کجاوه سخن -13
21. صائب تبريزى
جان به لب داريم و همچون صبح خندانيم ما
دست و تيغ عشق را زخم نمايانيم ما
مىتوان از شمع ما گل چيد در صحراى قدس
زير گردون چون چراغ زير دامانيم ما
بر بساط بوريا سير دو عالم مىكنيم
با وجود نى سوارى برقْ جولانيم ما
حاصل ما نيست غير از خار خار جستجو
گردباد دامن صحراى امكانيم ما
از سياهى داغ ما هرگز نمىآيد برون
در سواد آفرينش آب حيوانيم ما
پشت چون آيينه بر ديوار حيرت دادهايم
واله خار و گل اين باغ و بستانيم ما
وحشى دارالامان گوشه تنهايىايم
دشت دشت از سايه مردم گريزانيم ما
دولت بيدار گرد جلوه شبرنگ ماست
از صفاى سينه صبح پاكدامانيم ما
گرچه در ظاهر لباس ماست از زنگار غم
از طرب چون پسته زير پوست خندانيم ما
از شبيخون خمار صبحدم آسودهايم
مستى دنبالهدار چشم خوبانيم ما
عالمى بىزخم خار از بوى ما آسودهاند
در سفال عالم خاكى چو ريحانيم ما
خرقه از ما مىستاند نافه مشكين نَفَس
از هواداران آن زلف پريشانيم ما
چشم ما چون زاهدان بر ميوه فردوس نيست
تشنه بويى از آن سيب زنخدانيم ما
مشرق خورشيد و مه را گِل به روزن مىزنيم
از نظر بازان آن چاك گريبانيم ما
گرچه در نظم جهان كارى نمىآيد زما
از حديث راست سرو اين خيابانيم ما
زنده از ما مىشود نام بزرگان جهان
اين رياض بىبقا را آب حيوانيم ما
هر كه با ما مىكند نيكى نمىپاشد ز هم
رشته شيرازه اوراق احسانيم ما
روزىِ ما را ز خوان سير چشمى دادهاند
بىنياز از ناز نعمتهاى الوانيم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تيره روز
چون نگين در حلقه گردون گردانيم ما
حلقه چشم غزالان حلقه زنجير ماست
دايم از راه نظر دربند و زندانيم ما
گر چراغ بزم عالم نيست صائب كلك ما
چون ز بخت تيره دائم در شبستانيم ما
زان سفله حذر كن كه توانگر شده باشد
زان موم بينديش كه عنبر شده باشد(210)
اميد گشايش نبود در گرهِ بخل
زان قطره مجو آب كه گوهر شده باشد
بنشين كه چو پروانه به گرد تو زند بال
از روز ازل آنچه مقدّر شده باشد
موقوف به يك جلوه مستانه ساقى است
گر توبه من سدّ سكندر شده باشد
جايى كه چكد باده ز سجاده تقوى
سهل است اگر دامن ما تر شده باشد
خواهند سبك ساخت به سرگوشىِ تيغش
از گوهر اگر گوش صدف كر شده باشد
زندان غريبى شمرد دوش پدر را
طفلى كه بدآموز به مادر شده باشد
لبهاى مىآلوده بلاى دل و جان است
زان تيغ حذر كن كه به خون تر شده باشد
هر جا نبود شرم، به تاراج رود حسن
ويران شود آن باغ كه بىدر شده باشد
در ديده ارباب قناعت مه عيدست
صائب لبِ نانى كه به خون تر شده باشد
دل را نگاه گرم تو ديوانه مىكند
آيينه را رخ تو پريخانه مىكند(211)
دل مىخورد غم من و من مىخورم غمش
ديوانه غمگسارى ديوانه مىكند
آزادگان به مشورت دل كنند كار
اين عقده كار سبحه صد دانه مىكند
اى زلف يار، سخت پريشان و درهمى
دست بريده كه تو را شانه مىكند
غافل ز بىقرارى عشاق نيست حسن
فانوس پردهدارى پروانه مىكند
ياران تلاش تازگى لفظ مىكنند
صائب تلاش معنى بيگانه مىكند
22. حزين لاهيجى
اى واى بر اسيرى كز ياد رفته باشد
در دام مانده باشد صيّاد رفته باشد
آه از دمى كه تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
امشب صداى تيشه از بيستون نيامد
شايد به خواب شيرين فرهاد رفته باشد(212)
خونش به تيغ حسرت يارب حلال بادا
صيدى كه از كمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناكى سازم خبر دلت را
وقتى كه كوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسيرى كز گِرد دام زلفت
با صد اميدوارى ناشاد رفته باشد
شادم كه از اسيران دامنكشان گذشتى
گو مشت خاك ما هم بر باد رفته باشد
پرشور از حزين است امروز كوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
شيخ محمدعلىبن ابوطالب حزين لاهيجى اصفهانى نيز از شاعرانى است كه بهغزل مطلع سخن ممتاز گرديده است و با اين كه ديوان خود را كه در چهار قسمتتدوين كرده داراى اشعار زيبايى است اما شهرت وى سهم عمدهاى از اين غزل دارد .حزين از اعقاب شيخ زاهد گيلانى است. وى در سال 1103 ه.ق در اصفهانولادت يافت و در سال 1181 ه.ق در بنارس هندوستان درگذشت. حزين متأثر ازسبك هندى است و او را مىتوان حد فاصل ميان شعر كهن و سبك هندى دانست.
من آن غارتگر جان مىپرستم
غم جان نيست جانان مىپرستم
برآمد گرچه از پروانهام آه
هنوز آتش عذاران مىپرستم
دميد از تربتم صبح قيامت
همان چاك گريبان مىپرستم
سرم سوداى جمعيت ندارد
من آن زلف پريشان مىپرستم
به گلبانگ پريشان دادهام دل
خروشان عندليبان مىپرستم
به چشمم درنمىآيد صفِ حور
من آن صفهاى مژگان مىپرستم
حزين از كورى خفّاش طبعان
من آن خورشيد تابان مىپرستم
23. مشتاق اصفهانى
مخوان ز ديرم به كعبه زاهد، كه برده از كف دل من آنجا
بهناله مطرب، بهعشوه ساقى، بهخنده ساغر، بهگريه مينا
به عقل نازى حكيم تا كى، به فكرت اين ره نمىشود طى
به كنه دانش خرد برد پى، اگر رسد خس به قعر دريا
چو نيست بينش به ديده دل، رخ ار نمايد حقت چه حاصل
كه هست يكسان، به چشم كوران، چه نقش پنهان چه آشكارا
چو نيست قدرت به عيش و مستى، بساز اى دل به تنگدستى
چو قسمت اين شد ز خوان هستى، دگرچه خيزد ز سعى بيجا
ربوده مهرى چو ذره تابم، از آفتابى در اضطرابم
كه گر فروغش به كوه تابد ز بىقرارى درآيد از پا
در اين بيابان ز ناتوانى، فتادم از پا چنانكه دانى
صبا پيامى ز مهربانى ببر ز مجنون به سوى ليلى
همين نه مشتاقِ آرزويت، مدام گيرد سراغ كويت
تمام عالم به جستوجويت، به كعبه مؤمن به دير ترسا
اين غزل زيبا هم از مشتاق اصفهانى است:
خوش آن گروه كه در بر رخ از جهان بستند
ز كاينات بريدند و با تو پيوستند(213)
به سرّ عشق كجا پى برند اهل خرد
مگر كنند فراموش آنچه دانستند
مخور به مرگ شهيدان كوى عشق افسوس
كه دوستان حقيقى به دوست پيوستند
مجو تلافى بيداد از بتان كاين قوم
نمك زنند بر آن دل كه از جفا خستند
جماعتى كه كنند از ستم فغان مشتاق
نه عاشقند كه تهمت به خويشتن بستند
24. عاشق اصفهانى
با اينهمه بىطاقتى در عشق كردم كارها
وين طالع بيكاره را خود آزمودم بارها
از ذوق ديدار كسى جان دادم و شد روشنم
كز ديدن روى نكو آسان شود دشوارها
اى سنگدل صياد من تا چند از ياد قفس
سر زير بال خود كشم در گوشه گلزارها
در آب و خاك ملك ما دردى نمىخواهد دوا
اينجا طبيبان فارغند از زحمت بيمارها
نه بهر طرح آشيان كز غيرت نامحرمان
خارى به گلشن مىكشم از رخنه ديوارها
حيف است غافل بگذرى اى برق بىپروا ز من
با صد مشقت جمع شد در آشيانم خارها
براى خاطر بيگانگان خطا كردى
كه ترك صحبت ياران آشنا كردى
ز سود خويش گذشتى به بيع من افسوس
به كم خريدى و بازم به كم بها كردى
ميانه دل و جان و تنم فراق افتاد
به يك نگاه كه كردى به من چها كردى
مگر ملول شوى از جفا و گرنه كراست
مجال آنكه بگويد ستم چرا كردى
به راه عشق خودم رخصت سفر دادى
هزار قافله دردم از قفا كردى
خوشم كه ذوق شكارم نرفت از دل تو
هزار بار مرا بستى و رها كردى
ببين به عاشق و كردار ناصواب مبين
كنون كه از كرمش مورد عطا كردى
25. نظيرى نيشابورى
دلم از هيچ مىرنجد، دل يارست پندارى
به تحريك نسيمى خاطرم آشفته مىگردد
به خود رأيى سر زلفين دلدارست پندارى
حياتم مىگزد بى او تماشاى چمن كردن
كه شكل غنچه بر گلبن سر مارست پندارى
بهنوعى طعن مردم را هدف گشتم كه دامانم
ز سنگ كودكان دامان كهسارست پندارى(214)
فلك را ديدهها بر هم نمىآيد شب از كينم
چنان هشيار مىخوابد كه بيدارست پندارى
«نظيرى» بىخوش و شيرين و نازك نكته مىگويى
ترا شكّر به خرمن گل به خروارست پندارى
محمدحسين نظيرى نيشابورى از شاعران قرن يازدهم ه.ق است. وى چونگروه بسيارى از شاعران پارسىگوى به دربار جلالالدين اكبرشاه درآمد و زمانى درهندوستان زيست و سرانجام به سال 1021 ه.ق در احمدآباد درگذشت. نظيرى از متقدّمان است كه به سعدى شيرازى ارادت خاص داشت. بشنويدچگونه اين غزل نظيرى شعر شيرين سعدى را تداعى مىكند كه فرموده است:
- برخيز تا يكسو نهيم اين دلق ازرقفام را...
چند از مؤذن بشنوم توحيد شركآميز را
كو عشق تا يكسو نهم شرعِ خلافانگيز را
ذكر شب و وردِ سحر نى حال بخشد نى اثر
خواهم بزنّارى دهم تسبيح دستآويز را
ترك شراب و شاهدم بيمار كردست اى طبيب
صحت نخواهم يافتن تا نشكنم پرهيز را
خاكى به باد آميخته گُردى ز جا انگيخته
آبى به مژگان مىزنم خاك غبارانگيز را
نى عشق افزايد برين نى مهر زيبد بيش از اين
كى ماند طرف قطرهاى پيمانه لبريز را
پيوسته ابرو در كُشش همواره مژگان در زدن
تا كى كسى بر دل خورد اين دشنههاى تيز را
26. طالب آملى
صبح است و نيم قطره ميَمْ در پياله نيست
زآنم دماغ گل نه و پرواى لاله نيست
بى ذوقتر ز مرده هفتاد سالهام
يك دم كه در پياله شراب دوساله نيست
اوراق كهنه كى به مىِ كهنه مىرسد
ذوقى كه در پياله بُوَد در رساله نيست
پهلو تهى ز نكهت گل مىكند مشام
امشب كه در بر آن بت مشكين كلاله نيست
كامم روا نشد ز لب لعل او مگر
تأثير در قلمرو اين آه و ناله نيست
مى در كف است طره معشوق گو مباش
بارى پياله هست اگر هم پياله نيست
هر كام دَركِ چاشنىِ غم نمىكند
اين نشأه جز به ساغر طالب حواله نيست
تو اين عهدى كه با من بسته بودى
مگر بهر شكستن بسته بودى(215)
به خاطر هيچ دارى كز سر مهر
مرا چون جامه بر تن بسته بودى
گريبانم ز كف مىدادى آنگاه
كه دامانم به دامن بسته بودى
بگو چون مىخليدى در دلم دوش
به هر مو چند سوزن بسته بودى
دلا مانع چه بودت از فغان دوش
كه بالِ مرغِ شيون بسته بودى
كه بودت شمع مجلس دوش كز رشك
ز رويش چشمِ روزن بسته بودى
چه صحبت داشتى دوشينه طالب
كه بر در قفل آهن بسته بودى
همانا تُرك مستى سوى اين ويرانه مىآيد
كه بوى خونى از زنجير اين ديوانه مىآيد
به تن گو هر سر مو تازه شو آماده زخمى
كه باز آن فتنهجو مىآيد و مستانه مىآيد
چراغان گلى امشب به پاى شمع مىبينم
مگر بلبل بهطرف مشهد پروانه مىآيد
كدامين گل چراغ خانه خمار شد كامشب
نسيمى كز چمن مىآمد از ميخانه مىآيد
تهى مينايى قسمت نگر كاين بىنصيبان را
لبى تا تر شود جان بر لب پيمانه مىآيد
حديث هجر تا كى همنشين، نَقلِ دگر سر كن
كه بوى خواب مرگ از طرز اين افسانه مىآيد
در فيض است اينجا حاجبى و پردهدارى نيست
بدين در آشنا مىآيد و بيگانه مىآيد
به دل نقش صنم چون مىروم زين خاكدان بيرون
به استقبال هر موييم صد آتشخانه مىآيد
27. هاتف اصفهانى
چه شود به چهره زرد من نظرى براى خدا كنى
كه اگر كنى همه درد من به يكى نظاره دوا كنى
تو شهى و كشور جان ترا، تو مهى و جان جهان ترا
ز ره كرم چه زيان تو را كه نظر به حال گدا كنى
ز تو گر تفقد و گر ستم بود آن عنايت و اين كرم
همه از تو خوش بود اى صنم چه جفا كنى چه وفا كنى
تو كمان كشيده و در كمين كه زنى به تيرم و من غمين
همه غمم بود از همين كه خدا نكرده خطا كنى
تو كه هاتف از برش اين زمان روى از ملامت بىكران
قدمى نرفته ز كوى وى نظر از چه سوى قفا كنى
اما ترجيعبند هاتف اصفهانى به تعبيرى از مرتبه شعر زمينى درگذشته است وچاشنى عنايت دارد.
اى فداى تو هم دل و هم جان
وى نثار رهت هم اين و هم آن
دل فداى تو چون تويى دلبر
جان نثار تو چون تويى جانان
دل رهاندن ز دست تو مشكل
جان فشاندن به پاى تو آسان
راه وصل تو راه پرآسيب
درد عشق تو درد بىدرمان
بندگانيم جان و دل بركف
چشم بر حكم و گوش بر فرمان
گر دل صلح دارى اينك دل
ور سر جنگ دارى اينك جان
دوش از سوز عشق و جذبه شوق
هر طرف مىشتافتم حيران
آخر كار شوق ديدارم
سوى دير مغان كشيد عنان
چشم بد دور خلوتى ديدم
روشن از نور حق نه از نيران
هر طرف ديدم آتشى كان شب
ديد در طور موسى عمران
پيرى آنجا به آتش افروزى
به ادب گِرد پير مغبچگان
همه سيمينعذار و گل رخسار
همه شيرينزبان و تنگ دهان
عود و چنگ و دف و نى و بربط
شمع و نقل و گل و مى و ريحان
ساقى ماهروى مشگين موى
مطرب بذلهگوى خوشالحان
مغ و مغزاده موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته ميان
من شرمنده از مسلمانى
شدم آنجا به گوشهاى پنهان
پير پرسيد كيست اين گفتند
عاشقى بىقرار و سرگردان
گفت جامى دهيدش از مىناب
گرچه ناخوانده باشد اين مهمان
ساقى آتشپرست آتش دست
ريخت در ساغر آتش سوزان
چون كشيدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم كفر از آن و هم ايمان(216)
مست افتادم و در آن مستى
به زبانى كه شرح آن نتوان
اين سخن مىشنيدم از اعضا
همه حتى الوريد و الشريان
كه يكى هست و هيچ نيست جز او
وحده لا اله الا هو
از تو اى دوست نگسلم پيوند
ور به تيغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نيم شكر خند
اى پدر پند كم ده از عشقم
كه نخواهد شد اهل، اين فرزند
من رهِ كوى عافيت دانم
چه كنم كاوفتادهام به كمند
پند آنان دهند خلق اى كاش
كه ز عشق تو مىدهندم پند
در كليسا به دلبر ترسا
گفتم اى دل به دام تو دربند
اى كه دارد به تار زنّارت
هر سر موى من جدا پيوند
ره به وحدت نيافتن تا كى
ننگ تثليث بر يكى تا چند
نام حق يگانه چون شايد
كه آب و ابن و روح قدس نهند
لب شيرين گشود و با من گفت
وز شكر خنده ريخت آب از قند
كه گر از سرّ وحدت آگاهى
تهمت كافرى به ما مپسند
در سه آيينه شاهد ازلى
پرتو از روى تابناك افكند
سه نگردد بريشم اَر او را
پرنيان خوانى و حرير و پرند
ما درين گفتوگو كه از يكسو
شد ز ناقوس اين ترانه بلند
كه يكى هست و هيچ نيست جز او
وحده لا اله الا هو
دوش رفتم به كوى باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش
محفلى نغز ديدم و روشن
مير آن بزم پير باده فروش
چاكران ايستاده صف در صف
باده خواران نشسته دوش به دوش
پير در صدر و ميكشان گِردش
پارهاى مست و پارهاى مدهوش
سينه بىكينه و درون صافى
دل پر از گفتوگوى و لب خاموش
همه را از عنايت ازلى
چشم حقبين و گوش رازنيوش
سخن اين به آن هنيألك
پاسخ آن به اين كه بادت نوش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوى دو كون در آغوش
به ادب پيش رفتم و گفتم
كاى ترا دل قرارگاه سروش
عاشقم دردناك و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان كوش
پير خندان به طنز با من گفت
كاى ترا پير عقل حلقه به گوش
تو كجا ما كجا اى از شرمت
دختر رز به شيشه برقعپوش
گفتمش سوخت جانم آبى ده
وآتش من فرو نشان از جوش
دوش مىسوختم از اين آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش
گفت خندان كه هين پياله بگير
سِتَدم گفت هان زياده منوش
جرعهاى دركشيدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و زحمت هوش
چون به هوش آمدم يكى ديدم
مابقى سر به سر خطوط و نقوش
ناگهان از صوامع ملكوت
اين حديثم سروش گفت بگوش
كه يكى هست و هيچ نيست جز او
وحده لا اله الا هو
چشم دل باز كن كه جان بينى
آنچه ناديدنى است آن بينى
گر به اقليم عشق روى آرى
همه آفاق گلستان بينى
بر همه اهل آن زمين به مراد
گردش دور آسمان بينى
آنچه بينى دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بينى
بىسر و پا گداى آنجا را
سر ز ملك جهان گران بينى
هم در آن پابرهنه جمعى را
پاى بر فرق فرقدان بينى
هم در آن سربرهنه قومى را
بر سر از عرش سايبان بينى
گاه وجد و سماع هر يك را
بر دو كون آستين فشان بينى
دل هر ذره را كه بشكافى
آفتابيش در ميان بينى
هر چه دارى اگر به عشق دهى
كافرم گر جوى زيان بينى
جان گدازى اگر به آتش عشق
عشق را كيمياى جان بينى
از مضيق حيات درگذرى
وسعت ملك لامكان بينى
آنچه نشنيده گوشت آن شنوى
وانچه ناديده چشمت آن بينى
تا به جايى رساندت كه يكى
از جهان و جهانيان بينى
با يكى عشق ورز از دل و جان
تا به عيناليقين عيان بينى
كه يكى هست و هيچ نيست جز او
وحده لا اله الا هو
يار بىپرده از در و ديوار
در تجلى است يا اولىالابصار
شمع جوئى و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهى بينى
همه عالم مشارق الانوار
كوروَش تا يد و عصا طلبى
بهر اين راه روشن هموار
چشم بگشا به گلستان و ببين
جلوه آب صاف در گل و خار
زاب بىرنگ صدهزاران رنگ
لاله و گل نگر در آن گلزار
پا به راه طلب نه از ره عشق
بهر اين راه توشهاى بردار
شود آسان ز عشق كارى چند
كه بود نزد عقل بس دشوار
يار گو بالغدو و الاصال
يار جو بالعشى و الابكار
صد رهت لن ترانى(217) ار گويد
باز مى دار ديده بر ديدار
تا به جايى رسى كه مىنرسد
پاى اوهام و پايه افكار
بار يابى به محفلى كانجا
جبرئيل امين ندارد بار
اين ره آن زاد راه و آن منزل
مرد راهى اگر بيا و بيار
ور نهاى مرد راه چون دگران
يار مىگوى و پشت سر مىخار
هاتف ارباب معرفت كه گهى
مست خوانندشان و گه هشيار
از مى و بزم و ساقى و مطرب
وز مغ و دير و شاهد و زنّار
قصد ايشان نهفته اسراريست
كه به ايما كنند گاه اظهار
پى برى گر به رازشان دانى
كه همين است سرّ آن اسرار
كه يكى هست و هيچ نيست جز او
وحده لا اله الا هو(218)
28. نشاط اصفهانى
در دل دوست به هر حيله رهى بايد كرد
منظر ديده قدمگاه گدايان شده است
كاخ دل در خور اورنگ شهى بايد كرد
روشنان فلكى را اثرى در ما نيست
حذر از گردش چشم سيهى بايد كرد
شب، چو خورشيد جهانتاب نهان از نظر است
طى اين مرحله با نور مهى بايد كرد
خوش همى مىروى اى قافلهسالار به راه
گذرى جانب گم كرده رهى بايد كرد
نه همين صفزده مژگان سيه بايد داشت
به صف دلشدگان هم نگهى بايد كرد
جانب دوست نگه از نگهى بايد داشت
كشور خصم تبه از سپهى بايد كرد
گر مجاور نتوان بود به ميخانه، «نشاط»
سجده از دور به هر صبحگهى بايد كرد
ميرزا عبدالوهاب نشاط اصفهانى از شاعران خوش قريحه عهد قاجار(219) است.نشاط، گاهى به شعر و زمانى به خط خوش نشاط خويش را افزون مىكرد. درمحضر او شوق و ذوق و ادب جلوه بسيار مىنمود. نشاط نيز از سعدى شيراز تأثير بسيار دارد:
زاهد ار ره ندهد خانه خمارى هست
وجه مى گر نرسد خرقه و دستارى هست
رفتنش بىسببى نيست ازين ره كه طبيب
گذرد بر سر آن كوچه كه بيمارى هست
مىرسد يار و به ياران نگرانست ولى
همه دانند كه پنهان به منش كارى هست(220)
اى رفيقان به سلامت ره منزل گيريد
كه مرا تا به در دير مغان كارى هست
غم گرفته است فرو مجلس مىخواران را
مگر امروز در اين ميكده هشيارى هست
شايد ار بر سر كوى تو بود جاى نشاط
بلبلى هست به هر خانه كه گلزارى هست
29. سروش اصفهانى
دو ابر بانگ زن گشت از دو سوى آسمان پيدا
به هم ناگاه پيوستند و بر شد از دو سو غوغا
ميان ابر تارى گشت پنهان چشمه روشن
چنان چون شخص مؤمن در ميان جامه ترسا
كشيدستند گويى از پى ناورد هم لشكر
سر لشكر به جابلسا بُنِ لشكر به جابلقا
چو پيوستند با هم بانگ هيجا از دو سو برشد
سوى هم تاختن كردند گويى از پى هيجا
همى رفتند زى هم، ليك نز رفتار خود آگه
همى گفتند با هم ليك از گفتار خود دانا
چو كوشيدند لختى بىتوان گشتند و بىقوت
معين برخاست بهر هر دو پشتاپشت از دريا
دگر باره خروشيدند با هم تا به گاه شب
ز گاه شب خروشيدند با هم نيز تا فردا
الا اى ابر كوشنده كه بىكينى فروشنده
چرا بىكين فروشى گر نهاى كاليوه(221) و شيدا
اينكه مىگوييم سروش اصفهانى كار شاعران دوره بازگشت را به كمال رسانيداز اين روست كه وى با چنين قصايد آبدارى كه گفته است، غزل را نيز به شيوايى وزيبايى سخنسرايان قرن هفتم سروده است:
مَفِكَن گره به زلفت بِهِلَش كه باز باشد
سر زلف عنبرين به كه چنين دراز باشد
رخ نازنين مپوشان همه زير زلف مشكين
بگذار روز و شب را ز هم امتياز باشد
به ره صبا ستادى سر زلف برگشادى
ز تو نافه شرم بادش پس از اينكه باز باشد
نه همين صبا كند خم قد سرو بوستان را
كه به پيش قامت تو همه در نماز باشد
شده معترف صنوبر به غلامى قد تو
كه ميان باغ و بستان به تو سرفراز باشد
من و احتمال دورى ز رخ تو حاش للّه
نفسى كه بى تو آيد نفس مجاز باشد
تو به حسن بىنيازى كه سروش بىنوا را
شب و روز از نكويان به تواش نياز باشد
ز چهره خوى چكدش چون بر او نگاه كنى
دگر ازو طمع بوسه از چه راه كنى
اگر بر آتش سوزان نشاندت منظور
خلاف شرع محبت بود كه آه كنى
ايا بتى كه ز سرو و ز ماه خوبترى
ترا سزد كه تكبر به سرو و ماه كنى
دهى در آينه ترتيب زلف سركش را
پىِ نبردِ كه آرايش سپاه كنى
مژه سياه و خط و خال و زلف و چشم سياه
مسلّم است كه روز مرا سياه كنى
تو را كه نوبت شاهىست در ولايت حسن
چرا نه گوش به فرياد دادخواه كنى
هواى صحبت خوبان دگر مكن اى دل
كه عيش بر من و بر خويشتن تباه كنى
ز كارهاى جهان بهتر اين بود كه سروش
دعاى خسرو جمشيد بارگاه كنى
30. فروغى بسطامى
كى رفتهاى ز دل كه تمنّا كنم تو را
كى بودهاى نهفته كه پيدا كنم تو را
غيبت نكردهاى كه شوم طالب حضور
پنهان نگشتهاى كه هويدا كنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدى كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
چشمم به صد مجاهده آيينهساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را
بالاى خود در آينه چشم من ببين
تا باخبر ز عالم بالا كنم تو را
مستانه كاش در حرم و دير بگذرى
تا قبلهگاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبى نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تو را
طوبى و سدره گر به قيامت به من دهيد
يك جا فداى قامت رعنا كنم تو را
زيبا شود به كارگه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زيبا كنم تو را
رسواى عالمى شدم از شور عاشقى
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را
با خيل غمزه گر به وثاقم گذر كنى
مير سپاه شاه صفآرا كنم تو را
شعرت ز نام شاه فروغى شرف گرفت
زيبد كه تاج تارك شعرا كنم تو را
خوش آنكه حلقههاى سر زلف واكنى
ديوانگان سلسلهات را رها كنى
كار جنون ما به تماشا كشيده است
يعنى تو هم بيا كه تماشاى ما كنى
كردى سياه زلف دو تا را كه در غمت
مويم سياه سازى و پشتم دو تا كنى
تو عهد كردهاى كه نشانى به خون مرا
من جهد كردهام كه به عهدت وفا كنى
من دل ز ابروى تو نبرم به راستى
با تيغ كج اگر سرم از تن جدا كنى
گر عمر من وفا كند اى ترك تندخوى
چندان وفا كنم كه تو ترك جفا كنى
سرتا قدم نشانه تير تو گشتهام
تيرى خدا نكرده مبادا خطا كنى
تا كى در انتظار قيامت توان نشست
برخيز تا هزار قيامت بهپا كنى
دانى كه چيست حاصل انجام عاشقى
جانانه را ببينى و جان را فدا كنى
شكرانهاى كه شاه نكويان شدى به حسن
مىبايد التفات به حال گدا كنى
حيف آيدم كز آن لب شيرين بذلهگوى
الاّ ثناى خسرو كشورگشا كنى
آفاق را گرفت فروغى فروغ تو
وقت است اگر به ديده افلاك جا كنى
كنون كه صاحب مژگان شوخ و چشم سياهى
نگاه دار دلى را كه بردهاى به نگاهى
مقيم كوى تو تشويش صبح و شام ندارد
كه در بهشت نه سالى معين است و نه ماهى
چو در حضور تو ايمان و كفر راه ندارد
چه مسجدى چه كُنشتى چه طاعتى چه گناهى
مده به دست سپاه فراق ملك دلم را
به شكر آنكه در اقليم حسن بر همه شاهى
بدينصفت كه ز هر سو كشيدهاى صف مژگان(223)
تو يك سوار، توانى زدن به قلب سپاهى
چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
كه شوق خال تو دارد مرا به حال تباهى
به غير سينه صد چاك خويش در صف محشر
شهيد عشق نخواهد نه شاهدى نه گواهى
اگر صباح قيامت ببينى آن رخ و قامت
جمال حور نجويى وصال سدره نخواهى
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآيد
كسى كه جان به ارادت نداده بر سر راهى
تسلى دل خود مىدهم به ملك محبت
گهى به دانه اشكى گهى به شعله آهى
فتاد تابش مهر مهى به جان فروغى
چنان كه برق تجلّى فتد به خرمن كاهى
گر عارف حق بينى چشم از همه بر هم زن
چون دل به يكى دادى آتش به دو عالم زن(224)
هم نكته وحدت را با شاهد يكتا گو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روى نكو بگشا
هم دست تمنّا را بر گيسوى پرخم زن
هم جلوه ساقى را در جام بلورين بين
هم باده بىغش را با ساده بىغم زن
ذكر از رخ رخشانش با موسى عمران گو
حرف از لب جانبخشش با عيسى مريم زن
حال دل خونين را با عاشق صادق گو
رطل مىصافى را با صوفى محرم زن
چون ساقى رندانى مىبا لب خندان خور
چون مطرب مستانى، نى با دل خرّم زن
چون آب بقا دارى بر خاك سكندر ريز
چون جام به چنگ آرى با ياد لب جم زن
چون گرد حرم گشتى با خانه خدا بنشين
چون مى به قدح كردى بر چشمه زمزم زن
در پاى قدح بنشين زيبا صنمى بگزين
اسباب ريا برچين كمتر ز دعا دم زن
گر تكيه دهى وقتى، بر تخت سليمان ده
ور پنجه زنى روزى، در پنجه رستم زن
گر دردى از او بردى صد خنده به درمان كن
ور زخمى از او خوردى صد طعنه به مرهم زن
يا پاى شقاوت را بر تارك شيطان نه
يا كوس سعادت را بر عرش مكّرم زن
يا كحل ثوابت را، در چشم ملائك كش
يا برق گناهت را، بر خرمن آدم زن
يا خازن جنت شو، گلهاى بهشتى چين
يا مالك دوزخ شو، درهاى جهنم زن
يا بنده عقبا شو يا خواجه دنيا شو
يا ساز عروسى كن، يا حلقه ماتم زن
زاهد سخن تقوى، بسيار مگو با ما
دم دركش از اين معنى يعنى كه نفس كم زن
گر دامن پاكت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر ديده پُرنَم زن
گر همدمى او را پيوسته طمع دارى
هم اشك پياپى ريز هم آه دمادم زن
سلطانى اگر خواهى درويش مجرّد شو
نه رشته به گوهر كش، نه سكّه به درهم زن
چون خاتم كارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارك نِه، نه دست به خاتم زن
تا چند فروغى را مجروح توان ديدن
يا مرهم زخمى كن، يا ضربت محكم زن
يك شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را ز آن مه بيدادگر خواهم گرفت
چشم گريان را به طوفان بلا خواهم سپرد
نوك مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
نعرهها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
شعلهها خواهم شد و در خشك و تر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم كشيد
آرزويم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
يا به زندان فراقش بىنشان خواهم شدن
يا گريبان وصالش بىخبر خواهم گرفت
يا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد
يا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
يا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد
يا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت
زندگى را با دم تيغش ز سر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزى نظر خواهم فكند
كام چندين ساله را از يك نظر خواهم گرفت
يا سر و پاى مرا در خاك و خون خواهد كشيد
يا بر و دوش ورا در سيم و زر خواهم گرفت
گر فروغى ماهِ من برقع ز رو خواهد فگند
صد هزاران عيب بر شمس و قمر خواهم گرفت
31. فايز دشتستانى
خدايا اين سفر كى مىرود سر
خدايا كن سفر آسان به فايز
كه بيند بار ديگر روى دلبر
به قربان خم زلف سياهت
فداى عارض مانند ماهت
ببردى دين فايز را به غارت
تو شاهى خيل مژگانها سپاهت
دلا نتوان به زلفش آرميدن
از اين زنجير بهتر پا كشيدن
تو اى فايز! مكن بازى به زلفش
كه اين مار آخرت خواهد گزيدن
نمىبينم ز مردم آشنايى
نمىآيد ز كس بوى وفايى
مده فايز! به وصل گلرخان دل
كه آخر مىكشندت از جدايى
سر زلف تو آشوب جهان شد
اسير زلف تو پير و جوان شد
هنوزم اول دنياست، فايز!
كه بر پا فتنه آخر زمان شد
خبر دارى به من هجران چها كرد؟
دلم را ريش و جانم مبتلا كرد
ز مردم عشق تو پوشيده فايز
ولى شوق تو رازش بر ملا كرد
نخستينبار بايد ترك جان كرد
سپس آهنگ روى گلرخان كرد
نبايد در طريق عشق، فايز!
حذر از خنجر و تير و سنان كرد
جفا از تو بتا! خون خوردن از من
ز تو جور و تحمل كردن از من
تو را با گريه فايز چه مطلب؟
دل از من، ديده از من، دامن از من
نسيم! آهسته آهسته سحرگاه
روان شو سوى يار از راه و بيراه
بجنبان حلقه زنجير زلفش
ز حال زار فايز سازش آگاه
فايز دشتستانى شوريده شيدايى است كه دوبيتيهاى لطيف و عارفانه او بر جانمشتاقان مىنشيند.
دلم تنگه چو ميناى شكسته
كه يارم با رفيق بد نشسته
همه گويند كه فايز تار بردار
صدا كى مىدهد تار شكسته
سحر از بس كه ناليدم زهجران
بر احوالم ترحم كرد جانان
خرامان مو پريشان سويم آمد
به فايز بست از نو عهد و پيمان
قلم آور كه بنويسم كتابى
به پيش دلبر عالى جنابى
تو فايز مىكشى فردا چه گويى
قيامت مىشود آخر حسابى
به زير زلف مشكين عارض يار
نمايان چون قمر اندر شب تار
چنان جلوه كند بر چشم فايز
كه زاغى برگ گل دارد به منقار
به قرآنى كه آيهاش بىشماره
به آن شاهى كه تيغش ذوالفقاره
سر از بالين عشقت بر ندارم
كه تا دين محمد برقراره
32. طبيب اصفهانى
به نازى كه ليلى به محمل نشيند(225)
به دنبال محمل چنان زار گريم
كه از گريهام ناقه در گِل نشيند
خوش آن دم كه تيرى ز ابرو كمانى
به پهلوى اين نيمبسمل نشيند
بنازم به بزم محبت كه آنجا
گدايى به شاهى مقابل نشيند
خَلَد گر به پا خارى آسان برآيد
چه سازم به خارى كه بر دل نشيند
پى ناقهاش افتم آهسته، ترسم
غبارى به دامان محمل نشيند
مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشى
ز بامى كه برخاست مشكل نشيند
عجب نيست از گل كه خندد به سروى
كه در اين چمن پاى در گِل نشيند
طبيب از طلب در دو گيتى مياسا
كسى چون ميان دو منزل نشيند
در ميان اشعار خوش پارسى به غزلياتى برمىخوريم كه حتى بيش از هيمنه وسطوت ادبى خود مورد اقبال عامه واقع شدهاند و دهان به دهان مىگردند و چهبسيار شاعران ديگر به اقتفاء آنها رفتهاند. غزل، «غمت در نهانخانه دل نشيند» ميرزاعبدالباقى طبيب اصفهانى از ميانه قرن دوازدهم ه.ق (1168 - 1127) تاكنونچنين وجههاى دارد و حتى استاد جلال همايى در كتاب شريف صناعات ادبىمىگويد: «به همراه پدر كه از شعراى به نام اصفهان بود در انجمن ادبى صائبحضور داشتم و شاعران غزلهاى خويش را كه به اقتفاء غزل طبيب سروده بودندبرمىخواندند و چون شاعرى چنين آغاز نمود كه:
چنان در خم زلفت اين دل نشيند
كه ديوانه اندر سلاسل نشيند
پدر دزديده در من نگريست كه چگونه غزل مرا به سرقت دادهاى و من مؤدبانهبه او نگريستم كه معناى توارد داشت».
33. يغماى جندقى
مىرسد خشكلب از شط فرات اكبر من،
نوجوان اكبر من
سيلانى بكن اى چشمه چشم تر من،
نوجوان اكبر من
كسوت عمر تو تا اين خم فيروز نمون،
لعلى آورده برون
گيتى از نيل عزا ساخت سيه معجر من،
نوجوان اكبر من
تا ابد داغ تو اى زاده آزادهنهاد،
نتوان برد ز ياد
از ازل كاش نمىزاد مرا مادر من،
نوجوان اكبر من
يغما با روحانى و مجتهد و دانشمند معروف زمان خود، حاج ملا احمد نراقىمجالست داشت. گويند روزى حاج ملا احمد اين رباعى را براى يغما خواند كه:
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهى بكند
نه چنان است گمانم كه گناهى بكند
ما به عاشق نه همين رخصت ديدار دهيم
بوسه را نيز دهيم اذن كه گاهى بكند(226)
و يغماى جندقىِ حاضرجواب و خوشمشرب به جاى اظهارنظر ادبى تنهاگفت: «كاش فتواى سوم را هم مىفرموديد.»!
نگاه كن كه نريزد دهى چو باده به دستم
فداى چشم تو ساقى به هوش باش كه مستم(227)
كنم مصالحه يكسر به صالحان مى كوثر
به شرط آنكه نگيرند اين پياله ز دستم
ز سنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
به وجه خير و تصدق هزار توبه شكستم
چنين كه سجده برم بىحفاظ پيش جمالت
به عالمى شده روشن كه آفتابپرستم
كمند زلف بتى گردنم ببست به مويى
چنان كشيد كه زنجير صد علاقه گسستم
نه شيخ مىدهدم توبه و نه پير مغان مى
ز بس كه توبه نمودم ز بس كه توبه شكستم(228)
ز گريه آخرم اين شد نتيجه در پى زلفش
كه در ميان دو درياى خون فتاده نشستم
ز قامتش چو گرفتم قياس روز قيامت
نشست و گفت: قيامت به قامتى است كه هستم
حرام گشت به يغما بهشت روى تو روزى
كه دل به گندم آدمفريب خال تو بستم
بهار، ار باده در ساغر نمىكردم چه مىكردم
ز ساغر گر دماغى تر نمىكردم چه مىكردم
هوا تر، مىبه ساغر، من ملول از فكر هوشيارى
اگر انديشه ديگر نمىكردم چه مىكردم
عرض ديدم بهجز مى هرچه زآن بوى نشاط آمد
قناعت گر بدين جوهر نمىكردم چه مىكردم
چرا گويند در خم خرقه صوفى فرو كردى
به زهد آلوده بودم گر نمىكردم چه مىكردم
ملامت مىكنندم كز چه برگشتى ز مژگانش
هزيمت گر ز يك لشكر نمىكردم چه مىكردم
مرا چون خاتم سلطانى ملك جنون دادند
اگر ترك كله افسر نمىكردم چه مىكردم
به اشك ار كيفر گيتى نمىدادم چه مىدادم
به آه ار چاره اختر نمىكردم چه مىكردم
ز شيخ شهر جان بردم به تزوير مسلمانى
مدارا گر به اين كافر نمىكردم چه مىكردم
گشود آنچ از حرم بايست از دير مغان يغما
رخ اميد بر اين در نمىكردم چه مىكردم
34. قاآنى
نسيم خلد مىوزد مگر ز جويبارها
كه بوى مشك مىدهد هواى مرغزارها
به چنگ بسته چنگها به ناى هشته زنگها
چكاوها كلنگها تذروها هزارها
ز خاك رسته لالهها چو بسدين پيالهها
به برگ لاله ژالهها چو در شفق ستارها
ز ريزش سحابها بر آبها حبابها
چو جوى نقره آبها روان ز آبشارها
در اين بهار دلنشين كه گشته خاك عنبرين
ز من ربوده عقل و دين نگارى از نگارها
رفيق جو شفيقخو عقيقلب شقيقرو
رقيقدل دقيق مو چه مو ز مشك تارها
به طره كرده تعبيه هزار طبله غاليه
به مژه بسته عاريه برنده ذوالفقارها
دو كوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها
قاآنى در قصيده توانا بود و با اينكه قصايد او عموماً مديحه محسوبمىشوند از صنعت تشبيب نيكويى برخوردار است. او در به كار گرفتن الفاظ بديعو تعابير خيالانگيز و موزون چنان ماهر بود كه جذبه ظاهرى شعر او بر مفاهيم آنرجحان دارد.
رسم عاشق نيست با يك دل دو دلبر داشتن
يا ز جانان يا ز جان بايست دل برداشتن
يا اسير حكم جانان باش يا دربند جان
زشت باشد نو عروسى را دو شوهر داشتن
اى كه جويى كيمياى عشق پرخون كن دو چشم
هست شرط كيميا گوگردِ احمر داشتن
شكرستان كن درون از عشق تا كى بايدت
دست حسرت چون مگس از دور بر سر داشتن
تا كى از نقلِ كرامتهاى مردان بايدت
عشوهها همچون زنان در زير چادر داشتن
از كرامت عار آيد مرد را كانصاف نيست
ديده از معشوق بر بستن، به زيور داشتن
خود كرامت شو كرامت چند جويى ز آن و اين
تا توانى برگ بىبرگى ميسر داشتن
قاآنى در ابداع مضامين ريخته در قالبهاى نو نيز طبعآزمايى كرده و در اوزانروان و تازه شعرهاى شيرينى دارد. از جمله اين سرودهها مصيبتنامه سالارشهيدان است:
بارد، چه، خون، كه، ديده، چسان، روز و شب، چرا
از غم، كدام غم، غم سلطان اوليا
نامش كه بود، حسين، ز نژاد كه، از على
مامش كه بود، فاطمه، جدش كه، مصطفى
چون شد، شهيد شد، به كجا، دشت ماريه
كى، عاشر محرم، پنهان، نه برملا
شب كشته شد، نه، روز، چه هنگام، وقت ظهر
شد از گلو بريده سرش، نى، نى از قفا
سيراب كشته شد، نه، كس آبش نداد، داد
كه، شمر، از چه چشمه، ز سرچشمه فنا
اين شاعر با چنين سنگينى وزن شعرى و سوز و گداز مضمون وقتى طبيعت راتوصيف مىكند، سبك شاعران قرن پنجم و ششم و هفتم يادآور مىشود.
بنفشه رسته از زمين به طرف جويبارها
و يا گسسته حور عين ز زلف خويش تارها
ز سنگ اگر نديدهاى چسان جَهَدْ شرارها
به برگهاى لاله بين ميان لالهزارها
كه چون شراره مىجهد ز سنگ كوهسارها
ندانم اين ز كودكى شكوفه از چه پير شد
نخورده شير عارضش چرا به رنگ شير شد
گمان برم كه همچو من به دام غم اسير شد
ز پا فكنده دلبرش چه خوب دستگير شد
بلى چنين برند دل ز عاشقان نگارها
دوش كه اين گِرد گَرد گنبد مينا
آبلهگون شد چو چهر من ز ثريّا
تند و غضبناك و سخت و سركش و توسن
از در مجلس درآمد آن بت رعنا
ماه خُتن شاهِ روم شاهد كشمير
فتنه چين شور خُلّخ آفت يغما
تاجكى از مشكِ تر گذاشته بر سر
غيرت تاج قباد و افسر دارا
خَمخَم و چينچين شكنشكن سر زلفش
كرده ز هر سو پديد شكل چليپا
روى سپيدش برادر مَهِ گردون
موى سياهش پسر عم شب يلدا
چشم مگو يك قبيله زنگى جنگى
تير و كمان برگرفته از پى هيجا
زلفش از جنبش نسيم چو رقّاص
گاه به پايين فتاد و گاه به بالا
چشم مگو يك قرابه باده خلّر
زلف مخوان يك لطيمه عنبر سارا
حلقه زلفش كليد نعمت جاويد
مژده وصلش نويدِ دولت دنيا
مات شدم در رخش چنان كه تو گفتى
او همه خورشيد گشت و من همه حِربا
چين نپسنديدمش به چهره اگرچه
شاهد غضبان بود ز عيب مبرّا
گفتمش اى شوخ، چين به چهر ميفكن
خوش نبود پيچ و خم به چهره زيبا
چين و شكن بايدت به زلف نه بر روى
جور و ستم شايدت به غير نه بر ما
سركه فروشى مكن ز چهره كه در عشق
هيچم از آن سركه كم نگردد صفرا
شاهد بايد گشادهروى و سخنگوى
دلبر و دلجوى و دلفريب و دلارا
دلبر بايد كه هر دم از در شوخى
بوسه نمايد لبش به طبع تقاضا
سيب زنخدانش وقف عارف و عامى
تنگ نمكدانش نذر جاهل و دانا
كرد شكرخندهاى كه حكمت مفروش
زشت چه داند رموز طلعت زيبا
لعبت شيرين اگر ترش ننشيند
مدعيانش طمع كنند به حلوا
حاجب بار ملوك اگر نكند منع
خوانِ شهان مفلسان برند به يغما
خار اگر پاسبان نخل نباشد
بر زبر نخل كس نبيند خرما
زشت به هر جا رود در است به خوارى
گر همه باشد ز نسل شاه بخارا
خود نشنيدى مگر كه مايه عشرت
طلعتِ زيبا بود نه خلعتِ ديبا
گفتمش احسنت اى نگار سخنگو
وه كه شكيبم ربودى از لب گويا
پيشترك آى تا لب تو ببوسم
كز لب لعل تو گشت حل معما
همچو يكى شير خشمگين بخروشيد
لرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضا
گفت كه اى مفلس اين چه بىادبى بود
خيز و وداعم كن و صداع ميفزا
گر تو بدين مايه دانش از بشرستى
نفرين بادت به جان ز آدم و حوّا
كاش كه سيلى زمين تمام بشويد
كز تو ملّوث شدهست توده غبرا
اينقدر اى بىادب هنوز ندانى
كز لب من كوته است دست تمنّا
هيچ شنيدى به عمر خود كه گدايى
تارِ طمع افكند به گردن جوزا
كس لب لعل مرا نيارد بوسيد
جز كه ثناگوى شهريار توانا
جستم و از وجد، آستين بفشاندم
يك دو معلق زدم چو مردم شيدا
گفتمش الحمد پس تو زآنِ من استى
دم مزن اى خوبچهر از «نعم» و «لا»
مهتر قاآنى آن منم كه ز دانش
در همه گيتى كسم نبيند همتا
مادح خاص خدايگان ملوكم
مدحت او خوانده صبح و شام به هر جا
نرمك نرمك لبان گشود به خنده
وز لبكانش چكيد شهد مهنّا
خندان خندان دويد و پيش من آمد
دوخت دو لب بر لبم كه بوسه بزن ها
الحق شرم آمدم بدين لب منكَر
بوسه زدن بر لبى چو لاله حمرا
كاين لبِ همچون زلوىِ من نه سزا بود
بر لبكى سرختر ز خونِ مصفا
گفتمش اى تُرك داده گير دو صد بوس
كز لب لعل تو قانعم به تماشا
روى تُرُش كرد و گفت كبر فرو هِل
كز تو تولاّ نكو بود نه تبرّا
شاعر و آنگاه ردّ بوسه شيرين؟
كودك و آنگاه تَرك جوز منقّا
مادح شاهى تو را رسد كه بروبد
خاك رهت را به زلف تافته حورا
بوسه بزن مَر مرا زِ لطف و گرنه
نزد بتان سرشكسته گردم و رسوا
در همه عضوم مخيّرى پى بوسه
از سرم اينك بگير بوسه بزن تا
روى و لبم هر دو نيك در خور بوساند
اين من و اينك تو، يا ببوس لبم يا
گفتمش اى تُرك، تَرك اين سخنان گوى
بس كن از اين غمز و رمز و عشوه و ايما
با تو خيانت كنم هلا به چه زهره؟
با تو جسارت كنم الا به چه يارا
خصلت دزدان و خوى راهزنان است
چشم طمع دوختن به جانب كالا
گفت اگر كام من نبخشى امشب
نزد مَلِك از تو شكوه رانم فردا
گفتم رو رو كه كار اگر به شه افتد
شاه مرا برگزيند از همه دنيا
شه نخرد شَعرِ دلكش تو به مويى
چون كند از روى لطف شِعرِ من اِصغا
گفت مزن لاف و عشوه كم كن ازيراك
مايه شعر تو از من است سراپا
گر نكشد سرخ گل نقاب ز چهره
بلبل مسكين چگونه بركِشد آوا
شادى خسرو بود ز طلعت شيرين
ناله وامق بود ز الفت عَذرا
چهره يوسف به خواب ديد، كه در مصر
تَرك وصال عزيز گفت زليخا
گفتمش اى تُرك در لبان تو گويى
رحل اقامت فكنده است مسيحا
خندهكنان گفت كاين تعلّل تا كى
خيز و بگو مدحى از شهنشه دانا
منبع: سوره مهر