کجاوه سخن -5
نويسنده: اسدالله بقایی نایینی
از قيصر امينپور تا امروز
غروب آن روز پاييزى كه به ديدارش رفته بودم «گزينه اشعارش» را به من داد. از اين مجموعه عاشقانه، الفباى درد و « آواز عاشقانه» او را برايتان برگزيدم:
آواز عاشقانه
حق با سكوت بود، صدا در گلو شكست
ديگر دلم هواى سرودن نمىكند
تنها بهانه دل ما در گلو شكست!
سربسته ماند بغض گرهخورده در دلم
آن گريههاى عقدهگشا در گلو شكست
اى داد، كس به داغ دل باغ دل نداد
اى واى، هاىهاى عزا در گلو شكست
آن روزهاى خوب كه ديديم، خواب بود
خوابم پريد و خاطرهها در گلو شكست
«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت
«آيا» ز ياد رفت و «چرا» در گلو شكست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شكست
الفباى درد از لبم مىتراود
نه شبنم، كه خون از شبم مىتراود
سه حرف است مضمون سى پاره دل
الف، لام، ميم از لبم مىتراود
چنان گرم هذيان عشقم كه آتش
به جاى عرق از تبم مىتراود
ز دل بر لبم تا دعايى برآيد
اجابت ز هر ياربم مىتراود
ز دين ريا بىنيازم، بنازم
به كفرى كه از مذهبم مىتراود
2) حكيم اسدالله، ديوانه قمشهاى (286):
خوشتر ز روزگار جنون روزگار نيست
نيكوتر از ديار محبت ديار نيست
آن سر كه نيست در ره پاكان عشق خاك
شايسته نشيمن دامان يار نيست
منصور نيست هر كه چو منصور پاى دار
اندر گذشتن از سر و جان پايدار نيست
سود و زيان عشق به حكم ضرورت است
ما را در اين معامله هيچ اختيار نيست
رو دل به عشق ده كه به ويرانگى كشيد
شهرى كه در قلمرو اين شهريار نيست
آماجگاه تير هلاك ار شود چه باك
آن سينه كو ز ناوك عشقى فكار نيست
عاقل اگرچه عاقبت از جوى بگذرد
اما مسلم است كه ديوانهوار نيست
3) هوشنگ ابتهاج
اهل ادب مىگويند غزل سايه، سايه غزل حافظ است اما من هر وقت غزلخوش «هميشه در ميان» او را در ميان مىآورم سهمى از رندى غزل حافظ وشيدايى شعر سعدى و عرفان غزلهاى عطار و وزن سماعى غزلهاى ديوان شمس رادر آن مجموع مىبينم:
نامدگان و رفتگان از دو كرانه زمان
سوى تو مىدوند هان اى تو هميشه در ميان
در چمن تو مىچرد، آهوى دشت آسمان
گِرد سر تو مىپرد باز سپيد كهكشان
هر چه بهگرد خويشتن مىنگرم در اين چمن
آينه ضمير من جز تو نمىدهد نشان
اى گل بوستانسرا از پس پردهها درآ
بوى تو مىكشد مرا وقت سحر به بوستان
اى كه نهان نشستهاى باغ درون هستهاى
هسته فرو شكستهاى كاين همه باغ شد روان
مست نياز من شدى پرده ناز پس زدى
از دل خود برآمدى: آمدن تو شد جهان
آه كه مىزند برون از سر و سينه موج خون
من چه كنم كه از درون دست تو مىكشد كمان
پيش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم
كز نفس تو دمبهدم مىشنويم بوى جان
پيش تو جامه در بَرَم نعره زند كه بردرم
آمدمت كه بنگرم، گريه نمىدهد امان
نشود فاشِ كسى آنچه ميان من و توست
تا اشاراتِ نظر نامهرسانِ من و توست
گوش كن، با لب خاموش سخن مىگويم
پاسخم گو به نگاهى كه زبان من و توست
روزگارى شد و كس مرد ره عشق نديد
حاليا چشم جهانى نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما كس نرسيد
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
اين همه قصه فردوس و تمناى بهشت
گفتگويى و خيالى ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به ديباچه عقل
هر كجا نامه عشق است، نشان من و توست
سايه ز آتشكده ماست فروغ مه و مهر
وه از اين آتش روشن كه به جان من و توست
امشب به قصه دل من گوش مىكنى
فردا مرا چو قصه فراموش مىكنى
دستم نمىرسد كه در آغوش گيرمت
اى ماه با كه دست در آغوش مىكنى
در ساغر تو چيست كه با جرعه نخست
هشيار و مست را همه مدهوش مىكنى
مى جوش مىزند به دل خم بيا ببين
يادى اگر ز خون سياووش مىكنى
گر گوش مىكنى سخنى خوش بگويمت
بهتر ز گوهرى كه تو در گوش مىكنى
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگر نوش مىكنى(287)
سايه چو شمع شعله در افكندهاى به جمع
زين داستان كه از لب خاموش مىكنى
اى عشق همه بهانه از تست
من خامشم، اين ترانه از تست
آن بانگِ بلندِ صبحگاهى
وين زمزمه شبانه از تست
من انده خويش را ندانم
اين گريه بىبهانه از تست
اى آتش جان پاكبازان
در خرمن من زبانه از تست
افسونشده تو را زبان نيست
ور هست همه فسانه از تست
پيش تو چه توسنى كند عقل
رام است كه تازيانه از تست
كشتىِ مرا چه بيم دريا
طوفان ز تو و كرانه از تست
گر باده دهى وگر نه غم نيست
مست از تو شرابخانه از تست
من مىگذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از تست
چون سايه مرا ز خاك برگير
كاينجا سر و آستانه از تست
مژده بده مژده بده، يار پسنديد مرا
سايه او گشتم و او برد به خورشيد مرا(288)
جان دل و ديده منم گريه خنديده منم
يارِ پسنديده منم يار پسنديد مرا
كعبه منم قبله منم سوى من آريد نماز
كان صنمِ قبلهنما خم شد و بوسيد مرا
پرتو ديدار خوشش تافته در ديده من
آينه در آينه شد ديدمش و ديد مرا
آينه خورشيد شود پيش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببين كآينه تابيد مرا
گوهر گمبوده نگر تافته بر فرق فلك
گوهرىِ خوبنظر آمد و سنجيد مرا
هر سحر از كاخ كَرَم چون كه فرو مىنگرم
بانگِ «لك الحمد» رسد از مه و ناهيد مرا
چون سر زلفش نكشم سر ز هواى رخ او
باش كه صد صبح دمد زين شب اميد مرا
پرتوِ بىپيرهنم جانِ رها كرده تنم
تا نشوم سايه خود باز نبينيد مرا
4) مهدى حميدى شيرازى
در گوشه باغ حافظيه شيراز و در كنار قبر دكتر لطفعلى صورتگر كه مىگفت:
هر باغبان كه گل به سوى برزن آورد
شيراز را دوباره به ياد من آورد
يار ديرينه او دكتر مهدى حميدى شيرازى خفته است، حميدى شاعر و اديبتوانايى بود كه بهشت سخن او كتابخانهها را زينت داده است. حميدى شاعرىاست كه با شمشير قلم، خونخوارهاى چون چنگيز را به تحسين شاهزاده مضطرخوارزمشاهى وادار كرده است. آنگاه كه در چكامه جاويد «در امواج سند» اسببلاغت مىتازد:
در امواج سند
به مغرب سينهمالان قرص خورشيد
نهان مىگشت پشت كوهساران
فرو مىريخت گردى زعفرانرنگ
به روى نيزهها و نيزهداران
ز هر سو بر سوارى غلت مىخورد
تن سنگين اسبى تيرخورده
به زير باره مىناليد از درد
سوار زخمدار نيممرده
ز سمّ اسب مىچرخيد بر خاك
بسان گوى خونآلود، سرها
ز برق تيغ مىافتاد در دشت
پياپى دستها دور از سپرها
ميان گردهاى تيره چون ميغ
زبانهاى سنانها برق مىزد
لب شمشيرهاى زندگىسوز
سران را بوسهها بر فرق مىزد
نهان مىگشت روى روشن روز
به زير دامن شب در سياهى
در آن تاريكشب، مىگشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهى
دل خوارزم شه يك لمحه لرزيد
كه ديد آن آفتاب بخت، خفته
ز دست تركتازيهاى ايام
به آبسكون شهى بىتخت خفته
اگر يك لحظه امشب دير جنبد
سپيدهدم جهان در خون نشيند
به آتشهاى ترك و خون تازيك
ز رود سند تا جيحون نشيند
به خوناب شفق در دامن شام
به خون آلوده ايران كهن ديد
در آن درياى خون در قرص خورشيد
غروب آفتاب خويشتن ديد
به پشت پرده شب ديد پنهان
زنى چون آفتاب عالمافروز
اسير دست غولان گشته فردا
چو مهر آيد برون از پرده روز
به چشمش مادهآهويى گذر كرد
اسير و خسته و افتان و خيزان
پريشانحال، آهوبچهاى چند
سوى مادر دوان وز وى گريزان
چه انديشيد آندم، كس ندانست
كه مژگانش به خون ديده تر شد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم كمى سوزندهتر شد
زبان نيزهاش در ياد خوارزم
زبان آتشى در دشمن انداخت
خم تيغش به ياد ابروى دوست
به هر جنبش سرى بر دامن انداخت
چو لختى در سپاه دشمنان ريخت
از آن شمشير سوزان، آتش تيز
خروش از لشكر انبوه برخاست
كه از اين آتش سوزنده، پرهيز
در آن باران تير و برق پولاد
ميان شام رستاخيز مىگشت
در آن درياى خون در دشت تاريك
به دنبال سر چنگيز مىگشت
سرانجام آن دو بازوى هنرمند
ز كشتن خسته شد وز كار واماند
چو آگه شد كه دشمن خيمهاش جست
پشيمان شد كه لختى ناروا ماند
عنان باد پاى خسته پيچيد
چو برق و باد، زى خرگاه آمد
دويد از خيمه خورشيدى به صحرا
كه گفتندش سواران: شاه آمد
ميان موج مىرقصيد در آب
به رقص مرگ، اخترهاى انبوه
به رود سند مىغلتيد بر هم
ز امواج گران كوه از پى كوه
خروشان، ژرف، بىپهنا، كفآلود
دل شب مىدريد و پيش مىرفت
از اين سد روان در ديده شاه
ز هر موجى هزاران نيش مىرفت
نهاده دست بر گيسوى آن سرو
بر اين درياى غم نظاره مىكرد
بدو مىگفت اگر زنجير بودى
تو را شمشيرم امشب پاره مىكرد
گرت سنگيندلى اى نرمدل آب
رسيد آنجا كه بر من راه بندى
بترس آخر ز نفرينهاى ايام
كه ره بر اين زن چون ماه بندى
ز رخسارش فرو مىريخت اشكى
بناى زندگى بر آب مىديد
در آن سيمابگون امواج لرزان
خيال تازهاى در خواب مىديد:
اگر امشب زنان و كودكان را
ز بيم نام بد در آب ريزم
چو فردا جنگ بر كامم نگردد
توانم كز ره دريا گريزم
به يارى خواهم از آن سوى دريا
سوارانى زرهپوش و كمانگير
دمار از جان اين غولان كشم سخت
بسوزم خانمانهاشان به شمشير
شبى آمد كه مىبايد فدا كرد
به راه مملكت فرزند و زن را
به پيش دشمنان اِستاد و جنگيد
رهاند از بند اهريمن وطن را
در اين انديشهها مىسوخت چون شمع
كه گردآلود پيدا شد سوارى
به پيش پادشه افتاد بر خاك
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آرى
پس آنگه كودكان را يكبهيك خواست
نگاهى خشمآگين در هوا كرد
به آب ديده اول دادشان غسل
سپس در دامن دريا رها كرد
بگير اى موج سنگين كفآلود
ز هم واكن دهان خشم واكن
بخور اى اژدهاى زندگىخوار
دوا كن درد بىدرمان دوا كن
زنان چون كودكان در آب ديدند
چو موى خويشتن در تاب رفتند
وز آن درد گران بىگفته شاه
چو ماهى در دهان آب رفتند
شهنشه لمحهاى بر آبها ديد
شكنج گيسوان تابداده
چه كرد از آن سپس، تاريخ داند
به دنبال گل بر آب داده
شبى را تا شبى با لشكرى خرد
ز تنها سر ز سرها خود افكند
چو لشكر گرد بر گردش گرفتند
چو كشتى بادپا در رود افكند
چو بگذشت از پى آن جنگ دشوار
از آن درياى بىپايان آسان
به فرزندان و ياران گفت چنگيز:
«كه گر فرزند بايد، بايد اينسان»
بلى آنان كه از اين پيش بودند
چنين بستند راه ترك و تازى
از آن اين داستان گفتم كه امروز
بدانى قدر و بر هيچش نبازى
به پاس هر وجب خاكى از اين ملك
چه بسيار است آن سرها كه رفته
ز مستى بر سر هر قطعه زين خاك
خدا داند چه افسرها كه رفته
شعر قوى زيباى حميدى شيرازى نيز در ذهن و خاطر عشاق هجران كشيده اينسرزمين مانده است:
شنيدم كه چون قوى زيبا بميرد
فريبنده زاد و فريبا بميرد
شب مرگ تنها نشيند به موجى
رود گوشهاى دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
كه خود در ميان غزلها بميرد
گروهى برآنند كاين مرغ شيدا
كجا عاشقى كرد، آنجا بميرد
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
كه از مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نكته گيرم كه باور نكردم
نديدم كه قويى به صحرا بميرد
چو روزى ز آغوش دريا برآمد
شبى هم در آغوش دريا بميرد
تو درياى من بودى آغوش واكن
كه مىخواهد اين قوى زيبا بميرد
5) عبرت نائينى
چون نور، كه از مهر جدا هست و جدا نيست
عالم همه آياتِ خدا هست و خدا نيست
ما پرتوِ حقيم و نه اوييم و هموييم
چون نور كه از مهر جدا هست و جدا نيست
در آينه بينيد اگر صورتِ خود را
آن صورتِ آيينه شما هست و شما نيست
هر جا نگرى جلوهگهِ شاهد غيبى است
او را نتوان گفت كجا هست و كجا نيست
اين نيستىِ هستنما را به حقيقت
در ديده ما و تو بقا هست و بقا نيست
جانِ فلكى را، چو رهيد از تن خاكى
گويند گروهى كه فنا هست و فنا نيست
هر حكم كه او خواست براند به سرِ ما
ما را گر از آن حكم رضا هست و رضا نيست
از جانبِ ما شكوه و جور از قبلِ دوست
چون نيك ببينيم روا هست و روا نيست
كو جرأت گفتن كه عطا و كرم او
بر دشمن و بر دوست چرا هست و چرا نيست
درويش كه در كشور فقرست شهنشاه
پيش نظر خلق گدا هست و گدا نيست
بىمهرى و لطف از قبلِ يار به عبرت
از چيست ندانم كه روا هست و روا نيست
6) عباسعلى پناه
عباسعلى پناه اصفهانى شاعرى عارف و سالك بود كه مجموعه شعر او تحتعنوان «بر شاخه زمان سيب رسيدهام» انتشار يافته است. غزلهاى پناه شور و شرعاشقانه دارد. وقتى ولادت امام على(ع) را بر شعر مىكشيد بوى شطحيات از آنمىباريد:
مستم چه كنى شرابم امشب
آتش چه زنى كبابم امشب
گو باش چراغ ماه خاموش
همسايه آفتابم امشب
همراز نسيم شور و مستى
همزاد گل و شرابم امشب
تا دوست چگونه مىپسندد
هم آبم و هم سرابم امشب
ديوار خرابههاى عشقم
تا دست زنى خرابم امشب
نقشى زدهام ز عمر بر آب
گويى نفس حبابم امشب
اى كاش كه شب سحر نگردد
مىآيد اگر به خوابم امشب
شب فيض گرفته از دعايم
صد شكر كه مستجابم امشب
جز مصحف روى او نخوانم
لامذهب و بىكتابم امشب
كارى به خدايتان ندارم
من بنده بوترابم امشب
پيداست پناه هر چه دارم
درياى تهى ز آبم امشب
سر كوچهاى جار مىزد كسى
در خانه يار مىزد كسى
كنار گذر پشت مشكوى عشق
سر غم به ديوار مىزد كسى
لب جوى آبى به آواى رود
براى كسى زار مىزد كسى
سر چارسو ناخن اشتياق
به سيم دل تار مىزد كسى
به بام تماشا گل ماه را
به گيسوى دلدار مىزد كسى
به جايى لب حرف مىدوختند
اگر لاف بسيار مىزد كسى
درون دل دردسوز پناه
نداى هواليار مىزد كسى
زندهياد پناه، بارها شعر امام حسين(علیه السلام ) را براى من خواند و هنوز در گوش دارمكه:
تنها نه همچو شمع به پايت گريستم
هر جا كه دست داد برايت گريستم
در كربلاى عشق تو دوشينه يك فرات
اى جان تشنهام به فدايت گريستم
هر جا كه داد تشنهلبى پيش يار جان
بر كشتگان كرببلايت گريستم
در شام هجر از دل تنگ خرابهام
هى ناله كردم و به عزايت گريستم
هر جا كه مرغ نوحهسرا نوحه كرد سر
پرپر زدم من و به هوايت گريستم
در راه شام همره يك كاروان اسير
بر آن سرِ ز جسم جدايت گريستم
هر كس به سينه مىزد و مىگفت ياحسين
همراه او به زير لوايت گريستم
زمزم شدم ز گريه سر كوى ماتمت
دل سعى كرد و من به صفايت گريستم
اى تشنهلب كه آبروى عشق خون تست
بر خون تو، به خون خدايت گريستم
فردا كه هيچ جز غم عشقت نمىخرند
شاها، گواه باش برايت گريستم
اى ديده خفته بودى و من از دل پناه
در ماتم حسين به جايت گريستم
بخوان با ابرها در بادها افسانه باران
گلوى تشنگى را تر كن از پيمانه باران
زمانى دير شد تا در كوير خشكساليها
نزد چنگى به گيسوى طراوت شانه باران
دهن واكرده و سر در هوا هر سو شتابانم
مگر افتد ز چشم آسمان يك دانه باران
چه پيش آمد هواى باغ را كز بىصفاييها
دگر حالى نمىپرسد ز گل پروانه باران
عطش در بندبندم مىدود چون نالهاى در نى
مگر در شور آيد گريه مستانه باران
هواى تشنگى سنگينتر است از طاقتم اما
تهى از بار ابر است اى دريغا شانه باران
پناه از من بگو با ابر تا بارد در اين صحرا
كه من نمنم شدم ديوانه ديوانه باران
7) خسرو احتشامى هونهگانى
خسرو احتشامى زاده هونهگانِ شهرضاست. در غزل عاشقانه دستى توانا دارداگرچه بيشتر به تحقيق ادبى مىپردازد.(289) احساس لطيف او در غزل مىجوشدچنانكه صحنه جدايى دو دلداده را چنين تصوير مىكند:
چمدانش پر از جدايى بود
كوچه گيج گريزپايى بود
كلبه در بوى كوچ مىچرخيد
فصل مسموم بىوفايى بود
شاخه دست، هرم هجرت داشت
برگريزان آشنايى بود
من غزل مرد غربت قطبى
او غزلخوان استوايى بود
قفل آغوش را به گريه شكست
روح رامشگر رهايى بود
مخمل آهنگِ ساز جوباران
در نفستابِ ايستايى بود
باغ اشراق را صدا مىكرد
خوشه خواب روشنايى بود
رفت و با خويشتن مرا هم برد
سفرى عشقِ ناكجايى بود
در پَرِ مرغِ آهنين كه پريد
چمدانى پر از جدايى بود
وقتى نگاهها همه شمشير مىشوند
آيينهها ز ديدن هم سير مىشوند
رويينگى، طلسم حصار حيات نيست
آنجا كه چشمها هدفِ تير مىشوند
مرغان راستنغمه خموشاند و باغها
لبريز از ترانه تزوير مىشوند
طوفان فتنه سبزترين سرو را شكست
از بيشهها مپرس كه دلگير مىشوند
آزادگان به سوگ ادب آه مىكشند
صاحبدلان ز داغ هنر پير مىشوند
بايد به سنگ، سر زدن و خون گريستن
تا نالهها به زمزمه تعبير مىشوند
جز لَختلَخت دل نتراود ز دامنى
وقتى نگاهها همه شمشير مىشوند
ز پيرهن نتراويده قطرهقطره خيالى
تو را چگونه ننوشم كه مثل شعر زلالى
به همزبانى مهتاب و آب در سفر شب
هزار چشمه سكوتم هزار كوزه سؤالى
سخاوت تن دشتى، كرامت ترِ جنگل
غم غريب جنوبى، نم نجيبِ شمالى
به حوضخانه كاشى كه خفته كودكى من
هنوز بانوى رؤياى غرفههاى جمالى
در اين فضا كه پريدن بود به مرگ رسيدن
مرا نوازش گل در شكستن پر و بالى
بگو قبيلهام از بيله بهار براند
توام ستاره بختى توام فرشته فالى
8) پريش شهرضايى
در سال 1383 بهرام سياره 60 ساله گرديد اگرچه بيشتر اين مدت او را بهپريش شهرضايى مىشناسيم.
در شعر پريش يك نوع پريشانى عرفانى وجود دارد.
تو را شناخت نگاهم نقاب را بردار
ستاره سايه ندارد حجاب را بردار
تنور شعلهورم دست بر دلم مگذار
بپرس و پرده اين التهاب را بردار
چو بوتراب كه از شير با نمك پرداخت
بس است گريه بر اين چشم خواب را بردار
هنر نكردم اگر سايهام بهخاك افتاد
ز خاك اى دلِ من آفتاب را بردار
به لقمه پاى نهادن كمال ناشكرىست
به احترام سبوى شراب را بردار
ز سالخورد صراحى دواى پيرى خواه
چو خم شدى ز خُمِ مى شباب را بردار
قلندران طريق احتياط نشناسند
دو راهه نيست جنون انتخاب را بردار
صلاح كار تو مطرب اگر چه خاموشى است
دلم گرفت خدا را، رباب را بردار
به عطر صومعه خاكم مكن نفاقآميز
شراب و شمع مرا بس گلاب را بردار
گناه از من اميدوار او زاهد
تو بهر توشه فردا ثواب را بردار
به عذر آتش پنهان پريش در خود سوخت
كنون كه شعله بهسر گشت آب را بردار
خدا نكند
كسى به غير خدا درد ما دوا نكند
به مدعى بنويسيد ادعا نكند
سخن نيامده بر لب شدم زبانزد خلق
به دلشكسته بگوييد ياخدا نكند
نشستهايم سر خوان روزگار اما
نخوردهايم كه منت بهدوش ما نكند
از آن گروهِ رفيقان فقط دلم برجاست
مرا خدا ز دلِ بينوا جدا نكند
كليد چوب كجا مرد آهنين قفل است
كه اين اگر كه ببندد بدان كه وانكند
بلا ز چرخ نخواهى بلا به كس مرسان
جفا ز دوست نخواهى مكن كه تا نكند
(دعاى نيمشب ار دفع صدبلا مىكرد)
كنون كتاب دعا دفع يك بلا نكند
چو يار با تو نجوشد بهدرگهش منشين
چه سود اگر كه دهد وعده و وفا نكند
چنان تعلق خاطر شده تملقها
كه آشناى تو هم غير و آشنا نكند
پريش گفتن مشكل شروع رسوائى است
من و به غير خدا گفتوگو؟ خدا نكند
طريق عشق نگيرد دلى كه غم دارد
به آبگينه چه كارش كه جامجم دارد
مگو كه از همه مستغنىام كه قطره اشك
هميشه تا بچكد يك بهانه كم دارد
آشفته شهرضايى والد ماجد پريش نيز از جمله شاعران خوشسخناست كه صداى پاى «بويحيى» را چنين شاعرانه تصوير كردهاست:
هستى شكنِ بهانهجو مىآيد
در گوش صداى پاى او مىآيد
«آشفته» دمى بزن به تهجرعهى عمر
كه آواز شكستن سبو مىآيد
9) محمد ابدى نائينى
محمد ابدى نائينى از شاعران بىادعاى خوشذوق است كه تعبيرات بديع ولطايف ظريف شعرش او را در رديف شاعران پيرو سبك عراقى قرار مىدهد كهگوشه چشمى نيز به سبك هندى دارد. در شعر «مانى» تخلص مىكند كه «محمدابدى نائينى» از آن مستفاد مىگردد. براى اين اديب ولادتيافته در بلده طيبه(نائين) به سال 1326 ه.ش عمرى دراز مسئلت داريم.
ابرهاى بارانى
دور از آن لب شيرين، از دلم خبر دارى؟
چون سر آورم شب را؟ خواجه تو چه سر دارى
گاه شكرافشانى، گاه دشمن جانى
با تمام تلخيها، طعم نيشكر دارى
جاىجاى اين وادى، جاى پاى رم باقى است
من كه رام رامم ليك، تو ز من حذر دارى
ابرهاى بارانى در رخم شكوفا شد
سيل جارى است اينجا، چون سر سفر دارى
در حريم جان و دل، جاى دوست خالى نيست
هر چه دورتر باشى، جا فراختر دارى
غير عشق معنايى جاودان نمىماند
در كمند عشق آميز، ور كه صد هنر دارى
بىثمر نباشد سرو، ميوههاش صد رنگ است
خود سبد سبد پيداست گر فنِ بصر دارى(291)
در قمار عشق اى جان شرط بردن آسان است
چشم و گوش را بايست جمله كور و كر دارى(292)
از سر شب مستى تا سحرگه هستى
شاهدانِ معنا را دست در كمر دارى
ترك باده و مستى از چو من نمىآيد
ساقيا به كامم ريز، آتشى اگر دارى
باده تو هشيارى است، من رگ تن تاكم
رطل دمبهدم ده گر، باده دگر دارى
اى ستاره روشن شب رسيد و تو با من
باز چون هزاران شب، شكوه تا سحر دارى
ديو و دد فرو بستند راه چاره از شش سو
اى پرى، پرى بگشا، گر كه بال و پر دارى
غرق تاول و تبخال گشتهام ز سر تا پاى
مهربان من بشتاب، دست و نيشتر دارى
با پرىرخى بسته است مانى از ازل عهدى
نشكنم مگر ما را، از ميانه بردارى
باغ خيال
از عطر و بو چو غنچه تصوير خالىام
خاموشتر ز بلبل باغ خيالىام
طاووس باغِ پرده گريزد به هر نسيم
از من كه تكيه داده به پشت نهالىام
با ياد آن گلى كه ز من دل ربود و رفت
حيران نشسته خيره به گلهاى قالىام
چنگى گسستهتارم و چنگى نمىزند
بر دل، هر آنچه چرخ دهد گوشمالىام
از هفتخوان عقل گذشتم ولى هنوز
چون كودكان سر به هوا لاابالىام
دردى هزار ساله به جان دارم و ز خلق
بايد نهفت و گفت كه بسيار عالىام
ساقى بيار باده كه از گردش سپهر
چندانكه در گذشته نشد هيچ حالىام
با جم بگو كه جام تو دردى دوا نكرد
پاينده باد دولت جام سفالىام(293)
افسانههاى شوكت سيمرغ را به هيچ
گيرد دل شكسته به بى پرّ و بالىام
دارم هزار تنگ شكر در دهان ولى
از بيم غير الكن و محكوم لالىام
مانى ز شرم بادهكشان سبوى شعر
خاموش شو كه ساغر از باده خالىام
زلف پريشان
ز تاب مىبردم شور اين ترانه بيا
بزن مقام دگر مطرب زمانه، بيا
بهار مىرسد از راه خسروانه بزن
غزل بنوش و بنوشان و عاشقانه بيا
شراب خانگىام عقل بر نمىتابد
بيار ساغرى از آن مى مغانه بيا
چو گيسوان تو آشفتهام مرا درياب
مزن به زلف پريشان خويش شانه، بيا
پريده مرغ دلم در هواى صبح اميد
دوباره پر زده سيمرغ از آشيانه بيا
درخت پير دلم ماه دى جوانه زده است
تو نوبهار منى با يكى جوانه بيا
تو را كه گفت كه حال مريض عشق مپرس
شبى به خلوت «مانى» بدين بهانه بيإے؛شكك سؤالها
سبوى بادهكشان امشب از شراب تهى است
گذرگهان ز خراباتىِ خراب تهى است
نه صاف ماند و نه دُردى به خُمّ بادهفروش
مجال ميكده از شور شيخ و شاب تهى است
رسيدهاند سواران تشنهكام كوير
به چاه كهنهرباطى كه خود ز آب تهى است
ز وحشتى كه تنيده است پرده بر شب تار
زبان به خواب، ولى ديدهها ز خواب تهى است
سؤالها به زبان نارسيده مىپوسند
چنين كه چنته دانشور از جواب تهى است
ز بس عذاب به ابناى روزگار رسيد
به حشر دوزخ موعود از عذاب تهى است
شب است و ابر سياهى گرفته در آغوش
فلك ز كوكب و سياره و شهاب تهى است
كجاست خيمهگه پادشاه كشور صبح
كه شب رميده و عالم ز آفتاب تهى است
به جان يكهسوارانِ دشت عشق چه رفت
كه مركب همه از زين و از ركاب تهى است
ز بيم حادثه بر خود چو بيد لرزانم(294)
دلى كه غيبنما شد ز اضطراب تهى است
دلا ز نفسپرستان اميد خير مدار
خميرمايه اهريمن از ثواب تهى است
نشاط و عمر و جوانى دمى نمىپايد
نگاه كن به دمى خانه حباب تهى است
هزار تير دعا از لبم به پروازند
شبى چنين ز دعاهاى مستجاب تهى است
كتابهاى سماواتيان به باده بشوى
ز فصل عشق و جوانى چو اين كتاب تهى است(295)
ز روى دوست به دنيا و آخرت خجلم
چرا كه دفتر «مانى» ز شعر ناب تهى است
پاسبانهاى شاعر
شاعرى داد خبر
كه زمانى در شهر
پاسبانها همه شاعر بودند
و شبانگاه كه شهر
زير تك چادر ظلمت مىخفت
و سكوت
چتر خاكسترى كهنه خود را همهجا مىگسترد
و زبان
گوئيا از حركت وا مىماند
پاسبانها در شهر
دَرِ دروازه كلون مىكردند
و به هر برزن و كوى
در گذرگاه سكون
سر سكوى ملالآور يأس
گوش بر سرخى آواز خروس
چشم بر راه سحر
همه در وصف طلوع خورشيد
چامههايى به بلنداى زمان مىگفتند
گاه مىانديشم
كاش در آن دوران
شاعرى، تنها يك شاعر
پاسبانى شده بود
و شبى، تنها يك شب
دور از خفتن و جفت
در خيابان هراسآور جهل
ته پسكوچه وهم
زير طاقىِ تركخورده شك
دور ميدانچه سرگردانى
سر بازار دروغ
پشت ديوار فريب
آتشى مىافروخت
و حقيقت را
دوستى، همدلى و يارى را
زيستن، روشنى و شادى را
عشق را
مهربانى را
با كلامى زيبا
به زبانى همهفهم
پاس مىداشت.
باد عوضى
من از هياهوى باد نمىترسم!
گرچه تا پنجره را باز مىكنم
مثل بربرها
هجوم مىآورد
و مىخواهد همه چيز را ويران كند
باد است ديگر!
هميشه آرامش ساعت سه بعدازظهر مرا به هم مىزند
و اوراق پريشان دفترم را زير و رو مىكند
مثل اينكه دنبال مدركى در نوشتههاى ناتمام من مىگردد
آن هم مدركى كه از چند كلمه مغشوش در حواشى دوستى تجاوز نمىكند
ديروز كه پنجره را به رويش بستم
ديدم با عصبانيت
شاخههاى ترد بيد مجنون مقابل پنجره را
به شكل حلقه گلوگير طناب دار در مىآورد
من اصلاً به روى خود نياوردم
اما دلم براى بيد مجنون سوخت
كه از ترس زبانش به لكنت افتاده بود
و دنبال چيزى مىگشت
كه خود را پشت آن پنهان كند
باد!
باد عوضىِ بىسواد.
10) على معلم دامغانى
استاد على معلم دامغانى از شاعران و محققين نامدار عرصه ادب پارسىاست كه سلسله سخنرانيهاى او در موضوع خاقانىشناسى زبانزد عام و خاصاست.
شعر معلم سبك خراسانى را تداعى مىكند. موسيقى دلنوازى در شعر اوجلوهگر است و يك مجموعه شعر از او تحت عنوان «رجعت سرخ ستاره» منتشرشده است.
روزى كه در جام شفق مُل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزهها گل كرد خورشيد
شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم
خورشيد را بر نيزه گويى خواب ديدم
خورشيد را بر نيزه؟ آرى اين چنين است
خورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين است
در جام من مى بيشتر كن ساقى امشب
با من مدارا بيشتر كن ساقى امشب
بر آبخورد آخر مقدّم تشنگانندمى
ده، حريفانم صبورى مىتوانند
من صحبت شب تا سحورى كى توانم
من زخم دارم من صبورى كى توانم
تسكينِ ظلمت شهرِ كوران را مبارك
ساقى سلامت، اين صبوران را مبارك
من زخمهاى كهنه دارم بىشكيبم
من گرچه اين جا آشيان دارم غريبم
من با صبورى كينه ديرينه دارم
من زخم داغ آدم اندر سينه دارم
من زخمدار تيغ قابيلم برادر
ميراثخوار رنج هابيلم برادر
من با محمد از يتيمى عهد كردم
با عاشقى ميثاق خون در مهد كردم
بر ريگ صحرا با اباذر پويه كردم
عماروش چون ابر و دريا مويه كردم
من تلخى صبر خدا در جام دارم
صفراى رنج مجتبى در كام دارم
من زخم خوردم صبر كردم دير كردم
من با حسين از كربلا شبگير كردم
آن روز در جام شفق مُل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزهها گل كرد خورشيد
فريادهاى خسته سر بر اوج مىزد
وادى به وادى خون پاكان موج مىزد
بىدرد مردم ما، خدا، بىدرد مردم
نامرد مردم ما، خدا، نامرد مردم
از پا حسين افتاد و ما بر پاى بوديم
زينب اسيرى رفت و ما برجاى بوديم
از دست ما بر ريگ صحرا نطع كردند
دست علمدار خدا را قطع كردند
نوباوگان مصطفى را سر بريدند
مرغان بستان خدا را سر بريدند
در برگريز باغ زهرا برگ كرديم
زنجير خاييديم و صبر مرگ كرديم
چون ناكسان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان اين خون تا قيامت ماند بر ما
روزى كه در جام شفق مُل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزهها گل كرد خورشيد
11) ابوالفضل زرويى نصرآباد
ابوالفضل زرويى نصرآباد طناز خوشذوقى است كه مكنونات قلبىاش را درقالب رسا و مؤثر و جذاب طنز با مخاطبينش در ميان مىگذارد. و طنز جدىترينقالب بيان درد اجتماع است. آنقدر جدى كه گاه در صورت نيز ساختار خود رافراموش مىكند و به جد تبديل مىشود. طنزپردازان طناز در دمادم واقعه بهتصويرگرى مىپردازند.
شعر «گهواره» او تصوير رسايى از ماجرايى است كه بر كودكان بمى رفت درصبحگاه واقعه:
خواب بودند، خواب مىديدند
خواب سنگين و غير تحميلى
خواب تفريح، خواب آرامش
خواب شيرين صبح تعطيلى
جمعه: تعطيل، جمعه: خواب و خيال
جمعه: دروازهاى به باغ بهشت
مثل هر هفته باز هم مىشد
مشق را عصر روز جمعه نوشت
دخترك خفت و دستهاى پدر
طفل را بين دست و بال گرفت
سر كه چرخاند، رختخواب پدر
باز هم بوى پرتقال گرفت
پيش از آن، آسمان محبت داشت
به زمين، گرم، عشق مىورزيد
تيره شد ارتباطهاى قديم
آسمان سرد شد، زمين لرزيد
خانه: گهواره، آسمان: مادر
بانگ ديوار و سقف: لالايى
مردمان: كودكان خوابآلود
بوالعجب صحنهاى تماشايى
آسمان قصه بلندى داشت
شهر خوابيد و قصه شد كوتاه
در «بم» اما چقدر طول كشيد
شب يلداى پنجم دى ماه
كودكان خفته همچنان معصوم
غافل از سقف روى گردهشان
باد مىآمد و ورق مىخورد
دفتر مشق خط نخوردهشان
كودكم! مادرت تشر مىزد
منضبط باش و پاكبازى كن
ديگر اين جا كسى مزاحم نيست
تا دلت خواست خاكبازى كن
نخلبانان شهر بم، امسال
رطب ختم خويش مىچيدند
كودكان، گرم رخوتى شيرين
خواب بودند، خواب مىديدند
خواب بودند، خواب مىديدند
خواب سنگين و غير تحميلى
خواب تفريح، خواب آرامش
خواب شيرين صبح تعطيلى
شعر وصف فاطمه زهراى(سلام الله علیها ) زرويى نصرآباد هم خواندنى است:
بانو، شما چقدر لطيفيد، سادهايد
آيينهايد، مثل خدا بىافادهايد
گرميد و زير سايهاتان مىشود نشست
كوهيد، جنگليد، درختان جادهايد
كوريم اگر نه صفحه دفتر سفيد نيست
ايشان نوشتهاند، شما شرح دادهايد
دست طلب به دامنتان مىشود نزد؟
ما اوفتادهايم، شما ايستادهايد
ما تحفهاى به غير ارادت نداشتيم
سست است، رد كنيد كه صاحب ارادهايد
لبهايتان چرا به سخن وا نمىشود؟
اى خوش به حال مُهر كه بر لب نهادهايد
از ابروانمان گرهِ بسته وا كنيد
بانو شما كه صاحب رويى گشادهايد
آدم كه مثل معجزه، نازل نمىشود
نوريد، آيهايد، ز مادر نزادهايد
پيچيدهايد و سخت ولى سخت نيستيد
بانو، شما چقدر لطيفيد، سادهايد
امّا با اينهمه او طناز است و شعرش با چاشنى ذوق در لفاف طنز پيچيده وبسى شيرين است:
اوّل عشق و عاشقى نگاهه
نگاه مثل آب زير كاهه
بين شماها عشقو مىشه فهميد
از تو نگاها، عشقو مىشه فهميد
عشق، اخوى، آتيش زير ديگه
نگاه آدم كه دروغ نمىگه
نگاه مىگه: «عاشقتم به مولا
به قلب من خوش اومدى بفرما»
بشين عزيز، پرت و پلا نگو مرد!
اين مدلى نمىشه عاشقى كرد
تو هر دلى يه عشق، موندگاره
آدم كه بيشتر از يه دل نداره
... درسته، ديگه توى شهر ما نيست
دلى كه مثل كاروانسرا نيست
بازم همون دلاى بچگىمون
دلاى باصفاى بچگىمون
يه چيز مىگم، ايشالا دلخور نشين:
«قربون اون دلاى تكسرنشين!»
12) اسدالله بقايى (296):
زنجير زلف
دستم به حلقههاى سر زلف دلبر است
زنجير مىگشايم و صد فتنه در سر است
با عاقلان ز مرحمت حلقهها مگوى
ديوانه در كشاكش زنجير خوشتر است
دودم به سر همى رود از انتظار دوست
اى عاشقان حكايت اسپند و مجمر است
باكم ز تير بىحدِ مژگان يار نيست
طعن رقيب و سرزنش خويش بدتر است
گر شحنه مست آيد و تازد به پيرزن
آتش بيار معركه سلطان سنجر است
حالى به رغم مدعيان جام مى بيار
كز جور روزگار نجاتم به ساغر است
گر رشته امور ز كف مىرود سزاست
دستم به حلقههاى سر زلف دلبر است
كمند زلف
يك سلسله زلفِ توبهتو به
در بندِ كمندِ زلف او به
پيدا نشود خدا كند دل
در كوى نگار جستجو به
مستم كند از شراب لعلش
مىخوردن تشنه از سبو به
در طاق كمان ابروانش
محراب نماز بىوضو به
ناوك مزن از قفا كماندار
يك تير نگاه روبهرو به
سرحلقه زلف او گرفتم
وا كردن حلقه موبهمو به
«سلطان» اگر از تو باده خواهد
از جام ازل شراب هو به
باران
بىهيچ رعد و صاعقه مىبارم
من تندرم، ترنگ(297) زمان دارم
محبوسِ حصنِ الفتِ ديرينم
مفتون چشم نرگس بيمارم
باران، نماد قطره خندان است!
من منتهاى گريه خونبارم
شيرينترين حديث بيابانم
ابرىترين حكايت كهسارم
باران به بانگ صاعقه مىبارد
من در سكوت بر همه مىبارم
كفر زلف
مىرسد زلف تو و شانه، سَرِ شانه به هم
خوش رسيدند سَرِ شانه، دو بيگانه به هم
تاب زلف تو و زنجير جنون همزادند
همه بستند سر حلقه ديوانه به هم
شكر از مصر لبت ريخت به پيمانه لعل
نشئه در نشئه نمودند دو پيمانه به هم
يا سر زلف پريشان به دل باد مده
يا رسان جان من و نفحه جانانه به هم
ياد باد آنكه به خلوتگه رندان مىكرد
لب لعلت به لبم بوسه دزدانه به هم
چون تو با كفر سر زلف علمدار شدى
باز كردند درِ كعبه و بتخانه به هم
بعد ما قصه عشاق جهان تازه شود
قصه ماست كه گويند چو افسانه به هم
عاشق سر بهدار
عاشقى سربهدار مىخواهم
عشق را ماندگار مىخواهم
جسم خاكى نصيب موران باد
جوهرى برقرار مىخواهم
چشم ساقى خراب شهرم كرد
نگهى مىگسار مىخواهم
زلف در دست يار خوش باشد
دست در زلف يار مىخواهم
چه كنم با دو چشم مىگونت
مستى بىشمار مىخواهم
لب لعلت شكر فرو ريزد
از شكر جويبار مىخواهم
زلف تو مىكشد به هر سويم
در كنارت قرار مىخواهم
بر بناگوش گل نوشته سحر:
عاشقى سربهدار مىخواهم
قبةالخضرى
اى قبه سبز، كلميّنى
از آنچه به جام بادهبينى
تو سبزترين نشان عالم
از نام محمدِ امينى
سرسبزى عالم از تو بينم
سبزى همه را در آستينى
اى سبزه قباى كوزه بر سر
با ساقى مىكشان قرينى
يك جرعه بريز تا بگويم
خمخانه كوثر زمينى
از ترك كلاه هفت تركت
فارغ ز جهانِ هفتمينى
سرپوش قرابهاى كه مى را
در شيشه كند به اربعينى
قاب قدح شراب خضرا
وارونه به جام مى نشينى
سر مىكشى از فلك فراتر
با اينكه به قامتى رهينى
تو طره تارك زمانى
يا سبزه خط مه جبينى
اى جام زمردين وارون
در پنجه كهكشان نگينى
اى سبز مرا به سبزه بنواز
در باغ خداست خوشهچينى(298)
طره صنم
حلقه به حلقه مىروم تا سر طره صنم
رندِ خرابِ شب زنم، شب نزنم سحر زنم
ساقى مى كشان اگر باده به ساغرم كند
جام و سبو به هم زنم، شيشه توبه بشكنم
گِرد جمال عارضش، هرولهوار مىدوم
تا مگر از نفس فتد، جمله جوارح تنم
بسته به حسن خود رهم، سر به كمند وى نهم
باز نمىكند چرا بند مهار توسنم
مىكشدم به كوى خود، ذرهصفت به سوى خود
چون برسم به طرهاش، بار شتر بيفكنم
او شده جسم و جان من، آن قدرم در او عيان
كز جهتى گمان كنم، من نه منم نه من منم
دوزخىام اگر كند لعل خراب احمرش
بوسه زدم به صورتش، ره بنما به گلخنم
شهد لبان اين صنم، مىكشدم به هر طرف
گاه مقيم طرهام، گاه به روى روزنم(299)
قاب پنجره
و قاب پنجره خانهاى كه من ديدم
صليبوار تو را در ميانه در داشت
و من حريص تماشاى قاب در بودم
بلوغ شب ز هجوم چراغ پايان يافت
شراب نور حباب اتاق را تر كرد
هنوز آن طرف كوچه ديدهور بودم
چه دلبرانه ربودى سمند عشق مرا
و يك نفس به سمنگان دوستى بردى
و چون تبار تهمتن، بسان رودابه
مرا به رشته زلف دراز خود بستى
تو اى عروس خيال هزار ساله من
مرا به خلوت بىمنتهاى شب بردى
و در حريم جگرسوز ظلمت احساس
به داسِ واقعه پاى اميد را خستى
امان،
امان ز فاصلهها، بُعدها، جداييها
و درك فلسفه پرسشى كه چرا
ميان پنجره و من هزار فرسنگ است
عجب شبى به سر كوچه سايه افكنده
تو گرم گفتن و يك سايه دگر پيداست
دلم ز ديدن اين سايه سخت دلتنگ است
انتظار
در فراز است و خانه عطرافشان
سوره اِن يكاد و مجمر جان
همه چشم انتظار رؤيت دوست
همگى پايكوب و دستافشان
كه در آيى ز در به رعنايى
سر خط عاشقى و شيدايى
واژه در جام سينه مىجوشد
شعر تنپوش تازه مىپوشد
بلبل از شوق گل سراسيمه
باده از لعل غنچه مىنوشد
مى به جوش است و مرغ در پرواز
هر كسى قدر وسع مىكوشد
كه در آيى ز در به رعنايى
سر خطِ عاشقى و شيدايى
باد بر برگ گل زند شانه
شمع خندد به روى پروانه
پاى زنجيريان رها گشته
عقل نايد به كار ديوانه
دَرِ خمخانه طرب باز است
مىكشان رهسپار ميخانه
عاشقان جمله مست و مدهوشند
سر نهاده كنار پيمانه
كه در آيى ز در به رعنايى
سر خطِ عاشقى و شيدايى
دل به دلدار مىدهد دلبر
جام سيمين به دستِ سيمين بر
آنچه بينى به باغ سرمستى
كار آلاله است و نيلوفر
لاله دستى كشد به دامن خويش
اطلسى در تدارك زيور
حُسن يوسف زبانزد نرگس
دست اسپند بر سر مجمر
عاشقان جملگى به رقص و سماع
همه سرمست و باده در ساغر
كه در آيى ز در به رعنايى
سر خطِ عاشقى و شيدايى
ياسمن تكيه داده بر سوسن
دست خطمى بر گردن لادن
ياس دزدانه مىرود بالا
سر كشد بر فراز هر برزن
گلِ مينا قرار نتواند
پر زند بىقرار در گلشن
تاك پيچيده بر قباى همه
همه را كرده جملگى به رسن
گل قبا مىدرد ز خوشحالى
بوى يوسف رسد ز پيراهن
ديدهبانى كند كبوتر شوق
گاه بر سرو و گاه بر روزن
كه در آيى ز در به رعنايى
سر خطِ عاشقى و شيدايى
بىقرارى كند خيال وصال
مرغ ديدار مىزند پر و بال
پرده بردار تا جمال منير
متجّلى شود به وجه كمال
همه اعضا نهفته در ديده
تا نشاند به ديده روى جمال
بوى گل از طلايه مىآيد
باغ از عطر يار مالامال
طبلهزن بر دهل زند هر دم
ساز ناهيد و پرده عزّال
از صبورى گذشته كار دلم
اشتر صبر كنده بند عگال
حال ما به شود چو مىآيى
به شود حال ما به احسن حال
كه در آيى ز در به رعنايى
سر خطِ عاشقى و شيدايى(300)
بىباده دوست مى گسارم، هرگز
سيراب ز باده نگارم، هرگز
گويند كه يك نگاه در شرع رواست
من از تو نگاه برندارم، هرگز
ساقى سَرِ خُم مىشكند مىزدگان را
زين مِى بچشاند به كرامت همگان را
يك جرعه ز ميناى ولايت به سبو ريخت
آتش زده زان جرعه همه دلشدگان را
منبع: سوره مهر