کجاوه سخن -7

چون در سفر سمرقند و بخارا به جوى موليان رسيدم، شميم خوش شعردلكش رودكى سمرقندى را احساس نمودم كه چون در اردوى امير نصر سامانى به‏نغمه رود برخواند، امير پاى بى‏موزه در ركاب خنگ نوبتى آورد و به جانب بخاراتاخت چنان كه موزه و رانين تا دو فرسنگ از پى امير بردند:
يکشنبه، 13 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کجاوه سخن -7
کجاوه سخن -7
کجاوه سخن -7

نويسنده: اسدالله بقایی نایینی

از رودکی تا عطار نیشابوری(1)

1) رودكى
چون در سفر سمرقند و بخارا به جوى موليان رسيدم، شميم خوش شعردلكش رودكى سمرقندى را احساس نمودم كه چون در اردوى امير نصر سامانى به‏نغمه رود برخواند، امير پاى بى‏موزه در ركاب خنگ نوبتى آورد و به جانب بخاراتاخت چنان كه موزه و رانين تا دو فرسنگ از پى امير بردند:
بوى جوى موليان آيد همى
ياد يار مهربان آيد همى(52)
آب جيحون از نشاط روى دوست
خنگ ما را تا ميان آيد همى
اى بخارا شاد باش و دير زى
مير زى تو شادمان آيد همى
مير ماهست و بخارا آسمان
ماه سوى آسمان آيد همى
مير سروست و بخارا بوستان
سرو سوى بوستان آيد همى
ابوعبداله رودكى سمرقندى در ناحيه‏اى به نام «رودك» نزديك سمرقند تولديافت و درست در سال تولد فردوسى بزرگ (329 ه . ق) پرچم زبان و ادب پارسى‏را به او سپرد و لب فرو بست.(53)
نكته باريك‏تر از مو اينكه رودكى زمانى چنين غزل سرود كه پيشينه‏اى از هزارسال شعر پارسى در ميان نبود و منابع و نمونه‏هاى شعر پارسى در حد پاره‏هايى‏چون «غلطان غلطان همى رود تا لب گو» و يا «آهوى كوهى در دشت چگونه دوزا»محدود بود، اما با اين‏همه اگر حكيم كاشانى 700 سال پس از رودكى گذر عمر راچنين زيبا تصوير مى‏كند كه:
پيرى رسيد و مستى طبع جوان گذشت
بار تن از تحمل رطل گران گذشت
از آن است كه رودكىِ عزيز شالوده خوش اين تصويرگرى جانانه را اين‏چنين‏تحكيم بخشيده است:
مرا بسود و فرو ريخت هرچه دندان بود
نبود دندان لابل چراغ تابان بود
سپيد سيم رده بود و درّ و مرجان بود
ستاره سحرى بود و قطره باران بود
يكى نماند كنون زآن همه كه بود و بريخت
چه نحس بود همانا كه نحس كيوان بود
نه نحس كيوان بود و نه روزگار دراز
چه بود؟ مَنْت بگويم قضاى يزدان بود
جهان هميشه چنين است گِرد گردان است
هميشه تا بود آيين گِرد گردان بود
همان كه درمان باشد به‏جاى درد شود
و باز درد همان كز نخست درمان بود
كهن كند به زمانى همان كجا نَو بود
و نَو كند به زمانى همان كه خَلقان(54) بود
بسا شكسته بيابان كه باغ خرّم بود
و باغ خرّم گشت آن كجا بيابان بود
همى چه دانى اى ماهروى مشكين موى
كه حال بنده ازين پيش بر چه سامان بود
به زلف چوگان نازش همى كنى تو بدُو
نديدى آنگه او را كه زلف چوگان بود
شد آن زمانه كه رويش بسان ديبا بود
شد آن زمانه كه مويش بسان قطران(55) بود
بسا نگار كه حيران بُدى بدَو در چشم
بروى او دَرْ چشمم هميشه حيران بود
شد آن زمانه كه او شاد بود و خرّم بود
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود
همى خريد و همى سخت بى‏شمار درم
به شهر هرگه يك ترك نارپستان بود
بَسا كنيزك نيكو كه ميل داشت بدو
به شب زيارى او نزد جمله پنهان بود
به روز چون كه نيارست شد بديدن او
نهيبِ خواجه او بود و بيم زندان بود
نبيدِ روشن و ديدارِ خوب و روىِ لطيف
اگر گران بُد، زى من هميشه ارزان بود
دلم خِزانه پر گنج بود و گنج سخن
نشانه نامه ما مِهر و شعر عنوان بود
هميشه شاد و ندانستمى كه غم چه بود
دلم نشاط و طرب را فراخ ميدان بود
بسا دلا كه بسان حرير كرده به شعر
از آن سپس كه به كردار سنگ و سندان بود
هميشه چشمم زى زلفكانِ چابك بود
هميشه گوشم زى مردم سخن‏دان بود
عيال نه، زن و فرزند نه؛ مؤنت نه
ازين ستمها آسوده بود و آسان بود
تو رودكى را اى ماهرو كنون بينى
بدان زمانه نديدى كه اين‏چنينان بود
بدان زمانه نديدى كه در جهان رفتى
سرود گويان، گويى هَزاردستان بود
شد آن زمان كه به او انس رادمردان بود
شد آن زمانه كه او پيشكارِ ميران بود
و يا اگر سعدى شيرين‏سخن قريب چهار قرن پس از رودكى بر منبر وعظ وخطابه شكر مى‏پراكند و صيتِ سخنش عالم‏گير مى‏شود و شعر خوشش را چون‏كاغذ زر مى‏برند از آن روست كه آموزگار نخستين روز درس ادب پارسى اين‏چنين‏نيكو او را اندرز داده است:
اى آنكه غمگنى و سزاوارى
واندر نهان سرشك همى بارى
رفت آنكه رفت و آمد آنك آمد
بود آنكه بود، خيره چه غم دارى
هموار كرد خواهى گيتى را
گيتى‏ست كى پذيرد هموارى
شو تا قيامت آيد زارى كن
كى رفته را به زارى بازآرى
آزار بيش زين گردون بينى
گر تو به هر بهانه بيازارى
گويى گماشت است بلايى او
بر هر كه تو بر او دل بگمارى
اندر بلاى سخت پديد آيد
فضل و بزرگ‏مردى و سالارى(56)
رودكى پدر شعر پارسى است «وى نخستين‏بار به شعر فارسى ضبط و قاعده‏معين داد و آن را در موضوعات مختلفى از قبيل داستان و غزل و مدح و وعظ ورثاء و جز آن به كار برد و به همين سبب نزد شاعران بعد از خود «استاد شاعران» و«سلطان شاعران» لقب يافت»(57)
زمانه پندى آزادوار داد مرا
زمانه را چو نكو بنگرى همه پندست
به روز نيكِ كسان گفت تا تو غم نخورى
بسا كسا كه به روز تو آرزومندست
و يا در رباعى چنان كرد كه بعدها شاعرانى چون عمرخيام آن را به مراتب بالا كشانيدند.
بى‏روى تو خورشيد جهان‏سوز مباد
هم بى‏تو چراغ عالم‏افروز مباد
با وصل تو كس چو من بدآموز مباد
روزى كه ترا نبينم آن روز مباد
2) فردوسى
ستايش كنم ايزد پاك را
كه گويا و بينا كند خاك را
به مورى دهد مالش نره شير
كند پشه بر پيل جنگى دلير
شبى كه شيخ ابوالقاسم گرگانى - عالم و مجتهد روزگار فردوسى - اين دو بيت‏خالق شاهنامه را در خواب شنيد از حاضر نشدن بر جنازه او پشيمانى كرد و بر مزاراو رفت و نماز بگزارد و تازه دانست سراينده شاهنامه را ايمان و اعتقاد فراتر از باورزمينيان است و به‏راستى به اين بيت معتقد بوده است كه:
جهان را بلندى و پستى توئى
ندانم چه‏اى هرچه هستى توئى
حكيم ابوالقاسم فردوسى طوسى، شاعر تواناى پارسى‏گوى ايرانى به سال329 ه .ق پرچم شعر و ادب پارسى را از رودكى بزرگ به‏دست گرفت و شالوده‏خلق بزرگ‏ترين اثر ادبى - حماسى ايرانى بلكه جهانى را بنيان نهاد و بسى رنج برددر اين سال سى تا زبان و تاريخ كهن ايران زمين را احياء نمود و تحكيم بخشيد.
بسى رنج بردم در اين سال سى
عجم زنده كردم بدين پارسى
رنج و درد و قصه فردوسى بزرگ با محمود و چگونگى برخورد او با اين يگانه‏روزگار اگرچه پرجذبه و شنيدنى است اما در برابر عظمت شاهنامه و شكوه كاخ‏عظيم پرداخته او چندان نكته قابل بيانى ندارد و در معرفى شاهنامه تنها بايدگلچينى كرد و ابيات زيبا را هديه احباب نمود كه شاهنامه، شاهنامه شعر پارسى‏است.
به نام خداوند جان و خرد
كز اين برتر انديشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جاى
خداوند روزى ده و رهنماى
خداوند كيهان و گردون سپهر
فروزنده ماه و ناهيد و مهر
ز نام و نشان و گمان برتر است
نگارنده بر شده گوهر است
به بينندگان آفريننده را
نبينى مرنجان دو بيننده را
نيابد بدو نيز انديشه راه
كه او برتر از نام و از جايگاه
ستودن نداند كس او را چو هست
ميان بندگى را ببايدت بست
توانا بود هر كه دانا بود
ز دانش دل پير برنا بود
رفتن زال به نزد رودابه
چو خورشيد تابنده شد ناپديد
در حجره بستند و گم شد كليد
برآمد سيه‏چشم گل‏رخ به بام
چو سرو سهى بر سرش ماه تام
چو از دور دستان سام سوار
پديد آمد، آن دختر نامدار
دو بيجاده بگشاد و آواز داد
كه شاد آمدى اى جوانمرد شاد
كمندى گشاد او ز سرو بلند
كس از مشك زان‏سان نپيچد كمند
فرو هشت گيسو از آن كنگره
كه يازيد و شد تا به بن يكسره
پس از باره رودابه آواز داد
كه اى پهلوان بچه گرد زاد
كنون زود برتاز و بركش ميان
بر شير بگشاى و چنگ كيان
بگير اين سر گيسو از يك‏سويم
ز بهر تو بايد همى گيسويم
بدان پرورانيدم اين تار را
كه تا دستگيرى كند يار را(58)
نگه كرد زال اندر آن ماه‏روى
شگفتى بماند اندر آن روى و موى
به حلقه درآمد سر كنگره
برآمد زبن تا به سر يكسره
چو بر بام آن باره بنشست باز
بيامد پرى روى و بردش نماز
گرفت آن زمان دست دستان به دست
برفتند هر دو به كردار مست
همى هر زمان مهرشان بيش بود
خرد دور بُد آرزو پيش بود
چنين تا سپيده برآمد ز جاى
تبيره(59) برآمد ز پرده‏سراى
پس آن ماه را زال بدرود كرد
تن خويش تار و برش پود كرد
بسى برنيامد برين روزگار
كه آزاده سرو اندر آمد به بار
بيامد يكى موبد چيره‏دست
مرآن ماه‏رخ را به مى كرد مست
شكافيد بى‏رنج پهلوى ماه
بتابيد مر بچه را سر ز راه
چنان بى‏گزندش برون آوريد
كه كس در جهان اين شگفتى نديد
بگفتا به رستم غم آمد به سر
نهادند رستمش نام پسر
چو رستم بپيمود بالاى هشت
بسان يكى سرو آزاده گشت
تو گفتى كه سام يلستى به جاى
به بالا و ديدار و فرهنگ و راى
هنر خود بدو بودش آموزگار
كه خود بود يارى‏گرش روزگار
شكار رفتن رستم در مرز سمنگان
ز گفتار دهقان يكى داستان
بپيوندم از گفته باستان
ز موبد بدان‏گونه برداشت ياد
كه رستم برآراست از بامداد
غمى بُد دلش ساز نخجير كرد
كمر بست و تركش پر از تير كرد
سوى مرز تورانش بنهاد روى
چو شير دژ آگاه نخجير جوى
يكى نره گورى بزد بر درخت
كه در چنگ او پر مرغى نسخت
چو بريان شد از هم بكند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد
بدان مرغزار اندرون بنگريد
ز هر سو همى بارگى را نديد
غمى گشت چون بارگى را نيافت
سراسيمه سوى سمنگان شتافت
به پشت اندر آورد زين و لگام
همى گفت با خود يل نيك‏نام
چنين است رسم سراى درشت
گهى پشت زين و گهى زين به پشت
چو نزديك شهر سِمنگان رسيد
خبر زو به شاه و بزرگان رسيد
كه آمد پياده گوِ تاج‏بخش
به نخجير گه زو رميدست رخش
بدو گفت شاه سمنگان چه بود
كه يارست با تو نبرد آزمود
تو مهمان ما باش و تندى مكن
به كام تو گردد سراسر سَخُن
يك امشب به مى شاد داريم دل
وز انديشه آزاد داريم دل
برآسود رستم ابر خوابگاه
غنوده شد از باده و رنج راه
چو يك بهره زان تيره شب درگذشت
شب آهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفته آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم كردند باز
يكى بنده شمعى معنبر به دست
خرامان بيامد به بالين مست
پَسِ بنده اندر يكى ماهروى
چو خورشيد تابان پر از رنگ و بوى
دو ابرو كمان و دو گيسو كمند
به بالا به كردار سرو بلند
دو برگ گلش سوسن مى‏سرشت
دو شمشاد عنبرفروش از بهشت
بناگوش تابنده خورشيدوار
فروهشته زو حلقه گوشوار
لبان از طبرزد(60) زبان از شكر
دهانش مكلل(61) به درّ و گهر
ستاره نهان كرده زير عقيق
تو گفتى ورا زهره آمد رفيق
دو رخ چون عقيق يمانى به رنگ
دهان چون دل عاشقان گشته تنگ
روانش خرد بود و تن جان پاك
تو گفتى كه بهره ندارد ز خاك
از او رستم شير دل خيره ماند
برو بر جهان‏آفرين را بخواند
بپرسيد از او گفت نام تو چيست
چه جوئى شب تيره كام تو چيست
چنين داد پاسخ كه تهمينه‏ام
تو گوئى دل از غم به دو نيمه‏ام
يكى دخت شاه سمنگان منم
ز پشت هژبر و پلنگان منم
به كردار افسانه از هر كسى
شنيدم همى داستانت بسى
ترا ام كنون گر بخواهى مرا
نبيند همى مرغ و ماهى مرا
و ديگر كه از تو مگر كردگار
نشاند يكى كودكم در كنار
چو رستم بدان‏سان پرى‏چهره ديد
ز هر دانشى نزد او بهره ديد
بفرمود تا موبدى پر هنر
بيايد بخواهد ورا از پدر
چو انباز او گشت با او به راز
نبود آن شب تيره تا دير باز
چو خورشيد روشن ز چرخ بلند
همى خواست افكند مشكين كمند
ز شبنم شد آن غنچه تازه پر
و يا حقه لعل شد پر ز درّ
به كام صدف قطره اندر چكيد
ميانش يكى گوهر آمد پديد
به بازوى رستم يكى مهره بود
كه آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش كه اين را بدار
گرت دخترى آيد از روزگار
بگير و به يك‏سوى او بر بدوز
به نيك اختر و فال گيتى‏فروز
ور ايدون كه آيد ز اختر پسر
ببندش به بازو نشان پدر
رزم سهراب با گرد آفريد
زنى بود بر سان گردى سوار
هميشه به جنگ اندرون نامدار
كجا نام او بود گردآفريد
كه چون او به جنگ اندرون كس نديد
نهان كرد گيسو به زير زره
بزد به سر ترك رومى گره
چو سهراب شير اوژن او را بديد
بخنديد و لب را به دندان گزيد
بيامد دمان پيش گردآفريد
چو دخت كمندافكن او را بديد
به سهراب بر تير باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
سر نيزه را سوى سهراب كرد
عنان و سنان را پر از تاب كرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره‏جو شد به جنگ
بزد بر كمربند گردآفريد
زره بر تنش سر به سر بردريد
چو آمد خروشان به تنگ‏اندرش
بجنبيد و برداشت خود(62) از سرش
رها شد ز بند زره موى اوى
درافشان چو خورشيد شد روى اوى
بدانست سهراب كاو دخترست
سر موى او از دُر افسر است
شگفت آمدش گفت از ايران سپاه
چنين دختر آيد به آوردگاه
بدو روى بنمود و گفت اى دلير
ميان دليران به‏كردار شير
كنون من گشاده چنين روى و موى
سپاه از تو گردد پر از گفت‏وگوى
نهانى بسازيم بهتر بود
خرد داشتن كار مهتر بود
چو رخسار بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشود عناب را
ز ديدار او مبتلا شد دلش
تو گفتى كه درج(63) بلا شد دلش
عنان را بپيچيد گرد آفريد
سمند(64) سرافراز بر دژ كشيد
رزم رستم با سهراب
به شمشير هندى برآويختند
همى زآهن آتش فرو ريختند
به زخم اندرون تيغ شد ريز ريز
چه زخمى كه پيدا كند رستخيز
بدو گفت رستم كه شد تيره روز
چو پيدا كند تيغ گيتى فروز
به كشتى بگرديم فردا پگاه
ببينيم تا بر كه گريد سپاه
برفتند و روى هوا تيره گشت
ز سهراب گردون همى خيره گشت
چنين گفت با رستم گرد گيو
كزين‏گونه هرگز نديديم نيو
چو فردا به پيش است روز بزرگ
پديد آيد آن كس كه باشد سترگ
ز سهراب، رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همى كرد ياد
چو فردا بيايد به دشت نبرد
به كشتى همى بايدم چاره كرد
بكوشم ندانم كه پيروز كيست
ببينيم تا راى يزدان به چيست
من امشب به پيش جهان‏آفرين
بمانم فراوان سر اندر زمين
ز شب نيمه‏اى گفتِ سهراب بود
دگر نيمه آرامش و خواب بود
بپوشيد سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
ز رستم بپرسيد خندان دو لب
تو گفتى كه با او به‏هم بود شب
كه شب چون بدى روز چون خاستى
ز پيكار دل بر چه آراستى
ز كف بفكن اين گرز و شمشير كين
بزن چنگ بيداد را بر زمين
بدو گفت سهراب كاى مرد پير
دگر نيست پند مَنَتْ جاى‏گير
مرا آرزو بد كه بر بسترت
برآيد به‏هنگام هوش از برت
به رستم درآويخت چون پيل مست
برآوردش از جاى و بنهاد پست
يكى نعره برزد پر از خشم و كين
بزد رستم شير را بر زمين
نشست از بر سينه پيلتن
پر از خاك چنگال و روى و دهن
به كردار شيرى كه بر گور نر
زند دست و گور اندر آيد به سر
به سهراب گفت اى يل شيرگير
كمند افكن و گرز و شمشيرگير
دگرگونه‏تر باشد آئين ما
جز اين باشد آرايش دين ما
كسى كو به كشتى نبرد آورد
سر مهترى زير گرد آورد
نخستين كه پشتش نهد بر زمين
نبرّد سرش گرچه باشد به كين
اگر بار ديگرش زير آورد
به افكندنش نام شير آورد
روا باشد از سر كند زو جدا
بدين‏گونه بر پا شد آئين ما
بدين‏چاره از چنگ وى آزاد گشت
به‏سان يكى كوه پولاد گشت
به يزدان بناليد كاى كردگار
بدين كار اين بنده را پاس دار
همان زور خواهم كز آغاز كار
مرا دادى اى پاك پروردگار
دگر باره اسبان ببستند سخت
به سر بر همى گشت بدخواه بخت
به كشتى گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال(65) كمر
خم آورد پشت دلاور جوان
زمانه سرآمد نبودش توان
زدش بر زمين بر به كردار شير
بدانست كوهم نماند به زير
سبك تيغ تيز از ميان بركشيد
بر پور بيدار دل بر دريد
بپيچيد سهراب و پس آه كرد
ز نيك و بد انديشه كوتاه كرد
بدو گفت كاين بر من از من رسيد
زمانه به دست تو دادم كليد
كنون گر تو در آب ماهى شوى
و يا چون شب اندر سياهى شوى
بخواهد هم از تو پدر كين من
چو بيند كه خشتست بالين من
از آن نامداران گردنكشان
كسى هم بَرَدْ نزد رستم نشان
كه سهراب كشته است و افكنده خوار
همى خواست كردن ترا خواستار
چو بشنيد رستم سرش خيره گشت
جهان پيش چشم اندرش تيره گشت
بگو تا چه دارى ز رستم نشان
كه گم باد نامش ز گردنكشان
كه رستم منم كم مماناد نام
نشيناد بر ماتمم پور سام
چو سهراب رستم بدان‏سان بديد
بيفتاد و هوش از سرش بر پريد
بدو گفت گر زانكه رستم توئى
به كشتى مرا خيره بر بدخوئى
كنون بند بگشاى از جوشنم
برهنه ببين اين تن روشنم
به بازوم بر مهره خود نگر
ببين تا چه ديد اين پسر از پدر
چنينم نبشته بُد اختر به سر
كه من كشته گردم به دست پدر(66)
خلاصه داستان سياوش:
قصه سياوش شاهنامه يك حماسه جاويد بشرى است. اسطوره‏اى است كه ازخردورزى و بيدارمغزى نصيب مى‏بَرَد و رسم سياوش شدن و سياوش بودن وسياوش‏گونه مردن را مى‏آموزد.
كيكاووس فرزند خود سياوش را به رستم جهان‏پهلوان ايران مى‏سپارد تا آداب‏پهلوانى بياموزد. رستم حاصل تجارب روزگاران به كار او مى‏كند و سياوش هنرمندو خردمند و تنومند مى‏گردد و به جايگاه پدر باز مى‏گردد. كيكاووس از ديدار فرزندخرسندى مى‏كند و گنج شاهى نثار مى‏سازد ولى از تخت شاهى بيم به دل راه‏مى‏دهد كه شيشه جان اوست. سودابه نامادرى سياوش با ديدن او به وسوسه اهريمنى در مى‏افتد و دل به‏سوداى سياوش مى‏نهد. سودابه سياوش را به خلوت‏سراى شاهانه مى‏كشد كه جمله فتنه و آشوب‏شيطانى است.
سياوش از حريم گزنده نگاه وسوسه‏انگيز سودابه مى‏گريزد اما سودابه پيوسته‏در پى اين افكار شيطانى است و تخت و تاج شاهى را در گرو اين معاملت اهريمنى‏مى‏گذارد.
سياوش به يمن ايمان و خرد، از وسوسه در مى‏گذرد. كيكاووس به سودابه عشق مى‏ورزد و در افسون او افتاده است. سودابه از اين‏تعلق خاطر شوى سوء استفاده مى‏كند و به افسون زن جادوگركودك از زهدان فتاده‏اى را به خود نسبت مى‏دهد تا كاووس به ترديد افتد و سياوش‏را بدسگال انگارد.
كاووس اخترشناسان را فرا مى‏خواند تا تدبير كار كنند و اينان سياوش رابى‏گناه مى‏شمارند و سرانجام گذشتن از توده آتش را چاره نهايى كار مى‏شمارند ولاجرم سياوش پيراهن حرير سپيد بر تن بر اسب سياه مى‏نشيند و از آتش سوزان‏در مى‏گذرد و بى‏گناهى‏اش بر همگان روشن مى‏شود. چندى بر اين ماجرا مى‏گذردو كاووس همچنان در ترديد و گمان بد است و مى‏كوشد تا نيش عقرب‏وارش را برفرزند زند.
سياوش نيز با آن همه خردمندى و پاكى سرشت سر آن دارد تا از حريم كاخ‏شاهى پدر دور شود و سودابه را از فكر فتنه‏انگيزى ديگر باز دارد. در اين هنگام‏است كه سپاه هستى‏شكن افراسياب از جانب توران سرازير مى‏شود و سياوش‏فرصت را مغتنم مى‏شمارد تا ضمن خلاصى از معركه و مهلكه سودابه به جنگ‏افراسياب رود و ايران را از گزند تورانيان نجات دهد.
فّره ايزدى به كمك سياوش مى‏آيد و كاووس با رفتن فرزند به ميدان جنگ‏موافقت مى‏كند كه از سه سوى مورد رضايت اوست. اول خلاصى از تهديد فرزندبر غصب سلطنت، دوم خاموش كردن نفاق و ترديد واقعه‏اى كه سودابه آفريده بود،سوم ممانعت از هجوم افراسياب، و بدين صورت سياوش به نبرد با افراسياب‏مى‏شتابد.
افراسياب در مواجهه با سپاه ايران دچار ترديد مى‏شود و فّره ايزدى به‏يارى سياوش مى‏آيد و تورانيان را به سازش ترغيب مى‏كند. رستم به همراه‏دست‏پرورده خويش يعنى سياوش بار ديگر ايران را از حادثه‏اى نجات‏مى‏دهند و نامه پيروزى سياوش را به كاووس مى‏رساند. كاووس از ترك‏مخاصمه منقلب مى‏شود كه كار او اهريمنى است و تباه شدن فرزند را هم درمعركه و مهلكه جنگ خوش مى‏دارد. رستم از بارگاه كاووس با ناراحتى خارج‏مى‏شود و سياوش هم در اثر اين بينش نا به هنجار پدر ماندن در توران راترجيح مى‏دهد.
از سويى افراسياب با راى پيران پير كه وزيرى خردمند است با سياوش به‏مهربانى مى‏پردازد و تا وعده تخت و تاج و سپاه نيز او را گرامى ميدارد.
پيران نديم سياوش مى‏گردد و در پى مصالح دو كشور با ازدواج سياوش وجريره دخت بافرهنگ خويش رضايت مى‏دهد و اين وصلت ميمون صورت‏مى‏گيرد و سياوش با تورانيان هم‏خانواده مى‏گردد. روزگارى بدين منوال مى‏گذرد تاوصف فرنگيس دختر افراسياب از زبان پيرانِ خردمند به سياوش گفته مى‏شود.پيران چنان بيداردل است كه حتى ازدواج سياوش و فرنگيس را به مصلحت دوكشور مى‏داند و به انجام آن كمك مى‏كند و چنين مى‏شود.
سياوش نيز كه از جريره جز مهربانى و عشق نديده است تنها به‏خاطرترغيبهاى پيران و در اوج اندوه او را ترك مى‏كند. داماد و دختر افراسياب شهرى‏به‏نام گنگ‏دژ بنا مى‏كنند و در آنجا به‏خرمى روزگار مى‏گذرانند اما شاهين قضاپيوسته در كمين است. چرخ مى‏گردد و ناكامى روى مى‏نمايد.
گرسيوز عموى فرنگيس به ديدار آنان مى‏آيد و از كينه ديرينه‏اى كه به ايران وايرانى دارد گزارش ناصواب به افراسياب مى‏برد كه سياوش در تدارك براندازى‏دودمان اوست.
دم اهريمنى گرسيوز در جانِ جان افراسياب اثر مى‏كند و به كشتن او رضايت‏مى‏دهد و آن‏گاه گرسيوز و يارانش به ميدان‏دارى مى‏پردازند و پس از طى مراحلى‏به دسيسه‏اى او را به ميهمانى مى‏كشند و در اوج بى‏رحمى و ناباورى او را چونان‏گوسفندى در دست سلاخ به پيش مى‏كشند و تشتى در زير گلويش مى‏نهند و دركمال خشونت سر پيلتنِ پاك‏نهادِ اهورايىِ ايرانى‏سرشت را از تن جدا مى‏سازند و ازقطره خونى كه به زمين مى‏ريزد در دم گياهى مى‏رويد كه گل عشق يا برگ سياوشان‏نامند و از آن روز تا ابد همه سياوشان روزگاران در دمادمِ فتنه آرام و مظلوم وبى‏فرياد جان مى‏سپارند تا خون سياوشانه‏اشان همواره درخت آزادگى و عشق راسيراب كند.
عاشق شدن سودابه بر سياوش
يكى روز كاوس كى با پسر
نشسته كه سودابه آمد ز در
چو سودابه روى سياوش بديد
پرانديشه گشت و دلش بردميد
كسى را فرستاد نزديك اوى
كه پنهان سياوخش را رو بگوى
كه اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوى ناگهان
سياوش چو اندر شبستان رسيد
يكى تخت زرين رخشنده ديد
برو بر ز پيروزه كرده نگار
به ديبا بياراسته شاهوار
بر آن تخت سودابه ماهروى
بسان بهشتى پر از رنگ و بوى
نشسته چو تابان سهيل يمن
سر جعد زلفش شكن برشكن
سياوش چو از پيش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
بيامد خرامان و بردش نماز
به بر در گرفتش زمانى دراز
سياوش بدانست كان مهر چيست
چنان دوستى نز ره ايزديست
سياوش ابر تخت زرين نشست
به پيشش بكش كرده سودابه دست
بدو گفت بنگر بر اين تختگاه
پرستنده چندين به زرّين كلاه
همه نارسيده بتان طراز
كه بسرشتشان ايزد از شرم و ناز
همى اين بدان، آن بدين گفت ماه
نيارد بدين شاه كردن نگاه
چو ايشان برفتند سودابه گفت
كه چندين چه دارى سخن در نهفت
هر آن كس كه از دور بيند ترا
شود بى‏هش و برگزيند ترا
به پاسخ سياوش نگشاد لب
پرى‏چهر برداشت از رخ قصب(67)
سرش تنگ بگرفت و يك بوسه داد
همانا كه از شرم ناورد ياد
رخان سياوش چو خون شد ز شرم
بياراست مژگان به خوناب گرم
چنين گفت با دل كه از كار ديو
مرا دور داراد كيوان خديو(68)
اگر سرد گويم بر اين شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
يكى جادويى سازد اندر نهان
برو بگرود شهريار جوان
چو كاوس كى در شبستان رسيد
نگه كرد و سودابه او را بديد
بزد دست و جامه بدريد پاك
به ناخن دو رخ را همى كرد چاك
ز هر كس بپرسيد و شد تنگدل
ندانست كردار آن سنگدل
خروشيد سودابه در پيش اوى
همى ريخت آب و همى كند موى
چنين گفت كامد سياوش به تخت
برآراست چنگ و برآويخت سخت
بيانداخت افسر ز مشكين سرم
چنين چاك شد جامه اندر برم(69)
سياوخش را سر ببايد بريد
بدين‏سان بود بند بد را كليد
گذشتن سياوش از آتش
به دستور فرمود تا ساروان
هيون آرد از دشت صد كاروان
نهادند هيزم دو كوه بلند
شمارش گذر كرد بر چون و چند
به‏دور از دو فرسنگ هر كس بديد
چنين گفت كاينست بد را كليد
پس آن‏گاه فرمود پر مايه شاه
كه بر چوب ريزند نفت سياه
زمين گشت روشن‏تر از آسمان
جهانى خروشان و آتش دمان
سياوش بيامد به پيش پدر
يكى خود زرين نهاده به سر
هشيوار با جامه‏هاى سپيد
لبى پر ز خنده دلى پر اميد
يكى بارگى برنشسته سياه
همى گرد نعلش برآمد به ماه
تو گفتى به مينو همى جست راه
نه بر كوه آتش همى رفت شاه
سياوش چو آمد به آتش فراز
همى گفت با داور بى‏نياز
مرا ده از اين كوه آتش گذر
رها كن تنم را ز بند پدر
شگفتى در آن بد كه اسب سياه
نمى‏داشت خود را ز آتش نگاه
ز هر سو زبانه همى بركشيد
كسى خود و اسب و سياوش نديد
ز آتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر ز خنده به رخ همچو ورد(70)
چو بخشايش پاك يزدان بود
دم آتش و باد يكسان بود
رستم و اسفنديار
ز بلبل شنيدم يكى داستان
كه برخواند از گفته باستان
كه چون مست باز آمد اسفنديار
دژم گشته از خانه شهريار
كتايون قيصر كه بُد مادرش
شب تيره بگرفت اندر برش
چنين گفت با مادر اسفنديار
كه با من همى بد كند شهريار
بدو گفت اى رنج ديده پسر
ز گيتى چه جويد دل تاجور
همه گنج و فرمان و راى و سپاه
تو دارى برين بر فزونى مخواه
چنين گفت با مادر اسفنديار
كه نيكو زد اين داستان هوشيار
كه پيش زنان راز هرگز مگوى
چو گويى سخن باز يابى به كوى
پس اسفنديار آن يل پيلتن
برآورد از درد آنگه سخن
به فرزند پاسخ چنين داد شاه
كه از راستى بگذرى نيست راه
به گيتى ندارى كسى را همال(71)
مگر پر هنر نامور پور زال
سوى سيستان رفت بايد كنون
به كار آورى جنگ و رنگ و فسون
برهنه كنى تيغ و كوپال را
به بند آورى رستم زال را
اگر تخت خواهى همى با كلاه
ره سيستان گير و بركش سپاه
چو آنجا شوى دست رستم ببند
بيارش به بازو فكنده كمند
زواره فرامرز و دستان سام
نبايد كه سازند پيش تو دام
پياده دوانشان بدين‏بارگاه
بياور همى تا ببيند سپاه
چو رفتى همه سيستان را بسوز
بر ايشان شب‏آور به رخشنده روز
چنين پاسخ آوردش اسفنديار
كه لشكر نيايد مرا خود به كار
كتايون خورشيد رخ پر ز خشم
به نزد پسر شد پر از آب چشم
چنين گفت با فرخ اسفنديار
كه اى از يلان جهان يادگار
ز بهمن شنيدم كه از گلستان
همى رفت خواهى به زابلستان
ببندى همى رستم زال را
خداوند شمشير و كوپال را
ز گيتى همى پند مادر نيوش
به بد تيز مشتاب و بر بد مكوش
مده از پى تاج سر را به باد
كه با تاج خود كس ز مادر نزاد
كه نفرين برين تخت و اين تاج باد
بدين كشتن و شور و تاراج باد
چنين پاسخ آوردش اسفنديار
كه اى مهربان اين سخن ياد دار
چگونه كشم سر ز فرمان شاه
چگونه گذارم چنين پيشگاه
چو رستم سر آرد به فرمان من
ز من نشنود تلخ هرگز سخن
به شبگير هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آواى كوس
بفرمود تا بهمن آمد به پيش
سخن گفت با وى ز اندازه بيش
هم از راه تا خان رستم بران
مكن كار بر خويشتن بر گران
درودش ده از ما و نيكى نماى
بياراى گفتار و چربى فزاى
چو ايدر بيايى و فرمان كنى
روان از نشستن پشيمان كنى
پدر شهريارست و من كهترم
ز فرمان او يك‏زمان نگذرم
نبايد كه اين خانه ويران شود
كنام پلنگان و شيران شود
چو بسته ترا نزد شاه آورم
بدو بر فراوان گناه آورم
چو بشنيد رستم ز بهمن سخن
پر انديشه شد مغز مرد كهن
ز من پاسخ اين بر به اسفنديار
كه اى شيردل مهتر نامدار
هر آن كس كه دارد روانش خرد
سرِ مايه كارها بنگرد
بفرمود كاسب سيه زين كنند
به بالاش بر زين زرين كنند
از آن‏سو خروشى برآورد رخش
و زين‏سوى اسب يل تاج بخش
تهمتن ز رخش اندر آمد فرود
پياده همى داد يل را درود
چو بشنيد گفتارش اسفنديار
فرود آمد از باره شاهوار
بدو گفت رستم كه اى نامدار
همى جستم از داور كردگار
كه خرم كنم دل به ديدار تو
شوم شادمانه ز گفتار تو
گر اين كينه از مغز بيرون كنى
بكوشى و بر ديو افسون كنى
ز من هر چه خواهى تو فرمان كنم
ز ديدارت آرامش جان كنم
مگر بند كز بند عارى بود
شكستى بود زشت‏كارى بود
نبيند مرا زنده با بند كس
كه روشن روانم برينست و بس
مرا سر نهان گر شود زير سنگ
از آن به كه نامم برآيد به ننگ
به پاسخ چنين گفت اسفنديار
كه اى از گوان جهان يادگار
همه راست گفتى نگفتى دروغ
ز كژى نگيرند مردان فروغ
وليكن پشوتن شناسد كه شاه
چه فرمود چون من برفتم به راه
همى بى‏گمان با تو جنگ آورم
به پرخاش خوى پلنگ آورم
چنين گفت رستم به اسفنديار
كه كردار ماند ز ما يادگار
مكن شهريارا دل ما نژند
مياور به جان من و خود گزند
مكن شهريارا جوانى مكن
چنين در بلا كامرانى مكن
ز يزدان و از روى من شرم‏دار
مخور بر تن خويشتن زينهار
چو شد روز، رستم بپوشيد گبر(72)
نگهبان تن كرد بر گبر ببر
كمندى به فتراك زين بر ببست
بر آن باره پيل‏پيكر نشست
چنين گفت رستم به آواز سخت
كه‏اى شاه شادان دل و نيك‏بخت
بدين‏گونه مستيز و تندى مكوش
بداننده بگشاى يكباره گوش
بدو بانگ بر زد يل اسفنديار
كه بسيار گفتن نيايد به كار
چو بشنيد رستم گو رزم ساز
بدانست كآمد زمانش فراز
كمان را بزه كرد و آن تير گز
كه پيكانش را داده بود آب رز
چو آن تير گز راند اندر كمان
خداوند را خواند اندر نهان
تهمتن گز اندر كمان راند زود
بدان‏سان كه سيمرغ فرموده بود
بزد راست بر چشم اسفنديار
سيه شد جهان پيش آن نامدار
خم آورد بالاى سرو سهى
ازو دور شد دانش و فرهى
نگون شد سر شاه يزدان‏پرست
بيفتاد چينى كمانش ز دست
چنين گفت رستم به اسفنديار
كه آوردى آن تخم زفتى(73) به بار
تو آنى كه گفتى كه روئين‏تنم
بلند آسمان بر زمين بر زنم
به يك تير برگشتى از كارزار
بخفتى برين باره نامدار
بخوردى يكى چوبه تير گزين
نهادى سر خويش بر پيش زين
هم اكنون به خاك اندر آيد سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
بدين‏سان، حكيم ابوالقاسم فردوسى طوسى، داستان رستم و اسفنديار و قصه‏سهراب و رستم و سوگ‏نامه سياووش و تاريخ كهن ايران زمين و اسطوره‏هاى‏قوميت و مليت ايرانيان را در قالب داستانهاى شيرين و حماسى بيان نمود و با اين‏رنج سى‏ساله، بر كاخ بلند نظم پارسى چنان شالوده‏اى نهاد كه از باد و طوفان‏روزگاران در امان ماند و با اين‏همه در واپسين ايام حيات سپنجى خويش، چنان به‏بى‏وفايى و غدر زمانه افتاده بود كه از سر تحسّر و پريشانى چنين زمزمه مى‏كرد:
الا اى برآورده چرخ بلند
چه دارى به پيرى مرا مستمند
چو بودم جوان برترم داشتى
به پيرى مرا خوار بگذاشتى
وفا و خرد نيست نزديك تو
پر از رنجم از راى تاريك تو
مرا كاش هرگز نپرورديا
چو پرورده بودى نيازرديا
3) منوچهرى دامغانى
منوچهرى دامغانى از جمله شاعران بلندپايه نيمه اول قرن پنجم هجرى است.در قصيده و وصف طبيعت و تصويرگرى بى‏نظير است.
شبى گيسو فروهشته به دامن
پلاسين مِعْجر و قيرينه گرزن(74)
به كردار زنى زنگى كه هر شب
بزايد كودكى بلغارى آن زن
كنون شويش بمرد و گشت فرتوت
وزآن فرزند زادن شد سترون
شبى چون چاه بيژن تنگ و تاريك
چو بيژن در ميان چاه او من
ثريا چون منيژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بيژن
همى برگشت گردِ قطب جدّى(75)
چو گرد بابزن مرغ مسمن
بنات‏النعش(76) گرد او همى گشت
چو اندر دست مرد چپ فلاخن
دُم عقرب(77) بتابيد از سر كوه
چنان چون چشم شاهين از نشيمن
يكى پلّه است اين منبر مجرّه(78)
زده گردش نقط(79) از آب روين(80)
نعايم(81) پيش او چون چار خاطب
به پيش چار خاطب چار موذن
مرا در زير ران اندر كميتى
كشنده نى و سركش نى و توسن
عنان بر گردن سرخش فگنده
چو دو مار سيه بر شاخ چندن(82)
دمش چون تافته بند بريشم
سمش چون ز آهن و فولاد هاون
همى راندم فرس را من به تقريب
چو انگشتان مرد ارغنون‏زن
سر از البرز بر زد قرص خورشيد
چو خون‏آلوده دزدى سر ز مكمن(83)
بكردار چراغ نيم‏مرده
كه هر ساعت فزون گرددش روغن
برآمد بادى از اقصاى بابل
هبوبش خاره درّ و باره افكن
تو گفتى كز ستيغ كوه سيلى
فرود آرد همى احجار صدمن
ز روى باديه برخاست گردى
كه گيتى كرد همچون خزّ ادكن(84)
چنان كز روى دريا بامدادان
بخار آب خيزد ماه بهمن
برآمد زاغ رنگ و ماغ پيكر
يكى ميغ از ستيغ كوه قارن
چنان چون صد هزاران خرمن تر
كه عمدا در زنى آتش به خرمن
بجستى هر زمان زان ميغ برقى
كه كردى گيتى تاريك روشن
چنان آهنگرى كز كوره تنگ
به شب بيرون كشد رخشنده آهن
خروشى بركشيدى تند تندر
كه موى مردمان كردى چو سوزن
تو گفتى ناى رويين هر زمانى
بگوش اندر دميدى يك دميدن
بلرزيدى زمين از زلزله سخت
كه كوه اندر فتادى زو به گردن
تو گفتى هر زمانى ژنده پيلى
بلرزاند ز رنج پشگان تن
فرو باريد بارانى ز گردون
چنان چون برگ گل بارد به‏گلشن
و يا اندر تموزى مه، ببارد
جراد(85) منتشر بر بام و برزن
ز صحرا سيلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پيچان و زمين كن
چو هنگام عزايم(86) زى معزّم
به تك خيزند ثعبانان(87) ريمن
نماز شامگاهى گشت صافى
ز روى آسمان ابر مُعَكَّن
چو بردارد ز پيش روى اَوثان(88)
حجاب ماردى(89) دست برهمن
پديد آمد هلال از جانب كوه
بسان زعفران آلوده محجن(90)
چنان چون دو سر از هم باز كرده
زِ زرِّ مغربى دست آوَرَنجن
و يا پيراهن نيلى كه دارد
ز شَعر زرد نيمى زه به دامن
رسيدم من به درگاهى كه دولت
از آن خيزد چو رمانى ز معدن
منوچهرى به لحاظ آشنايى با شعر تازى، سخت تحت تأثير آن بود و چه بسيارمضامين و اشارات و تعبيرات آن را در اشعار خود به كار مى‏برد اما با اين‏همه شعراو روان و خوش‏آهنگ است.
شايد بتوان گفت منوچهرى مبدع شعر در قالب مسمط است و مسمطِ خزانيه‏او از نمونه‏هاى جاويدان شعر پارسى محسوب مى‏گردد:
خيزيد و خز آريد كه هنگام خزان است
باد خنك از جانب خوارزم وزان است
آن برگ رزان بين كه بر آن شاخ رزان است
گويى به مَثَلْ پيرهن رنگ‏رزان است
دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
كاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار
طاووس(91) بهارى را دنبال بكندند
پرّش ببريدند و به‏كنجى بفكندند
خسته به‏ميان باغ به زاريش پسندند
با او ننشينند و نگويند و نخندند
وين پر نگارينش بدو باز نبندند
تا بگذرد آذرمه و آيد سپس آزار
دهقان به سحرگاهان كز خانه بيايد
نه هيچ بيارامد و نه هيچ بپايد
نزديك رز آيد در رز را بگشايد
تا دختر رز را چه به كارست و چه شايد
يك دختر دوشيزه به دوزخ ننمايد
الّا همه آبستن و الاّ همه بيمار
با اينكه منوچهرى در انواع شعر دستى توانا داشت اما قصيده‏سرايى او عالمى‏خاص خود دارد، قصيده «وداع شاعر» او روانى و صلابت توأمان دارد:
الا يا خيمگى خيمه فروهل
كه پيشاهنگ بيرون شد ز منزل
تبيره‏زن(92) بزد طبل نخستين
شتربانان همى بندند محمل
نماز شام نزديكست و امشب
مه و خورشيد را بينم مقابل
وليكن ماه دارد قصد بالا
فرو شد آفتاب از كوه بابل
چنان دو كفّه سيمين ترازو
كه اين كفه شود زآن كفه مايل
ندانستم من اى سيمين صنوبر
كه گردد روز چونين زود زايل
من و تو غافليم و ماه و خورشيد
برين گردونِ گردان نيست غافل
نگارينِ منا برگرد و مگرىْ
كه كار عاشقان را نيست حاصل
زمانه حامل هجرست و لابد
نهد يك‏روز بار خويش، حامل
نگار من چو حال من چنين ديد
بباريد از مژه بارانِ وابل(93)
تو گويى پلپل سوده به كف داشت
پراكند از كف اندر ديده پلپل
بيامد اوفتان خيزان بر من
چنان مرغى كه باشد نيم بسمل
دو ساعد را حمايل كرد بر من
فرو آويخت از من چون حمايل
مرا گفت اى ستمكاره به جانم
به كام حاسدم كردى و عاذل(94)
چه دانم من كه بازآيى تو يا نه
بدان گاهى كه بازآيد قوافل
ترا كامل همى ديدم به هر كار
وليكن نيستى در عشق كامل
حكيمان زمانه راست گفتند
كه جاهل گردد اندر عشق عاقل
نگار خويش را گفتم نگارا
نِيَم من در فنون عشق جاهل
وليكن اوستادان مجرب
چنين گفتند در كُتْبِ اوايل(95)
كه عاشق قدر وصل آن‏گاه داند
كه عاجز گردد از هجران عاجل(96)
بدين زودى ندانستم كه ما را
سفر باشد به عاجل يا به آجل(97)
وليكن اتفاق آسمانى
كند تدبيرهاى مرد باطل
غريب از ماه بالاتر نباشد
كه روز و شب همى بُرد منازل
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابرى را سنگ بر دل
نگه كردم به گرد كاروانگاه
به جاى خيمه و جاى رواحل(98)
نه وحشى ديدم آن‏جا و نه اِنسى
نه راكب ديدم آن‏جا و نه راجل(99)
نجيب خويش را ديدم به يك‏سو
چو ديوى دست و پا اندر سلاسل(100)
گشادم هر دو زانو بندش از پاى
چو مرغى كش گشايند از حبايل(101)
بر آوردم ز مامش تا بناگوش
فروهِشتَم هويدش(102) تا به كاهل(103)
اين است كه منوچهرى دامغانى را از جمله بزرگان شعر پارسى مى‏شماريم و چندبيت از شعر خوش «شمع» او را حسن ختام سخن مى‏كنيم:
اى نهاده بر ميان فرق، جانِ خويشتن
جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن
گر نه‏اى كوكب چرا پيدا نگردى جز به شب
ور نه‏اى عاشق چرا گريى همى بر خويشتن
چون بميرى آتش اندر تو رسد زنده شوى
چون شوى بيمار بهتر گردى از گردن زدن
تو مرا مانى به عين و من ترا مانم درست
دشمن خويشيم هر دو، دوستدار انجمن
4) فرخى سيستانى
براى فرخى سيستانى روزگار ناخوش‏آيندى پيش آمده بود، قصيده‏اى بگفت‏كه همگان دانند:
با كاروان حلّه برفتم ز سيستان
با حلّه‏اى تنيده ز دل بافته ز جان
خواجه عميد اسعد از عذوبت و احتشام قصيده در شگفتى شد و من‏باب‏امتحان قصيده‏اى ديگر طلب كرد تا چنانچه از عهده برآيد به داغگاه شود و مژده‏طالع شدن ستاره‏اى در شعر پارسى به امير چغانى بَرَدْ و فرخى شبى به خلوت شدو طبعى آزمود كه آن نيز در ادبيات پارسى جاودانه شد:
چون پرند نيلگون بر روى پوشد مرغزار
پرنيان هفت‏رنگ اندر سر آرد كوهسار
مجلس آراستند و فرخى سيستانى قصيده اول برخواند و امير شعرشناس‏چغانى را به شگفتى واداشت و در تب و تاب جلوه شعرخوانى فرخى بود كه‏خواجه عميد اسعد به امير گفت: اى خداوند باش تا بهتر ببينى! و آن‏گاه داغى درداغگاه افكندند چون قصيده داغگاه فرخى سيستانى خوانده شد:
چون پرند نيلگون بر روى پوشد مرغزار
پرنيان هفت‏رنگ اندر سر آرد كوهسار
خاك را چون ناف آهو مشك زايد بى‏قياس
بيد را چون پرّ طوطى برگ رويد بى‏شمار
دوش وقت نيم‏شب بوى بهار آورد باد
حبذّا باد شمال و خرّما بوى بهار
باد گويى مشك سوده دارد اندر آستين
باغ گويى لعبتان ساده دارد در كنار
ارغوان لعل بدخشى دارد اندر مرسله
نسترن لؤلوى مكنون دارد اندر گوشوار
تا ربايد جامهاى سرخ‏رنگ از شاخ گل
پنجه‏ها چون دست مردم سر برآورد از چنار
باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نماى
آب مرواريد رنگ و ابر مرواريد بار
راست پندارى كه خلعتهاى رنگين يافتند
باغهاى پرنگار از داغگاه شهريار
داغگاه شهريار اكنون چنان خرم بود
كاندرو از نيكوى حيران بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بينى چون سپهر اندر سپهر
خيمه اندر خيمه بينى چون حصار اندر حصار
سبزه‏ها با بانگ رودِ مطربان چرب‏دست
خيمه‏ها با بانگ نوشِ ساقيان مى‏گسار
هركجا خيمه است خفته عاشقى با دوست مست
هر كجا سبزه است شادان يارى از ديدار يار
عاشقان بوس و كنار و نيكوان ناز و عقاب
مطربان رود و سرود و مى كشان خواب و خمار
روى هامون سبز چون گردونِ ناپيدا كران
روى صحرا ساده چون درياىِ ناپيدا كنار
اندر آن دريا سمارى(104) و آن سمارى جانور
واندر آن گردون ستاره و آن ستاره بى‏مدار
هر كجا كهسار باشد آن سمارى كوه بر
هر كجا خورشيد باشد آن ستاره سايه‏دار
معجزه باشد ستاره ساكن و خورشيد پوش
نادره باشد سمارى كُه بُر و صحرا گذار
بر در پرده‏سراى خسرو پيروزبخت
از پى داغ آتشى افروخته خورشيدوار
بركشيده آتشى چون مطرد(105) ديباى زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زرّ عيار
داغها چون شاخهاى بُسّد(106) ياقوت رنگ
هر يكى چون نار دانه گشته اندر زير نار
ريدكان(107) خواب ناديده مصاف اندر مصاف
مركبان داغ ناكرده قطار اندر قطار
خسرو فرّخ‏سير بر باره دريا گذر
با كمند اندر ميان دشت چون اسفنديار
اژدها كردار پيچان در كف رادش كمند
چون عصاى موسى اندر دست موسى گشته مار
همچو زلف نيكوان خردساله تاب خورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
گردن هر مركبى چون گردن قمرى به طوق
از كمند شهريار شهرگير شهردار
هر كه را اندر كمند شصت بازى درفگند
گشت داغش بر سرين و شانه و رويش نگار
هر چه زين سو داغ كرد از سوى ديگر هديه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار
فخر دولت بوالمظّفر شاه با پيوستگان
شادمان و شادخوار و كامران و كامكار
اما دريغ كه از بد حادثه اين طبع روان و ذهن جوشان به طلب نان قصيده‏مى‏گويد و لاجرم جمله ابياتش را بوى مديحه مكدّر مى‏سازد و حتى در غزلى كه‏در طليعه آن تشبيب استادانه‏اى مى‏درخشد در ختام سخن مديحه‏اى كم‏رنگ‏مى‏گردد كه:
دل من همى داد گويى گوايى
كه باشد مرا از تو روزى جدايى
جدايى گمان برده بودم وليكن
نه چندان كه يك سو نهى آشنايى
به جرم چه راندى مرا از دَرِ خود
گناهم نبودست جز بى‏گنايى
سپردم به تو دل ندانسته بودم
بدين‏گونه مايل به جور و جفايى
دريغا دريغا كه آگه نبودم
كه تو بى‏وفا در جفا تا كجايى
همه دشمنى از تو ديدم وليكن
نگويم كه تو دوستى را نشايى
نگارا من از آزمايش بِه آيم
مرا باش تا بيش از اين آزمايى
فرخى سيستانى از شاعران بزرگ و سرآمد اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم‏ه. ق است. در دستگاه چغانيان و محمود غزنوى و بزرگانى چون خواجه حسن‏ميمندى و ابوعلى حسن‏بن محمد ميكالى كه همان حسنك وزير معروف است وابوسهل زوزنى معاشر بوده است و وفات او به سال 429 ه . ق اتفاق افتاد امإے؛ككش‏ككاكنون كه قريب هزار سال از آن مى‏گذرد هنوز بوى رياحين از باغ و گلزار مزار اومى‏آيد كه كليد باغ را به كار فردا مى‏خواست:
ز باغ اى باغبان ما را همى بوى بهار آيد
كليد باغ ما را ده كه فردامان به كار آيد
كليد باغ را فردا هزاران خواستار آيد
تو لختى صبر كن چندان‏كه قمرى بر چنار آيد
چو اندر باغ تو بلبل به ديدار بهار آيد
ترا مهمان ناخوانده به روزى صد هزار آيد
كنون گر گلبنى را پنج شش گل در شمار آيد
چنان دانى كه هر كس را همى زو بوى يار آيد
بهار امسال پندارى همى خوشتر ز پار آيد
از اين خوشتر شود فردا كه خسرو از شكار آيد
بدين شايستگى جشنى بدين‏بايستگى روزى
ملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى
كنون در زير هر گلبن قنيفه در نماز آيد
نبيند كس كه از خنده دهان گل فراز آيد
ز هر بادى كه برخيزد گلى با مى براز آيد
به چشم عاشق از مى تا به مى عمرى دراز آيد
به گوش آواز هر مرغى لطيف و طبع‏ساز آيد
به دست مى ز شادى هر زمان بانگ جواز آيد
هوا خوش گردد و بر كوه برف اندر گداز آيد
علفهاى بهارى از نشيبى بر فراز آيد
كنون ما را بدان معشوق سيمين‏بر نياز آيد
به شادى عمر بگذاريم اگر معشوق باز آيد
بدين شايستگى جشنى بدين بايستگى روزى
ملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى
زمين از خرمى گويى گشاده آسمانستى
گشاده آسمان گويى شكفته بوستانستى
به صحرا لاله پندارى ز بيجاده دهانستى
درخت سبز را گويى هزار آواز بانستى
به شب در باغ گويى گل چراغ باغبانستى
ستاك نسترن گويى بت لاغر ميانستى
درخت سيب را گويى ز ديبا طيلسانستى
جهان گويى همه پر وّشى و پر پرنيانستى
مرا گر دل نه اندر دست آن نامهربانستى
بدو دستم به شادى بر مى چون ارغوانستى
بدين شايستگى جشنى بدين‏بايستگى روزى
ملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى
دلا باز آى تا با تو غم ديرينه بگسارم
حديثى از تو بنيوشم نصيبى از تو بردارم
دلا گر من به آسانى ترا روزى به چنگ آرم
چو جان دارم ترا، زيرا كه بى‏تو خوارم و زارم
دلا تا تو ز من دورى نه در خوابم نه بيدارم
نشان بيدلى پيداست از گفتار و كردارم
دلا تا تو ز من دورى ندانم بر چه كردارم
مرا بينى چنان بينى كه من يكساله بيمارم
دلا با تو وفا كردم كزين بيشت نيازارم
بيا تا اين بهاران را به شادى با تو بگذارم
بدين‏شايستگى جشنى بدين بايستگى روزى
ملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى
چه كرد آن سنگدل با تو به‏سختى صبر چون كردى
چرا يكبارگى خود را چنين خوار و زبون كردى
چنين خو داشتى همواره يا اين خو كنون كردى
دو بهر از خويشتن بگداختى يك بهر خون كردى
نمودى خوار خود را و مرا چون خود زبون كردى
ترا هر چند گفتم كم كن اين سودا فزون كردى
نخستم برگراييدى و لختى آزمون كردى
چو گفتم هرچه خواهى كن فسار از سر برون كردى
برفتى جنگجويى را سوى من رهنمون كردى
چو گل خندنده گشت اى بت مرا گرينده چون كردى
بدين شايستگى جشنى بدين بايستگى روزى
ملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى
ترا گر همچنين شايد بگو آن سرو سيمين را
بگو آن سرو سيمين را بگو آن ماه و پروين را
بگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرين را
بگو آن فخر خوبان را نگار چين و ماچين را
كه دل بردى و دعوى كرده‏اى مر جان شيرين را
كم از رويى كه بنمايى من مهجور مسكين را
بيا تا شاد بگذاريم ما بستان غزنين را
مكن بر من تباه اين جشن نوروز خوش‏آيين را
همى بر تو شفيع آرم ثناى گوهرآيين را
ثناى ميرعالم يوسف بن ناصرالدين را
بدين شايستگى جشنى بدين بايستگى روزى
ملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى
نبينى باغ را كز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبينى راغ را كز لاله چون زيبا و درخور شد
زمين از نقش گوناگون چون ديباى ششتر شد
هزار آواى مست اينك به شغل خويشتن در شد
تذرو جفت گم كرده كنون با جفت همبر شد
جهان چون خانه پر بت شد و نوروز بتگر شد
درخت ساده از دينار و از گوهر توانگر شد
كنون با لاله اندر دشت هم بالين و بستر شد
ز هر بيغوله و باغى نواى مطربى بر شد
دگر بايد شدن ما را كنون كافاق ديگر شد
بدين شايستگى جشنى بدين بايستگى روزى
ملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى
مى اندر خم همى گويد كه ياقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشكفت و من چون ارغوان گشتم
اگر زين پيش تن بودم كنون پاكيزه‏جان گشتم
به من شادى كند شادى كه شادى را روان گشتم
مرا زين پيش ديدستى نگه كن تا چسان گشتم
نيم زان‏سان كه من بودم دگر گشتم جوان گشتم
ز خوش‏رنگى چو گل گشتم ز خوش‏بويى چو آن گشتم
ز بيم باد و برف دى به خم اندر نهان گشتم
بهار آمد برون آيم كه از دى با امان گشتم
روانها را طرب گشتم طربها را روان گشتم
بدين شايستگى جشنى بدين بايستگى روزى
ملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى
مى اندر گفت‏وگو آمد پس از گفتار جنگ آمد
خم و خانه به چشم من همه تاريك و تنگ آمد
به گوش من همى از باغ بانگ ناى و چنگ آمد
كسى ار مى‏خورد بى‏آواز نى بر سَرْشْ سنگ آمد
مرا بارى همه مهر از مى بيجاده رنگ آمد
زُمُرّد را روان خواهم چو از روى پرنگ آمد
به خاصه كز هوا شبگير آواز كلنگ آمد
ز كاخ مير بانگ رود بونصر پلنگ آمد
كنون هر عاشقى كورا مى روشن به چنگ آمد
به طرف باغ همدم با نگارى شوخ و شنگ آمد
بدين شايستگى جشنى بدين بايستگى روزى
ملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى
فرخى سيستانى در تغزّل و قطعه و بيان احساسات لطيف و شاعرانه استاداست.
خواستم از لعل او دو بوسه و گفتم
تربيتى كن به آب لطف خسى را
گفت يكى بس بُوَدْ و گر دو سِتانى
فتنه شوى(108)، آزموده‏ايم بسى را
عمرِ دوباره است بوسه من و هرگز
عمر دوباره نداده‏اند كسى را
شرف و قيمت و قدر تو به فضل و هنرست
نه به ديدار و به دينار و به سود و به زيان
هر بزرگى كه به فضل و به هنر گشت بزرگ
نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان
گرچه بسيار بماند به نيام اندر تيغ
نشود كند و نگردد هنر تيغ نهان
ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر ميغ
نشود تيره و افروخته باشد به ميان
شير هم شير بود گرچه به زنجير بود
نَبَرَدْ بند و قِلاده شرف شير ژيان
باز هم باز بود گرچه كه او بسته بود
شرف بازى از باز فكندن نتوان
خوشا عاشقى خاصه وقت جوانى
خوشا با پرى‏چهرگان زندگانى
خوشا با رفيقان يكدل نشستن
بهم نوش كردن مى ارغوانى
به وقت جوانى بكن عيش، زيرا
كه هنگام پيرى بود ناتوانى
جوانى و از عشق پرهيز كردن
چه باشد؟ ندانى به‏جز جان‏گرانى
جوانى كه پيوسته عاشق نباشد
دريغ است از او روزگار جوانى
در شادمانى بود عشق خوبان
ببايد گشادن در شادمانى
5) عنصرى
عنصرى بلخى از شعراى نامدار عهد محمود و مسعود غزنوى است (109). او كه به‏گفته عوفى در لباب‏الالباب «مقدم شعراء عهد و پيشواى فضلاى زمان» بوده است‏غزل را همانند قصيده كه محمل مدح و قالب شعرىِ متعارف عهد او بود مى‏سرود:
بگردِ ماه بر از غاليه حصار كه كرد
به روى روز بر از تيره شب نگار كه كرد
نبود يار به طبع و به جنس ظلمت و نور
به روى خوب تو اين هر دو چيز يار كه كرد
ترا كه كرد بتا از بهار خانه برون
جهان به روى تو بر جان من بهار كه كرد
به ماه مانى آنگه كه تو سوار شوى
چگونه‏اى عجبى ماه را سوار كه كرد
اگر ز عشق تو پر نار گشت جان و دلم
مرا بگوى رخ تو به رنگ نار كه كرد
گر استوار نبودى ز دور بر دل من
مرا به مهر تو نزديك و استوار كه كرد
در عشق تو كس پاى ندارد جز من
بر شوره كسى تخم نكارد جز من
با دشمن و با دوست بَدَتْ مى‏گويم
تا هيچ‏كست دوست ندارد جز من
هر سؤالى كز آن لب سيراب
دوش كردم همه بداد جواب
گفتمش: جز شبت نشايد ديد
گفت: پيدا به شب بود مهتاب
گفتم: آتش به چهره‏ات كه فروخت
گفت: آن كو دل تو كرد كباب
گفتم: از حاجب تو تابم روى
گفت: كس روى تابد از محراب
گفتم: اندر عذاب عشق توام
گفت: عاشق نكو بود به عذاب
عنصرى قصيده‏سرايى است توانا كه حتى به مديحه چاشنى لطافت لفظ وجزالت كلام و شيرينى بيان مى‏زند:
خسرو مشرق يمين دولت و بنياد مجد
آفتاب ملك، امين ملت و فخر تبار
يا ببندد يا گشايد يا ستاند يا دهد
تا جهان باشد همى مرشاه را اين چاركار
آنچه بستاند: ولايت و آنچه بدهد: خواسته
آنچه بندد: دست دشمن آنچه بگشايد: حصار
امّا دريغ و درد كه در ديوان چهارصد صفحه‏اى او هر چه تورق مى‏كنيم جز مدح‏محمود و مسعود غزنوى و خواجه حسن ميمندى و چند امير ديگر نمى‏بينيم وتنها به شيرينى تشبيب سرآغاز قصايد دل خوش مى‏كنيم كه نيكو گفته است:
نه خفته است آن سيه‏چشم و نه بيدار
نه مست است آن سيه زلف و نه هشيار
يكى بيدار طبع و خفته صورت
يكى هشيارطبع و مست‏كردار
سر جعد و سر زلفش نگه كن
چو خط دايره بر سيم گلنار
6) ناصرخسرو قباديانى
ناصرخسرو از جمله گويندگان درجه اول زبان پارسى است كه شايد نثر وى نيزكمتر از شعرش نباشد. مگر مى‏شود نام اين سياح بيابانگرد سخت‏كوش را به زبان‏آورد و از سفرنامه پراعتبار و پراحتشام او يادى نكرد. سفرنامه ناصرخسرو در نوع‏خود بى‏نظير است اما با اين همه شعر خوش ناصرخسرو، هم لطافت دارد و هم پندو اندرز و موعظه است:
نكوهش مكن چرخ نيلوفرى را
برون كن ز سر باد خيره‏سرى را
برى دان ز افعال چرخ برين را
نشايد نكوهش ز دانش برى را
همى تا كند پيشه عادت همى كن
جهان مر جفا را، تو مر صابرى را
چو تو خود كنى اختر خويش را بد
مدار از فلك چشم نيك اخترى را
به چهره شدن چون پرى كى توانى
به افعال ماننده شو مر پرى را
نديدى به نوروز گشته به صحرا
به عيّوق ماننده لاله طرى را
اگر لاله پر نور شد چون ستاره
جز از وى نپذرفت صورتگرى را
تو با هوش و راى از نكومحضران چون
همى برنگيرى نكومحضرى را
نگه كن كه ماند همى نرگس نو
ز بس سيم و زر تاج اسكندرى را
درخت ترنج از بر و برگ رنگين
حكايت كند كلّه قيصرى را
سپيدار ماندست بى‏هيچ چيزى
ازيرا كه بگزيد مستكبرى را
اگر تو ز آموختن سر نتابى
بجويد سر تو همى سرورى را
بسوزند چوب درختان بى‏بر
سزا خود همين است مر بى‏برى را
درخت تو گر بار دانش بگيرد
به زير آورى چرخ نيلوفرى را
نگر نشمرى اى برادر گزافه
به دانش دبيرى و نه شاعرى را
كه اين پيشه‏هاييست نيكونهاده
مرالفغدن(110) راحت آنسرى را
بلى اين و آن هر دو نطقست ليكن
نماند همى سحر پيغمبرى را
چو كبك درى باز مرغست ليكن
خطر نيست با باز كبك درى را
اگر شاعرى را تو پيشه گرفتى
يكى نيز بگرفت خنياگرى را
تو درمانى آنجا كه مطرب نشيند
سزد گر ببرّى زبان جرى را
صفت چند گويى ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفك عنبرى را
به علم و به گوهر كنى مدحت آن را
كه مايه است مر جهل و بد گوهرى را
به نظم اندر آرى دروغ و طمع را
دروغست سرمايه مر كافرى را
پسنده است با زهد عمار و بوذر
كند مدحِ محمود، مر عنصرى را؟
من آنم كه در پاى خوكان نريزم
مرين قيمتى درّ لفظ درى را(111)
ترا ره نمايم كه چنبر كرا كن
به سجده مرين قامت عرعرى را
كسى را كند سجده دانا كه يزدان
گزيدستش از خلق مر رهبرى را
كسى را، كه بسترد آثار عدلش
ز روى زمين صورت جائرى(112) را
امام زمانه كه هرگز نراندست
بر شيعتش سامرى ساحرى را
ببين گرت بايد كه بينى به ظاهر
ازو صورت و سيرت حيدرى را
مرحوم دكتر غلامحسين يوسفى درباره ناصرخسرو چنين مى‏گويد: «شعرناصرخسرو از نظر محتوى و صورت، واژگان و آهنگ، اوج و فرود و شتاب ودرنگ همان ساخته انديشه اوست در قالب وزن و كلمات. همان قيافه هميشه‏جدى و مصمم و تا حدى عبوس و فارغ از هر نوع شوخ‏طبعى و شادى دوستى كه‏به عنوان «داعى» و «حجت» به خود گرفته در شعرش نيز منعكس است... . آهنگ‏كوبنده و باصلابت بسيارى از قصايد او متناسب با همان رگبار سيل‏آساى نصايح‏عتاب‏آميز است و رعد و برقِ وعد و وعيدها كه از كوهسار يمگان چون سنگهاى‏بزرگ فرو مى‏غلطد»(113)
ناصر خسرو چون از بيم جان به يمگان مى‏گريزد چنين از خراسان ياد مى‏كند:
خراسان جاى دونان گشت، گنجد
به يك خانه درون آزاده با دون؟
نداند حال و كار من جز آن كس
كه دونانش كنند از خانه بيرون
همانا خشم ايزد بر خراسان
بر اين دونان بباريدست اكنون
كه اوباشى همى بى‏خان و بى‏مان
در او امروز خان گشتند و خاتون
شعر ناصرخسرو آيينه تفكر و زندگى اوست و او آن‏سان شعر گفت كه آن‏سان‏زيست. شعر «عقاب» ناصرخسرو نيز از جمله آثارى است كه كتاب فارسى را رونق داده‏بود.
روزى ز سر سنگ عقابى به هوا خاست
و اندر طلب طعمه پر و بال بياراست
بر راستى بال نظر كرد و چنين گفت
امروز همه روىِ جهان زير پر ماست
بر اوج چو پرواز كنم از نظر تيز
مى‏بينم اگر ذره‏اى اندر تك(114) درياست
گر بر سر خاشاك يكى پشّه بجنبد
جنبيدن آن پشّه عيان در نظر ماست
بسيار منى كرد و ز تقدير نترسيد
بنگر كه از اين چرخ جفاپيشه چه برخاست
ناگه ز كمينگاه يكى سخت كمانى
تيرى ز قضاى بد بگشاد برو راست
بر بال عقاب آمد آن تير جگردوز
و از ابر مر او را به سوى خاك فروكاست
بر خاك بيفتاد و بغلتيد چو ماهى
و آن‏گاه پر خويش گشاد از چپ و از راست
گفتا عجبست اينكه ز چوبى و ز آهن
اين تيزى و تندى و پريدن ز كجا خاست
زى تير نگه كرد و پر خويش بر او ديد
گفتا ز كه ناليم كه از ماست كه بر ماست
ناصرخسرو به‏راستى حكيم است زيرا هزار سال پيش اين سؤال را مطرح كرده‏است كه:
چيست اين گنبد كه گويى پر گهر درياستى
يا هزاران شمع در پنگانى از ميناستى
اگرچه قريب سيصد سال بعد حافظ نيز دوباره آن را مطرح نمود كه:
چيست اين سقف بلند ساده بسيار نقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
اما ميرفندرسكى سرانجام آن را پاسخ داد كه:
چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستى
صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا، همان با اصل خود يكتاستى
اين سخن را درنيابد هيچ فهم ظاهرى
گر ابونصرستى و گر بوعلى سيناستى
حكيم ناصرخسرو قباديانى متولد ذيقعده 394 ه . ق در قباديان بلخ است وسرانجام به سال 481 در يمگان درگذشت.
7) رابعه قزدارى بلخى
(115) از ميان شاعران مشهور قرن چهارم هجرى نام‏آورى مى‏شناسيم كه رابعه قزدارى‏بلخى نام دارد و در عشق به مرتبه‏اى خاص رسيد. او دختر كعب بود و دل به عشق بكتاش، غلام برادر خود سپرد و در توجيه اين‏دلدادگى غيرمتعارف چنين سروده است:
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق، دريايى كرانه ناپديد
كى توان كردى شنا اى هوشمند
عشق را خواهى كه تا پايان برى
بس كه بپسنديد بايد ناپسند
زشت بايد ديد و انگاريد خوب
زهر بايد خورد و انگاريد قند
توسنى كردم ندانستم همى
كز كشيدن تنگ‏تر گردد كمند
فريب:
مرا به عشق همى محتمل كنى به حيل
چه حجت آرى پيش خداى عزّوجلّ
به عشقت اندر عاصى همى نيارم شد
به دينم اندر طاغى همى شوم به مثل
نعيم بى تو نخواهم، جحيم با تو رواست
كه بى تو شكر زهرست و با تو زهر عسل
به روى نيكو تكيه مكن كه تا يك چند
به سنبل اندر پنهان كنند نجم زحل
هر آينه نه دروغ است آنچه گفت حكيم
فمن تكّبر يوماً فبعد عِزّ ذَلْ باغ:
ز بس گل كه در باغ مأوى گرفت
چمن رنگ ارژنگ مانى گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندرست
كه گل‏رنگ رخسار ليلى گرفت
به مى‏ماند اندر عقيقين قدح
سرشكى كه در لاله مأوى گرفت
سر نرگس تازه از زر و سيم
نشانِ سرِ تاج كسرى گرفت
چو رهبان شد اندر لباس كبود
بنفشه مگر دين ترسى(116) گرفت
منبع: سوره مهر




مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط