محيط شهادت كه روى دشت
از موج خون او شده گلگون حسين تست
اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين
شاه شهيد ناشده مدفون حسين تست
وين نخل تر كز آتش جانسوز تشنگى
دود از زمين رسانده به گردون حسين تست
پس روى در بقيع به زهرا خطاب كرد
وحش زمين و مرغ هوا را كباب كرد
كاى مونس شكستهدلان حال ما ببين
ما را غريب و بىكس و بىآشنا ببين
اولاد خويش را كه شفيعان محشرند
در ورطه عقوبت اهل جفا ببين
در خُلد بر حجاب دو كون آستين فشان
و اندر جهان مصيبت ما برملا ببين
نىنى درآ چو ابر خروشان كربلا
طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين
تنهاى كشتگان همه در خاك و خون نگر
سرهاى سروران همه بر نيزهها ببين
آن سر كه بود پرورشش در كنار تو
غلطان به خاك معركه كربلا ببين
يا بضعةالرّسول ز ابن زياد، داد
كو خاك اهل بيت رسالت به باد داد
اى چرخ غافلى كه چه بيداد كردهاى
وزكين چها در اين ستمآباد كردهاى
بر طعنت اين بس است كه بر عترت رسول
بيداد كرده خصم و تو امداد كردهاى
اى زاده زياد نكردست هيچ گه
نمرود اين عمل كه تو شدّاد كردهاى
كام يزيد دادهاى از كشتن حسين
بنگر كه را به قتل كه دلشاد كردهاى
بهر خسى كه بار درخت شقاوتست
در باغ دين چه با گل و شمشاد كردهاى
با دشمنان دين نتوان كرد آنچه تو
با مصطفى و حيدر و اولاد كردهاى
حلقى كه سوده لعل لب خود نبى بر آن
آزردهاش به خنجر فولاد كردهاى
ترسم تو را دَمى كه به محشر درآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند
خاموش محتشم، كه دل سنگ آب شد
بنياد صبر و خانه طاقت خراب شد
خاموش محتشم كه از اين حرف سوزناك
مرغ هوا و ماهى دريا كباب شد
خاموش محتشم كه از اين شعر خونچكان
در ديده اشك مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم، كه از اين نظم گريهخيز
روى زمين به اشك جگرگون كباب شد
خاموش محتشم كه فلك بس كه خون گريست
دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم كه به سوز تو آفتاب
از آه سرد ماتميان ماهتاب شد
خاموش محتشم، كه ز ذكر غم حسين
جبريل را ز روى پيمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطايى چنين نكرد
بر هيچ آفريده جفايى چنين نكرد
16. جامى
به كعبه رفتم و آنجا هواى كوى تو كردم
جمال كعبه تماشا به ياد روى تو كردم
شِعار كعبه چو ديدم سياه، دست تمنا
دراز جانب شعر سياه موى تو كردم
چو حلقه در كعبه به صدنياز گرفتم
دعاى حلقه گيسوى مشكبوى تو كردم
نهاده خلقِ حرم سوى كعبه روى عبادت
من از ميان همه، روى دل به سوى تو كردم
مرا به هيچ مقامى نبود غير تو نامى
طواف و سعى كه كردم به جستجوى تو كردم
به موقف عرفات ايستاده خلق دعاخوان
من از دعا لب خود بسته گفتوگوى تو كردم
فتاده اهل مِنى در پى مُنى و مقاصد
چو جامى از همه فارغ من آرزوى تو كردم
بودم آن روز من از طايفه دُردكشان
كه نه از تاك نشان بود و نه از تاكنشان
از خراباتنشينان چه نشان مىطلبى
بىنشان ناشده ز ايشان نتوان يافت نشان
هر يك از ماهوشان مظهر شانى دگرند
شان آن شاهد جان جلوهگرى از همهشان
جان فدايش كه به دلجويى ما دلشدگان
مىرود كوى به كو دامن اجلالكشان
در ره ميكده آن به كه شوى خاك اى دل
شايد آن مست بدين سو گذرد جرعهفشان
نكته عشق به تقليد مگو اى واعظ
پيش از آن باده بچش چاشنىيى هم بچشان
جامى اين خرقه پرهيز بينداز كه يار
همدم بى سر و پايان شود و رندوشان
جامى، شاعر و عارف بزرگ و صاحب نفحاتالانس و بهارستان استعلاوه بر ديوان غزليات و قصايد، هفت اورنگ جامى اعتبار بسياردارد.جامى در كتب سبعه مثنوى خويش، بزرگى طبع و وسعت فكر و عمق دانش وبينش خويش را در قالب حكايات و روايات بسيار آورده است. سلسلةالذهب،سلامان و ابسال، تحفةالاحرار، سبحةالابرار، يوسف و زليخا، ليلى و مجنون وخردنامه اسكندرى، جمله خواندنىاند.
خاركش پيرى با دلق درشت
پشته خار همى برد به پشت
لنگلنگان قدمى برمىداشت
هر قدم دانه شكرى مىكاشت
كاى فرازنده اين چرخ بلند
وى نوازنده دلهاى نژند
كنم از جيب نظر تا دامن
چه عزيزى كه نكردى با من
دَرِ دولت به رخم بگشادى
تاج عزّت به سرم بنهادى
حدّ من نيست ثنايت گفتن
گوهر شكر عطايت سفتن
نوجوانى به جوانى مغرور
رَخشِ پندار همى راند از دور
آمد آن شكرگزاريش به گوش
گفت: اى پير خرف گشته خموش
عمر در خاركشى باختهاى
عزّت از خوارى نشناختهاى
پير گفتا: كه چه عزت زين به
كه نيم بر دَرِ تو بالين نه
كاى فلان چاشت بده يا شامم
نان و آبى كه خورم و آشامم
شكر للّه كه مرا خوار نساخت
به خسى چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نكرد
بر در شاه و گدا بنده نكرد
به دندان رخنه در پولاد كردن
به ناخن راه در خارا بريدن
فرو رفتن به آتشدان نگونسار
به پلك ديده آتش پاره چيدن
به فرق سر نهادن صد شتر بار
ز مشرق جانب مغرب دويدن
بسى بر جامى آسانتر نمايد
ز بار منّت دونان كشيدن
«تسلى خاطر» در اثر ماندگار سلامان و ابسال جامى نيز خواندنى است:
ديد مجنون را يكى صحرانورد
در ميان باديه بنشسته فرد
ساخته بر ريگ ز انگشتان قلم
مىزند حرفى به دستِ خود رقم
گفت اى مفتونِ شيدا، چيست اين؟
مىنويسى نامه؟ سوى كيست اين؟
هر چه خواهى در سوادش رنج برد
تيغ صرصر خواهدش حالى سترد
كى به لوحِ ريگ باقى مانَدش؟
تا كسى ديگر پس از تو خوانَدش
گفت شرحِ حُسنِ ليلى مىدهم
خاطرِ خود را تسلّى مىدهم
مىنويسم نامش اوّل و از قفا
مىنگارم نامهى عشق و وفا
نيست جز نامى از او در دست من
زان بلندى يافت قدرِ پستِ من
ناچشيده جرعهاى از جامِ او
عشقبازى مىكنم با نام او
17. هلالى جغتايى
اى واى بر من و دل اميدوار من
اى سيل اشك خاك وجودم به باد ده
تا بر دل كسى ننشيند غبار من
از جور روزگار چه گويم كه در فراق
هم روز من سيه شد و هم روزگار من
نزديك شد كه خانه عمرم شود خراب
رحمى بكن و گرنه خرابست كار من
زين پيش صبر بود دلم را قرار نيز
آيا كجا شد آنهمه صبر و قرار من
گفتى برو هلالى و صبر اختيار كن
وَهْ چون كنم كه نيست به دست اختيار من
چه بسا شعرى خوش چنان در ضمير زمان بنشيند كه نام شاعر و مولد او را نيزبر زبانها اندازد و هلالى جغتايى از اين مقوله است.نورالدين بن هلالى به سال 912 ه.ق در استراباد زاده شد و در خراسان بزرگبه دستگاه اميرعلىشير نوايى راه يافت.
دوشينه كجا رفتى و مهمان كه بودى
دل بى تو به جان بود تو جانان كه بودى
اين غصّه مرا كشت كه غمخوار كه گشتى
وين درد مرا سوخت كه درمان كه بودى
با خال سيه مردم چشم كه شدى باز
با روى چو مه شمع شبستان كه بودى
اى دولت بيدار به پهلوى كه خفتى
وى بخت گريزنده به فرمان كه بودى
شورى به دل سوخته افتاد بفرماى
امشب نمك سينه بريان كه بودى
دور از تو سيه بود شب تار هلالى
اى ماه، تو خورشيد درخشان كه بودى
هر شبى گويم كه فردا ترك اين سودا كنم
باز چون فردا شود امروز را فردا كنم
چون مرا سودايت از روز نخستين در سر است
پس همان بهتر كه آخر سر در اين سودا كنم
اى خوشا كز بىخوديها سر نهم بر پاى او
بعد از آن از شرم نتوانم كه سر بالا كنم
اى كه مىگويى دلِ گمگشته خود را بجوى
من كه خود گم گشتهام او را كجا پيدا كنم
عاشق مستم هلالى مجلس رندان كجاست
تا دل و جان را فداى ساقى زيبا كنم
18. عبيد زاكانى
جفا مكن كه جفا رسم دلربايى نيست
جدا مشو كه مرا طاقت جدايى نيست
مدام آتش شوق تو در درون من است
چنانكه يك دم از آن آتشم رهايى نيست
وفا نمودن و برگشتن و جفا كردن
طريق يارى و آيين دلربايى نيست
ز عكس چهره خود چشم ما منوّر كن
كه ديده را جز از آن وجه روشنايى نيست
من از تو بوسه تمنّى كجا توانم كرد
چو گِرد كوى توام زهره گدايى نيست
به سعى، دولت وصلت نمىشود حاصل
محقق است كه دولت به جز عطايى نيست
عبيد، پيش كسانى كه عشق مىورزند
شب وصال كم از روز پادشاهى نيست
غزل عبيد در شور و شيدايى و شيفتگى با غزل استاد سخن دعوى هم عهدىدارد (عبيد به سال 772 ه.ق درگذشت) و بهراستى نيز رندى و عاشقپيشگى شعرسعدى در غزل او موج مىزند.
از حد گذشت درد و به درمان نمىرسيم
بر لب رسيد جان و به جانان نمىرسيم(204)
گه رهروان به كعبه مقصود مىرسند
ما جز به خارهاى مغيلان نمىرسيم
آنان كه راه عشق سپردند پيش از اين
شبگير كردهاند و به ايشان نمىرسيم
ايشان مقيم در حرم وصل ماندهاند
ما سعى مىكنيم و به درمان نمىرسيم
بويى ز عود مىشنود جان ما ولى
در كُنهِ كارِ مجمره گردان نمىرسيم
چون صبح در صفا نفس صدق مىزنيم
ليكن بر آفتاب درخشان نمىرسيم
در مسكنت چو پيرو سلمان نمىشويم
در سلطنت به جاه سليمان نمىرسيم
همچون عبيد واله و حيران بماندهايم
در سرّ كارخانه يزدان نمىرسيم
غزل عبيد آنقدر شيوا است كه كار انتخاب را دشوار مىكند.
قصه درد دل و غصّه شبهاى دراز
صورتى نيست كه جايى بتوان گفتن باز
محرمى نيست كه با او به كنار آرم روز
مونسى نيست كه با وى به ميان آرم راز
در غم و خوارى از آنم كه ندارم غمخوار
دم فروبسته از آنم كه ندارم دمساز
خود چه شامى است شقاوت كه ندارد انجام
يا چه صبحى است سعادت كه ندارد آغاز
بىنيازى ندهد دهر، خدايا تو مده
سازگارى نكند خلق، خدايا تو بساز
از سر لطف دل خسته بيچاره عبيد
بنواز اى كرم عام تو بيچاره نواز
عبيد در قطعه نيز دستى توانا دارد. ببينيد چگونه خنده گل را به وجه نيكوترسيم مىكند.
اى عبيد اين گل صد برگ بر اطراف چمن
هيچ دانى كه سحرگاه چرا مىخندد؟
با وجود گِرهِ غنچه و دلتنگى او
حكمتى هست نه از باد هوا مىخندد
چون ثبات فلك و كار جهان مىبيند
به بقاى خود و بر غفلت ما مىخندد
عبيد تنها شيفته غزل سعدى نيست، در ديوان عبيد شور عرفانى غزل حافظ نيزبه چشم مىخورد. غزل ناب خواجه شيراز كه مىفرمايد:
حسب حالى ننوشتيم و شد ايامى چند
محرمى كو كه فرستم به تو پيغامى چند
عيب مى جمله بگفتى هنرش نيز بگو
نفى حكمت مكن از بهر دل عامى چند
را با اين غزل عبيد در دو كفه نهيد تا وزن و سنگينى آن را دريابيم.
ساقيا باز خرابيم بده جامى چند
پختهيى چند فرو ريز به ما خامى چند
صوفى و گوشه محراب و نكونامى و زرق
ما و ميخانه و دردى كش و بدنامى چند
باده پيش آر كه بر طرف چمن خوش باشد
مطربى چند و گلى چند و گلاندامى چند
چشم و لب پيش من آور چو رسد باده به من
تا بود نقل مرا شكر و بادامى چند
باده در خانه اگر نيست براى دل ما
رنجه شو تا در ميخانه بنه گامى چند
در بهاى مى گلگون اگرت زر نبود
خرقه ما به گرو كن بِسِتان جامى چند
ذكر سجاده و تسبيح رها كن چو عبيد
نشوى صيد بدين دانه بنه دامى چند
عبيد با اين غزلهاى روان و شيوا و عاشقانه بيشتر به لحاظ قصيده انتقادى -اجتماعى «موش و گربه» شهرت يافته است. موش و گربه با لحنى طنزآميز و بازبان مطايبه و به استادى تمام سروده شده است. قصيده موش و گربه در 90 بيتدر بحر خفيف روايت گربهاى است مزوّر كه با رياكارى و تزوير اعتماد موشان راجلب مىكند و... در قصيده موش و گربه عبيد زاكانى جاى پاى اميران خطّه فارس يعنى شيخابواسحاق اينجو و امير مبارزالدين به خوبى پيدا است:
اى خردمند عاقل و دانا
قصه موش و گربه برخوانا
قصه موش و گربه منظوم
گوش كن همچو دُرّ غلتانا
از قضاى فلك يكى گربه
بود چون اژدها به كرمانا
شكمش طبل و سينهاش چو سپر
شير دم و پلنگ دندانا
از غريوش به وقت غريدن
شير درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادى پاى
شير از وى شدى گريزانا
روزى اندر شرابخانه شدى
از براى شكار موشانا
در پس خُم همى نمود كمين
همچو دزدى كه در بيابانا
ناگهان موشكى ز ديوارى
جست بر خم مى، خروشانا
سر به خم برنهاد و مىنوشيد
مست شد همچو شير غرّانا
گفت كو گربه تا سرش بكنم
پوستش پركنم ز كاهانا
گربه در پيش من چو سگ باشد
كه شود روبرو به ميدانا
گربه اين را شنيد و دم نزدى
چنگ و دندان زدى به سوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چو پلنگى شكار كوهانا
موش گفتا كه من غلام توام
عفو كن از من اين گناهانا
مست بودم اگر بدى گفتم
بد بگويند جمله مستانا
گربه گفتا دروغ كمتر گوى
نخورم من فريب و مكرانا
مىشنيدم هر آنچه مىگفتى
تف به روى تو نامسلمانا
گربه آن موش را بكشت و بخورد
سوى مسجد شدى خرامانا
دست و رو را بشست و مسح كشيد
ورد مىخواند همچو ملاّنا
بار الها كه توبه كردم من
ندرم موش را به دندانا
بهر اين خون ناحق اى خلاّق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه كرد و زارى كرد
تا به حدى كه گشت گريانا
تو ببخشا گناهم اى غفّار
از گنه گشتهام پشيمانا
موشكى بود در پس منبر
زود برد اين خبر به موشانا
مژدگانى كه گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستودهخصال
در نماز و نياز و افغانا
داشت در دست دائماً تسبيح
ذكر حق كرده همچو مولانا
اين خبر چون رسيد بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
مجلس عيش در همان ساعت
شد مهيّا به امر دهقانا
همه در رقص وهاى و هو مشغول
جمله مست شراب الوانا
هفت موش گزيده برجستند
هر يكى كدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر يكى تحفههاى الوانا
آن يكى شيشه شراب به كف
وان دگر برههاى بريانا
آن يكى تشتكى پر از كشمش
وان دگر يك طبق ز خرمانا
آن يكى ظرفى از پنير به دست
وان دگر ماست با كره نانا
آن يكى خوانچه پلو بر سر
افشره، آب ليمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض كردند با هزار ادب
كاى فداى رهت همه جانا
لايق خدمت تو پيشكشى
كردهايم ما قبول فرمانا
گربه چون موشكان بديد بخواند
رزقكم فىالسّماء حقّانا
من گرسنه بسى به سر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهاى دگر
از براى رضاى رحمانا
هر كه كار خدا كند به يقين
روزىاش مىشود فراوانا
بعد از آن گفت پيش فرماييد
قدمى چند اى رفيقانا
موشكان جمله پيش مىرفتند
تنشان همچو بيد لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چو مبارز بروز ميدانا
پنج موش گزيده را بگرفت
هر يكى كدخدا و ايلخانا
دو بدين چنگ و دو بدان چنگال
يك به دندان، چو شير غرانا
آن دو موش دگر كه جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
كه چه بنشستهايد اى موشان
خاكتان بر سر اى جوانانا
پنج موش رئيس را بدريد
گربه با چنگها و دندانا
موشكان را از اين مصيبت و غم
شد لباس همه سياهانا
خاك بر سر كنان همى گفتند
اى دريغا رئيس موشانا
بعد از آن متفق شدند كه ما
مىرويم پايتخت سلطانا
تا به شه عرض حال خويش كنيم
از ستمهاى خيل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
ديد از دور خيل موشانا
همه يكبار كردنش تعظيم
كاى تو شاهنشهى به دورانا
گربه بر ما بسى ستم كرده
زان ستمگر تو داد بستانا
سالى يكبار مىگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
اين زمان پنج پنج مىگيرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود كاى عزيزانا
من تلافى به گربه خواهم كرد
كه شود داستان به دورانا
بعد يك هفته لشكرى آراست
سيصد و سى هزار موشانا
همه با نيزهها و تير و كمان
همه با سيفهاى برّانا
فوجهاى پياده از يكسو
تيغها در ميانه جولانا
چون كه جمعآورى لشكر شد
از خراسان و رشت و گيلانا
يكه موشى وزير لشكر بود
هوشمند و دلير و فطّانا
گفت بايد يكى زما برود
نزد گربه به شهر كرمانا
يا بيا پايتخت در خدمت
يا كه آماده شو به جنگانا
موشكى بود ايلچى زقديم
شد روانه به شهر كرمانا
چون رسيد او ز رنج ره آسود
شد بر پادشاه گربانا
نرم نرمك به گربه حالى كرد
كه منم ايلچى ز شاهانا
دارم از وى پيام اى شاها
سزد ارباشيش نيوشانا
يا برو پايتخت خدمت كن
يا كه آماده باش جنگانا
گربه گفتا كه ياوه كمتر گو
من نيايم برون ز كرمانا
ليكن اندر خفا تدارك كرد
لشكر معظمى ز گربانا
گربههاى براق شير شكار
از صفاهان و يزد و كرمانا
لشكر گربه چون مهيّا شد
داد فرمان به سوى ميدانا
لشكر موشها ز راه كوير
لشكر گربه از كهستانا
در بيابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دليرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادى
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه كشته شدند
كه نيايد حساب آسانا
حمله سخت كرد گربه چو شير
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشكى اسب گربه را پى كرد
گربه شد سرنگون ز زينانا
الله الله فتاد در موشان
كه بگيريد پهلوانانا
موشكان طبل شادمانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فيل سوار
لشكر از پيش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته به هم
با كلاف و طناب و ريسمانا
شاه گفتا به دار آويزند
اين سگ روسياه نادانا
گربه چون ديد شاه موشان را
غيرتش شد چو ديگ جوشانا
همچو شيرى نشست بر زانو
كند آن ريسمان به دندانا
موشكان را گرفت و زد به زمين
كه شدندى به خاك يكسانا
لشكر از يك طرف فرارى شد
شاه از يك جهت گريزانا
از ميان رفت فيل و فيل سوار
مخزن و تاج و تخت و ايوانا
هست اين قصه عجيب و غريب
يادگار عبيد زاكانا
جان من پند گير از اين قصه
كه شوى در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم كن پسر جانا
19. شيخ بهايى
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
خواهد به سر آيد شب هجران تو يا نه
اى تير غمت را دل عشاق نشانه
جمعى به تو مشغول و تو غايب زميانه(205)
رفتم به دَرِ صومعه عابد و زاهد
ديدم همه را پيش رخت راكع و ساجد
در ميكده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتكف ديرم و گه ساكن مسجد
يعنى كه تو را مىطلبم خانه به خانه
روزى كه برفتند حريفان پى هر كار
زاهد سوى مسجد شد من جانب خمّار
من يار طلب كردم و او جلوهگه يار
حاجى به ره كعبه و من طالب ديدار
او خانه همى جويد و من صاحب خانه
هر در كه زنم صاحب آن خانه تويى تو
هر جا كه روم پرتو كاشانه تويى تو
در ميكده و دير كه جانانه تويى تو
مقصود من از كعبه و بتخانه تويى تو
مقصود تويى كعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان ديد
پروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد
عارف صفت روى تو در پيروجوان ديد
يعنى همهجا عكس رخ يار توان ديد
ديوانه منم، من كه روم خانه به خانه
عاقل به قوانين خرد راه تو پويد
ديوانه برون از همه آيين تو جويد
تا غنچه بشكفته اين باغ كه بويد
هر كس به زبانى صفت حمد تو گويد
بلبل به غزلخوانى و قمرى به ترانه
بيچاره بهايى كه دلش زار غمتوست
هرچند كه عاصى است ز خيل خدمتوست
اميد وى از عاطفت دمبهدم توست
تقصير (خيالى) به اميد كرم توست
يعنى كه گنه را به از اين نيست بهانه
ساقيا بده جامى زان شراب روحانى
تا دمى برآسايم زين حجاب جسمانى
بهر امتحان اى دوست گر طلب كنى جان را
آنچنان برافشانم كز طلب خجل مانى
بىوفا نگار من مىكند به كار من
خندههاى زير لب عشوههاى پنهانى
دين و دل به يك ديدن باختيم و خرسنديم
در قمار عشق اى دل كى بود پشيمانى
ما ز دوست غير از دوست مطلبى نمىخواهيم
حور و جنّت اى زاهد بر تو باد ارزانى
رسم و عادت رندىست از رسوم بگذشتن
آستين اين ژنده مىكند گريبانى
زاهدى به ميخانه سرخرو ز مى ديدم
گفتمش مبارك باد بر تو اين مسلمانى
زلف و كاكل او را چون به ياد مىآرم
مىنهم پريشانى، بر سر پريشانى
خانه دل ما را از كرم عمارت كن
پيش از اين كه اين خانه رو نهد به ويرانى
ما سيه گليمان را جز بلا نمىشايد
بر دل بهايى نه هر بلا كه بتوانى
بهاءالدين عاملى معروف به شيخ بهايى فرزند شيخ عزالدين عاملى از علماىشيعى مذهب قرن دهم است. وى به سال 953 ه.ق در جبل عامل لبنان زاده شدو در سال 1030 ه.ق در اصفهان درگذشت و مزار او در رواق 17 آستان قدسرضوى است. او در فقه و تفسير و رياضيات و اغلب علوم متداول زمان خويشاستاد بود و 88 كتاب و حاشيه و تحشيه از او به جاى مانده كه از جمله جامععباسى در فقه و خلاصةالحساب و تشريح الافلاك و اربعين و تهذيب و مجموعهاشعار او شهرت بسيار دارد.(206)
20. كليم كاشانى
بار تن از تحمل رطل گران گذشت
وضع زمانه قابل ديدن دوباره نيست
رو پس نكرد هر كه از اين خاكدان گذشت
در راه عشق گريه متاع اثر نداشت
صد بار از كنار من اين كاروان گذشت
از دستبرد حسن تو بر لشكر بهار
يك نيزه خون مگر ز سر ارغوان گذشت
طبعى به هم رسان كه بسازى به عالمى
يا همتى كه از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشت دو عالم جز اين نبود
آن سر كه خاك شد به ره از آسمان گذشت
در كيش ما تجرّد عنقا تمام نيست
در بند نام ماند اگر از نشان گذشت
بى ديده راه اگر نتوان رفت پس چرا
چشم از جهان چو بستى از آن مىتوان گذشت
بدنامى حيات دو روزى نبود بيش
آن هم كليم با تو بگويم چسان گذشت
يك روز صرف بستن دل شد به اين و آن
روز دگر به كندن دل زين و آن گذشت
ميرزا ابوطالب كليم كاشانى كه او را خلاقالمعانى ثانى(207) ناميدهاند از شاعرانمعروف قرن يازدهم هجرى است. كليم مدتى در هندوستان زيست. قريب 24000بيت از اشعار او برجاست و اگرچه قصايد او بسيار است اما شهرت او از غزلياتپرشور و حال وى است.
چشمت به فسون بسته غزالان چمن را
آموخته طوطى ز نگاه تو سخن را
ميخانه نشينيم نه از باده پرستى است
از دل نتوان كرد برون حب وطن را
زاهد نبرد نام كليم اين ادبش بس
اول اگر از باده نشسته است دهن را
بىسينه روشن رخ معنى ننمايد
آيينه همين است عروسان سخن را
كليم از جمله غزلسرايان سبك هندى است كه كلامش تعقيد و پيچيدگى شعربيدل دهلوى را ندارد و از آنچنان روانى و شيوايى برخوردار است كه چه بسيارشاعران ديگر را به اقتفاء غزل خويش كشانده است.(208)
ابياتى از ديوان خلاقالمعانى پايان بخش اين گفتار است:
- گرچه محتاجيم چشم اغنيا بر دست ماست
هر كجا ديديم آب از جو به دريا مىرود
- بىديده راه اگر نتوان رفت پس چرا
چشم از جهان چو بستى از آن مىتوان گذشت
- مىپذيرند بدان را به طفيل نيكان
رشته را پس ندهد هر كه گهر مىگيرد
- ما ز آغاز و ز انجام جهان بىخبريم
اوّل و آخر اين كهنه كتاب افتاده است
- روزگار اندر كمين بخت ماست
دزد دايم در پى خوابيده است
- چشمان تو ترك دل عاشق نتوانند
با شيشهگران كار بود بادهكشان را