کجاوه سخن -3
فرهنگ واژههاى عرفانى - ادبى
تعاريف عرفانى اين متن اقتباس و برگرفتهاى از كتاب «تصوف(17) و ادبياتتصوف» و فرهنگهاى مختلف و بخصوص لغتنامه دهخدا است.
اشعارى كه براى نمونه در تشريح هر كلمه آمده عموماً از ديوان حافظ و بعضاًديگر شاعران پارسىگوى است و فىالمثل از 208 بار تكرار كلمه «يار» در شعرحافظ تنها 4 مورد و از 607 بار تكرار «دل» 5 مورد را برگزيديم.
شيوه گردآورى اين مطالب چنين است كه ابتدا مفهوم عارفانه و صوفيانهمربوط به هر كلمه ذكر مىگردد و سپس معناى لغوىِ آن از فرهنگهاى مختلفاضافه مىشود و در پايان نمونههاى شعرىِ مناسب چاشنى شرح مذكور مىگردد.
1- آب حيوان:
آب حيوان اگر اين است كه دارد لب دوست / روشن است اين كه خضر بهره سرابى دارد
حافظ فرمايد:
آب حيوان تيرهگون شد خضر فرخپى كجاست / خون چكيد از شاخ گل، ابر بهاران را چه شد
2- ابد:
حافظ فرمايد:
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد / دوستى و مهر بر يك عهد و يك ميثاق بود
3- ابرو:
در نمازم خم ابروى تو با ياد آمد / حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد
4- اَحَدْ:
من رو به سويت داشتم، وهم و گمان بگذاشتم / واحد احد پنداشتم، اى قبله و فرقان من
5- آرزو:
نگه كن كه ما از كجا رفتهايم / نه مستيم و بر آرزو خفتهايم
حافظ گويد:
گفتم كه نوش لعلت ما را به آرزو كشت / گفتا تو بندگى كن كاو بندهپرور آيد
و يا:
آن را كه بوى عنبر زلف تو آرزوست / چون عود گو بر آتش سوزان بسوز و ساز
6- ارغنون:
منوچهرى دامغانى گويد:
همى راندم فرس را من به تقريب / چو انگشتان مرد ارغنون زن
حافظ گويد:
در زواياى طربخانه جمشيد فلك / ارغنون ساز كند زهره به آهنگ سماع
و يا:
ارغنون ساز فلك رهزن اهل هنر است / چون از اين غصّه نناليم و چرا نخروشيم
7- آز:
بهرجاى جاه وى افزون كنم / ز دل كينه و آز بيرون كنم
حافظ گويد:
سماط دهر دونپرور ندارد شهد آسايش / مذاق حرص و آز اى دل بشوى از تلخ و از شورش
8 - ازل:
حافظ گويد:
در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد / عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
و يا:
نااميدم مكن از سابقه لطف ازل / تو پس پرده چه دانى كه، كه خوب است و كه زشت
و يا:
مرا روز ازل كارى به جز رندى نفرمودند / هر آن قسمت كه آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد
9- اشتياق:
اشتياقِ لب ساقى به دل جام افتاد / التهاب دل ساغر به لب مينا بود
حافظ فرمايد:
مُردم ز اشتياق و در اين پرده راه نيست / يا هست و پردهدار نشانم نمىدهد
10- افسانه:
حافظ گويد:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
و يا:
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون / نيكى به جاى ياران فرصت شمار يارا
11- افسوس:
افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته / دهقان مصيبتزده را خواب گرفته
حافظ گويد:
افسوس كه شد دلبر و در ديده گريان / تحرير خيال خط او نقش بر آب است
12- آه:
حافظ می فرمايد:
- مفلسانيم و هواى مى و مطرب داريم / آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند
- باغبانا ز خزان بىخبرت مىبينم / آه از آن روز كه بادت گل رعنا ببرد
- مست بگذشتى و از حافظت انديشه نبود / آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم
13- آئينه:
اى آينه جمال شاهى كه تويى / وى نسخه نامه الهى كه تويى
و در لغت به معناى آبگينه، چنانكه حافظ گويد:
حسن روى تو به يك جلوه كه در آينه كرد / اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد
و يا:
بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسند / كه مكدّر شود آيينه مهر آئينم
و يا:
عكس روى تو چو در آينه جام افتاد / عارف از خنده مى در طمع خام افتاد
14- باده:
حافظ گويد:
صوفى ار باده به اندازه خورد نوشش باد / ورنه انديشه اين كار فراموشش باد
- مرا به كشتى باده در افكن اى ساقى / كه گفتهاند نكويى كن و در آب انداز
- خوردهام تير فلك باده بده تا سرمست / عقده در بند كمرتركش جوزا فكنم
15- بازى:
بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه / زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد
و در لغت به معناى سرگرمى، تفريح و قمار آمده است
- تا چه بازى رخ نمايد بيدقى خواهيم راند / عرصه شطرنج رندان را مجالِ شاه نيست
- آه از آن نرگس جادو كه چه بازى انگيخت / واى از آن مست كه با مردم هشيار چه كرد
16- بامداد:
حافظ گويد:
خنك نسيم معنبر شمامه دلخواه / كه در هواى تو برخاست بامداد پگاه
17- بت:
مسلمان گر بدانستى كه بت چيست / بدانستى كه دين در بتپرستى است
و در لغت بهمعناى صنم، معشوق و مجسمهاى كه به شكل انسان يا حيوانسازند.
حافظ فرمايد:
خيز و بالا بنما اى بتِ شيرين حركات / كه چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم
18- بحر :
حافظ فرمايد:
خيال حوصله بحر مىپزد هيهات / چهاست در سَرِ اين قطره محالانديش
و يا:
هر شبنمى در اين ره صد بحر آتشين است / دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد
19- برق:
حافظ گويد:
برقى از منزل ليلى بدرخشيد سحر / وه كه با خرمن مجنون دلافگار چه كرد
و يا:
عقل مىخواست كز آن شعله چراغ افروزد / برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
20- بلا:
به دام دلبرى دل مبتلا بى / كه هجرانش بلا وصلش بلا بى
حافظ فرمايد:
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند / نياز نيمشبى دفع صد بلا بكند
و يا:
دعاى گوشهنشينان بلا بگرداند / چرا به گوشه چشمى به ما نمىنگرى
21- بوى:
مولانا گويد:
بوى جانى سوى جانم مىرسد / بوى يار مهربانم مىرسد
حافظ فرمايد:
به بوى زلف و رُخَتْ مىروند و مىآيند / صبا به غاليهسائى و گل به جلوهگرى
22- بهار:
حافظ گويد:
رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميد / وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد
23- بيابان:
حافظ گويد:
در بيابان گر ز شوق كعبه خواهى زد قدم / سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
24- پرده:
مؤلف گويد:
پرده بردار تا جمال جميل / متجلى شود به وجه كمال
حافظ فرمايد:
حالى درون پرده بسى فتنه مىرود / تا آن زمان كه پرده برافتد چها كنند
و يا:
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز / ورنه در مجلس رندان خبرى نيست كه نيست
25- پياله:
حافظ گويد:
پياله بر كفنم بند تا سحرگه حشر / به مى ز دل ببرم هول روز رستاخيز
26- پيام:
حافظ گويد:
پيام داد كه خواهم نشست با رندان / شدم به رندى و دردى كشيم نام و نشد
27- پيچ زلف:
مؤلف گويد:
در پيچ و تاب زلفش آشوب خانه دارد / چشمان مى فروشش رازِ مغانه دارد
28- پير:
حافظ گويد:
به جان پير خرابات و حق صحبت او / كه نيست در سر ما جز هواى خدمت او
29- تجلّى:
هاتف گويد:
يار بىپرده از در و ديوار / به تجلّى است يا اولىالابصار
30- ترانه:
هاتف گويد:
ما در اين گفتوگو كه از يكسو / شد ز ناقوس اين ترانه بلند
كه يكى هست و هيچ نيست جز او / وحده لا اله الا هو
31- ترسابچه:
حافظ گويد:
نغز گفت آن بت ترسابچه بادهپرست / شادى روى كسى خور كه صفايى دارد
32- ترك:
حكيم صفاى اصفهانى گويد:
دل بردى از من به يغما اى ترك غارتگر من / ديدى چه آوردى اى دوست از دست دل بر سر من
حافظ گويد:
اگر آن ترك شيرازى بهدست آرد دل ما را / به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
و يا:
بيا كه ترك فلك خوان روزه غارت كرد / هلال عيد به دور قدح اشارت كرد
33- ترهات:
مؤلف گويد:
سخن عاقلان ز عشق بتان / ترّهات است بىقبول عقول
34- توبه:
يغماى جندقى گويد:
نه شيخ مىدهدم توبه و نه پيرمغان مى / ز بس كه توبه نمودم ز بس كه توبه شكستم
حافظ گويد:
پير مغان ز توبه ما گر ملول شد / گو باده صاف كن كه به عذر ايستادهايم
و يا:
به عزم توبه سحر گفتم استخاره كنم / بهار توبه شكن مىرسد چه چاره كنم
35- تير:
خيالى بخارايى گويد:
اى تير غمت را دل عشاق نشانه / جمعى به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
ميرزاعلىنقى كمرهاى گويد:
مژگان يار از خم آن ابروان گذشت / بايد ز جان گذشت چو تير از كمان گذشت
حافظ فرمايد:
يا رب اين بچهتركان چه دليرند به خون / كه به تير مژه هر لحظه شكارى گيرند
36- جام:
محمد ابدى نائينى گويد:
با جم بگو كه جام تو دردى دوا نكرد / پاينده باد دولتِ جامِ سفاليم
حافظ فرمايد:
جام مىو خون دل هر يك به كسى دادند / در دايره قسمت اوضاع چنين باشد
و يا:
جام مى گيرم و از اهل ريا دور شوم / يعنى از اهل جهان پاكدلى بگزينم
37- جان:
مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم / هواداران كويش را چو جان خويشتن دارم
جان در ادبيات عرفانى فارسى بسيار بهكار رفته است چنانكه در مثنوى معنوى1600 بار و در ديوان شمس 6300 بار تكرار شده است تا حق مطلب بيان شود.
38- جانِ جان:
جان جان چون واكشد ما را ز جان / جان چه باشد همچو من بىجان بدان
39- جذبه:
40- جرعه:
به نيم جرعه شرابى كه باز مىماند / پس از كشيدن ساغر به ساغر از لب يار
41- جفا:
خوبرويان جفاپيشه وفا نيز كنند / به كسان درد فرستند و دوا نيز كنند
سعدى فرمايد:
تو جفاى خود بكردى و نه من نمىتوانم / كه جفا كنم وليكن نه تو لايق جفايى
42- جلال:
حافظ گويد:
به وجه مرحمت ساكنان صدر جلال / ز روى حافظ و اين آستانه ياد آريد
43- جمال:
حافظ فرمايد:
به رغم مدعيانى كه منع عشق كنند / جمال چهره تو حجت موجّه ماست
44- جمعيت:
حافظ گويد:
- از خلاف آمد عادت بطلب كام كه من / كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم
- مرغ دل را صيد جمعيت به دام افتاده بود / زلف بگشادى ز شست ما بشد نخجير ما
45- جنت:
حافظ گويد:
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع / گر چه دربانى ميخانه فراوان كردم
46- جور:
هوشنگابتهاج گويد:
چه جاى من كه در اين روزگار بىفرياد / ز دست جور تو ناهيد بر فلك ناليد
47- جهان:
حافظ گويد:
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت / آرى به اتفاق جهان مىتوان گرفت
و يا:
جهان پير است و بىبنياد از اين فرهادكش فرياد / كه كرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
48- چاه زنخدان:
حافظ فرمايد:
جان علوى هوس چاه زنخدان تو داشت / دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
49- چشم:
سعدى فرمايد:
چشم از تو برنگيرم ور مىكشد رقيبم / مشتاق گل بسازد با خوى باغبانان
حافظ گويد:
مگرم چشم سياه تو بياموزد كار / ورنه مستورى و مستى همهكس نتوانند
و يا:
به مژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينم / بيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
50 - حبّ:
حافظ گويد:
گفتم ملامت آيد گر گِرد كوت گردم / والله ماراينا حباً بلا ملامه
51 - حجاب:
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم / خوشا دمى كه از آن چهره پرده برفكنم
يا:
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست / تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز
52 - حضور:
حافظ فرمايد:
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند / و ان يكاد بخوانيد و در فراز كنيد
و يا:
چو قسمت ازلى بىحضور ما كردند / گر اندكى نه به وفق و رضاست خرده مگير
53 - خال:
حافظ فرمايد:
چشم بد دور ز خال تو كه در عرصه حسن / بيدقى راند كه برد از مه و خورشيد گرو
54 - خرابات:
حافظ فرمايد:
در خرابات مغان نور خدا مىبينم / و اين عجب بين كه چه نورى ز كجا مىبينم
55 - خرقه:
حافظ فرمايد:
گر مريد راه عشقى فكر بدنامى مكن / شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
و يا:
بس كه در خرقه آلوده زدم لاف صلاح / شرمسار رخ ساقى و مى رنگينم
56 - خط:
نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت / به غمزه مسئلهآموز صد مدرس شد
57 - خم:
حافظ گويد:
چون مى از خم به سبو رفت و گل افكند نقاب / فرصت عيش نگهدار و بزن جامى چند
58 - خمار:
حافظ گويد:
عبوس زهد به وجه خمار ننشيند / مريد خرقه دردىكشان خوش خويم
59 - خمخانه:
حافظ فرمايد:
ما را ز خيال تو چه پرواى شراب است / خم گو سر خود گير كه خمخانه خراب است
60- خمر:
حافظ فرمايد:
آنچه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم / اگر از خمر بهشت است و گر از باده مست
61- درد:
حافظ فرمايد:
اشك خونين به طبيبان بنمودم گفتند / درد عشق است و جگرسوز دوايى دارد
و يا:
ما را كه درد عشق و بلاى خمار كشت / يا وصل دوست يا مىصافى دوا كند
62- دُرد:
حافظ فرمايد:
به دُرد و صاف ترا حكم نيست خوش دركش / كه هر چه ساقى ما كرد عين الطاف است
63- دل:
حافظ گويد:
دل خرابى مىكند دلدار را آگه كنيد / زينهار اى دوستان جان من و جان شما
و يا:
حاليا خانه برانداز دل و دين من است / تا هم آغوش كه مىباشد و همخانه كيست
و يا:
دولت آن است كه بىخون دل آيد بهكنار / ورنه با سعى و عمل باغ جنان اينهمه نيست
و يا:
گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد / بسوختيم در اين آرزوى خام و نشد
و يا:
ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا / گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
64- دلبر:
حافظ گويد:
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد / ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد
65- دير:
در همه دير مغان نيست چو من شيدايى / خرقه جايى گرو باده و دفتر جايى
66- راز:
حافظ فرمايد:
مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز / دستِغيب آمد و بر سينه نامحرم زد
67- راه:
حافظ فرمايد:
خشك شد بيخ طرب راه خرابات كجاست / تا در آن آب و هوا نشو و نمايى بكنيم
يا:
راه عشق ار چه كمينگاه كمانداران است / هر كه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
68- رمز:
حافظ می فرمايد:
تا نگردى آشنا زين پرده رمزى نشوى / گوش نامحرم نباشد جاى پيغام سروش
69- رندى:
حافظ گويد:
عشق و شباب و رندى مجموعه مراد است / چون جمع شد معانى گوى بيان توان زد
و يا:
ما را به رندى افسانه كردند / پيران جاهل، شيخان گمراه
70- زلف:
حافظ گويد:
زلف آشفته و خوى كرده و خندانلب و مست / پيرهنچاك و غزلخوان و صراحى در دست
و يا:
دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس / كه چنان زو شدهام بى سروسامان كه مپرس
71- زنار:
حافظ فرمايد:
ذكر آن شيرين قلندر خوش كه در اطوار سير / ذكر تسبيح ملك در حلقه زنار داشت
72- زهد:
حافظ گويد:
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد / خانه عقل مرا آتش خمخانه بسوخت
و يا:
آتش زهد و ريا خرمن و دين خواهد سوخت / حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو
73- ساربان:
سعدى فرمايد:
اى ساربان آهستهران كارام جانم مىرود / آن دل كه با خود داشتم با دلستانم مىرود
و يا:
با ساربان بگوئيد احوال آب چشمم / تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
74- ساغر:
مؤلف گويد:
از ساغر لبانش نوشيدهام شرابى / پنهان نمىتوان كرد ساغر نشانه دارد
حافظ فرمايد:
بيا تا گل برافشانيم و مىدر ساغر اندازيم / فلك را سقف بشكافيم و طرح نو در اندازيم
و يا:
ساغر ما كه حريفان دگر مىنوشند / ما تحمل نكنيم ار تو روا مىدارى
75- ساقى:
حافظ فرمايد:
ساقى بنور باده برافروز جام ما / مطرب بگو كه كار جهان شد به كام ما
و يا:
توبه كردم كه نبوسم لب ساقى و كنون / مىگزم لب كه چرا گوش به نادان كردم
و يا:
ساقىِ سيمساق من گر همه دُرد مىدهد / كيست كه تن چو جام مى جمله دهن نمىكند
مؤلف گويد:
ساقى مىكشان اگر باده به ساغرم كند / جام و سبو بهم زنم شيشه توبه بشكنم
76- سبزه:
مؤلفگويد:
اى سبز مرا به سبزه بنواز / در باغ خداست خوشهچينى
77- سبو:
حافظ گويد:
آخرالامر گِل كوزهگران خواهى شد / حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كنى
78- سرّ:
مولانا فرمايد:
سرّ من از ناله من دور نيست / ليك چشم و گوش را آن نور نيست
حافظ فرمايد:
سرّ خدا كه عارف سالك به كس نگفت / در حيرتم كه بادهفروش از كجا شنيد
79- سماع:
حافظ گويد:
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ / سماع زهره به رقص آورد مسيحا را
80- سودا:
حافظ گويد:
بگشا بند قبا اى مه خورشيد كلاه / تا چو زلفت سر سودا زده در پا فكنم
81 - سيمرغ:
حافظ فرمايد:
اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه تست / عِرض خود مىبرى و زحمت ما مىدارى
82 - شاهد:
حافظ گويد:
شاهد آن نيست كه مويى و ميانى دارد / بنده طلعت آن باش كه آنى دارد
83 - شمع:
حافظ گويد:
آن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت / و اين پير سالخورده جوانى ز سرگرفت
و يا:
در وفاى عشق او مشهور خوبانم چو شمع / شبنشين كوى سربازان و رندانم چو شمع
و يا:
افشاى راز خلوتيان خواست كرد شمع / شكر خدا كه سرّ دلش در زبان گرفت
84 - شوق:
سعدى فرمايد:
شوق است در جدايى و جور است در نظر / هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم
و يا:
بر آتش تو نشستيم و دود شوق برآمد / تو ساعتى ننشستى كه آتشى بنشانى
85 - صبح:
حافظ فرمايد:
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد / دوستى و مهر بر يك عهد و يك ميثاق بود
و يا:
صبح است ساقيا قدحى پر شراب كن / دور فلك درنگ ندارد شتاب كن
و يا:
صبح اميد كه بُد معتكف پرده غيب / گو برون آى كه كار شب تار آخر شد
86 - صبر:
حافظ فرمايد:
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم / واندر اين كار دل خويش به دريا فكنم
سعدى فرمايد:
صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم / همه دانند كه در صحبت گل خارى هست
87 - صبوحى:
سعدى فرمايد:
بر من كه صبوحى زدهام خرقه حرام است / اى مجلسيان راه خرابات كدام است
حافظ فرمايد:
به صفاى دل رندان و صبوحى زدگان / بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند
88 - طامات:
خيز تا خرقه صوفى به خرابات بريم / شطح و طامات به بازار خرافات بريم
89- طرب:
حافظ گويد:
صبا به تهنيت پير مىفروش آمد
كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
90- طلب:
حافظ گويد:
دست از طلب ندارم تا كام من برآيد / يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد
و يا:
گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون بود / طلب از گمشدگان لب دريا مىكرد
91- عشرت:
سعدى فرمايد:
دمى با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت / من آزادى نمىخواهم كه با يوسف به زندانم
92- عشق:
حافظ گويد:
در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد / عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
مولانا فرمايد:
عشق از اول سركش و خونى بود / تا گريزد هر كه بيرونى بود
نظامى گويد:
گويند ز عشق كن جدايى / اين نيست طريق آشنايى
پرورده عشق كن سرشتم / بىعشق مباد سرنوشتم
93- عشوه:
حافظ فرمايد:
بالا بلند عشوهگر نقشباز من / كوتاه كرد قصه زهد دراز من
و يا:
مستور و مست هردو چو از يك قبيلهاند / ما دل به عشوه كه دهيم اختيار چيست
94- عيد:
حافظ فرمايد:
ساقيا آمدن عيد مبارك بادت / وان مواعيد كه كردى مرواد از يادت
95- عيش:
حافظ فرمايد:
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند / دل غمديده ما بود كه هم بر غم زد
و يا:
خوشتر ز عيش و صحبت باغ و بهار چيست / ساقى كجاست گو سبب انتظار چيست
96- غاليه:
حافظ فرمايد:
آن غاليهخطگر سوى ما نامه نوشتى / گردون ورق هستى ما در ننوشتى
و يا:
آن كه از سنبل او غاليه تابى دارد / باز با دلشدگان ناز و عتابى دارد
97- غم:
حافظ فرمايد:
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد / گفتم كه ماه من شو گفتا اگر برآيد
و يا:
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد / به خاكپاى عزيزت كه عهد نشكستم
مؤلف گويد:
غم بر دل ما نشان شادى است / شاباش بر اين دل غمين زن
98- غمزه:
حافظ فرمايد:
چشمت به غمزه ما را خون خورد و مىپسندى / جانا روا نباشد خونريز را حمايت
99- فراق:
سعدى فرمايد:
بار فراق دوستان بس كه نشسته بر دلم / مىرود و نمىرود ناقه به زير محملم
100- فغان:
حافظ فرمايد:
نَفَسْ برآمد و كام از تو برنمىآيد / فغان كه بخت من از خواب در نمىآيد
101- فهم:
حافظ فرمايد:
هر كو نكند فهمى زين كلك خيالانگيز / نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد
102- فيض:
حافظ فرمايد:
فيض روحالقدس ار باز مدد فرمايد / ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مىكرد
عباسعلى پناه گويد:
شب فيض گرفته از دعايم / صد شكر كه مستجابم امشب
103- قد:
حافظ فرمايد:
قدِ بلند ترا تا به بر نمىگيرم / درخت كام و مرادم به بر نمىآيد
و يا:
قد خميده ما سهلت نمايد امّا / بر چشم دشمنان تير از اين كمان توان زد
104- قدح:
حافظ فرمايد:
قدح پر كن كه من از دولت عشق / جوانبخت جهانم گرچه پيرم
و يا:
يارم چو قدح به دست گيرد / بازار بتان شكست گيرد
105- قلاشى:
سعدى فرمايد:
برخيز تا يكسو نهيم اين دلق ازرقفام را / بر باد قلاشى دهيم اين كفر تقوى نام را
106- كافر:
حافظ فرمايد:
عارفى را كه چنين باده شبگير دهند / كافر عشق بود گر نبود بادهپرست
و يا:
تو كافر دل نمىبندى نقاب زلف و مىترسم / كه محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
هاتف اصفهانى گويد:
هر چه دارى اگر به عشق دهى / كافرم گر جوى زيان بينى
107- كتاب:
حافظ فرمايد:
جز صراحى و كتابم نبود يار و نديم / تا حريفان دغا را ز جهان كم بينم
و يا:
دو يار زيرك و از باده كهن دومنى / فراغتى و كتابى و گوشه چمنى
108- كعبه:
حافظ فرمايد:
در بيابان گر ز شوق كعبه خواهى زد قدم / سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
109- كفر:
حافظ فرمايد:
كفر زلفش ره دين مىزد و آن سنگين دل / در رهش مشعله از چهره برافروخته بود
مؤلف گويد:
از كفر سر زلف تو تأثير دعا رفت / تعويذ بلا جمله اثر شد شده باشد
110- كرشمه:
حافظ گويد:
چنان كرشمه ساقى دلم ز دست ببرد / كه با كسى دگرم نيست برگ گفت و شنيد
و يا:
چندان بود كرشمه و ناز سهىقدان / كايد به جلوه سرو صنوبر خرام ما
111- لاله:
مؤلف گويد:
لاله گر مىرود از ساحتِ بستان تو بمان / اى شكر ريخته در قند فراوان تو بمان
112- لطف:
حافظ فرمايد:
حافظ چو آب لطف ز نظم تو مىچكد / حاسد چگونه نكته تواند بر آن گرفت
و يا:
ساقيا لطف نمودى قدحت پر مى باد / كه به تدبير تو تشويش خمار آخر شد
113- محبت:
حافظ فرمايد:
دل سراپرده محبت اوست / ديده آيينهدار طلعت اوست
و يا:
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد / كه زد به خرمن من آتش محبت او
114- محبوب:
حافظ فرمايد:
مىدو ساله و محبوب چارده ساله / همين بس است مرا صحبت صغير و كبير
و يا:
غيرتم كشت كه محبوب جهانى ليكن / روز و شب عربده با خلق خدا نتوان كرد
و يا:
بعد از اينم چه غم از تير كجانداز حسود / چو به محبوب كمان ابروى خود پيوستم
115- محنت:
باباطاهر گويد:
لباسى بافتم بر قامت دل / ز پود محنت و تار محبت
حافظ فرمايد:
در شمار ارچه نياورد كسى حافظ را / شكر كان محنت بى حدّ و شمار آخر شد
116- مطرب:
حافظ فرمايد:
مطرب عشق عجب ساز و نوايى دارد / نقش هر پرده كه زد راه به جايى دارد
و يا:
چو در دست است رودى خوش بزن مطرب سرودى خوش / كه دستافشان غزلخوانيم و پاكوبان سراندازيم
117- مطلوب:
مؤلف گويد:
مطلوب اگر نبود لب ساقى ازل
پيوسته دل به لعل لبش پر نمىكشيد
118- ملاحت:
حافظ فرمايد:
حسنت باتفاق ملاحت جهان گرفت / آرى به اتفاق جهان مىتوان گرفت
119- موى:
خيال روى تو در هر طريق همره ماست / نسيم موى تو پيوند جان آگه ماست
120- مهر:
حافظ فرمايد:
دلم جز مهر مهرويان طريقى برنمىگيرد / ز هر در مىدهم پندش وليكن در نمىگيرد
و يا:
ياد باد آنكه نهانت نظرى با ما بود / رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود
و يا:
مرا مهر سيهچشمان ز سر بيرون نخواهد شد / قضاى آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
121- مى:
حافظ فرمايد:
مىِ صبوح و شكر خواب صبحدم تا چند / به عذر نيم شبى كوش و ناله سحرى
و يا:
عيب مىجمله بگفتى هنرش نيز بگو / نفى حكمت مكن از بهر دل عامى چند
و يا:
مىخور كه هر كه آخر كار جهان بديد / از غم سبك برآمد و رطل گران گرفت
سعدى فرمايد:
مى با جوانان خوردنم بارى تمنا مىكند / تا كودكان در پى فتند اين پير دردآشام را
122- مىپرستى:
حافظ فرمايد:
به مى پرستى از آن نقش خود بر آب زدم / كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن
123- ميخانه:
حافظ فرمايد:
دَرِ ميخانه ببستند خدايا مپسند / كه دَرِ خانه تزوير و ريا بگشايند
124- ميكده:
حافظ فرمايد:
بيا به ميكده و چهره ارغوانى كن / مرو به صومعه كانجا سياه كارانند
125- ميل:
حافظ فرمايد:
سروچمان من چرا ميل چمن نمىكند / همدم گل نمىشود ياد سمن نمىكند
126- ناز:
محمدحسين شهريار گويد:
نازنينا ما به ناز تو جوانى دادهايم / ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا
حافظ فرمايد:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت / ناز كم كن كه درين باغ بسى چون تو شكفت
127- ناقوس:
هاتف اصفهانى گويد:
ما در اين گفتوگو كه از يكسو / شد ز ناقوس اين ترانه بلند
كه يكى هست و هيچ نيست جز او / وحده لا اله الا هو
128- ناله:
حافظ فرمايد:
صنما با غم عشق تو چه تدبير كنم / تا به كى در غم تو ناله شبگير كنم
شهريار گويد:
بس ناله كردم از دل ناسازگار خود / ديشب كه ساز داشت سر سازگاريم
129- نى (ناى) :
مولانا فرمايد:
بشنو از نى چون حكايت مىكند / وز جداييها شكايت مىكند
حافظ فرمايد:
خدا را محتسب ما را به فرياد دف و نى بخش / كه ساز شرع از اين افسانه بىقانون نخواهد شد
و يا:
رقص بر شعر خوش و ناله نى خوش باشد / خاصه وقتى كه در آن دست نگارى گيرند
130- نغمه:
حافظ فرمايد:
چه نسبت است به رندى صلاح و تقوا را / سماع وعظ كجا نغمه رباب كجا
131- نياز:
حافظ فرمايد:
در نمىگيرد نياز و ناز ما با حسن دوست / خرّم آن كز نازنينان بخت برخوردار داشت
و يا:
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند / نياز نيم شبى دفع صد بلا بكند
و يا:
اى سرو ناز حسن كه خوش مىروى به ناز / عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز
132- وجد:
حافظ فرمايد:
مطرب چه پرده ساخت كه در پرده سماع / بر اهل وجد و حال دَرِ هاىوهو ببست
133- وصال:
حافظ فرمايد:
روا مدار خدايا كه در حريم وصال / رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد
134- وفا:
حافظ فرمايد:
هر آنكه جانب اهل وفا نگه دارد / خداش در همه حال از بلا نگه دارد
و يا:
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز / گفتا ز خوبرويان اين كار كمتر آيد
و يا:
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل / بنال بلبل عاشق كه جاى فريادست
و يا:
ما قصه سكندر و دارا نخواندهايم / از ما به جز حكايت مهر و وفا مپرس
135- وقت:
حافظ فرمايد:
وقت را غنيمت دان آنقدر كه بتوانى / حاصل از حيات اى جان اين دم است تا دانى
و يا:
هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شمار / كس را وقوف نيست كه انجام كار چيست
و يا:
حاليا مصلحت وقت در آن مىبينم / كه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم
و يا:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند / واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
136- هجران:
حافظ فرمايد:
روز هجران و شب فرقت يار آخر شد / زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد
مولانا فرمايد:
نيست در دوران ز هجران تلختر / هر چه خواهى كن وليكن آن مكن
137- هوش و هشيارى:
حافظ فرمايد:
همه كس طالب يارند چه هشيار و چه مست / همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت
138- هستى:
حافظ فرمايد:
هنگام تنگدستى در عيش كوش و مستى / كاين كيمياى هستى قارون كند گدا را
139- يار:
حافظ فرمايد:
يار مفروش به دنيا كه بسى سود نكرد / آنكه يوسف به زر ناسره بفروخته بود
و يا:
ما در پياله عكس رخ يار ديدهايم / اى بىخبر ز لذّت شرب مدام ما
و يا:
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمدهاند / كسى به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
و يا:
يار اگر ننشست با ما نيست جاى اعتراض / پادشاهى كامران بود از گدايان عار داشت
مؤلف گويد:
دلى پيش دلدار دارد دلم / سَرِ ديدن يار دارد دلم
140- يارى:
حافظ فرمايد:
يارى اندر كس نمىبينيم ياران را چه شد / دوستى كى آخر آمد دوستداران را چه شد
و يا:
بنال بلبل اگر با مَنَتْ سر يارى است / كه ما دو عاشق زاريم و كار ما زارى است
منبع: سوره مهر