کجاوه سخن -19

... گفتم «ماشاءالله، عجب سؤالى مى‏فرماييد، پس مى‏خواهيد كجايى باشم،البته كه ايرانى هستم، هفت جدم ايرانى بوده‏اند. در تمام محله سنگلج مثل گاوپيشانى‏سفيدى احدى پيدا نمى‏شود كه پير غلامتان را نشناسد!» ولى خير، خان‏ارباب اين حرف‏ها سرش نمى‏شد و معلوم بود كه كار كار يك شاهى و صد دينارنيست و به آن فراش‏هاى چنانى حكم كرد كه عجالتاً «خان صاحب» را نگاه دارند«تا تحقيقات لازمه به عمل آيد» و يكى از آن فراش‏ها كه نيم‏زرع چوب چپق ماننددسته شمشيرى از لاى شال ريش ريشش
سه‌شنبه، 15 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کجاوه سخن -19
کجاوه سخن -19
کجاوه سخن -19

نويسنده: اسدالله بقایی نایینی
از کلیدر تا امروز

يكى بود، يكى نبود

... گفتم «ماشاءالله، عجب سؤالى مى‏فرماييد، پس مى‏خواهيد كجايى باشم،البته كه ايرانى هستم، هفت جدم ايرانى بوده‏اند. در تمام محله سنگلج مثل گاوپيشانى‏سفيدى احدى پيدا نمى‏شود كه پير غلامتان را نشناسد!» ولى خير، خان‏ارباب اين حرف‏ها سرش نمى‏شد و معلوم بود كه كار كار يك شاهى و صد دينارنيست و به آن فراش‏هاى چنانى حكم كرد كه عجالتاً «خان صاحب» را نگاه دارند«تا تحقيقات لازمه به عمل آيد» و يكى از آن فراش‏ها كه نيم‏زرع چوب چپق ماننددسته شمشيرى از لاى شال ريش ريشش بيرون آمده بود، دست انداخت مچ ما راگرفت و گفت «جلو بيفت» و ما هم ديگر حساب كار خود را كرده و ماست‏ها راكيسه انداختيم. اول خواستيم هارت و هورت و باد و بروتى به خرج دهيم ولى‏ديديم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.
خداوند هيچ كافرى را گير قوم فراش نيندازد! ديگر پيرت مى‏داند كه اين‏پدرآمرزيده‏ها در يك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چيزى كه توانستيم ازدستشان سالم بيرون بياوريم يكى كلاه فرنگيمان بود و ديگرى ايمانمان كه معلوم‏شد به هيچ كدام احتياجى نداشتند والاّ جيب و بغل و سوراخى نماند كه آن يك‏طرفةالعين خالى نكرده باشند و همين كه ديدند ديگر كماهوحقه به تكاليف ديوانى‏خود عمل نموده‏اند ما را در همان پشت گمرك‏خانه ساحل انزلى تو يك سولدونى‏تاريكى انداختند كه شب اول قبر پيشش روز روشن بود و يك فوج عنكبوت بر درو ديوارش پرده‏دارى داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند.

فارسنامه ناصرى

مربوط به زمان حكومت حسام‏السلطنه در فارس.
سال هزار و دويست و هشتاد و سه (ه.ق)... روز دويم ماه شعبان اين‏سال در بلده بهبهان تا چهار فرسخ در اطراف تگرگى باريد كه دانه‏هاى بزرگ آن‏از نارنج بزرگ‏تر بود و در زمستان اين سنه نرخ غله و مأكولات در شيراز ونواحى آن گران گشته، اهل بازار شيراز و عوام‏الناس شكايت‏مند گشته، ارامل وايتام و زنان ياوه‏گو را با خود موافق داشته در ميدان و در عمارات ديوانى جمع‏گشته از خدمت نواب والا حسام‏السلطنه استدعاى ارزانى و فراوانى نان ومأكولات را نمودند، نواب معظم‏اليه قدغن فرمود كه آنچه غله ديوانى در انبارآماده باشد چندين خروار براى جيره و عليق سرباز و سوار دولتى ذخيره كرده‏مابقى را به نيمه قيمت عادله وقت به جماعت خباز قسمت نمودند و چون‏چهل پنجاه روز گذشت و اندكى تسعيرات ترقى نمود، باز مردم شهرى‏شورش نمودند ازدحام كرده غوغاى از گرسنگى نمودند، در اين روز مردم راآرام كرده متفرق شدند، بعد از دو سه روز ديگر بر ازدحام و شورش افزوده‏درب عمارات ديوانى بناى هرزه‏گويى را گذاشتند، نواب والا براى عوام‏كالانعام پيغام فرستاد كه من در مملكت فارس ملكى ندارم كه غله در آن انباركنم، آنچه غله ديوانى بود به خبازها داده معاش چند مدتى گذرانيدند وبحول‏الله تعالى آنچه شتر و استر و بارگير از خود دارم و آنچه بتوانم از راه دورو نزديك كرايه نمايم و از اطراف و جوانب غله را خريده بى‏وجه كرايه به شماخواهم رسانيد و امروز مردم را به اين نحو ساكت فرمود و روز ديگر چندين‏سر استر و شتر و الاغ فراهم آورده بعضى را روانه گرمسيرات و بعضى را به‏جانب اصفهان براى تحصيل غله روانه فرمود و چون سه چهار روزى گذشت‏باز مردم شهرى ازدحام نموده درب عمارات ديوانى به فرياد بلند مى‏گفتند: به‏حكومت حسام‏السلطنه كه باعث گرانى نان شده است راضى نيستيم بايد از اين‏شهر برود، و شخص محترمى كه در خدمت نواب معظم‏اليه بود عرض نمودتمام اين فتنه از ميرزا على‏خان بيگلربيگى است و نواب والا اعتنايى به سخن‏او نكرده چند نفر از مردم غوغايى را طلبيده فرمودند براى آسايش شما بارگيربه اطراف فرستاده اين دو سه روزه غله فراوان مى‏شود و به اين فرمايش مردم‏را متفرق فرمود و چون قدرى غله از اطراف وارد شيراز گرديد به جماعت‏خباز بى‏وجه كرايه دادند و روز ديگر باز ازدحام مردم برپا گشته به آواز بلندمى‏گفتند: نه غله و نه نان مى‏خواهيم و نه حكومت حسام‏السلطنه.

اميرارسلان نامدار(رومى)

اما راويان اخبار و ناقلان آثار و طوطيان شكرشكن شيرين‏گفتار و خوشه‏چينان‏خرمن سخن‏دانى و صرافان بازار معانى توسن خوش‏خرام را بدينگونه به جولان درآورده‏اند كه در شهر مصر سوداگرى بود خواجه نعمان نام...
... خواجه (نعمان) روحى تازه نمود، قدرى آب نوشيد و آهسته قدم مى‏زد ناگاه‏ناله‏اى شنيد كه با قلب سوخته مى‏ناليد. آتش بر قلب و جان خواجه افتاد... چشم‏خواجه بر جمال آفتاب و قد بااعتدال هيجده ساله دخترى افتاد كه از آنجايى كه‏آفتاب طلوع مى‏كند تا آنجايى كه غروب مى‏كند مادر دهر قرينه‏اش را نزاييده،بسيار وجيه و صاحب‏جمال بود...
... اى خواجه بدان كه من بانوى حرم ملكشاه رومى بودم چهارصد كنيز به‏فرمان من بودند، ملكشاه ساعتى بى من زندگى نمى‏كرد... سام‏خان فرنگى به بارگاه‏آمد، ملكشاه و جمعى از اميران را كشته حالا به حرم مى‏آيد، همين كه اين خبر راشنيدم گريبان چاك زدم، لباس كهنه مندرسى را پوشيدم و... مقدر چنين بود كه‏ملكشاه كشته شود و من قسمت تو شوم... خواجه تخته رمل و اسطرلاب را از بغل‏بيرون آورد. رمل را به تخته زد و در شانزده خانه رمل نظر كرده و در مقابل آفتاب‏نگاه داشت ديد اگر كشتى ده قدم به جانب هندوستان رود جان و مال همه در خطرخواهد بود...
... تا اينكه خواجه اظهار عشق نمود و بگفت: اگر مرا به غلامى قبول فرماييدعين التفات است. بانو از خجالت سر به زير انداخته و چهره‏اش قرمز شد، عرق برپيشانى او نشست و با هزار شرم و حيا گفت: من عزا دارم و بار حمل دارم... اسم‏نوزاد او را ارسلان گذاردند، عقد بانو و خواجه نعمان را در ساعت سعد بستند.خواجه دست وصال بگردن بانو در آورد و كام دل از آن حور شمايل حاصل كرد وبه تربيت ارسلان كوشيدند.
... ارسلان هر روز سوار مركب مى‏شد و به عشق سوارى و جنگ مشغول بود...در تمام حلب و شامات سوارى نبود كه تاب مقاومت او را داشته باشد.»
پطرس شاه به خديو مصر پيام فرستاد كه خواجه نعمان بانوى ملكشاه رومى وپسرش ارسلان را به خدمت فرست.
... و بدين‏سان ماجراهاى شنيدنى امير ارسلان شكل مى‏گيرد. و در هفت مجلّدنقل محفل پارسى‏زبانان مى‏گردد:
- جنگ كردن سام‏خان با اميرارسلان
- گرفتن ارسلان شهر روم را
- ديدن تصوير فرخ‏لقا
- عشق‏بازى ارسلان با تصوير فرخ‏لقا
- آشكار كردن امير ارسلان عشق خود را با خواجه نعمان
- رفتن ارسلان به شهر پطرسيه
- كشته شدن الماس‏خان و سام‏خان
- ديدن پطرس شاه تصوير ارسلان را
- گريستن فرخ‏لقا از عشق ارسلان
- ورود ارسلان به فرنگ
- آمدن قمر وزير به ديدار ارسلان
- خواستگارى امير هوشنگ از فرخ‏لقا
- ديدار ارسلان و پطرس شاه
- مصلحت‏انديشى با شمس وزير و قمر وزير
- پريشانى فرخ‏لقا از گفت‏وگوى عروسى
- رفتن فرخ‏لقا به تماشاخانه
- رفتن ارسلان به كليسا
- كشته شدن امير هوشنگ به دست ارسلان
- فرمان قتل قمر وزير
- الماس‏خان به دنبال ارسلان
- محاوره ارسلان و پطرس شاه
- يارى قمر وزير ارسلان را
- رفتن ارسلان به باغ ملكه فرخ‏لقا
- عشق‏بازى امير ارسلان با فرخ‏لقا
- كشتن الماس‏خان
- فريب دادن قمر وزير ارسلان را
- باخبر شدن شاه از مرگ دخترش
- گرفتار شدن قمر وزير
- حركت براى جنگ با فولادزره
- كشتن ارسلان فولادزره ديو را
- افتادن ارسلان به چاه قلعه سنگ‏باران
- كشتن ارسلان ژنده‏ديو را
- ديدن ارسلان ملكه فرخ‏لقا را
- رفتن ارسلان با پطرس شاه در حرم
- رفتن ارسلان به قصر ملكه
- وارد شدن ارسلان و فرخ‏لقا به شهر روم
... اميرارسلان غرق درياى درود، گوهر تاج به سر و خنجر زمردنگار به كمر واردبارگاه شد و به تخت سلطنت قرار گرفت، شكر خدا را به‏جا آورد تاج را بوسيده به‏سر نهاد، وزيران و اميران دوباره پابوس كردند سلام عام منعقد شد، خطيب خطبه‏خواند، ارسلان تمام اميران و وزيران و خواجه‏ها و غلامان را خلعت داد و سال‏هاى‏سال با معشوقه خود ملكه آفاق مشغول عيش و عشرت و كامرانى بودند تا به مرورايام هر يك دار فانى را وداع كردند و اين داستان از ايشان به عرصه روزگار باقى‏ماند.

در آستين مرقع

«... دريغا كه مدعيان همين را مى‏ديدند و بس. نمى‏ديدند و نمى‏خواستندببينند اين روح تعالى‏جوى آزاده را هر جلوه نازنينى اسير خود مى‏كند، خواه قلم‏افسونگر نقاشى باشد يا طبع سخن‏آفرين شاعرى، فكر بديع نويسنده‏اى باشد ياذوق تناسب‏جوى معمارى، اثر پنجه خياطى باشد يا حسن سليقه كدبانويى، رفتارباصفاى بى‏ريايى باشد يا رندىِ دلنشين عيارى. همه اين مظاهر زيبايى روح رميده‏اين پير هشتادساله را چنان در پى خود مى‏كشيد كه گويى آهوى سردركمنديست.»
«... بعيد مى‏دانم هيچ شاعرى به اندازه سعدى در روح و طبع زندگى حبيب(منظور حبيب يغمايى بانىِ مجله يغماست) مؤثر بوده باشد. درست است كه‏حبيب ما از آغاز جوانى و دوران همكارى با مرحوم فروغى با فردوسى و شاهنامه‏جاودانه‏اش محشور بوده است، درست است كه به بركت ذوق سرشار و ممارست‏طلبه‏وارش در شاهكار فردوسى، يكى از سه چهار تن شاهنامه‏شناس برجسته زمان‏بود - آن هم بى‏هيچ عربده و ادعايى - درست است كه چند بيتى كه به مناسبت‏اهداى مجسمه فردوسى سروده است با ابيات گزيده شاهنامه پهلو مى‏زند ودرست است كه چاپ منقح او از گرشاسبنامه با گذشت چهل سال هنوز هم نمونه‏تركيب معتدلى از تصحيحات علمى و ذوقى است، درست است كه در احياى نام وآثار بسيارى از اساتيد سخن پارسى سهم برجسته او قابل نفى و انكار نيست، اماشاعر محبوب و مرشد روحانى او سعدى بود و بس:
همان سعدى بلندآوازه‏اى كه از يك‏سو صيت سخن در بسيط زمين رفته‏اش‏وزير مقتدرى چون شمس‏الدين صاحب ديوان را به تعظيمى بى‏سابقه وامى‏دارد تادر رهگذر عام از اسب فرود آيد و حشمت كوكبه سلطانى درهم شكند و بر دستش‏بوسه زند، و از سويى ديگر در جامع سمرقند با ديدن طلبه اندك سال زيبارويى دل‏از دست مى‏دهد و بى‏پروا از ملامت مدعيان قواعد نحو عربى را واسطه نظربازى‏مى‏كند و «بليت به نحوى يصول على مغاضبا» مى‏سرايد.
همان شيخ مقبول مسندنشينى كه در اوج مقام معنوى و وقار ثقيلانه‏اى كه‏لازمه ناگزير آن است، با نغمه بلبلى عنان دل شيدايى از دست اختيار مى‏نهد وهم‏صداى مرغ سحرى، با نشاط جوانى و شور كودكى كاروانيان خسته را از خواب‏نوشين بامدادى مى‏پراند و تازه به جاى عذرخواهى به ملامتشان مى‏پردازد كه گرذوق نيست ترا كج طبع جانورى... همان سعدى آزاده از بيم و طمع رسته‏اى كه درحالى با ذوالفقار زبانش به جان سردار خونخوار مغول مى‏افتد و فرياد «عمارت باسراى ديگر انداز» سر مى‏دهد و در ديگر حالتى براى صدوپنجاه دينارى كه قاصدبينوا از «نياز» پانصد دينارى مقام صدارت پناهى كش رفته است، با دعاى «هر به‏ديناريت سالى عمر باد - تا بمانى سيصد و پنجاه سال» رسوايش مى‏كند. همان‏سعدى سنّى متشرعى كه يك جا در مرگ مستعصم واپسين خليفه عباسى آسمان رابر زمين مى‏گرياند و به تازى و پارسى شيون سر مى‏دهد كه: «خون فرزندان عمّ‏مصطفى شد ريخته.» و در جاى ديگر با نظام جبار و خونخوارى كه طومار ملك‏مستعصم اميرالمؤمنين را درهم نورديده و بر بساط قدرتش تكيه زده است كنارمى‏آيد و مدحشان مى‏كند.
همان مسلمان متعصبى كه از يكسو مفتش حال گبر و ترساى وظيفه‏خواراست و قهرمان بتكده سومنات و از يكسو گلبانگ عارفانه‏اش در اين برهوت‏وحشت‏انگيز حيات پيچيده كه: «عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست.»
همان معلم اخلاقى كه باب «عشق و جوانى» را در جوار «تأثير تربيت» مى‏نهدو ناگهان از مقوله‏اى چون: «تن آدمى شريف است...» به ياد «دروازه كازرون» و«توت سياه بر جامه چكيده» مى‏افتد و گلزار دماغ‏پرورى چون بوستان جاودانه‏اش‏را از خار و خس «هزليات» نصيبى مى‏بخشد آن هم بدين بهانه كه تنها ذات‏ذوالجلال خداوندى است كه: «نگردد هرگز از حالى به حالى...»
حبيب ما هم دلداده و ستايشگر اين سعدى بزرگوار بود.

هزار و يك‏شب

در فهرست پرفروش‏ترين كتاب‏هاى عالم، سه كتاب ايرانى جلب نظر مى‏كند:مثنوى معنوى، گلستان سعدى و هزار و يكشب. نام اصلى و معروف‏تر اين كتاب‏الف ليلة و ليلة است. نويسنده يا نويسندگان آن به درستى معلوم نيست و به نظرمى‏رسد حاصل ذوق و انديشه جمعى از نخبگان باشد. تاريخ نگارش آن نيز درهاله‏اى از ابهام قرار دارد. گويند متن اوليه در دوران هخامنشى و ترجمه عربى آن درقرن سوم هجرى و سرانجام برگردان فارسى آن در اواخر قرن سيزدهم در تبريز و به‏دستور فتحعلى شاه قاجار صورت گرفت. شاعر بلندآوازه، سروش اصفهانى درترجمه اشعار عربى آن به فارسى ذوق بسيار نمود چنانكه علامه محمد قزوينى‏گويد: اين اشعار از شيرين‏ترين و فصيح‏ترين و بهترين اشعار فارسى است.
نه مينو وليكن پر از حور مينو
نه كشمر وليكن پر از سرو كشمر
بهشتى گر از حور خواهى مصور
نظر كن بدين نامه روح‏پرور
چو بتخانه چينيانست و در وى
ز هرگونه صورت ز هرگونه پيكر
چو بر خواندش پير نابوده عاشق
جوان گردد و عاشقى گيرد از سر
شهرزادِ قصه‏گو زنى است كه سِحر كلام مبتنى بر خرد و آگاهى را با طنازى وكرشمه خاصى به هم در مى‏آميزد تا در قبال آن شهريارى خونريز و خونخوار را به‏آدميت متعالى رساند. شهرزاد با قصه‏هاى متوالى خود قصد درازگويى ندارد بلكه‏او در پى سرگرم كردن شهرياريست كه اگر جز اين شود به خونريزى مى‏پردازد.
شهرزاد هر شب به طرح قصه‏اى يا ادامه قصه شب گذشته مى‏پردازد و چون‏عروس آسمان رخ مى‏نمايد لب از سخن فرو مى‏بندد و اين ماجرا تا هزار و يكشب‏ادامه دارد. شمه‏اى از اين قصه‏هاى شيرين كه مشحون از نكات ذوقى، ادبى،اجتماعى، اخلاقى، تاريخى و... است را برمى‏گزينيم:
نخستين شب: حكايت بازرگان و عفريت:
اى ملك جوان‏بخت شنيده‏ام بازرگانى سرد و گرم جهان ديده و تلخ و شيرين‏روزگار چشيده سفر به شهرهاى دور و درياهاى پرشور مى‏كرد. وقتى او را سفرى‏پيش آمد از خانه بيرون شد و همى رفت تا از گرمى هوا مانده گشته به سايه درختى‏پناه برد كه لختى برآسايد چون برآسود قرصه نانى و چند دانه خرما از خرجينى كه‏با خود داشت بدر آورده بخورد و تخم خرما بينداخت. در حال عفريتى با تيغ‏بركشيده نمودار شد و گفت چون تخم خرما بينداختى بر سينه فرزند من آمد وهمان لحظه بيجان شد اكنون ترا به قصاص او بايدم كشت.
بازرگان گفت: اى جوانمرد عفريتان، من مالى بى‏مر و چند پسر دارم اكنون كه‏قصد كشتن من دارى مهلت ده كه به خانه بازگردم و مال به فرزندان بخش كرده‏وصيتهاى خود بگزارم و پس از سالى نزد تو آيم.
عفريت خواهش او را پذيرفت. بازرگان به خانه بازگشت مال به فرزندان بخش‏كرده ماجراى خويش را چنانچه با عفريت رفته بود با فرزندان و پيوندان بيان كرد.چون سال به پايان آمد به همان بيابان بازگشت و در پاى درخت نشسته بر حال‏خود همى گريست كه پيرى پيدا شد و غزالى در زنجير داشت، به بازرگان سلام داده‏پرسيد كه كيستى و تنها در مقام عفاريت از بهر چيستى؟ بازرگان ماجرا بازگفت. پيررا عجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت ازين خطر نخواهى رستن پس در پهلوى‏بازرگان بنشست و گفت: از اينجا برنخيزم تا ببينم كه انجام كار تو چون خواهد شد.بازرگان به خويشتن مشغول بود و همى گريست كه پيرى ديگر با دو سگ سياه دررسيد و سلام داده پرسيد كه درين مقام چرا نشسته‏ايد و به مكان عفاريت از بهر چه‏دل بسته‏ايد. چون ايشان ماجرا بازگفتند هنوز ننشسته بود كه پير استرسوارى دررسيد سلام كرده سبب بودن در آن مقام باز پرسيد. ايشان ماجرا بيان نمودند ناگاه‏گردى برخاست و از ميان گرد همان عفريت با تيغ كشيده پديدار شد و دست‏بازرگان بگرفت تا او را بكشد.
بازرگان بگريست و آن هر سه پير نيز بر حال او گريان شدند پير نخستين كه‏غزال در زنجير داشت برخاست و بر دست عفريت بوسه داده گفت: اى اميرعفريتان مرا با اين غزال طرفه‏حكايتى است آن را باز گويم اگر ترا خوش آيد از سه‏يك خون او در گذر، عفريت گفت: بازگوى...
شب يكصد و پانزدهم
گفت: اين ملك جوان‏بخت، آن جوان با تاج‏الملوك گفت: كه چون پيشانيش به‏ميخى آمده بشكست و خون از جبينش روان شد پس خاموش گشت و هيچ سخن‏نگفت، برخاسته كهنه بسوزانيد و به زخم جبينش بگذاشت و با دستارچه‏اش‏فروبست و خونى كه بر بساط ريخته بود پاك كرد و اين كار كه من با او كردم هرگزروى نداده بود. پس نزد من آمد و بر روى من تبسم كرد و نرم نرم بگفت: كه‏اى پسرعم به خدا سوگند كه من آن سخن به استهزاء تو يا به استهزاء آن حورنژاد نگفتم. سرمن به درد اندر بود اكنون از شكستن پيشانى جبينم سبك شد. پس مرا از كار خودآگاه كن كه امروز بر تو چگونه گذشت؟ من حكايت آن روز را به دو بازگفتم و گريان‏شدم. آنگاه با من گفت: بشارت باد ترا كه به مقصود خواهى رسيدن زيرا كه اين كارعلامت قبول است و سبب غيبت او آزمايش تو بوده است كه بداند كه تو در عشق‏او ثابت‏قدم و راست‏گويى يا نه. تو فردا به همان جا رو و در همان دكان بنشين كه‏هنگام شادى تو نزديك شد. الغرض او مرا تسلّى مى‏داد ولى حزن من افزون‏مى‏گشت پس برخاسته طعام حاضر كرد من سرپايى به خوان بزدم، خوان سرنگون‏شد و هر ظرفى بطرفى بيفتاد كه عاشقان را خواب و خور حرام است. پس‏گريان‏گريان شكسته‏هاى ظروف جمع آورد و طعام از بساط برچيد و در پهلوى من‏نشسته دلجوئى از من همى كرد و من دعا مى‏كردم كه شب به انجام رسد. چون شب‏به پايان رسيد و روز برآمد من به همان محله روان گشتم و در همان كوچه بدان‏مصطبه بنشستم كه ناگاه منظره گشوده شد و آن حوروش خندان‏خندان سر از منظره‏به در آورد به دستى آيينه و كيسه و غربالى پر از خوشه سبز و به دست ديگرقنديلى داشت نخستين كارى كه كرد اين بود كه آيينه به دست گرفت و در ميان‏كيسه گذاشت و در كيسه را بسته بگوشه خانه بگذاشت. پس از آن گيسوهاى خود رابه روى خود بيفشاند. پس از اين‏ها قنديل را لحظه بر سر غربال كه خوشه سبز درآن بود بداشت پس همه اين‏ها را بگرفت و بازگشت و منظره را فروبست و ازاشارت خفيه و سخن نگفتن او عشق و وجد و حزن و حيرت من افزون گشته باديده اشك‏بار به خانه بازگشتم و دختر عم را ديدم كه نشسته و رو بر ديوار كرده‏دلش از آتش حزن و اندوه و رشك همى سوزد ولى از غايت محبت كه به من‏داشت رشك بر من آشكار نمى‏كرد. چون او را نگاه كردم ديدم كه دستارچه به زخم‏جبين و دستارچه بر چشم فرو بسته كه چشمش از بسيارى گريستن دردناك شده‏بود در غايت اندوه و پريشانى به اين ابيات مترنم بود:
اى دلارام و دل‏آشوب و دل‏آزار پسر
عهد كرده به وفا با من و نابرده به سر
غم عشق تو روانم به لب آورد به لب
درد عشق تو توانم به سر آورد به سر
من بيارايم هر روز رخان را به سرشك
تو بيارايى هر روز ميان را به كمر
من بخيلى نكنم با تو هرگز به روان
تو بخيلى چكنى با من چندين به نظر
چون ابيات به انجام رسانيد به سوى من نگاه كرد چون مرا ديد آب از ديده پاك‏كرده برخاست و به نزد من آمد ولى از غايت وجد سخن گفتن نتوانست و ديرزمانى خاموش بود. پس از آن با من گفت: كه مرا از آنچه اين دفعه روى داده آگاه كن.من واقعه بدو بازگفتم گفت: شكيبا شو كه زمان وصل نزديكست و اينكه آيينه‏بدست گرفته و اندر كيسه كرده قصد او اين بوده است كه تا غروب آفتاب صبر كن وافشاندن گيسوها بر روى اشاره است بر اينكه چون پرده ظلمت بر روى روز بياويزدبيا و اما غربال خوشه سبز اشارتست به اينكه چون بيايى به باغ اندر شو و از قنديل‏مقصود اين بوده است كه چون به باغ اندر آيى در باغ همى رو و به هر جايى كه‏روشنى قنديل ببينى بدانجا رفته به انتظار من بنشين. چون سخن دختر عم راشنيدم از غايت وجد فرياد زدم و با او گفتم: تا چند مرا بفريبى و بدانجا فرستى وهرگز مرا آرزو ميسر نمى‏شود و تفسيرات ترا درست نمى‏بينم. پس بخنديد و با من‏گفت: كه ترا صبورى همان قدر بايد كه امروز هنگام غروب شود و ظلمت شب‏جهان فرو گيرد آن‏وقت به وصال برسى. تو سخن مرا راست پندار و آسوده باش.پس اين ابيات برخواند:
بگذرد اين روزگار تلخ‏تر از زهر
باز يكى روزگار چون شكر آيد
بلبل عاشق تو عمر خواه كه آخر
باغ شود سبز و سرخ‏گل به بر آيد
صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند
بر اثر صبر نوبت ظفر آيد
پس از آن روى به من آورده با سخنان نرم‏نرم از من دلجويى كرد ولى از بيم‏خشم من نتوانست كه طعام حاضر آورد و آنگاه برخاسته جامه از تن من بركند و بامن گفت: بنشين تا ترا به حديث گفتن مشغول كنم و انشاءالله چون شب برآيد دركنار معشوقه خواهى بود. پس من بدو التفات نكردم و انتظار شب همى كشيدم‏چون شب درآمد دختر عم سخت بگريست و حبه‏اى از مشك ناب به من داد وگفت: اى پسر عم اين مشك در دهان بگير چون با معشوقه به يكجا جمع شوى ومقصود از وى برآورى اين بيت بر وى فروخوان:
آنكه عشق نيكوان را بنده فرمان شود
چون كند پيش كه يارب از پى درمان شود
پس از آن مرا به بوسيد و سوگند بداد كه اين بيت نخوانم مگر وقت بيرون آمدن‏از نزد معشوقه.
من سخن او را بپذيرفتم و به تاريكى شب از خانه بيرون شدم و همى رفتم تا به‏باغى كه در آن كوى و نزد آن خانه بود برسيدم در باغ گشوده يافتم، به باغ اندر شدم.از دور روشنايى به نظر آمد بدان سو رفتم. جايگاهى ديدم بزرگ و خوب كه قبه ازآبنوس و عاج بدانجا بسته‏اند و قنديلى از وسط قبه آويخته‏اند و بدان جايگاه فرش‏حرير و ديبا گسترده‏اند و شمعى بزرگ به لگن زرين در زير قنديل روشن كرده‏اند ودر ميان آن جايگاه حوضى و در كنار حوض خوانى بود كه بر سر خوان پارچه حريرپوشانده بودند و در پهلوى آن خوان طاسى بزرگ پر از مى لعل‏گون و قدح بلورين‏اندر ميان طاس بود و در پهلوى آن طبقى سيمين سرپوشيده بود سر آن بگشودم‏ديدم كه گونه‏گونه ميوه‏ها در آن طبق است و قسم‏قسم رياحين به ميان ميوه‏ها اندراست. پس آن مكان حزن و انده از من ببرد و نشاط بى‏اندازه پديد آمد ولى در آن‏مكان هيچ آفريده نديدم.
چون قصه بدينجا رسيد بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

هما

محمد حجازى از جمله نويسندگانى است كه چندين دهه در عرصه نثر نوين‏پارسى قلم‏فرسايى نمود و مخاطبين بسيارى داشت.
«آيينه» از جمله آثار ارزشمند اين نويسنده تواناست. از كتاب «هما» جملاتى‏برگزيديم تا نمونه نثر حجازى را معرفى كرده باشيم:
«... از عجايب عشق آن كه رنج و سوزش چنان خوش است كه عاشق‏مى‏خواهد هر لحظه بر شدت آن بيفزايد و سعى دارد آنچه از عمليات و خيالات‏معشوق سبب آشفتگى و كدورت خاطر مى‏شود كشف نمايد و هزار دليل براى‏بى‏مهرى يار بسازد و درد خود را صدچندان كند.
انسان در هر موقع از چيزى كه باعث رنج مى‏شود گريزان است مگر از درد عشق‏كه آن را به اراده فراهم مى‏آورد و مى‏نالد و از اين ناليدن لذت مى‏برد.»
«... مادر دريائى است كه سيل دردهاى ما را تا قطره آخر مى‏پذيرد و طغيان‏نمى‏كند، قاضى عادلى است كه حيله و كينه‏ورزى طبيعت را همه جا مى‏بيند وهميشه به بى‏گناهى ما فتوا مى‏دهد.
مادر، آينه صافى است كه عكس روح ما در آن ديده مى‏شود و از اندك غبارى‏كه در خاطر ما باشد مكدر مى‏گردد، طبيبى است كه دستش بر جراحات ما مرهم‏مى‏گذارد و نفسش روح مرده ما را جان مى‏بخشد و براى خود مزدى جز خوشبختى‏ما تقاضا نمى‏كند. تنها قدمى كه از طريق دوستى و وفا بيرون مى‏نهد اين است كه‏ما را در اين دنياى پر از بلا بى‏كس مى‏گذارد و خود روزى تن از محنت مى‏رهاند.گويا باز مرغ روحش در اطراف وجود ما در پرواز باشد...»
«... مرحوم صنيع‏الدوله از آن اشخاص نادرى بود كه وطن‏پرستى را به معنى‏حقيقى وظيفه خود مى‏دانست و براى هرگونه فداكارى حاضر بود. در زمانى كه‏اعيان و اشراف، همه در فكر جمع مال و مشغول خيانت و فروختن مملكت بودند،او نقشه راه‏آهن مى‏كشيد، طرح تشكيلات ادارى مى‏ريخت، كارخانه ايجادمى‏كرد...»
«... هر قدر مردان، در عشق‏هاى دروغى و سطحى آه و ناله دارند و جنجال وفرياد مى‏كشند، ما زنان كه صاحب حقيقى سلطنت عشق هستيم، در تحمل سختى‏متانت داريم، رنج مى‏كشيم و دم نمى‏زنيم.
صورت مرد، براى ما شرط عشق نيست، نظر تيزبين ما سيرت را مى‏بيند،خوبى يا زشتى آن را تشخيص مى‏دهد و مفتون يا مكدر مى‏شود.
ما را روح پاك مجذوب مى‏كند و مردانگى به زانو مى‏اندازد، بدبختى به رقت‏مى‏آورد و محبت بنده مى‏سازد در صورتى كه شعله عشق يا حرص مرد، از تكبر وبى‏نيازى زن، به آسمان مى‏رود. بى‏محبتى زن، مجذوبش مى‏كند و محبت زياد،عشقش را سرد و خاموش مى‏نمايد.
آرى محبت، ما زنان را مى‏كشد، دل را از ما مى‏گيرد و همه قواى استقامت را ازما سلب مى‏كند. محبت مرد كه با شجاعت و جوانمردى توأم شد، در زن توليدعشق مى‏كند نه آن عشقى كه مردان احساس مى‏كنند بلكه يك علقه محكمى، يك‏حس شديدى كه همه عالم در مقابل آن، ارزش پر كاهى ندارد، زن عاشق، دنيا وآنچه در او هست را فداى معشوق مى‏كند، اما مرد عاشق...»
«... عاشق حقيقى آنست كه معشوق از او چيزى پوشيده نداشته باشد. و او راكمك و وسيله رسيدن به آرزوهاى خود بداند. عاشق بايد از هر خواهش وتقاضايى منزه و بى‏نياز باشد و تنها لذت خود را در خدمت به معشوق قرار دهد.آرى اين است عشق حقيقى يعنى تنها حالتى كه از رنج و زحمت خالى و سراسرنشاط و نشئه است...»
آيينه حجازى هم چندين دهه در محافل ادبى دست‏به‏دست مى‏شد. در «گل‏سرخ» چنين مى‏نگارد: نوگلى در چمن مى‏خنديد و از خجالت سرخ مى‏شد، چون‏مى‏دانست به حريفان مى‏خندد و ناز مى‏فروشد. دايم در آيينه دل خود را تماشامى‏كرد و به زبان حال راز مى‏گفت كه: «من از اين‏ها خوشگلترم، اين سبزه و گل ودرخت‏ها خدمتكار من‏اند يكى در پايم فرش انداخته، ديگرى بر سرم سايه گسترده،اين گل‏ها با هر چه زيور بوده خود را آراسته‏اند كه من خوبتر جلوه كنم اما دلم‏برايشان مى‏سوزد، چون آنها هم چشم و دل دارند، مرا مى‏بينند و حسرت‏مى‏خورند...
ايكاش مى‏توانستم از زيبايى خود به همه بدهم. افسوس كه شدنى نيست‏باغبان هر يك را براى كارى ساخته، سبزه را لگدكوب مى‏كنند درخت را مى‏شكنندو مى‏سوزانند، از گل‏ها بيشتر را به شب‏پره و زنبور عسل وامى‏گذارند و كمى رابراى رنگين كردن بزم و خوان دسته مى‏بندند. تنها گل سرخ را، بانوى خانه چون‏صورت جان، پيش چشم مى‏گذارد و مى‏پرستد. خانم ما عاشق زيبايى است، به‏اين عشق و اميد به چهره دنيا و به رخ ديگران نگاه مى‏كند. چه خوب و باذوق است‏كه از گل، زيباترى نمى‏بيند. وه كه چه دوستش دارم.

انوار سهيلى

حكايت:
دمنه گفت: صيادى روزى در صحرا مى‏گذشت روباهى ديد بغايت‏چست و چالاك كه در فضاى آن دشت مى‏گشت و بازى‏كنان در هر جانب جلوه‏مى‏نمود. صياد را سوى او خوش آمده به بهاى تمام او را فروختن تصور كرد وقوت طامعه او را برين داشت كه در پى روباه ايستاده سوراخ او را دانست و نزديك‏سوراخ حفره‏اى بريده به خس و خاشاك پوشيده و مردارى بر بالاى آن تعبيه نمودو خود كمين نشسته مترصد صيد روباه مى‏بود.
قضا را روباه از سوراخ بيرون آمد و بوى آن جيفه او را كشان‏كشان به لب آن‏حفره رسانيد با خود گفت: اگرچه از رايحه اين جيفه دماغ آرزو معطر است اما بوى‏بلايى نيز به مشام حزم مى‏رسد و عقلا متعرض كارى كه احتمال خطر داشته باشدنشده‏اند و خردمندان شروع در مهمى كه امكان فتنه در آن متصور بوده ننموده‏اند.
هر كجا خط مشكلى بكشند
جهد كن تا برون خط باشى
و اگرچه ممكن است كه اينجا جانورى مرده باشد آن نيز مى‏تواند بود كه در زيرآن دامى تعبيه كرده باشند و به هر تقدير حذر اولى.
مر تو را چون دو كار پيش آيد
كه ندانى كدام بايد كرد
آنكه در وى مظنّه خطر است
آنْتْ با خود حرام بايد كرد
وانكه بى‏خوف و بى‏خطر باشد
به همانت قيام بايد كرد
روباه اين فكر كرده از سر آن جيفه درگذشت و راه سلامت پيش گرفت. در اين‏اثنا پلنگى گرسنه از بالاى كوه در آمد و به بوى مردار خود را در حفره افكند. صيادچون آواز دام و صداى افتادن جانور در حفره شنيد تصور كرد كه روباه است ازغايت حرص بى‏آنكه تأملى كند خود را از پى او درانداخت و پلنگ به خيال آنكه‏او را از خوردن مردار منع خواهد كرد برجست و شكمش بدريد. صياد حريص به‏شومى شره در دام فنا افتاد و روباه قانع به قطع طمع از ورطه بلا نجات يافت و اين‏مثل را فايده آنست كه آفت طمع و محنت زيادت‏طلبى آزاد را بنده و بنده راسرافكنده سازد.

حيات يحيى

... امين‏السطان در ييلاق قيطريه است و با آقاسيد عبدالله كمال ارتباط رادارد و به ظاهر در تمام كارها با او مشورت مى‏كند ولى در باطن به ملاحظه‏درباريان توجهى هم به شيخ در حضرت عبدالعظيم مى‏نمايد تا دو طرف رانگاه داشته باشد. بالجمله كشمكش ميان آقاسيد عبدالله و شيخ فضل‏الله دراين تابستان به اين صورت است و دستگاه سور هر دو حريف در كمال خوبى‏داير مى‏باشد يكى به رسم مجلس‏خواهى و موافقت با مشروطه و ديگرى بنام‏مجلس‏نخواهى و مخالفت با مشروطه. كم‏كم روزنامه شيخ فضل‏الله بعضى ازمقدسين كسبه را متزلزل مى‏سازد و نزديك است قسم‏هاى به قرآن او را درمخالفت بودن مشروط با اسلام باور نمايند. اين است كه در بازار بعضى ازمستبدين به عنوان ديندارى از او حمايت مى‏كنند و بعضى در صدد هستندپولى به بازاريان بدهند كه بازار بسته شود، مردم تعطيل عمومى كرده به‏حضرت عبدالعظيم بروند و به شيخ مساعدت نمايند در اين حال انجمن‏اصناف از وزراء و علماء و وكلاء و تجار و كسبه دعوت مى‏نمايد و عنوان‏مى‏كند كار شيخ و توقف او را در حضرت عبدالعظيم چه بايد كرد و به علماءاصرار مى‏نمايد كه به هر صورت ممكن است او را از حضرت عبدالعظيم به‏شهر بياورند تا موجب فسادى نشود. در اين مجلس نگارنده نطقى مى‏كند كه‏موجب ملالت خاطر رؤساى روحانى آن مجلس مى‏گردد ولى چون حق گفته‏شده از رنجش كسى باك ندارم و آن سخن اين است: آقايان شيخ فضل‏الله نه بامجلس مخالف است و نه با مشروطه طرف، نه با قانون اساسى ضد و نه دلش‏به‏حال مذهب سوخته است بلكه حرف او با همكاران محترمش مى‏باشد كه‏به او اعتنايى ندارند و او را مرده فرض كرده‏اند.
شيخ مى‏گويد: من دعوى برترى بر شما داشتم، نشد، راضى شدم با شما همسرباشم صورت نگرفت. حالا به كوچكى كردن از شما راضى شده‏ام و باز شما مرا به‏بازى نمى‏گيريد. آخر من هم از جنس شما و همكار شمايم روى آن مسند كه‏نشسته‏ايد قدرى جمع‏تر بنشينيد تا من هم زير دست شما بنشينم. بعضى كه ازحقيقت امر خبردار هستند مسرورند ولى رؤساى آقايان مخصوصاً آقا سيد عبدالله‏بهبهانى بى‏نهايت دلتنگ شده از جا برخاسته مى‏گويد ما را اينجا آورده‏اند كه ناسزابشنويم و روانه شد، مجلس برهم مى‏خورد...

حماسه كوير

... عباسقلى‏خان، پسر ابراهيم‏خان، پس از تسلط بر كرمان، به دو كار عجيب‏دست زد، نخست آنكه سپاه كرمان را برداشت و بر سر برادر خود رستم‏خان - كه‏حكومت بم را داشت - تاخت و او را شكست داد و دبير و منشى او را بكشت وچون فتحعلى‏شاه، مأمور مخصوص خود خانلرخان زند را براى نصيحت كردن اوبه كرمان فرستاد، عباسقلى‏خان چهار تن غلام گمنام را با ارباب حسين نام نوكرِخود مأمور كرد تا خانلرخان را در باغين كشتند. و اين واقعه در شب چهارشنبه 20جمادى‏الاخر سنه1243ه رخ داد. و اين خانلرخان، هم نبيره محمدحسن خان‏قاجار از جهت مادرى، و فرزند عليمرادخان زند بود. مقصود اين است كه پيوستگى‏اين ميانجى نيز با خاندان سلطنت روشن شود.
از طرف ديگر، در همين روزها، شاهزاده محمد ولى ميرزا حاكم يزد، براى‏گزارش كار كرمان به تهران رفت. عبدالرضاخان يزدى كه مردى قوى‏دست و سركش‏بود، موقع را مناسب دانسته عيال نواب شاهزاده را از شهر بيرون كرد و درست درموقعى كه شاهزاده از تهران، بازمى‏گشت، در نايين ناگاه با زنان و فرزندان بى‏ساز وبرگ باز خورد. ناچار اولاد و احفاد و پردگيان خويش را كه قريب سيصد تن بودندبرداشته روانه دارالخلافه گشت.
... ما صحبت از ريشه‏هاى فرهنگىِ ده مى‏كرديم كه به اهل دنيا خصوصاًچهره‏هاى مشخصى تندرو سياست‏پيشه و سخت‏گير و سخت‏كوش - مثل كاوه وبابك - كشيد. بنده البته به اعتقاد شخصى خود هميشه قدر كوچكترين روستايى‏اهل فكر و انديشه را بر بزرگترين مرد سياست اهل همان ده برترى مى‏نهم، و به‏همين سبب عقيده دارم، كه فى‏المثل آدمى مثل شيخ عبدالقادر «تختى» كردستانى‏شارح تهذيب‏الكلام تفتازانى، يا مردى مثل ميرزا رضاعلى ديوان‏بيگى پايگلانىِ‏كُرد - كه در آبادى «ژاوه‏رود» زندگى مى‏كرد و با خط خوش «بسم‏الله‏الرحمن‏الرحيم‏و قل هوالله احد» را بر روى يك دانه برنج مى‏نوشت - از جهت حفظ فرهنگ‏اسلامى و مدنيت بشرى، حقشان از هم‏ولايتى‏هاى ديگرشان صلاح‏الدَين ايوبى‏اهلِ «توين» كه خلافت فاطمىِ مصر را برانداخت يا شيخ عبيدالله كُرد كه اهل قصبه«شمذينان» بود، نه تنها كمتر نيست، بل خيلى بيشتر است.

منشآت راشد

حسينعلى راشد، خطيب و دانشمند فرزانه‏اى بود كه در هفتم آبان سال 1284در تربت حيدريه ولادت يافت و هفتم آبان درست 75 سال بعد درگذشت.
مرحوم راشد آثار ارزشمندى برجاى گذارد چون فضيلت‏هاى فراموش‏شده ودو فيلسوف شرق و غرب، اما سلسله سخنرانى‏هاى او در راديو شهرت بسيار دارد.«جمال و حكمت» را از زبان راشد به عنوان نمونه‏اى از نثر يك روحانى عارف وعاشق و عالم ذكر مى‏كنيم:
« ... زيبايى را دوست مى‏داريم، شيفته جماليم...
جمال و حكمت
زيبايى را دوست مى‏داريم، شيفته جماليم، رخسار آسمان با ستارگان زيبا ما رامفتون مى‏كند؛ گل‏هاى رنگارنگ گلستان دل‏ها را مجذوب مى‏نمايد. يك آدميزاده‏پريوش كه داراى اندام موزون و چهره متناسب باشد از همه بيشتر ما را فريفته‏خويش مى‏سازد. كيست كه يكى از فرشتگان آسمانى را كه به صورت آدم پديدارآمده‏اند ببيند و دل از دست ندهد، و نخواهد از پى او سايه‏صفت روان شود، آرزونداشته باشد كه پروانه شمع جمال و گل رخسارش گردد؟
كدام آدميزاده است كه نواى خوش و آهنگ دلنواز، رشته‏هاى اعصاب او رامانند تارهاى تار تكان ندهد و سرشك از ديدگانش جارى نسازد، كو آن پسر يادختر «حوا» كه اندام سرو، دامن چمن، پيراهن گل، زمزمه آبشار، چهچه بلبل، وزش‏نسيم، چشم نرگس، گيسوى سنبل، بوى سمن، كنار جوى و سايه شمشاد روحش‏را به وجد و طرب نياورد؟
آرى، ما عاشق زيبايى و جماليم، چشم ما، گوش ما، لب ما، دست ما، بدن ما،روح ما، قلب و فكر و دماغ ما، جمال و زيبايى را دوست مى‏دارند، مى‏پرستند وستايش مى‏كنند.
زيبايى، رخسار هستى را در ديده ما دلارا ساخته و زندگانى را شيرين و گوارانموده، زيبايى، ما را به محيط و به حيات و به آسمان و زمين علاقه‏مند و سرگرم‏نموده، مظاهر زيبايى موجودات يكديگر را مى‏ربايند و به خود جلب مى‏نمايند.گيتى به عشق برپاست و عشق از زيبايى برمى‏خيزد.
زيبايى در سراپاى مخلوقات جلوه‏گر است، هر اثرى از هر موجودى سر زند، بازيور جمال آراسته است. جامه مى‏پوشيم كه سرما نخوريم ولى پارچه آن را زيبامى‏بافيم و آن را زيبا مى‏دوزيم. آشيانه مى‏سازيم كه در آن نشيمن كنيم، اما از دورن‏و برون مانند عروسى زيبا و آراسته و پرنقش و نگارش مى‏نماييم. اتومبيل‏مى‏سازيم كه ما را حمل و نقل كند، لكن بيشتر از آنچه در صنعتش وقت صرف‏مى‏كنيم، در زيبايى آن دقت مى‏نماييم. اگر سالن پذيرايى ما مزين و داراى فرشهاى‏زيبا و با رونق، پرده‏هاى دلفريب، مبل‏هاى عالى و قشنگ، تابلوهاى رنگارنگ،گلدان‏هاى طلا و نقره، جعبه‏هاى خاتم‏كارى، روميزيهاى مجلل و فاخر باشد،دوستان بيشتر به ديدن ما مى‏آيند و ديرتر مى‏روند و هر گاه خانه‏اى به هم شوريده‏و نابسامان داشته باشيم، كمتر مى‏آيند و زودتر مى‏روند.
در معاشرت، در معاملات، در زندگانى خانوادگى، در علم، در هنر، در صنعت،در زراعت، در تجارت، در دين و در عبادت، در اخلاق و در كليه آثار حياتى مازيبايى فرمانروايى مطلق دارد.
- آيا زيبايى چيست؟
حقيقت زيبايى را نمى‏توانيم توصيف كنيم. زيبايى ادراك مى‏شود ولى قابل‏توصيف نيست. هنگامى كه قيافه مليحى روح شما را جذب مى‏كند و مى‏گوييد،خيلى مليح و بانمك است» آيا مى‏توانيد ملاحت را توصيف كنيد؟
بعضى خواسته‏اند زيبايى را توصيف كنند و در تعريف آن جمله‏هايى از قبيل‏تناسب اعضا و امثال آن آورده‏اند. ليكن امثال اينگونه عبارات نمى‏تواند معناى‏زيبايى را بيان كند، حقيقت زيبايى به هيچ‏وجه معلوم نيست. فقط ما داراى ذوق‏مخصوصى هستيم كه آنچه با آن ذوق موافق مى‏آيد، نامش را «زيبايى» مى‏گذاريم.
آنچه ما آن را زيبايى مى‏ناميم، انعكاسى است كه از مظاهر آفرينش در ذوق ماپديد مى‏آيد و باعث لذت بردن ما مى‏شود وگرنه زيبايى در ذات خود چيزى‏نيست. ذوق ما داراى ظرفيت و استعداد مخصوصى است. آنچه در محيط ما ومطابق ظرفيت ذوق ما، در آن منعكس گردد، نسبت به ما زيبايى به شمار مى‏آيد وآنچه مناسب با ظرفيت ذوق و محيط ما نباشد، در نظر ما زيبا محسوب نمى‏شود.
ستارگان آسمان و ماه تابان در محيط زمين كه هستيم و نسبت به ظرفيت چشم‏ما، زيبا جلوه‏گر مى‏شوند. هرگاه با تلسكوپ به ماه نگاه كنيم، آن را كتله‏اى از خاك‏و سنگ داراى تپه‏ها و دره‏هاى بدون آب و سبزه خواهيم يافت و هيچگونه زيبايى‏نخواهد داشت.
ديگر در آن صورت، ماه در نظر ما شبيه رخسار معشوق نيست و به خيال روى‏نگار بر رخ آن بوسه نمى‏زنيم.
همين‏طور اگر چشم ما قويتر از اين باشد، هر ستاره‏اى را كوره گداخته‏اى‏خواهيم ديد كه علاوه بر آنكه زيبايى ندارد، بسا هول‏انگيز هم باشد.
قالى شب قشنگتر از روز جلوه مى‏كند، زيرا نور روز روشنتر است و رنگ و گل‏و بوته‏ها را بيشتر نمايان مى‏سازد و تناسب و به هم آميختگى آنهاكم مى‏شود، لذااز زيبايى آن كاسته مى‏گردد، بسا چهره‏ها كه در شب يا از دور فوق‏العاده زيبا و دلربابه نظر مى‏آيد، همين كه نزديك مى‏شود يا روز فرامى‏رسد، جزئيات آن از قبيل‏پريدگى رنگ، مهر آبله، دانه‏هاى كوچك پستى و بلندى عارض و نقايص ديگرهويدا مى‏گردد كه زيبايى آن را از بين مى‏برد.
كسانى كه نور چشمشان ضعيف است بيشتر صورت‏ها در نظرشان زيباست‏چون عينك مى‏زنند، به پاره‏اى از اشتباهات خويش برمى‏خورند.
گويا زيبايى يك نوع امتزاج و به آميختگى است كه در پرتو نور ضعيف‏جزئيات هر چيزى چنانكه هست نموده نمى‏گردد، بلكه همه آميخته به هم و باوضعى نمودار مى‏شود كه در ذوق انسان متناسب و دلفريب مى‏آيد. اگر روشنى‏زياد گشته و هرچيزى آنچنان كه هست هويدا و جلوه‏گر شود ديگر آنچه ما آن رازيبايى مى‏ناميم وجود نخواهد داشت بلكه يك نوع معناى ديگر خواهد بود كه‏بايد براى آن نام ديگر گذاشت.
اگر اندام يكى از ملكه‏هاى جمال دنيا را زير ذره‏بين گذارده و به آن بنگريم نه لب‏شيرين باقى خواهد ماند و نه عارض سيمين، نه چشم جادو ديده خواهد شد و نه‏هلال ابرو، فقط خانه‏خانه‏هاى بى‏شمار مانند خانه‏هاى زنبور و تار و پودها وليف‏ها و بافته‏ها و رشته‏رشته‏ها و ذرات بى‏شمار جدا از يكديگر مشاهده خواهيم‏كرد.
در آنجا ذوق لطيف از كار باز مى‏ماند و نوبه كدخدايى به نظر مى‏رسد، عقل درآنجا خواهد فهميد كه ذره‏ها و سلول‏ها مطابق نظم و ترتيب معين كه نام آن را«حكمت» مى‏گذارد، به هم پيوسته شده و هر دسته از سلولها، مطابق حاجت‏زندگانى به صورت يكى از اعضاى بدن، گوشت، پوست، استخوان، عصب و غيره‏در آمده و از تأليف مجموع آنها اين پيكر كه لايق است مدتى زندگى كند به وجودآمده است. آنچه در سازمان اين هيكل به كار رفته موافق با اصول حيات و لوازم‏زندگى است كه ما از آن تعبير به «حكمت» مى‏نماييم.
معلوم مى‏شود جمال مظهر حكمت و حكمت مبدأ جمال است. آنچه راجمال مى‏ناميم، اگر در محيط روشن‏تر و ظرفيت بيشترى از ادراك خود دريابيم به‏طورى كه تمام جزئيات و طرز تركيب و تأليف آنها معلوم شود، نامش را حكمت‏خواهيم گذاشت و آنچه عقل آن را به نام حكمت مى‏خواند، وقتى در محيط كم‏نورتر و در ظرفيت كمترى از حسن و ذوق ما جلوه مى‏كند (چون تمام جزئياتش‏نمودار نيست) يك نوع به هم آميختگى متناسبى دارد كه ذوق و روح ما رامى‏ربايد. نام آن را جمال مى‏گذاريم.
همه عالم و تمام موجودات آن، تحت يك نوع انتظام مخصوص به وجود آمده‏و مى‏آيد. اگر در نورى روشن‏تر از نور خورشيد به عالم و موجودات آن نگاه كنيم،نظم حكيمانه آنها را در خواهيم يافت و چون در روشنى خورشيد و كمتر از نورخورشيد به عالم بنگريم از نظم حكيمانه آن آگاه نمى‏گرديم ولى تناسب و زيبايى‏همان انتظام را اجمالاً دريافته، شيفته جمال و قشنگى آن مى‏گرديم.
بنابراين اگر با اين چشم و از اين نظر به عالم بنگريم، همه چيز را زيبا خواهيم‏يافت. در چهره حبشى همان زيبايى را خواهيم يافت كه در رخساره رومى:
محقق همان بيند اندر ابل
كه در خوبرويان چين و چگل
زيرا همه موجودات تحت انتظام و تأليف حكيمانه پيدا شده‏اند و حسن انتظام‏هر يكى را در حدّ خود زيبا و جميل نموده است.
حكيم بزرگ شيخ‏الرئيس ابوعلى سينا در مقامات‏العارفين گويد: «سه چيزموجب كمال آدمى است: عشق عفيف، آواز لطيف و عبادت با فكر». شارحان كلام‏شيخ گفته‏اند: مراد از «عشق عفيف» عشق به شمايل است نه عشق به صورت،عشق به صورت محدود است و يك جزء از عالم را مى‏بيند؛ و همان جزء درنظرش زيبا مى‏آيد و باقى زشت و اين موجب نقص است نه كمال.
نگارنده گويد، به علاوه هرگاه صورت زيبا را با ديده روشن‏ترى بنگرد، آن‏زيبايى را نخواهد يافت؛ اما عشق به شمايل يعنى حسن تركيب و تأليف‏موجودات در همه عالم يكسان است و آن عبارت از فهميدن انتظام موافق باحكمتى است كه كليه موجودات تحت آن انتظام قرار دارند.
مراد از آواز لطيف، آواز خوشى است كه جذبه روحانى در آدمى ايجاد نمايد وروح را از ظاهر اجسام منصرف كرده، به معناى موجودات متوجه سازد تا تناسب‏موسيقى و رياضى كه در ساختمان كليه مخلوقات به كار رفته دريابد و موجب‏كمال عرفانى او گردد.
مقصود از عبادت با فكر آن است كه آدمى خود را جزء كوچكى از نظام‏لايتناهى عالم بداند و در مقابل نظام كلى خاضع و خاشع بوده، آفريننده و موجدنظام را پرستش نمايد، ولى نه پرستشى كه از روى نادانى و خشكى و بدون فكر وعرفان باشد بلكه آن پرستشى موجب كمال است كه در نتيجه تفكّر پى به حكمت‏نظام عالم هستى برده و در مقابل آن تعظيم و سجود به‏جا آرد و از جريان انتظام‏عالم تخلّف نورزد.
پس هر چند ما از جهان آن چنان كه هست آگاه نمى‏شويم ولى وجود ادراكى ماداراى دو افق و دو ظرفيت است: يكى افق كم‏نورتر كه نام آن «ذوق» و ديگر افق‏روشن‏تر كه نامش «خرد» است و چون عالم در افق ذوق ما منعكس مى‏شود، دل وروح ما را مجذوب نموده، نام آن را جمال مى‏گذاريم و هنگامى كه در افق نورانى‏عقل براى ما جلوه‏گر مى‏گردد ما را وادار به تعظيم و ستايش نموده، از آن تعبير به«حكمت» مى‏نماييم.
آنكه داراى ذوقى باشد كه جمال موجودات را دريابد زودتر مى‏تواند به‏حكمت آن پى برد و كسى كه عقلش به حدّى روشن باشد كه از حكمت آفرينش‏آگاه گردد، خوب‏تر زيبايى موجودات را درك مى‏نمايد.
جمال و حكمت، دو جلوه آفرينش است كه يكى دل و ديگرى عقل رامى‏ربايد و شيفته خويش مى‏سازد.
اولين پايه كمالات آدمى ادراك جمال و تشخيص زيبايى و مفتون شدن بر آن‏است و آخرين درجه كمال انسان شناختن حكمت و نظام آفرينش است، لهذا به‏گفته شيخ سه چيز موجب كمال است: عشق عفيف، آواز لطيف، عبادت با تفكّر.عشق عفيف شيفته شدن بر زيبايى است. عبادت با تفكر خاضع شدن در مقابل‏حكمت و نظام كلى خلقت است و آواز لطيف واسطه رسيدن از زيبايى ظاهرى به‏زيبايى معنوى است كه همان حكمت و تناسب آفرينش باشد.

پله‏پله تا ملاقات خدا

... شمس به او آموخت كه خود را از قيد علم فقيهان برهاند، قيل و قال خاطرپريش طالب‏علمان را در درون خود خاموش سازد. دستارى را كه سر در زير آن‏دچار سودا مى‏گردد و استرى را كه سوارى آن، چهارپايانِ زبان‏بسته را به دنبال وى‏مى‏كشاند از خود دور كند، اطوار زاهدمآبانه‏اى را كه او را در نزد فريفتگان نايب‏خدا، ولى خدا و وسيله اجراى مشيت و حكم خدا نشان مى‏دهد كنار بگذارد و مثل‏همه انسانهاى ديگر خود را مخلوق خدا و تسليم حكم او فرمايد و به او آموخت كه‏تا او به پندار ناشى از قيل و قال مدرسه خويشتن را گزيده خدا، وسيله اجراى قهرو لطف خدا، و واصل بر مرتبه نيات والاى او مى‏پندارد، اين دعوى فضولانه او رااز ورود به راه خدا باز مى‏دارد. به او آموخت كه علم و حتى زهد و حال آميخته به‏تظاهر و رياى اهل خانقاه حجاب اوست، و تا اين حجاب تعلقات را ندرد ملاقات‏خدا كه در كتاب وى از آن به لقاى ربّ تعبير رفته است برايش ممكن نخواهد بود.
... اين عشق، آن‏گونه كه در وجود مولانا ظاهر شد شعله‏اى سوزنده بود كه عقل‏و ادراك وى را در نور تابناك نوعى الهام طعمه حريق كرد، او را از خودىِ خويش‏جدا كرد و در وجود مطلوب مستهلك و فانى نمود.
عشق مولانا يك طغيان عظيم مقاومت‏ناپذير روح بود بر ضد عقل، بر ضدآداب و بر ضد مصلحت‏جويى‏هاى عادى. بدون اين طغيان، اتحاد با حقيقت‏شمس، اتصال با عالمى كه در آن سبحانى و سبحانك تناقض ندارد براى وى‏ممكن نبود. اين عشق؛ آنچه در زبان عام عشق نام دارد شباهت نداشت. فناى«كامل» در «اكمل» و انحلال «خاص» در «اخص» بود.
مولانا در وجود شمس جسم عنصرى و حتى روح جوهرى نمى‏ديد. تجلّى‏روح، تجلى نور و تجلى ذات را كه به چشم ديگران نمى‏آمد مشاهده مى‏كرد ومتابعت بى‏قيد و شرط از اشارت و ارشاد او را بر خود لازم مى‏شمرد و خلوت با اورا خلوت با خدا مى‏يافت.

اسكندرنامه

از جمله كتاب‏هاى فارسى كه در ميان خانواده‏هاى ايرانى خواننده بسيار داشت(بيشتر تا اواخر دوره قاجار) اسكندرنامه است.
اين كتاب كه اصل آن توسط همراهان اسكندر مقدونى و در شرح ممالك‏مفتوحه نگاشته شده است حدود قرون ششم تا هشتم به فارسى ترجمه شد وروانى نثر آن مورد توجه اهل تحقيق است.
«... و فيلقوس كه قيصر روم بود فرمان داراب را مطاوعت نمودى. پس قيصردختر خويش را به داراب داد كه شاه ايران بود و جهازى عظيم و مالى بسيار با دختربفرستاد تا عداوتى كه ميان روم و ايشان بود برخيزد.
چون اين دختر را با آن همه مال و اسباب به پارس آوردند كه نشست شاه ايران‏بود، شاه داراب بدان شادى‏ها نمود و بفرمود تا خرمى‏ها كردند و مقدم فرستادگان‏قيصر را عزيز داشتند و آن دختر را به اعزازى و اكرامى تمام (به زنى) پذيرفت و اورا بر جمله زنان و اهل حرم برگزيد.
و اين دختر سخت با جمال بود و داراب او را عظيم دوست داشتى و عزيزى اورا خراج از روم بيفكند و بفرمود تا هر سال از خزينه‏هاى او چيزهاى نفيس به‏هديت به قيصر فرستادندى.
... (دختر) نزديك پدر رفت. قيصر از آن حال عظيم رنجيد و اندوهى تمام بروى غالب شد و يك ماه از آن غم بر تخت مملكت ننشست و اسباب عيش وخرمى به خود راه نداد. دختر را در حجره‏اى مقام ساخت تا هيچ‏كس از عمل وى‏واقف نگشت بعد از آن دختر بار بنهاد و پسرى بياورد چون ماه. و قيصر را عارمى‏آمد كه مردم بدانند دختر او حامله باز آمده است. چون دختر بار بنهاد گفتندفيلقوس را از كنيزكى پسرى آمد و بر آن شادى‏ها نمودند و آيين‏ها بستند. پس‏قيصر منجمان را بخواند و گفت طالع اين پسر بنگريد منجمان در آن طالع‏انديشه‏ها كردند و از سر احتياطى تمام استخراج طالع پسر كردند و قيصر را خبردادند كه اين پسر پادشاهىِ مشرق و مغرب خواهد كردن و گرد جمله جهان بگردد وجمله پادشاهان روى زمين را در زير فرمان خود آرد و هيچ پادشاهى مقاومت اونتواند كرد و مال و خراج به وى گزارند.
فيلقوس چون اين سخن بشنيد از منجمان هيچ‏كس را نگفت كه اين پسردخترزاده اوست و مى‏گفت كه از من زاده است. و به تربيت آن پسر فرمان داد تا پسربزرگ شد و نام او اسكندر نهاد و بفرمود تا او را به جمله آداب و مراسم پادشاهان‏بياموختند و به مردى و سوارى و آداب ميدان و گوى و چوگان بى‏نظير شد وعالميان او را پسر فيلقوس دانستندى.
و اين قصه از بهر آن گفته مى‏آيد تا بدانى كه اين ذوالقرنين كه بود و حال و زادنِ‏او چگونه بود و او را چرا ذوالقرنين خواندند. و در اين اسم اقوال است و شرح آن‏در ديگر كتب معتبر ياد كرده‏اند و ما تا اين قصه از اول نگوييم معلوم نشود. پس اين‏اسكندر برنايى شد و پدر و مادرش فرمان يافت و او ولى‏عهد خويش كرده بود وجمله اهل مملكت بر متابعت و طاعت‏دارى او فرمان داده و به جملگى او را به‏پادشاهى و فرمانروايى... و كسى نمى‏دانست كه او دخترزاده فيلقوس است ومى‏پنداشتند كه پسر اوست.

سير حكمت در اروپا

محمدعلى فروغى (ذكاءالملك) از جمله دانشمندان و ادباى نامى عصر حاضرمى‏باشد كه خدمات ادبى او در نوع خود كم‏نظير است. تصحيح ديوان سعدى‏مشتمل بر گلستان و بوستان و غزليات در زمانى به همت او تحقق يافت كه درجامعه ايرانى كمتر كسى به تحقيق و تصحيح متون كهن مى‏پرداخت. «سير حكمت‏در اروپا» نيز از جمله تأليفات عميق و سودمند وى است كه اوايل قرن چهاردهم‏شمسى نگاشته است.
نمونه‏اى از اين اثر گران‏قدر را تقديم مى‏كنيم:
«... هنر طلب حقيقت و جمال است. جستجوى دوستى و زيبايى كه هر دويكى است. زيرا آنچه راست است زيباست و هيچ زيبايى جز راست نتواند بود. وزيبايى همان صورت است كه ماده را در قدرت خود در مى‏آورد و حقيقت مى‏دهد.تابش روح است كه بر جسم مى‏افتد و پرتو عقل است كه بر نفس مى‏تابد.
چنانكه زيبايى نور به سبب دورى او از جسمانيت است كه نسبت به جسم به‏منزله روح مى‏باشد. شوق و وجد و حالى كه از مشاهده زيبايى براى روح دست‏مى‏دهد از آن است كه به هم‏جنس خودش برمى‏خورد و آنچه خود دارد در ديگرى‏مى‏يابد چنان كه نغمات صوت صداى آهنگ‏هايى است كه در نفس موجود است‏و از آن سبب از استماع آن‏ها نشاط حاصل مى‏شود.
بارى اهل ذوق و ارباب هنر، دنبال تجليات محسوس زيبائى و حقيقت‏مى‏روند امّا زيبايى محسوس يعنى جسمانى، پرتوى از زيبايى حقيقى مى‏باشد كه‏امرى معقول است، يعنى به قواى عقل ادراك مى‏شود زيرا اصل و حقيقت زيبايى‏چنانكه گفتيم «صورت» است.
چه زيبايى بدن از نفس است و زيبايى نفس از عقل، و عقل بين زيبايى، يعنى«صورت» صرف مى‏باشد. پس همان وجد و شورى كه براى ارباب ذوق از مشاهده‏زيبايى جسمانى دست مى‏دهد، براى اهل معنى از مشاهده زيبايى معقول يعنى‏فضايل و كمالات حاصل مى‏شود، و اين عشقى است كه مرحله دوم و سير وسلوك نفوس ذكيه است.
در اين مقام هنوز عشق ناتمام است و عشق تام يا حكمت آن است كه به‏ماوراى زيبايى و صورت نظر دارد، يعنى به اصل و منشاء آن كه «خير و نيكويى»است و مصدر كل «صور» و همه موجودات و فوق آنها و مولد آنها است. زيبائى‏نفوس و عقول، مطلوب و معشوق نمى‏شود، مگر آنكه به نور خير منوّر و به‏حرارتش افروخته شده باشد چنانكه در عالم ظاهر شمايل و پيكر بى‏جان دل‏نمى‏ربايد، و لطيفه نهايى كه عشق از آن خيزد جان است، از آن‏رو كه بخير نزديك‏است، پس: نفس انسان از زيبايى و صور محسوس و معقول نظاره و مشاهده‏مى‏خواهد، امّا هنوز آرام نمى‏گيرد و بى‏قرار است و آنچه مطلوب حقيقى اوست‏خير يا وحدت است و به مشاهده او قانع نيست بلكه وصال او را طالب و جوياى«اتحاد» با او است، چه وطن حقيقى ما وحدت است آرزوى ما بازگشت به آن‏ميهن مى‏باشد و سير به سوى آن با قدم سر ميسر نيست، چشم سر را بايد بست وديده دل را بايد گشود آنگاه ديده مى‏شود كه آنچه مى‏جوييم از ما دور نيست بلكه‏در خود ماست. و اين وصال يا وصول به حق حالتى است كه براى انسان دست‏مى‏دهد و آن «بيخودى» است.
در آن حالت شخص از هر چيز حتى از خود بيگانه است. بى‏خبر از جسم وجان، فارغ از زمان و مكان، از فكر مستغنى، از عقل وارسته، مستعشق است، وميان خود و معشوق يعنى نفس و خير مطلق واسطه نمى‏بيند و فرق نمى‏گذارد واين عالمى است كه در عشق مجازى دنيوى عاشق و معشوق به توهم در پى آن‏مى‏روند و به وصل يكديگر آن را مى‏جويند. وليكن اين عالم مخصوص به مقام‏ربوبيت است، و نفس انسان مادام كه تعلق به بدن دارد تاب بقاى در آن حالت‏نمى‏آرد و آن را فنا و عدم مى‏پندارد. الحاصل، آن عالم دمى است و ديردير دست‏مى‏دهد. و فلوطين مدعى بود كه در مدت عمر چهار مرتبه آن حالت را ديده و اين‏لذت را چشيده است.»

منشآت دكتر محمدامين رياحى

(نمونه‏اى از نثر معاصر، برگزيده از كتاب « فردوسى»)
«ملت ايران در طى چند هزار سال گذشته درخشان خود بزرگانى از فرمانروايان‏و شاعران و حكيمان و دانشمندان و هنرمندان و سرداران و جنگاوران در دامان‏خود پرورانيده كه مايه سرافرازى و بلندنامى ما در جهانند و از آن ميان بزرگ‏ترين ونامدارترين ايرانى فردوسى طوسى است.
وقتى شخصيت بزرگان رفته را بر مبناى تأثيرى كه بعد از خود بر جاى‏گذاشته‏اند و با طول مدتى كه اثر آنها پايدار مانده بسنجيم درمى‏يابيم كه فردوسى‏بزرگترين ايرانى در تمام ادوار و قرون بوده است.
هيچ ايرانى به اندازه فردوسى در سرنوشت ملت و كشور خويش تأثير پايدار برجاى ننهاده است. كوروش شاهنشاهى بزرگى بنياد نهاد و با وضع و اجراى قوانين‏دنياپسند ايران را بلندآوازه ساخت. اما آنچه او بنياد نهاده بود با هجوم اسكندرفروريخت. اردشير بابكان چهارمين دولت بزرگ ايرانى را تأسيس كرد آن هم به‏دست اعراب از ميان رفت.
آخرين بار، نادرشاه دهلى را گرفت و گنجهاى بيكرانى به ايران آورد. اما از آن‏همه بعد از نادر چه بر جاى ماند؟
اكنون فردوسى را ببينيم كه از شعر و انديشه والاى خود كاخ عظيمى پى افكند كه‏در طى قرون از باد و باران و طوفان حوادث و كينه و هجوم اقوام گزندى نيافته است.
فردوسى بى‏ترديد بزرگ‏ترين شاعر ايرانى است و تصور مى‏كنم در آينده هم‏وقتى كه تعصبات ملى در اقوام جهان كاهش پذيرد جهانيان او را بزرگترين شاعربشريت خواهند شناخت. مى‏پرسيد: دليل اين ادعا چيست؟
مى‏گويم: اين حكم نقاد روزگار است. مقام و مرتبت يك شاعر يا نويسنده وارزش آثار او را طول مدت توجه و اقبال خوانندگان به آثار او، و وسعت دايره‏انتشار آن آثار تعيين مى‏كند. شاعرى در حيات خود يا در سال‏هايى از حيات خوددر يك شهر يا منطقه يا كشور، شهرت و محبوبيت مى‏يابد و بعد جزوفراموش‏شدگان درمى‏آيد. آثار شاعرى ديگر در مدتى درازتر و در پهنه‏اى وسيع‏تر برسر زبان‏ها جاى مى‏گيرد و مى‏ماند.
وقتى به درجه شهرت و اعتبار انبوه شاعران ايرانى در هزار سال گذشته‏مى‏نگريم و تذكره‏ها و كتاب‏هاى تاريخ را ورق مى‏زنيم، مى‏بينيم در هر قرنى‏شاعرى در اوج شهرت بوده و با گذشت سال‏ها و تحول ذوق‏ها، شاعران ديگرى‏ظهور كرده‏اند و پرده فراموشى بر روى نام و آثار نامداران ديروز افتاده است.
در همين پنجاه سال اخير در هر ده بيست سال شاعران و نويسندگانى يا بر اثرذوق و پسند مردم يا به اقتضاى سياست روز درخشيده‏اند و نام آنها بر سر زبان‏هاافتاده بعد به تدريج به خيل فراموش‏شدگان پيوسته‏اند.
از ميان شاعران هزار سال گذشته نزديك به ده تن در درجات مختلف شهرت‏خود را حفظ كرده‏اند و سرنوشت جاودانگى يافته‏اند و در ميان آنها فردوسى وشاهنامه او چون خورشيد ميان ستارگان مى‏درخشد. با اين كه قرن‏ها در معرض‏عناد و ستيز فرمانروايان و سياست‏هاى وقت بوده با اين همه در تمام قرون‏بزرگترين شاعر و حكيم ايران شناخته شده و هرگز كسى را بر او برترى نداده‏اند.»(409)
بدينسان فصل گل‏واژه‏هاى نثر فارسى و به تعبيرى تمامى اين كتاب را به‏مقالت فردوسى بزرگ پايان بخشيديم كه فردوسى پدر شعر و زبان شيرين پارسى‏است و هر محقق و اديب و خواننده منصفى بى‏هيچ‏گونه شبهه و ترديدى به اين‏بزرگى اذعان مى‏كند زيرا عشق و ايمان چون به هم پيوست هر آينه:
بنام خداوند جان و خرد
كزين برتر انديشه برنگذرد
را سرلوحه كلام مى‏سازد و شالوده عظيم سخن را بر:
پى افكندم از نظم كاخى بلند
كه از باد و طوفان نيابد گزند
استوار مى‏سازد و به راستى طوفان بلايا و حوادث روزگاران و شرنگ عناددشمنان را بر آن گزندى نخواهد رسانيد و اين همه اجر صبرى است كه خداوندجان و خرد به دردانه‏اى نصيب مى‏فرمايد كه:
بسى رنج بردم در اين سال سى
عجم زنده كردم بدين پارسى
را با تمامى وجودش باور داشته و به اين سعى و تلاش عظما عشق مى‏ورزيده‏است. روانش شاد باد!
منبع: سوره مهر




مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط