کجاوه سخن -15
4. نادر نادرپور
پيكرتراش پيرم و با تيشه خيال
يكشب تو را ز مرمر شعر آفريدهام
تا در نگين چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سيه را خريدهام
بر قامتت كه وسوسه شستوشو در اوست
پاشيدهام شراب كفآلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ايمنى دهم
دزديدهام ز چشم حسودان نگاه را
تا پيچ و تاب قد تو را دلنشين كنم
دست از سر نياز به هر سو گشودهام
از هر زنى، تراش تنى وام كردهام
از هر قدى، كرشمه رقصى ربودهام
اما تو چون بتى كه به بتساز ننگرد
در پيش پاى خويش به خاكم فكندهاى
مست از مى غرورى و دور از غم منى
گويى دل از كسى كه تو را ساخت، كندهاى
هشدار! زانكه در پس اين پرده نياز
آن بتتراش بوالهوس چشمبستهام
يك شب كه خشم عشق تو ديوانهام كند
بينند سايهها كه تو را هم شكستهام
شعر و انگور
چه مىگوييد؟
كجا شهد است اين آبى كه در هر دانه شيرين انگور است
كجا شهد است؟
اين اشك است،
اشك باغبان پيرِ رنجور است
كه شبها راه پيموده،
همه شب تا سحر بيدار بوده،
تاكها را آب داده،
پشت را چون چفتههاى مو دو تا كرده،
دل هر دانه را از اشك چشمان نور بخشيده،
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده،
چه مىگوييد؟
كجا شهد است اين آبى كه در هر دانه شيرين انگور است
كجا شهد است
اين خون است،
خون باغبان پير رنجور است
چنين آسان مگيريدش!
چنين آسان منوشيدش!
شما هم اى خريداران شعر من!
اگر در دانههاى نازك لفظم
و يا در خوشههاى روشن شعرم
شراب و شهد مىبينيد،
غير از اشك و خونم نيست
كجا شهد است؟ اين اشك است، اين خون است
شرابش از كجا خوانديد؟
اين مستى نه آن مستى است
شما از خون من مستيد
از خونى كه مىنوشيد،
از خون دلم مستيد.
مرا هر لفظ، فريادى است كز دل مىكشم بيرون
مرا هر شعر، دريايى است،
دريايى است لبريز از شراب خون
كجا شهد است اين اشكى كه در هر دانه لفظ است؟
كجا شهد است اين خونى كه در هر خوشه شعر است؟
چنين آسان ميفشاريد بر هر دانه لبها را و بر هر خوشه دندان را
مرا اين كاسه خون است
مرا اين ساغر اشك است
چنين آسان مگيريدش!
چنين آسان منوشيدش!
تهران - ارديبهشت ماه 1335
5. مهدى اخوان ثالث
قاصدك! هان، چه خبر آوردى!
از كجا و از كه خبر آوردى؟
خوشخبر باشى، اما، اما
گِرد بام و در من
بىثمر مىگردى.
انتظار خبرى نيست مرا
نه ز يارى نه ز ديّار و ديارى - بارى
برو آنجا كه بود چشمى و گوشى با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند.
قاصدك!
در دل من، همه كورند و كرند.
دست بردار از اين در وطنِ خويش غريب
قاصد تجربههاى همه تلخ
با دلم مىگويد
كه دروغى تو، دروغ
كه فريبى تو، فريب
قاصدك! هان، ولى ... آخر ... اى واى!
راستى آيا رفتى با باد؟
با توام، آى، كجا رفتى؟ آى!
راستى آيا جايى خبرى هست هنوز
مانده خاكستر گرمى، جايى؟
در اجاقى - طمع شعله نمىبندم - خردك شررى هست هنوز؟
قاصدك!
ابرهاى همه عالم شب و روز
در دلم مىگريند.
اخوان، شوريده شيدايى بود كه چند دهه بر دلهاى مشتاق اهل ادب حكومتمىكرد و با غم و شاديشان شريك بود. زمستان و بهارشان را مىشناخت و بوم وبرشان را دوست مىداشت:
ز پوچ جهان هيچ اگر دوست دارم
تو را، اى كهن بوم و بر دوست دارم
تو را، اى كهن پير جاويد برنا
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم
زمستان
سلامت را نمىخواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسى سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوى كس يازى
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس كز گرمگاه سينه مىآيد برون، ابرى شود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است، پس ديگر چه دارى چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك!
مسيحاى جوانمرد من اى ترساى پير پيرهن چركين!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آى ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوى، در بگشاى
منم من، ميهمان هر شبت، لولىوش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده رنجور
منم، دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بىرنگ بىرنگم
بيا بگشاى در، بگشاى، دلتنگم
حريفا، ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مىلرزد
تگرگى نيست، مرگى نيست
صدايى گر شنيدى، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مىگويى كه بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فريبت مىدهد، بر آسمان اين سرخى بعد از سحرگه نيست
حريفا گوش سرما برده است اين، يادگار سيلى سرد زمستان است.
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده
به تابوتِ ستبرِ ظلمتِ نُه توىِ مرگاندود، پنهان است
حريفا، رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان است
سلامت را نمىخواهند پاسخ گفت
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگين
درختان، اسكلتهاى بلورآجين،
زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه،
غبارآلوده، مهر و ماه،
زمستان است.
6. دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى
«به كجا چنين شتابان؟»
گون از نسيم پرسيد
«دل من گرفته زينجا،
هوس سفر ندارى
ز غبار اين بيابان؟»
- «همه آرزويم، اما
چه كنم كه بسته پايم ...»
- «به كجا چنين شتابان؟»
- «به هر آن كجا كه باشد به جز اين سرا، سرايم»
- «سفرت به خير، اما تو و دوستى خدا را
چو از اين كوير وحشت به سلامتى گذشتى
به شكوفهها به باران
برسان سلام ما را»
او از بسته بودن پاى عبور و ناعلاجى بيان منظور در تعب است «چه كنم كهبسته پايم»، و يا «دارم سخنى با تو و گفتن نتوانم» انگار شعر او آيينه تجلى احساساوست كه به راستى: «چون غنچه پاييز شكفتن نتوانم» او از زمان مىگويد، ازتاريخ، از كهنگى زمان، از بخارا و تاتار و ... بشنويد قصههاى روايتشده او را:
شيپور شادمانى تاتار
در سالگرد فتح
فرصت نمىدهد
تا بانگ تازيانه وحشت را
به پهلوى شكسته آنان
در آن سوى حصار گرفتار
بشنويم
ديوارهاى سبز نگارين
ديوارهاى جادو، ديوارهاى نرم
حتى نسيم را
بىپرس و جو، اجازه رفتن نمىدهند
اى خضر سرخپوش صحارى
خاكستر خجسته ققنوسى را
بر اين گروه مرده بيفشان.
شعر دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى دربند قالب نيست. سخن او حصار و بندتقيّد را مىشكند و هر زمان به شيوهاى جلوه مىكند.
موج موج خزر از سوك سيهپوشانند
بيشه دلگير و گياهان همه خاموشانند
بنگر آن جامه كبودانِ افق صبحدمان
روح باغاند كزينگونه سيهپوشانند
چه بهارى است خدا را كه درين دشت ملال
لالهها آينه خونِ سياووشانند
آن فرو ريخته گلهاى پريشان در باد
كز مىِ جام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه نيمشب مستان باد
تا نگويند كه از ياد فراموشانند
گرچه زين زهر سمومى كه گذشت از سر باغ
سرخگلهاى بهارى همه بىهوشانند
باز، در مقدم خونين تو، اى روح بهار
بيشه در بيشه درختان همه آغوشانند.
شعر خوش «هزاره دوم آهوى كوهى» تصوير جامعى از هنر و فرهنگ و تاريخرا تبيين مىكند:
تا كجا مىبَرَدْ اين نقش به ديوار مرا؟(311)
تا بدانجا كه فرو مىماند
چشم از ديدن و لب نيز ز گفتار مرا.
لاجورد افق صبح نشابور و هرى است
كه در اين كاشى كوچك متراكم شده است
مىبَرَدْ جانب فرغانه و فرخار مرا.
گردِ خاكستر حلاج و دعاى مانى
شعله آتش كركوى و سرود زرتشت
پورياى ولى آن شاعر رزم و خوارزم
مىنمايند در اين آينه رخسار مرا.
اين چه حزنى است كه در همهمه كاشيهاست؟
جامه مرگ سوك سياووش به تن پوشيده است
اين طنينى كه سرايند خموشيها از عمق فراموشيها
و به گوش آيد، از اينگونه به تكرار مرا.
تا كجا مىبرد اين نقش به ديوار مرا؟
تا درودى به «سمرقند چو قند»
و به رود سخن رودكى آن دم كه سرود:
«كس فرستاد به سرّ اندر عيار مرا»
شاخ نيلوفر مرو است گه زادن مهر
كز دل شطِ روان شنها
مىكند جلوه، ازين گونه به ديدار مرا
سبزى سرو قد افراشته كاشمر است
كز نهان سوى قرون
مىشود در نظر اين لحظه پديدار مرا.
چشم آن «آهوى سرگشته كوهى» است هنوز
كه نگه مىكند از آن سوىِ اعصار مرا
بوتهى گندم روييده بر آن بام سفال
بادآورده آن خرمن آتشزده است
كه به ياد آورد از فتنه تاتار مرا.
نقش اسليمى آن طاقنماهاى بلند
و آجر صيقلىِ سر درِ ايوان بزرگ
مىشود بر سر، چون صاعقه آوار مرا
و آن كتيبه كه بر آن نام كس از سلسلهاى
نيست پيدا و خبر مىدهد از سلسله كار مرا.
كيميا كارى و دستان كدامين دستان
گسترانيده شكوهى به موازات ابد
روى آن پنجره با زينت عريانيهاش
كه گذر مىدهد از روزنِ اسرار مرا.
عجبا كز گذر كاشى اين مزگِتِ پير
هوسِ «كوى مغان است دگر بار مرا»
گرچه بس ناژوىِ(312) واژونه(313) در آن حاشيهاش
مىنمايد به نظر
پيكر مزدك و آن باغ نگونسار مرا
در فضايى كه مكان گم شده از وسعت آن
مىروم سوى قرونى كه زمان برده ز ياد
گويى از شهپر جبرييل در آويختهام
يا كه سيمرغ گرفته است به منقار مرا
تا كجا مىبرد اين نقش به ديوار مرا
تا بدانجا كه فرو مىماند
چشم از ديدن و لب نيز ز گفتار مرا
مگر مىشود دفتر شعر شفيعى كدكنى را بست در حالى كه «حتى به روزگاران»در برابر است:
اى مهربانتر از برگ در بوسههاى باران
بيدارى ستاره، در چشم جويباران
آئينه نگاهت، پيوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت صبح ستارهباران
بازآ كه در هوايت خاموشى جنونم
فريادها برانگيخت از سنگِ كوهساران
اى جويبار جارى زين سايهبرگ مگريز
كاينگونه فرصت از كف دادند بىشماران
گفتى: «بهروزگارى مهرى نشسته(314)« گفتم:
بيرون نمىتوان كرد، «حتى» بهروزگاران
بيگانگى ز حد رفت، اى آشنا مپرهيز
زين عاشق پشيمان سرخيل شرمساران
پيش از من و تو بسيار بودند و نقش بستند
ديوار زندگى را زينگونه يادگاران
وين نغمه محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقى است آواز باد و باران
7. نصرت رحمانى
در عطر عشق
و آب بود كه مىرفت،
كوچه خلوت بود.
صداى قلب تو، آرى،
صداى قلب تو پاشيد بر در و ديوار.
و عطر سوختن اشك و عشق و شرم و شتاب،
ميان بندبند كهنه ديوار آجرى، گم شد.
فضاى كوچه ميعاد،
طنين خاطره ضربههاى گام تو را،
به ذهن منجمد سنگفرش، امانت داد.
و آب بود كه مىرفت
ثقيل مىآيد.
چرا،
كه سنگ كوچه بىانتظار اگر بودى،
سخن روال دگر داشت.
به آب بوسه زدى
خنده در شكاف لبت،
آب گشت، جارى گشت.
- چه مىتوانم گفت؟
دوباره پرسيدم.
- سكوت
سكوت درمان نيست
اگر نهفتن درد التيام واهى بود،
لبان خسته من، قفل آهنين مىشد!
سكوت نعرهى سنگ است،
سنگ راه سكون.
سكوت بيشترين هديه است تهمت را.
مهار كردن نيرو خيانت عبثى است.
و آب بود كه مىرفت،
باد مىآمد.
شكوفه لبخند،
كنار جوى لبانت خموش مىپژمرد،
چه كوچه خلوت بود.
8. طاهره صفارزاده
صداى ناب اذان مىآيد
صداى ناب اذان
شبيه دستهاى مؤمن مردى است
كه حسّ دور شدن گم شدن جزيره شدن را
ز ريشههاى سالم من برمىچيند.
و من به سوى نمازى عظيم مىآيم
وضويم از هواى خيابان است و
راههاى تيره دود
و قبلههاى حوادث در امتداد زمان
به استجابت من هستند
و لاك ناخن من
براى گفتن تكبير
قشر فاصله نيست
و من دعاى معجزه مىخوانم
دعاى تغيير
براى خاك اسيرى كه مثل قلعه دين
فصول رابطهاش
به اصلهاى مشكل پيوسته است
و اوست كه مىداند
كه پشت خسته ابر
به لحظههاى ترد شكستن نياز دارد
و دفع توطئه تخدير
به لحظههاى بعدى باران
و لحظههاى وحشى رود
و من كه از قساوت نان مىدانم مىدانم
كه فتح كامل نيست
و هيچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته است
هجاى فاصله برگ را
ز كينه پنهان باد بشمارد
و حرص يافتن مرواريد
تمام سطح صدف را
به طرد عاطفه شن مجاز خواهد كرد
9. اسماعيل خويى
دلم امشب ستارهباران است.
واژهها را خبر كنيد
واژهها را خبر كنيد
تا كه با كوزههاى خالى خويش
بشتابند سوى من
كامشب
در من است آنچه در دف باران
و آنچه در ناى چشمهساران است.
عشق پيدا شدهست
پرنيان وزيدنش
در باد
گونهام را نواخت
عطر او بود در طراوت صبح
عشق پيدا شدهست،
مىدانم
عشق پيدا شدهست بار دگر
آى دل!
آى خاكستر غريب!
وزش شعله را بنوش
بنوش.
مژده، پائيز جان:
كان پرستوى رفته برگشتهست.
باز در دشتهاى خاكستر
جام آلاله شعلهور گشتهست.
مژده شب جان!
بال بگشوده نور
«همه آفاق پرشرر» گشتهست.
مژده، خاموشى لطيف!
شعر سرشار
در من امشب ترنم غزلىست،
دل من دلشدهست ديگربار
ازلى ديگر است اين پيوند.
پرتو حسن توست،
و تجلى و
نردبام سرور
ديگر آن به كه هيچ دم نزنم(317)
10. منوچهر آتشى
بر آخور ايستاده گرانسر
انديشناك سينه مفلوك دشتهاست
اندوهناك قلعه خورشيد سوخته است
با سر غرورش اما دل با دريغ ريش
عطر قصيل تازه نمىگيردش به خويش
اسب سفيد وحشى، سيلاب درهها
بسيار صخرهوار كه غلتيده بر نشيب
رم داده پرشكوه گوزنان
بسيار صخرهوار كه بگسسته از فراز
تازانده پرغرور پلنگان
اسب سفيد وحشى با نعل نقرهگون
بس قصهها نوشته به طومار جادهها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفهها
خورشيد بارها به گذرگاه گرم خويش
از اوج قله بر كفل او غروب كرد
مهتاب بارها به سراشيب جلگهها
بر گردن ستبرش پيچيد شال زرد
كهسار بارها به سحرگاه پر نسيم
بيدار شد ز هلهله سم او ز خواب
اسب سفيد وحشى اينك گسستهيال
بر آخور ايستاده غضبناك
سم مىزند به خاك
گنجشكهاى گرسنه از پيش پاى او
پرواز مىكنند
ياد عنان گسيختگىهاش
در قلعههاى سوخته ره باز مىكنند
اسب سفيد سركش
بر راكب نشسته گشوده است يال خشم
جوياى عزم گمشده اوست
مىپرسدش ز ولوله صحنههاى گرم
مىسوزدش به طعنه خورشيدهاى شرم
با راكب شكستهدل امّا نمانده هيچ
نه تركش و نه خفتان، شمشير مرده است
خنجر شكسته در تن ديوار
عزم سترگ مرد بيابان فسرده است:
«اسب سفيد وحشى! مشكن مرا چنين
بر من مگير خنجر خونين چشم خويش
آتش مزن به ريشه خشم سياه من
بگذار تا بخوابند در خواب سرخ خويش
گرگ غرور گرسنه من»
«اسب سفيد وحشى!
دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند
دشمن نهفته كينه به پيمان آشتى
آلوده زهر با شكربوسههاى مهر
دشمن كمين گرفته به پيكان سكهها»
«اسب سفيد وحشى!
من با چگونه عزمى پرخاشگر شوم
من با كدام مرد درآيم ميان گرد
من بر كدام تيغ سپر سايبان كنم
من در كدام ميدان جولان دهم تو را»
«اسب سفيد وحشى!
شمشير مرده است
خالى شده است سنگر زينهاى آهنين
هر مرد كاو فشارد دست مرا ز مهر
مار فريب دارد پنهان در آستين»
«اسب سفيد وحشى!
در قلعههاى شكفته گلجامهاى سرخ
بر پنجهها شكفته گلسكههاى سيم
فولاد قلبها زده زنگار
پيچيده دور بازوى مردان طلسم بيم»
«اسب سفيد وحشى!
در بيشهزار چشمم جوياى چيستى؟
آنجا غبار نيست گلى رسته در سراب
آنجا پلنگ نيست زنى خفته در سرشك
آنجا حصار نيست غمى بسته راه خواب»
«اسب سفيد وحشى!
آن تيغهاى ميوهاشان قلبهاى گرم
ديگر نرست خواهد از آستين من
آن دختران پيكرشان ماده آهوان
ديگر نديد خواهى بر ترك زين من»
«اسب سفيد وحشى!
خوش باش با قصيل تر خويش
با ياد ماديانى بور و گسستهيال
شهيه بكش مپيچ ز تشويش»
«اسب سفيد وحشى!
بگذار در طويله پندار سرد خويش
سر با بخور گند هوسها بياكنم
نيرو نمانده تا كه فرو ريزمت به كوه
سينه نمانده تا كه خروشى بهپا كنم
اسب سفيد وحشى!
خوش باش با قصيل تر خويش»
اسب سفيد وحشى امّا گسستهيال
انديشناك قلعه مهتاب سوخته است
گنجشكهاى گرسنه از گرد آخورش
پرواز كردهاند
ياد عنان گسيختگيهاش
در قلعههاى سوخته ره باز كردهاند.
11. سياوش كسرايى
تو قامت بلند تمنايى اى درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالايى اى درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زيبايى اى درخت
وقتى كه بادها
در برگهاى درهم تو لانه مىكنند
وقتى كه بادها
گيسوى سبزفام تو را شانه مىكنند
غوغايى اى درخت
وقتى كه چنگ وحشى باران گشوده است
در زير پاى تو
اينجا شب است و شبزدگانى كه چشمشان
صبحى نديده است.
تو روز را كجا
خورشيد را كجا
در دشت ديده غرق تماشايى اى درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاكيان
پيوند مىكنى
پروا مكن ز رعد
پروا مكن ز برق كه بر جايى اى درخت.
سر بركش اى رميده كه همچون اميد ما
با مايى اى يگانه و تنهايى اى درخت.
12. حسن هنرمندى
« ... خدا به من گفت: در اين روزهاى آخر از من سخن بسيار رفته است. در اينجاشايعات فراوانى به گوشم مىرسد. حتى اندكى ناراحتكننده است. بله، مىدانممورد توجه هستم. امّا آنچه درباره من مىگويند غالباً هيچ خوشايند خاطرم نيست.و حتى اتفاق مىافتد كه من هيچ آن را نمىفهمم. اما توجه كنيد، شما كه از اينگروه هستيد )و به خود مىباليد كه اديب هستيد( شما مىبايست به من بگوييداين جمله كوچك از كيست كه در ميان آن همه سخنان نامعقول، از آن خوشم آمدهاست:
«از خداوند نبايستى جز به طور طبيعى سخن گفت»
من در حالى كه از شرم سرخ مىشدم گفتم:
- اين جمله كوچك از من است.
خدا كه از اين لحظه ديگر به من «تو» خطاب مىكرد گفت: جمله خوبى است.پس گوش كن. برخى از مردم همواره توقع دارند كه من در كارشان دخالت ورزم ونظم موجود را برايشان برهم بزنم. اين كار يعنى عدم وفادارى به قوانين من و مايهپيچيدگى امور و نوعى تقلب است. كاش اين مردم بفهمند كه كمى بهتر به قوانينمن گردن نهند، كاش بفهمند كه بدينگونه، از آن بيشتر بهره مىتوانند برد.
بشر بيش از آن تواناست كه مىپندارد.
گفتم:
- بشر گرفتار سرگردانى است.
خدا دوباره گفت:
- بايد از سرگردانى در آيد. من براى آنكه احترام خود را نسبت به او نشان دهمآزادش مىگذارم كه خود دست و پائى كند.»
اما با اين همه هنرمندى در عرصه شعر نيز هنرمندى توانمند است:
حافظ! پس از تو نيز سخندان و نكتهسنج
ديديم و اى دريغ كه بىادعا نماند
هر كس به خيره وارث انديشه تو شد
وين ادعا به گوش تو ناآشنا نماند
بس ادعا شنيدى و خاموش زيستى
درويشى و سكوت، لبانت به هم فشرد(318)
اما كسى به رمز كمال تو ره نيافت
آرى كسى به راز كلام تو پى نبرد
وينك هنوز از پس انبوه قرنها
رخسار تابناك تو لبخند مىزند
كلك سخنسراى كهنگوى اين زمان
با شعر خود، كلام تو پيوند مىزند
بگذار چون حباب برآيند و گم شوند
اينان كه ره به راز نبوغت نبردهاند
كس را به بارگاه بلند تو راه نيست(319)
بيهوده بر فريب كهن دل سپردهاند
بهار
اى زندگى! سرود تو در گوشم آشناست:
بار دگر، بهار دلاويز مىرسد
پر شد ز عطر غنچه، دهان نسيم و باز
ياد لبش چه وسوسهانگيز مىرسد
از لاى ميلههاى بلند كتابها
تا چند در تو خيره شود ديدگان من
بانگ سرود دختركان مىرسد بهگوش
اى زندگى، درنگ تو فرسود جان من
ديوار چاه من به فلك بركشيده سر
برق نگاه اختر شبزندهدار كو
فرياد من به گوش خدا هم نمىرسد
بانگ سرود دلكش صبح بهار كو؟
يك شب ز لاى ميله گريزان شوم چو دود
آنسان كه چشم كس نشناسد غبار من
تا سر بر آرم از دل شاد جوانهها
بار دگر شكوفه برآرد بهار من
دكتر حسن هنرمندى كه از اعضاى انجمن «ژيدشناسى» فرانسه است، مدتىسردبير مجله وزين سخن بود.