کجاوه سخن -19
نويسنده: اسدالله بقایی نایینی
از کلیدر تا امروز
خداوند هيچ كافرى را گير قوم فراش نيندازد! ديگر پيرت مىداند كه اينپدرآمرزيدهها در يك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چيزى كه توانستيم ازدستشان سالم بيرون بياوريم يكى كلاه فرنگيمان بود و ديگرى ايمانمان كه معلومشد به هيچ كدام احتياجى نداشتند والاّ جيب و بغل و سوراخى نماند كه آن يكطرفةالعين خالى نكرده باشند و همين كه ديدند ديگر كماهوحقه به تكاليف ديوانىخود عمل نمودهاند ما را در همان پشت گمركخانه ساحل انزلى تو يك سولدونىتاريكى انداختند كه شب اول قبر پيشش روز روشن بود و يك فوج عنكبوت بر درو ديوارش پردهدارى داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند.
سال هزار و دويست و هشتاد و سه (ه.ق)... روز دويم ماه شعبان اينسال در بلده بهبهان تا چهار فرسخ در اطراف تگرگى باريد كه دانههاى بزرگ آناز نارنج بزرگتر بود و در زمستان اين سنه نرخ غله و مأكولات در شيراز ونواحى آن گران گشته، اهل بازار شيراز و عوامالناس شكايتمند گشته، ارامل وايتام و زنان ياوهگو را با خود موافق داشته در ميدان و در عمارات ديوانى جمعگشته از خدمت نواب والا حسامالسلطنه استدعاى ارزانى و فراوانى نان ومأكولات را نمودند، نواب معظماليه قدغن فرمود كه آنچه غله ديوانى در انبارآماده باشد چندين خروار براى جيره و عليق سرباز و سوار دولتى ذخيره كردهمابقى را به نيمه قيمت عادله وقت به جماعت خباز قسمت نمودند و چونچهل پنجاه روز گذشت و اندكى تسعيرات ترقى نمود، باز مردم شهرىشورش نمودند ازدحام كرده غوغاى از گرسنگى نمودند، در اين روز مردم راآرام كرده متفرق شدند، بعد از دو سه روز ديگر بر ازدحام و شورش افزودهدرب عمارات ديوانى بناى هرزهگويى را گذاشتند، نواب والا براى عوامكالانعام پيغام فرستاد كه من در مملكت فارس ملكى ندارم كه غله در آن انباركنم، آنچه غله ديوانى بود به خبازها داده معاش چند مدتى گذرانيدند وبحولالله تعالى آنچه شتر و استر و بارگير از خود دارم و آنچه بتوانم از راه دورو نزديك كرايه نمايم و از اطراف و جوانب غله را خريده بىوجه كرايه به شماخواهم رسانيد و امروز مردم را به اين نحو ساكت فرمود و روز ديگر چندينسر استر و شتر و الاغ فراهم آورده بعضى را روانه گرمسيرات و بعضى را بهجانب اصفهان براى تحصيل غله روانه فرمود و چون سه چهار روزى گذشتباز مردم شهرى ازدحام نموده درب عمارات ديوانى به فرياد بلند مىگفتند: بهحكومت حسامالسلطنه كه باعث گرانى نان شده است راضى نيستيم بايد از اينشهر برود، و شخص محترمى كه در خدمت نواب معظماليه بود عرض نمودتمام اين فتنه از ميرزا علىخان بيگلربيگى است و نواب والا اعتنايى به سخناو نكرده چند نفر از مردم غوغايى را طلبيده فرمودند براى آسايش شما بارگيربه اطراف فرستاده اين دو سه روزه غله فراوان مىشود و به اين فرمايش مردمرا متفرق فرمود و چون قدرى غله از اطراف وارد شيراز گرديد به جماعتخباز بىوجه كرايه دادند و روز ديگر باز ازدحام مردم برپا گشته به آواز بلندمىگفتند: نه غله و نه نان مىخواهيم و نه حكومت حسامالسلطنه.
... خواجه (نعمان) روحى تازه نمود، قدرى آب نوشيد و آهسته قدم مىزد ناگاهنالهاى شنيد كه با قلب سوخته مىناليد. آتش بر قلب و جان خواجه افتاد... چشمخواجه بر جمال آفتاب و قد بااعتدال هيجده ساله دخترى افتاد كه از آنجايى كهآفتاب طلوع مىكند تا آنجايى كه غروب مىكند مادر دهر قرينهاش را نزاييده،بسيار وجيه و صاحبجمال بود...
... اى خواجه بدان كه من بانوى حرم ملكشاه رومى بودم چهارصد كنيز بهفرمان من بودند، ملكشاه ساعتى بى من زندگى نمىكرد... سامخان فرنگى به بارگاهآمد، ملكشاه و جمعى از اميران را كشته حالا به حرم مىآيد، همين كه اين خبر راشنيدم گريبان چاك زدم، لباس كهنه مندرسى را پوشيدم و... مقدر چنين بود كهملكشاه كشته شود و من قسمت تو شوم... خواجه تخته رمل و اسطرلاب را از بغلبيرون آورد. رمل را به تخته زد و در شانزده خانه رمل نظر كرده و در مقابل آفتابنگاه داشت ديد اگر كشتى ده قدم به جانب هندوستان رود جان و مال همه در خطرخواهد بود...
... تا اينكه خواجه اظهار عشق نمود و بگفت: اگر مرا به غلامى قبول فرماييدعين التفات است. بانو از خجالت سر به زير انداخته و چهرهاش قرمز شد، عرق برپيشانى او نشست و با هزار شرم و حيا گفت: من عزا دارم و بار حمل دارم... اسمنوزاد او را ارسلان گذاردند، عقد بانو و خواجه نعمان را در ساعت سعد بستند.خواجه دست وصال بگردن بانو در آورد و كام دل از آن حور شمايل حاصل كرد وبه تربيت ارسلان كوشيدند.
... ارسلان هر روز سوار مركب مىشد و به عشق سوارى و جنگ مشغول بود...در تمام حلب و شامات سوارى نبود كه تاب مقاومت او را داشته باشد.»
پطرس شاه به خديو مصر پيام فرستاد كه خواجه نعمان بانوى ملكشاه رومى وپسرش ارسلان را به خدمت فرست.
... و بدينسان ماجراهاى شنيدنى امير ارسلان شكل مىگيرد. و در هفت مجلّدنقل محفل پارسىزبانان مىگردد:
- جنگ كردن سامخان با اميرارسلان
- گرفتن ارسلان شهر روم را
- ديدن تصوير فرخلقا
- عشقبازى ارسلان با تصوير فرخلقا
- آشكار كردن امير ارسلان عشق خود را با خواجه نعمان
- رفتن ارسلان به شهر پطرسيه
- كشته شدن الماسخان و سامخان
- ديدن پطرس شاه تصوير ارسلان را
- گريستن فرخلقا از عشق ارسلان
- ورود ارسلان به فرنگ
- آمدن قمر وزير به ديدار ارسلان
- خواستگارى امير هوشنگ از فرخلقا
- ديدار ارسلان و پطرس شاه
- مصلحتانديشى با شمس وزير و قمر وزير
- پريشانى فرخلقا از گفتوگوى عروسى
- رفتن فرخلقا به تماشاخانه
- رفتن ارسلان به كليسا
- كشته شدن امير هوشنگ به دست ارسلان
- فرمان قتل قمر وزير
- الماسخان به دنبال ارسلان
- محاوره ارسلان و پطرس شاه
- يارى قمر وزير ارسلان را
- رفتن ارسلان به باغ ملكه فرخلقا
- عشقبازى امير ارسلان با فرخلقا
- كشتن الماسخان
- فريب دادن قمر وزير ارسلان را
- باخبر شدن شاه از مرگ دخترش
- گرفتار شدن قمر وزير
- حركت براى جنگ با فولادزره
- كشتن ارسلان فولادزره ديو را
- افتادن ارسلان به چاه قلعه سنگباران
- كشتن ارسلان ژندهديو را
- ديدن ارسلان ملكه فرخلقا را
- رفتن ارسلان با پطرس شاه در حرم
- رفتن ارسلان به قصر ملكه
- وارد شدن ارسلان و فرخلقا به شهر روم
... اميرارسلان غرق درياى درود، گوهر تاج به سر و خنجر زمردنگار به كمر واردبارگاه شد و به تخت سلطنت قرار گرفت، شكر خدا را بهجا آورد تاج را بوسيده بهسر نهاد، وزيران و اميران دوباره پابوس كردند سلام عام منعقد شد، خطيب خطبهخواند، ارسلان تمام اميران و وزيران و خواجهها و غلامان را خلعت داد و سالهاىسال با معشوقه خود ملكه آفاق مشغول عيش و عشرت و كامرانى بودند تا به مرورايام هر يك دار فانى را وداع كردند و اين داستان از ايشان به عرصه روزگار باقىماند.
«... بعيد مىدانم هيچ شاعرى به اندازه سعدى در روح و طبع زندگى حبيب(منظور حبيب يغمايى بانىِ مجله يغماست) مؤثر بوده باشد. درست است كهحبيب ما از آغاز جوانى و دوران همكارى با مرحوم فروغى با فردوسى و شاهنامهجاودانهاش محشور بوده است، درست است كه به بركت ذوق سرشار و ممارستطلبهوارش در شاهكار فردوسى، يكى از سه چهار تن شاهنامهشناس برجسته زمانبود - آن هم بىهيچ عربده و ادعايى - درست است كه چند بيتى كه به مناسبتاهداى مجسمه فردوسى سروده است با ابيات گزيده شاهنامه پهلو مىزند ودرست است كه چاپ منقح او از گرشاسبنامه با گذشت چهل سال هنوز هم نمونهتركيب معتدلى از تصحيحات علمى و ذوقى است، درست است كه در احياى نام وآثار بسيارى از اساتيد سخن پارسى سهم برجسته او قابل نفى و انكار نيست، اماشاعر محبوب و مرشد روحانى او سعدى بود و بس:
همان سعدى بلندآوازهاى كه از يكسو صيت سخن در بسيط زمين رفتهاشوزير مقتدرى چون شمسالدين صاحب ديوان را به تعظيمى بىسابقه وامىدارد تادر رهگذر عام از اسب فرود آيد و حشمت كوكبه سلطانى درهم شكند و بر دستشبوسه زند، و از سويى ديگر در جامع سمرقند با ديدن طلبه اندك سال زيبارويى دلاز دست مىدهد و بىپروا از ملامت مدعيان قواعد نحو عربى را واسطه نظربازىمىكند و «بليت به نحوى يصول على مغاضبا» مىسرايد.
همان شيخ مقبول مسندنشينى كه در اوج مقام معنوى و وقار ثقيلانهاى كهلازمه ناگزير آن است، با نغمه بلبلى عنان دل شيدايى از دست اختيار مىنهد وهمصداى مرغ سحرى، با نشاط جوانى و شور كودكى كاروانيان خسته را از خوابنوشين بامدادى مىپراند و تازه به جاى عذرخواهى به ملامتشان مىپردازد كه گرذوق نيست ترا كج طبع جانورى... همان سعدى آزاده از بيم و طمع رستهاى كه درحالى با ذوالفقار زبانش به جان سردار خونخوار مغول مىافتد و فرياد «عمارت باسراى ديگر انداز» سر مىدهد و در ديگر حالتى براى صدوپنجاه دينارى كه قاصدبينوا از «نياز» پانصد دينارى مقام صدارت پناهى كش رفته است، با دعاى «هر بهديناريت سالى عمر باد - تا بمانى سيصد و پنجاه سال» رسوايش مىكند. همانسعدى سنّى متشرعى كه يك جا در مرگ مستعصم واپسين خليفه عباسى آسمان رابر زمين مىگرياند و به تازى و پارسى شيون سر مىدهد كه: «خون فرزندان عمّمصطفى شد ريخته.» و در جاى ديگر با نظام جبار و خونخوارى كه طومار ملكمستعصم اميرالمؤمنين را درهم نورديده و بر بساط قدرتش تكيه زده است كنارمىآيد و مدحشان مىكند.
همان مسلمان متعصبى كه از يكسو مفتش حال گبر و ترساى وظيفهخواراست و قهرمان بتكده سومنات و از يكسو گلبانگ عارفانهاش در اين برهوتوحشتانگيز حيات پيچيده كه: «عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست.»
همان معلم اخلاقى كه باب «عشق و جوانى» را در جوار «تأثير تربيت» مىنهدو ناگهان از مقولهاى چون: «تن آدمى شريف است...» به ياد «دروازه كازرون» و«توت سياه بر جامه چكيده» مىافتد و گلزار دماغپرورى چون بوستان جاودانهاشرا از خار و خس «هزليات» نصيبى مىبخشد آن هم بدين بهانه كه تنها ذاتذوالجلال خداوندى است كه: «نگردد هرگز از حالى به حالى...»
حبيب ما هم دلداده و ستايشگر اين سعدى بزرگوار بود.
نه مينو وليكن پر از حور مينو
نه كشمر وليكن پر از سرو كشمر
بهشتى گر از حور خواهى مصور
نظر كن بدين نامه روحپرور
چو بتخانه چينيانست و در وى
ز هرگونه صورت ز هرگونه پيكر
چو بر خواندش پير نابوده عاشق
جوان گردد و عاشقى گيرد از سر
شهرزادِ قصهگو زنى است كه سِحر كلام مبتنى بر خرد و آگاهى را با طنازى وكرشمه خاصى به هم در مىآميزد تا در قبال آن شهريارى خونريز و خونخوار را بهآدميت متعالى رساند. شهرزاد با قصههاى متوالى خود قصد درازگويى ندارد بلكهاو در پى سرگرم كردن شهرياريست كه اگر جز اين شود به خونريزى مىپردازد.
شهرزاد هر شب به طرح قصهاى يا ادامه قصه شب گذشته مىپردازد و چونعروس آسمان رخ مىنمايد لب از سخن فرو مىبندد و اين ماجرا تا هزار و يكشبادامه دارد. شمهاى از اين قصههاى شيرين كه مشحون از نكات ذوقى، ادبى،اجتماعى، اخلاقى، تاريخى و... است را برمىگزينيم:
نخستين شب: حكايت بازرگان و عفريت:
اى ملك جوانبخت شنيدهام بازرگانى سرد و گرم جهان ديده و تلخ و شيرينروزگار چشيده سفر به شهرهاى دور و درياهاى پرشور مىكرد. وقتى او را سفرىپيش آمد از خانه بيرون شد و همى رفت تا از گرمى هوا مانده گشته به سايه درختىپناه برد كه لختى برآسايد چون برآسود قرصه نانى و چند دانه خرما از خرجينى كهبا خود داشت بدر آورده بخورد و تخم خرما بينداخت. در حال عفريتى با تيغبركشيده نمودار شد و گفت چون تخم خرما بينداختى بر سينه فرزند من آمد وهمان لحظه بيجان شد اكنون ترا به قصاص او بايدم كشت.
بازرگان گفت: اى جوانمرد عفريتان، من مالى بىمر و چند پسر دارم اكنون كهقصد كشتن من دارى مهلت ده كه به خانه بازگردم و مال به فرزندان بخش كردهوصيتهاى خود بگزارم و پس از سالى نزد تو آيم.
عفريت خواهش او را پذيرفت. بازرگان به خانه بازگشت مال به فرزندان بخشكرده ماجراى خويش را چنانچه با عفريت رفته بود با فرزندان و پيوندان بيان كرد.چون سال به پايان آمد به همان بيابان بازگشت و در پاى درخت نشسته بر حالخود همى گريست كه پيرى پيدا شد و غزالى در زنجير داشت، به بازرگان سلام دادهپرسيد كه كيستى و تنها در مقام عفاريت از بهر چيستى؟ بازرگان ماجرا بازگفت. پيررا عجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت ازين خطر نخواهى رستن پس در پهلوىبازرگان بنشست و گفت: از اينجا برنخيزم تا ببينم كه انجام كار تو چون خواهد شد.بازرگان به خويشتن مشغول بود و همى گريست كه پيرى ديگر با دو سگ سياه دررسيد و سلام داده پرسيد كه درين مقام چرا نشستهايد و به مكان عفاريت از بهر چهدل بستهايد. چون ايشان ماجرا بازگفتند هنوز ننشسته بود كه پير استرسوارى دررسيد سلام كرده سبب بودن در آن مقام باز پرسيد. ايشان ماجرا بيان نمودند ناگاهگردى برخاست و از ميان گرد همان عفريت با تيغ كشيده پديدار شد و دستبازرگان بگرفت تا او را بكشد.
بازرگان بگريست و آن هر سه پير نيز بر حال او گريان شدند پير نخستين كهغزال در زنجير داشت برخاست و بر دست عفريت بوسه داده گفت: اى اميرعفريتان مرا با اين غزال طرفهحكايتى است آن را باز گويم اگر ترا خوش آيد از سهيك خون او در گذر، عفريت گفت: بازگوى...
شب يكصد و پانزدهم
گفت: اين ملك جوانبخت، آن جوان با تاجالملوك گفت: كه چون پيشانيش بهميخى آمده بشكست و خون از جبينش روان شد پس خاموش گشت و هيچ سخننگفت، برخاسته كهنه بسوزانيد و به زخم جبينش بگذاشت و با دستارچهاشفروبست و خونى كه بر بساط ريخته بود پاك كرد و اين كار كه من با او كردم هرگزروى نداده بود. پس نزد من آمد و بر روى من تبسم كرد و نرم نرم بگفت: كهاى پسرعم به خدا سوگند كه من آن سخن به استهزاء تو يا به استهزاء آن حورنژاد نگفتم. سرمن به درد اندر بود اكنون از شكستن پيشانى جبينم سبك شد. پس مرا از كار خودآگاه كن كه امروز بر تو چگونه گذشت؟ من حكايت آن روز را به دو بازگفتم و گريانشدم. آنگاه با من گفت: بشارت باد ترا كه به مقصود خواهى رسيدن زيرا كه اين كارعلامت قبول است و سبب غيبت او آزمايش تو بوده است كه بداند كه تو در عشقاو ثابتقدم و راستگويى يا نه. تو فردا به همان جا رو و در همان دكان بنشين كههنگام شادى تو نزديك شد. الغرض او مرا تسلّى مىداد ولى حزن من افزونمىگشت پس برخاسته طعام حاضر كرد من سرپايى به خوان بزدم، خوان سرنگونشد و هر ظرفى بطرفى بيفتاد كه عاشقان را خواب و خور حرام است. پسگريانگريان شكستههاى ظروف جمع آورد و طعام از بساط برچيد و در پهلوى مننشسته دلجوئى از من همى كرد و من دعا مىكردم كه شب به انجام رسد. چون شببه پايان رسيد و روز برآمد من به همان محله روان گشتم و در همان كوچه بدانمصطبه بنشستم كه ناگاه منظره گشوده شد و آن حوروش خندانخندان سر از منظرهبه در آورد به دستى آيينه و كيسه و غربالى پر از خوشه سبز و به دست ديگرقنديلى داشت نخستين كارى كه كرد اين بود كه آيينه به دست گرفت و در ميانكيسه گذاشت و در كيسه را بسته بگوشه خانه بگذاشت. پس از آن گيسوهاى خود رابه روى خود بيفشاند. پس از اينها قنديل را لحظه بر سر غربال كه خوشه سبز درآن بود بداشت پس همه اينها را بگرفت و بازگشت و منظره را فروبست و ازاشارت خفيه و سخن نگفتن او عشق و وجد و حزن و حيرت من افزون گشته باديده اشكبار به خانه بازگشتم و دختر عم را ديدم كه نشسته و رو بر ديوار كردهدلش از آتش حزن و اندوه و رشك همى سوزد ولى از غايت محبت كه به منداشت رشك بر من آشكار نمىكرد. چون او را نگاه كردم ديدم كه دستارچه به زخمجبين و دستارچه بر چشم فرو بسته كه چشمش از بسيارى گريستن دردناك شدهبود در غايت اندوه و پريشانى به اين ابيات مترنم بود:
اى دلارام و دلآشوب و دلآزار پسر
عهد كرده به وفا با من و نابرده به سر
غم عشق تو روانم به لب آورد به لب
درد عشق تو توانم به سر آورد به سر
من بيارايم هر روز رخان را به سرشك
تو بيارايى هر روز ميان را به كمر
من بخيلى نكنم با تو هرگز به روان
تو بخيلى چكنى با من چندين به نظر
چون ابيات به انجام رسانيد به سوى من نگاه كرد چون مرا ديد آب از ديده پاككرده برخاست و به نزد من آمد ولى از غايت وجد سخن گفتن نتوانست و ديرزمانى خاموش بود. پس از آن با من گفت: كه مرا از آنچه اين دفعه روى داده آگاه كن.من واقعه بدو بازگفتم گفت: شكيبا شو كه زمان وصل نزديكست و اينكه آيينهبدست گرفته و اندر كيسه كرده قصد او اين بوده است كه تا غروب آفتاب صبر كن وافشاندن گيسوها بر روى اشاره است بر اينكه چون پرده ظلمت بر روى روز بياويزدبيا و اما غربال خوشه سبز اشارتست به اينكه چون بيايى به باغ اندر شو و از قنديلمقصود اين بوده است كه چون به باغ اندر آيى در باغ همى رو و به هر جايى كهروشنى قنديل ببينى بدانجا رفته به انتظار من بنشين. چون سخن دختر عم راشنيدم از غايت وجد فرياد زدم و با او گفتم: تا چند مرا بفريبى و بدانجا فرستى وهرگز مرا آرزو ميسر نمىشود و تفسيرات ترا درست نمىبينم. پس بخنديد و با منگفت: كه ترا صبورى همان قدر بايد كه امروز هنگام غروب شود و ظلمت شبجهان فرو گيرد آنوقت به وصال برسى. تو سخن مرا راست پندار و آسوده باش.پس اين ابيات برخواند:
بگذرد اين روزگار تلختر از زهر
باز يكى روزگار چون شكر آيد
بلبل عاشق تو عمر خواه كه آخر
باغ شود سبز و سرخگل به بر آيد
صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند
بر اثر صبر نوبت ظفر آيد
پس از آن روى به من آورده با سخنان نرمنرم از من دلجويى كرد ولى از بيمخشم من نتوانست كه طعام حاضر آورد و آنگاه برخاسته جامه از تن من بركند و بامن گفت: بنشين تا ترا به حديث گفتن مشغول كنم و انشاءالله چون شب برآيد دركنار معشوقه خواهى بود. پس من بدو التفات نكردم و انتظار شب همى كشيدمچون شب درآمد دختر عم سخت بگريست و حبهاى از مشك ناب به من داد وگفت: اى پسر عم اين مشك در دهان بگير چون با معشوقه به يكجا جمع شوى ومقصود از وى برآورى اين بيت بر وى فروخوان:
آنكه عشق نيكوان را بنده فرمان شود
چون كند پيش كه يارب از پى درمان شود
پس از آن مرا به بوسيد و سوگند بداد كه اين بيت نخوانم مگر وقت بيرون آمدناز نزد معشوقه.
من سخن او را بپذيرفتم و به تاريكى شب از خانه بيرون شدم و همى رفتم تا بهباغى كه در آن كوى و نزد آن خانه بود برسيدم در باغ گشوده يافتم، به باغ اندر شدم.از دور روشنايى به نظر آمد بدان سو رفتم. جايگاهى ديدم بزرگ و خوب كه قبه ازآبنوس و عاج بدانجا بستهاند و قنديلى از وسط قبه آويختهاند و بدان جايگاه فرشحرير و ديبا گستردهاند و شمعى بزرگ به لگن زرين در زير قنديل روشن كردهاند ودر ميان آن جايگاه حوضى و در كنار حوض خوانى بود كه بر سر خوان پارچه حريرپوشانده بودند و در پهلوى آن خوان طاسى بزرگ پر از مى لعلگون و قدح بلوريناندر ميان طاس بود و در پهلوى آن طبقى سيمين سرپوشيده بود سر آن بگشودمديدم كه گونهگونه ميوهها در آن طبق است و قسمقسم رياحين به ميان ميوهها اندراست. پس آن مكان حزن و انده از من ببرد و نشاط بىاندازه پديد آمد ولى در آنمكان هيچ آفريده نديدم.
چون قصه بدينجا رسيد بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
«آيينه» از جمله آثار ارزشمند اين نويسنده تواناست. از كتاب «هما» جملاتىبرگزيديم تا نمونه نثر حجازى را معرفى كرده باشيم:
«... از عجايب عشق آن كه رنج و سوزش چنان خوش است كه عاشقمىخواهد هر لحظه بر شدت آن بيفزايد و سعى دارد آنچه از عمليات و خيالاتمعشوق سبب آشفتگى و كدورت خاطر مىشود كشف نمايد و هزار دليل براىبىمهرى يار بسازد و درد خود را صدچندان كند.
انسان در هر موقع از چيزى كه باعث رنج مىشود گريزان است مگر از درد عشقكه آن را به اراده فراهم مىآورد و مىنالد و از اين ناليدن لذت مىبرد.»
«... مادر دريائى است كه سيل دردهاى ما را تا قطره آخر مىپذيرد و طغياننمىكند، قاضى عادلى است كه حيله و كينهورزى طبيعت را همه جا مىبيند وهميشه به بىگناهى ما فتوا مىدهد.
مادر، آينه صافى است كه عكس روح ما در آن ديده مىشود و از اندك غبارىكه در خاطر ما باشد مكدر مىگردد، طبيبى است كه دستش بر جراحات ما مرهممىگذارد و نفسش روح مرده ما را جان مىبخشد و براى خود مزدى جز خوشبختىما تقاضا نمىكند. تنها قدمى كه از طريق دوستى و وفا بيرون مىنهد اين است كهما را در اين دنياى پر از بلا بىكس مىگذارد و خود روزى تن از محنت مىرهاند.گويا باز مرغ روحش در اطراف وجود ما در پرواز باشد...»
«... مرحوم صنيعالدوله از آن اشخاص نادرى بود كه وطنپرستى را به معنىحقيقى وظيفه خود مىدانست و براى هرگونه فداكارى حاضر بود. در زمانى كهاعيان و اشراف، همه در فكر جمع مال و مشغول خيانت و فروختن مملكت بودند،او نقشه راهآهن مىكشيد، طرح تشكيلات ادارى مىريخت، كارخانه ايجادمىكرد...»
«... هر قدر مردان، در عشقهاى دروغى و سطحى آه و ناله دارند و جنجال وفرياد مىكشند، ما زنان كه صاحب حقيقى سلطنت عشق هستيم، در تحمل سختىمتانت داريم، رنج مىكشيم و دم نمىزنيم.
صورت مرد، براى ما شرط عشق نيست، نظر تيزبين ما سيرت را مىبيند،خوبى يا زشتى آن را تشخيص مىدهد و مفتون يا مكدر مىشود.
ما را روح پاك مجذوب مىكند و مردانگى به زانو مىاندازد، بدبختى به رقتمىآورد و محبت بنده مىسازد در صورتى كه شعله عشق يا حرص مرد، از تكبر وبىنيازى زن، به آسمان مىرود. بىمحبتى زن، مجذوبش مىكند و محبت زياد،عشقش را سرد و خاموش مىنمايد.
آرى محبت، ما زنان را مىكشد، دل را از ما مىگيرد و همه قواى استقامت را ازما سلب مىكند. محبت مرد كه با شجاعت و جوانمردى توأم شد، در زن توليدعشق مىكند نه آن عشقى كه مردان احساس مىكنند بلكه يك علقه محكمى، يكحس شديدى كه همه عالم در مقابل آن، ارزش پر كاهى ندارد، زن عاشق، دنيا وآنچه در او هست را فداى معشوق مىكند، اما مرد عاشق...»
«... عاشق حقيقى آنست كه معشوق از او چيزى پوشيده نداشته باشد. و او راكمك و وسيله رسيدن به آرزوهاى خود بداند. عاشق بايد از هر خواهش وتقاضايى منزه و بىنياز باشد و تنها لذت خود را در خدمت به معشوق قرار دهد.آرى اين است عشق حقيقى يعنى تنها حالتى كه از رنج و زحمت خالى و سراسرنشاط و نشئه است...»
آيينه حجازى هم چندين دهه در محافل ادبى دستبهدست مىشد. در «گلسرخ» چنين مىنگارد: نوگلى در چمن مىخنديد و از خجالت سرخ مىشد، چونمىدانست به حريفان مىخندد و ناز مىفروشد. دايم در آيينه دل خود را تماشامىكرد و به زبان حال راز مىگفت كه: «من از اينها خوشگلترم، اين سبزه و گل ودرختها خدمتكار مناند يكى در پايم فرش انداخته، ديگرى بر سرم سايه گسترده،اين گلها با هر چه زيور بوده خود را آراستهاند كه من خوبتر جلوه كنم اما دلمبرايشان مىسوزد، چون آنها هم چشم و دل دارند، مرا مىبينند و حسرتمىخورند...
ايكاش مىتوانستم از زيبايى خود به همه بدهم. افسوس كه شدنى نيستباغبان هر يك را براى كارى ساخته، سبزه را لگدكوب مىكنند درخت را مىشكنندو مىسوزانند، از گلها بيشتر را به شبپره و زنبور عسل وامىگذارند و كمى رابراى رنگين كردن بزم و خوان دسته مىبندند. تنها گل سرخ را، بانوى خانه چونصورت جان، پيش چشم مىگذارد و مىپرستد. خانم ما عاشق زيبايى است، بهاين عشق و اميد به چهره دنيا و به رخ ديگران نگاه مىكند. چه خوب و باذوق استكه از گل، زيباترى نمىبيند. وه كه چه دوستش دارم.
دمنه گفت: صيادى روزى در صحرا مىگذشت روباهى ديد بغايتچست و چالاك كه در فضاى آن دشت مىگشت و بازىكنان در هر جانب جلوهمىنمود. صياد را سوى او خوش آمده به بهاى تمام او را فروختن تصور كرد وقوت طامعه او را برين داشت كه در پى روباه ايستاده سوراخ او را دانست و نزديكسوراخ حفرهاى بريده به خس و خاشاك پوشيده و مردارى بر بالاى آن تعبيه نمودو خود كمين نشسته مترصد صيد روباه مىبود.
قضا را روباه از سوراخ بيرون آمد و بوى آن جيفه او را كشانكشان به لب آنحفره رسانيد با خود گفت: اگرچه از رايحه اين جيفه دماغ آرزو معطر است اما بوىبلايى نيز به مشام حزم مىرسد و عقلا متعرض كارى كه احتمال خطر داشته باشدنشدهاند و خردمندان شروع در مهمى كه امكان فتنه در آن متصور بوده ننمودهاند.
هر كجا خط مشكلى بكشند
جهد كن تا برون خط باشى
و اگرچه ممكن است كه اينجا جانورى مرده باشد آن نيز مىتواند بود كه در زيرآن دامى تعبيه كرده باشند و به هر تقدير حذر اولى.
مر تو را چون دو كار پيش آيد
كه ندانى كدام بايد كرد
آنكه در وى مظنّه خطر است
آنْتْ با خود حرام بايد كرد
وانكه بىخوف و بىخطر باشد
به همانت قيام بايد كرد
روباه اين فكر كرده از سر آن جيفه درگذشت و راه سلامت پيش گرفت. در ايناثنا پلنگى گرسنه از بالاى كوه در آمد و به بوى مردار خود را در حفره افكند. صيادچون آواز دام و صداى افتادن جانور در حفره شنيد تصور كرد كه روباه است ازغايت حرص بىآنكه تأملى كند خود را از پى او درانداخت و پلنگ به خيال آنكهاو را از خوردن مردار منع خواهد كرد برجست و شكمش بدريد. صياد حريص بهشومى شره در دام فنا افتاد و روباه قانع به قطع طمع از ورطه بلا نجات يافت و اينمثل را فايده آنست كه آفت طمع و محنت زيادتطلبى آزاد را بنده و بنده راسرافكنده سازد.
شيخ مىگويد: من دعوى برترى بر شما داشتم، نشد، راضى شدم با شما همسرباشم صورت نگرفت. حالا به كوچكى كردن از شما راضى شدهام و باز شما مرا بهبازى نمىگيريد. آخر من هم از جنس شما و همكار شمايم روى آن مسند كهنشستهايد قدرى جمعتر بنشينيد تا من هم زير دست شما بنشينم. بعضى كه ازحقيقت امر خبردار هستند مسرورند ولى رؤساى آقايان مخصوصاً آقا سيد عبداللهبهبهانى بىنهايت دلتنگ شده از جا برخاسته مىگويد ما را اينجا آوردهاند كه ناسزابشنويم و روانه شد، مجلس برهم مىخورد...
از طرف ديگر، در همين روزها، شاهزاده محمد ولى ميرزا حاكم يزد، براىگزارش كار كرمان به تهران رفت. عبدالرضاخان يزدى كه مردى قوىدست و سركشبود، موقع را مناسب دانسته عيال نواب شاهزاده را از شهر بيرون كرد و درست درموقعى كه شاهزاده از تهران، بازمىگشت، در نايين ناگاه با زنان و فرزندان بىساز وبرگ باز خورد. ناچار اولاد و احفاد و پردگيان خويش را كه قريب سيصد تن بودندبرداشته روانه دارالخلافه گشت.
... ما صحبت از ريشههاى فرهنگىِ ده مىكرديم كه به اهل دنيا خصوصاًچهرههاى مشخصى تندرو سياستپيشه و سختگير و سختكوش - مثل كاوه وبابك - كشيد. بنده البته به اعتقاد شخصى خود هميشه قدر كوچكترين روستايىاهل فكر و انديشه را بر بزرگترين مرد سياست اهل همان ده برترى مىنهم، و بههمين سبب عقيده دارم، كه فىالمثل آدمى مثل شيخ عبدالقادر «تختى» كردستانىشارح تهذيبالكلام تفتازانى، يا مردى مثل ميرزا رضاعلى ديوانبيگى پايگلانىِكُرد - كه در آبادى «ژاوهرود» زندگى مىكرد و با خط خوش «بسماللهالرحمنالرحيمو قل هوالله احد» را بر روى يك دانه برنج مىنوشت - از جهت حفظ فرهنگاسلامى و مدنيت بشرى، حقشان از همولايتىهاى ديگرشان صلاحالدَين ايوبىاهلِ «توين» كه خلافت فاطمىِ مصر را برانداخت يا شيخ عبيدالله كُرد كه اهل قصبه«شمذينان» بود، نه تنها كمتر نيست، بل خيلى بيشتر است.
مرحوم راشد آثار ارزشمندى برجاى گذارد چون فضيلتهاى فراموششده ودو فيلسوف شرق و غرب، اما سلسله سخنرانىهاى او در راديو شهرت بسيار دارد.«جمال و حكمت» را از زبان راشد به عنوان نمونهاى از نثر يك روحانى عارف وعاشق و عالم ذكر مىكنيم:
« ... زيبايى را دوست مىداريم، شيفته جماليم...
جمال و حكمت
زيبايى را دوست مىداريم، شيفته جماليم، رخسار آسمان با ستارگان زيبا ما رامفتون مىكند؛ گلهاى رنگارنگ گلستان دلها را مجذوب مىنمايد. يك آدميزادهپريوش كه داراى اندام موزون و چهره متناسب باشد از همه بيشتر ما را فريفتهخويش مىسازد. كيست كه يكى از فرشتگان آسمانى را كه به صورت آدم پديدارآمدهاند ببيند و دل از دست ندهد، و نخواهد از پى او سايهصفت روان شود، آرزونداشته باشد كه پروانه شمع جمال و گل رخسارش گردد؟
كدام آدميزاده است كه نواى خوش و آهنگ دلنواز، رشتههاى اعصاب او رامانند تارهاى تار تكان ندهد و سرشك از ديدگانش جارى نسازد، كو آن پسر يادختر «حوا» كه اندام سرو، دامن چمن، پيراهن گل، زمزمه آبشار، چهچه بلبل، وزشنسيم، چشم نرگس، گيسوى سنبل، بوى سمن، كنار جوى و سايه شمشاد روحشرا به وجد و طرب نياورد؟
آرى، ما عاشق زيبايى و جماليم، چشم ما، گوش ما، لب ما، دست ما، بدن ما،روح ما، قلب و فكر و دماغ ما، جمال و زيبايى را دوست مىدارند، مىپرستند وستايش مىكنند.
زيبايى، رخسار هستى را در ديده ما دلارا ساخته و زندگانى را شيرين و گوارانموده، زيبايى، ما را به محيط و به حيات و به آسمان و زمين علاقهمند و سرگرمنموده، مظاهر زيبايى موجودات يكديگر را مىربايند و به خود جلب مىنمايند.گيتى به عشق برپاست و عشق از زيبايى برمىخيزد.
زيبايى در سراپاى مخلوقات جلوهگر است، هر اثرى از هر موجودى سر زند، بازيور جمال آراسته است. جامه مىپوشيم كه سرما نخوريم ولى پارچه آن را زيبامىبافيم و آن را زيبا مىدوزيم. آشيانه مىسازيم كه در آن نشيمن كنيم، اما از دورنو برون مانند عروسى زيبا و آراسته و پرنقش و نگارش مىنماييم. اتومبيلمىسازيم كه ما را حمل و نقل كند، لكن بيشتر از آنچه در صنعتش وقت صرفمىكنيم، در زيبايى آن دقت مىنماييم. اگر سالن پذيرايى ما مزين و داراى فرشهاىزيبا و با رونق، پردههاى دلفريب، مبلهاى عالى و قشنگ، تابلوهاى رنگارنگ،گلدانهاى طلا و نقره، جعبههاى خاتمكارى، روميزيهاى مجلل و فاخر باشد،دوستان بيشتر به ديدن ما مىآيند و ديرتر مىروند و هر گاه خانهاى به هم شوريدهو نابسامان داشته باشيم، كمتر مىآيند و زودتر مىروند.
در معاشرت، در معاملات، در زندگانى خانوادگى، در علم، در هنر، در صنعت،در زراعت، در تجارت، در دين و در عبادت، در اخلاق و در كليه آثار حياتى مازيبايى فرمانروايى مطلق دارد.
- آيا زيبايى چيست؟
حقيقت زيبايى را نمىتوانيم توصيف كنيم. زيبايى ادراك مىشود ولى قابلتوصيف نيست. هنگامى كه قيافه مليحى روح شما را جذب مىكند و مىگوييد،خيلى مليح و بانمك است» آيا مىتوانيد ملاحت را توصيف كنيد؟
بعضى خواستهاند زيبايى را توصيف كنند و در تعريف آن جملههايى از قبيلتناسب اعضا و امثال آن آوردهاند. ليكن امثال اينگونه عبارات نمىتواند معناىزيبايى را بيان كند، حقيقت زيبايى به هيچوجه معلوم نيست. فقط ما داراى ذوقمخصوصى هستيم كه آنچه با آن ذوق موافق مىآيد، نامش را «زيبايى» مىگذاريم.
آنچه ما آن را زيبايى مىناميم، انعكاسى است كه از مظاهر آفرينش در ذوق ماپديد مىآيد و باعث لذت بردن ما مىشود وگرنه زيبايى در ذات خود چيزىنيست. ذوق ما داراى ظرفيت و استعداد مخصوصى است. آنچه در محيط ما ومطابق ظرفيت ذوق ما، در آن منعكس گردد، نسبت به ما زيبايى به شمار مىآيد وآنچه مناسب با ظرفيت ذوق و محيط ما نباشد، در نظر ما زيبا محسوب نمىشود.
ستارگان آسمان و ماه تابان در محيط زمين كه هستيم و نسبت به ظرفيت چشمما، زيبا جلوهگر مىشوند. هرگاه با تلسكوپ به ماه نگاه كنيم، آن را كتلهاى از خاكو سنگ داراى تپهها و درههاى بدون آب و سبزه خواهيم يافت و هيچگونه زيبايىنخواهد داشت.
ديگر در آن صورت، ماه در نظر ما شبيه رخسار معشوق نيست و به خيال روىنگار بر رخ آن بوسه نمىزنيم.
همينطور اگر چشم ما قويتر از اين باشد، هر ستارهاى را كوره گداختهاىخواهيم ديد كه علاوه بر آنكه زيبايى ندارد، بسا هولانگيز هم باشد.
قالى شب قشنگتر از روز جلوه مىكند، زيرا نور روز روشنتر است و رنگ و گلو بوتهها را بيشتر نمايان مىسازد و تناسب و به هم آميختگى آنهاكم مىشود، لذااز زيبايى آن كاسته مىگردد، بسا چهرهها كه در شب يا از دور فوقالعاده زيبا و دلربابه نظر مىآيد، همين كه نزديك مىشود يا روز فرامىرسد، جزئيات آن از قبيلپريدگى رنگ، مهر آبله، دانههاى كوچك پستى و بلندى عارض و نقايص ديگرهويدا مىگردد كه زيبايى آن را از بين مىبرد.
كسانى كه نور چشمشان ضعيف است بيشتر صورتها در نظرشان زيباستچون عينك مىزنند، به پارهاى از اشتباهات خويش برمىخورند.
گويا زيبايى يك نوع امتزاج و به آميختگى است كه در پرتو نور ضعيفجزئيات هر چيزى چنانكه هست نموده نمىگردد، بلكه همه آميخته به هم و باوضعى نمودار مىشود كه در ذوق انسان متناسب و دلفريب مىآيد. اگر روشنىزياد گشته و هرچيزى آنچنان كه هست هويدا و جلوهگر شود ديگر آنچه ما آن رازيبايى مىناميم وجود نخواهد داشت بلكه يك نوع معناى ديگر خواهد بود كهبايد براى آن نام ديگر گذاشت.
اگر اندام يكى از ملكههاى جمال دنيا را زير ذرهبين گذارده و به آن بنگريم نه لبشيرين باقى خواهد ماند و نه عارض سيمين، نه چشم جادو ديده خواهد شد و نههلال ابرو، فقط خانهخانههاى بىشمار مانند خانههاى زنبور و تار و پودها وليفها و بافتهها و رشتهرشتهها و ذرات بىشمار جدا از يكديگر مشاهده خواهيمكرد.
در آنجا ذوق لطيف از كار باز مىماند و نوبه كدخدايى به نظر مىرسد، عقل درآنجا خواهد فهميد كه ذرهها و سلولها مطابق نظم و ترتيب معين كه نام آن را«حكمت» مىگذارد، به هم پيوسته شده و هر دسته از سلولها، مطابق حاجتزندگانى به صورت يكى از اعضاى بدن، گوشت، پوست، استخوان، عصب و غيرهدر آمده و از تأليف مجموع آنها اين پيكر كه لايق است مدتى زندگى كند به وجودآمده است. آنچه در سازمان اين هيكل به كار رفته موافق با اصول حيات و لوازمزندگى است كه ما از آن تعبير به «حكمت» مىنماييم.
معلوم مىشود جمال مظهر حكمت و حكمت مبدأ جمال است. آنچه راجمال مىناميم، اگر در محيط روشنتر و ظرفيت بيشترى از ادراك خود دريابيم بهطورى كه تمام جزئيات و طرز تركيب و تأليف آنها معلوم شود، نامش را حكمتخواهيم گذاشت و آنچه عقل آن را به نام حكمت مىخواند، وقتى در محيط كمنورتر و در ظرفيت كمترى از حسن و ذوق ما جلوه مىكند (چون تمام جزئياتشنمودار نيست) يك نوع به هم آميختگى متناسبى دارد كه ذوق و روح ما رامىربايد. نام آن را جمال مىگذاريم.
همه عالم و تمام موجودات آن، تحت يك نوع انتظام مخصوص به وجود آمدهو مىآيد. اگر در نورى روشنتر از نور خورشيد به عالم و موجودات آن نگاه كنيم،نظم حكيمانه آنها را در خواهيم يافت و چون در روشنى خورشيد و كمتر از نورخورشيد به عالم بنگريم از نظم حكيمانه آن آگاه نمىگرديم ولى تناسب و زيبايىهمان انتظام را اجمالاً دريافته، شيفته جمال و قشنگى آن مىگرديم.
بنابراين اگر با اين چشم و از اين نظر به عالم بنگريم، همه چيز را زيبا خواهيميافت. در چهره حبشى همان زيبايى را خواهيم يافت كه در رخساره رومى:
محقق همان بيند اندر ابل
كه در خوبرويان چين و چگل
زيرا همه موجودات تحت انتظام و تأليف حكيمانه پيدا شدهاند و حسن انتظامهر يكى را در حدّ خود زيبا و جميل نموده است.
حكيم بزرگ شيخالرئيس ابوعلى سينا در مقاماتالعارفين گويد: «سه چيزموجب كمال آدمى است: عشق عفيف، آواز لطيف و عبادت با فكر». شارحان كلامشيخ گفتهاند: مراد از «عشق عفيف» عشق به شمايل است نه عشق به صورت،عشق به صورت محدود است و يك جزء از عالم را مىبيند؛ و همان جزء درنظرش زيبا مىآيد و باقى زشت و اين موجب نقص است نه كمال.
نگارنده گويد، به علاوه هرگاه صورت زيبا را با ديده روشنترى بنگرد، آنزيبايى را نخواهد يافت؛ اما عشق به شمايل يعنى حسن تركيب و تأليفموجودات در همه عالم يكسان است و آن عبارت از فهميدن انتظام موافق باحكمتى است كه كليه موجودات تحت آن انتظام قرار دارند.
مراد از آواز لطيف، آواز خوشى است كه جذبه روحانى در آدمى ايجاد نمايد وروح را از ظاهر اجسام منصرف كرده، به معناى موجودات متوجه سازد تا تناسبموسيقى و رياضى كه در ساختمان كليه مخلوقات به كار رفته دريابد و موجبكمال عرفانى او گردد.
مقصود از عبادت با فكر آن است كه آدمى خود را جزء كوچكى از نظاملايتناهى عالم بداند و در مقابل نظام كلى خاضع و خاشع بوده، آفريننده و موجدنظام را پرستش نمايد، ولى نه پرستشى كه از روى نادانى و خشكى و بدون فكر وعرفان باشد بلكه آن پرستشى موجب كمال است كه در نتيجه تفكّر پى به حكمتنظام عالم هستى برده و در مقابل آن تعظيم و سجود بهجا آرد و از جريان انتظامعالم تخلّف نورزد.
پس هر چند ما از جهان آن چنان كه هست آگاه نمىشويم ولى وجود ادراكى ماداراى دو افق و دو ظرفيت است: يكى افق كمنورتر كه نام آن «ذوق» و ديگر افقروشنتر كه نامش «خرد» است و چون عالم در افق ذوق ما منعكس مىشود، دل وروح ما را مجذوب نموده، نام آن را جمال مىگذاريم و هنگامى كه در افق نورانىعقل براى ما جلوهگر مىگردد ما را وادار به تعظيم و ستايش نموده، از آن تعبير به«حكمت» مىنماييم.
آنكه داراى ذوقى باشد كه جمال موجودات را دريابد زودتر مىتواند بهحكمت آن پى برد و كسى كه عقلش به حدّى روشن باشد كه از حكمت آفرينشآگاه گردد، خوبتر زيبايى موجودات را درك مىنمايد.
جمال و حكمت، دو جلوه آفرينش است كه يكى دل و ديگرى عقل رامىربايد و شيفته خويش مىسازد.
اولين پايه كمالات آدمى ادراك جمال و تشخيص زيبايى و مفتون شدن بر آناست و آخرين درجه كمال انسان شناختن حكمت و نظام آفرينش است، لهذا بهگفته شيخ سه چيز موجب كمال است: عشق عفيف، آواز لطيف، عبادت با تفكّر.عشق عفيف شيفته شدن بر زيبايى است. عبادت با تفكر خاضع شدن در مقابلحكمت و نظام كلى خلقت است و آواز لطيف واسطه رسيدن از زيبايى ظاهرى بهزيبايى معنوى است كه همان حكمت و تناسب آفرينش باشد.
... اين عشق، آنگونه كه در وجود مولانا ظاهر شد شعلهاى سوزنده بود كه عقلو ادراك وى را در نور تابناك نوعى الهام طعمه حريق كرد، او را از خودىِ خويشجدا كرد و در وجود مطلوب مستهلك و فانى نمود.
عشق مولانا يك طغيان عظيم مقاومتناپذير روح بود بر ضد عقل، بر ضدآداب و بر ضد مصلحتجويىهاى عادى. بدون اين طغيان، اتحاد با حقيقتشمس، اتصال با عالمى كه در آن سبحانى و سبحانك تناقض ندارد براى وىممكن نبود. اين عشق؛ آنچه در زبان عام عشق نام دارد شباهت نداشت. فناى«كامل» در «اكمل» و انحلال «خاص» در «اخص» بود.
مولانا در وجود شمس جسم عنصرى و حتى روح جوهرى نمىديد. تجلّىروح، تجلى نور و تجلى ذات را كه به چشم ديگران نمىآمد مشاهده مىكرد ومتابعت بىقيد و شرط از اشارت و ارشاد او را بر خود لازم مىشمرد و خلوت با اورا خلوت با خدا مىيافت.
اين كتاب كه اصل آن توسط همراهان اسكندر مقدونى و در شرح ممالكمفتوحه نگاشته شده است حدود قرون ششم تا هشتم به فارسى ترجمه شد وروانى نثر آن مورد توجه اهل تحقيق است.
«... و فيلقوس كه قيصر روم بود فرمان داراب را مطاوعت نمودى. پس قيصردختر خويش را به داراب داد كه شاه ايران بود و جهازى عظيم و مالى بسيار با دختربفرستاد تا عداوتى كه ميان روم و ايشان بود برخيزد.
چون اين دختر را با آن همه مال و اسباب به پارس آوردند كه نشست شاه ايرانبود، شاه داراب بدان شادىها نمود و بفرمود تا خرمىها كردند و مقدم فرستادگانقيصر را عزيز داشتند و آن دختر را به اعزازى و اكرامى تمام (به زنى) پذيرفت و اورا بر جمله زنان و اهل حرم برگزيد.
و اين دختر سخت با جمال بود و داراب او را عظيم دوست داشتى و عزيزى اورا خراج از روم بيفكند و بفرمود تا هر سال از خزينههاى او چيزهاى نفيس بههديت به قيصر فرستادندى.
... (دختر) نزديك پدر رفت. قيصر از آن حال عظيم رنجيد و اندوهى تمام بروى غالب شد و يك ماه از آن غم بر تخت مملكت ننشست و اسباب عيش وخرمى به خود راه نداد. دختر را در حجرهاى مقام ساخت تا هيچكس از عمل وىواقف نگشت بعد از آن دختر بار بنهاد و پسرى بياورد چون ماه. و قيصر را عارمىآمد كه مردم بدانند دختر او حامله باز آمده است. چون دختر بار بنهاد گفتندفيلقوس را از كنيزكى پسرى آمد و بر آن شادىها نمودند و آيينها بستند. پسقيصر منجمان را بخواند و گفت طالع اين پسر بنگريد منجمان در آن طالعانديشهها كردند و از سر احتياطى تمام استخراج طالع پسر كردند و قيصر را خبردادند كه اين پسر پادشاهىِ مشرق و مغرب خواهد كردن و گرد جمله جهان بگردد وجمله پادشاهان روى زمين را در زير فرمان خود آرد و هيچ پادشاهى مقاومت اونتواند كرد و مال و خراج به وى گزارند.
فيلقوس چون اين سخن بشنيد از منجمان هيچكس را نگفت كه اين پسردخترزاده اوست و مىگفت كه از من زاده است. و به تربيت آن پسر فرمان داد تا پسربزرگ شد و نام او اسكندر نهاد و بفرمود تا او را به جمله آداب و مراسم پادشاهانبياموختند و به مردى و سوارى و آداب ميدان و گوى و چوگان بىنظير شد وعالميان او را پسر فيلقوس دانستندى.
و اين قصه از بهر آن گفته مىآيد تا بدانى كه اين ذوالقرنين كه بود و حال و زادنِاو چگونه بود و او را چرا ذوالقرنين خواندند. و در اين اسم اقوال است و شرح آندر ديگر كتب معتبر ياد كردهاند و ما تا اين قصه از اول نگوييم معلوم نشود. پس ايناسكندر برنايى شد و پدر و مادرش فرمان يافت و او ولىعهد خويش كرده بود وجمله اهل مملكت بر متابعت و طاعتدارى او فرمان داده و به جملگى او را بهپادشاهى و فرمانروايى... و كسى نمىدانست كه او دخترزاده فيلقوس است ومىپنداشتند كه پسر اوست.
نمونهاى از اين اثر گرانقدر را تقديم مىكنيم:
«... هنر طلب حقيقت و جمال است. جستجوى دوستى و زيبايى كه هر دويكى است. زيرا آنچه راست است زيباست و هيچ زيبايى جز راست نتواند بود. وزيبايى همان صورت است كه ماده را در قدرت خود در مىآورد و حقيقت مىدهد.تابش روح است كه بر جسم مىافتد و پرتو عقل است كه بر نفس مىتابد.
چنانكه زيبايى نور به سبب دورى او از جسمانيت است كه نسبت به جسم بهمنزله روح مىباشد. شوق و وجد و حالى كه از مشاهده زيبايى براى روح دستمىدهد از آن است كه به همجنس خودش برمىخورد و آنچه خود دارد در ديگرىمىيابد چنان كه نغمات صوت صداى آهنگهايى است كه در نفس موجود استو از آن سبب از استماع آنها نشاط حاصل مىشود.
بارى اهل ذوق و ارباب هنر، دنبال تجليات محسوس زيبائى و حقيقتمىروند امّا زيبايى محسوس يعنى جسمانى، پرتوى از زيبايى حقيقى مىباشد كهامرى معقول است، يعنى به قواى عقل ادراك مىشود زيرا اصل و حقيقت زيبايىچنانكه گفتيم «صورت» است.
چه زيبايى بدن از نفس است و زيبايى نفس از عقل، و عقل بين زيبايى، يعنى«صورت» صرف مىباشد. پس همان وجد و شورى كه براى ارباب ذوق از مشاهدهزيبايى جسمانى دست مىدهد، براى اهل معنى از مشاهده زيبايى معقول يعنىفضايل و كمالات حاصل مىشود، و اين عشقى است كه مرحله دوم و سير وسلوك نفوس ذكيه است.
در اين مقام هنوز عشق ناتمام است و عشق تام يا حكمت آن است كه بهماوراى زيبايى و صورت نظر دارد، يعنى به اصل و منشاء آن كه «خير و نيكويى»است و مصدر كل «صور» و همه موجودات و فوق آنها و مولد آنها است. زيبائىنفوس و عقول، مطلوب و معشوق نمىشود، مگر آنكه به نور خير منوّر و بهحرارتش افروخته شده باشد چنانكه در عالم ظاهر شمايل و پيكر بىجان دلنمىربايد، و لطيفه نهايى كه عشق از آن خيزد جان است، از آنرو كه بخير نزديكاست، پس: نفس انسان از زيبايى و صور محسوس و معقول نظاره و مشاهدهمىخواهد، امّا هنوز آرام نمىگيرد و بىقرار است و آنچه مطلوب حقيقى اوستخير يا وحدت است و به مشاهده او قانع نيست بلكه وصال او را طالب و جوياى«اتحاد» با او است، چه وطن حقيقى ما وحدت است آرزوى ما بازگشت به آنميهن مىباشد و سير به سوى آن با قدم سر ميسر نيست، چشم سر را بايد بست وديده دل را بايد گشود آنگاه ديده مىشود كه آنچه مىجوييم از ما دور نيست بلكهدر خود ماست. و اين وصال يا وصول به حق حالتى است كه براى انسان دستمىدهد و آن «بيخودى» است.
در آن حالت شخص از هر چيز حتى از خود بيگانه است. بىخبر از جسم وجان، فارغ از زمان و مكان، از فكر مستغنى، از عقل وارسته، مستعشق است، وميان خود و معشوق يعنى نفس و خير مطلق واسطه نمىبيند و فرق نمىگذارد واين عالمى است كه در عشق مجازى دنيوى عاشق و معشوق به توهم در پى آنمىروند و به وصل يكديگر آن را مىجويند. وليكن اين عالم مخصوص به مقامربوبيت است، و نفس انسان مادام كه تعلق به بدن دارد تاب بقاى در آن حالتنمىآرد و آن را فنا و عدم مىپندارد. الحاصل، آن عالم دمى است و ديردير دستمىدهد. و فلوطين مدعى بود كه در مدت عمر چهار مرتبه آن حالت را ديده و اينلذت را چشيده است.»
«ملت ايران در طى چند هزار سال گذشته درخشان خود بزرگانى از فرمانروايانو شاعران و حكيمان و دانشمندان و هنرمندان و سرداران و جنگاوران در دامانخود پرورانيده كه مايه سرافرازى و بلندنامى ما در جهانند و از آن ميان بزرگترين ونامدارترين ايرانى فردوسى طوسى است.
وقتى شخصيت بزرگان رفته را بر مبناى تأثيرى كه بعد از خود بر جاىگذاشتهاند و با طول مدتى كه اثر آنها پايدار مانده بسنجيم درمىيابيم كه فردوسىبزرگترين ايرانى در تمام ادوار و قرون بوده است.
هيچ ايرانى به اندازه فردوسى در سرنوشت ملت و كشور خويش تأثير پايدار برجاى ننهاده است. كوروش شاهنشاهى بزرگى بنياد نهاد و با وضع و اجراى قوانيندنياپسند ايران را بلندآوازه ساخت. اما آنچه او بنياد نهاده بود با هجوم اسكندرفروريخت. اردشير بابكان چهارمين دولت بزرگ ايرانى را تأسيس كرد آن هم بهدست اعراب از ميان رفت.
آخرين بار، نادرشاه دهلى را گرفت و گنجهاى بيكرانى به ايران آورد. اما از آنهمه بعد از نادر چه بر جاى ماند؟
اكنون فردوسى را ببينيم كه از شعر و انديشه والاى خود كاخ عظيمى پى افكند كهدر طى قرون از باد و باران و طوفان حوادث و كينه و هجوم اقوام گزندى نيافته است.
فردوسى بىترديد بزرگترين شاعر ايرانى است و تصور مىكنم در آينده هموقتى كه تعصبات ملى در اقوام جهان كاهش پذيرد جهانيان او را بزرگترين شاعربشريت خواهند شناخت. مىپرسيد: دليل اين ادعا چيست؟
مىگويم: اين حكم نقاد روزگار است. مقام و مرتبت يك شاعر يا نويسنده وارزش آثار او را طول مدت توجه و اقبال خوانندگان به آثار او، و وسعت دايرهانتشار آن آثار تعيين مىكند. شاعرى در حيات خود يا در سالهايى از حيات خوددر يك شهر يا منطقه يا كشور، شهرت و محبوبيت مىيابد و بعد جزوفراموششدگان درمىآيد. آثار شاعرى ديگر در مدتى درازتر و در پهنهاى وسيعتر برسر زبانها جاى مىگيرد و مىماند.
وقتى به درجه شهرت و اعتبار انبوه شاعران ايرانى در هزار سال گذشتهمىنگريم و تذكرهها و كتابهاى تاريخ را ورق مىزنيم، مىبينيم در هر قرنىشاعرى در اوج شهرت بوده و با گذشت سالها و تحول ذوقها، شاعران ديگرىظهور كردهاند و پرده فراموشى بر روى نام و آثار نامداران ديروز افتاده است.
در همين پنجاه سال اخير در هر ده بيست سال شاعران و نويسندگانى يا بر اثرذوق و پسند مردم يا به اقتضاى سياست روز درخشيدهاند و نام آنها بر سر زبانهاافتاده بعد به تدريج به خيل فراموششدگان پيوستهاند.
از ميان شاعران هزار سال گذشته نزديك به ده تن در درجات مختلف شهرتخود را حفظ كردهاند و سرنوشت جاودانگى يافتهاند و در ميان آنها فردوسى وشاهنامه او چون خورشيد ميان ستارگان مىدرخشد. با اين كه قرنها در معرضعناد و ستيز فرمانروايان و سياستهاى وقت بوده با اين همه در تمام قرونبزرگترين شاعر و حكيم ايران شناخته شده و هرگز كسى را بر او برترى ندادهاند.»(409)
بدينسان فصل گلواژههاى نثر فارسى و به تعبيرى تمامى اين كتاب را بهمقالت فردوسى بزرگ پايان بخشيديم كه فردوسى پدر شعر و زبان شيرين پارسىاست و هر محقق و اديب و خواننده منصفى بىهيچگونه شبهه و ترديدى به اينبزرگى اذعان مىكند زيرا عشق و ايمان چون به هم پيوست هر آينه:
بنام خداوند جان و خرد
كزين برتر انديشه برنگذرد
را سرلوحه كلام مىسازد و شالوده عظيم سخن را بر:
پى افكندم از نظم كاخى بلند
كه از باد و طوفان نيابد گزند
استوار مىسازد و به راستى طوفان بلايا و حوادث روزگاران و شرنگ عناددشمنان را بر آن گزندى نخواهد رسانيد و اين همه اجر صبرى است كه خداوندجان و خرد به دردانهاى نصيب مىفرمايد كه:
بسى رنج بردم در اين سال سى
عجم زنده كردم بدين پارسى
را با تمامى وجودش باور داشته و به اين سعى و تلاش عظما عشق مىورزيدهاست. روانش شاد باد!
منبع: سوره مهر
يكى بود، يكى نبود
خداوند هيچ كافرى را گير قوم فراش نيندازد! ديگر پيرت مىداند كه اينپدرآمرزيدهها در يك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چيزى كه توانستيم ازدستشان سالم بيرون بياوريم يكى كلاه فرنگيمان بود و ديگرى ايمانمان كه معلومشد به هيچ كدام احتياجى نداشتند والاّ جيب و بغل و سوراخى نماند كه آن يكطرفةالعين خالى نكرده باشند و همين كه ديدند ديگر كماهوحقه به تكاليف ديوانىخود عمل نمودهاند ما را در همان پشت گمركخانه ساحل انزلى تو يك سولدونىتاريكى انداختند كه شب اول قبر پيشش روز روشن بود و يك فوج عنكبوت بر درو ديوارش پردهدارى داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند.
فارسنامه ناصرى
سال هزار و دويست و هشتاد و سه (ه.ق)... روز دويم ماه شعبان اينسال در بلده بهبهان تا چهار فرسخ در اطراف تگرگى باريد كه دانههاى بزرگ آناز نارنج بزرگتر بود و در زمستان اين سنه نرخ غله و مأكولات در شيراز ونواحى آن گران گشته، اهل بازار شيراز و عوامالناس شكايتمند گشته، ارامل وايتام و زنان ياوهگو را با خود موافق داشته در ميدان و در عمارات ديوانى جمعگشته از خدمت نواب والا حسامالسلطنه استدعاى ارزانى و فراوانى نان ومأكولات را نمودند، نواب معظماليه قدغن فرمود كه آنچه غله ديوانى در انبارآماده باشد چندين خروار براى جيره و عليق سرباز و سوار دولتى ذخيره كردهمابقى را به نيمه قيمت عادله وقت به جماعت خباز قسمت نمودند و چونچهل پنجاه روز گذشت و اندكى تسعيرات ترقى نمود، باز مردم شهرىشورش نمودند ازدحام كرده غوغاى از گرسنگى نمودند، در اين روز مردم راآرام كرده متفرق شدند، بعد از دو سه روز ديگر بر ازدحام و شورش افزودهدرب عمارات ديوانى بناى هرزهگويى را گذاشتند، نواب والا براى عوامكالانعام پيغام فرستاد كه من در مملكت فارس ملكى ندارم كه غله در آن انباركنم، آنچه غله ديوانى بود به خبازها داده معاش چند مدتى گذرانيدند وبحولالله تعالى آنچه شتر و استر و بارگير از خود دارم و آنچه بتوانم از راه دورو نزديك كرايه نمايم و از اطراف و جوانب غله را خريده بىوجه كرايه به شماخواهم رسانيد و امروز مردم را به اين نحو ساكت فرمود و روز ديگر چندينسر استر و شتر و الاغ فراهم آورده بعضى را روانه گرمسيرات و بعضى را بهجانب اصفهان براى تحصيل غله روانه فرمود و چون سه چهار روزى گذشتباز مردم شهرى ازدحام نموده درب عمارات ديوانى به فرياد بلند مىگفتند: بهحكومت حسامالسلطنه كه باعث گرانى نان شده است راضى نيستيم بايد از اينشهر برود، و شخص محترمى كه در خدمت نواب معظماليه بود عرض نمودتمام اين فتنه از ميرزا علىخان بيگلربيگى است و نواب والا اعتنايى به سخناو نكرده چند نفر از مردم غوغايى را طلبيده فرمودند براى آسايش شما بارگيربه اطراف فرستاده اين دو سه روزه غله فراوان مىشود و به اين فرمايش مردمرا متفرق فرمود و چون قدرى غله از اطراف وارد شيراز گرديد به جماعتخباز بىوجه كرايه دادند و روز ديگر باز ازدحام مردم برپا گشته به آواز بلندمىگفتند: نه غله و نه نان مىخواهيم و نه حكومت حسامالسلطنه.
اميرارسلان نامدار(رومى)
... خواجه (نعمان) روحى تازه نمود، قدرى آب نوشيد و آهسته قدم مىزد ناگاهنالهاى شنيد كه با قلب سوخته مىناليد. آتش بر قلب و جان خواجه افتاد... چشمخواجه بر جمال آفتاب و قد بااعتدال هيجده ساله دخترى افتاد كه از آنجايى كهآفتاب طلوع مىكند تا آنجايى كه غروب مىكند مادر دهر قرينهاش را نزاييده،بسيار وجيه و صاحبجمال بود...
... اى خواجه بدان كه من بانوى حرم ملكشاه رومى بودم چهارصد كنيز بهفرمان من بودند، ملكشاه ساعتى بى من زندگى نمىكرد... سامخان فرنگى به بارگاهآمد، ملكشاه و جمعى از اميران را كشته حالا به حرم مىآيد، همين كه اين خبر راشنيدم گريبان چاك زدم، لباس كهنه مندرسى را پوشيدم و... مقدر چنين بود كهملكشاه كشته شود و من قسمت تو شوم... خواجه تخته رمل و اسطرلاب را از بغلبيرون آورد. رمل را به تخته زد و در شانزده خانه رمل نظر كرده و در مقابل آفتابنگاه داشت ديد اگر كشتى ده قدم به جانب هندوستان رود جان و مال همه در خطرخواهد بود...
... تا اينكه خواجه اظهار عشق نمود و بگفت: اگر مرا به غلامى قبول فرماييدعين التفات است. بانو از خجالت سر به زير انداخته و چهرهاش قرمز شد، عرق برپيشانى او نشست و با هزار شرم و حيا گفت: من عزا دارم و بار حمل دارم... اسمنوزاد او را ارسلان گذاردند، عقد بانو و خواجه نعمان را در ساعت سعد بستند.خواجه دست وصال بگردن بانو در آورد و كام دل از آن حور شمايل حاصل كرد وبه تربيت ارسلان كوشيدند.
... ارسلان هر روز سوار مركب مىشد و به عشق سوارى و جنگ مشغول بود...در تمام حلب و شامات سوارى نبود كه تاب مقاومت او را داشته باشد.»
پطرس شاه به خديو مصر پيام فرستاد كه خواجه نعمان بانوى ملكشاه رومى وپسرش ارسلان را به خدمت فرست.
... و بدينسان ماجراهاى شنيدنى امير ارسلان شكل مىگيرد. و در هفت مجلّدنقل محفل پارسىزبانان مىگردد:
- جنگ كردن سامخان با اميرارسلان
- گرفتن ارسلان شهر روم را
- ديدن تصوير فرخلقا
- عشقبازى ارسلان با تصوير فرخلقا
- آشكار كردن امير ارسلان عشق خود را با خواجه نعمان
- رفتن ارسلان به شهر پطرسيه
- كشته شدن الماسخان و سامخان
- ديدن پطرس شاه تصوير ارسلان را
- گريستن فرخلقا از عشق ارسلان
- ورود ارسلان به فرنگ
- آمدن قمر وزير به ديدار ارسلان
- خواستگارى امير هوشنگ از فرخلقا
- ديدار ارسلان و پطرس شاه
- مصلحتانديشى با شمس وزير و قمر وزير
- پريشانى فرخلقا از گفتوگوى عروسى
- رفتن فرخلقا به تماشاخانه
- رفتن ارسلان به كليسا
- كشته شدن امير هوشنگ به دست ارسلان
- فرمان قتل قمر وزير
- الماسخان به دنبال ارسلان
- محاوره ارسلان و پطرس شاه
- يارى قمر وزير ارسلان را
- رفتن ارسلان به باغ ملكه فرخلقا
- عشقبازى امير ارسلان با فرخلقا
- كشتن الماسخان
- فريب دادن قمر وزير ارسلان را
- باخبر شدن شاه از مرگ دخترش
- گرفتار شدن قمر وزير
- حركت براى جنگ با فولادزره
- كشتن ارسلان فولادزره ديو را
- افتادن ارسلان به چاه قلعه سنگباران
- كشتن ارسلان ژندهديو را
- ديدن ارسلان ملكه فرخلقا را
- رفتن ارسلان با پطرس شاه در حرم
- رفتن ارسلان به قصر ملكه
- وارد شدن ارسلان و فرخلقا به شهر روم
... اميرارسلان غرق درياى درود، گوهر تاج به سر و خنجر زمردنگار به كمر واردبارگاه شد و به تخت سلطنت قرار گرفت، شكر خدا را بهجا آورد تاج را بوسيده بهسر نهاد، وزيران و اميران دوباره پابوس كردند سلام عام منعقد شد، خطيب خطبهخواند، ارسلان تمام اميران و وزيران و خواجهها و غلامان را خلعت داد و سالهاىسال با معشوقه خود ملكه آفاق مشغول عيش و عشرت و كامرانى بودند تا به مرورايام هر يك دار فانى را وداع كردند و اين داستان از ايشان به عرصه روزگار باقىماند.
در آستين مرقع
«... بعيد مىدانم هيچ شاعرى به اندازه سعدى در روح و طبع زندگى حبيب(منظور حبيب يغمايى بانىِ مجله يغماست) مؤثر بوده باشد. درست است كهحبيب ما از آغاز جوانى و دوران همكارى با مرحوم فروغى با فردوسى و شاهنامهجاودانهاش محشور بوده است، درست است كه به بركت ذوق سرشار و ممارستطلبهوارش در شاهكار فردوسى، يكى از سه چهار تن شاهنامهشناس برجسته زمانبود - آن هم بىهيچ عربده و ادعايى - درست است كه چند بيتى كه به مناسبتاهداى مجسمه فردوسى سروده است با ابيات گزيده شاهنامه پهلو مىزند ودرست است كه چاپ منقح او از گرشاسبنامه با گذشت چهل سال هنوز هم نمونهتركيب معتدلى از تصحيحات علمى و ذوقى است، درست است كه در احياى نام وآثار بسيارى از اساتيد سخن پارسى سهم برجسته او قابل نفى و انكار نيست، اماشاعر محبوب و مرشد روحانى او سعدى بود و بس:
همان سعدى بلندآوازهاى كه از يكسو صيت سخن در بسيط زمين رفتهاشوزير مقتدرى چون شمسالدين صاحب ديوان را به تعظيمى بىسابقه وامىدارد تادر رهگذر عام از اسب فرود آيد و حشمت كوكبه سلطانى درهم شكند و بر دستشبوسه زند، و از سويى ديگر در جامع سمرقند با ديدن طلبه اندك سال زيبارويى دلاز دست مىدهد و بىپروا از ملامت مدعيان قواعد نحو عربى را واسطه نظربازىمىكند و «بليت به نحوى يصول على مغاضبا» مىسرايد.
همان شيخ مقبول مسندنشينى كه در اوج مقام معنوى و وقار ثقيلانهاى كهلازمه ناگزير آن است، با نغمه بلبلى عنان دل شيدايى از دست اختيار مىنهد وهمصداى مرغ سحرى، با نشاط جوانى و شور كودكى كاروانيان خسته را از خوابنوشين بامدادى مىپراند و تازه به جاى عذرخواهى به ملامتشان مىپردازد كه گرذوق نيست ترا كج طبع جانورى... همان سعدى آزاده از بيم و طمع رستهاى كه درحالى با ذوالفقار زبانش به جان سردار خونخوار مغول مىافتد و فرياد «عمارت باسراى ديگر انداز» سر مىدهد و در ديگر حالتى براى صدوپنجاه دينارى كه قاصدبينوا از «نياز» پانصد دينارى مقام صدارت پناهى كش رفته است، با دعاى «هر بهديناريت سالى عمر باد - تا بمانى سيصد و پنجاه سال» رسوايش مىكند. همانسعدى سنّى متشرعى كه يك جا در مرگ مستعصم واپسين خليفه عباسى آسمان رابر زمين مىگرياند و به تازى و پارسى شيون سر مىدهد كه: «خون فرزندان عمّمصطفى شد ريخته.» و در جاى ديگر با نظام جبار و خونخوارى كه طومار ملكمستعصم اميرالمؤمنين را درهم نورديده و بر بساط قدرتش تكيه زده است كنارمىآيد و مدحشان مىكند.
همان مسلمان متعصبى كه از يكسو مفتش حال گبر و ترساى وظيفهخواراست و قهرمان بتكده سومنات و از يكسو گلبانگ عارفانهاش در اين برهوتوحشتانگيز حيات پيچيده كه: «عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست.»
همان معلم اخلاقى كه باب «عشق و جوانى» را در جوار «تأثير تربيت» مىنهدو ناگهان از مقولهاى چون: «تن آدمى شريف است...» به ياد «دروازه كازرون» و«توت سياه بر جامه چكيده» مىافتد و گلزار دماغپرورى چون بوستان جاودانهاشرا از خار و خس «هزليات» نصيبى مىبخشد آن هم بدين بهانه كه تنها ذاتذوالجلال خداوندى است كه: «نگردد هرگز از حالى به حالى...»
حبيب ما هم دلداده و ستايشگر اين سعدى بزرگوار بود.
هزار و يكشب
نه مينو وليكن پر از حور مينو
نه كشمر وليكن پر از سرو كشمر
بهشتى گر از حور خواهى مصور
نظر كن بدين نامه روحپرور
چو بتخانه چينيانست و در وى
ز هرگونه صورت ز هرگونه پيكر
چو بر خواندش پير نابوده عاشق
جوان گردد و عاشقى گيرد از سر
شهرزادِ قصهگو زنى است كه سِحر كلام مبتنى بر خرد و آگاهى را با طنازى وكرشمه خاصى به هم در مىآميزد تا در قبال آن شهريارى خونريز و خونخوار را بهآدميت متعالى رساند. شهرزاد با قصههاى متوالى خود قصد درازگويى ندارد بلكهاو در پى سرگرم كردن شهرياريست كه اگر جز اين شود به خونريزى مىپردازد.
شهرزاد هر شب به طرح قصهاى يا ادامه قصه شب گذشته مىپردازد و چونعروس آسمان رخ مىنمايد لب از سخن فرو مىبندد و اين ماجرا تا هزار و يكشبادامه دارد. شمهاى از اين قصههاى شيرين كه مشحون از نكات ذوقى، ادبى،اجتماعى، اخلاقى، تاريخى و... است را برمىگزينيم:
نخستين شب: حكايت بازرگان و عفريت:
اى ملك جوانبخت شنيدهام بازرگانى سرد و گرم جهان ديده و تلخ و شيرينروزگار چشيده سفر به شهرهاى دور و درياهاى پرشور مىكرد. وقتى او را سفرىپيش آمد از خانه بيرون شد و همى رفت تا از گرمى هوا مانده گشته به سايه درختىپناه برد كه لختى برآسايد چون برآسود قرصه نانى و چند دانه خرما از خرجينى كهبا خود داشت بدر آورده بخورد و تخم خرما بينداخت. در حال عفريتى با تيغبركشيده نمودار شد و گفت چون تخم خرما بينداختى بر سينه فرزند من آمد وهمان لحظه بيجان شد اكنون ترا به قصاص او بايدم كشت.
بازرگان گفت: اى جوانمرد عفريتان، من مالى بىمر و چند پسر دارم اكنون كهقصد كشتن من دارى مهلت ده كه به خانه بازگردم و مال به فرزندان بخش كردهوصيتهاى خود بگزارم و پس از سالى نزد تو آيم.
عفريت خواهش او را پذيرفت. بازرگان به خانه بازگشت مال به فرزندان بخشكرده ماجراى خويش را چنانچه با عفريت رفته بود با فرزندان و پيوندان بيان كرد.چون سال به پايان آمد به همان بيابان بازگشت و در پاى درخت نشسته بر حالخود همى گريست كه پيرى پيدا شد و غزالى در زنجير داشت، به بازرگان سلام دادهپرسيد كه كيستى و تنها در مقام عفاريت از بهر چيستى؟ بازرگان ماجرا بازگفت. پيررا عجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت ازين خطر نخواهى رستن پس در پهلوىبازرگان بنشست و گفت: از اينجا برنخيزم تا ببينم كه انجام كار تو چون خواهد شد.بازرگان به خويشتن مشغول بود و همى گريست كه پيرى ديگر با دو سگ سياه دررسيد و سلام داده پرسيد كه درين مقام چرا نشستهايد و به مكان عفاريت از بهر چهدل بستهايد. چون ايشان ماجرا بازگفتند هنوز ننشسته بود كه پير استرسوارى دررسيد سلام كرده سبب بودن در آن مقام باز پرسيد. ايشان ماجرا بيان نمودند ناگاهگردى برخاست و از ميان گرد همان عفريت با تيغ كشيده پديدار شد و دستبازرگان بگرفت تا او را بكشد.
بازرگان بگريست و آن هر سه پير نيز بر حال او گريان شدند پير نخستين كهغزال در زنجير داشت برخاست و بر دست عفريت بوسه داده گفت: اى اميرعفريتان مرا با اين غزال طرفهحكايتى است آن را باز گويم اگر ترا خوش آيد از سهيك خون او در گذر، عفريت گفت: بازگوى...
شب يكصد و پانزدهم
گفت: اين ملك جوانبخت، آن جوان با تاجالملوك گفت: كه چون پيشانيش بهميخى آمده بشكست و خون از جبينش روان شد پس خاموش گشت و هيچ سخننگفت، برخاسته كهنه بسوزانيد و به زخم جبينش بگذاشت و با دستارچهاشفروبست و خونى كه بر بساط ريخته بود پاك كرد و اين كار كه من با او كردم هرگزروى نداده بود. پس نزد من آمد و بر روى من تبسم كرد و نرم نرم بگفت: كهاى پسرعم به خدا سوگند كه من آن سخن به استهزاء تو يا به استهزاء آن حورنژاد نگفتم. سرمن به درد اندر بود اكنون از شكستن پيشانى جبينم سبك شد. پس مرا از كار خودآگاه كن كه امروز بر تو چگونه گذشت؟ من حكايت آن روز را به دو بازگفتم و گريانشدم. آنگاه با من گفت: بشارت باد ترا كه به مقصود خواهى رسيدن زيرا كه اين كارعلامت قبول است و سبب غيبت او آزمايش تو بوده است كه بداند كه تو در عشقاو ثابتقدم و راستگويى يا نه. تو فردا به همان جا رو و در همان دكان بنشين كههنگام شادى تو نزديك شد. الغرض او مرا تسلّى مىداد ولى حزن من افزونمىگشت پس برخاسته طعام حاضر كرد من سرپايى به خوان بزدم، خوان سرنگونشد و هر ظرفى بطرفى بيفتاد كه عاشقان را خواب و خور حرام است. پسگريانگريان شكستههاى ظروف جمع آورد و طعام از بساط برچيد و در پهلوى مننشسته دلجوئى از من همى كرد و من دعا مىكردم كه شب به انجام رسد. چون شببه پايان رسيد و روز برآمد من به همان محله روان گشتم و در همان كوچه بدانمصطبه بنشستم كه ناگاه منظره گشوده شد و آن حوروش خندانخندان سر از منظرهبه در آورد به دستى آيينه و كيسه و غربالى پر از خوشه سبز و به دست ديگرقنديلى داشت نخستين كارى كه كرد اين بود كه آيينه به دست گرفت و در ميانكيسه گذاشت و در كيسه را بسته بگوشه خانه بگذاشت. پس از آن گيسوهاى خود رابه روى خود بيفشاند. پس از اينها قنديل را لحظه بر سر غربال كه خوشه سبز درآن بود بداشت پس همه اينها را بگرفت و بازگشت و منظره را فروبست و ازاشارت خفيه و سخن نگفتن او عشق و وجد و حزن و حيرت من افزون گشته باديده اشكبار به خانه بازگشتم و دختر عم را ديدم كه نشسته و رو بر ديوار كردهدلش از آتش حزن و اندوه و رشك همى سوزد ولى از غايت محبت كه به منداشت رشك بر من آشكار نمىكرد. چون او را نگاه كردم ديدم كه دستارچه به زخمجبين و دستارچه بر چشم فرو بسته كه چشمش از بسيارى گريستن دردناك شدهبود در غايت اندوه و پريشانى به اين ابيات مترنم بود:
اى دلارام و دلآشوب و دلآزار پسر
عهد كرده به وفا با من و نابرده به سر
غم عشق تو روانم به لب آورد به لب
درد عشق تو توانم به سر آورد به سر
من بيارايم هر روز رخان را به سرشك
تو بيارايى هر روز ميان را به كمر
من بخيلى نكنم با تو هرگز به روان
تو بخيلى چكنى با من چندين به نظر
چون ابيات به انجام رسانيد به سوى من نگاه كرد چون مرا ديد آب از ديده پاككرده برخاست و به نزد من آمد ولى از غايت وجد سخن گفتن نتوانست و ديرزمانى خاموش بود. پس از آن با من گفت: كه مرا از آنچه اين دفعه روى داده آگاه كن.من واقعه بدو بازگفتم گفت: شكيبا شو كه زمان وصل نزديكست و اينكه آيينهبدست گرفته و اندر كيسه كرده قصد او اين بوده است كه تا غروب آفتاب صبر كن وافشاندن گيسوها بر روى اشاره است بر اينكه چون پرده ظلمت بر روى روز بياويزدبيا و اما غربال خوشه سبز اشارتست به اينكه چون بيايى به باغ اندر شو و از قنديلمقصود اين بوده است كه چون به باغ اندر آيى در باغ همى رو و به هر جايى كهروشنى قنديل ببينى بدانجا رفته به انتظار من بنشين. چون سخن دختر عم راشنيدم از غايت وجد فرياد زدم و با او گفتم: تا چند مرا بفريبى و بدانجا فرستى وهرگز مرا آرزو ميسر نمىشود و تفسيرات ترا درست نمىبينم. پس بخنديد و با منگفت: كه ترا صبورى همان قدر بايد كه امروز هنگام غروب شود و ظلمت شبجهان فرو گيرد آنوقت به وصال برسى. تو سخن مرا راست پندار و آسوده باش.پس اين ابيات برخواند:
بگذرد اين روزگار تلختر از زهر
باز يكى روزگار چون شكر آيد
بلبل عاشق تو عمر خواه كه آخر
باغ شود سبز و سرخگل به بر آيد
صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند
بر اثر صبر نوبت ظفر آيد
پس از آن روى به من آورده با سخنان نرمنرم از من دلجويى كرد ولى از بيمخشم من نتوانست كه طعام حاضر آورد و آنگاه برخاسته جامه از تن من بركند و بامن گفت: بنشين تا ترا به حديث گفتن مشغول كنم و انشاءالله چون شب برآيد دركنار معشوقه خواهى بود. پس من بدو التفات نكردم و انتظار شب همى كشيدمچون شب درآمد دختر عم سخت بگريست و حبهاى از مشك ناب به من داد وگفت: اى پسر عم اين مشك در دهان بگير چون با معشوقه به يكجا جمع شوى ومقصود از وى برآورى اين بيت بر وى فروخوان:
آنكه عشق نيكوان را بنده فرمان شود
چون كند پيش كه يارب از پى درمان شود
پس از آن مرا به بوسيد و سوگند بداد كه اين بيت نخوانم مگر وقت بيرون آمدناز نزد معشوقه.
من سخن او را بپذيرفتم و به تاريكى شب از خانه بيرون شدم و همى رفتم تا بهباغى كه در آن كوى و نزد آن خانه بود برسيدم در باغ گشوده يافتم، به باغ اندر شدم.از دور روشنايى به نظر آمد بدان سو رفتم. جايگاهى ديدم بزرگ و خوب كه قبه ازآبنوس و عاج بدانجا بستهاند و قنديلى از وسط قبه آويختهاند و بدان جايگاه فرشحرير و ديبا گستردهاند و شمعى بزرگ به لگن زرين در زير قنديل روشن كردهاند ودر ميان آن جايگاه حوضى و در كنار حوض خوانى بود كه بر سر خوان پارچه حريرپوشانده بودند و در پهلوى آن خوان طاسى بزرگ پر از مى لعلگون و قدح بلوريناندر ميان طاس بود و در پهلوى آن طبقى سيمين سرپوشيده بود سر آن بگشودمديدم كه گونهگونه ميوهها در آن طبق است و قسمقسم رياحين به ميان ميوهها اندراست. پس آن مكان حزن و انده از من ببرد و نشاط بىاندازه پديد آمد ولى در آنمكان هيچ آفريده نديدم.
چون قصه بدينجا رسيد بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
هما
«آيينه» از جمله آثار ارزشمند اين نويسنده تواناست. از كتاب «هما» جملاتىبرگزيديم تا نمونه نثر حجازى را معرفى كرده باشيم:
«... از عجايب عشق آن كه رنج و سوزش چنان خوش است كه عاشقمىخواهد هر لحظه بر شدت آن بيفزايد و سعى دارد آنچه از عمليات و خيالاتمعشوق سبب آشفتگى و كدورت خاطر مىشود كشف نمايد و هزار دليل براىبىمهرى يار بسازد و درد خود را صدچندان كند.
انسان در هر موقع از چيزى كه باعث رنج مىشود گريزان است مگر از درد عشقكه آن را به اراده فراهم مىآورد و مىنالد و از اين ناليدن لذت مىبرد.»
«... مادر دريائى است كه سيل دردهاى ما را تا قطره آخر مىپذيرد و طغياننمىكند، قاضى عادلى است كه حيله و كينهورزى طبيعت را همه جا مىبيند وهميشه به بىگناهى ما فتوا مىدهد.
مادر، آينه صافى است كه عكس روح ما در آن ديده مىشود و از اندك غبارىكه در خاطر ما باشد مكدر مىگردد، طبيبى است كه دستش بر جراحات ما مرهممىگذارد و نفسش روح مرده ما را جان مىبخشد و براى خود مزدى جز خوشبختىما تقاضا نمىكند. تنها قدمى كه از طريق دوستى و وفا بيرون مىنهد اين است كهما را در اين دنياى پر از بلا بىكس مىگذارد و خود روزى تن از محنت مىرهاند.گويا باز مرغ روحش در اطراف وجود ما در پرواز باشد...»
«... مرحوم صنيعالدوله از آن اشخاص نادرى بود كه وطنپرستى را به معنىحقيقى وظيفه خود مىدانست و براى هرگونه فداكارى حاضر بود. در زمانى كهاعيان و اشراف، همه در فكر جمع مال و مشغول خيانت و فروختن مملكت بودند،او نقشه راهآهن مىكشيد، طرح تشكيلات ادارى مىريخت، كارخانه ايجادمىكرد...»
«... هر قدر مردان، در عشقهاى دروغى و سطحى آه و ناله دارند و جنجال وفرياد مىكشند، ما زنان كه صاحب حقيقى سلطنت عشق هستيم، در تحمل سختىمتانت داريم، رنج مىكشيم و دم نمىزنيم.
صورت مرد، براى ما شرط عشق نيست، نظر تيزبين ما سيرت را مىبيند،خوبى يا زشتى آن را تشخيص مىدهد و مفتون يا مكدر مىشود.
ما را روح پاك مجذوب مىكند و مردانگى به زانو مىاندازد، بدبختى به رقتمىآورد و محبت بنده مىسازد در صورتى كه شعله عشق يا حرص مرد، از تكبر وبىنيازى زن، به آسمان مىرود. بىمحبتى زن، مجذوبش مىكند و محبت زياد،عشقش را سرد و خاموش مىنمايد.
آرى محبت، ما زنان را مىكشد، دل را از ما مىگيرد و همه قواى استقامت را ازما سلب مىكند. محبت مرد كه با شجاعت و جوانمردى توأم شد، در زن توليدعشق مىكند نه آن عشقى كه مردان احساس مىكنند بلكه يك علقه محكمى، يكحس شديدى كه همه عالم در مقابل آن، ارزش پر كاهى ندارد، زن عاشق، دنيا وآنچه در او هست را فداى معشوق مىكند، اما مرد عاشق...»
«... عاشق حقيقى آنست كه معشوق از او چيزى پوشيده نداشته باشد. و او راكمك و وسيله رسيدن به آرزوهاى خود بداند. عاشق بايد از هر خواهش وتقاضايى منزه و بىنياز باشد و تنها لذت خود را در خدمت به معشوق قرار دهد.آرى اين است عشق حقيقى يعنى تنها حالتى كه از رنج و زحمت خالى و سراسرنشاط و نشئه است...»
آيينه حجازى هم چندين دهه در محافل ادبى دستبهدست مىشد. در «گلسرخ» چنين مىنگارد: نوگلى در چمن مىخنديد و از خجالت سرخ مىشد، چونمىدانست به حريفان مىخندد و ناز مىفروشد. دايم در آيينه دل خود را تماشامىكرد و به زبان حال راز مىگفت كه: «من از اينها خوشگلترم، اين سبزه و گل ودرختها خدمتكار مناند يكى در پايم فرش انداخته، ديگرى بر سرم سايه گسترده،اين گلها با هر چه زيور بوده خود را آراستهاند كه من خوبتر جلوه كنم اما دلمبرايشان مىسوزد، چون آنها هم چشم و دل دارند، مرا مىبينند و حسرتمىخورند...
ايكاش مىتوانستم از زيبايى خود به همه بدهم. افسوس كه شدنى نيستباغبان هر يك را براى كارى ساخته، سبزه را لگدكوب مىكنند درخت را مىشكنندو مىسوزانند، از گلها بيشتر را به شبپره و زنبور عسل وامىگذارند و كمى رابراى رنگين كردن بزم و خوان دسته مىبندند. تنها گل سرخ را، بانوى خانه چونصورت جان، پيش چشم مىگذارد و مىپرستد. خانم ما عاشق زيبايى است، بهاين عشق و اميد به چهره دنيا و به رخ ديگران نگاه مىكند. چه خوب و باذوق استكه از گل، زيباترى نمىبيند. وه كه چه دوستش دارم.
انوار سهيلى
دمنه گفت: صيادى روزى در صحرا مىگذشت روباهى ديد بغايتچست و چالاك كه در فضاى آن دشت مىگشت و بازىكنان در هر جانب جلوهمىنمود. صياد را سوى او خوش آمده به بهاى تمام او را فروختن تصور كرد وقوت طامعه او را برين داشت كه در پى روباه ايستاده سوراخ او را دانست و نزديكسوراخ حفرهاى بريده به خس و خاشاك پوشيده و مردارى بر بالاى آن تعبيه نمودو خود كمين نشسته مترصد صيد روباه مىبود.
قضا را روباه از سوراخ بيرون آمد و بوى آن جيفه او را كشانكشان به لب آنحفره رسانيد با خود گفت: اگرچه از رايحه اين جيفه دماغ آرزو معطر است اما بوىبلايى نيز به مشام حزم مىرسد و عقلا متعرض كارى كه احتمال خطر داشته باشدنشدهاند و خردمندان شروع در مهمى كه امكان فتنه در آن متصور بوده ننمودهاند.
هر كجا خط مشكلى بكشند
جهد كن تا برون خط باشى
و اگرچه ممكن است كه اينجا جانورى مرده باشد آن نيز مىتواند بود كه در زيرآن دامى تعبيه كرده باشند و به هر تقدير حذر اولى.
مر تو را چون دو كار پيش آيد
كه ندانى كدام بايد كرد
آنكه در وى مظنّه خطر است
آنْتْ با خود حرام بايد كرد
وانكه بىخوف و بىخطر باشد
به همانت قيام بايد كرد
روباه اين فكر كرده از سر آن جيفه درگذشت و راه سلامت پيش گرفت. در ايناثنا پلنگى گرسنه از بالاى كوه در آمد و به بوى مردار خود را در حفره افكند. صيادچون آواز دام و صداى افتادن جانور در حفره شنيد تصور كرد كه روباه است ازغايت حرص بىآنكه تأملى كند خود را از پى او درانداخت و پلنگ به خيال آنكهاو را از خوردن مردار منع خواهد كرد برجست و شكمش بدريد. صياد حريص بهشومى شره در دام فنا افتاد و روباه قانع به قطع طمع از ورطه بلا نجات يافت و اينمثل را فايده آنست كه آفت طمع و محنت زيادتطلبى آزاد را بنده و بنده راسرافكنده سازد.
حيات يحيى
شيخ مىگويد: من دعوى برترى بر شما داشتم، نشد، راضى شدم با شما همسرباشم صورت نگرفت. حالا به كوچكى كردن از شما راضى شدهام و باز شما مرا بهبازى نمىگيريد. آخر من هم از جنس شما و همكار شمايم روى آن مسند كهنشستهايد قدرى جمعتر بنشينيد تا من هم زير دست شما بنشينم. بعضى كه ازحقيقت امر خبردار هستند مسرورند ولى رؤساى آقايان مخصوصاً آقا سيد عبداللهبهبهانى بىنهايت دلتنگ شده از جا برخاسته مىگويد ما را اينجا آوردهاند كه ناسزابشنويم و روانه شد، مجلس برهم مىخورد...
حماسه كوير
از طرف ديگر، در همين روزها، شاهزاده محمد ولى ميرزا حاكم يزد، براىگزارش كار كرمان به تهران رفت. عبدالرضاخان يزدى كه مردى قوىدست و سركشبود، موقع را مناسب دانسته عيال نواب شاهزاده را از شهر بيرون كرد و درست درموقعى كه شاهزاده از تهران، بازمىگشت، در نايين ناگاه با زنان و فرزندان بىساز وبرگ باز خورد. ناچار اولاد و احفاد و پردگيان خويش را كه قريب سيصد تن بودندبرداشته روانه دارالخلافه گشت.
... ما صحبت از ريشههاى فرهنگىِ ده مىكرديم كه به اهل دنيا خصوصاًچهرههاى مشخصى تندرو سياستپيشه و سختگير و سختكوش - مثل كاوه وبابك - كشيد. بنده البته به اعتقاد شخصى خود هميشه قدر كوچكترين روستايىاهل فكر و انديشه را بر بزرگترين مرد سياست اهل همان ده برترى مىنهم، و بههمين سبب عقيده دارم، كه فىالمثل آدمى مثل شيخ عبدالقادر «تختى» كردستانىشارح تهذيبالكلام تفتازانى، يا مردى مثل ميرزا رضاعلى ديوانبيگى پايگلانىِكُرد - كه در آبادى «ژاوهرود» زندگى مىكرد و با خط خوش «بسماللهالرحمنالرحيمو قل هوالله احد» را بر روى يك دانه برنج مىنوشت - از جهت حفظ فرهنگاسلامى و مدنيت بشرى، حقشان از همولايتىهاى ديگرشان صلاحالدَين ايوبىاهلِ «توين» كه خلافت فاطمىِ مصر را برانداخت يا شيخ عبيدالله كُرد كه اهل قصبه«شمذينان» بود، نه تنها كمتر نيست، بل خيلى بيشتر است.
منشآت راشد
مرحوم راشد آثار ارزشمندى برجاى گذارد چون فضيلتهاى فراموششده ودو فيلسوف شرق و غرب، اما سلسله سخنرانىهاى او در راديو شهرت بسيار دارد.«جمال و حكمت» را از زبان راشد به عنوان نمونهاى از نثر يك روحانى عارف وعاشق و عالم ذكر مىكنيم:
« ... زيبايى را دوست مىداريم، شيفته جماليم...
جمال و حكمت
زيبايى را دوست مىداريم، شيفته جماليم، رخسار آسمان با ستارگان زيبا ما رامفتون مىكند؛ گلهاى رنگارنگ گلستان دلها را مجذوب مىنمايد. يك آدميزادهپريوش كه داراى اندام موزون و چهره متناسب باشد از همه بيشتر ما را فريفتهخويش مىسازد. كيست كه يكى از فرشتگان آسمانى را كه به صورت آدم پديدارآمدهاند ببيند و دل از دست ندهد، و نخواهد از پى او سايهصفت روان شود، آرزونداشته باشد كه پروانه شمع جمال و گل رخسارش گردد؟
كدام آدميزاده است كه نواى خوش و آهنگ دلنواز، رشتههاى اعصاب او رامانند تارهاى تار تكان ندهد و سرشك از ديدگانش جارى نسازد، كو آن پسر يادختر «حوا» كه اندام سرو، دامن چمن، پيراهن گل، زمزمه آبشار، چهچه بلبل، وزشنسيم، چشم نرگس، گيسوى سنبل، بوى سمن، كنار جوى و سايه شمشاد روحشرا به وجد و طرب نياورد؟
آرى، ما عاشق زيبايى و جماليم، چشم ما، گوش ما، لب ما، دست ما، بدن ما،روح ما، قلب و فكر و دماغ ما، جمال و زيبايى را دوست مىدارند، مىپرستند وستايش مىكنند.
زيبايى، رخسار هستى را در ديده ما دلارا ساخته و زندگانى را شيرين و گوارانموده، زيبايى، ما را به محيط و به حيات و به آسمان و زمين علاقهمند و سرگرمنموده، مظاهر زيبايى موجودات يكديگر را مىربايند و به خود جلب مىنمايند.گيتى به عشق برپاست و عشق از زيبايى برمىخيزد.
زيبايى در سراپاى مخلوقات جلوهگر است، هر اثرى از هر موجودى سر زند، بازيور جمال آراسته است. جامه مىپوشيم كه سرما نخوريم ولى پارچه آن را زيبامىبافيم و آن را زيبا مىدوزيم. آشيانه مىسازيم كه در آن نشيمن كنيم، اما از دورنو برون مانند عروسى زيبا و آراسته و پرنقش و نگارش مىنماييم. اتومبيلمىسازيم كه ما را حمل و نقل كند، لكن بيشتر از آنچه در صنعتش وقت صرفمىكنيم، در زيبايى آن دقت مىنماييم. اگر سالن پذيرايى ما مزين و داراى فرشهاىزيبا و با رونق، پردههاى دلفريب، مبلهاى عالى و قشنگ، تابلوهاى رنگارنگ،گلدانهاى طلا و نقره، جعبههاى خاتمكارى، روميزيهاى مجلل و فاخر باشد،دوستان بيشتر به ديدن ما مىآيند و ديرتر مىروند و هر گاه خانهاى به هم شوريدهو نابسامان داشته باشيم، كمتر مىآيند و زودتر مىروند.
در معاشرت، در معاملات، در زندگانى خانوادگى، در علم، در هنر، در صنعت،در زراعت، در تجارت، در دين و در عبادت، در اخلاق و در كليه آثار حياتى مازيبايى فرمانروايى مطلق دارد.
- آيا زيبايى چيست؟
حقيقت زيبايى را نمىتوانيم توصيف كنيم. زيبايى ادراك مىشود ولى قابلتوصيف نيست. هنگامى كه قيافه مليحى روح شما را جذب مىكند و مىگوييد،خيلى مليح و بانمك است» آيا مىتوانيد ملاحت را توصيف كنيد؟
بعضى خواستهاند زيبايى را توصيف كنند و در تعريف آن جملههايى از قبيلتناسب اعضا و امثال آن آوردهاند. ليكن امثال اينگونه عبارات نمىتواند معناىزيبايى را بيان كند، حقيقت زيبايى به هيچوجه معلوم نيست. فقط ما داراى ذوقمخصوصى هستيم كه آنچه با آن ذوق موافق مىآيد، نامش را «زيبايى» مىگذاريم.
آنچه ما آن را زيبايى مىناميم، انعكاسى است كه از مظاهر آفرينش در ذوق ماپديد مىآيد و باعث لذت بردن ما مىشود وگرنه زيبايى در ذات خود چيزىنيست. ذوق ما داراى ظرفيت و استعداد مخصوصى است. آنچه در محيط ما ومطابق ظرفيت ذوق ما، در آن منعكس گردد، نسبت به ما زيبايى به شمار مىآيد وآنچه مناسب با ظرفيت ذوق و محيط ما نباشد، در نظر ما زيبا محسوب نمىشود.
ستارگان آسمان و ماه تابان در محيط زمين كه هستيم و نسبت به ظرفيت چشمما، زيبا جلوهگر مىشوند. هرگاه با تلسكوپ به ماه نگاه كنيم، آن را كتلهاى از خاكو سنگ داراى تپهها و درههاى بدون آب و سبزه خواهيم يافت و هيچگونه زيبايىنخواهد داشت.
ديگر در آن صورت، ماه در نظر ما شبيه رخسار معشوق نيست و به خيال روىنگار بر رخ آن بوسه نمىزنيم.
همينطور اگر چشم ما قويتر از اين باشد، هر ستارهاى را كوره گداختهاىخواهيم ديد كه علاوه بر آنكه زيبايى ندارد، بسا هولانگيز هم باشد.
قالى شب قشنگتر از روز جلوه مىكند، زيرا نور روز روشنتر است و رنگ و گلو بوتهها را بيشتر نمايان مىسازد و تناسب و به هم آميختگى آنهاكم مىشود، لذااز زيبايى آن كاسته مىگردد، بسا چهرهها كه در شب يا از دور فوقالعاده زيبا و دلربابه نظر مىآيد، همين كه نزديك مىشود يا روز فرامىرسد، جزئيات آن از قبيلپريدگى رنگ، مهر آبله، دانههاى كوچك پستى و بلندى عارض و نقايص ديگرهويدا مىگردد كه زيبايى آن را از بين مىبرد.
كسانى كه نور چشمشان ضعيف است بيشتر صورتها در نظرشان زيباستچون عينك مىزنند، به پارهاى از اشتباهات خويش برمىخورند.
گويا زيبايى يك نوع امتزاج و به آميختگى است كه در پرتو نور ضعيفجزئيات هر چيزى چنانكه هست نموده نمىگردد، بلكه همه آميخته به هم و باوضعى نمودار مىشود كه در ذوق انسان متناسب و دلفريب مىآيد. اگر روشنىزياد گشته و هرچيزى آنچنان كه هست هويدا و جلوهگر شود ديگر آنچه ما آن رازيبايى مىناميم وجود نخواهد داشت بلكه يك نوع معناى ديگر خواهد بود كهبايد براى آن نام ديگر گذاشت.
اگر اندام يكى از ملكههاى جمال دنيا را زير ذرهبين گذارده و به آن بنگريم نه لبشيرين باقى خواهد ماند و نه عارض سيمين، نه چشم جادو ديده خواهد شد و نههلال ابرو، فقط خانهخانههاى بىشمار مانند خانههاى زنبور و تار و پودها وليفها و بافتهها و رشتهرشتهها و ذرات بىشمار جدا از يكديگر مشاهده خواهيمكرد.
در آنجا ذوق لطيف از كار باز مىماند و نوبه كدخدايى به نظر مىرسد، عقل درآنجا خواهد فهميد كه ذرهها و سلولها مطابق نظم و ترتيب معين كه نام آن را«حكمت» مىگذارد، به هم پيوسته شده و هر دسته از سلولها، مطابق حاجتزندگانى به صورت يكى از اعضاى بدن، گوشت، پوست، استخوان، عصب و غيرهدر آمده و از تأليف مجموع آنها اين پيكر كه لايق است مدتى زندگى كند به وجودآمده است. آنچه در سازمان اين هيكل به كار رفته موافق با اصول حيات و لوازمزندگى است كه ما از آن تعبير به «حكمت» مىنماييم.
معلوم مىشود جمال مظهر حكمت و حكمت مبدأ جمال است. آنچه راجمال مىناميم، اگر در محيط روشنتر و ظرفيت بيشترى از ادراك خود دريابيم بهطورى كه تمام جزئيات و طرز تركيب و تأليف آنها معلوم شود، نامش را حكمتخواهيم گذاشت و آنچه عقل آن را به نام حكمت مىخواند، وقتى در محيط كمنورتر و در ظرفيت كمترى از حسن و ذوق ما جلوه مىكند (چون تمام جزئياتشنمودار نيست) يك نوع به هم آميختگى متناسبى دارد كه ذوق و روح ما رامىربايد. نام آن را جمال مىگذاريم.
همه عالم و تمام موجودات آن، تحت يك نوع انتظام مخصوص به وجود آمدهو مىآيد. اگر در نورى روشنتر از نور خورشيد به عالم و موجودات آن نگاه كنيم،نظم حكيمانه آنها را در خواهيم يافت و چون در روشنى خورشيد و كمتر از نورخورشيد به عالم بنگريم از نظم حكيمانه آن آگاه نمىگرديم ولى تناسب و زيبايىهمان انتظام را اجمالاً دريافته، شيفته جمال و قشنگى آن مىگرديم.
بنابراين اگر با اين چشم و از اين نظر به عالم بنگريم، همه چيز را زيبا خواهيميافت. در چهره حبشى همان زيبايى را خواهيم يافت كه در رخساره رومى:
محقق همان بيند اندر ابل
كه در خوبرويان چين و چگل
زيرا همه موجودات تحت انتظام و تأليف حكيمانه پيدا شدهاند و حسن انتظامهر يكى را در حدّ خود زيبا و جميل نموده است.
حكيم بزرگ شيخالرئيس ابوعلى سينا در مقاماتالعارفين گويد: «سه چيزموجب كمال آدمى است: عشق عفيف، آواز لطيف و عبادت با فكر». شارحان كلامشيخ گفتهاند: مراد از «عشق عفيف» عشق به شمايل است نه عشق به صورت،عشق به صورت محدود است و يك جزء از عالم را مىبيند؛ و همان جزء درنظرش زيبا مىآيد و باقى زشت و اين موجب نقص است نه كمال.
نگارنده گويد، به علاوه هرگاه صورت زيبا را با ديده روشنترى بنگرد، آنزيبايى را نخواهد يافت؛ اما عشق به شمايل يعنى حسن تركيب و تأليفموجودات در همه عالم يكسان است و آن عبارت از فهميدن انتظام موافق باحكمتى است كه كليه موجودات تحت آن انتظام قرار دارند.
مراد از آواز لطيف، آواز خوشى است كه جذبه روحانى در آدمى ايجاد نمايد وروح را از ظاهر اجسام منصرف كرده، به معناى موجودات متوجه سازد تا تناسبموسيقى و رياضى كه در ساختمان كليه مخلوقات به كار رفته دريابد و موجبكمال عرفانى او گردد.
مقصود از عبادت با فكر آن است كه آدمى خود را جزء كوچكى از نظاملايتناهى عالم بداند و در مقابل نظام كلى خاضع و خاشع بوده، آفريننده و موجدنظام را پرستش نمايد، ولى نه پرستشى كه از روى نادانى و خشكى و بدون فكر وعرفان باشد بلكه آن پرستشى موجب كمال است كه در نتيجه تفكّر پى به حكمتنظام عالم هستى برده و در مقابل آن تعظيم و سجود بهجا آرد و از جريان انتظامعالم تخلّف نورزد.
پس هر چند ما از جهان آن چنان كه هست آگاه نمىشويم ولى وجود ادراكى ماداراى دو افق و دو ظرفيت است: يكى افق كمنورتر كه نام آن «ذوق» و ديگر افقروشنتر كه نامش «خرد» است و چون عالم در افق ذوق ما منعكس مىشود، دل وروح ما را مجذوب نموده، نام آن را جمال مىگذاريم و هنگامى كه در افق نورانىعقل براى ما جلوهگر مىگردد ما را وادار به تعظيم و ستايش نموده، از آن تعبير به«حكمت» مىنماييم.
آنكه داراى ذوقى باشد كه جمال موجودات را دريابد زودتر مىتواند بهحكمت آن پى برد و كسى كه عقلش به حدّى روشن باشد كه از حكمت آفرينشآگاه گردد، خوبتر زيبايى موجودات را درك مىنمايد.
جمال و حكمت، دو جلوه آفرينش است كه يكى دل و ديگرى عقل رامىربايد و شيفته خويش مىسازد.
اولين پايه كمالات آدمى ادراك جمال و تشخيص زيبايى و مفتون شدن بر آناست و آخرين درجه كمال انسان شناختن حكمت و نظام آفرينش است، لهذا بهگفته شيخ سه چيز موجب كمال است: عشق عفيف، آواز لطيف، عبادت با تفكّر.عشق عفيف شيفته شدن بر زيبايى است. عبادت با تفكر خاضع شدن در مقابلحكمت و نظام كلى خلقت است و آواز لطيف واسطه رسيدن از زيبايى ظاهرى بهزيبايى معنوى است كه همان حكمت و تناسب آفرينش باشد.
پلهپله تا ملاقات خدا
... اين عشق، آنگونه كه در وجود مولانا ظاهر شد شعلهاى سوزنده بود كه عقلو ادراك وى را در نور تابناك نوعى الهام طعمه حريق كرد، او را از خودىِ خويشجدا كرد و در وجود مطلوب مستهلك و فانى نمود.
عشق مولانا يك طغيان عظيم مقاومتناپذير روح بود بر ضد عقل، بر ضدآداب و بر ضد مصلحتجويىهاى عادى. بدون اين طغيان، اتحاد با حقيقتشمس، اتصال با عالمى كه در آن سبحانى و سبحانك تناقض ندارد براى وىممكن نبود. اين عشق؛ آنچه در زبان عام عشق نام دارد شباهت نداشت. فناى«كامل» در «اكمل» و انحلال «خاص» در «اخص» بود.
مولانا در وجود شمس جسم عنصرى و حتى روح جوهرى نمىديد. تجلّىروح، تجلى نور و تجلى ذات را كه به چشم ديگران نمىآمد مشاهده مىكرد ومتابعت بىقيد و شرط از اشارت و ارشاد او را بر خود لازم مىشمرد و خلوت با اورا خلوت با خدا مىيافت.
اسكندرنامه
اين كتاب كه اصل آن توسط همراهان اسكندر مقدونى و در شرح ممالكمفتوحه نگاشته شده است حدود قرون ششم تا هشتم به فارسى ترجمه شد وروانى نثر آن مورد توجه اهل تحقيق است.
«... و فيلقوس كه قيصر روم بود فرمان داراب را مطاوعت نمودى. پس قيصردختر خويش را به داراب داد كه شاه ايران بود و جهازى عظيم و مالى بسيار با دختربفرستاد تا عداوتى كه ميان روم و ايشان بود برخيزد.
چون اين دختر را با آن همه مال و اسباب به پارس آوردند كه نشست شاه ايرانبود، شاه داراب بدان شادىها نمود و بفرمود تا خرمىها كردند و مقدم فرستادگانقيصر را عزيز داشتند و آن دختر را به اعزازى و اكرامى تمام (به زنى) پذيرفت و اورا بر جمله زنان و اهل حرم برگزيد.
و اين دختر سخت با جمال بود و داراب او را عظيم دوست داشتى و عزيزى اورا خراج از روم بيفكند و بفرمود تا هر سال از خزينههاى او چيزهاى نفيس بههديت به قيصر فرستادندى.
... (دختر) نزديك پدر رفت. قيصر از آن حال عظيم رنجيد و اندوهى تمام بروى غالب شد و يك ماه از آن غم بر تخت مملكت ننشست و اسباب عيش وخرمى به خود راه نداد. دختر را در حجرهاى مقام ساخت تا هيچكس از عمل وىواقف نگشت بعد از آن دختر بار بنهاد و پسرى بياورد چون ماه. و قيصر را عارمىآمد كه مردم بدانند دختر او حامله باز آمده است. چون دختر بار بنهاد گفتندفيلقوس را از كنيزكى پسرى آمد و بر آن شادىها نمودند و آيينها بستند. پسقيصر منجمان را بخواند و گفت طالع اين پسر بنگريد منجمان در آن طالعانديشهها كردند و از سر احتياطى تمام استخراج طالع پسر كردند و قيصر را خبردادند كه اين پسر پادشاهىِ مشرق و مغرب خواهد كردن و گرد جمله جهان بگردد وجمله پادشاهان روى زمين را در زير فرمان خود آرد و هيچ پادشاهى مقاومت اونتواند كرد و مال و خراج به وى گزارند.
فيلقوس چون اين سخن بشنيد از منجمان هيچكس را نگفت كه اين پسردخترزاده اوست و مىگفت كه از من زاده است. و به تربيت آن پسر فرمان داد تا پسربزرگ شد و نام او اسكندر نهاد و بفرمود تا او را به جمله آداب و مراسم پادشاهانبياموختند و به مردى و سوارى و آداب ميدان و گوى و چوگان بىنظير شد وعالميان او را پسر فيلقوس دانستندى.
و اين قصه از بهر آن گفته مىآيد تا بدانى كه اين ذوالقرنين كه بود و حال و زادنِاو چگونه بود و او را چرا ذوالقرنين خواندند. و در اين اسم اقوال است و شرح آندر ديگر كتب معتبر ياد كردهاند و ما تا اين قصه از اول نگوييم معلوم نشود. پس ايناسكندر برنايى شد و پدر و مادرش فرمان يافت و او ولىعهد خويش كرده بود وجمله اهل مملكت بر متابعت و طاعتدارى او فرمان داده و به جملگى او را بهپادشاهى و فرمانروايى... و كسى نمىدانست كه او دخترزاده فيلقوس است ومىپنداشتند كه پسر اوست.
سير حكمت در اروپا
نمونهاى از اين اثر گرانقدر را تقديم مىكنيم:
«... هنر طلب حقيقت و جمال است. جستجوى دوستى و زيبايى كه هر دويكى است. زيرا آنچه راست است زيباست و هيچ زيبايى جز راست نتواند بود. وزيبايى همان صورت است كه ماده را در قدرت خود در مىآورد و حقيقت مىدهد.تابش روح است كه بر جسم مىافتد و پرتو عقل است كه بر نفس مىتابد.
چنانكه زيبايى نور به سبب دورى او از جسمانيت است كه نسبت به جسم بهمنزله روح مىباشد. شوق و وجد و حالى كه از مشاهده زيبايى براى روح دستمىدهد از آن است كه به همجنس خودش برمىخورد و آنچه خود دارد در ديگرىمىيابد چنان كه نغمات صوت صداى آهنگهايى است كه در نفس موجود استو از آن سبب از استماع آنها نشاط حاصل مىشود.
بارى اهل ذوق و ارباب هنر، دنبال تجليات محسوس زيبائى و حقيقتمىروند امّا زيبايى محسوس يعنى جسمانى، پرتوى از زيبايى حقيقى مىباشد كهامرى معقول است، يعنى به قواى عقل ادراك مىشود زيرا اصل و حقيقت زيبايىچنانكه گفتيم «صورت» است.
چه زيبايى بدن از نفس است و زيبايى نفس از عقل، و عقل بين زيبايى، يعنى«صورت» صرف مىباشد. پس همان وجد و شورى كه براى ارباب ذوق از مشاهدهزيبايى جسمانى دست مىدهد، براى اهل معنى از مشاهده زيبايى معقول يعنىفضايل و كمالات حاصل مىشود، و اين عشقى است كه مرحله دوم و سير وسلوك نفوس ذكيه است.
در اين مقام هنوز عشق ناتمام است و عشق تام يا حكمت آن است كه بهماوراى زيبايى و صورت نظر دارد، يعنى به اصل و منشاء آن كه «خير و نيكويى»است و مصدر كل «صور» و همه موجودات و فوق آنها و مولد آنها است. زيبائىنفوس و عقول، مطلوب و معشوق نمىشود، مگر آنكه به نور خير منوّر و بهحرارتش افروخته شده باشد چنانكه در عالم ظاهر شمايل و پيكر بىجان دلنمىربايد، و لطيفه نهايى كه عشق از آن خيزد جان است، از آنرو كه بخير نزديكاست، پس: نفس انسان از زيبايى و صور محسوس و معقول نظاره و مشاهدهمىخواهد، امّا هنوز آرام نمىگيرد و بىقرار است و آنچه مطلوب حقيقى اوستخير يا وحدت است و به مشاهده او قانع نيست بلكه وصال او را طالب و جوياى«اتحاد» با او است، چه وطن حقيقى ما وحدت است آرزوى ما بازگشت به آنميهن مىباشد و سير به سوى آن با قدم سر ميسر نيست، چشم سر را بايد بست وديده دل را بايد گشود آنگاه ديده مىشود كه آنچه مىجوييم از ما دور نيست بلكهدر خود ماست. و اين وصال يا وصول به حق حالتى است كه براى انسان دستمىدهد و آن «بيخودى» است.
در آن حالت شخص از هر چيز حتى از خود بيگانه است. بىخبر از جسم وجان، فارغ از زمان و مكان، از فكر مستغنى، از عقل وارسته، مستعشق است، وميان خود و معشوق يعنى نفس و خير مطلق واسطه نمىبيند و فرق نمىگذارد واين عالمى است كه در عشق مجازى دنيوى عاشق و معشوق به توهم در پى آنمىروند و به وصل يكديگر آن را مىجويند. وليكن اين عالم مخصوص به مقامربوبيت است، و نفس انسان مادام كه تعلق به بدن دارد تاب بقاى در آن حالتنمىآرد و آن را فنا و عدم مىپندارد. الحاصل، آن عالم دمى است و ديردير دستمىدهد. و فلوطين مدعى بود كه در مدت عمر چهار مرتبه آن حالت را ديده و اينلذت را چشيده است.»
منشآت دكتر محمدامين رياحى
«ملت ايران در طى چند هزار سال گذشته درخشان خود بزرگانى از فرمانروايانو شاعران و حكيمان و دانشمندان و هنرمندان و سرداران و جنگاوران در دامانخود پرورانيده كه مايه سرافرازى و بلندنامى ما در جهانند و از آن ميان بزرگترين ونامدارترين ايرانى فردوسى طوسى است.
وقتى شخصيت بزرگان رفته را بر مبناى تأثيرى كه بعد از خود بر جاىگذاشتهاند و با طول مدتى كه اثر آنها پايدار مانده بسنجيم درمىيابيم كه فردوسىبزرگترين ايرانى در تمام ادوار و قرون بوده است.
هيچ ايرانى به اندازه فردوسى در سرنوشت ملت و كشور خويش تأثير پايدار برجاى ننهاده است. كوروش شاهنشاهى بزرگى بنياد نهاد و با وضع و اجراى قوانيندنياپسند ايران را بلندآوازه ساخت. اما آنچه او بنياد نهاده بود با هجوم اسكندرفروريخت. اردشير بابكان چهارمين دولت بزرگ ايرانى را تأسيس كرد آن هم بهدست اعراب از ميان رفت.
آخرين بار، نادرشاه دهلى را گرفت و گنجهاى بيكرانى به ايران آورد. اما از آنهمه بعد از نادر چه بر جاى ماند؟
اكنون فردوسى را ببينيم كه از شعر و انديشه والاى خود كاخ عظيمى پى افكند كهدر طى قرون از باد و باران و طوفان حوادث و كينه و هجوم اقوام گزندى نيافته است.
فردوسى بىترديد بزرگترين شاعر ايرانى است و تصور مىكنم در آينده هموقتى كه تعصبات ملى در اقوام جهان كاهش پذيرد جهانيان او را بزرگترين شاعربشريت خواهند شناخت. مىپرسيد: دليل اين ادعا چيست؟
مىگويم: اين حكم نقاد روزگار است. مقام و مرتبت يك شاعر يا نويسنده وارزش آثار او را طول مدت توجه و اقبال خوانندگان به آثار او، و وسعت دايرهانتشار آن آثار تعيين مىكند. شاعرى در حيات خود يا در سالهايى از حيات خوددر يك شهر يا منطقه يا كشور، شهرت و محبوبيت مىيابد و بعد جزوفراموششدگان درمىآيد. آثار شاعرى ديگر در مدتى درازتر و در پهنهاى وسيعتر برسر زبانها جاى مىگيرد و مىماند.
وقتى به درجه شهرت و اعتبار انبوه شاعران ايرانى در هزار سال گذشتهمىنگريم و تذكرهها و كتابهاى تاريخ را ورق مىزنيم، مىبينيم در هر قرنىشاعرى در اوج شهرت بوده و با گذشت سالها و تحول ذوقها، شاعران ديگرىظهور كردهاند و پرده فراموشى بر روى نام و آثار نامداران ديروز افتاده است.
در همين پنجاه سال اخير در هر ده بيست سال شاعران و نويسندگانى يا بر اثرذوق و پسند مردم يا به اقتضاى سياست روز درخشيدهاند و نام آنها بر سر زبانهاافتاده بعد به تدريج به خيل فراموششدگان پيوستهاند.
از ميان شاعران هزار سال گذشته نزديك به ده تن در درجات مختلف شهرتخود را حفظ كردهاند و سرنوشت جاودانگى يافتهاند و در ميان آنها فردوسى وشاهنامه او چون خورشيد ميان ستارگان مىدرخشد. با اين كه قرنها در معرضعناد و ستيز فرمانروايان و سياستهاى وقت بوده با اين همه در تمام قرونبزرگترين شاعر و حكيم ايران شناخته شده و هرگز كسى را بر او برترى ندادهاند.»(409)
بدينسان فصل گلواژههاى نثر فارسى و به تعبيرى تمامى اين كتاب را بهمقالت فردوسى بزرگ پايان بخشيديم كه فردوسى پدر شعر و زبان شيرين پارسىاست و هر محقق و اديب و خواننده منصفى بىهيچگونه شبهه و ترديدى به اينبزرگى اذعان مىكند زيرا عشق و ايمان چون به هم پيوست هر آينه:
بنام خداوند جان و خرد
كزين برتر انديشه برنگذرد
را سرلوحه كلام مىسازد و شالوده عظيم سخن را بر:
پى افكندم از نظم كاخى بلند
كه از باد و طوفان نيابد گزند
استوار مىسازد و به راستى طوفان بلايا و حوادث روزگاران و شرنگ عناددشمنان را بر آن گزندى نخواهد رسانيد و اين همه اجر صبرى است كه خداوندجان و خرد به دردانهاى نصيب مىفرمايد كه:
بسى رنج بردم در اين سال سى
عجم زنده كردم بدين پارسى
را با تمامى وجودش باور داشته و به اين سعى و تلاش عظما عشق مىورزيدهاست. روانش شاد باد!
منبع: سوره مهر