کجاوه سخن -8

اين‏چنين عاشقانه غزل گفتن سزاوار حبس در «دهك» و «سو» و «حصار» ناى‏است؟! ولادت مسعود حدود سال 440 ه . ق (440-438 ه . ق( بوده است و چون‏اربعينى از حيات او گذشت و به قولى چهل سال در شيشه پاكى ماند به زندان افتاد)سال 480 ه . ق( و قريب ده سال محبوس در حصن حصين بود و حاصل اين‏اسارت و حبس تاريخى قصيده حصار ناى است.
يکشنبه، 13 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کجاوه سخن -8
کجاوه سخن -8
کجاوه سخن -8

نويسنده: اسدالله بقایی نایینی

از رودکی تا عطار نیشابوری(2)

8) مسعود سعد سلمان
شعر پارسى با نامهايى چون مسعود سعد عجين شده است. اين احتشام نام نه‏فقط به‏خاطر استوارى كلام و جزالت لفظ و قوام شعر اوست بلكه شخصيت آزاده‏و درد و رنجى كه تاوان اين حريت است مسعود را سعد سلمان ادبيات پارسى كرده‏است.
زلفين سياه آن بت رعنا
گشته است طراز روى چون ديبا
زنجير شدست زلف مشكينت
و افكنده مرا ز دور در سودا
شيدا شده‏ام چرا همى ننهى
زنجير دو زلف بر من شيدا
بر من ز تو جور و تو بدان راضى
با من تو دوتا و من به دل يكتا
اين‏چنين عاشقانه غزل گفتن سزاوار حبس در «دهك» و «سو» و «حصار» ناى‏است؟!
ولادت مسعود حدود سال 440 ه . ق (440-438 ه . ق( بوده است و چون‏اربعينى از حيات او گذشت و به قولى چهل سال در شيشه پاكى ماند به زندان افتاد)سال 480 ه . ق( و قريب ده سال محبوس در حصن حصين بود و حاصل اين‏اسارت و حبس تاريخى قصيده حصار ناى است.
نالم به دل چو ناى، من اندر حصار ناى
بستى گرفت همت من زين بلندجاى
آرد هواى ناى مرا ناله‏هاى زار
جز ناله‏هاى زار چه آرد هواى ناى
گردون به درد و رنج مرا كشته بود اگر
پيوند عمر من نشدى نظم جان‏فزاى
نه نه ز حصن ناى بيفزود جاه من
داند جهان كه مادر ملكست حصن ناى
من چون ملوك سر ز فلك برگذاشته
زى زهره برده دست و به مه بر نهاد پاى
از ديدگاه پاشم درهاى قيمتى
وز طبع‏گه خرامم در باغ دلگشاى
نظمى به كامم اندر چون باده لطيف
خطى به دستم اندر چون زلف دلرباى
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا طبع غمزداى
از رنج تن تمام نيارم نهاد پى
وز درد دل بلند نيارم كشيد واى
بر من سخن نبست نبندد بلى سخن
چون يك سخن نيوش نباشد، سخن‏سراى
كارى‏ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رُمح(117) آب داده و از تيغ سرگراى
گردون چه خواهد از من بيچاره ضعيف
گيتى چه خواهد از من درمانده گداى
گر شير شرزه نيستى اى فضل كم شكر
ور مار گرزه نيستى اى عقل كم‏گزاى
اى محنت ار نه كوه شدى ساعتى برو
وى دولت ار نه باد شدى لحظه‏يى به پاى
اى بى‏هنر زمانه، مرا پاك در نورد
وىِ كور دل سپهر مرا نيك برگراى
اى روزگار هر شب و هر روز از حَسَدْ
دَه چَهْ ز محنتم كَنْ و ده در ز غم گشاى
در آتش شكيبم چون گل فروچكان
بر سنگ امتحانم چون زر بيازماى
وز بهر زخم گاه چو سيمم فرو گذار
وز بهر حبس گاه چو مارم همى فساى
اى اژدهاى چرخ دلم بيشتر بخور
وى آسياى چرخ تنم تنگ‏تر بساى
اى ديده سعادت تارى شو و مبين
وى مادر اميد سترون شو و مزاى
اى تن جزع مكن كه مجازى است اين جهان
وى دل غمين مشو كه سپنجى است اين سراى
گر عزّ و ملك خواهى اندر جهان مدار
جز صبر و جز قناعت دستور و رهنماى
كلام مسعود سعد سلمان بليغ و مؤثر و فصيح است اما درد روزگار از آن‏پيداست.
از كرده خويشتن، پشيمانم
جز توبه ره دگر نمى‏دانم
كارم همه بخت بد بپيچاند
در كام زبان همى چه پيچانم
اين چرخ به كام من نمى‏گردد
بر خيره سخن همى چه گردانم
تا زاده‏ام اى شگفت محبوسم
تا مرگ مگر كه وقف زندانم
بر مغز من اى سپهر هر ساعت
چندين چه زنى كه من نه سندانم
رو رو كه بايستاد شبديزم
بس بس كه فرو گسست خفتانم
سبحان‏الله مرا نگويد كس
تا من چه سزاى بند سلطانم
از كوزه اين و آن بود آبم
در سفره آن و اين بود نانم
آن است همه كه شاعرى نحلم(118)
دشوار سخن شدست آسانم
در سينه كشيده عقل گفتارم
بر ديده نهاده فضل ديوانم
نقصان نكنم كه در هنر بحرم
خالى نشوم كه در ادب كانم
از گوهر دامنى فرو ريزد
گر آستينى ز طبع بفشانم
والله كه چو گرگ يوسفم والله
بر خيره همى نهند بهتانم
گر هرگز ذره‏اى كژى باشد
در من، نه ز پشت سعد سلمانم
9) كسايى مروزى
گويند هيچ شاعرى به زيبايى كسايى مروزى گل را تصوير نكرده است:
گل نعمتى است هديه فرستاده از بهشت
مردم كريم‏تر شود اندر نعيم گل
اى گل‏فروش، گل چه فروشى به جاى سيم
وز گل عزيزتر چه‏ستانى به سيم گل!
گويى ملك‏الشعراى مرو را سر و سرّى عاشقانه با گل است:
نرگس نگر چگونه همى عاشقى كند
بر چشمكان آن صنم خُلّخى‏نژاد
گويى مگر كسى بشد از آب زعفران
انگشت زرد كرد به كافور بر نهاد
نيلوفر كبود نگه كن ميان آب
چون تيغ آبداده و ياقوت آبدار
همرنگ آسمان و به‏كردار آسمان
زرديش بر ميانه چو ماهِ دَه و چهار
چون راهبى كه دو رخ او سال و ماه زرد
وز مطرف(119) كبود ردا كرده و ازار
كسايى شاعر قرن چهارم ه . ق و از نخستين سرايندگان شعر پارسى است‏ولادتش به سال 341 ه . ق و گويى تا اواخر قرن چهارم زندگانى كرد و با طلوع‏ستاره‏اى به نام ناصرخسرو (394 ه . ق( عَلَم شعر پارسى را بدو سپرد.
اى ز عكس رخ تو آينه ماه
شاه حُسنى و عاشقانت سپاه
هر كجا بنگرى دَمَد نرگس
هر كجا بگذرى بر آيد ماه
روى و موى تو نامه خوبى است
چه بود نام جز سپيد و سياه
به لب و چشم راحتى و بلا
به رخ و زلف تو بريى و گناه
دست ظالم ز سيم كوته به
اى به رخ سيم زلف كن كوتاه
10) حکیم سنايى غزنوی
شايد بتوان حكيم ابوالمجد مجدود بن آدم سنايى را از پيشروان و پايه‏گذاران‏شعر عرفانى پارسى دانست. ولادت او در نيمه دوم قرن پنجم اتفاق افتاد و مى‏دانيم‏شعر پارسى تا قرن پنجم بيشتر مضامينى جز عرفان داشت اما بعد از سنايى بزرگان‏عارفى چون عطار و مولانا و شيخ محمود شبسترى قدم به عرصه شعر عرفانى‏گذاردند كه ظهور آنان بى‏ترديد بى‏تأثير از حديقه و ديگر آثار سنايى نيست:
عاشقى را يكى فسرده بديد
كه همى مرد و خوش همى خنديد
گفت كافر به وقت جان دادن
خندت از چيست و اين خوش استادن
گفت خوبان چو پرده بر گيرند
عاشقان پيششان چنين ميرند!
دعا و مناجات در شعر پارسى با غزل مناجات‏گونه سنايى رابطه‏اى نزديك‏دارد:
ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكى و خدايى
نروم جز به همان ره كه توام راه‏نمايى
همه درگاه تو جويم همه از فضل تو پويم
همه توحيد تو گويم كه به توحيد سزايى
تو حكيمى، تو عظيمى، تو كريمى، تو رحيمى
تو نماينده فضلى، تو سزاوار ثنايى
برى از رنج و گدازى برى از درد و نيازى
برى از بيم و اميدى برى از چون و چرايى
نتوان وصف تو گفتن كه تو در وصف نگنجى
نتوان شبه تو گفتن كه تو در وهم نيايى
همه غيبى تو بدانى همه عيبى تو بپوشى
همه بيشى تو بكاهى همه كمّى تو فزايى
لب و دندان سنايى همه توحيد تو گويد
مگر از آتش دوزخ بودش روى رهايى
غزل سنايى آميخته‏اى از شعر عرفانى و عاشقانه است اگر چه اين دو را يكى‏بايد دانست:
برگ بى‏برگى ندارى لاف درويشى مزن
رخ چو نامردان ميارا جان چو عياران مكن
هرچه يابى جز هوى آن دين بود در دل نگار
هر چه بينى جز خدا آن بت بود در هم شكن
چون دو عالم زير پايت جمع شد پايى بكوب
چون دو كون اندر دو دستت جمع شد دستى بزن
هر خسى از رنگ و گفتارى بدين ره كى رسد
درد بايد صبرسوز و مرد بايد گام‏زن
سالها بايد كه تا يك سنگ اصلى ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن
با دو قبله در ره توحيد نتوان رفت راست
يا رضاى دوست بايد يا هواى خويشتن
سوى آن حضرت نپويد هيچ دل با آرزو
با چنين گلرخ نخسبد هيچ‏كس با پيرهن
مكن در جسم و جان منزل كه اين دونست و آن والا
قدم زين هر دو بيرون نِه نه اينجا باش و نه آنجا
به هرچ از راه دور افتى چه كفر آن حرف و چه ايمان
به هرچ از دوست وامانى چه زشت آن نقش و چه زيبا
گواه رهرو آن باشد كه سردش يابى از دوزخ
نشان عاشق آن باشد كه خشكش بينى از دريا
سخن كز روى دين گويى چه عبرانى چه سُريانى
مكان كز بهر حق جويى چه جابلقا چه جابلسا(120)
چه مانى بهر مردارى چو زاغان اندرين پستى
قفس بشكن چو طاوسان، يكى بر پر برين بالا(121)
بمير اى دوست پيش از مرگ اگر مى زندگى خواهى
كه ادريس(122) از چنين مردن بهشتى گشت پيش از ما
به تيغ عشق شو كشته كه تا عمر ابد يابى
كه از شمشير بويحيى(123) نشان ندهد كس از احيا
چه دارى مهر بد مهرى كزو بى‏جان شد اسكندر
چه بازى عشق با يارى كزو بى‏ملك شد دارا
ببين بارى كه هر ساعت از اين پيروزگون خيمه
چه بازيها برون آرد همى اين پير خوش‏سيما
گر امروز آتش شهوت بكشتى بى‏گمان رستى
و گرنه تف آن آتش ترا هيزم كند فردا
چو علمت هست خدمت كن چو دانايان كه زشت آيد
گرفته چينيان احرام و مكّى خفته در بطحا(124)
چو علم آموختى از حرص آنگه ترس كاندر شب
چو دزدى با چراغ آيد گزيده‏تر بَرَد كالا
عشق بازيچه و حكايت نيست
در ره عاشقى شكايت نيست
حسن معشوق را چو نيست كران
درد عشاق را نهايت نيست
رايت عشق آشكارا كن
ز آنكه در عشق روى و رايت نيست
عالم علم نيست عالم عشق
رؤيت صدق چون روايت نيست
هر كه عاشق شناسد از معشوق
قوّت عشق او به‏غايت نيست
هرچه دارى چو دل ببايد باخت(125)
عاشقى را دلى كفايت نيست
كس به دعوى به دوستى نرسد
چو ز معنى در او سرايت نيست
حديقه سنايى از جمله آثار گران‏قدر اين شاعر عارف است. نمونه‏هايى از اين‏مثنوى شريف را هديه احباب مى‏كنيم:
حاجبى برد جام نوشروان
ديد خود شاه و كرد از او پنهان
دل خازن ز بيم شر برخاست
جام جستن گرفت از چپ و راست
شاه گفتش مرنج و غصه مسنج
بى‏گنه را مدار در غم و رنج
كان كه برداشت جام ندهد باز
وانكه دانست فاش نكند راز
در خطا دير گير و زود گذار
در سخا سخت‏مهر و سست‏مهار
صبر كن بر سياست اى جاهل
تا شوى سايس ولايت دل
آنكه زهرت دهد بدو ده قند
وانكه از تو برد بدو پيوند
آنكه سيمت نداد زر بخشش
آنكه پايت بريد سر بخشش
تا شوى در جهان وصل و فراق
دفترى از مكارم اخلاق
وسعت آنجا كه راه يزدانى است
تنگى آنجا كه بند انسانى است
در جهانى كه عقل و ايمان است
مردن جسم زادن جان است
تن فدا كن كه در جهان سخن
جان شود زنده چون بميرد تن
چار مرغند چار طبع بدن
بهر دين جمله را بزن گردن
پس به ايمان و عقل و عشق و دليل
زنده كن هر چهار را چو خليل
داشت زالى به روستاى تكاو
مهستى نام دخترى و سه گاو
نوعروسى چو سرو نوبالان
گشت روزى ز چشم بد نالان
گشت بدرش چو ماه نو باريك
شد جهان پيش چشم زن تاريك
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
كه جز او مونسى نداشت دگر
ناگهان گاو زالك از پى خورد
سر خود را به ديگ اندر كرد
پس به مانند ديوى از دوزخ
سوى آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزراييل
بانگ برداشت از سر تعجيل
كاى تعلموت(126) من نه مهستيم
من يكى پير زال محنتيم
گر ترا مهستى همى بايد
ببرش كو مرا نمى‏بايد
بى‏بلا نازنين شمرد او را
چون بلا ديد در سپرد او را
تا بدانى كه وقت پيچاپيچ
هيچ‏كس مر ترا نباشد هيچ
كه بود عهد و عشق لقمه‏زنان
بى‏مدد چون چراغ راهزنان
عهد بدراى و خلق بد بينند
راست اين است و مردمان اينند
يا به خلوت به خوش‏دلى تن زن
يا به اينجا نشين و جان مى‏كن
11) عمر خيام نيشابورى
اى آنكه نتيجه چهار و هفتى
وز هفت و چهار دايم اندر تفتى
مى خور كه هزار بار بيشت گفتم
باز آمدنت نيست چو رفتى رفتى
اين رباعى صورت ظاهر فلسفه حيات است كه خيام بسيار در شعرش به كاربرده اما به اعتقاد من عمرخيام نه تنها ملحد و خداى ناشناس و جبرى محض و...نبوده بلكه عارف و عالم و معتقد به اصول دين حنيف بوده و آن را باور داشته‏است «بيهقى گويد: خيام... سرگرم تأمل در الهيات شفاى ابن‏سينا بود چون به‏فصل واحد و كثير رسيد وصيت كرد و برخاست و نماز گزارد و هيچ نخورد ونياشاميد و در نماز عشا به سجده رفت و در آن حال مى‏گفت: خدايا بدان كه من تراچندان كه ميسر بود بشناختم، پس مرا بيامرز زيرا شناخت تو براى من به‏منزله‏راهى است به‏سوى تو! و آن‏گاه بمرد»(127)
من مى نه ز بهر تنگ‏دستى نخورم
يا از غم رسوايى و مستى نخورم
من مى ز براى خوش‏دلى مى‏خوردم
اكنون كه تو بر دلم نشستى نخورم(128)
در اين رباعى، زيبايى لفظ و معنا به‏هم درآميخته است و با اين‏همه فلسفه‏فكرى او را تصوير مى‏كند با اين‏همه دريغ است چون سمند خيال و توسن انديشه‏حكيم و فيلسوف و رياضى‏دان و عارف و آن‏گاه شاعرى چون عمر خيام گامى ازدايره متعارف سخن فرا مى‏نهد مقرعه تكفير بچرخانيم و شلاق تعزير بر كتف كلام‏او كوبيم كه كفر مى‏گويد؟!
از دى كه گذشت هيچ از او ياد مكن
فردا كه نيامدست فرياد مكن
برنامده و گذشته بنياد مكن
حالى خوش باش و عمر بر باد مكن
لذا بايد بپذيريم كه شعر پارسى بر ويژگى الزامى اغراق استوار است و شيرينى‏و لطافت آن نيز تا به حدى به اين بابت است.
هر ذره كه بر خاك زمينى بودست
خورشيدرخى، زهره‏جبينى بودست
گرد از رخ نازنين به آزرم فشان
كان هم رخ و زلف نازنينى بودست
گويند كسان بهشت با حور خوش است
من مى‏گويم كه آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
كاواز دهل شنيدن از دور خوش است
در مورد ولادت او اختلاف بسيارست اما نظامى عروضى گويد: به سال 506ه . ق در كوى برده‏فروشان بلخ به خدمت خواجه امام عمر خيامى رسيدم و اوگفت: «گور من در موضعى باشد كه هر بهارى شمال بر من گل‏افشان مى‏كند» وچون به سال 630 در نيشابور )چهار سال بعد از وفات خيام( به مزار او شدم‏مزارش را گل‏افشان ديدم.
در دهر چو آواز گل تازه دهند(129)
فرماى بتا كه مى به اندازه دهند
از حور و قصور و وز بهشت و دوزخ
فارغ بنشين كه آن به آوازه دهند
جامى است كه عقل آفرين مى‏زندش
صد بوسه ز مهر بر جبين مى‏زندش
اين كوزه‏گر دهر چنين جام لطيف
مى‏سازد و باز بر زمين مى‏زندش
يك‏روز ز بند عالم آزاد نيم
يك‏دم زدن از وجود خود شاد نيم
شاگردى روزگار كردم بسيار
در كار جهان هنوز استاد نيم
نيكى و بدى كه در نهاد بشر است
شادى و غمى كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره‏تر است
هر يك چندى يكى برآيد كه منم
با نعمت و با سيم و زر آيد كه منم
چون كارك او نظام گيرد، روزى
ناگه اجل از كمين درآيد كه منم
آنان كه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند به روز
گفتند فسانه‏اى و در خواب شدند
يك جرعه مى ز ملك كاووس به است
وز تخت قباد و ملكت توس به است
هر ناله كه رندى به سحرگاه زند
از سفره زاهدان سالوس به است
دارنده چو تركيب طبايع آراست
از بهر چه اوفكندش اندر كم و كاست
گر نيك آمد شكستن از بهر چه بود
ور نيك نيامد اين صور، عيب كراست(130)
دل سرّ حيات اگر كماهى(131) دانست
در مرگ هم اسرار الهى دانست
امروز كه با خودى ندانستى هيچ
فردا كه ز خود روى چه خواهى دانست(132)
چون نيست زهرچه هست جز باد به‏دست
چون هست ز هرچه هست نقصان و شكست(133)
انگار كه هست هرچه در عالم نيست
پندار كه نيست هرچه در عالم هست
برتر ز سپهر خاطرم روز نخست
لوح و قلم و بهشت و دوزخ مى‏جست
پس گفت مرا معلم از فكر درست
لوح و قلم و بهشت و دوزخ با تست
دورى كه در او آمدن و رفتن ماست
او را نه بدايت نه نهايت پيداست
كس مى‏نزند دمى در اين معنى راست
كاين آمدن از كجا و رفتن به كجاست
12) امير معزّى
امير معزى از شاعران نامدار خراسانى است. وى چون پدرش در دستگاه‏سلجوقيان مى‏زيست و تخلص خود را معزالدين قرار داده بود كه لقب ملكشاه‏سلجوقى است.
گويند چون امير و درباريان براى استهلال به بلندايى رفته بودند پادشاه‏سلجوقى زودتر از ديگران هلال ماه را بديد اين امر را به فال نيك گرفتند و از سرخرسندى، معزى با رباعىِ بالبداهه‏اى ملكشاه را بر آن داشت تا تخلص او را به اميرمعزى ارتقاء دهد:
اى ماه چو ابروان يارى گويى
يا نى چو كمان شهريارى گويى
نعلى زده از زرّ عيارى گويى
در گوش سپهر گوشوارى گويى
معزى در قصيده تواناست و تا اندازه‏اى تحت تأثير تازيان مى‏باشد اما با اين‏همه غزل نيز نيكو سروده است:
بيار آن مى كه پندارى روان ياقوت نابستى
و يا چون بركشيده تيغ پيش آفتابستى
به پاكى گويى اندر جام مانند گلابستى
به خوشى گويى اندر ديده بى‏خواب خوابستى
سحابستى قدح گويى و مى قطره سحابستى
طرب گويى كه اندر دل دعاى مستجابستى
اگر مى نيستى يكسر همه دلها خرابستى
و گر در كالبد جان را بديلستى شرابستى
اگر اين مى به ابر اندر به چنگال عقابستى
از آن تا ناكسان هرگز نخوردندى صوابستى
اى ساربان منزل مكن جز در ديار يار من
تا يك زمان زارى كنم بر ربع(134) و اطلال(135) و دمن
ربع از دلم پر خون كنم، خاك دمن گلگون كنم
اطلال را جيحون كنم از آب چشم خويشتن
از روى يار خرگهى ايوان همى بينم تهى
وز قد آن سرو سهى، خالى همى بينم چمن
بر جاى رطل و جام مى، گوران نهادستند پى
بر جاى چنگ و ناى و نى، آواز زاغست و زغن
از خيمه تا سعدى بشد وز حجره تا سلمى بشد
وز حجله تا ليلى بشد گويى بشد جانم ز تن
نتوان گذشت از منزلى كانجا نيفتد مشكلى
از قصّه سنگين‏دلى نوشين‏لبى سيمين‏ذقن
آنجا كه بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مكان، شد گور و كركس را وطن
ابرست بر جاى قمر زهرست بر جاى شكر
سنگ است بر جاى گهر خارست بر جاى سمن
آرى چو پيش آيد قضا مروا شود چون مرغوا
جاى شجر گيرد گيا جاى طرب گيرد شجن
كاخى كه ديدم چون ارم خرم‏تر از روى صنم
ديوار او بينم به خم ماننده پشت شمن
تمثالهاى بوالعجب چاك آوريده بى‏سبب
گويى دريدند اى عجب بر تن ز حسرت پيرهن
زين‏سان كه چرخ نيلگون كرد اين سراها را نگون
ديّار كى گردد كنون گِردِ ديار يار من
يارى به رخ چون ارغوان حورى به تن چون پرنيان
سروى به لب چون ناردان ماهى به قد چون نارون
نيرنگ چشم او فره بر سيمش از عنبر زره
زلفش همه بند و گره جعدش همه چين و شكن
تا از بر من دور شد دل از برم رنجور شد
مشكم همه كافور شد شمشاد من شد نسترن
از هجر او سرگشته‏ام تخم صبورى كشته‏ام
مانند مرغى گشته‏ام بريان شده بر بابزن
13) انورى
مى‏گويند:
در شعر، سه تن پيمبرانند
فردوسى و انورى و سعدى(136)
و اين به تنهايى مقام و جايگاه رفيع محمدبن على الانورى را روشن مى‏سازد.دشت خاوران ناحيه‏اى به نام ابيورد دارد و انورى زاده آنجاست. تولد او حدود سال540 ه . ق و وفاتش به سال 597 ه . ق به واقعيت نزديك‏تر است.
اگر انورى را مفلس كيميافروش(137) لقب داده‏اند به جهت افسانه‏هايى است كه درخصوص اسراف و گشاده‏دستى بى‏حد و اندازه او پرداخته‏اند. در تعريفى كه ازپيمبر شعر پارسى روايت شد او را به قصيده ستوده‏اند:
به سمرقند اگر بگذرى اى باد سحر
نامه اهل خراسان به بر خاقان بر
نامه‏اى مطلع آن رنج تن و آفت جان
نامه‏اى مقطع آن درد دل و سوز جگر
اما در اين مجالِ اندكِ عزيزانى كه اين سطور را مى‏خوانند دريغ است قصيده‏مطول ابيورديان موجب اطناب كلام گردد و لاجرم به قطعه‏اى از او مى‏پردازيم كه‏همگان آن را مى‏شناسند و در نوع خود مراعات اين دستورالعمل نيكو را كرده است‏كه: «خيرالكلام قلّ و دلّ»
آلوده منّت كسان كم شو
تا يك شبه در وثاق تو نان است
راضى نشود به هيچ بد نفسى
هر نفس كه از نفوسِ انسان است
اى نفس! به رشته قناعت شو
كانجا همه چيز نيك ارزان است
تا بتوانى حذر كن از منّت
كاين منّت خلق كاهش جان است
در عالم تن چه مى‏كنى هستى
چون مرجع تو به عالم جان است
شك نيست كه هر كه چيزكى دارد
وان را بدهد طريق احسان است
ليكن چو كسى بود كه نستاند
احسان آنست و سخت آسان است
چندان كه مروت است در دادن
در ناسِتَدَنْ هزار چندان است
و هنر و ويژگى قطعه همين است كه چون استادى بسان انورى سرايد در چندبيت زيبا عالمى از معنا را نهفته مى‏دارد و با منتهاى تأثير در ذهن خواننده‏مى‏نشيند:
كيميايى ترا كنم تعليم
كه در اكسير و در صناعت نيست
رو قناعت گزين كه در عالم
كيميايى به از قناعت نيست
اما كيميافروش مفلس ما را سر سودايى غزل‏سرايى است. غزل انورى شعرزمان است:
اى دير بدست آمده بس زود برفتى
آتش زدى اندر من و چون دود برفتى
چون آرزوى تنگدلان دير رسيدى
چون دوستى سنگدلان زود برفتى
زان پيش كه در باغ وصال تو دلِ من
از داغ فراق تو برآسود برفتى
ناگشته من از بند تو آزاد بجستى
ناكرده مرا وصلِ تو خشنود برفتى
آهنگ، به جان من دل‏سوخته كردى
چون در دلِ من عشق بيفزود برفتى
شاعرى كه در قصيده پيمبر شعر پارسى است درگاهِ غزل به درگاهِ سعدى‏غزل‏سرا سرى مى‏زند و بسان شعر سهل و ممتنع او غزل مى‏سرايد كه:
عاشقى چيست، مبتلا بودن
با غم و محنت آشنا بودن
سپر خنجر بلا گشتن
هدف ناوك قضا بودن
بند معشوق چون ببستت پاى
از همه بندها جدا بودن
زير بار بلاى او، همه عمر
چون سر زلف او دوتا بودن
آفتاب رخش چو رخ بنمود
پيش او ذره هوا بودن
به همه محنتى رضا دادن
وز همه دولتى جدا بودن
گر لگدكوب صد جفا باشى
همچنان بر سرِ وفا بودن
عشق اگر استخوانت آس(138) كند
سنگِ زيرينِ آسيا بودن
با اين‏همه اصلح آن بود كه بگوييم سعدى شيوه غزل سهل و ممتنع را ازبزرگانى چون انورى آموخته است زيرا علاوه بر صورت بر معنى نيز بسيارى ازمضامين خوش انورى را به نحو نيكوتر استعمال كرده است از جمله اين غزل‏انورى كه:
حسن تو گر بر همين قرار بماند
قاعده عشق استوار بماند
از رخ تو گر بر اين جمال بمانى
بس غزل تر كه يادگار بماند
و سعدى فرمايد:
حسن تو دائم بر اين قرار نماند
مست تو جاويد در خمار نماند
و اين هم يك رباعى از قصيده‏گوى غزل‏سراى قطعه‏پرداز ابيوردى:
پيوسته حديث من به گوشت بادا
قوتم ز لب شكرفروشت بادا
بى من چو شراب ناب گيرى در دست
شرمت بادا و ليك نوشت بادا
14) خاقانى
پيام دوست، نسيم سحر دريغ مدار
بيا ز گوشه‏نشينان خبر دريغ مدار
به چشم من نكند هيچ كار سرمه نور
غبار تازه از اين رهگذر دريغ مدار
كنون كه بر كف تست آبروى من موقوف
ز دامنم گهر اى چشم تر دريغ مدار
علاج رخنه دل به از اين نمى‏باشد
دوباره كاوش يك نيشتر دريغ مدار
به جام پير مغان بر ز هوش خاقانى
براى گمشده‏اى راهبر دريغ مدار
شايد بيشتر اهل ادب خاقانى را با قصايد او بشناسند اما در غزل او شورى‏است كه حتى حافظ نيز بى‏دريغ نصيب برده است چنان كه در غزل:
صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار
وزو به عاشق بيدل خبر دريغ مدار
نه‏تنها رديف و قافيه و وزن غزل يكسان است بلكه در تعابيرى چون «كنون‏كه...» «نسيم سحر و يا نسيم مرغ سحر» «گوشه‏نشينان به جاى عاشق بيدل» «گذر ورهگذر» و... چنانست كه بوى غزل خاقانى از غزل حافظ استشمام مى‏شود.
اين تأثير در قصايد و غزليات ديگر نيز مشهود است به‏طورى كه در غزل زيباى‏حافظ كه مى‏فرمايد:
«دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس» دقيقاً تأثير خاقانى را مى‏بينيم كه‏فرموده است: «دارم از چرخ تهى دو گله چندان كه مپرس»
خاقانى كه نام او حسان‏العجم افضل‏الدين بديل بن على خاقانى شروانى است‏از مادرى رومى كه اسلام آورده بود و پدرى درودگر زاده شد و شاعر قرن ششم‏است.
اما آنچه خاقانى را در رديف شاعران بزرگ فارسى‏گوى درآورده است رقت فكرو باريك‏بينى و نازك‏انديشى و ابداع مضامين بكر و اختراع تركيبات تازه و به كاربردن استعاره‏ها و كنايه‏هاى شيرين است كه جمله در قصايد او به چشم مى‏خورد:
رخسار صبح پرده به عمدا برافكند
راز دل زمانه به صحرا برافكند
مستان صبح چهره مطرا به مى كنند
كاين پير طيلسان مطرّا برافكند
جنبيد شيب مقرعه صبحدم كنون
ترسم كه نقره خنگ به بالا برافكند
در ده ركاب مى كه شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافكند
گردون يهوديانه به كتف كبود خويش
آن زرد پاره‏بين كه چه پيدا برافكند
چون بركشد قواره ديبا ز جيب صبح
سِحرا كه بر قواره ديبا برافكند
هر صبحدم كه بر چِنَدْ آن مهره‏ها فلك
بر رقعه كعبتين همه يكتا برافكند
با مهره‏ها، كنيم قدحها چو آسمان
آن كعبتين به رقعه مينا برافكند
درياكشان كوه جگر باده‏يى به كف
كز تف به كوه لرزه دريا برافكند
كيخسروانه جام ز خون سياوشان
گنج فراسياب به سيما برافكند
عاشق به‏رغم سبحه زاهد كند صبوح
بس جرعه هم بزاهد قرّا(139) برافكند
از جام دجله دجله كشد پس به روى خاك
از جرعه سبحه سبحه هويدا برافكند
آب حيات نوشد پس خاك مردگان
بر روى هفت دخمه خضرا برافكند
از بس كه جرعه بر تن افسرده زمين
آن آتشين دواج(140) سراپا برافكند
گردد زمين ز جرعه چنان مست كز درون
هر گنج زر كه داشت به عمدا برافكند
اول كسى كه خاك شود جرعه را منم
چون دست صبح قرعه صهبا برافكند
ساقى بياد دار كه چون جام مى دهى
بحرى دهى كه كوه غم از جا برافكند
يك گوش‏ماهى(141) از همه كس بيش ده مرا
تا بحر سينه جيفه(142) سودا برافكند
جام و مى چو صبح و شفق ده كه عكس آن
گلگونه صبح را شفق‏آسا برافكند...
هر هفت كرده پردگى رز به خرگه آر
تا هفت پرده خرد ما برافكند...
امروز كم خورانده فردا چه دانى آنك
ايام قفل بر در فردا برافكند
منقل برآر چون دل عاشق كه حجره را
رنگ سرشك عاشق شيدا برافكند
سردست سخت سنبله رز به خرمن آر
تا سستى‏اى به عقرب سرما برافكند
بى‏صرفه در تنور كن آن زرّ صرف را
كو شعله‏ها به صرفه(143) و عوّا(144) برافكند
گويى كه خرمگس پَرَدْ از خان عنكبوت
بر پر سبز رنگ غُبيرا برافكند
ماند به عنكبوت سُطرلابِ آفتاب
زو ذره‏هاى لايتجزا برافكند
از هر دريچه شكل صليبى چو روميان
بر زنگ رنگ روى بحيرا برافكند
نالنده اسقفى ز بر بستر پلاس
رومى لحاف زرد به پهنا برافكند
غوغاى ديو و خيل پرى چون به هم رسند
خيل پرى شكست به غوغا برافكند
مريخ بين كه در زحل افتد پس از دهان
پروين‏صفت كواكب رخشا برافكند
طاوس بين كه زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس(145) ريزه‏هاى منقا برافكند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
مى راز عاشقان شكيبا برافكند
ساقى تذرو رنگ و به طوق غبب(146) چو كبك
طوق دگر ز عنبر سارا برافكند
بر دست آن تذرو چوپاى كبوتران
مَى بين كه رنگ عيد چه زيبا برافكند
چون بلبله(147) دهان به دهان قدح برد
گويى كه عروه بال به عفرا برافكند
يا فاخته كه لب به لب بچه آورد
از حلق ناردان مصفا برافكند
خيكست زنگى خفقان‏دار كز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافكند
مطرب به سحر كارى هاروت در سَماع
خجلت به روى زهره زهرا برافكند
انگشت ارغنون زن رومى به زخمه بر
تب لرزه تناتننانا برافكند
چنگى به دَه بلورين ماهىّ آبدار
چون آب لرزه وقت محاكا برافكند
بربط كريست هشت زبان‏كش بهشت گوش
هر دم شكنجه دست توانا برافكند
چنگست پاى بسته سرافگنده خشك تن
چون رزميى كه گوشت ز احشا برافكند
نايست بسته حلق و گرفته دهان، چرا
كز سرفه خون قنينه حمرا برافكند
در چنبر دف آهو و گورست و يوز و سگ
كاين صف بر آن كمين به مدارا برافكند
حلق رباب بسته طنابست اسيروار
كز درد حلق ناله بر اعضا برافكند
درّ درى كه خاطر خاقانى آورد
قيمت به بزم خسرو والا برافكند
قصيده «رخسار صبح» از امهّات قصايد فارسى است چنان‏كه هر دانشجوى‏ادبيات فارسى ناگزير به مطالعه دقيق آن است. تصويرگرى و نازك‏انديشى در اين‏قصيده به حدّ اعلا رسيده و فى‏المثل شعاعهاى سرخ رنگ خورشيد در هنگام طلوع‏را به رشته‏هاى سر شلاق سواركاران (مقرعه) تشبيه مى‏كند كه از باريكه‏هاى چرمى‏قرمز رنگ تشكيل شده (شيب) و لذا چون شيبِ مقرعه صبح بجنبد لاجرم اسب‏زمان تكانى مى‏خورد و از جاى مى‏جهد و سوار خنگ زمان را به بالا مى‏افكند كه‏جملگى تصويرگرى و نازك‏انديشى و ظرافت طبع است.
هان اى دل عبرت بين از ديده نظر كن هان
ايوان مداين را آيينه عبرت دان
يك رَه ز رَهِ دجله منزل به مداين كن
وز ديده دوم دجله بر خاك مداين ران
خود دجله چنان گريد صد دجله خون گويى
كز گرمى خونابش آتش چكد از مژگان
بينى كه لب دجله چون كف به دهان آرد
گويى ز تَفِ آهش لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بين بريان جگر دجله
خود آب شنيدستى كآتش كندش بريان
بر دجله گِرِىْ نو نَو وز ديده زكاتش ده
گرچه لب دريا هست از دجله زكاة اِستان
گر دجله درآميزد بادِ لب و سوزِ دل
نيمى شود افسرده نيمى شود آتشدان
تا سلسله ايوان بگسست مداين را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پيچان
گَه گَه به زبان اشك آواز ده ايوان را
تا بُو كه به گوش دل پاسخ شنوى ز ايوان
دندانه هر قصرى پندى دهدت نَو نَو
پند سر دندانه بشنو ز بُن دندان
گويد كه تو از خاكى ما خاك توييم اكنون
گامى دو سه بر ما نِه اشكى دو سه هم بفشان
از نوحه جغد اَلحق ماييم به درد سر
از ديده گلابى كن دردِ سر ما بنشان
آرى چه عجب دارى كاندر چمن گيتى
جغدست پى بلبل نوحه است پى الحان
ما بارگهِ داديم اين رفت ستم بر ما
بر قصر ستمكاران تا خود چه رسد خذلان
گويى كه نگون كردست ايوان فلك‏وش را؟
حكم فلك گردان يا حكم فلك گردان؟
بر ديده من خندى كاينجا ز چه مى‏گريد؟
خندند بر آن ديده كاينجا نشود گريان!
اين است همان ايوان كز نقش رخ مردم
خاك دَرِ او بودى ديوار نگارستان
اين است همان درگه كاو را ز شهان بودى
ديلَم ملك بابل هندو شه تركستان(148)
اين است همان صُفّه كز هيبت او بردى
بر شير فلك حمله شيرِ تنِ شادروان
پندار همان عهدست، از ديده فكرت بين
در سلسله درگه در كوكبه ميدان
از اسب پياده شو بر نطع زمين رخ نه
زير پى پيلش بين شه مات شده نُعمان
مست است زمين زيرا خورده‏ست به جاى مى
در كاسِ سر هرمز خون دل نوشِروان
بس پند كه بود آنگه بر تاج سرش پيدا
صد پند نوسَت اكنون در مغز سرش پنهان
كِسرى و ترنج زر، پرويز و تره زرين
بر باد شده يكسر با خاك شده يكسان
پرويز كنون گم شد، زآن گمشده كمتر گو
زرين تره كو برخوان؟ رو كَم تركُوا برخوان!
گفتى كه: كجا رفتند آن تاجوران؟ اينك
زايشان شكم خاكست آبستن جاويدان
بس دير همى زايد آبستن خاك آرى
دشوار بود زادن، نطفه سِتَدْن آسان
خون دل شيرينست آن مى كه دهد رَز بُن
ز آب و گل پرويزست اين خم كه نهد دهقان
چندين تن جبّاران كاين خاك فرو خوردست
اين گرسنه چشم آخِر هم سير نشد ز ايشان؟
از خون دل طفلان سُرخاب رخ آميزد
اين زال سپيدابرو وين مام سيه‏پستان
خاقانى از اين درگه دريوزه عبرت كن
تا از دَرِ تو زين پس دريوزه كند خاقان
اخوان كه ز رَه آيند آرند ره‏آوردى
اين قطعه ره‏آورديست از بهر دل اخوان
اين است كه خاقانى را از اركان مسلم شعر فارسى مى‏دانيم زيرا «قوت انديشه ومهارت او در تركيب الفاظ و خلق معانى و ابتكار مضامين جديد و پيشى گرفتن‏راه‏هاى خاص در توصيف و تشبيه و التزام رديفهاى مشكل مشهورست»(149).
15) سيدحسن غزنوى
اگر سيدحسن غزنوى تنها همين غزل را سروده بود مى‏بايست او را از جمله‏شاعران بزرگ قرن ششم قلمداد كنيم:
وقت آنست كه مستان طرب از سر گيرند
طرهّ شب ز رخ روز همى برگيرند
مطربان را و نديمان را آواز دهند
تا سماعى خوش و عيشى به نوا در گيرند
راويان هر نفسى تهنيتى نو خوانند
مطربان هر كَرَتى(150) پرده ديگر گيرند
سَرِ فرياد نداريم پگاه است هنوز
يك دو ابريشم(151) بايد كه فراتر گيرند
ساقيان گرم در آرند شراب گلگون
كه نسيمش ز دم خرّم مجمر گيرند
بزم را تازه‏تر از روضه رضوان دارند
باده را چاشنى از چشمه كوثر گيرند
دوستان نيز حريفانه در آيند به كار
وقت را يك‏دم بى‏مشغله در برگيرند(152)
رنگ در ساغر اين باده احمر دارند
سنگ در شيشه اين قبه اخضر گيرند
ترك اين گنبد نه پوشش گردان گويند
كمِ اين خانه بى‏روزن بى‏در گيرند
گوى اميد ز چوگان فلك بربايند
توشه عمر ز دوران جهان برگيرند
خوش و خرّم بنشينند چو خاقان محمود
ياد اقبال شه عالم سنجر گيرند
سيدحسن غزنوى در انواع موضوعات چون مدح و رثاء و وعظ و غزل توانابود و درست 100 سال پيش از آنكه سعدى گلستان را تصنيف كند روى از گلستان‏جهان برتافت (به سال 556) امّا شيوه خوش سهل و ممتنع شعر او تا زمان سعدى‏و هميشه تاريخ ماند.
آرام دل مرا بخوانيد
بر مردم چشم من نشانيد
آوازه عشق من شنيديد
اندازه حسن او بدانيد
از دور در او نگاه كردن
انصاف دهيد كى توانيد
از ديده و جان و از دل و تن
اين خدمت من بدو رسانيد
اى خوبان او چو آفتابست
در جمله شما به او چه مانيد
عشق انده و حسرتست و خوارى
عاشق مشويد اگر توانيد
16) شيخ ابوسعيد ابوالخير
عارف نامى، شيخ ابوسعيد ابوالخير به سال 357 ه.ق در ميهنه ابيورد سرخس‏خراسان تولد يافت و 83 سال بعد وفات يافت.
وا فريادا ز عشق وا فريادا
كارم به يكى طرفه نگار افتادا
گر داد من شكسته دادا دادا
ورنه من و عشق هر چه بادا بادا
باز آ باز آ هر آنچه هستى باز آ
گر كافر و گبر و بت‏پرستى باز آ
اين درگه ما درگه نوميدى نيست
صد بار اگر توبه شكستى باز آ
نرديست جهان كه بردنش باختن است
نرادى او به نقش كم ساختن است
دنيا به مثل چو كعبتين نردست
برداشتنش براى انداختن است
جسمم همه اشك گشت و چشمم بگريست
در عشق تو بى‏جسم همى بايد زيست
از من اثرى نماند، اين عشق ز چيست
چون من همه معشوق شدم عاشق كيست
من بودم دوش و آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وى همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه قصه ما بود دراز
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ پوست
تا كرد مرا تهى و پر كرد ز دوست
اجزاى وجودم همگى دوست گرفت
ناميست ز من بر من و باقى همه اوست
ديشب ز پى گلاب مى‏گرديدم
در طرف چمن
پژمرده گلى ميان گلها ديدم
افسرده چو من
گفتم كه چه كردى كه چنين مى‏سوزى
اى يار عزيز
گفتا كه شبى در اين چمن خنديدم
پس واى به من
حالات عرفانى و سخنان پندآموز شيخ ابوسعيد ابوالخير در كتاب شريف«اسرارالتوحيد فى مقامات شيخ ابوسعيد» توسط محمدبن منور نوه شيخ تدوين‏گرديده و استاد دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى به نيكويى تصحيح نموده است.
17) دقيقى
شب سياه بدان زلفكان تو ماند
سپيد روز به پاكى رخان تو ماند
عقيق را چو بسايند نيك سوده‏گران
گر آبدار بود با لبان تو ماند
به بوستان ملوكان هزار گشتم بيش
گل شكفته به رخساركان تو ماند
دو چشم آهو و دو نرگس شكفته به بار
درست در دست بدان چشمكان تو ماند
كمان بابليان ديدم و طرازى تير
كه بركشيده بود به ابروان تو ماند
تو را به سروبالا قياس نتوان كرد
كه سرو را قد و بالا بدان تو ماند
استاد ابومنصور محمدابن احمد را بدان جهت دقيقى گفته‏اند كه از دقت معانى‏و رقت الفاظ نصيب برده بود. ولادت دقيقى به سال 330 ه.ق درست يك سال‏بعد از تولد فردوسى است اما با اين‏همه دقيقى اول بار سرودن شاهنامه را آغاز كردو اگر به سال 369-367( 367 ه.ق) به دست غلامى كشته نمى‏شد چه بساشاهنامه را او به اتمام رسانده بود اما به هر تقدير هزار بيت آغازين شاهنامه ازاوست.
دقيقى شعر نيكو بسيار دارد و اغلب آنها با ذهن ما آشنايى ديرينه دارند:
به دو چيز گيرند مر مملكت را
يكى پرنيانى يكى زعفرانى
يكى زرّ نام ملك بر نبشته
دگر آهن آب داده يمانى
كرا بُويه وَصلتِ ملك خيزد
يكى جنبشى بايدش آسمانى
زبانى سخنگوى و دستى گشاده
دلى هَمش كينه هَمَش مهربانى
كه ملكت شكارى است كاو را نگيرد
عقاب پرنده نه شير ژيانى
دو چيز است كاو را ببند اندر آرد
يكى تيغ هندى دگر زرّ كانى
به شمشير بايد گرفتن مر او را
به دينار بَستنش پاى ار توانى
كرا بخت و شمشير و دينار باشد
نبايد تن تير و پشت كيانى
خرد بايد آنجا وجود و شجاعت
فلك مملكت كى دهد رايگانى
اين شعر پندآميز و پر از حكمت چنان است كه راه موعظه و اندرز را براى‏بزرگانى چون سعدى و ديگران مى‏گشايد و قدرت سخنورى دقيقى را مى‏نماياند.دقيقى همان‏طور كه در غزل مطلع سخن پيداست غزل‏سرايى توانا مى‏باشد.
كاشكى اندر جهان شب نيستى
تا مرا هجران آن لب نيستى
زخم عقرب نيستى بر جان من
گر ورا زلف مُعَقْرَب نيستى
ور نبودى كوكبش در زير لب
مونسم تا روز كوكب نيستى
ور مركب نيستى از نيكوى
جانم از عشقش مركب نيستى
ور مرا بى‏يار بايد زيستن
زندگانى كاش يا رب نيستى
18) عصمت بخارى
خواجه فخرالدين عصمةالدين مسعود بخارى از شاعران و دانشمندان عهدتيمورى است كه در بخارا شهرت بسيار داشت.
وفات او را 829 هجرى قمرى يا 840 ذكر كرده‏اند و چون شاه نعمت‏اله ولى‏نيز در سال 824 - در يكصد و چهار سالگى - در ماهان به خاك سپرده شد درمى‏يابيم عصمت بخارى و شاه نعمت‏اله ولى هم‏عهدند و معلوم نيست كدام‏تحت‏تأثير شعر ديگرى به تغزل خرابات مغان پرداخته‏اند و يا احياناً توارد در معنإے؛ك‏ك‏شككصورت گرفته است:
سرخوش از كوى خرابات گذر كردم دوش
به طلبكارى ترسا بچه‏يى باده‏فروش(153)
پيشم آمد به سر كوچه پرى رخسارى
كافرانه‏شكن زلف چو زنار به دوش
گفتم اين كوى چه كويست و ترا خانه كجا
اى مه نو خم ابروى ترا حلقه به گوش
گفت: تسبيح به خاك افكن و زنار به‏بند
خرقه بيرون فكن و كسوه رندانه بپوش
توبه يك‏سو بنه و ساغر مستانه طلب
سنگ بر شيشه تقوى زن و پيمانه بنوش
بعد از آن سوى من آ تا به تو گويم خبرى
كاين چه كويست اگر بر سخنم دارى گوش
رند و ديوانه و سرمست دويدم در پيش
تا رسيدم به مقامى كه نه دين ماند و نه هوش
ديدم از دور گروهى همه ديوانه و مست
از تف باده شوق آمده در جوش و خروش
بى‏دف و مطرب و ساقى همه در رقص و سماع
بى مى‏و جام و صراحى همه در نوشانوش
چون سررشته ناموس برفت از دستم
خواستم تا سخنى پرسم از او گفت: خموش
نيست اين كعبه كه بى پا و سر آيى به طواف
يا نه مسجد كه در او بى‏خبر آيى به خروش
اين خرابات مغانست و در او مستانند
از دم صبح ازل تا به قيامت مدهوش(154)
گر ترا هست در اين شيوه سر يك‏رنگى
دين و دنيا به يكى جرعه چو عصمت بفروش‏اگر چه همين غزل به تنهايى كافى است تا عصمت بخارى را در شمار شاعران‏خوش‏سخن پارسى قلمداد كنيم امّا اين غزل هم زيباست:
كاش فرمودى به شمشير جدايى كشتنم
تا به خوارى در چنين روزى نديدى دشمنم
باغبان گو در ته ديوار گلزارم بكش
بى‏وجودش گر كشد خاطر به سرو و سوسنم
شهسوارم كى خرامد باز تا ديوانه‏وار
خاك و خون آلوده خود را بر سر راه افكنم
خون دل ز آن‏رو همى بارم ز شريان دو عين
كز فراقش نشتر خونى است هر مو بر تنم
تازه عصمت كى شود آثار دوران خليل
كاين بتانى را كه ناحق مى‏پرستم بشكنم
19) بابا طاهر عريان
جره بازى بدم رفتم به نخجير
سيه‏دستى زده بر بال مو تير
بوره غافل مچر در چشمه‏ساران
هر آن غافل چره غافل خوره تير
پير عارف يك‏لاقباى همدانى از جمله شاعران عارف‏مسلك و يا عارفان‏شاعرمشرب است. ولادت او كه اواخر قرن چهارم باشد لاجرم از آن زمان قريب‏هزار سال مى‏گذرد. معروف است چون سلطان طغرل بيك به همدان آمد بر دست پير عريان بوسه‏زد و طاهر گفت: اى ترك با خلق خدا چه خواهى كرد؟ سلطان گفت: هر آنچه توفرمايى! بابا گفت: اِن الله يأمر بالعدل والاحسان و سلطان بگريست.
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم كه اين‏چون است و آن چون
يكى را داده‏اى صدگونه نعمت
يكى را قرص جو آلوده در خون
دلى دارم كه بهبودش نمى‏بو
نصيحت مى‏كرم سودش نمى‏بو
ببادش مى‏دهم نش مى‏برد باد
در آتش مى‏نهم دودش نمى‏بو
پريشانى و درددل و سوز سينه بابا پريشانى اولاد آدم است. او درد مى‏خواهد ودرمان نه! شوريده‏اى است پريشان‏خاطر كه هرچه مى‏گويد عشق است.
مرا نه سر نه سامان آفريدند
پريشانم، پريشان آفريدند
پريشان‏خاطران رفتند در خاك
مرا از خاك ايشان آفريدند
بابا، عارفى است ژوليده و ژنده‏پوش كه صورت ظاهر را به هيچ مى‏انگارد ومعناى واقعى حيات آدمى را در مرام و مسلك منيع خود متجلى مى‏سازد. اين رنديك لاقباى سبكبار، غم عالمى را به دل دارد و در شعرش فرياد مى‏كند
تو دورى از برم دل در برم نيست
هواى ديگرى اندر سرم نيست
به جان دلبرم كز هر دو عالم
تمنّاى دگر جز دلبرم نيست
دلى ديرم خريدار محبت
كز او گرم است بازار محبت
لباسى بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
ز دست ديده و دل هر دو فرياد
هر آنچه ديده بيند دل كند ياد
بسازم خنجرى نيشش ز پولاد
زنم بر ديده تا دل گردد آزاد
غم عشقت بيابون‏پرورم كرد
هواى بخت بى‏بال و پرم كرد
به مو گفتى صبورى كن صبورى
صبورى طرفه خاكى بر سرم كرد
خداوندا به فرياد دلم رس
كس بى‏كس تويى مو مانده بى‏كس
همه گويند طاهر كس نداره
خدا يار منه چه حاجت كس
دو زلفونت بود تار ربابم
چه مى‏خواهى از اين حال خرابم
تو كه با مو سر يارى ندارى
چرا هر نيمه شو آيى به خوابم
به صحرا بنگرم صحرا ته وينم
به دريا بنگرم دريا ته وينم
به هر جا بنگرم كوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا ته وينم
مو كز سوته دلانم چون ننالم
مو كز بى‏حاصلانم چون ننالم
نشسته بلبلان با گل بنالند
مو كه دور از گلانم چون ننالم
غم عالم همه كردى به بارم
مگر مو لوك مست سر قطارم(155)
مهارم كردى و دادى به ناكس
فزودى هر زمان بارى به بارم
مو آن مستم كه پا از سر نزونم
سر و پايى به جز دلبر نزونم(156)
دلارامى كز او گيرد دل آرام
به غير از ساقى كوثر نزونم
نسيمى كز بُن آن كاكل آيو
مرا خوشتر ز بوى سنبل آيو
چو شو گيرم خيالت را در آغوش
سحر از بسترم بوى گل آيو
دل عاشق به پيغامى بساجه
خمارآلوده با جامى بساجه
مرا كيفيت چشم تو كافى است
رياضت‏كش به بادامى بساجه
درخت غم به جانم كرده ريشه
به درگاه خدا نالم هميشه
عزيزون قدر يكديگر بدونيد
اجل سنگست و آدم مثل شيشه
از آن روزى كه ما را آفريدى
به غير از معصيّت چيزى نديدى
خداوندا به حق هشت و چارت
ز مو بگذر شتر ديدى نديدى
خوشا آنان كه الله يارشان بى
كه حمد و قل هوالله كارشان بى
خوشا آنان كه دايم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بى
دو چشمونت پياله پر ز مى بى
دو زلفونت خراج ملك رى بى
همى وعده كرى امروز و فردا
نزونم مو كه فرداى تو كى بى
نگارينا دل و جانم ته دارى
همه پيدا و پنهانم ته دارى
نمى‏دونم كه اين درد از كه ديرم
همين دونم كه درمانم ته دارى
صفاهونم، صفاهونم چه جا بى
كه هر يارى گرفتم بى‏وفا بى
شوم يكسر برونم تا به شيراز
كه در هر منزلم صد آشنا بى
ته كه نوشم نئى نيشم چرائى
ته كه يارم نئى پيشم چرائى
ته كه مرهم نئى ريش دلم را
نمك‏پاش دل ريشم چرائى
خدايا دل ز مو بستان به زارى
نمى‏آيه ز مو بيمار دارى
نمى‏دونم لب لعلت به خونم
چرا تشنه است با اين آبدارى
به دام دلبرى دل مبتلا بى
كه هجرانش بلا وصلش بلا بى
در اين ويرانه جز دلخون نديدم
نه دل گويى كه دشت كربلا بى
سرم سوداى گيسوى ته داره
دلم مهر مه روى ته داره
اگر چشمم به ماه نو كره ميل
نظر بر طاق ابروى ته داره
نمى‏دونم دلم ديوونه كيست
اسير نرگس مستونه كيست
نمى‏دونم دل سرگشته مو
كجا مى‏گردد و در خونه كيست
20) جمال‏الدين اصفهانى
چو در نوردد فراش امر كن فيكون
سراى پرده سيماب‏رنگ آينه‏گون
چو قلع گردد ميخ طناب دهر دو رنگ
چهار طاق عناصر شود شكسته ستون
نه كله بندد شام از حرير غاليه رنگ
نه حلّه پوشد صبح از نسيج سقلاطون
مخدرات سماوى تتق براندازند
بجا نماند اين هفت قلعه مدهون
به‏دست امر شود طى صحايف ملكوت
به‏پاى قهر شود پست قبه گردون
عدم بگيرد ناگه عنان دهر شموس
فنا درآرد در زير ران جهان حرون
فلك بسر برد اطوار شغل كون و فساد
قمر بسر برد ادوار عاد كالعرجون
نه صبح بندد بر سر عمامه‏هاى قصب
نه شام گيرد بر كتف حله اكسون
مكوّنات همه داغ نيستى گيرند
كسى نماند از ضربت زوال مصون
بقذف مِهر برآيد ز معده مغرب
چنان‏كه گويى اين ماهيست و آن ذوالنون
به‏احتساب به بازار كون تازد قمر
ز هم بدرد اين كفه‏هاى ناموزون
عدم براند سيلاب بر جهان وجود
چنان‏كه خرد كند موج هفت چرخ نگون
شوند غرقه بدو در مكان شيب و فراز
خورند غوطه درو در زمان بوقلمون
چهار مادر كون از قضا شوند عقيم
به صلب هفت پدر در سلاله گردد خون
ز روى چرخ بريزد قراضه‏هاى نجوم
ز زير خاك بر افتد ذخاير قارون
ز هفت بحر چنان منقطع شود نم، كآب
كند تيمم در قعر چشمه جيحون
سپيد مهره چو اندر دمند بهر رحيل
چهار گردد اين هر سه ربع نامسكون
حواس رخت به دروازه عدم ببرند
شوند لشكر ارواح بر فنا مفتون
چهار ماشطه(157) شش قابله سه طفل حدوث
سبك گريزند از رخنه عدم بيرون
طلاق جويند ارواح از مشيمه خاك
از آنكه كفو نباشند، آن شريف اين دون
نمود مركز غبرا سوى عدم حركت
چو يافت قبه خضرا نورد دور سكون
كمى پذيرند اصناف كارگاه وجود
تهى بمانند اصداف لؤلؤ مكنون
چهار گوشه حدّ وجود برگيرند
پس افگنند به درياى نيستيش درون
نشان پى بنماند ز كاروان حدوث
نه رسم ماند و اطلال و نه ره و قانون
كنند ردّ ودايع به صدمت زلزال
نهان خاك ز سرّ خزاين مدفون
به نفخ صور شود مطرب فنا موسوم
به رقص و ضرب و به ايقاع كوهها مأذون
نه خاك تيره بماند نه آسمان لطيف
نه روح قدس بپايد نه نجدى ملعون
همه زوال پذيرند جز كه ذات خداى
قديم و قادر و حى و مقدّر بى‏چون
چو خطبه لمن‏الملك بر جهان خواند
نظام ملك ازل با ابد شود مقرون
ندا رَسَدْ سوى اجزاى مرگ فرسوده
كه چند خواب فنا گر نخورده‏ايد افيون
برون جهند ز كتم عدم عظام رميم
كه مانده بود به مطموره عدم مسجون
همى گرايد هر جزو سوى مركز خويش
كه هيچ جزو نگردد ز ديگرى مغبون
عظام سوى عظام و عروق سوى عروق
عيون به سوى عيون و جفون به سوى جفون
به اقتضاى مقادير ملتئم گردند
نه هيچ جزو به نقصان نه هيچ جزو فزون
همه مفاصل از اجزاى خود شود مجموع
همه قوالب از اعضاى خود شود مشحون
چو خاطرى كه فراموش كرده ياد آرد
برون ز ديد بديد آورد بكن فيكون
پس آنگهى به ثواب و عقاب حكم كنند
به‏حسب كرده خود هر كسى شود مرهون
به قصر جسم برآرند باز هودج جان
سواد قالب بار دگر شود مسكون
يكى به حكم ازل مالك نعيم ابد
يكى به سر قضا مالك عذاب الهون
هر آنكه معتقدش نيست اين بود جاهل
وگر حكيم ارسطالس است و افلاطون
جمال‏الدين محمدبن عبدالرزاق اصفهانى (158) به تعبيرى قافله سالار شاعران‏عراقى است. قصايد او همه از عذوبت و لطافت برخوردارست. جمال‏الدين با اغلب شاعران هم عهد خود مكاتباتى داشته است كه قصيده اوخطاب به خاقانى از شهرت بسيار نصيب برده است:
كيست كه پيغام من به شهر شروان برد
يك سخن از من بدان مرد سخندان برد
گويد خاقانيا اين همه ناموس چيست
نه هر كه دو بيت گفت لقب ز خاقان برد
تحفه فرستى ز شعر سوى عراق اينت جهل
هيچ‏كس از زيركى زيره به كرمان برد
هنوز گويندگان هستند اندر عراق
كه قوت ناطقه مدد از ايشان برد
يكى از ايشان منم كه چون كنم راى نظم
سجده بر طبع من روان حسان برد
وه كه چه خنده زنند بر من و تو كودكان
اگر كسى شعر ما سوى خراسان برد
اين همه خود طيبت است والله گر مثل تو
چرخ به سيصد قران گشت ز دوران برد
نكته قابل تأمل اينكه شاعرى چون جمال‏الدين اصفهانى با آن قصايد سنگين‏و وزين و باصلابت، چون غزل مى‏سرايد شيوه سهل و ممتنع سعدى تداعى‏مى‏شود:
يا ز چشمت جفا بياموزم
يا لبت را وفا بياموزم
پرده بردار تا خلايق را
معنى والضحى بياموزم
تو ز من شرم و من ز تو شوخى
يا بياموز يا بياموزم
بارها چرخ گفت مى‏خواهم
كه ز طبعش جفا بياموزم
پرده عالمى دريده شود
گر از او يك نوا بياموزم
نشوى هيچ‏گونه دست‏آموز
چه كنم تا ترا بياموزم
به كدامين دعات خواهم يافت
تا روم آن دعا بياموزم
از خيالت وفا طلب كردم
گفت: كو؟ از كجا بياموزم
21) كمال‏الدين اسمعيل
خلاق المعانى كمال‏الدين‏بن جمال‏الدين اصفهانى از شاعران بلندپايه قرن‏هفتم است كه واقعه وحشتناك حمله مغول و از جمله قتل عام سال 633 اصفهان‏را به چشم ديد و گفت:
كس نيست كه تا بر وطن خود گريد
بر حال تباه مردم بد گريد
دى بر سر مرده‏يى دو صد شيون بود
امروز يكى نيست كه بر صد گريد
دولتشاه سمرقندى در تذكره خود قتل كمال‏الدين اسمعيل را چنين بيان‏مى‏كند:
« ... عنقريب لشكر اوگتاى قاآن در رسيد و قتل عام در اصفهان واقع شد وكمال‏الدين اسمعيل نيز در آن غوغا شهيد شد و سبب كشتن او آنست كه چون‏لشكر مغول رسيد، كمال در خرقه صوفيه و فقرا در آمده در بيرون شهر زاويه‏يى‏اختيار كرد و آن مردم او را نرنجانيدند و احترام مى‏نمودند و اهل شهر و محلات،رُخُوت و اموال را به زاويه او پنهان كردند و آن جمله در چاهى بود در ميان سراى،يك نوبت مغول بچه‏يى كمان در دست به زاويه كمال درآمده سنگى بر مرغى‏انداخت، زه گير از دست او بيفتاده غلطان به چاه رفت، به طلب زه گير سر چاه رابگشادند و آن اموال را بيافتند و كمال را مطالبه ديگر اموال كردند تا در شكنجه‏هلاك شد و در وقت مردن به خون خود اين رباعى نوشت:
دل خون شد و شرط جانگدازى اين است
در حضرت او كمينه بازى اين است
با اين‏همه هم هيچ نمى‏يارم گفت
شايد كه مگر بنده‏نوازى اين است
ناقدان سخن پارسى بر اين عقيده‏اند كه كمال‏الدين اسمعيل اصفهانى درآفرينش تعابير و مضامين دقيق از پدرش جمال‏الدين پيشى گرفته است. ارباب‏ذوق و ادب قصايد بلندپايه او را به خاطر دارند چونان:
هرگز كسى نداد بدين‏سان نشان برف
گويى كه لقمه‏اى است زمين در دهان برف
مانند پنبه‏دانه كه در پنبه تعبيه است
اجرام كوههاست نهان در ميان برف
اما خلاق‏المعانى در غزل نيز استادى تواناست:
سحرگهان كه صبا نافه ختن بيزد
زمانه عنبر و كافور بر هم آميزد
بگسترند عروسان باغ دامن خويش
چو ابر بر سرشان ز آستين گهر ريزد
خيال دوست چو در چشم خفتگان بزند
ز خواب مردمك ديده را برانگيزد
به‏بوى آنكه مگر پى برد به خاك درش
دلم چو بوى به ياد هوا درآويزد
كسى كه آفت هستىِ خويش نشناسد
به‏پاى مستى از كوى عقل بگريزد
هواى طبع تو سرپوش آتش شوق است
چو باد حرص تو بنشست شوق برخيزد
گل خواست كه‏چون رخش نكو باشد و نيست
چون دلبر من به رنگ و بو باشد و نيست
صد روى فراهم آوَرَدْ هر سالى
باشد كه يكى چو روى او باشد و نيست
22) عطار نيشابورى
اى در ميان جانم و جان از تو بى‏خبر
وز تو جهان پرست و جهان از تو بى‏خبر
اين عقل پير و بخت جوان كرده راه تو
پير از تو بى‏نشان و جوان از تو بى‏خبر
چون پى بَرَدْ به تو دل و جانم كه جاودان
در جان و در دلى، دل و جان از تو بى‏خبر
نقش تو در خيال و خيال از تو بى‏نصيب
نام تو بر زبان و زبان از تو بى‏خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وانگه همه به نام و نشان از تو بى‏خبر
جويندگان گوهر درياى كُنه تو
در وادى يقين و گمان از تو بى‏خبر
چون بى‏خبر بود مگس از پر جبرئيل؟
از تو خبر دهنده چنان از تو بى‏خبر
شرح و بيان تو چه كنم؟ ز آنكه تا ابد
شرح از تو عاجزست و بيان از تو بى‏خبر
عطار اگرچه نعره عشق تو مى‏زند
هستند جمله نعره‏زنان از تو بى‏خبر
وقتى به سال 627 ه . ق فريدالدين عطار نيشابورى را در دروازه شادياخ‏نيشابور به دار آويختند نود ساله بود. مغولان پير عارف سالك را به دار كردند تامريد شيخ مجدالدين بغدادى از سخن گفتن بماند و نعره مستانه خود را بر سر آنان‏نزند كه تاب شمشيرشان بود و توان تحمل فرياد عطارشان نه! عطار شاعرى است عارف و عارفى است سالك كه بر بزرگانى چون مولانا وديگران نيز تأثيرگذار بوده است. گويند چون مولاناى سيزده ساله همراه پدر و برسر راه شامات و قونيه به خدمت عطار رسيد او در حقش دعا كرد و اسرار نامه رإے؛ٍٍّّ شككبدو اهداء نمود و گفت:«زود باشد كه اين جوان آتش در دل سوختگان عالم زند»
عزم آن دارم كه امشب مستِ مست
پاى كوبان كوزه دُردى به دست
سر به بازار قلندر برنهم
پس به يك‏ساعت ببازم هرچه هست
تا كى از تزوير باشم ره نماى؟
تا كى از پندار باشم خودپرست
پرده پندار مى‏بايد دريد
توبه تزوير مى‏بايد شكست
وقت آن آمد كه: دستى بر زنم
چند خواهم بود آخر پاى بست؟
ساقيا، در ده شرابى دلگشاى
هين! كه دل برخاست، مى بر سر نشست
تو مگردان دور، تا ما مردوار
دور گردون زير پا آريم پست
مشترى را خرقه از بر بركشيم
زهره را تا حشر گردانيم مست
همچو عطار از جهت بيرون شويم
بى‏جهت در رقص آييم از الست
تذكرةالاولياء به تعبيرى از بهترين نثرهاى عرفانى فارسى به‏شمار مى‏آيد ومنطق‏الطير كه منظومه‏اى است رمزى و عرفانى و بالغ بر 4600 بيت از شيواترين وعرفانى‏ترين مثنويهاى عطار است و در آن با تعريضى به هفت وادى يا هفت‏مرحله يا هفت مرتبه وصول (طلب، عشق، معرفت، استغناء، توحيد، حيرت وفنا) مى‏پردازد:
گر مرد رهى ميان خون بايد رفت
از پاى‏فتاده سرنگون بايد رفت
تو پاى به راه در نه و هيچ مپرس
هم راه بگويدت كه چون بايد رفت
عطار نيشابورى در منطق‏الطير، حكمت و فلسفه و عرفان را به هم مى‏آميزد.
در رهى مى‏رفت «شبلى» دردناك
ديد دو كودك درافتاده به خاك
زانكه جوزى در ميان افتاده بود
هر دو را دعوى آن افتاده بود
هر دو از يك جوز مى‏كردند جنگ
شيخ گفت: «كرد مى‏بايد درنگ
تا من اين جوز محقر بشكنم
پس ميان هر دو تن قسمت كنم»
جوز بشكست و تهى آمد ميانش
برگسست آن جايگه آهى ز جانش
گشت بى‏مغزى خويشش آشكار
اشك مى‏باريد و مى‏شد بى‏قرار
هاتفى گفتش كه اى شوريده جان
گر تو قسّامى هلا قسمت كن آن
چون نه‏اى صاحب‏نظر خامى مكن
بعد ازين دعوى قسامى مكن!
داستان پيرزن و يوسف(159) نيز خواندنى است:
گفت يوسف را چو مى بفروختند
مصريان از شوق او مى‏سوختند
چون خريداران بسى برخاستند
پنج ره هم‏سنگِ مشكش خواستند
زان زن پيرى به خون آغشته بود
ريسمانى چند بر هم رشته بود
در ميان جمع آمد در خروش
گفت: اى دلّالِ كنعانى فروش
زآرزوى اين پسر سرگشته‏ام
ده كلاوه ريسمانش رشته‏ام
اين زمن بستان و با من بيع كن
دست در دست منش نه بى‏سخن
خنده آمد مرد را گفت: اى سليم
نيست در خورد تو اين درّ يتيم
هست صد گنجش بها در انجمن
چه تو و چه ريسمان اى پيرزن
پيرزن گفتا كه دانستم يقين
كاين پسر را كس بنفروشد به اين
ليك اينم بس كه چه دشمن چه دوست
گويد اين زن از خريداران اوست
آتش عشق تو در جان خوشترست
دل ز عشقت آتش‏افشان خوشترست
هر كه خورد از جام عشقت قطره‏اى
تا قيامت مست و حيران خوشترست
تا تو پيدا آمدى پنهان شدم
زانكه با معشوق پنهان خوشترست
درد عشق تو كه جان مى‏سوزدم
گر همه زهرست از جان خوشترست
درد بر من ريز و درمانم مكن
زانكه درد تو ز درمان خوشترست
مى نسازى تا نمى‏سوزى مرا
سوختن در عشق تو زان خوشترست
چون وصالت هيچ‏كس را روى نيست
روى در ديوار هجران خوشترست
خشك‏سال وصل تو بينم مدام
لاجرم در ديده طوفان خوشترست
همچو شمعى در فراقت هر شبى
تا سحر عطار گريان خوشترست
منبع: سوره مهر




مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.