کجاوه سخن -9
1) شهريار
آمدى جانم به قربانت ولى حالا چرا
بىوفا حالا كه من افتادهام از پا چرا
نوشدارويى و بعد از مرگ سهراب آمدى
سنگدل! اين زودتر مىخواستى حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فرداى تو نيست
من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا
نازنينا، ما به ناز تو جوانى دادهايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا
وه كه با اين عمرهاى كوته بىاعتبار
اين همه غافل شدن از چون منى شيدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زير افكنده بود
اى لب شيرين جواب تلخ سر بالا چرا
اى شب هجران كه يكدم در تو چشم من نخفت
اينقدر با بخت خوابآلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مىكند
درشگفتم من نمىپاشد ز هم دنيا چرا
در خزان هجر گل اى بلبل طبع حزين
خامشى شرط وفادارى بود غوغا چرا(268)
شهريارا بىحبيب خود نمىكردى سفر
اين سفر راه قيامت مىروى تنها چرا
اين است كه غزلى به ساليانى سرود تنهايى عشاق سينه چاك اقليمى مىشودو هر هجران كشيدهاى به سوزى و مقام خاص موسيقايى آن را زمزمه مىكند كهجدايى و هجران فصل مشترك روزگار آدميان است! شهريار با اين وجهه خوش عاشقانه قوام مىگيرد تا بهتدريج شور و شرعاشقانه را هيبت عارفانه بخشد و درد درون را به راز و نياز عابدانه تسكين نمايد ازاين رو باز هم غزلسرايى او مقبوليت عامه مىپذيرد و عارف و عامى آن را فريادمىكنند كه:
على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را
كه به ما سوى فكندى همه سايه هما را
دل اگر خداشناسى همه در رخ على بين
به على شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند
چو على گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ار نه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو اى گداى مسكين در خانه على زن
كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را
به جز از على كه گويد به پسر كه قاتل من
چو اسير توست اكنون به اسير كن مدارا
به جز از على كه آرد پسرى ابوالعجايب
كه علم كند به عالم شهداى كربلا را
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان
چو على كه مىتواند كه به سر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملك لافتى را
به دو چشم خونفشانم هله اى نسيم رحمت
كه ز كوى او غبارى به من آر توتيا را
به اميد آنكه شايد برسد به خاك پايت
چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تويى قضاى گردان، به دعاى مستمندان
كه ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو ناى هر دم ز نواى شوق او دم
كه لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
«همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهى
به پيام آشنايى بنوازد آشنا را»
ز نواى مرغ يا حق بشنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهريارا
شهريار در غزل شهريارى مىكند و درد دل خويش را به هر صورت تقريرمىنمايد.
امشب اى ماه به درد دل من تسكينى
آخر اى ماه تو همدرد من مسكينى
خطاب شهريار به معشوق گاه شكوهآميز است و زمانى از سر تصدق:
نوشتم اين غزل نغز با سواد دو ديده
كه بلكه رام غزل گردى اى غزال رميده
شهريار در منظومه مشهور «حيدر بابا يه سلام» كه به زبان تركى است مرزهاىجغرافيايى را در مىنوردد و تا قفقاز و قونيه را فرا مىگيرد. اما با اين همه شعرزيباى «خانقاه شمس» او آنقدر كه بايد و شايد بيان نگرديده و لاجرم در اينمجموعه آن را هديه احباب مىكنيم:
مىرسد هر دم صداى بالشان
مىرويم اى جان به استقبالشان
كاروان كوى دلبر مىرسد
هر زمانم ذوق ديگر مىرسد
هاى و هيهاى شتربانان شنو
شور و شهناز حدىخوانان شنو
عارفان بسته قطار قافله
سوى ما با زاد راه و راحله
نامنظم مىرسد بانگ جرس
در شمار افتادشان گويى نفس
كاروان اِستاد گويى هوشدار
صيحه ملاّست اى دل گوش دار
«شهر تبريز است كوى دلبران
ساربانا باربگشا ز اشتران»
شهر تبريز است و مشكين مرز و بوم
مهد شمس و كعبه ملاّى روم
كاروانا خوش فرود آى و در آى
اى به تار قلب ما بسته درآى
شهر ما امشب چراغان مىكند
آفتاب چرخ مهمان مىكند
شب كجا و ميهمان آفتاب
اين به بيدارى است يا رب يا بخواب
شهر ما از شور، لبريز آمده است
وه كه مولانا به تبريز آمده است
امشب آن دلبر ميان شهر ماست
آنچه بخت و دولتست از بهر ماست
آنكه آنجا ميزبان شهر ماست
يكشب اينجا ميهمان شمس ماست
اينك از در مىرسد سلطان عشق
مرحبا اى حسن بىپايان عشق
پا به چشم من نه اى جان عزيز
جان به قربان تو مهمان عزيز
در دل ويران ما گنجى بيا
گرچه در عالم نمىگنجى بيا
تو بيا اى ماه مهرآيين ما
اى تو مولانا جلالالدين ما
ما همه ماهى و تو درياى ما
آبروى دين ما دنياى ما
سعديا كنزاللغه، قاموس تو
او همه دريا و اقيانوس تو
هر چه فردوسى بلندآوا بود
چون رسد پيش تو مشتش وا بود
گر نظامى نقشبند زرّ ناب
زرّ نابش پيش تو نقشى بر آب
بيدلان آغوش جانها وا كنيد
اشك شوق قرنها دريا كنيد
ماهى درياى وحدت مىرسد
شاه اقليم ولايت مىرسد
امشب اى تبريزيان غيرت كنيد
آستين معرفت بالا زنيد
هفت قرن از وى شكرخايى كنيم
يك شبش بارى پذيرايى كنيم
كاروان عرشيان مهمان ماست
قدسيان بنشسته پاى خوان ماست
چشم بنديم و خود از سر واكنيم
با روان عرشيان رؤيا كنيم
خيمهها بينم به آيين و شكوه
دايره چون رشتهاى از تل و كوه
خيمه سبز و بلند تهمتن
زانِ فردوسى است آن والا سخن
خيمه ملا سپيد و تابناك
منعكس در وى صفاى جان پاك
خانقاهى رشك فردوس برين
خيمهها چون غرفههاى حور عين
حوريانش طرفه رفت و رو كنند
عطرش از گيسوى عنبر بو زنند
بر در هر خيمه نرمين تخت پوست
تا نشاند دوست را پهلوى دوست
با تبرزينى كه عشق چيرهدست
شاخ غول نفس را با آن شكست
بر سر بشكسته شاخ غولها
خرقهها آويزه و كشكولها
بر فراز خرقهها بسته رده
تاجهاى ترمهاى سوزن زده
بر در و ديوار، با كلك صفا
قصههايى نقش از عشق و وفا
صوفيان را خرقه تقوى بهدوش
در تكاپو بينم و در جنبوجوش
خانقه را عشرت آيين مىكنند
شمعها را عنبرآگين مىكنند
پرسه را شيخ شبستر مىزند
هوزنان هر گوشهاى سر مىزند
و آن عقب آتش به سان تلّ گُل
ديگ جوش شمس حق در قلّ و قل
شيخ صنعان دوده دار خانقاه
دود و دم را خيمه چون خرگاه ماه
ديگجوش شمس خود معجون عشق
مىپزد بر سينه كانون عشق
آبش از طبع روان مولوى
بنشن از عرفان شمس معنوى
غُلغل از چنگ و چغور لوليان
جوشش از رقص و سماع صوفيان
سبزهاش از خطّ سبز شاهدان
دم در او داده دعاى زاهدان
ادويه در وى نظامى بيخته
ملحش از تك بيت صائب ريخته
عمعق(269) آلو از بخارا داده است
ليمويش مَلاّى صدرا داده است
زيرهاش از مطبخ شاه ولى
شعلهاش از غيرت مولا على
هيمهاش از همت آزادگان
دودش از آه دل دلدادگان
سوز عشقش پخته و پرداخته
كاسهاش از چشم عاشق ساخته
سفره را شيخ شبستر، ميزبان
گلشن رازش دعاى سفره خوان
مرحبا اى عاشقان بىقرار
مرحبا اى چشمههاى اشكبار
جان و دل را صحنه رفت و رو كنيد
از سرشك آب از مژه جارو كنيد
عود سازيد و سمن سايى كنيد
با صد آيينه خودآرايى كنيد
پرده پندارها بالا زنيد
غرفههاى چشم جانها واكنيد
شانشين چشم دل خالى كنيد
شاه را تصوير آن بالا زنيد
سينهها سازيد چون آيينه پاك
بو كه بينم آن جمال تابناك
دور باشِ شاه پشت در رسيد
پير دربان هو حق از دل بركشيد
چشم جان بيدار اين ديدار دار
پرده را برداشت، پير پردهدار
اينك آمد از در آن درياى نور
موسيى گويى فرود آيد ز طور
زير يك بازو گرفته بوسعيد
بازوى ديگر جنيد و بايزيد
خيمه بر سر داشته خيام از او
غاشيه بر دوش شيخ جام از او
طلعتى آيينه درياى نور
قامتى هيكل نماى كوه طور
گيسوانى، هاله صبح ازل
حلقه خورشيد حُسن لم يزل
چشم مىبيند به سيماى مسيح
گوش مىپيچد در آيات فصيح
چون توانم نقش آن زيبا كشيد
چشم من حيران شد و او را نديد
او همه سر است چون فاشش كنم
وصفى از خورشيد و خفاشش كنم
كس نداند فاش كرد اسرار او
هر كسى از ظن خود شد يار او
وصف حال من در او بىحال به
هم زبان رازداران لال به
دست شوق از آستينهاى عبا
بر شد و شد جامهها بر تن قبا
خرقهپوشان محو استغناى او
خرقه از سر برده پيش پاى او
شمس، كتفش بوسه داد و پيش راند
بردش آن بالا و بر مسند نشاند
دست حق گويى در آغوشش كشيد
پردهيى از نور سرپوشش كشيد
عشق مىبارد جمال پير را
مىستايد حُسن عالمگير را
مىرسند از در صفاكيشان او
پادشاهانند درويشان او
عارفان چون رشتههاى لعل و درّ
شمس را صحن و سراى ديده پر
گوش تا گوشِ فضاى خانقاه
پر شد از پروانگان مهر و ماه
شمس حق خود خرقه بازى مىكند
شاه را مهمان نوازى مىكند
صائبا بانگ خوش آمد مىزند
يارى شيخ شبستر مىكند
مثنوىخوانان حكايت مىكنند
وز جداييها شكايت مىكنند
شمع و مشعل نور باران مىكنند
حوريان گويى گلافشان مىكنند
بر در و ديوار مىرقصد شعاع
صوفيان در شور رقصند و سماع
خواند خاقانى قصيدت ناتمام
ساز آهنگ غزل دارد همام(270)
شرح شورانگيز عشق شهريار
در غزل مىپيچد و سيم سهتار
عارفان بينى و انفاس عقول
سر فرو بر سينه لطف و قبول
پيش در شيخ بهايى يك طرف
دست بر سينه، سنايى يك طرف
ابنسينا مىبرد قليان شاه
فخر رازى انفيه گردان شاه
آبدارى عهده فيض دكن
دهلوى ايستاده پاى كفش كن
شاعر طوس آب بسته كشته را
هم غزالى(271) پنبه كرده رشته را
رودكى گهگاه رودى مىزند
خوش سمرقندى سرودى مىزند،
«بوى جوى موليان آيد همى
ياد يار مهربان آيد همى»
سعدى آن گوشه قيامت مىكند
وصف آن رخسار و قامت مىكند
خواجه با ساز خوش و آواز خوش
خوش فكنده شورى از شهناز خوش
شيخ عطار آن ميان با مشك و عود
چشم بد را مىكند اسفند دود
مجلس آرايى نظامى را رسد
آن سخنپرداز نامى را رسد
نظم مجلس با نظامى دادهاند
جام پيمودن به جامى دادهاند
مىكشد خيام خمّ مى به دوش
بر شود فرياد فردوسى كه نوش
مستى ما از شراب معنوى است
نقل ما ناى و نواى مثنوى است
هديه ما اشك ما و عشق ما
عشوه ابروى او سرمشق ما
چشم از اين روياى خوش وامىكنيم
عشق را با عقل سودا مىكنيم
شاهنامه طبل ما و كوس ماست
مثنوى چنگ و نى و ناقوس ماست
در نى خلقت خدا تا در دميد
نيز نى نالانتر از ملاّ كه ديد؟
يا رب اين نى زن چه دلكش مىزند
نى زدن گفتند، آتش مىزند
«آتش است اين بانگ ناى و نيست باد
هر كه اين آتش ندارد نيست باد»
اين قلندر وه چه غوغا مىكند
گنبد گردون پرآوا مىكند
چون كتاب خلقت است اين مثنوى
كهنگى در دم درو يابد نوى
جزء و كل از نو به هم انداخته
محشرى چون آفرينش ساخته
هر ورق صد صحنهسازى مىكند
هر سخن صد نقش بازى مىكند
هر سخن چندين خبر از مبتداست
باز خود مبداى چندين منتهاست
چون سخن هم مبتدا شد هم خبر
يك جهان مفهوم مىگردد به بر
هم به آن قرآن كه او را پاره سى است
مثنوى قرآن شعر پارسى است
شاهد انديشهها شيداى او
مغزها مستغرق درياى او
مولوى خاطر به عشق شمس باخت
وين همه ديوان به نام شمس ساخت
نى همين بر طبع ملاّ، آفرين
آفرين بر شمس ملاّ آفرين
شمس ما كز بىزبانى شكوه كرد
در زبان شعر ملاّ جلوه كرد
دل به دردش كآمد از داغ زبان
حق بدو داد اين زبان جاودان
جاودان است اين كتاب مثنوى
جاودان باش اى روان مولوى
جشن قرن هفتم ملاّى روم
گرچه بر پا گشته در هر مرز و بوم
ليك ملاّ شمس را جويا بود
هر كجا شمس است آنجا مىرود
شمس چون تبريزى و از آن ماست
روح ملاّ هم يقين مهمان ماست
شهريارا طبع دلكش داشتى
وقت مهمانان خود خوش داشتى
2) عماد خراسانى
حرم و دير يكى، سُبحه و پيمانه يكىست
اين همه جنگ و جدل حاصل كوتهنظرى است
گر نظر پاك كنى كعبه و بتخانه يكىست
اين همه قصه ز غوغاى گرفتاران است
ور نه از روز ازل دام يكى دانه يكىست
راه هر كس به فسونى زده آن شوخ ار نه
گريه نيم شب و خنده مستانه يكىست
گر ز من پرسى از آن لطف كه من مىدانم
آشنا بر در اين خانه و بيگانه يكىست
عشق آتش بود و خانه خرابى دارد
پيش آتش دل شمع و پر پروانه يكىست
گر به سر حدّ جنونت ببرد عشق «عماد»
بىوفايى و وفادارى جانانه يكىست
عماد خراسانى از سوختگانى است كه شرار آتشين كلامش در غزل افتاده ولاجرم مسجد و ميخانه و كعبه و بتخانه را يكى مىبيند و يكى مىداند كه يكىهست و هيچ نيست جز او! با اين سرمستى ازلى است كه گاه ساقى مجلس را بهتحكم مىكشد و مينايى دگر مىطلبد:
گرچه مستيم و خرابيم چو شبهاى دگر
باز كن ساقى مجلس سَرِ ميناى دگر(272)
امشبى را كه در آنيم غنيمت شمريم
شايد اى جان نرسيديم به فرداى دگر(273)
مست مستم مشكن قدر خود اى پنجه غم
من به ميخانهام امشب تو برو جاى دگر
تا روم از پى يار دگرى مىبايد
جز دل من دلى و جز تو دلاراى دگر
تو سيهچشم چو آيى به تماشاى چمن
نگذارى به كسى چشم تماشاى دگر
اين قفس را نبود روزنى اى مرغ پريش
آرزو ساخته بستانِ طربزاى دگر
از تو زيباصنم اينقدر جفا زيبا نيست
گيرم اين دل نتوان داد به زيباى دگر
تواند باغبانت باغ را بيهوده در بندد
ولى نتواند اى گل بلبلت را بال و پر بندد
دل ما را به هم راهى است پنهانى كه مىآيم
به كويت از رهى ديگر اگر راهى دگر بندد
دلم با نور مه مىآيد و باد سحرگاهى
مگر در بر رخ نور مه و باد سحر بندد
رقيبا رو دعايى كن كه عشق از ما زوال آيد
كه نبود در جهان دستى كه دست عشق بر بندد
چه زيبا بسته بودى دوش آن نازككمر جانا
چنين زيبا نديدم كس به قتل اى مه كمر بندد(274)
ما عاشقيم و خوشتر از اين كار، كار نيست
يعنى به كارهاى دگر اعتبار نيست
دانى بهشت چيست كه داريم انتظار(275)
جز ماهتاب و باده و آغوش يار نيست
سنجيدهايم ما، بهجز از موى و روى يار
حاصل ز رفتوآمدِ ليل و نهار نيست
فرهاد ياد باد كه چون داستان او
شيرين حكايتى ز كسى يادگار نيست
ناصح مكن حديث كه: «صبر اختيار كن»
ما را به عشق يار ز خويش اختيار نيست
بر ما گذشت نيك و بد، اما تو روزگار!
فكرى به حال خويش كن اين روزگار نيست
3) علاّمه سيد محمدحسين طباطبايى
بود كيش من مهر دلدارها
پرستش به مستى است در كيش مهر
بروناند زين جرگه هشيارها
به شادى و آسايش و خواب و خور
ندارند كارى دلافگارها
به جز اشك چشم و به جز داغ دل
نباشد به دست گرفتارها
كشيدند در كوى دلدادگان
ميان دل و كام، ديوارها
چه فريادها مرده در كوهها
چه حلاجها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر يار
مگر تودههايى ز پندارها
ولى رادمردان و وارستگان
نيازند هرگز به مردارها
مهين مهرورزان كه آزادهاند
چه گلهاى رنگين به جوبارها
بهاران كه شاباش ريزد سپهر
به دامان گلشن ز رگبارها
كشد رخت، سبزه به هامون و دشت
زند بارگه، گل به گلزارها
نگارش دهد گلبن جويبار
در آيينه آب، رخسارها
رود شاخ گل در بر نيلفر
برقصد به صد ناز گلنارها
دَرَد پرده غنچه را بادِ بام
هزار آورد نغز گفتارها
به آواى ناى و به آهنگ چنگ
خروشد ز سرو و سمن، تارها
به يادِ خم ابروى گلرخان
بكش جام در بزم مىخوارها
گره را ز راز جهان باز كن
كه آسان كند ياد دشوارها
جز افسون و افسانه نبود جهان
كه بستند چشم خشايارها
به اندوه آينده خود مساز
كه آينده خوابى است چون پارها
فريب جهان را مخور زينهار
كه در پاى اين گل بود خارها
پياپى بكش جام و سرگرم باش
بهل گر بگيرند بيكارها
علامه طباطبايى عالم و عارف سوختهاى است كه عقل و عشق را به هم عجينكرده است و در كهكشان علم و زهد به جايى مىرسد كه گوهر تابناك «الميزان» رادر تفسير كلام وحى به ارمغان مىآورد و «اصول فلسفه» را سرمشق طالبان انديشهمىكند و هم در حال جذبه عشقش چنان به كوى دوست مىكشد كه بىقرار و شيداچنين زمزمه ساز مىكند كه:
مهرِ خوبان دل و دين از همه بىپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا برد
تو مپندار كه مجنون سر خود مجنون گشت
از سمك تا به سهايش كشش ليلا برد
من به سرچشمه خورشيد نه خود بردم راه
ذرهاى بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خس بىسر و پايم كه به سيل افتادم
او كه مىرفت مرا هم به دل دريا برد
جام صهبا ز كجا بود مگر دست كه بود
كه در اين بزم بگرديد و دل شيدا برد
خم ابروى تو بود و كف مينوى تو بود
كه به يك جلوه ز من نام و نشان يكجا برد
خودت آموختىام مهر و خودت سوختىام
با برافروختهرويى كه قرار از ما برد
همه ياران به سر راه تو بوديم ولى
خم ابروت مرا ديد و ز من يغما برد
همه دلباخته بوديم و هراسان كه غمت
همه را پشت سر انداخت مرا تنها برد
4) على اشترى
عمرى است تا به پاى خم از پا نشستهايم
در كوى مىفروش چو مينا نشستهايم
ما را ز كوى بادهفروشان گريز نيست
تا باده در خم است همين جا نشستهايم
تا موج حادثات چه بازى كند كه ما
با زورق شكسته به دريا نشستهايم
ما آن شقايقيم كه با داغ سينهسوز
جامى گرفتهايم و به صحرا نشستهايم
طفل زمان فشرد، چو پروانهام به مشت
جرم دمى كه بر سر گلها نشستهايم
عمرى دويدهايم به هر سوى و عاقبت
دست از طلب نشسته و از پا نشستهايم
«فرهاد» با ترانه مستانه غزل
در هر سرى چو نشئه صهبا نشستهايم(276)
رفتى ز پيش ديده و بر جان نشستهاى
در خاطرم چو اشك به دامان نشستهاى
از ما چه ديدهاى كه به صد سوز همچو شمع
خندان ميان بزم حريفان نشستهاى
بر چشم غير اگر بنشينى به دلبرى
انديشه كن چو اشك كه لرزان نشستهاى
اى غم اگر چه عهد تو بشكستهام به مى
نازم تو را كه بر سر پيمان نشستهاى
اى اشك هر چه ريزمت از ديده زير پاى
بينم كه باز بر سر مژگان نشستهاى
اى دل تو را چه شد كه در آن حلقههاى زلف
مجموع رفتهاى و پريشان نشستهاى
5) حبيب يغمايى
زاغكى قالب پنيرى ديد
به دهن برگرفت و زود پريد
به درختى نشست بر راهى
كه از آن مىگذشت روباهى
روبه پر فريب و حيلتساز
رفت پاى درخت و كرد آواز
گفت: بهبه چقدر زيبايى
چه سرى، چه دمى، عجب پايى
پر و بالت سياهرنگ و قشنگ
نيست بالاتر از سياهى رنگ
گر خوشآواز بودى و خوشخوان
نبدى بهتر از تو در مرغان
زاغ مىخواست قارقار كند
تا كه آوازش آشكار كند
طعمه افتاد، چون دهان بگشود
روبهك جست و طعمه را بربود
اما حالا ديگر حبيبى در كار نيست و من هم بنا به اقتضاى زمانه گاهگاهى اينغزل پرسوز او را در گوشه دشتى زمزمه مىكنم كه:
تبه كردم جوانى تا كنم خوش زندگانى را
چه سود از زندگانى چون تبه كردم جوانى را(277)
بود خوشبختى اندر سعى و دانش در جهان اما
در ايران پيروى بايد قضاى آسمانى را
به قطع رشته جان عهد بستم بارها با خود
به من آموخت گيتى سستعهدى سختجانى را
نجويد عمر جاويدان، هر آنكو همچو من بيند
به يك شام فراق اندوه عمر جاودانى را
كى آگه مىشود از روزگار تلخ ناكامان
كسى كو گسترد هر شب بساط كامرانى را
به دامان خون دل از ديده افشاندن كجا داند
به ساغر آن كه مىريزد شراب ارغوانى را
مذاقت تلختر از صبر بودى چون مذاق من
تو هم اى ناصح ار مىديدى آن شيرينزبانى را
وفا و مهر كى دارد حبيبا آنكه مىخواند
به اسم ابلهى رسم وفا و مهربانى را
6) پژمان بختيارى
كس جاى در اين كلبه ويرانه ندارد
دل را به كف هر كه نهم باز پس آرد
كس تاب نگهدارى ديوانه ندارد
در بزم جهان جزدل حسرتكش ما نيست
آن شمع كه مىسوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشق است خدا را به كه گويم
كارايشى از عشق كس اين خانه ندارد
در انجمن عقلفروشان ننهم پاى
ديوانه سرِ صحبتِ فرزانه ندارد
تا چند كنى قصه اسكندر و دارا
ده روزه عمر اين همه افسانه ندارد
ديوانه محبت جانانهام هنوز
دست از دلم بدار كه ديوانهام هنوز
عمرى به گرد شمع جمال تو گشتهام
وآتش نخورده بر پر پروانهام هنوز
در خانهاى كه دولت وصل تو يافتم
چون حلقه بسته بر در آن خانهام هنوز
زين خانه رم مكن كه ز آهووشان شهر
كس جز تو ره نجسته به كاشانهام هنوز
اى دوست قصهاى ز محبت بگو كه من
طفلم به طبع و طالبِ افسانهام هنوز
ما هم شكستهخاطر و ديوانه بودهايم
ما هم اسير طُرّه جانانه بودهايم
ما نيز چون نسيم سحر در حريم باغ
روزى نديم بلبل و پروانه بودهايم
ما هم به روزگار جوانى ز شور عشق
عبرتفزاىِ مردم فرزانه بودهايم
بر كام خشك ما به حقارت نظر مكن
ما هم رفيق ساغر و پيمانه بودهايم
اى عاقلان! به لذت ديوانگى قسم
ما نيز دلشكسته و ديوانه بودهايم
با همه عاشقى و رندى و بىباكى ما
شبنم صبح خجل مىشود از پاكى ما
خاطرم گَرد تعلق نپذيرد گويى
در دل آب نشسته است تن خاكى ما
عاشق پاكىام ار فرق كند، ور نكند
در بر پير فلك پاكى و ناپاكى ما
همچو مى دردل ميناى بلورين پيداست
در تن خاكى ما، فطرت افلاكى ما
گر به مقصد نرسيدم ز دويدن غم نيست
طى اين راه فزون بود ز چالاكى ما
بهر آسايش خود راه يقين جوى ار نه
به حقيقت نرسد لطمه ز شكاكى ما
غمكى بر دل تو، گر ز حسد مانده بيا
مى بخور تا نخورى غم ز طربناكى ما
7) مسرور اصفهانى
پيشهور باهنر اصفهان
اى به هنر سرمه چشم جهان
آن روزها كمتر كسى سراينده آن يعنى استاد حسين سخنيار متخلص به مسروررا مىشناخت و حالا نيز كه نويسنده كتاب مشهور «ده قزلباش»(278) را مىشناسيمديگر مسرورى در ميان نيست تا مسرورمان كند. اما اگر مسرورِ زادهشده به سال 1270 شمسى به سال 1347 درگذشت و دركنارى از مقبره ظهيرالدوله آراميدن ابدى پيشه كرد مگر مىشود شعر عاشوراى اورا از ياد برد:
نكوتر بتاب امشب اى نور ماه
كه روشن كنى روى اين بزمگاه
بسا شمع رخشنده تابناك
ز باد حوادث فرو مرده پاك
حريفان به يكديگر آميخته
صراحى شكسته، قدح ريخته
به يك سوى ساقى برفته ز دست
به سوى دگر مطرب افتاده مست
بتاب امشب اى مه كه افلاكيان
ببينند جانبازى خاكيان
مگر نوح بيند كزين موج خون
چسان كشتى آورد بايد برون
ببيند خليل خداوندگار
ز قربانى خود شود شرمسار
كند جامه موسى به تن چاكچاك
عصا بشكند بر سر آب و خاك
مسيحا اگر بيند اين رستخيز
صليب و سلب را كند ريزريز
محمد سر از غرفه آرد برون
ببيند جگرگوشه را غرق خون
يكى گفتا ز دوران نااميدم
كه مىرويد به سر موى سپيدم
از اين موى سپيد انديشه دارم
كه بر پاى جوانى تيشه دارم
فلك هر چين كه از مويم گشايد
دگر چينى بر ابرويم فزايد
بگفتم اين خيالى ناپسند است
جوانى آهوى سر در كمند است
كمندش چيست؟ شوق و شادمانى
چو گم شد، زود گم گردد جوانى
جوانى در درون دل نهفته است
جوانى در نشاط و شور خفته است
چو گم شد از دلت عشق هوسباز
همانا شام پيرى گشته آغاز
نه پيرى در گذشت ماه و سال است
كه مرگ عشق و ترك ايدهآل است
جوانى موسمى از زندگى نيست
كه چون بگذشت نوبت گويدت ايست
چو بينى ديرخواه و زودسيرى
جهانت مىكند آگه كه پيرى
بسا پيرا بديدم سرخوش و شاد
جوانروى و جوانخوى و جوانياد
بسا رعناجوانِ حسرتآلود
كه پيرى بر رخش لبخندزن بود
بيا تا دل به خرسندى سپاريم
كز او شايستهتر يارى نداريم
نبينى صبحدم چون خنده سر كرد
نشاطش در همه عالم اثر كرد
استاد حسين مسرور، عاشق ايران و زبان پارسى بود و بهفردوسى عشق مىورزيد قطعه «خوابگاه فردوسى» او شيرين و خواندنىاست:
خوابگاه فردوسى
كجا خفتهاى، اى بلندآفتاب
برون آى و بر فرق گردون بتاب
نه اندر خور توست روى زمين
ز جا خيز و بر چشم دوران نشين
كجا ماندى اى روح قدسىسرشت
به چارم فلك، يا به هشتم بهشت
به يك گوشه از گيتى آرام توست
همه گيتى آكنده از نام توست
چو آهنگ شعر تو آيد به گوش
به تن خون افسرده آيد به جوش
نه شهنامه گيتى پرآوازه است
جهان را كهن كرد و خود تازه است
تو گفتى: «جهان كردهام چون بهشت
از اين بيش تخم سخن كس نكشت»
ز جا خيز و بنگر كز آن تخم پاك
چه گلها دميدست بر روى خاك
نه آن گل كه در مهرگان پژمرد
نخنديده بر شاخ، بادش برد
نه جور خزان ديده گلزار او
نه بر دست گلچين شده خار او
بزرگان پيشينه بىنشان
ز تو زنده شد نام ديرينشان
تو در جام جمشيد كردى شراب
تو بر تخت كاوس بستى عقاب
اگر كاوه ز آهن يكى توده بود
جهانش به سوهان خود سوده بود
تو آب ابد دادى آن نام را
زدودى از او زنگ ايام را
تهمتن نمكخوار خوان تو بود
به هر هفت خوان ميهمان تو بود
چو كلك تو راه گزارش گرفت
سر راه بر تيغ آرش گرفت
تويى دودمان سخن را پدر
به تو باز گردد نژاد هنر
8) دكتر محمد شفيعى
مرا ز هرچه وفا بود سير كردى و رفتى
شكوه عشق و صفا را حقير كردى و رفتى
عشق را موهبتى خدايى مىپنداشت كه بناى عالم بر آن استوار است:
هستى همه بر بناى عشق است
يعنى كه خدا، خداى عشق است
بر چهره اين جهان هستى
هر جا نگرى نماى عشق است
از عشق كه مىگفت، كلام نظامى و شيدايى سعدى و عرفان حافظ و سرمستىمولانا را به يك باره متجلى مىساخت، با اين همه سخن او، روايتگر درد اجتماع است:
«محيط» علم و ادب را بگو كه خامه جادو
به دست گيرد و تا آخرين نفس بنويسد
قلمشكسته به فرمان گزمهايم و كسى نيست
كه كارنامه بيداد اين عسس بنويسد
سوگندنامههاى او نيز بوى مودّت جاويد مىدهد:
زين گرد و غبارى كه به دامان كوير است
پيداست كزين باديه رفتست سوارى
فرياد شعر او با عنوان «فرياد كوير» انتشار يافته است. تازه سروده «حيرت» راارمغان اين كتاب فرمود.
حيرت
دوش با ياد جوانيهاى خود ساغر زدم
گام در پس كوچههاى عمر سرتاسر زدم
دفتر عمر تباه خويش را كردم مرور
خانه تاريك ذهن خويش را در زدم
گه به يادم آمد آن سوز و گداز عاشقى
با چنين گفتارها آتش به خشك و تر زدم
تا سحرگاهان به رويش ديده بگشايم به شوق
شب كنار دشت نرگس خيمه و چادر زدم
اى نگين خوشتراش عشق تا يابم تو را
بارها بر دكه خاتمفروشان سر زدم
بعدها گشتم به كوى عبرت و عرفان مقيم
شعر را با اين مضامين صبغه ديگر زدم
تا رهايى يابم از زندان تن عمرى دراز
اندرين كنج قفس بيهوده بال و پر زدم
بس كه ديدم خلق را جز بتپرستى كار نيست
طعنه بر گمراهى اين خلق خوشباور زدم
خرقهها آلوده و دفتر پر از زرق و رياست
زين سبب آتش به جان خرقه و دفتر زدم
عشوه گوساله زرين فريبى بود و بس
دست اندر دامن موساى پيغمبر زدم
تا به اقليم فنا ديدم دو گامى بيش نيست
من كه بر ديوار پولادين حيرت سر زدم
جام جم را در دل خود يافتم آيينهوار
دستِ ردّ بر سينه جمشيد و اسكندر زدم
9) اقبال لاهورى
نعره زد عشق كه خونينجگرى پيدا شد
حسن لرزيد كه صاحبنظرى پيدا شد
فطرت آشفت كه از خاك جهانِ مجبور
خودگرى، خودشكنى، خودنگرى پيدا شد
خبرى رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر اى پردگيان پردهدرى پيدا شد
آرزو بىخبر از خويش به آغوش حيات
چشم واكرد و جهان دگرى پيدا شد
زندگى گفت كه در خاك تپيدم همه عمر
تا از اين گنبد ديرينه درى پيدا شد
سطوت از كوه ستانند و به كاهى بخشند
كُلَهِ جم به گداى سر راهى بخشند
در ره عشق فلان بن فلان چيزى نيست
يد بيضاى كليمى به سياهى بخشند
گاهِ شاهى به جگرگوشه سلطان ندهند
گاه باشد كه به زندانى چاهى بخشند
فقر را نيز جهانبان و جهانگير كنند
كه به اين راهنشين تيغِ نگاهى بخشند
عشق پامال خِرَد گشت و جهان ديگر شد
بود آيا كه مرا رخصت آهى بخشند
ساحلِ افتاده گفت، گرچه بسى زيستم
هيچ نه معلوم شد آه كه من چيستم
موجِ ز خود رفتهاى تيز خراميد و گفت
هستم اگر مىروم گر نروم نيستم
گمان مبر كه به پايان رسيد كار مغان
هزار باده ناخورده در رگ تاك است
چمن خوشست وليكن چو غنچه نتوان زيست
قباى زندگىاش از دم صبا چاك است
اگر ز رمز حيات آگهى، مجوى دگر
دلى كه از خَلِش خار آرزو پاك است
به خود خزيده و محكم چو كوهساران زى
چو خس مزى كه هوا تيز و شعله بىباك است
شايد قرن ها بگذرد و شبهقاره هند متفكرى چون علامه اقبال لاهورى بهخود نبيند. نكته ديگر اينكه اگر تا چندى پيش شبه قاره هند و ديگر كشورهاى مجاور آنبه زيبايى شعر اقبال و بيدل و حافظ و سعدى را مىخواندند حالا ديگر از آنشيرين سخنى خبرى نيست و با تأسف بسيار مىرود تا بازار قند پارسى در بنگالهبه كلى بىرونق شود.
10) جلال بقايى نائينى
محققى به شبى با حباب برقى گفت:
كه از چه منبع فيضى و كان نور و سرور
مرا از اين عجب آيد كه هيچگاه تو را
نه احتياج به نفت است نه فتيله و تور
چگونه تابش آن چشم خيره مىسازد
ضياء پاره سيمى و قطعهاى ز بلور
جواب داد كه اين راز را كجا داند
كسى كه مست هوى باشد و اسير غرور
هر آن سرى كه چو من از هوى شود خالى
شگفت نيست كه بر عالمى فشاند نور
ماكيانى به شاهبازى گفت
در زمينت چگونه مسكن نيست
تا بدين حد بلندپروازى
شيوه مردم فروتن نيست
گفت من ماكيان نىام، بازم
منتى از كَسَمْ به گردن نيست
جايگاهم ستيغ كوه بود
پشت ديوار و روى گلخن نيست
طعمه خوارِ شكارِ خويشتنم
قوتم از دست غير، ارزن نيست
بهر هر دانهاى زمينبوسى
در خور تست، در خور من نيست
بر سر شاخ، شبى مرغ حقى گفت به جفت
كه از اين حق حق بيهوده روانم آشفت
تا بهكى در دل شب اين همه حقحق گويى
كه كس از ناله جانكاه تو نتواند خفت
گفت چون گفتن حق راست خطرها در پى
جز به تنهايى و تاريكى شب نتوان گفت
هر روز و شبى كه آمد و رفت
اين دفتر عمر ما ورق خورد
چون دست ورقزن طبيعت
انگشت به آخرين ورق برد
از ما چه اثر جز اينكه گويند
كى زاد فلان و كى فلان مرد
همه روز، روزه بودن، همه شب نماز كردن
همه ساله از پى حج سفر حجاز كردن
به مساجد و معابد همه اعتكاف جستن
ز ملاهى و مناهى همه احتراز كردن
شب جمعهها نخفتن، به خداى راز كردن
ز وجود بىنيازش طلب نياز كردن
پى طاعت و زيارت به نجف مقيم گشتن
به مضاجع و مراقد سفر دراز كردن
به خدا قسم كسى را ثمر آنقدر نبخشد
كه به روى مستمندى دَرِ بسته باز كردن
استاد جلال بقايى نائينى در غزل نيز شيوه شاعران سبك عراقى داشت اما بهقطعه دل بسته بود و آن را قالبى خوش براى بيان مضامين نو مىدانست.
عجب نبود اگر چشمان او مستانه مىخوابد
حريف تازه كار آرى به يك پيمانه مىخوابد
ز بس افسانه عشقش سرودم خواب بربودش
كه طفل نازپروردست و با افسانه مىخوابد
به خواب اندر توان دزدانه بوسيدن سراپايش
كه دزد آنگه برد كالا كه صاحب خانه مىخوابد
ز بس سيلابه خون در دلم افشاند ويران شد
كه چون سيل آيد اول كلبه ويرانه مىخوابد
من و دل قصهها داريم از شبزندهداريها
بلى ديوانه بيدار است چون فرزانه مىخوابد
من آن رندم كه گر رانند از ميخانه صدبارش
به هر حيلت كه باشد باز در ميخانه مىخوابد
پى خال لبش رفتم به دام زلفش افتادم
چه داند مرغ وحشى دام پيش دانه مىخوابد
بقايى شانه را از بار عشقش چون كند خالى
چو روى شانهاش زلف سيه با شانه مىخوابد(281)
11) سيمين بهبهانى
شراب نور به رگهاى شب دويد بيا
ز بس به دامن شب اشك انتظارم ريخت
گل سپيده شكفت و سحر دميد بيا
شهاب ياد تو در آسمان خاطر من
پياپى از همه سو خطِ زر كشيد بيا
ز بس نشستم و با شب حديث غم گفتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پريد بيا
به گامهاى كسان مىبرم گمان كه تويى
دلم ز سينه برون شد ز بس تپيد بيا
نيامدى كه فلك خوشهخوشه پروين داشت
كنون كه دست سحر دانهدانه چيد بيا
اميد خاطر سيميندل شكسته تويى
مرا مخواه، از اين بيش نااميد بيا
باور نداشتم كه چنين واگذارىام
در موجخيزِ حادثه، تنها گذارىام
چون سبزه دميده به صحراى دوردست
بختم نداد ره كه به سر، پا گذارىام
خونم خورند با همه گردنكشى، كسان
گر در بساط غير، چو مينا گذارىام
هر كس نسيموار ز شاخم نصيب خواست
تا چند چون شكوفه به يغما گذارىام
عمرى گذاشتى به دلم داغ غم بيا
تا داغ بوسه نيز به سيما گذارىام
خواهم شبى در آيى و بر سينه از دو لب
صدها نشان شوق و تمنا گذارىام
شعر شلوار تاخورده سيمين هم خواندنى است:
شلوار تاخورده دارد مردى كه يك پا ندارد
خشم است و آتش نگاهش، يعنى: تماشا ندارد!
12) معينى كرمانشاهى
مصلحت نيست
من نگويم، كه به دردِ دل من گوش كنيد
بهتر آنست كه اين قصه فراموش كنيد
عاشقان را بگذاريد بنالند همه
مصلحت نيست، كه اين زمزمه خاموش كنيد
خون دل بود نصيبم، به سرِ تربت من
لالهافشان به طرب آمده مى نوش كنيد
بعدِ من، سوگ مگيريد، نيرزد به خدا
بهرِ هر زرد رخى، خويش سيهپوش كنيد
خط بطلان به سر نامه هستى بكشيد
پاره اين لوح سبكپايه مخدوش كنيد
سخن سوختگان طرح جنون مىريزد
عاقلان، گفته عشاق فراموش كنيد
خانمانسوز بود آتش آهى، گاهى
نالهاى مىشكند، پشت سپاهى گاهى
گر مقدّر بشود، سلك سلاطين پويد
سالك بىخبرِ خفته بهراهى گاهى
قصه يوسف و آن قوم، چه خوش پندى بود
به عزيزى رسد، افتاده به چاهى گاهى
هستىام سوختى از يك نظر، اى اختر عشق
آتشافروز شود، برق نگاهى گاهى
روشنىبخش از آنم كه بسوزم چون شمع
روسپيدى بود از بختِ سياهى گاهى
اشك در چشم، فريبندهترت مىبينم
در دل موج ببين صورت ماهى، گاهى!
دارم اميد كه با گريه دلت نرم كنم
بهر توفانزده، سنگى است پناهى گاهى
13) محمدحسين ناصر يزدى
ناصر، شاعر و روزنامهنگار يزدى از طبعى روان و قريحهاى سرشار برخورداربود. وى در سال 1270 هجرى شمسى در يزد تولد يافت و در سال 1356 هجرىشمسى درگذشت. غزلهاى ناصر، روان و صميمى و باصلابت است:
يك دم گمان مبر ز خيال تو غافلم
بنشستم ار خموش خدا داند و دلم
هر روز اشك ديده بود نقل مجلسم
هر شب شرار سينه بود شمع محفلم
گر جان ندادم از غم هجرت مرا ببخش
بد كردهام ولى به بد خويش قائلم
مايل به وصل گل نبود هيچ بلبلى
اندازهاى كه من به وصال تو مايلم
در حبس غم نبود و ز چشمم گرفت خواب
از آن شبى كه گشت خيالت موكلم
از بس كه من به وادى عشقت گريستم
سيلاب اشك ديده نشانيده در گلم
صد شكر «ناصرا» به دبستان عشق او
در آخرين كلاس من اول محصلم
گفت ماه من به كويم كن گذر گفتم به چشم
گفتمش آيم به پا گفتا به سر گفتم به چشم
گفت جاى دلبران باشد كجا گفتم به دل
گفت گر خواهند مأوايى دگر گفتم به چشم
گفت در راهم گذارى سر كجا گفتم به خاك
گفت كن آن خاك را از اشك تر گفتم به چشم
گفت دانى خاك راهم چيست گفتم توتيا
گفت آن را بايدت كحل بصر گفتم به چشم
گفت گو ابروى من ماند به چه گفتم به تيغ
گفت پس كن سينه را پيشش سپر گفتم به چشم
گفت خواهى وصل جانان ناصرا گفتم بلى
گفت از جان بايدت قطع نظر گفتم به چشم
14) سعيد بيابانكى
عصر عاشورا
دشت مىبلعيد كمكم پيكر خورشيد را
بر فراز نيزه مىديدم سر خورشيد را
آسمان گو تا بشويد با گلاب اشكها
گيسوان خفته در خاكستر خورشيد را
بوريايى نيست در اين دشت تا پنهان كند
پيكر از بوريا عريانتر خورشيد را
چشمهاى خفته در خون شفق را وا كنيد
تا ببيند كهكشان پرپر خورشيد را
نيمى از خورشيد در سيلاب خون افتاده بود
كاروان مىبرد نيم ديگر خورشيد را
كاروان بود و گلوى زخمى زنگولهها
ساربان دزديده بود انگشتر خورشيد را
آه، اشترها چه غمگين و پريشان مىروند
بر فراز نيزه مىبينم سر خورشيد را
گناه قافيهها
شبى كه ماه رها كرد آسمانها را
زدند راهزنان راه كاروانها را
دل و دماغ سفر نيست خشم توفان نيز
شكسته بال و پر تازهبادبانها را
دو دل مباش در اين شهر دزد ناشى نيست
مبند بيهده شببند كاهدانها را
هواى كوچه ما را تو پيشبينى كن
مگر كه صاف ببينيم، آسمانها را
نمىرسيد به بام خيال ما ياران
كه پلهپله شكستند نردبانها را
فسرد طبع من از شعرهاى بىدردى
بريز در غزلم درد استخوانها را
به زير سايه دستان لاغرم بنشين
در اين كوير كه بردند سايبانها را
براى من به زبان اشاره شعر بخوان
كه بستهاند در اين انجمن زبانها را
گناه قافيهها بود ما مگر مستيم
كه زير پا بگذاريم خردهنانها را!
ديدم دل بىگناه را در زنجير
يك روز و شب سياه را در زنجير
ديشب كه نشست و بافت گيسويش را
آهسته كشيد ماه را در زنجير
15) موافقعليشاه
در نعت حضرت ختمىمرتبت قصيدهاى با اين مطلع:
نكو رويان عالم سربهسر جسمند و تو جانى
كه ناز نازنينانى و حسن خوبرويانى
به هر تارى از آن گيسو دلى آشفته و حيران
مگر اى چين زلف يار من شام غريبانى
در مدح شهاب ثاقب حضرت على(علیه السلام ) :
بيار باده كه امشب به كاخ يزدانى
نموده شاهد لاريب چهر نورانى
به سجدهگاه خلايق قدم نهاد ز لطف
ولى حضرت سبحان على عمرانى
در مدح حضرت صديقه كبرى(سلام الله علیها ) :
بر سپهر عفت و عصمت فروزان آفتاب
نيست غير از دخت پاك حضرت ختمىمآب
اصل عصمت ليلةالقدر آيةالكبراى حق
سرّ مستور الهى، افتخار امّ و باب
در مدح حضرت قائم عجلالله تعالى فرجه:
سحر به گوش دل آمد ز غيب اين گفتار
مكُش چراغ كه خورشيد سر زد از كُهسار
ز چهره پرده برانداخت شاهد ازلى
نمود جلوه به عشاق از در و ديوار
قصيده در توصيف حضرت حجة غايب عليه صلواتالله:
شبى ز گردش چرخ فسونگر محتال
نشسته بودم در خلوتى پريشانحال
رميده كنجى چون آهويى ز صولت شير
فتاده سويى چون مرغ سوخته پر و بال
كشيده لشكر حزنم صف از يمين و يسار
وزيده صرصر اندوهم از جنوب و شمال
نه همدمى كه به صحبت كند مرا مشغول
نه محرمى كه كُنم آگهش از اين احوال
نه شاهدى كه گشايد دمى به شوخى لب
نه مطربى كه سرايد به نغمهام اقوال
به خويش پيچان چون موى بر سر آتش
ز ديده گريان چونان كه آب در غربال
به خويش ديدم نى دينى و نه آخرتى
نه در برونم قال و نه در درونم حال
نه هيچ در كفم از آن سرا به غير گناه
نه هيچ حاصلم از اين جهان به جز آمال
چو عرصه تنگ شد از شش جهت بهمن ناچار
به دل سرودم كاى طاير همايون فال
بجوى چاره اين غم كه بس تنم فرسود
ز تن به جاى نمانده مرا به جز تمثال
ترا هر آينه آيينه خداىنماى
بخواندهاند چرا مر تو راست زنگ ظلال
به پاسخ آمد و گفت اى غريق بحر هموم
چنين فسرده نشينى چرا به كنجى لال
غم زمانه مخور دل بنه به درويشى
كه نيست حاصلت از جمع مال غير وبال
چرا نروبى از خانه خار محنت و درد
چرا نشويى از چهره گرد رنج و ملال
چرا نپويى اندر رهى كه وجد آرد
چرا نگويى آن صحبتى كه آرد حال
زبان گشاى به مدح شهنشهى كه فلك
پى سلامش بنمود پشت خود را دال
امام هادى و مهدى سمّى ختم رسل
امام مشرق و مغرب شه خجستهخصال
بزرگمايه ايجاد و منشاء ابداع
ولى حضرت حق مظهر جلال جمال
محيط عدل و مروت سحاب جود و سخا
سپهر جود و كرم آفتاب عزّ و جلال
ز ابر فيضش باشد محيط يك قطره
ز كان جودش باشد جبال يك مثقال
منزه و برى از هر چه غير دانش و علم
مقدس و عرى از هر چه غير حسن و كمال
بزرگوارا فرماندهها شهنشاها
كه يك دو بنده بود بر درت تكين و ينال
اشارتى است ز خلق تو جنت و ارواح
كفايتى است نه قهر تو دوزخ و آجال
تويى مصوّر اشياء به عالم امكان
برون صفات كمالت ز حد وهم و خيال
به هر كجا نگرم جلوه تو باشد و بس
كه نيست جز تو كسى تا كه باشدت به همال
ز توست ناشى در دهر هر چه هست آثار
ز توست صادر در كون هر چه هست افعال
تو خود حقيقت علمى، دو صد چو ادريست
به گاه درس نشيند همى به صف نعال
تمام اشياء گويا به وصف ذات تُواَنْد
به هر ترانه و هر نغمه هر چه در هر حال
همى بگويم عالم تويى و ديگر هيچ
به كافرى بدهند ار كه نسبتم جهّال
خدايگانا مدح تو نيست گر خوانم
ز چاكران تو جمشيد و هرقل و چيپال
هميشه تا كه مدار فلك به كجروى است
هماره تا كه بود روز و هفته و مه و سال
به دشمنان تو گردون همى كند اوبار
به دوستان تو دوران همى كند اقبال
16) حسين منزوى
در به سماع آمده است از خبر آمدنت
خانه غزلخوان شده از زمزمه در زدنت
خانه بىجان ز تو جان يافته جانانه عجب
گر همه من جان بشوم بر اثر آمدنت
پير من از بلخ مگر وصف جمال تو كند
وصف نيارست يقين ورنه غزلهاى منت
يا تو خود اى جان غزل اى همه ديوان غزل
لب بگشايى كه سخن وام كنم از دهنت
از همه شيريندهنان وز همه شيرينسخنان
جز تو كسى نيست شكر: هم دهنت هم سخنت
عشق پى بستن من، بستن جان و تن من
بافته زنجيرى از آن زلف شكن در شكنت
بس كه فراقت ببرد روشنى از چشم تنم
يوسف من چشم دلم باز كن از پيرهنت
آينهاى شد غزلم - آينه كوچك تو -
خيز و درين آينه بين جلوهاى از خويشتنت
اى سرو جان گرفته باغ كتابها
خاتون غرفههاى نگارين خوابها
زايندگى گرفته ز تو بطن خاكها
پاكيزگى گرفته ز تو ذات آبها
اى استجابت من و تنهايى مرا
شبهاى بازوانِ عزيزيت، جوابها
اى در كتاب زندگىام، اشتياق تو
توجيه شاعرانه فصل شتابها
مست از تو شد، هر آينه دريا كه مست شد
اى شطّ ملتقاىِ تمام شرابها
دل مىدهد بشارتم از بازگشتنت
وز روزهاى خالى از اين اضطرابها
و آن روز دور نيست كه فانوس مىشوند
در كوچههاى آمدنت، آفتابها
17) فريدون تولّلى
بلم، آرام چون قويى سبكبار
به نرمى بر سر كارون همى رفت
به نخلستانِ ساحل قرص خورشيد
ز دامان افق بيرون همى رفت
شفق، بازيكنان در جنبش آب
شكوه ديگر و راز دگر داشت
به دشتى پر شقايق باد سرمست
تو پندارى كه پاورچين گذر داشت
جوان، پاروزنان بر سينه موج
بلم مىراند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگين در ره باد
گرفتار دل و بيمار غم بود
«دو زلفونت بود تار ربابم
چه مىخواهى از اين حال خرابم
تو كه با ما سر يارى ندارى
چرا هر نيمه شب آيى به خوابم»
درون قايق از باد شبانگاه
دو زلفى نرمنرمك تاب مىخورد
زنى خم گشته از قايق به امواج
سر انگشتش به چين آب مىخورد
صدا چون بوى گل در جنبش باد
به آرامى به هر سو پخش مىگشت
جوان مىخواند و سرشار از غم گرم
پى دستى نوازشبخش مىگشت:
«تو كه نوشم نهاى نيشم چرايى
تو كه يارم نهاى پيشم چرايى
تو كه مرهم نهاى زخم دلم را
نمكپاش دل ريشم چرايى»
خموشى بود و زن در پرتو شام
رخ چون رنگ شب نيلوفرى داشت
ز آزار جوان دلشاد و خرسند
سرى با او، دلى با ديگرى داشت
ز ديگر سوى كارون، زورقى خرد
سبك بر موج لغزان پيش مىراند
چراغى كورسو مىزد به نيزار
صداى سوزناك از دور مىخواند
نسيمى اين پيام آورد و بگذشت
«چه خوش بىمهربونى هر دو سربى»
جوان ناليد زير لب به افسوس
«كه يكسر مهربونى دردسر بى»
وزن و حال و هواى «كارونِ» فريدون توللى با شعر ماندگار «در امواج سند»دكتر مهدى حميدى شيرازى يكى است. اين عاشقانه با آن شعر حماسىِ دردآلود ازيك مكتب و يك شهر و يك دوره شعرى نشئت گرفته است. ببينيد شعرى كه درسال 1330 جايزه بهترين شعر ميهنى را به خود اختصاص داده است چقدر با شعركارون همقرانى دارد. شعر، تجلى پندار خوشى است كه چون در لفاف عشق پيچيده شد تأثيرمضاعف مىگذارد، «در امواج سند»(284) و «كارون» گذشته از تفاوت موضوع از يكساختار احساس لطيف و صميمى برخوردار است.
18) صغير اصفهانى
دوزخ
داد درويشى از ره تمهيد
سر قليان خويش را به مريد
گفت از دوزخ اى نكوكردار
قدرى آتش به روى آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد
عقد گوهر ز درج راز آورد
گفت در دوزخ آنچه گرديدم
دركات جحيم را ديدم
آتش هيزم و ذغال نبود
اخگرى بهر انتقال نبود
هيچكس آتشى نمىافروخت
ز آتش خويش هر كسى مىسوخت
در ميان غزليات صغير نيز به اشعارى برمىخوريم كه طراوت بسيار دارد.
عشقت سِپَردْ از دل، ديوانه به ديوانه
اين گنج كند منزل، ويرانه به ويرانه
در مجلس ما دلها بخشند به هم صهبا
مى دور زند اينجا پيمانه به پيمانه
مى با همه نوشيدم يك مى همه جا ديدم
هر چند كه گرديدم ميخانه به ميخانه
خورشيد ضياگستر نبود ز يك افزونتر
بينيش به هر كشور كاشانه به كاشانه
مشكل مكن آسان را يكجا بفشان جان را
تا چند برى آن را جانانه به جانانه
در سوختن از لذت نبود ز سر همت
گيرد ز چه رو سبقت پروانه به پروانه
هر كس به جهان آيد دانى چه از آن زايد
چون رفت بيفزايد افسانه به افسانه
بس قصر كه از شاهان بنياد شد و بر آن
شد فاخته كوكوخوان دندانه به دندانه
از طبع صغير اكنون آمد غزلى بيرون
شد گنج ورا افزون دردانه به دردانه
سخن از زلف تو گويند دل و شانه به هم
مىنمايند دو گمگشته رهِ خانه به هم(285)
سوختم ز آتش عشق تو ولى خرسندم
كه رسيديم در اين ره من و پروانه به هم
آشناى تو به دل غير تو را ره ندهد
كه نسازند به يك خانه دو بيگانه به هم
حرمت كوى تو گر شيخ و برهمن يابند
نفروشند دگر كعبه و بتخانه به هم
شيخ را پاى به پيمان زدهام ساقى كو
تا رساند لب من با لب پيمانه به هم
دوستان بهر من از حالت مجنون گوييد
كه خوش آيد خبر حال دو ديوانه به هم
در قيامت به رهش باز فرو ريزم جان
افتد آنجا چو گذار من و جانانه به هم
كمتر از جغد و غراب اهل جهانند صغير
كه نسازند در اين منزل ويرانه به هم
19) مشفق كاشانى
طبيب هست و دوا هست، درد بايد و نيست
غبار حادثه افشاند سايه بر سر دشت
پديد نقش سوارى ز گرد بايد و نيست
حياتبخش و اميدآفرين، به پهنه چرخ
چو آفتاب، يكى رهنورد بايد و نيست
چو شمع صاعقه، در بزم شب گرفتم پاى
دمى چو باد سحرگاه سرد بايد و نيست
به تازيانه اين رهرو سپيد و سياه
كبود روز و شبم، روى زرد بايد و نيست
مرا به سير گلستان عمر در همه عمر
دلى چو باد صبا هرزهگرد بايد و نيست
شرار آتش آهم چو شعله خورشيد
به دامن فلك لاجورد بايد و نيست
منبع: سوره مهر