کجاوه سخن -14

از پدربزرگها الزاماً نبايد ميراث آنچنانى بماند همين كه پدر بزرگند كافيست،همين اندازه كه حرفهاى تازه را ابتدا از آنها شنيده‏ايم، اتفاق مهمى افتاده است، نيمايوشيج همان على اسفنديارى خودمان است كه در سال 1274 در يوش مازندران‏به دنيا آمد و در يك شب سرد دى‏ماه 1338 در شميران تهران درگذشت. «ول كنيد اسب مرا» مرا به ياد «آب را گل نكنيد» سهراب مى‏اندازد. بيشترشعرهاى ديگرش نيز چنين است. پس پدربزرگ به هر تقدير ميراثى گذارده است،همين اندازه
دوشنبه، 14 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کجاوه سخن -14
کجاوه سخن -14
کجاوه سخن -14

نويسنده: اسدالله بقایی نایینی
شاعران نو پرداز (1)

1. نيما يوشيج

از پدربزرگها الزاماً نبايد ميراث آنچنانى بماند همين كه پدر بزرگند كافيست،همين اندازه كه حرفهاى تازه را ابتدا از آنها شنيده‏ايم، اتفاق مهمى افتاده است، نيمايوشيج همان على اسفنديارى خودمان است كه در سال 1274 در يوش مازندران‏به دنيا آمد و در يك شب سرد دى‏ماه 1338 در شميران تهران درگذشت.
«ول كنيد اسب مرا» مرا به ياد «آب را گل نكنيد» سهراب مى‏اندازد. بيشترشعرهاى ديگرش نيز چنين است. پس پدربزرگ به هر تقدير ميراثى گذارده است،همين اندازه كافيست، اگر چه عتيقه‏هاى بسيارى نيز دارد:
- آى آدمها، كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد
يك نفر در آب دارد مى‏سپارد جان
مهتاب
مى‏تراود مهتاب
مى‏درخشد شب‏تاب
نيست يك‏دم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مى‏شكند

نگران با من استاده سحر
صبح، مى‏خواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر
در جگر خارى ليكن
از ره اين سفرم مى‏شكند

نازك‏آراى تن ساق گلى
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اى دريغا! به برم مى‏شكند
دستها مى‏سايم
تا درى بگشايم
بر عبث مى‏پايم
كه به در كس آيد
در و ديوار به هم ريخته‏شان
بر سرم مى‏شكند

مى‏تراود مهتاب
مى‏درخشد شب‏تاب
مانده پاى آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردى تنها
كوله‏بارش بر دوش
دست او بر در، مى‏گويد با خود:
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مى‏شكند
نيما سنت‏شكن شعر عروضى در خصوص وزن شعر خويش چنين مى‏گويد:«پايه اين اوزان، همان بحور عروضى است منتها من مى‏خواهم بحور عروضى برما تسلط نداشته باشند. بلكه ما طبق حالات و عواطف خود بر بحور عروضى‏مسلط باشيم».(310)

2. سهراب سپهرى

صداى پاى آب
اهل كاشانم.
روزگارم بد نيست.
تكه‏نانى دارم، خرده‏هوشى، سر سوزن ذوقى.
مادرى دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانى، بهتر از آب روان.

 

و خدايى كه در اين نزديكى است:
لاى اين شب‏بوها، پاى آن كاج بلند.
روى آگاهى آب، روى قانون گياه.

من مسلمانم.
قبله‏ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره‏ها مى‏گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتى مى‏خوانم
كه اذانش را باد، گفته باشد، سر گلدسته سرو.
من نمازم را، پى «تكبيرةالاحرام» علف مى‏خوانم،
پى «قد قامت» موج.
كعبه‏ام بر لب آب،
كعبه‏ام زير اقاقيهاست.
كعبه‏ام مثل نسيم، مى‏رود باغ به باغ، مى‏رود شهر به شهر.

«حجرالاسود» من روشنى باغچه است.
اهل كاشانم.
پيشه‏ام نقاشى است:
گاه‏گاهى قفسى مى‏سازم با رنگ، مى‏فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زندانى است
دل تنهايى‏تان تازه شود.

چه خيالى، چه خيالى،... مى‏دانم
پرده‏ام بى‏جان است.
خوب مى‏دانم، حوض نقاشى من بى‏ماهى است.

اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهى در هند، به سفالينه‏اى از خاك «سيلك»
نسبم شايد، به زنى فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دوبار آمدن چلچله‏ها، پشت دو برف.
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابى.
پدرم پشت زمانها مرده است.
پدرم وقتى مرد، آسمان آبى بود،
مادرم بى‏خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتى مرد، پاسبانها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد: چند من خربزه مى‏خواهى؟
من از او پرسيدم: دل خوش سيرى چند؟
پدرم نقاشى مى‏كرد.
تار هم مى‏ساخت، تار هم مى‏زد.
خط خوبى هم داشت.

باغ ما در طرف سايه دانايى بود.
باغ ما جاى گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد، قوسى از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز، مى‏جويدم در خواب.
آب بى‏فلسفه مى‏خوردم.
توت بى‏دانش مى‏چيدم.
تا انارى تركى برمى‏داشت، دست فواره خواهش مى‏شد.
تا چلويى مى‏خواند، سينه از ذوق شنيدن مى‏سوخت.
گاه تنهايى، صورتش را به پس پنجره مى‏چسبانيد.
شوق مى‏آمد، دست در گردن حس مى‏انداخت.
فكر، بازى مى‏كرد.
زندگى چيزى بود، مثل يك بارش عيد، يك چنار پرسار.
زندگى در آن وقت، صفى از نور و عروسك بود.
يك بغل آزادى بود.
زندگى در آن وقت، حوض موسيقى بود.

طفل، پاورچين پاورچين، دور شد كم‏كم در كوچه سنجاقكها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر.
من به مهمانى دنيا رفتم.
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغانى دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه شك،
تا هواى خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسى رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،
تا صداى پر تنهايى.

چيزها ديدم در روى زمين:
كودكى ديدم، ماه را بو مى‏كرد.
قفسى بى‏در ديدم كه در آن، روشنى پرپر مى‏زد.
نردبانى كه از آن، عشق مى‏رفت به بام ملكوت.
من زنى را ديدم، نور در هاون مى‏كوبيد.
ظهر در سفره آنان نان بود، سبزى بود، دورى شبنم بود،
كاسه داغ محبت بود.
من گدايى ديدم، دربه‏در مى‏رفت آواز چكاوك مى‏خواست.
و سپورى كه به يك پوسته خربزه مى‏برد نماز.

بره‏اى را ديدم، بادبادك مى‏خورد.
من الاغى ديدم، ينجه را مى‏فهميد.
در چراگاه «نصيحت» گاوى ديدم سير.

شاعرى ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مى‏گفت: «شما»

من كتابى ديدم، واژه‏هايش همه از جنس بلور.
كاغذى ديدم، از جنس بهار.
موزه‏اى ديدم دور از سبزه،
مسجدى دور از آب.
سر بالين فقيهى نوميد، كوزه‏اى ديدم لبريز سؤال.

قاطرى ديدم بارش «انشا»
اشترى ديدم بارش سبد خالى «پند و امثال».
عارفى ديدم بارش «تنناها يا هو».

من قطارى ديدم، روشنايى مى‏برد.
من قطارى ديدم، فقه مى‏برد و چه سنگين مى‏رفت.
من قطارى ديدم، كه سياست مى‏برد (و چه خالى مى‏رفت.)
من قطارى ديدم، تخم نيلوفر و آواز قنارى مى‏برد.
و هواپيمايى، كه در آن اوج هزاران پايى.
خاك از شيشه آن پيدا بود:
كاكل پوپك،
خالهاى پر پروانه،
عكس غوكى در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايى.
خواهش روشن يك گنجشك، وقتى از روى چنارى به زمين مى‏آيد.

و بلوغ خورشيد.
و هم‏آغوشى زيباى عروسك با صبح.

پله‏هايى كه به گلخانه شهوت مى‏رفت.
پله‏هايى كه به سردابه الكل مى‏رفت.
پله‏هايى كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضى حيات،
پله‏هايى كه به بام اشراق،
پله‏هايى كه به سكوى تجلى مى‏رفت.

مادرم آن پايين
استكانها را در خاطره شط مى‏شست.

شهر پيدا بود:
رويش هندسى سيمان، آهن، سنگ.
سقف بى‏كفتر صدها اتوبوس.
گل‏فروشى گلهايش را مى‏كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس، شاعرى تابى مى‏بست.
پسرى سنگ به ديوار دبستان مى‏زد.
كودكى هسته زردآلو را، روى سجاده بى‏رنگ پدر تف مى‏كرد.
و بزى از «خزر» نقشه جغرافى، آب مى‏خورد.
بند رختى پيدا بود: سينه‏بندى بى‏تاب.

چرخ يك گارى در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گارى‏چى،
مرد گارى‏چى در حسرت مرگ،

عشق پيدا بود، موج پيدا بود.
برف پيدا بود، دوستى پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود، عكس اشيا در آب.
سايه‏گاه خنك ياخته‏ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشرى.
فصل ولگردى در كوچه زن.
بوى تنهايى در كوچه فصل.

دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.

سفر دانه به گل.
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاك.
ريزش تاك جوان از ديوار.
بارش شبنم روى پل خواب.
پرش شادى از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت كلام.
جنگ يك روزنه با خواهش نور.
جنگ يك پله با پاى بلند خورشيد.
جنگ تنهايى با يك آواز.
جنگ زيباى گلابيها با خالى يك زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ «نازى»ها با ساقه ناز.
جنگ طوطى و فصاحت با هم.
جنگ پيشانى با سردى مهر.

حمله كاشى مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشكر پروانه به برنامه «دفع آفات».
حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر «لوله‏كشى».
حمله هنگ سياه قلم نى به حروف سربى.
حمله واژه به فك شاعر.

فتح يك قرن به دست يك شعر.
فتح يك باغ به دست يك سار.
فتح يك كوچه به دست دو سلام.
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبى.
فتح يك عيد به دست دو عروسك، يك توپ.

قتل يك جغجغه روى تشك بعدازظهر.
قتل يك قصه سر كوچه خواب.
قتل يك غصه به دستور سرود.
قتل مهتاب به فرمان نئون.
قتل يك بيد به دست «دولت».
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.

همه روى زمين پيدا بود:
نظم در كوچه يونان مى‏رفت.
جغد در «باغ معلق» مى‏خواند.
باد در گردنه خيبر، بافه‏اى از خس تاريخ به خاور مى‏راند.
روى درياچه آرام «نگين»، قايقى گل مى‏برد.
در بنارس سر هر كوچه چراغى ابدى روشن بود.

مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت‏ها را، كوه‏ها را ديدم.
آب را ديدم، خاك را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت ديدم.

اهل كاشانم، اما
شهر من كاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب، من با تب
خانه‏اى در طرف ديگر شب ساخته‏ام.

من در اين خانه به گمنامى نمناك علف نزديكم.
من صداى نفس باغچه را مى‏شنوم
و صداى ظلمت را، وقتى از برگى مى‏ريزد.
و صداى، سرفه روشنى از پشت درخت.
عطسه آب از هر رخنه سنگ،
چك‏چك چلچله از سقف بهار.
و صداى صاف، باز و بسته شدن پنجره تنهايى.
و صداى پاك پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خوددارى روح.
من صداى قدم خواهش را مى‏شنوم
و صداى پاى قانونى خون را در رگ،
ضربان سحر چاه كبوترها،
تپش قلب شب آدينه،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه پاك حقيقت از دور.
من صداى وزش ماده را مى‏شنوم
و صداى كفش ايمان را در كوچه شوق.
و صداى باران را، روى پلك تر عشق،
روى موسيقى غمناك بلوغ،
روى آواز انارستانها.
و صداى متلاشى شدن شيشه شادى در شب،
پاره‏پاره شدن كاغذ زيبايى،
پر و خالى شدن كاسه غربت از باد.
من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل‏ها را مى‏گيرم.
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشيا جارى است.
روح من كم‏سال است.
روح من گاهى از شوق، سرفه‏اش مى‏گيرد.
روح من بيكار است:
قطره‏هاى باران را، درز آجرها را، مى‏شمارد.
روح من گاهى، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.

من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدم بيدى، سايه‏اش را بفروشد به زمين.
رايگان مى‏بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگى هست، شور من مى‏شكفد.
بوته خشخاشى، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را مى‏دانم.
مثل يك گلدان، مى‏دهم گوش به موسيقى روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش‏هاى بلند ابدى.

تا بخواهى خورشيد، تا بخواهى پيوند، تا بخواهى تكثير.
من به سيبى خوشنودم.
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگى پاك قناعت دارم.
من نمى‏خندم اگر بادكنك مى‏تركد.
و نمى‏خندم اگر فلسفه‏اى، ماه را نصف كند.
من صداى پر بلدرچين را، مى‏شناسم،
رنگ‏هاى شكم هوبره را، اثر پاى بز كوهى را.
خوب مى‏دانم ريواس كجا مى‏رويد،
سار كى مى‏آيد، كبك كى مى‏خواند، باز كى مى‏ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت، زير دندان هم‏آغوشى.

زندگى رسم خوشايندى است.
زندگى بال و پرى دارد با وسعت مرگ،
پرشى دارد اندازه عشق.
زندگى چيزى نيست، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگى جذبه دستى است كه مى‏چيند.
زندگى نوبر انجير سياه، در دهان گس تابستان است.
زندگى، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگى تجربه شب‏پره در تاريكى است.
زندگى حس غريبى است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگى سوت قطارى است كه در خواب پلى مى‏پيچد.
زندگى ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،
لمس تنهايى «ماه»،
فكر بوييدن گل در كره‏اى ديگر.
زندگى شستن يك بشقاب است.
زندگى يافتن سكه دهشاهى در جوى خيابان است.
زندگى «مجذور» آينه است،
زندگى گل به «توان» ابديت،
زندگى «ضرب» زمين در ضربان دل ما،
زندگى «هندسه» ساده و يكسان نفس‏هاست.

هر كجا هستم، باشم.
آسمان مال من است.
پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است.
چه اهميت دارد.
گاه اگر مى‏رويند.
قارچ‏هاى غربت؟

من نمى‏دانم.
كه چرا مى‏گويند: اسب حيوان نجيبى است، كبوتر زيباست.
و چرا در قفس هيچ‏كسى كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد؟
چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه‏ها را بايد شست.
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.

چترها را بايد بست،
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازى كرد.
زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت.
زندگى تر شدن پى در پى،
زندگى آب‏تنى كردن در حوضچه «اكنون» است.

رختها را بكنيم:
آب در يك قدمى است.

روشنى را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
گرمى لانه لك‏لك را ادراك كنيم.
روى قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد،
و نگوييم كه شب چيز بدى است.
و نگوييم كه شب‏تاب ندارد خبر از بينش باغ.

و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ، اين همه سبز.
صبحها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالى سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نخوانيم كتابى كه در آن باد نمى‏آيد
و كتابى كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابى كه در آن ياخته‏ها بى‏بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود، زندگى چيزى كم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه مى‏خورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود، دست ما در پى چيزى مى‏گشت.
و بدانيم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون مى‏شد.
و بدانيم كه پيش از مرجان، خلأيى بود در انديشه درياها.

و نپرسيم كجاييم،
بو كنيم اطلسى تازه بيمارستان را.

و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبى است.
و نپرسيم پدرهاى پدرها چه نسيمى، چه شبى داشته‏اند.

پشت سر نيست فضايى زنده.
پشت سر مرغ نمى‏خواند.
پشت سر باد نمى‏آيد.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روى همه فرفره‏ها خاك نشسته است.
پشت سر خستگى تاريخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مى‏ريزد.
لب دريا برويم،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب.

ريگى از روى زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم.

بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
(ديده‏ام گاهى در تب، ماه مى‏آيد پايين،
مى‏رسد دست به سقف ملكوت.
ديده‏ام، سهره بهتر مى‏خواند.
گاه زخمى كه به پا داشته‏ام
زير و بمهاى زمين را به من آموخته است.
گاه در بستر بيمارى من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون‏تر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس.)
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقى جارى است.
مرگ در آب و هواى خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مى‏گويد.
مرگ با خوشه انگور مى‏آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخْ‏گلو مى‏خواند.
مرگ مسئول قشنگى پر شاپرك است.
مرگ گاهى ريحان مى‏چيند.
مرگ گاهى ودكا مى‏نوشد.
گاه در سايه نشسته است به ما مى‏نگرد،
و همه مى‏دانيم
ريه‏هاى لذت، پر اكسيژن مرگ است.)

در نبنديم به روى سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاى صدا مى‏شنويم.

پرده را برداريم:
بگذاريم كه احساس هوايى بخورد.
بگذاريم بلوغ، زير هر بوته كه مى‏خواهد بيتوته كند.
بگذاريم غريزه پى بازى برود.
كفشها را بكند، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد.
بگذاريم كه تنهايى آواز بخواند.
چيز بنويسد.
به خيابان برود.

ساده باشيم.
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.

كار ما نيست شناسايى «راز» گل سرخ،
كار ما شايد اين است
كه در «افسون» گل سرخ شناور باشيم.
پشت دانايى اردو بزنيم.
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.
صبحها وقتى خورشيد، درمى‏آيد متولد بشويم.
هيجانها را پرواز دهيم.
روى ادراك فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنيم.
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاى «هستى».
ريه را از ابديت پر و خالى بكنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
نام را باز ستانيم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روى پاى تر باران به بلندى محبت برويم.
در به روى بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.

كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پى آواز حقيقت بدويم.
كاشان، قريه چنار، تابستان 1343

آب
آب را گل نكنيم
در فرودست انگار، كفترى مى‏خورد آب
يا كه در بيشه دور، سيره‏اى پر مى‏شويد
يا در آبادى، كوزه‏اى پر مى‏گردد

آب را گل نكنيم
شايد اين آب روان مى‏رود پاى سپيدارى تا فرو شويد اندوه دلى، دستِ‏درويشى شايد نانِ خشكيده فرو برده در آب

زن زيبايى آمد لب رود
آب را گل نكنيم.
روى زيبا دو برابر شده است

چه گوارا اين آب
چه زلال اين رود
مردم بالادست چه صفايى دارند.
چشمه‏هاشان جوشان، گاوهاشان شيرافشان باد
من نديدم دهشان
بى‏گمان پاى چپرهاشان جا پاى خداست
ماهتاب آنجا مى‏كند روشن پهناى كلام
بى‏گمان در ده بالادست چينه‏ها كوتاه است
مردمش مى‏دانند كه شقايق چه گلى است
بى‏گمان آنجا آبى، آبى است
غنچه‏اى مى‏شكفد، اهل ده با خبرند
چه دهى بايد باشد
كوچه‏باغش پر موسيقى باد
مردمانِ سر رود، آب را مى‏فهمند
گِل نكردندش، ما نيز
آب را گل نكنيم

واحه‏اى در لحظه
به سراغ من اگر مى‏آييد
پشت هيچستانم
پشت هيچستان جايى است
پشت هيچستان رگهاى هوا، پُرِ قاصدهايى است
كه خبر مى‏آرند از گلِ واشده دورترين بوته خاك.
روى شنها هم نقشهاى سم اسبان سواران ظريفى است كه صبح به سر تپه‏معراج شقايق رفتند
پشت هيچستان، چتر خواهش باز است
تا نسيم عطشى در بُنِ برگى بدود
زنگ باران به صدا مى‏آيد.
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايى، سايه نارونى تا ابديت جارى است.

به سراغ من اگر مى‏آييد
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بردارد
چينى نازك تنهايى من

نشانى
«خانه دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسيد سوار. آسمان مكثى كرد
رهگذر شاخه نورى كه به لب داشت به تاريكى شنها بخشيد و به انگشت نشان‏داد سپيدارى و گفت:
«نرسيده به درخت
كوچه‏باغى است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاى صداقت آبى است
مى‏روى تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مى‏آرد
پس به سمت گل تنهايى مى‏پيچى
دو قدم مانده به گل
پاى فواره جاويد اساطير زمين مى‏مانى
و تو را ترسى شفاف فرا مى‏گيرد
در صميميت سيال فضا، خش‏خشى مى‏شنوى
كودكى مى‏بينى
رفته از كاج بلندى بالا، جوجه بردارد از لانه نور و از او مى‏پرسى
خانه دوست كجاست؟»

3. حميد مصدق

در سال 1352 كه به كلاس درس دانشگاه اصفهان مى‏آمد، منطق مى‏گفت وهمه حرف او منطقى بود حتى شيوه ربودن سيب باغ همسايه‏اش:
تو به من خنديدى
و نمى‏دانستى من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پى من تند دويد
سيب را دست تو ديد
سيب دندان‏زده از دست تو افتاد به خاك
غضب‏آلود، به من كرد نگاه
و هنوز سالها هست كه در گوش من آرام آرام
رفتن گام تو تكراركنان
مى‏دهد آزارم
و من انديشه‏كنان، غرق اين پندارم
كه چرا خانه كوچك ما سيب نداشت

 

قصيده آبى، خاكسترى، سياه
در شبان غم تنهايى خويش،
عابد چشم سخنگوى توام.
من در اين تاريكى،
من در اين تيره‏شب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوى توام.

گيسوانِ تو پريشان‏تر از انديشه من،
گيسوان تو شب بى‏پايان.
جنگل عطرآلود.
شكن گيسوى تو،
موج درياى خيال.
كاش با زورقِ انديشه شبى،
از شطِ گيسوى موّاج تو، من
بوسه‏زن بر سر هر موج گذر مى‏كردم.
كاش بر اين شط مواجِ سياه،
همه عمر سفر مى‏كردم.

من هنوز از اثر عطر نفسهاى تو سرشار سرور،
گيسوان تو در انديشه من،
گرم رقصى موزون.
كاشكى پنجه من،
در شب گيسوى پرپيچ تو راهى مى‏جست.
چشم من، چشمه زاينده اشك،
گونه‏ام بستر رود.
كاشكى همچو حبابى بر آب،
در نگاه تو رها مى‏شدم از بود و نبود.

شب تهى از مهتاب،
شب تهى از اختر،
ابر خاكسترى بى‏باران پوشانده،
آسمان را يكسر.
ابر خاكسترى بى‏باران دلگير است،
و سكوتِ تو پسِ پرده خاكسترىِ سردِ كدورت افسوس!
سخت دلگيرتر است.
شوق بازآمدن سوى توام هست.
- اما،
تلخىِ سردِ كدورت در تو،
پاى پوينده راهم بسته،
ابر خاكسترى بى‏باران،
راه بر مرغ نگاهم بسته،

واى، باران،
باران،
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
- چه كسى نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربى‏رنگ،
من درونِ قفسِ سردِ اتاقم دلتنگ.
مى‏پرد مرغ نگاهم تا دور،
واى، باران،
باران،
پرِ مرغانِ نگاهم را شست.

خواب رؤياى فراموشيهاست!
خواب را دريابم،
كه در آن دولت خاموشيهاست.
من شكوفايى گلهاى اميدم را در روياها مى‏بينم،
و ندايى كه به من مى‏گويد:
«گرچه شب تاريك است
«دل قوى دار،
سحر نزديك است.»

دلِ من، در دلِ شب،
خواب پروانه شدن مى‏بيند.
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مى‏چيند.
آسمانها آبى،
- پرِ مرغان صداقت آبى‏ست -
ديده در آينه صبح تو را مى‏بيند.
از گريبان تو صبح صادق،
مى‏گشايد پر و بال.
تو گل سرخ منى
تو گل ياسمنى
تو چنان شبنم پاك سحرى؟
- نه، از آن پاك‏ترى
تو بهارى؟ - نه، بهاران از توست.
از تو مى‏گيرد وام،
هر بهار اين همه زيبايى را.
هوس باغ و بهارانم نيست
اى بهين باغ و بهارانم تو!

سبزى چشم تو -
- درياى خيال.
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز،
مزرع سبز تمنايم را.
اى تو چشمانت سبز
در من اين سبزى هذيان از توست.
سبزى چشم تو تخديرم كرد.
حاصل مزرعه سوخته‏بَرگم از توست.
زندگى از تو و
- مرگم از توست.

سيلِ سيّالِ نگاهِ سبزت،
همه بنيان وجودم را ويرانه‏كنان مى‏كاود.
من به چشمان خيال‏انگيزت معتادم؛
و در اين راه تباه،
عاقبت هستى خود را دادم.
آه سرگشتگى‏ام در پى آن گوهر مقصود چرا
در پى گمشده خود به كجا بشتابم؟
مرغ آبى اينجاست.
در خود آن گمشده را دريابم.

در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
كاروانهاى فرومانده خواب از چشمت بيرون كن!
باز كن پنجره را!
تو اگر باز كنى پنجره را،
من نشان خواهم داد،
به تو زيبايى را.
بگذر از زيور و آراستگى
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
كه در آن شوكتِ پيراستگى
چه صفايى دارد
آرى از سادگى‏اش،
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مى‏بارد.
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسى عروسكهاى
كودكِ خواهر خويش؛
كه در آن مجلس جشن
صحبتى نيست ز دارايى داماد و عروس
صحبت از سادگى و كودكى است
چهره‏اى نيست عبوس.
كودكِ خواهر من
در شب جشنِ عروسىِ عروسكهايش مى‏رقصد
كودك خواهر من،
امپراطورى پر وسعتِ خود را هر روز،
شوكتى مى‏بخشد.
كودكِ خواهر من نام تو را مى‏داند
نامِ تو را مى‏خواند!
- گُلِ قاصد آيا
با تو اين قصه خوش خواهد گفت؟! -
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سرِ رودِ خروشانِ حيات،
آب اين رود به سرچشمه نمى‏گردد باز؛
بهتر آن است كه غفلت نكنيم از آغاز.
باز كن پنجره را! -
- صبح دميد!.

چه شبى بود و چه فرخنده‏شبى.
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد.
كودك قلب من اين قصه شاد،
از لبان تو شنيد:
«زندگى رويا نيست.
«زندگى زيبايى‏ست.
«مى‏توان،
«بر درختى تهى از بار، زدن پيوندى.
«مى‏توان در دل اين مزرعه خشك و تهى بذرى ريخت.
«مى‏توان،
«از ميان فاصله‏ها را برداشت.
«دل من با دل تو،
«هر دو بيزار از اين فاصله‏هاست.
قصه شيرينى‏ست.
كودك چشم من از قصه تو مى‏خوابد.
قصه نغز تو از غصه تهى‏ست.
باز هم قصه بگو،
تا به آرامش دل،
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم.

گُل‏به‏گُل، سنگ‏به‏سنگِ اين دشت
يادگاران تواند
رفته‏اى اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تواند
در دلم آرزوى آمدنت مى‏ميرد
رفته‏اى اينك، اما آيا
باز برمى‏گردى؟
چه تمناى محالى دارم
خنده‏ام مى‏گيرد!

چه شبى بود و چه روزى افسوس!
با شبان رازى بود.
روزها شورى داشت.
ما پرستوها را،
از سر شاخه به بانگ هِى‏هِى،
مى‏پرانديم در آغوش فضا.
ما قناريها را،
از درون قفس سرد رها مى‏كرديم.
آرزو مى‏كردم،
دشت سرشار ز سرسبزى روياها را
من گمان مى‏كردم،
دوستى همچون سروى سرسبز،
چار فصلش همه آراستگى‏ست.
من چه مى‏دانستم،
هيبت بادِ زمستانى هست.
من چه مى‏دانستم.
سبزه مى‏پژمرد از بى‏آبى؛
سبزه يخ مى‏زند از سردى دى.
من چه مى‏دانستم،
دلِ هر كس دل نيست
قلبها، ز آهن و سنگ
قلبها، بى‏خبر از عاطفه‏اند.

از دلم رُست گياهى سرسبز،
سر برآورد، درختى شد،
نيرو بگرفت.
برگِ بر گردون سود.
اين گياه سرسبز.
اين بَرآورده درخت اندوه،
حاصلِ مهر تو بود

و چه روياهايى!
كه تبه گشت و گذشت.
و چه پيوند صميميتها،
كه به آسانى يك رشته گسست.
چه اميدى، چه اميد؟
چه نهالى كه نشاندم من و بى‏بَر گرديد.
دلِ من مى‏سوزد،
كه قناريها را پر بستند.
كه پرِ پاك پرستوها را بشكستند.
و كبوترها را
- آه، كبوترها را...
و چه اميد عظيمى به عبث انجاميد.

در ميان من و تو فاصله‏هاست.
گاه مى‏انديشم،
- مى‏توانى تو به لبخندى اين فاصله را بردارى!
تو توانايى بخشش دارى.
دستهاى تو توانايى آن را دارد؛
- كه مرا
زندگانى بخشد.
چشمهاى تو به من مى‏بخشد
شورِ عشق و مستى
و تو چون مصرع شعرى زيبا،
سطرِ برجسته‏اى از زندگى من هستى
دفتر عمر مرا،
با وجود تو شكوهى ديگر،
رونقى ديگر هست.
مى‏توانى تو به من،
زندگانى بخشى؛
يا بگيرى از من،
آنچه را مى‏بخشى
من به بى‏سامانى،
باد را مى‏مانم.
من به سرگردانى،
ابر را مى‏مانم.
من به آراستگى خنديدم.
من ژوليده به آراستگى خنديدم.
- سنگ طفلى، اما،
خواب نوشينِ كبوترها را در لانه مى‏آشفت.
قصه بى سر و سامانى من،
باد با برگِ درختان مى‏گفت.
باد با من مى‏گفت:
«چه تهى‏دستى، مَرد!
ابر باور مى‏كرد.

من در آيينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم.
آه مى‏بينم، مى‏بينم
تو به اندازه تنهايى من خوشبختى
من به اندازه زيبايى تو غمگينم
چه اميد عبثى
من چه دارم كه تو را درخور؟
- هيچ.
من چه دارم كه سزاوار تو؟
- هيچ.
تو همه هستى من، هستى من
تو همه زندگى من هستى.
تو چه دارى؟
- همه چيز.
تو چه كم دارى؟
- هيچ.

بى تو در مى‏يابم،
چون چناران كهن
از درون تلخى واريزم را.
كاهش جان من اين شعر من است.
آرزو مى‏كردم،
كه تو خواننده شعرم باشى.
- راستى شعر مرا مى‏خوانى؟ -
نه، دريغا، هرگز،
باورم نيست كه خواننده شعرم باشى.
- كاشكى شعر مرا مى‏خواندى! -

بى‏تو من چيستم؟ ابر اندوه
بى‏تو سرگردان‏تر، از پژواكم
- در كوه
گِردبادم در دشت،
برگ پاييزم، در پنجه باد.
بى‏تو، سرگردان‏تر،
از نسيمِ سَحرم
از نسيمِ سحرِ سرگردان
بى‏سر و بى‏سامان
بى‏تو - اشكم،
دردم،
آهم.
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم.
بى‏تو خاكستر سردم، خاموش،
نتپد ديگر در سينه من، دل با شوق،
نه مرا بر لب، بانگ شادى،
- نه خروش
بى‏تو ديو وحشت
هر زمان مى‏دردم
بى‏تو احساس من از زندگى بى‏بنياد،
واندر اين دوره بيدادگريها هر دم
كاستن،
كاهيدن،
كاهش جانم،
كم
كم.
چه كسى خواهد ديد،
مُردنم را بى‏تو؟
بى‏تو مُردم، مُردم.

گاه مى‏انديشم،
خبرِ مرگ مرا با تو چه كس مى‏گويد؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسى مى‏شنوى، روى تو را
كاشكى مى‏ديدم.
شانه بالا زدنت را،
- بى‏قيد

و تكان دادن دستت كه،
- مهم نيست زياد -
و تكان دادن سر را كه،
- عجيب! عاقبت مرد؟
- افسوس!
- كاشكى مى‏ديدم!
من به خود مى‏گويم:
«چه كسى باور كرد
«جنگل جان مرا
«آتشِ عشقِ تو خاكستر كرد؟

بادِ كولى، اى باد!
تو چه بى‏رحمانه،
شاخ پر برگِ درختان را عريان كردى؛
و جهان را به سموم نفست ويران كردى
بادِ كولى تو چرا زوزه‏كشان،
همچنان اسبى بگسسته‏عنان،
سُم فرو كوبان بر خاك، گذشتى همه جا؟
آن غبارى كه برانگيزاندى،
سخت افزون مى‏كرد
تيرگى را در دشت.
و شفق، اين شفق شنگرفى،
بوى خون داشت، افق خونين بود.
كولىِ بادِ پريشان دلِ آشفته‏صفت!
تو مرا بدرقه مى‏كردى هنگام غروب!
تو به من گفتى:
- صبح پاييز تو، ناميمون بود!
من سفر مى‏كردم،
و در آن تنگ غروب؛
ياد مى‏كردم از آن تلخى گفتارش در صادق صبح،
دلِ من پر خون بود

در من اينك كوهى،
سربرافراشته از ايمان است.
من به هنگام شكوفايى گلها در دشت،
باز برمى‏گردم
و صدا مى‏زنم:
- «آى!
«باز كن پنجره را،
«باز كن پنجره را -
- در بگشا!
«كه بهاران آمد!
«كه شكفته گل سرخ
«به گلستان آمد!
«باز كن پنجره را!
«كه پرستو پر مى‏شويد در چشمه نور.
«كه قنارى مى‏خواند، -
- مى‏خواند آوازِ سرور،
«كه:
- بهاران آمد
«كه شكفته گل سرخ
«به گلستان آمد!
سبز برگان درختانِ همه دنيا را،
نشمرديم هنوز.
من صدا مى‏زنم:
- «آى!
«باز كن پنجره، باز آمده‏ام.
«من پس از رفتن‏ها، رفتن‏ها؛
«با چه شور و چه شتاب
«در دلم شوق تو، اكنون به نياز آمده‏ام
داستانها دارم،
از دياران كه سفر كردم و رفتم بى‏تو.
از دياران كه گذر كردم و رفتم بى‏تو.
بى‏تو مى‏رفتم، مى‏رفتم، تنها، تنها.
و صبورى مرا،
كوه تحسين مى‏كرد.
من اگر سوى تو برمى‏گردم
دست من خالى نيست.
كاروانهاى محبت با خويش
ارمغان آوردم.
من به هنگام شكوفايى گلها در دشت،
باز برخواهم گشت،
تو به من مى‏خندى
من صدا مى‏زنم:
«آى!
«باز كن پنجره را!
- پنجره را مى‏بندى

با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها،
با تو اكنون چه فراموشيهاست،
چه كسى مى‏خواهد
من و تو ما نشويم
خانه‏اش ويران باد
من اگر ما نشوم، تنهايم
تو اگر ما نشوى،
- خويشتنى
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگى را در شرق
باز بر پا نكنيم
از كجا كه من و تو
مشتِ رسوايان را وانكنيم.
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزى
همه برمى‏خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشينى
چه كسى برخيزد؟
چه كسى با دشمن بستيزد؟
چه كسى
پنجه در پنجه هر دشمنِ دون
- آويزد

دشتها نام تو را مى‏گويند.
كوهها شعر مرا مى‏خوانند.
كوه بايد شد و ماند،
رود بايد شد و رفت،
دشت بايد شد و خواند.
در من اين جلوه اندوه ز چيست؟
در تو اين قصه پرهيز - كه چه؟
در من اين شعله عصيان نياز،
در تو دم‏سردى پاييز - كه چه؟
حرف را بايد زد!
درد را بايد گفت!
سخن از مهر من و جور تو نيست.
سخن از
متلاشى شدن دوستى است،
و عبث بودنِ پندار سرورآورِ مهر
آشنايى با شور؟
و جدايى با درد؟
و نشستن در بهتِ فراموشى -
- يا غرق غرور؟!
سينه‏ام آينه‏اى‏ست،
با غبارى از غم.
تو به لبخندى از اين آينه بزداى غبار.
آشيان تهى‏دستِ مرا،
مرغ دستان تو پُر مى‏سازند.
آه مگذار، كه دستان من آن
اعتمادى كه به دستانِ تو دارد به فراموشيها بسپارد.
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت،
دست پر مهر مرا سرد و تهى بگذارد.

من چه گويم، آه ...
با تو اكنون چه فراموشيها؛
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست.
تو مپندار كه خاموشى من،
هست برهانِ فراموشىِ من.
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزى
همه برمى‏خيزند.
آذر، دى 1343

منبع:سوره مهر




مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط