کجاوه سخن -6
نويسنده: اسدالله بقایی نایینی
از بيدل دهلوى تا فرخى يزدى
در شعر بيدل آنچنان مضامين و استعارات و كنايات به هم درآميخته است كهاو را از خيالبندان چيرهدست شعر پارسى گردانيده است. پارسىگويان، بيدل را سرخيل سبك هندى مىگمارند و او را در كنار امير خسرو دهلوى مىنشانند. وى بهسال 1133 درگذشت.
مطلبى گر بود از هستى همين آزار بود
ورنه در كنج عدم آسودگى بسيار بود
حيرت دل اين قدرها جوش ناليدن نداشت
ما همان يك نالهايم اما جهان كهسار بود
دست همت كرد از بىجرأتيها كوتهى
ور نه چون گل كسوت ما يك گريبانوار بود
راحتى جستيم و وامانديم از جولان شوق
تا نشد منزل نمايان راه ما هموار بود
سرمه عبرت عَبث از وضع دهر انباشتيم
ديده ما را غبار خويش هم بسيار بود
من نمىگويم زيان كن يا به فكر سود باش
اى ز فرصت بىخبر در هر چه هستى زود باش
در طلب تشنيع كوتاهى مكش از هيچكس
شعلهات گر بال بىتابى گشايد دود باش
در زيانگاه سلامت نيست حسن عافيت
گر توانى آب شو آيينه مقصود باش
رنگ آسايش در آغوش بهار بىخودى است
يك قلم لغزش چو مژگانهاى خوابآلود باش
در خموشى گر ندارى ساز و برگ عافيت
گفتوگو هم عالمى دارد نفسفرسود باش
چيست دل تا روكش ديدار بايد ساختن
حسن بىپروا خوش است آيينهگو(229) مردود باش
نقد حيرت خاتم هستى صدايى بيش نيست
اى عدم نامى به دست آوردهاى موجود باش
مىپرست ايجادم نشئه ازل دارم
همچو دانه انگور شيشه در بغل دارم
آفتاب در كارست سايه گو به غارت رو
چون منى اگر گم شد چون تويى بدل دارم
ز بعد ما نه غزل نه قصيده مىماند
ز خامهها دو سه اشك چكيده مىماند(230)
چمن به خاطر وحشت رسيده مىماند
بساط غنچه به دامان چيده مىماند
ثبات عيش كه دارد كه چون پر طاووس
جهان به شوخى رنگ پريده مىماند
شرار ثابت و سياره دام فرصت كيست
فلك به كاغذ آتش رسيده مىماند
كجا بريم غبار جنون كه صحرا هم
ز گرد باد به دامان چيده مىماند
ز غنچه دل بلبل سراغ پيكانگير
كه شاخ گل به كمان كشيده مىماند
غرور آينه خجلت است پيران را
كمان ز سركشى خود خميده مىماند
هجوم فيض در آغوش ناتوانيهاست
شكست رنگ به صبح دميده مىماند
در اين چمن به چه وحشت شكستهاى دامن
كه مىروى تو و رنگ پريده مىماند
به نام محض قناعت كن از نشان عدم
دهانِ يار به حرف شنيده مىماند
2) بابا فغانى شيرازى
بابا از شاعران اوايل قرن دهم هجرى است به متانت و شيرينى لفظ معروفبود و قصيده و تركيب و غزل نيكو مىسرود.
به بستر افتم و مردن كنم بهانه خويش
بدين بهانه مگر آرمت به خانه خويش
بسى شب است كه در انتظار مقدم تو
چراغ ديده نهادم بر آستانه خويش
حسود تنگنظر گو بهداغ غصه بود
كه هست خاتم مقصود بر نشانه خويش
كليد گنج سعادت به دست شاهوشى است
كه بر فقير نبندد در خزانه خويش
نه مرغ زيركم اى دهر سنگسارم كن
چرا كه بردهام از ياد آشيانه خويش
مرو كه سوز فغانى بگيردت دامن
سحر كه ياد كند مجلس شبانه خويش
بابا فغانى در طرز سخن به سبك حافظ گرايش داشت چنان كه محققين او رإے؛ققشككحافظ كوچك مىشمردند.
بس تازه و ترى چمنآراى كيستى
نخل اميد و شاخ تمناى كيستى
روز، آفتاب روزن و بام كه مىشوى
شبها چراغ خلوت تنهاى كيستى
رنگت چو بوى دلكش و بويت چو روى خوش
حورى سرشت من گل رعناى كيستى
گل اين وفا ندارد و گلزار اين صفا
اى لاله غريب ز صحراى كيستى
حالا ز غنچه دل ما باز كن گره
در انتظار وعده فرداى كيستى
بزمى پر از پرى است فغانى تو در ميان
ديوانه كدامى و شيداى كيستى
3) وصال شيرازى
داد چشمان تو در كشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم
هر يك ابروى تو كافى است پى كشتن من
چه كنم با دو كماندار كه پيوست به هم
شيخ پيمانهشكن توبه به ما تلقين كرد
آه از اين توبه و پيمانه كه بشكست به هم
عقلم از كار جهان رو به پريشانى داشت
زلف او باز شد و كار مرا بست به هم
مرغ دل زيرك و آزادى از اين دام محال
كه خم گيسوى او بافته چون شست به هم
دست بردم كه كشم تير غمش را از دل
تير ديگر زد و بر دوخت دل و دست به هم
هر دو ضد را به فسون جمع توان كرد «وصال»
غير آسودگى و عشق كه ننشست به هم
ميرزا محمد شفيع وصال شيرازى از شاعران عهد قاجاريه است. تولد او بهسال 1197 ه.ق و وفات او در سال 1262 ه.ق اتفاق افتاد. وصال شيرازى،مثنوى فرهاد و شيرين وحشى بافقى را تكميل نمود. وى در غزل و قصيده ومثنوى توانا بود.
به تركِ كام تو گفتيم تا برآمد كام(231)
به خويش سهل گرفتيم تا گذشت ايام
هزار دشمن خونخوار رام گشت و نگشت
ميسرم كه كنم دوستى به حيلت رام
خيال يك دم آرام با دلارامى
چنان نشست كه برخاست از دلم آرام
عنان به دست هوا دادهايم و بىخبريم
كه تا كجا رود اين ناقه گسسته زمام
يك احتمال نجات است و صد يقين گزند
چو شمع در ره بادست و طفل بر لب بام
مدام تكيه به بخشايش اين زيان دارد
كه غفلت آرد و اندازدت به شرب مدام
ببند ديده حرصت كه مرغ زيرك را
ز دانه پيشتر افتد نظر به جانب دام
تو را هرآينه آن به كه فكر خويش كنى
كه خوب و زشت و بد و نيك مىرود ايام
وصال تكيه به بخشايش خدايى كن
وگرنه آنكه به كوشش(232) ز دام رست كدام؟
4) وحدت كرمانشاهى
از يك خروش يارب شبزندهدارها
حاجتروا شدند هزاران هزارها
يك آه سرد سوختهجانى، سحر زند
در خرمن وجود جهانى شرارها
آرى دعاى نيمشب دلشكستگان
باشد كليد قفل مهمّات كارها
ميناى مى ز بند غمت مىدهد نجات
هان اى حكيم گفتمت اين نكته بارها
طاق و رواق ميكده هرگز تهى مباد
از هاى و هوى عربده بادهخوارها
پيغام دوست مىرسدم هر زمان به گوش
از نغمههاى زير و بم چنگ و تارها
ساقى به يك كرشمه مستانه در ازل
بربود عقل و دين و دل هوشيارها
وحدت به تير غمزه و شمشير ناز شد
بىجرم كشته در سر كوى نگارها(233)
يكى از حجرههاى مسجد آقا محمود كرمانشاهى در تهران حدود سى سالپذيراى عارفى وارسته بود كه خروش شبزندهدارىاش را هزاران هزار شنيدند.طهماسب قلىخان كرمانشاهى در سال 1241ه.ق زاده شد و هفتاد سال بعد درصحن ابن بابويه به خاك سپرده شد اما تعداد معدودى غزل از او بر جاى ماندهاست كه كار ديوانى مىكند:
آتش عشقم بسوخت خرقه طاعات را
سيل جنون در ربود رخت عبادات را
مسئله عشق نيست در خور شرح و بيان
به كه به يكسو نهند لفظ و عبارات را
دامن خلوت ز دست كى دهد آن كو كه يافت
در دل شبهاى تار ذوق مناجات را
هر نفسم چنگ و نى از تو پيامى دهد
پى نبرد هر كسى رمز اشارات را
جاى دهيد امشبم مسجديان تا سحر
مستم و گم كردهام راه خرابات را(234)
دوش تفرجكنان خوش ز حرم تا به دير
رفتم و كردم تمام سير مقامات را
غير خيالات نيست عالم و ما كردهايم
از دَم پير مغان رفع خيالات را
خاكنشينان عشق بىمدد جبرئيل
هر نفسى مىكشند سير سماوات را
در سر بازار عشق كس نخرد اى عزيز
از تو به يك جو هزار كشف و كرامات را
وحدت از اين پس مده دامن رندان زدست
صرف خرابات كن جمله اوقات را
5) شيخ محمود شبسترى
به نام آنكه جان را فكرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت(235)
توانايى كه در يك طرفةالعين
ز كاف و نون پديد آورد كونين
بود از هر تنى پيش تو جانى
وز او دربسته با تو ريسمانى
از آن گشتند امرت را مسخّر
كه جان هر يكى در تست مضمر
تو مغز عالمى ز آن در ميانى
بدان خود را كه تو جان جهانى
تبه گردد سراسر مغز بادام
گرش از پوست بخراشى گه خام
ولى چون پخته شد با پوست نيكوست
اگر مغزش برآرى بركنى پوست
شريعت پوست، مغز آمد حقيقت
ميان اين و آن باشد طريقت
اناالحق كشف اسرار است مطلق
به جز حق كيست تا گويد اناالحق
همه ذرات عالم همچو منصور
تو خواهى مست گير و خواه مخمور
در آذر وادىِ ايمن كه ناگاه
درختى گويدت انى اناالله
روا باشد اناالحق از درختى
چرا نبود روا از نيكبختى
تعيّن بود كز هستى جدا شد
نه حق شد بنده نه بنده خدا شد
صدف بشكن برون كن درّ شهوار
بيفكن پوست، مغز نغز بردار
نگر كز چشم شاهد چيست پيدا
رعايت كن لوازم را بدانجا
ز چشمش خاست بيمارى و مستى
ز لعلش نيستى در تخت هستى
حديث زلف جانان بس دراز است
چه شايد گفت از آن كان جاى راز است
مپرس از من حديث زلف پرچين
مجنبانيد زنجير مجانين
ز قدش راستى گفتم سخن دوش
سر زلفش مرا گفتا كه خاموش
اگر زلفش بريده شد چه غم بود
كه گر شب كم شد اندر روز افزود
از آن گردد دل از زلفش مشوش
كه از رويش دلى دارد پر آتش
6) اديب نيشابورى
خدا مرا به فراق تو مبتلا نكند
نصيب دشمن ما را نصيب ما نكند
من و ز كوى تو رفتن زهى خيال محال
كه دام زلف تو هرگز مرا رها نكند
چگونه سرو چمن خوانمت كه سرو چمن
به سر كله نگذارد به بر قبا نكند
چگونه ماه فلك دانمت كه ماه فلك
به دست جام نگيرد به بزم جا نكند
چه داند آنكه شب ما چگونه مىگذرد
كسى كه دست در آن طرّه دو تا نكند
كجا ملامت فرهاد مىتواند كرد
كسى كه صحبت شيرينش اقتضا نكند
اديب اينهمه دلگرم سوز آه مباش
كه سوز آه تو تأثير در قضا نكند
شيخ عبدالجواد اديب نيشابورى(236 ) در فاصله سالهاى 1344-1281ه.ق درنيشابور و مشهد زيست و بيشتر ايام را به تدريس طلاب پرداخت. در مجموعهشعرى كه از او تحت عنوان «لئالى مكنون» چاپ شده است اشعار شيرينى به چشممىخورد:
كاشكى دلبر من با دل من داد كند
گاهگاهى به نگاهى دل من شاد كند
باده تلخ دهد، بوسه شيرين ندهد
داورى كو كه ميان من و او داد كند
و يا اين غزل كه ضمن روانى، فلسفى بودن افكار اديب را تصوير مىكند:
نمىدانم كه انده يا طرب چيست
گناه گيتى و آب عنب چيست
فرود توده غبرا چه دارد
فراز گنبد نهتو قبب چيست
اگر برهان پيدا اشعرى راست
مزاج اعتزالى را سبب چيست
اگر صوفى خدا را يك شناسد
وصول وحله و جذب و طلب چيست
اگر هر سو كنى رو روسوى اوست
نهاد كعبه را فرض ادب چيست
اگر داند كه جز كويش ندانى
دلش بر ما نمىسوزد سبب چيست
گر از حسن ازل اين جلوهها خاست
گناه لعبتان نوشلب چيست
دگرها نيز گفتند اين سخنها
نه تنها من همى گويم، غضب چيست
«شمال از جانب بغداد خيزد
گناه مردم شطالعرب چيست»؟
اديبا، با چنين خوبى كه او راست
عجب نبود كه خون ريزد عجب چيست
همچو فرهاد بُوَد كوهكنى پيشه ما
كوهِ ما، سينه ما ناخن ما تيشه ما(237)
شور شيرين ز بس آراست رَهِ جلوهگرى
همه فرهاد تراوَد ز رگ و ريشه ما
بهر يك جرعه مى منّت ساقى نكشيم
اشك ما باده ما ديده ما شيشه ما
عشق شيرى است قوىپنجه و مىگويد فاش
هر كه از جان گذرد بگذرد از بيشه ما
دانم اى عشق قوىپنجه كه منظور تو چيست
دست بردار نِهاى تا نكنى ريشه ما
7) حاج ميرزا حبيب خراسانى
امروز، امير درِ ميخانه تويى تو
فريادرسِ ناله مستانه تويى تو
مرغ دلِ ما را، كه به كس رام نگردد،
آرام تويى، دام تويى، دانه تويى تو
آن مهر درخشان، كه به هر صبح دهد تاب
از روزنِ اين خانه به كاشانه تويى تو
آن ورد، كه زاهد به همه شام و سحرگاه
بشمارد با سبحه صد دانه تويى تو
آن باده، كه شاهد به خرابات مغان نيز
پيموده به جام و خم و ميخانه تويى تو
آن غل، كه ز زنجيرِ سرِ زلف، نهادند،
بر پاىِ دلِ عاقل و ديوانه تويى تو
ويرانه بود هر دو جهان، نزد خردمند
گنجى كه نهان است به ويرانه تويى تو
در كعبه و بتخانه بگشتيم بسى ما
ديديم كه در كعبه و بتخانه تويى تو
آن راز نهانى كه به صد دفترِ دانش
بسيار از او گفته افسانه تويى تو
بسيار بگوييم و چه بسيار بگفتيم
كس نيست بهغير از تو در اين خانه تويى تو
يك همتِ مردانه در اين كاخ نديديم
آن را كه بود همتِ مردانه تويى تو
حاج ميرزا حبيب خراسانى عارف و مجتهد معروف كه در فاصله سالهاى1327-1266ه.ق زيست چنين عارفانه غزل سرود و تنها صداست كه مىماند.
هر شب من و دل تا سحر در گوشه ويرانهها
داريم از ديوانگى با يكدگر افسانهها
اندر شمار بيدلان، در حلقه بىحاصلان
نى در حسابِ عاقلان، نى درخور فرزانهها
از مى زده سر جوشها، از پند بسته گوشها
پيوسته با بىهوشها، خو كرده با ديوانهها
از خانمان آوارهها، در دو جهان بيكارهها
از درد و غم بيمارها، از عقل و دين بيگانهها
از سينه بُرده كينهها، آيينه كرده سينهها
ديده در آن آيينهها، عكس رخ جانانهها
سنگ ملامت خوردهها از كودكان آزردهها
دل زندهها تن مردهها فرزانهها ديوانهها
ببريده خويش از خويشتن، بگسيخته از ما و من
كرده سفرها در وطن، اندر درون خانهها
نى در پى انديشهها، نى در خيالِ پيشهها
چون شيرها در بيشهها، چون مورها در لانهها
چون گل فروزان در چمن، چون شمع سوزان در لگن
بر گردشان صد انجمن پر سوخته پروانهها
رخشان چو ماه و مشترى ز اين گنبد نيلوفرى
تابان چو مهر خاورى از روزنِ كاشانهها
مست از مىِ ميناىِ دل بنهاده سر در پاى دل
آورده از درياى دل بيرون بسى دُردانهها
گاهى ستاده چون كدو، از مى لبالب تا گلو،
گاهى فتاده چون سبو، لب بر لبِ پيمانهها
8) حكيم صفاى اصفهانى
محمدحسين صفاى اصفهانى، عارف سوخته و شيدايى بود كه در فاصلهسالهاى 1269 تا 1322 ه.ق زيست و با چند غزل جاودانه زنده جاويد شد. شعرصفاى اصفهانى با موسيقى به هم آميخته است. وزن و موسيقى كلام او چنان برجان مىنشيند كه نشئه خوش سرمستى او را مىتوان بهخوبى احساس نمود. « دل بردى از من به يغما، اى ترك غارتگر من» به نظر من به تنهايى يك غزلاست زيرا تأثير ماندگار آن كار غزلى عارفانه مىكند كه به حلاوت شعر عاشقانه نيزعجين شده باشد.
دل بردى از من به يغما، اى ترك غارتگر من
ديدى چه آوردى اى دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد
رفتى چو تير و كمان شد، از بار غم پيكر من
مىسوزم از اشتياقت، در آتشم از فراقت
كانون من سينه من، سوداى من آذر من
من مست صهباى باقى، زان ساتكين رواقى
فكر تو در بزم ساقى ذكر تو رامشگر من
چون مهره در شش درِ عشق، يك چند بودم گرفتار
عشق تو چون مهره چندىست افتاده در شش در من
دل در تف عشق افروخت، گردون لباس سيه دوخت
از آتش و آه من سوخت، در آسمان اختر من
گبر و مسلمان خجل شد دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه در ملك دل شد ز انديشه كافر من
شكرانه كز عشق مستم، ميخواره و مى پرستم
آموخت درس الستم، استاد دانشور من
سلطان سير و سلوكم، مالك رقاب ملوكم
در سورم و نيست سوكم، بين نغمه مزمر من
در عشق سلطان بختم در باغ دولت درختم
خاكستر فقر تختم، خاك فنا افسر من
با خار آن يار تازى چون گل كنم عشقبازى
ريحان عشق مجازى نيش من و نشتر من
دل را خريدار كيشم سرگرم بازار خويشم
اشك سپيد و رخ زرد سيم منست و زر من
اول دلم را صفا داد، آيينهام را جلا داد
آخر به باد فنا داد عشق تو خاكستر من
تا چند در هاى و هويى، اى كوس منصورى من!
ترسم كه ريزند بر خاك خون تو در محضر من
بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل
كى مىتواند كشيدن اين پيكر لاغر من
دل دم ز سرّ صفا زد، كوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد از فقر در كشور من
در شعر صفاى اصفهانى جنبههاى عارفانه وجهه غالب دارد. سير و سلوكعارفانه اين شاعر عارف و اين سالك شاعر چنان است كه شعر او را با ويژگىعرفانى متمايز مىنمايد.
تجلىگه خود كرد خدا ديده ما را
درين ديده در آييد و ببينيد خدا را
خدا در دل سودا زدگان است بجوييد
مجوييد زمين را و مپوييد سما را
گدايانِ در فقر و فناييم و گرفتيم
به پاداش، سر و افسر سلطان بقا را
خيالات و هواهاى بدِ خود نپسنديم
بخنديم خيالات و ببنديم هوى را
جم عرش بساطيم و سليمانِ اولوالامر
هوا گر نشود بنده نشانيم هوا را
بلا را بپرستيم و به رحمت بگزينيم
اگر دوست پسنديد پسنديم بلا را
طبيبان خداييم و به هر درد دواييم
به جايى كه بود درد فرستيم دوا را
ببنديد در مرگ و ز مردن مگريزيد
كه ما باز نموديم در دار شفا را
گدايان سلوكيم و شهنشاه ملوكيم
شهنشاه كند سلطنت فقر، گدا را
گذشت از سر سلطانى و شد بنده درويش
شد ار ديد فَرِ مملكت فقر و فنا را
بهل بار گل از دوش كه بر دل نبود بار
اسير زن و فرزند و عبيد من و ما را
حجاب رخ مقصود، من و ما و شماييد
شماييد مبينيد من و ما و شما را
صفا را نتوان ديد كه در خانه فقرست
درين خانه بياييد و ببينيد صفا را
چنين شنيدم كه لطف يزدان به روى جوينده در نبندد
درى كه بگشايد از حقيقت بر اهل عرفان، دگر نبندد
چنين شنيدم كه هر كه شبها نظر ز فيض سحر نبندد
ملك ز كارش گره گشايد، فلك به كينش كمر نبندد
دلى كه باشد به صبح خيزان عجب نباشد اگر كه هر دم
دعاى خود را به كوى جانان، به بال مرغِ اثر نبندد
اگر خيالش به دل نيايد سخن نگويم، چنان كه طوطى
جمال آيينه تا نبيند سخن نگويد خبر نبندد
به زيردستان مكن تكبّر، ادب نگه دار اگر اديبى
كه سر بلندى و سرفرازى گذر بر آه سحر نبندد
ز تير آه چو ما فقيران شود مشبك اگر كه شبها
فلك ز انجم زره نپوشد، قمر ز هاله سپر نبندد
صفا به رندى كجا تواند دم از مقامات عاشقى زد
هر آنكه ناله به ناله نى چو نى به هر جا كمر نبندد
9) اديبالممالك فراهانى
برخيز شتربانا، بر بند كجاوه
كز چرخ عيان گشت همى رايت كاوه
از شاخ شجر برخاست آواى چكاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر از رود سماوه
در ديده من بنگر درياچه ساوه
وز سينهام آتشكده پارس نمودار
از رود سماوه ز ره نَجد و يَمامه
بشتاب و گذر كن به سوى ارض تِهامه
بردار پس آنگه گهرافشان سرِ خامه
اين واقعه را زود نما نقش به نامه
در ملك عجم بفرست با پِرّ حَمامه(238)
تا جمله ز سر، گيرند دستار و عمامه
جوشند چو بلبل به چمن كبك به كهسار
ماييم كه از پادشهان باج گرفتيم
زان پس كه از ايشان كمر و تاج گرفتيم
ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم
اموال و ذخايرشان تاراج گرفتيم
وز پيكرشان ديبه و ديباج گرفتيم
ماييم كه از دريا امواج گرفتيم
و انديشه نكرديم ز طوفان و ز تيّار(239)
در چين و ختن ولوله از هيبت ما بود
در مصر و عدن غلغله از شوكت ما بود
در اندلس و روم عيان قدرت ما بود
غرناطه و اشبيليه در طاعت ما بود
صقليه نهان در كنف رايت ما بود
فرمان همايون قضا آيت ما بود
جارى به زمين و فلك و ثابت و سيار
خاك عرب از مشرق اقصى گذرانديم
وز ناحيه غرب به افريقيه رانديم
درياى شمالى را بر شرق نشانديم
وز بحر جنوبى به فلك گرد فشانديم
هند از كف هندو، ختن از ترك ستانديم
ماييم كه از خاك بر افلاك رسانديم
نام هنر و رسم كرم را به سزاوار
امروز گرفتار غم و محنت و رنجيم
در داو(240) فره باخته اندر شش و پنجيم
با ناله و افسوس در اين دير سپنجيم
چونزلفعروسانهمهدرچينوشكنجيم
هم سوخته كاشانه و هم باخته گنجيم
ماييم كه در سوگ و طرب قافيه سنجيم
جغديم به ويرانه، هزاريم به گلزار
ماهت به محاق اندر و شاهت به غرى(241)شد
وز باغ تو ريحان و سپرغم سپرى شد
انده ز سفر آمد و شادى سفرى شد
ديوانه به ديوان تو گستاخ و جرى شد
وان اهرمن شوم به خرگاه پرى شد
پيراهن نسرين تن گلبرگترى شد
آلوده به خون دل و چاك از ستم خار
مرغان بساتين را منقار بريدند
اوراق رياحين را طومار دريدند
گاوان شكمخواره به گلزار چريدند
گرگان ز پى يوسف بسيار دويدند
تا عاقبت او را سوى بازار كشيدند
ياران بفروختندش و اغيار خريدند
آوخ ز فروشنده، دريغا ز خريدار
افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته
دهقان مصيبتزده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ مىناب گرفته
وز سوزش تب پيكرمان تاب گرفته
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته
چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته
ثروت شده بىمايه و صحت شده بيمار
ابرى شده بالا و گرفته است فضا را
وز دود و شرر تيره نموده است هوا را
آتش زده سكان زمين را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خاك گيا را
اى واسطه رحمت حق بهر خدا را
زين خاك بگردان ره طوفان بلا را
بشكاف ز هم سينه اين ابر شرر بار
بنويس يكى نامه به شاپور ذوالاكتاف
كز اين عربان دست مَبُر نايژه مشكاف
هشدار كه سلطان عرب داور انصاف
گسترده به پهناى زمين دامن الطاف
بگرفته همى دهر ز قاف اندر تا قاف
اينك بدرد خشمش پشت و جگر و ناف
آن را كه دَرَد نامه از عُجب و ز پندار
با ابرهه گو خير به تعجيل نيايد
كارى كه تو مىخواهى از فيل نيايد
رو تا به سرت جيش ابابيل نيايد
بر فرق تو و قوم تو سجّيل(242) نيايد
تا دشمن تو مهبط جبريل نيايد
تأكيد تو در مورد تضليل(243) نيايد
تا صاحبخانه نرساند به تو آزار
زنهار بترس از غضب صاحبخانه
بسپار به زودى شتر سبط(244) كنانه
برگرد از اين راه و مجو عذر و بهانه
بنويس به نجاشى اوضاع زمانه
آگاه كنش از بد اطوار زمانه
وز طير ابابيل يكى بر به نشانه
كانجا شودش صدق كلام تو پديدار
بوقحف(245) چرا چوب زند بر سر اُشتر
كاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر
افواج ملك را نگر اى خواجه بَهادُر
كز بال همى لعل فشاند و ز لب دُر
وز عِدَّتشان سطح زمين يكسره شد پر
چيزى كه عيان است چه حاجت به تفكر
آن را كه خبر نيست فگار است ز افكار
زى كشور قسطنطين يك راه بپوييد
وز طاق ايا صوفيه، آثار بجوييد
با پطرك و مطران و به قِسّيس بگوييد
كز نامه اِنگَلْيون، اوراق بشوييد
مانند گيا بر سر هر خاك مروييد
وز باغ نبوت گل توحيد ببوييد
چونان كه ببوييد مسيحا به سر دار
اين است كه ساسان به دساتير خبر داد
جاماسب به روز سوم تير خبر داد
بر بابك برنا پدر پير خبر داد
بودا به صنمخانه كشمير خبر داد
مخدوم سِرائيل به ساعير خبر داد
وان كودك ناشسته لب از شير خبر داد
ربّيُون گفتند و نيوشيدند اَخبار
از شِقّ(246) و سَطيح(247) اين سخنان پرس زمانى
تا بر تو بيان سازند اسرار نهانى
گر خواب انوشَرْوان تعبير ندانى
از كنگره كاخش تفسير توانى
بر عبدِ مسيح اين سخنان گر برسانى
آرد به مداين درت از شام نشانى
بر آيت ميلاد نبى سيد مختار
موسى ز ظهور تو خبر داد به يُوشَع
ادريس بيان كرده به اَخنوخ و هميلَع
شامول به يثرب شده از جانب تُبَّع
تا بر تو دهد نامه آن شاه سَمَيْدَع
اى از رخ دادار برانداخته برقع
بر فرق تو بنهاده خدا تاج مُرصَّع
در دست تو بسپرده قضا صارِم تبّار
اى پاكتر از دانش و پاكيزهتر از هوش
ديديم تو را كرديم اين هر دو فراموش
دانش ز غلاميت كشد حلقه فراگوش
هوش از اثر راى تو بنشيند خاموش
از آن لب پر لعل و زان باده پر نوش
جمعى شده مخمور و گروهى شده مدهوش
خلقى شده ديوانه و شهرى شده هشيار
برخيز و صبوحى زن بر زمره مستان
كاينان ز تو مستند در اين نغز شبستان
بشتاب و تلافى كن تاراج زمستان
كو سوخته سرو چمن و لاله بستان
داد دل بُستان ز دى و بهمن بِستان
بين كودك گهواره جدا گشته ز پستان
مادَرْشْ به بستر شده بيمار و نگونسار
فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد
مولاى زمان مهتر صاحبدل امجد
آن سيد مسعود و خداوند مؤيد
پيغمبر محمود ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلّد
اين بس كه خدا گويد: ما كان محمد
بر منزلت و قدرش يزدان كند اقرار
اندر كف او باشد از غيب مفاتيح
واندر رخ او تابد انوار مصابيح(248)
خاك كف پايش به فلك دارد ترجيح
نوش لب لعلش به روان سازد تفريح
قدرش ملكالعرش به ما ساخته تصريح
وين معجزهاش بس كه همى خواند تسبيح
سنگى كه ببوسد كف آن دست گهر بار
اى لعل لبت كرده سبك سنگ گهر را
وى ساخته شيرين كلمات تو شكر را
شيرويه به امر تو دَرَد ناف پدر را
انگشت تو فرسوده كند قرص قمر را
تقدير به ميدان تو افكند سپر را
آهوى ختن نافه كند خون جگر را
تا لايق بزم تو شود نغز و بهنجار
اى مقصد ايجاد سر از خاك به در كن
وز مزرع دين اين خس و خاشاك به در كن
زين پاك زمين مردم ناپاك به در كن
از كشور جم لشكر ضحاك به در كن
از مغز خرد نشئه ترياك به در كن
اين جوق(249) شغالان را از تاك به در كن
وز گله اغنام(250) بران گرگ ستمكار
اى قاضى مطلق كه تو سالار قضايى
وى قائم بر حق كه درين خانه خدايى
تو حافظ ارضىّ و نگهدار سمايى
بر لوح مه و مهر فروغىّ و ضيايى
در كشور تجريد مِهين راهنمايى
بر لشكر توحيد اميرالامرايى
حق را تو ظهيرستى و دين را تو نگهدار
اديبالممالك فراهانى از گويندگان و شاعران دوره بيدارى عهد مشروطيتاست. وى به سال 1277 ه.ق در قريه گازران اراك تولد يافت و در سال 1335ه.ق در تهران چشم از جهان فرو بست.
مسمط مستحكم و شيواى اديبالممالك كه در تهنيت ميلاد مسعود خاتمپيامبران(صلّی الله علیه و آله و سلّم ) است در كمال استوارى و فخامت سروده شده و در آن به شيوهتلويح ابلغ از تصريح گوشههايى از تاريخ را نيز تبيين مىكند.
10) فصيحالزمان
سيد محمد فصيحالزمان فسايى در فاصله سالهاى 1240 تا 1324 هجرىشمسى زندگانى كرد و با يك غزل نام خود را در شمار سرايندگان شيرين سخنشعر پارسى قرار داد.
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى
به كسى جمال خود را ننمودهاى و بينم
همهجا به هر زبانى بود از تو گفتوگويى
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو ببُر سر از تن من، ببر از ميانهگويى
به ره تو بس كه نالم، زغم تو بس كه مويم
شدهام ز ناله نالى، شدهام ز مويه مويى
همه خوشدل اينكه مطرب بزند به تار چنگى
من از آن خوشم كه چنگى بزنم به تار مويى
چه شود كه راه يابد سوى آب، تشنهكامى
چه شود كه كام جويد ز لب تو، كامجويى
شود اينكه از ترحم دمى اى سحاب رحمت
من خشك لب هم آخر ز تو تر كنم گلويى
بشكست اگر دل من به فداى چشم مستت
سر خمّ مى سلامت شكند اگر سبويى
همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا
تو قدم به پيش من نه، بنشين كنار جويى
نه به باغ ره دهندم كه گلى به كام بويم
نه دماغ اينكه از گل شنوم به كام بويى
ز چه شيخ پاكدامن سوى مسجدم بخواند
رخ شيخ و سجدهگاهى، سر ما و خاك كويى
نه وطنپرستى از من به وطن نموده يادى
نه ز من كسى به غربت بنموده جستوجويى
بنموده تيره روزم، ستم سياه چشمى
بنموده مو سپيدم صنمِ سپيد رويى
نظرى به سوىِ رضوانىِ درمندِ مسكين
كه به جز درت اميدش نبود به هيچ سويى
هرگاه اين غزل را مىخوانم بيتى از آن تداعى مىشود كه چون آن عارفسوخته به سبب عناد خصم به بستر افتاده بود. در پاسخ پرسشگرى در كسوتمريدان زمزمه كرد:
بشكست اگر دل من به فداى چشم مستت
سَرِ خُم مىسلامت شكند اگر سبويى
11) پروين اعتصامى
يوسف اعتصامالملك آشتيانى دخترى داشت كه در طول 35 سال زندگانى(1320 - 1285 هجرى شمسى) خود را در رديف شاعران بزرگ پارسى قرار داد.پروين به راستى تواناترين شاعر از ميان زنان پارسىگوى است. شعر پروين پر ازنكات اجتماعى و اخلاقى و انسانى است. وى در خلق و ابداع مضامين بكر وتمثيل و مناظره و پرسش و پاسخ دستى توانا داشت. دفاع از مظلوميت كودكانه ومبارزه فكرى با ظلم و جور و زور و تزوير در شعر پروين مىدرخشد.
محتسب مستى به ره ديد و گريبانش گرفت
مست گفت: اى دوست اين پيراهن است، افسار نيست
گفت: مستى، زان سبب افتان و خيزان مىروى
گفت: جرم راه رفتن نيست، ره هموار نيست
گفت: مىبايد تو را تا خانه قاضى برم
گفت: رو صبح آى، قاضى نيمهشب بيدار نيست
گفت: نزديك است والى را سراى، آنجا شويم
گفت: والى از كجا در خانه خمّار نيست
گفت: تا داروغه را گوييم در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست
گفت: دينارى بده پنهان و خود را وارهان
گفت: كار شرع، كار درهم و دينار نيست
گفت: از بهر غرامت جامهات بيرون كنم
گفت: پوسيده است و جز نقشى ز پود و تار نيست
گفت: آگه نيستى كز سر در افتادت كلاه
گفت: در سر عقل بايد بىكلاهى عار نيست
گفت: بايد حدّ زند هشيار مرد(251) مست را
گفت: هشيارى بيار، اينجا كسى هشيار نيست!
روزى گذشت پادشهى بر گذرگهى(252)
فرياد شوق بر سر هر كوى و بام خاست
پرسيد زان ميانه يكى كودك يتيم
كاين تابناك چيست كه بر تاج پادشاست
آن يك جواب داد چه دانيم ما كه چيست
پيداست آنقدر كه متاعى گرانبهاست
نزديك رفت پيرزنى گوژپشت و گفت:
اين اشك ديده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانى فريفته است
اين گرگ سالهاست كه با گله آشناست
آن پارسا كه دِهْ خَرَد و مُلك رهزن است
آن پادشه كه مال رعيت خُورَدْ گداست
بر قطره سرشك يتيمان نظاره كن
تا بنگرى كه روشنى گوهر از كجاست
پروين به كجروان سخن از راستى چه سود
كو آنچنان كسى كه نرنجد ز حرف راست
مادر موسى چو موسى را به نيل
درفكند، از گفته رب جليل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه
گفت كاى فرزند خرد بىگناه
گر فراموشت كند لطف خداى
چون رهى زين كشتى بىناخداى
گر نيارد ايزد پاكت به ياد
آب، خاكت را دهد ناگه به باد
وحى آمد كاين چه فكر باطل است
رهرو ما اينك اندر منزل است
پرده شك را برانداز از ميان
تا ببينى سود كردى يا زيان
ما گرفتيم آنچه را انداختى
دست حق را ديدى و نشناختى
در تو تنها عشق و مهر مادرى است
شيوه ما عدل و بندهپرورى است
نيست بازى كار حق، حق را مباز
آنچه برديم از تو، باز آريم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دايهاش سيلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغيان مىكنند
آنچه مىگوييم ما، آن مىكنند
ما به دريا حكم طوفان مىدهيم
ما به سيل و موج فرمان مىدهيم
نسبت نسيان به ذات حق مده
بار كفر است اين به دوش خود منه
به كه برگردى به ما بسپاريش
كى تو از ما دوستتر مىداريش
نقش هستى نقشى از ايوان ماست
خاك و باد و آب سرگردان ماست
قطرهاى كز جويبارى مىرود
از پى انجام كارى مىرود
ما بسى گمگشته، باز آوردهايم
ما بسى بىتوشه را پروردهايم
ميهمان ماست، هر كس بينواست
آشنا با ماست، چون بىآشناست
ما بخوانيم، ار چه ما را رد كنند
عيبپوشيها كنيم، ار بد كنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زآتش ما سوخت، هر شمعى كه سوخت(253)
لالهيى با نرگس پژمرده گفت
بين كه ما رخساره چون افروختيم
گفت: ما نيز آن متاع بىبدل
شب خريديم و سحر بفروختيم
آسمان روزى بياموزد تو را
نكتههايى را كه ما آموختيم
خرمى كرديم وقت خرمى
چون زمان سوختن شد، سوختيم
تا سفر كرديم بر ملك وجود
توشه پژمردگى اندوختيم
درزىِ(254) ايام ز آن ره مىشكافت
آنچه را زين راه ما مىدوختيم
12) عمان سامانى
به پرده بود جمال جميل عزّوجل
به خويش خواست كند جلوهاى به صبح ازل
چو خواست آنكه جمال جميل بنمايد
على شد آينه، خيرالكلام قلّ و دلّ
من از مفصل اين نكته مجملى گفتم
تو صد حديث مفصّل بخوان از اين مجمل
اگر عمان سامانى همين سه بيت را گفته بود كافى بود او را شاعرى توانا بناميم.اما گنجينةالاسرار عمان سامانى يك پديده بىنظير ادبى-عرفانى است كهعشقبازى عشاقى چون امام حسين(علیه السلام) را به وجه نيكو تبيين مىكند.
كيست اين پنهان مرا در جان و تن
كز زبان من همى گويد سخن
اينكه گويد از لب من راز كيست
بنگريد اين صاحب آواز كيست
در من اينسان خودنمايى مىكند
ادعاى آشنايى مىكند
باز ساقى بركشد از دل خروش
گفت اى صافىدلان درد نوش
مرد خواهم همتى عالى كند
ساغر ما را ز مىخالى كند
ساقيا لبريز كن ساغر ز مى
انتظار بادهخواران تا به كى
تازه مست جوركش را دور كن
مى به ساغر تا به خط جور(255) كن
باز ليلى زد به گيسو شانه را
سلسله جنبان شد اين ديوانه را
سنگ برداريد اى فرزانگان
اى هجومآرنده بر ديوانگان
از چه بر ديوانهتان آهنگ نيست
او مهيّا شد شما را سنگ نيست
عقل را با عشق تاب جنگ كو
اندر اينجا سنگ بايد سنگ كو
گشته با شور حسينى نغمهگر
كسوت عباسيان كرده ببر
جانب اصحاب تازان با خروش
مشكى از آب حقيقت پر به دوش
تشنه آبش حريفان سر به سر
خود ز مجموع حريفان تشنهتر
چرخ ز استسقاء آبش در طپش
برده او بر چرخ بانگ العطش
خواهرش بر سينه و بر سر زنان
رفت تا گيرد برادر را عنان
سيل اشكش بست بر شه راه را
دود آهش كرد حيران شاه را
در قفاى شاه رفتى هر زمان
بانگ مهلاً مهلاًاش بر آسمان
كاى سوار سرگران كم كن شتاب
جان من لختى سبكتر زن ركاب
تا ببوسم آن رخ دلجوى تو
تا ببويم آن شكنج موى تو
شد سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه چشمى به آن سو كرد باز
ديد مشكين مويى از جنس زنان
بر فلك دستى و دستى بر عنان
زن مگو مردآفرين روزگار
زن مگو بنتالجلال اُختالوقار
زن مگو خاك درش نقش جبين
زن مگو دست خدا در آستين
باز دل بر عقل مىگيرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
مىدراند پرده اهل راز را
مىزند با ما مخالفساز را
اندر اين مطلب عنان از من گرفت
من از او گوش او زبان از من گرفت
سرخوش از صهباى آگاهى شدم
ديگر اينجا زينباللهى شدم
همّتى بايد قدم در راه زن
صاحب آن خواه مرد و خواه زن
پس ز جان بر خواهر استقبال كرد
تا رخش بوسد الف را دال كرد
كاى عنانگير من آيا زينبى
يا كه آه دردمندان در شبى
پيش پاى شوق زنجيرى مكن
راه عشق است اين عنانگيرى مكن
معجر از سر پرده از رخ وا مكن
آفتاب و ماه را رسوا مكن
هر چه باشد تو على را دخترى
ماده شيرا كى كم از شير نرى
با زبان زينبى شاه آنچه گفت
با حسينى گوش، زينب مىشنفت
گوش عشق آرى زبان خواهد ز عشق
فهم عشق آرى بيان خواهد ز عشق
با زبان ديگر اين آواز نيست
گوش ديگر محرم اين راز نيست
13) راجى كرمانى
ميان شعر عمان سامانى و «حمله حيدرى» اثر راجى كرمانى(ملابمانعلى)شاعر عهد قاجار وجه مشترك و همگونى مضامين بسيار يافتم.
گويند او زردشتىِ خوش ضميرى بود كه در خواب از مولا على عليهالسلامتفقد مىبيند و مسلمان مىشود و دل به عشق خاندان نبوى مىسپارد و شعرشجمله نرد عشق باختن با اين ماجراست:
به نام خداوند داناى فرد
كه از خاك آدم پديدار كرد
كند در رحم نقشى از آب و گِل
كه خورشيد از آن نقش گردد خجل
ز خاك آورد نقش سيمينبرى
نگارد ز گل نقش مه پيكرى
ندانم چه لطف اندرين خاك داشت
كه بر سيرت خويش او را نگاشت
مغنّى سراسيمه از جا برآى
به ميخانه با جان مينا برآى
كه با جام مىساقى مىپرست
درآمد به دير خرابات مست
چه ساغر كه از ساغر دست او
مى و ساغر و جام شد مست او
ندانم كه زد در خرابات گام
كه زو مىرسد بوى جان بر مشام
مُغِ مست طنّاز حورىسرشت
به دست از سر خم چو برداشت خشت
چو عكس رخش در دل خم فتاد
برآورد خم صد خروش از نهاد(256)
بده ساقى آن باده لعل رنگ
كه از زرق و سالوس دل گشت تنگ
رخم ز آن مىسرخ كن لالهگون
كه نيلى است از سيلى چرخ دون
بشوى آنچنانم دل از آب خم
كه سازم ره توبه و زهد، گم
در ولادت حضرت على عليهالسلام:
جمال ازل پرده از رخ گشود
جلال خداوند يكتا نمود
برافكند برقع جمال ازل
عيان شد رخ داور بىبدل
جمال و جلال خداوندگار
در اين پرده بىپرده شد آشكار
نه تنها دَرِ كعبه گرديد باز
كه از كعبه آمد برون كعبهساز
هويدا جلال خدايى از او
فروزان فر كبريايى از او
نزول وحى و بيان آن ماجرا به حضرت خديجه(سلام الله علیها ):
بگفتا بخوان نام داناى فرد
كه از خاك آدم پديدار كرد
چو در خلقت خلق گيرد سبق
كند خلقت آدمى از علق
چو بانو نبى را برآشفته ديد
پر از مهر با او سخن گستريد
ز ديدار كه اينچنين تفتهاى
ندانم چه ديدى كه آشفتهاى
پيمبر چو بشنيد از آن ماه راز
به آن ماه پاسخ چنين داد باز:
چه گويم كه من صيد دام كهام
چنين مست و شيدا ز جام كهام
دلم شد به عشق بتى پاىبست
كه او آفريند بت و بتپرست
مرا ناگهان دلبرى دل ربود
كه او جان و دل آفريننده بود
در بيان احوال حضرت زهرا(سلام الله علیها ) :
نگارآفرين تا كشيده نگار
نبسته چنان نقش در روزگار
زمين روشن از نور سيماى او
فلك محو روى دلاراى او
ز بالاش بالاى احمد پديد
ز ديدارش روى محمد پديد
به نيزه شدن سر مبارك امام حسين(علیه السلام ) :
جلال جهان داور دادگر
ز نوك نى و نيزه شد جلوهگر
ز هر بند او نغمهاى گشت راست
ز هر پردهاش نالهاى زار خاست
چو زان سر بر آن نيزه تابيد نور
شد آن نى پر از ناله نخل طور
اندر حديث معراج نبوى:
رسولى كه لولاك در شأن اوست
خديوى كه جبريل دربان اوست
ملايك همه در ركابش دوان
همه مرحباگوى شادىكنان
به اجلال مىرفت آن مقتدى
بدينگونه تا سدرةالمنتهى
چو آمد به نزديك هفتم حجاب
ز جانآفرين آمد او را خطاب
كه من بزم قوسين آراستم
در اين بزمگه مر ترا خواستم
اندر بيان جنگ خندق:
پس آنگاه آن شاه يزدانپرست
سوى ذوالفقار اندر آورد دست
تو گفتى كه دست جهانآفرين
ز غيرت برون آمد از آستين
بلرزيد بر خويشتن كوى و دشت
به عمرو دلاور جهان تيره گشت
اندر نبرد خيبر:
غضنفر از آن كار شد خشمگين
روان شد به سوى در آهنين
خروشيد كاى مردم بدگهر
من اكنون در حصن سازم سپر
چو در حلقه در برآورد دست
درافتاد در حلقه مه شكست
در علم(257)، در از كف كفر كند
پس آنگه سوى آسمانش فكند
بزرگان آن دژ اسير آمدند
به دستش همه دستگير آمدند
اندر ماجراى فتح مكه:
پيمبر چو نزديك بطحا رسيد
به يك منزلى، منزلى را گزيد
سواره درآمد به طوف حرم
حرم سر نهادش به خاك قدم
بدون ستيز و غم و تيغ و تير
شد اسلام يكباره بر كفر چير
على چون به دوش نبى پا نهاد
ز الاّ قدم سوى بالا نهاد
به يك ضرب دست خداى جهان
خدايان برفتند تا آسمان
ز تكبير پر شد به گردون خروش
به كون و مكان اندر افتاد جوش
همه كيش و آيين كفار سوخت
به تن هر يكى رخت اسلام دوخت
در بيان بىوفايى دنيا:
كسى را بقاى ابد يار نيست
به جز خاك او را سر و كار نيست
همه هر چه هستند از خوب و زشت
نباشد به جز خاكشان سرنوشت
در اين خانقه هر كه آمد گذشت
مر او را نباشد دگر بازگشت
چه خوش گفت دانشور روزگار
كه بادا بر او آفرين صدهزار
«پر از مرد دانا بود دامنش
پر از ماهرخ جيب پيراهنش»(258)
14) عارف قزوينى
عارف از جمله هنرمندانى است كه به چندين هنر آراسته بود. او خواننده،نوازنده، شاعر، تصنيفسراى بىنظير دوره قاجاريه محسوب مىشود. عارف ازجمله كسانى است كه تصنيفسرايى را از مديحهگويى و ابتذال خارج كرد و حتىبه جايى رسانيد كه بزرگانى چون ملكالشعرا بهار حق مطلب را از زبان «مرغ سحر»باز گفتند.(259)
در مورد قدرت و ذوق تصنيفسرايى عارف هر چه بگوييم حق مطلب ادانمىشود الّا آنكه نشانههايى از مطلع چند تصنيف او را ذكر كنيم كه چندين دههورد زبان عشّاق ايرانزمين بود و همچنان خواهد بود:
تصنيف ابوعطا:
دل هوس سبزه و صحرا ندارد
ميل به گلگشت و تماشا ندارد
دل سر همراهى با ما ندارد
خون شود اين دل كه شكيبا ندارد
تصنيف دشتى:
از خون جوانان وطن لاله دميده
از ماتم سرو دشان سرو خميده
در سايه گل بلبل از اين غصه خزيده
گل نيز چو من در غمشان جامه دريده
چه كجرفتارى اى چرخ / چه بد كردارى اى چرخ / سَرِ كين دارى اى چرخ
نه دين دارى / نه آيين دارى / نه آيين دارى اى چرخ
تصنيف سهگاه:
افتخار همه آفاقى و منظور منى
شمع جمع همه عشّاق به هر انجمنى
به سر زلف پريشان تو دلهاى پريش
همه خو كرده چو عارف به پريشان وطنى
تصنيف شوشترى:
باد صبا با گل گذر كن، گل گذر كن
از حال گل ما را خبر كن، ما را خبر كن
تصنيف افشارى:
نه قدرت كه با وى نشينم
نه طاقت كه جز وى ببينم
شده است آفت عقل و دينم
اى دلارا، سرو بالا
كار عشقم چه بالا گرفته
بر سر من جنون جا گرفته
جاى عقل عشقت يكجا گرفته (2 بار)
آفت تن، فتنه جان
رهزن دين، دزد ايمان
ترك چشمت نى ز پنهان
آشكارا آشكارا، اى نگارا
خانه دل به يغما گرفته (2 بار)
سوزم از سوز دل ريش
خندم از بخت بد خويش
گريم از دست بدانديش
خواهمش بينم كم و بيش
گريه راه تماشا گرفته (2 بار)
صبح رخ، همچون شب تار
ز مو ريختى مشك تاتار
اى پرىروى عنبرين
موى درازى و تاريكى اى يار
زلفت از شام يلدا گرفته
كارم آشفتگيها گرفته
عشقت اندر سراپا گرفته (2 بار)
با غمت خانه يكجا گرفته (2 بار)
چشم مستت همچو چنگيز
ترك خونخوار است و خونريز
گشته با خلقى دلاويز
زينهار زينهار زينهار اى نگارا
آتش فتنه بالا گرفته (2 بار)
بر دل ريش مزن نيش
ز آه مظلومان بينديش
كن حذر از آه درويش
گويدت دل اى جفا كيش
سختى از سنگ خارا گرفته (2 بار)
غزليات عارف قزوينى نيز شيرين و اديبانه است:
گداى عشقم و سلطان حسن شاه من است
به حسن نيت عشقم خدا گواه من است
خيال روى تو در هر كجا كه خيمه زند
ز بىقراريم آنجا قرارگاه من است
به محفلى كه تويى صدهزار تير نگاه
روانه گشته ولى كارگر نگاه من است
براى خود كلهى دوخت زين نمد هر كس
چه غم ز بىكلهى كه آسمان كلاه من است
اگر چه عشق وطن مىكشد مرا اما
خوشم به مرگ كه اين دوست خيرخواه من است
ز راه كج چو به منزل نمىرسى برگرد
به راه راست كه اين راه شاهراه من است
گريخت هر كه ز ظلمى به مأمنى عارف
شرابخانه در ايران پناهگاه من است
15) ميرزاده عشقى
31 سال عمر بسيار كوتاهى است. اما سيدمحمدرضا ميرزاده عشقى (1342- 1312 ه.ق) ثابت كرد عشقى كه در دل عشقى جوش مىزد او را در اين مدتكوتاه هم عاشق نگه خواهد داشت. لذا شاعر جانبازى كه مىگويد: «خاك وطن كهرفت، چه خاكى به سر كنم؟» همواره زنده خواهد بود و زبان عاشق هميشه از عشقمىگويد و از معشوق زمزمهساز مىكند:
اوايل گل سرخ است و انتهاى بهار
نشستهام سر سنگى، كنار يك ديوار
جوار دره دربند و دامن كهسار
فضاى شمران اندك ز قرب مغرب تار
هنوز بُد اثر روز برفراز اوين
نموده در پس كُه آفتاب تازه غروب
سواد شهر رى از دور نيست پيدا خوب
جهان نه روز بود در شمر، نه شب محسوب
شفق ز سرخى نيميش بيرق آشوب
سپس ز زردى نيميش پرده زرين
چو آفتاب پس كوهسار پنهان شد
ز شرق از پس اشجار مه نمايان شد
هنوز شب نشده آسمان چراغان شد
جهان ز پرتو مهتاب نور باران شد
چو نو عروس سفيداب كرد روى زمين
جهان سپيدتر از فكرهاى عرفانى است
رفيق روح من آن عشقهاى پنهانى است
درون مغزم از افكار خوش چراغانى است
چرا كه در شب مه فكر نيز نورانى است
چنانكه در شب تاريك تيره است و حزين
نشستهام به بلندى و پيش چشمم باز
به هر كجا كه كند چشم كار چشم انداز
فتاده بر سر من فكرهاى دور و دراز
بر آن سرم كه كنم سوى آسمان پرواز
فغان كه دهر به من پر نداده چون شاهين
فكنده نور مه از لابلاى شاخه بيد
به جويبار و چمنزار خالهاى سفيد
بسان قلب پر از يأس و نقطههاى اميد
خوش آن كه دور جوانى من شود تجديد
ز سى عقب بنهم پا به سال بيستمين
حباب سبز چه رنگ است شب ز نور چراغ
نموده است همان رنگ ماه منظر باغ
نشان آرزوى خويش اين دل پرداغ
ز لابلاى درختان همى گرفت سراغ
كجاست آن كه بيايد مرا دهد تسكين
روز مرگ مريم
دو ماه رفته ز پاييز و برگها همه زرد
فضاى شمران از باد مهرگان پر گرد
هواى دربند از قرب ماه آذر سرد
پس از جوانى پيرى بود چه بايد كرد
بهار سبز به پاييز زرد شد منجر
به تازه اول روزست و آفتاب بهناز
فكنده در بُن اشجار سايههاى دراز
روان به روى زمين برگها ياد اياز
به جاى آن شبىام برفراز سنگى باز
نشستهام من و از وضع روزگار پكر
شعاع كم اثر آفتاب افسرده
گياهها همگى خشك و زرد و پژمرده
تمام مرغان سر زير بالها برده
بساط حسن طبيعت همه به هم خورده
بسان بيرق غم سرو آيدم به نظر
به جاى آن كه نشينند مرغهاى قشنگ
به روى شاخه گل، خفتهاند بر سر سنگ
تمام دره دربند زعفرانى رنگ
ز قال و قيل بسى زاغهاى زشت آهنگ
شدهست بيشه پر از بانگ غلغل منكر
نحيف و خشك شده سبزههاى نورسته
كلاغ روى درختان خشك بنشسته
ز هر درخت بسى شاخه باد بشكسته
صفا ز خطّه ييلاق رخت بر بسته
ز كوهپايه همى خرّمى نموده سفر
بهار هر چه نشاط آور و خوش و زيباست
به عكس پاييز افسرده است و غم افزاست
همين كتيبهاى از بىوفايى دنياست
از اين معامله ناپايداريش پيداست
كه هر چه سازد اول، كند خراب آخر
عشقى با عشق زيست و با عشق وطن مرد و او را در ابن بابويه به خاك وطنسپردند تا با خاك وطن همآغوش باشد. بر سنگ مزار عشقى شعر خوشى از سرمدكاشانى شاعر عهد صفوى نوشتهاند كه اگر به اين مناسبت ذكر نمىكرديم لامحالهجايز بود عنوانى را به خود اختصاص دهد:
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
لاغرصفتان زشتخو را نكشند
گر عاشق صادقى ز كشتن مگريز
مردار بود هر آنكه او را نكشند
16) ايرج ميرزا
سالهاى نخستين دبستان بود كه در كلاس درس و راهرو دبستان و كوچه و گذرمحله و كنار سجاده مادربزرگ اين شعر خوش ايرج را زمزمه مىكرديم كه:
گويند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره من
بيدار نشست و خفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شكفتن آموخت
يك حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شيوه راه رفتن آموخت
پس هستى من ز هستى اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
و حالا كه عمرى از آن زمان مىگذرد باز با ايرج هم سخنيم كه:
آه چه غرقاب مهيبى است عشق!
مهلكه پر ز نهيبى است عشق!
غمزه خوبان، دل عالم شكست
شيردل است آنكه از اين غمزه رست
ايرج، مثنوى شيرين و پرشور و حال و عاشقانه «زهره و منوچهر» را با اين دوبيت تمام مىكند و ما را به ولع خواندن خلاصهاى از آن وامىدارد:
صبح نتابيده هنوز آفتاب
وانشده ديده نرگس ز خواب
تازه گل آتشى مشكبوى
شسته ز شبنم به چمن دست و روى
منتظر حوله باد سحر
تا كه كند خشك بدان روى تر
گفت سلام اى پسر ماه و هور
چشم بد از روى نكوى تو دور
اى تو بهين ميوه باغ بهى
غنچه سرخ چمن فرّهى
چين سر زلف عروس حيات
خال دلاراى رخ كاينات
خواهى اگر با دل خود شور كن
هر چه دلت گفت همان طور كن
اين همه بشنيد منوچهر از او
هيچ نيامد به دلش مهر از او
بود در او روح سپاهيگرى
مانع دل باختن و دلبرى
لاجرم از حجب جوابى نداد
يافت خطابى و خطابى نداد
زهره دگر بار سخن ساز كرد
زمزمه دلبرى آغاز كرد
همچو دو پروانه خوش بال و پر
داده عنان بر كف باد سحر
خواست چو با زهره كند گفتوگو
روى هم افتاد دو مژگان او
خفتن مژگانش نه از ناز بود
بلكه در آن خفته يكى راز بود
منع بتان عشق فزونتر كند
ناز دل خونشده خونتر كند
هر چه به آن دير بود دسترس
بيش بود طالب آن را هوس
داد معشوقه به عاشق پيغام
كه كند مادر تو با من جنگ(260)
هر كجا بيندم از دور كند
چهره پرچين و جبين پر آژنگ
با نگاه غضبآلوده زند
بر دل نازك من تير خدنگ
از در خانه مرا طرد كند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده است
شهد در كام من و تست شرنگ
نشوم يكدل و يكرنگ تو را
تا نسازى دل او از خون رنگ
گر تو خواهى به وصالم برسى
بايد اين ساعت بىخوف و درنگ
رَوى و سينه تنگش بدرى
دل برون آرى از آن سينه تنگ
گرم و خونين به منش باز آرى
تا برد ز آينه قلبم زنگ
عاشق بىخرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بىعصمت و ننگ
حرمت مادرى از ياد ببرد
مست از باده و ديوانه ز بنگ
رفت و مادر را افكند به خاك
سينه بدريد و دل آورد به چنگ
قصد سر منزل معشوقه نمود
دل مادر به كفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمين
و اندكى رنجه شد او را آرنگ
آن دم گرم كه جان داشت هنوز
اوفتاد از كف آن بىفرهنگ
از زمين باز چو برخاست، نمود
پى برداشتن دل، آهنگ
ديد كز آن دل آغشته به خون
آيد آهسته برون اين آهنگ
آه دست پسرم يافت خراش
واى پاى پسرم خورد به سنگ
17) اميرى فيروزكوهى
مسند گزين كلبه ويرانه خودم
عشرت فزاى گوشه غمخانه خودم
بيرون ز كنج فقر و قناعت نمىروم
چون گنج آرميده به ويرانه خودم
در طالع رسيده من بخت صيد نيست
دامِ خودم، شكار خودم، دانه خودم
چون شعله هر دم از نفس آتشين خويش
سرگرم مويههاى غريبانه خودم
هر شب چو شمع تازه شود داستان من
حيران ز ناتمامى افسانه خودم
با اين ادب كه قدر خزف نيز نشكنم
بىقدرتر ز گوهر يكدانه خودم
آلوده نيست خرقه ز تردامنى مرا
زان خشك لبتر از لب پيمانه خودم
چون دعوى شناختن ديگران كنم؟
كز خوى ناشناخته بيگانه خودم
بيجا ملامت دل شيدا نمىكنم
عاقل نماتر از دل ديوانه خودم
شد صرف در عمارت دنيا حيات من
پنداشتم امير كه در خانه خودم
استاد سيدكريم اميرى فيروزكوهى به راستى ملكالشعراى عهد ما بود. وى درسال 1289 هجرى شمسى ولادت يافت و در سال 1363 هجرى شمسىدرگذشت.
اميرى فيروزكوهى تقريباً نيمه دوم ايام حيات خود را در انزوا گذرانيد.وى در شعر داراى طبعى رسا و تخيلى لطيف و جوشان بود.
آزاده را جفاى فلك بيش مىرسد
اول بلا به عافيتانديش مىرسد
از هيچ آفريده ندارم شكايتى
بر من هر آنچه مىرسد از خويش مىرسد
چون لاله يك پياله ز خون است روزيم
كان هم مرا ز داغ دل خويش مىرسد
رنج غناست آنچه نصيب توانگر است
طبع غنى به مردم درويش مىرسد
امروز نيز محنت فرداست روزيم
آن بندهام كه رزق من از پيش مىرسد
يك سرِ مو در همه اعضاى من
نيست به فرمان من، اى واى من
عاريتى بيش نبود اى دريغ
عقل من و هوش من و راى من
در غم فردايم و غافل كه كشت
امشبم انديشه فرداى من
چند خورم سنگ حوادث كه نيست
مشت گلى بيش، سراپاى من
خاكم و دورم ز سر كوى تو
آه كه خالىست من و جاى من
با چو منى، دشمنى انصاف نيست
دشمن من بس، غم دنياى من
آينهام، راز درون مرا
نيك توان ديد ز سيماى من
آن به زيان شهره متاعم كه نيست
هيچكسى را سَرِ سوداى من
كرديم صرف كار جهان روزگار را
هر چند ديدهايم سرانجام كار را
اينجا شكنج موى كسم دلنواز نيست
يا رب كجا برم دل اميدوار را
گرم خرام باغى و غافل كه در چمن
هر لاله آتشى است به جان داغدار را
نقشى به جز سياه و سپيدش به كار نيست
برهم زنيد دفتر ليل و نهار را
تا بود پارههاى دلم در كنار بود
از من مپرس قصه بوس و كنار را
ما را امير زنگ غم از دل نمىرود
با آينه است اُلفتِ ديرين غبار را
18) جلالالدين همايى
در عرصه ادب پارسى چه بسيارند بزرگانى كه دامنه مطالعات و تحقيقات وپژوهش و تأليفاتشان آنقدر فراوان است كه شعرشان را تحتالشعاع قرار مىدهد.استاد جلالالدين همايى از جمله اين گروه است. وى در فاصله سالهاى1359-1287 شمسى زندگى كرد و منشا آثار گرانقدر بسيارى شد كه مولوىنامه ازجمله آن است. وى در شعر سنا تخلص مىكرد و در ديوان اشعارش مثنوى «پايانشب سخنسرايى» سوز خاصى دارد:
پايان شب سخنسرايى
مىگفت ز سوز دل همايى
فرياد كزين رباط كهگل
جان مىكنم و نمىكنم دل
جز وهم محالپرورم نيست
مىميرم و مرگ باورم نيست
مرگ آخته تيغ بر گلويم
من مست هوا و آرزويم
روزم سپرى شدهست و سودا
امروز دهد نويد فردا
ماندهست دمى و آرزو ساز
من وعده سال مىدهم باز
آزردهتنى، فسرده جانى
در پوست كشيده استخوانى
نه طاقت رفتن و نه خفتن
نه حال شنيدن و نه گفتن
از بعد شنيد و گفت بسيار
خاموشى بايدم به ناچار
در خوابگه عدم برندم
لب تا ابد از سخن ببندم
زين دود و غبار تيره خاك
غسل و كفنم مگر كند پاك
غزل هاى استاد همايى نيز شور و شر خاصى دارد.
تاجم نمىفرستى تيغم به سر مزن
مرهم نمىگذارى زخم دگر مزن
مرهم نمىنهى بهجراحت نمك مپاش
نوشم نمىدهى به دلم نيشتر مزن
بر فرق اوفتاده بهنخوت لگد مكوب
سنگ ستم بهطاير بىبال و پر مزن
بر نامه اميد فقيران قلم مكش
بر ريشه حيات ضعيفان تبر مزن
گيرم تو خود ز مردم صاحبنظر نهاى
از طعنه، تير بر دل صاحبنظر مزن
تا كم خورى لگد ز خر و سرزنش ز خار
گو سبزه از زمين و گل از شاخ سر مزن
تا غنچه لب گشود سر خود بهباد داد
اى آفتاب دم به نسيم سحر مزن
چون كوه پا بهجاى نگهدار و خويش را
چون بادِ هرزهگرد به هر بام و در مزن
گل جز بهياد نوگل باغ ارم مبوى
مىجز بهياد آن صنم سيمبر مزن
تا بگذرى بخير ازين رهگذر سنا
با رهروان كوى دم از خير و شر مزن
اينجا نواى بلبل و بانگ زغن يكى است
اى عندليب! نغمه ازين بيشتر مزن
اينجا مگس به طعمه كند صيد شاهباز
گو عنكبوت خيمه درين بوم و بر مزن
استاد جلال همايى اصفهانى در كتاب شريف صناعات ادبى در مبحث تعليم وتفسير توارد و سرقت ادبى، قصهاى از روزگار جوانى خويش را بيان مىكند كه:چون در ايام مكتب به همراه پدر به انجمن ادبى صائب مىرفتم، ادباى بسيارىحاضر بودند و هر هفته غزلى از قدما به مسابقه مىنهادند تا اعضاى انجمن بدانوزن و قافيه غزل سرايند و ديگر هفته به ديگران برخوانند. چون غزل مشهورطبيب اصفهانى با اين مطلع به مسابقه نهادند كه:
غمت در نهانخانه دل نشيند
به نازى كه ليلى به محمل نشيند
پدر غزل نابى بدين وزن و قافيه سرود و ديگر هفته بهانجمن شديم و از بدحادثه پيش از نوبت پدر ديگرى غزل خويش را
با مطلعى بدينشرح برخواند كه:
چنان در خم زلفت اين دل نشيند
كه ديوانه اندر سلاسل نشيند
پدر روى درهم كرد و خيره به من نگريست كه معناى آن سرقت ادبى شعر اوبود و مرا مباشر جرم مىپنداشت و من مؤدبانه در او مىنگريستم كه معناى «توارد»داشت و كس جز خداوند بارىتعالى بر من گواه نبود كه به راستى توارد صورتگرفته است.(261)
استاد جلال همايى اگرچه خود را شاعر نمىپنداشت و دل به تحقيق و تفحصدر متون ادبى و تاريخى و عرفانى بسته بود اما گهگاه كه به مناسبتى شعرىمىسرود گدازان بود:
مسجد كبود تبريز
دوشم به حالتى كه نصيب عدو مباد
جام روان ز خون جگر مال مال بود
ساعت به ساعتم تن رنجور مىبكاست
لحظه به لحظهام غم و اندوه مىفزود
گويى به سينهام دلِ از غم پرآبله
چون طفل تب برآمده رخسار مىشخود
نه پنجهاى كز آن در شادى توان گشاد
نه ناخنى كز آن گره غم توان گشود
پوشيده جامهاى به بر از دستباف وهم
اندوه و غصه تارش و تيمار و درد، پود
نه پيكرم چو خاطر افسرده مىگداخت
نه ديدهام چو طالع برگشته مىغنود
در تار و پود هستىام افتاده آتشى
چونانكه برق شعله آتشزنه به پود
بر من فراخناى جهان گشت تنگتر
«گودال باش قافيه» از ديده حسود
گفتم مگر به گردش اطراف كوه و دشت
زنگ ملال ز آينه دل توان زدود
زان پيشتر كه بگذرد از شب يكى دو پاس
هِشتم كتاب و پاى برون از سراى، زود
نابرده ره به نيمه كه ناگه ز بام چرخ
از زير ابر تيره عيان ماه رخ نمود
چون تختهاى ز سيم درخشان درون قير
يا آتشى ز دور نمايان ميان دود
رفتم به راه روشن و خواندم ز روى دل
بر ماه آفرين و به ماه آفرين درود
بارى شدم به دشت و درآمد مرا به چشم
بس منظرى شگفت كه هوشم ز كف ربود
ديوانهوار سر به بيابان گذاشتم
در سر نه فكر مايه و در دل نه رنج سود
چون صيد تيرخورده دوان برفراز و شيب
گه بر شدم به بالا گاه آمدم فرود
ناگه مرا به ربع رشيدى گذر فتاد
ديدم دو مرغِ خسته به بالاى شاخ تود
همچون دو يار زيرك آورده سر به هم
اين يك به نام فاخته و آن ديگر اسفرود
از مسجد جهانشه و ارگ عليشهى
اين مىبگفت قصه و آن نيك مىشنود
خوشتر ز لحن عنقا و ز ضرب فاخته
از كوكو شنيدم كاين داستان سرود:
اين دو بلند جاى كه بينى كنون خراب
در روزگار پيش همانندشان نبود
دست دو شه از اين دو اساس كهن فكند
طرح نوى كه نتوان با صد زبان ستود
اين يك به محكمى چو خورنگاه اصفهان
و آن يك به خرمى بدل سُغد ورز رود
آن يك به هشت گوشه فردوس طعنه زد
وين يك به هفت گنبد افلاك سر بسود
بنشاند دست صنع نهالى به باغ ملك
كز دست باغبان نكشد منت خشود
بود اين دو كاخ نغز درين قوم سفله طبع
چون مصحف كريم كه در خانه جهود
و آخر ز سيلى فلك و سنگ جهل گشت
اندام اين شكسته و رخسار آن كبود
رحمى به حال پيكر صدچاكشان نكرد
جز عنكبوتشان كه به تن تارها تنود
از بس كه خورد تيشه بيدادشان به سر
ديوار از شكاف به نفرين دهان گشود
تبريز را يكى چو صفاهان ببين به عين
وز چشمه دو چشم روان ساز زندهرود(262)
در كام خشك تشنهلبان قطرهاى بريز
اى چشمه اميد اگر نيستى كرود
دست ستمگران كه ز دولت بريده باد
با داس جهل كِشته پيشينيان درود
زين توده جهل پيشه نااهل اَلعَياذ
زين ديو مردمان ستمكار قل اعوذ
خادَند گوييا كه گهى ماده گه نرند
گه معجر است بر سرشان گه كلاهخود
گر صَرصَرِ بلا رسد اين قوم را «سنا»
گو آن كند كه كرد به عاد از دعاى هود
19) ابوالقاسم لاهوتى
در سفر روسيه وقتى در قبرستان موزهمانند نوودويچى مسكو قدم مىزدم،چشمم به سنگ مزار ابوالقاسم لاهوتى، شاعر ايرانىِ خفته در آنجا افتاد. لاهوتى از جمله شاعران سبك بازگشت است كه در فاصله سالهاى 1264 تا1336 شعر زندگى سرود.
فقط سوز دلم را در جهان پروانه مىداند
غمم را بلبلى كاواره شد از لانه مىداند
نگيرم چون ز غيرت، غير مىسوزد به حال من
ننالم چون ز غم، يارم مرا بيگانه مىداند
به اميدى نشستم شكوه خود را به دل گفتم
همى خندد به من، اين هم مرا ديوانه مىداند
به جان او كه دردش را هم از جان دوستتر دارم
ولى مىميرم از اين غم كه داند يا نمىداند
نمىداند كسى كاندر سر زلفش چه خونها شد
وليكن موبهمو اين داستان را شانه مىداند
نصيحتگر، چه مىپرسى علاج جان بيمارم
اصول اين طبابت را فقط جانانه مىداند
با دلم دوش سر زلف تو بازى مىكرد
خواجه با بنده خود بندهنوازى مىكرد
گاه زنجير و گهى مار و گهى گل مىشد
مختصر، زلف كجت شعبدهبازى مىكرد
دل ز تأثير نگاه تو به خالت مىجست
مست را بين به كجا دستدرازى مىكرد!
قصه را راهنبد در حرم ما، چون عشق
شعله افروخته بيگانهگدازى مىكرد
كاشكى ديشب ما صبح نمىشد هرگز،
با دلم دوش سر زلف تو بازى مىكرد(263)
ترسم آزاد نسازد ز قفس صيادم
آنقدر تا كه رود راه چمن از يادم
بس كه ماندم به قفس رنگ گل از يادم رفت
گر چه با عشق وى از مادر گيتى زادم
روز خوبى هم اگر داشتهام يادم نيست
گوئيا يكسره از لانه به دام افتادم
آتش از آه به كاشانه صياد زنم
گر از اين بند اسارت نكند آزادم
شور شيرين و شكرخنده دلدارى نيست
ورنه من در هنر استادتر از فرهادم
بارها دست اجل گشت گريبانگيرم
باز هم دامن عشق تو ز كف ننهادم
دگر اين شكوه ز من پيش رقيبان ظلم است
من كه بىچون و چرا هر چه تو گفتى دادم
گر چه باشد غم عالم به دل لاهوتى
هيچكس در غم من نيست از آن دلشادم
20) رهى معيرى
على دشتى مىگويد: «رهى از شيفتگان سعدى است» و بهراستى هم چنيناست زيرا از بيشتر غزليات روان و پخته و استوار رهى بوى طيبات سعدى مىآيد،شيوه سهل و ممتنع غزل رهى را بنگريد:
غنچه نوشكفته را ماند
نرگس نيم خفته را ماند
دامن افشان گذشت و بازنگشت
عمر از دسترفته را ماند
قد موزون او به جامه سرخ
سرو آتشگرفته را ماند
سوز عشق تو خيزد از نفسم
بوى در گل نهفته را ماند
رفته از ناله رهى تأثير
حرف بسيارگفته را ماند
ز خون رنگين بود چون لاله، دامانى كه من دارم
بود صدپاره همچون گل، گريبانى كه من دارم
مپرس اى همنشين احوال زار من كه چون زلفش
پريشان گردى از حال پريشانى كه من دارم
سيه روزان فراوانند اما كى بود كس را
چنين صبر كم و درد فراوانى كه من دارم
غم عشق تو هر دم آتشى در دل برافروزد
بسوزد خانه را ناخوانده مهمانى كه من دارم
به ترك جان مسكين از غم دل راضىام، اما
به لب از ناتوانى كى رسد جانى كه من دارم(264)
بگفتم چاره كار دل سرگشته كن، گفتا:
بسازد كار او برگشته مژگانى كه من دارم
ندارد صبح روشن روى خندانى كه او دارد
ندارد ابر نيسان چشم گريانى كه من دارم
ز خون رنگين بود چون برگ گل اوراق اين دفتر
مصيبتنامه دلهاست ديوانى كه من دارم
رهى از موج گيسويى دلم چون اشك مىلرزد
به مويى بسته امشب رشته جانى كه من دارم(265)
ياد ايامى كه در گلشن فغانى داشتم
در ميان لاله و گل آشيانى داشتم
گِرد آن شمع طرب مىسوختم پروانهوار
پاى آن سرو روان اشك روانى داشتم
آتشم بر جان ولى از شكوه لب خاموش بود
عشق را از اشك حسرت ترجمانى داشتم
چون سرشك از شوق بودم خاكبوس درگهى
چون غبار از شكر سر بر آستانى داشتم
در خزان با سرو و نسرينم بهارى تازه بود
در زمين با ماه و پروين آسمانى داشتم
درد بىعشقى ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانى داشتم
بلبل طبعم رهى باشد ز تنهايى خموش
نغمهها بودى مرا تا همزبانى داشتم
ما نقد عافيت به مىناب دادهايم
خار و خس وجود به سيلاب دادهايم
رخسار يارگونه آتش از آن گرفت
كاين لاله را ز خون جگر آب دادهايم
آن شعلهايم كز نفس گرم سينه سوز
گرمى به آفتاب جهانتاب دادهايم
در جستوجوى اهل دلى عمر ما گذشت
جان در هواى گوهر ناياب دادهايم
كامى نبردهايم از آن سيمتن رهى
«از دور بوسه بر رخ مهتاب دادهايم»
21) ملكالشعرا بهار
قصيده دماونديه
اى ديو سپيد پاى دربند
اى گنبد گيتى اى دماوند
از سيم به سر يكى كلهخود
زآهن به ميان يكى كمربند
تا چشم بشر نبيندت روى
بنهفته به ابر چهر دلبند
تا وارهى از دم ستوران
وين مردم نحس ديو مانند
با شير سپهر بسته پيمان
با اختر سعد كرده پيوند
چون گشت زمين ز جور گردون
سرد و سيه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلك مشت
آن مشت تويى تو، اى دماوند
تو مشت درشت روزگارى
از گردش قرنها پس افكند
اى مشت زمين بر آسمان شو
بر رى بنواز ضربتى چند
نىنى تو نه مشت روزگارى
اى كوه نيم ز گفته خرسند
تو قلب فسرده زمينى
از درد ورم نموده يك چند
تا درد ورم فرو نشيند
كافور بر آن ضماد كردند
شو منفجر اى دل زمانه
وان آتش خود نهفته مپسند
خامش منشين سخن همى گوى
افسرده مباش خوش همى خند
پنهان مكن آتش درون را
زين سوخته جان شنو يكى پند
گر آتش دل نهفته دارى
سوزد جانت به جانت سوگند
بر ژرف دهانت سخت بندى
بر بسته سپهر زال پر فند
من بند دهانت برگشايم
ور بگشايند بندم از بند
از آتش دل برون فرستم
برقى كه بسوزد آن دهان بند
من اين كنم و بود كه آيد
نزديك تو اين عمل خوشايند
آزاد شوى و بر خروشى
ماننده ديو جسته از بند
هرّاى تو افكند زلازل
از نيشابور تا نهاوند
وز برق تنورهات بتابد
ز البرز اشعه تا به الوند
اى مادر سر سپيد بشنو
اين پند سياهبخت فرزند
بركش ز سر اين سپيد معجر
بنشين به يكى كبود اورند
بگراى چو اژدهاى گرزه
بخروش چو شرزه شير ارغند
تركيبى ساز بىمماثل
معجونى ساز بىهمانند
از نار و سعير و گاز و گوگرد
از دود و حميم و صخره و گند
از آتش آه خلق مظلوم
و از شعله كيفر خداوند
ابرى بفرست بر سر رى
بارانش ز هول و بيم و آفند
بشكن در دوزخ و برون ريز
باداَفره كفر كافرى چند
زانگونه كه بر مدينه عاد
صرصر شرر عدم پراكند
چونان كه بشارسان(پمپى)
ولكان اجل معلق افكند
بفكن ز پى اين اساس تزوير
بگسل ز هم اين نژاد و پيوند
بركن ز بن اين بنا كه بايد
از ريشه بناى ظلم بركند
زين بىخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند
بهار تنها يك شاعر نيست، نويسنده، روزنامهنگار، تاريخنويس، محقق،مترجم، معلم دانشگاه، مرد سياست و بالاخره شاعرى كه ملكالشعراى عصرخويش است. «سبكشناسى» بهار كتابى است كه هر اديب و دانشمندى به آننيازمند است. ديوان اشعار بهار تقريباً همه انواع شعر از قصيده و غزل و قطعه ورباعى و مثنوى و مستزاد و از همه جالبتر تصنيف را در خود دارد. «مرغ سحر»بهراستى سخن جمعىِ ملتى است كه داغ بر دل دارد و آرزوى سحر شدن شامخويش را در ماهور فرياد مىكند:
مرغ سحر ناله سر كن
داغ مرا تازه تر كن
زآه شرر بار، اين قفس را
برشكن و زير و زبر كن
بلبل پر بسته ز كنج قفس درآ
نغمه آزادى نوع بشر سرا
وز نفسى عرصه اين خاك توده را
پر شرر كن
ظلم ظالم، جور صياد
آشيانم، داده بر باد
اى خدا، اى فلك، اى طبيعت
شام تاريك ما را سحر كن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم، ژالهبار است
اين قفس چون دلم تنگوتار است
شعله فكن در قفس اى آه آتشين
دست طبيعت گل عمر مرا مچين
جانب عاشق نگه اى تازه گل از اين
بيشتر كن، بيشتر كن
مرغ بيدل، شرح هجران،
مختصر، مختصر كن!(266)
غزل ملكالشعرا بهار نيز در منتهاى شيوايى و زيبايى است:
من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد
قفسم برده به باغى و دلم شاد كنيد
فصل گل مىگذرد همنفسان بهر خدا
بنشينيد به باغى و مرا ياد كنيد
عندليبان، گل سورى به چمن كرد ورود
بهر شاباش قدومش همه فرياد كنيد
ياد از اين مرغ گرفتار كنيد اى مرغان
چون تماشاى گل و لاله و شمشاد كنيد
هر كه دارد ز شما مرغ اسيرى به قفس
برده در باغ و به ياد منش آزاد كنيد
آشيان من بيچاره دگر سوخت چه باك
فكر ويران شدن خانه صياد كنيد
شمع اگر كشته شد از باد مداريد عجب
ياد پروانه هستى شده بر باد كنيد
بيستون بر سر راه است مباد از شيرين
خبرى گفته و غمگين دل فرهاد كنيد
جور و بيداد كند عمر جوانان كوتاه
اى بزرگان وطن بهر خدا داد كنيد
گر شد از جور شما خانه مورى ويران
خانه خويش محال است كه آباد كنيد
كنج ويرانه زندان شد اگر سهم بهار
شكر آزادى و آن گنج خداداد كنيد
در طواف شمع مىگفت اين سخن پروانهاى
سوختم زين آشنايان اى خوشا بيگانهاى
بلبل از شوق گل و پروانه از سوداى شمع
هر يكى سوزد به نوعى در غم جانانهاى
گر اسير خط و خالى شد دلم، عيبم مكن
مرغ جايى مىرود كانجاست آب و دانهاى
تا نفرمايى كه: «بىپروا نهاى در راه عشق»
شمعوش پيش تو سوزم گر دهى پروانهاى
پادشه را غرفه آبادان و دل خرم چه باك
گر گدايى جان دهد در گوشه ويرانهاى
كى غم بنياد ويران دارد آن كش خانه نيست
رو خبر گير اين معانى را ز صاحبخانهاى
غافلانش باز زنجيرى دگر بر پا نهند
روزى ار زنجير از هم بگسلد ديوانهاى
اين جنون تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
باش كز ما هم فتد اندر جهان افسانهاى
راز طبيعت
دوش در تيرگى عزلت جانفرسايى
گشت روشن دلم از صحبت روشن رايى
هر چه پرسيدم از آن دوست به من داد جواب
چه به از لذت همصحبتى دانايى
آسمان بود بدان گونه كه از سيم سپيد
ميخها كوفته باشد به سيه ديبايى
يا يكى خيمه صد وصله كه از طول زمان
پاره جايى شده و سوخته باشد جايى
گفتم از راز طبيعت خبرت هست، بگو
منتهايى بودش يا بودش مبدايى؟
گفت از اندازه ذرات محيطش چه خبر؟
حيوانى كه بجنبد به تكِ دريايى
گفتم آن مهر منور چه بود؛ گفت: بوَد
در بر دهر دلِ سوخته شيدايى
گفتم اين گوى مدور كه زمين خوانى چيست
گفت سنگى است كهن، خورده بر او تيپايى
گفتم اين انجم رخشنده چه باشد به سپهر؟
گفت بر ريش طبيعت تف سر بالايى
گفتمش هزل فرو نه سخن جِدّ فرماى
گفت والاتر از اين دُنيىِ دون دنيايى
گفتمش قاعده حركت و اين جاذبه چيست؟
گفت از اسرار شكآلودِ ازل ايمايى
گفتم اسرارِ ازل چيست بگو، گفت كه گشت
عاشق جلوه خود شاهدِ بزمآرايى
گشت مجذوبِ خود و دور زد و جلوه نمود
شد از آن جلوه به پا شورى و استيلايى
سربهسر هستى ازاين عشق و ازآن جاذبههاست
باشد اين قصه ز اسرار ازل افشايى
گفتمش چيست جدال وطن و دين؟ گفتا
بر يكى خوان، پىِ نان همهمه و غوغايى
گفتمش مرد رياست كه بود؟ گفت كسى
كز پى رنج و تعب طرح كند دعوايى
گفتم اميد سعادت چه بود در عالم؟
گفت با بىبصرى عشق سمن سيمايى
گفتم اين فلسفه و شعر چه باشد؟ گفتا
دست و پايى شَل و آنگه نظر بينايى
گفتم از علم نظر علم يقين خيزد؟ گفت
نظر و علم و يقين نيست جز استهزايى
گفتمش چيست به گيتى ره تقوا؟ گفتا
بهتر از مهر و محبت نبود تقوايى
گفتم آيين وفا چيست در اين عالم گفت
گفته مبتذلى يا سخن بيجايى
گفتم اين چاشنى عمر چه باشد؟ گفتا
از لب مرگ شكر خنده پر معنايى
گفتم آن خوابِ گران چيست به پايان حيات؟
گفت سِيرى است به سر منزل ناپيدايى
گفتمش صحبت فرداى قيامت چه بُوَد؟
گفت كاش از پىِ امروز بود فردايى
گفتمش(267) چيست بدين قاعده تكليف بهار
گفت اگر دست دهد عشق رخِ زيبايى
22) فرخى يزدى
فرخى يزدى از جمله شعراى معاصر است كه در طلوع مشروطيت به جرگهآزادىخواهان درآمد:
قسم به عزت و قدر و مقام آزادى
كه روح بخش جهانست نام آزادى
فرخى يزدى در سال 1306 ه.ق در يزد زاده شد در سال 1317 هجرىشمسى در زندان به قتل رسيد.
فرخى نيز از جمله شاعرانى است كه بيشتر اشتهار شعرى او از يك غزل است:
شب چو در بستم و مست از مى نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدى آن ترك ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمرى به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشى در دلش افكندم و آبش كردم
غرق خون بود و نمىمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه غم بود و جگر گوشه درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگى كردن من مردن تدريجى بود
آنچه جان كند تنم، عمر حسابش كردم
در موسم گل طرف چمن مىخواهم
با خويش گلى غنچهدهن مىخواهم
ديروز دلم شكست و كردم توبه
و امروز دل توبهشكن مىخواهم
از ديگر غزلهاى فرخى يزدى نيز بوى خوش آزادگى و وطنخواهى استشماممىشود:
همين بس است ز آزادگى نشانه ما
كه زير بار فلك هم نرفته شانه ما
هزار عقده چين را يك انقلاب گشود
ولى به چين دو زلفت شكست شانه ما
ميان اين همه مرغان بستهپر مائيم
كه داده جور تو بر باد آشيانه ما
منبع: سوره مهر