کجاوه سخن -14
کجاوه سخن -14
1. نيما يوشيج
«ول كنيد اسب مرا» مرا به ياد «آب را گل نكنيد» سهراب مىاندازد. بيشترشعرهاى ديگرش نيز چنين است. پس پدربزرگ به هر تقدير ميراثى گذارده است،همين اندازه كافيست، اگر چه عتيقههاى بسيارى نيز دارد:
- آى آدمها، كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد
يك نفر در آب دارد مىسپارد جان
مهتاب
مىتراود مهتاب
مىدرخشد شبتاب
نيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مىشكند
نگران با من استاده سحر
صبح، مىخواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر
در جگر خارى ليكن
از ره اين سفرم مىشكند
نازكآراى تن ساق گلى
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اى دريغا! به برم مىشكند
دستها مىسايم
تا درى بگشايم
بر عبث مىپايم
كه به در كس آيد
در و ديوار به هم ريختهشان
بر سرم مىشكند
مىتراود مهتاب
مىدرخشد شبتاب
مانده پاى آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردى تنها
كولهبارش بر دوش
دست او بر در، مىگويد با خود:
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مىشكند
نيما سنتشكن شعر عروضى در خصوص وزن شعر خويش چنين مىگويد:«پايه اين اوزان، همان بحور عروضى است منتها من مىخواهم بحور عروضى برما تسلط نداشته باشند. بلكه ما طبق حالات و عواطف خود بر بحور عروضىمسلط باشيم».(310)
2. سهراب سپهرى
اهل كاشانم.
روزگارم بد نيست.
تكهنانى دارم، خردههوشى، سر سوزن ذوقى.
مادرى دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانى، بهتر از آب روان.
و خدايى كه در اين نزديكى است:
لاى اين شببوها، پاى آن كاج بلند.
روى آگاهى آب، روى قانون گياه.
من مسلمانم.
قبلهام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجرهها مىگيرم.
در نمازم جريان دارد ماه، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتى مىخوانم
كه اذانش را باد، گفته باشد، سر گلدسته سرو.
من نمازم را، پى «تكبيرةالاحرام» علف مىخوانم،
پى «قد قامت» موج.
كعبهام بر لب آب،
كعبهام زير اقاقيهاست.
كعبهام مثل نسيم، مىرود باغ به باغ، مىرود شهر به شهر.
«حجرالاسود» من روشنى باغچه است.
اهل كاشانم.
پيشهام نقاشى است:
گاهگاهى قفسى مىسازم با رنگ، مىفروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زندانى است
دل تنهايىتان تازه شود.
چه خيالى، چه خيالى،... مىدانم
پردهام بىجان است.
خوب مىدانم، حوض نقاشى من بىماهى است.
اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهى در هند، به سفالينهاى از خاك «سيلك»
نسبم شايد، به زنى فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دوبار آمدن چلچلهها، پشت دو برف.
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابى.
پدرم پشت زمانها مرده است.
پدرم وقتى مرد، آسمان آبى بود،
مادرم بىخبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتى مرد، پاسبانها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد: چند من خربزه مىخواهى؟
من از او پرسيدم: دل خوش سيرى چند؟
پدرم نقاشى مىكرد.
تار هم مىساخت، تار هم مىزد.
خط خوبى هم داشت.
باغ ما در طرف سايه دانايى بود.
باغ ما جاى گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد، قوسى از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز، مىجويدم در خواب.
آب بىفلسفه مىخوردم.
توت بىدانش مىچيدم.
تا انارى تركى برمىداشت، دست فواره خواهش مىشد.
تا چلويى مىخواند، سينه از ذوق شنيدن مىسوخت.
گاه تنهايى، صورتش را به پس پنجره مىچسبانيد.
شوق مىآمد، دست در گردن حس مىانداخت.
فكر، بازى مىكرد.
زندگى چيزى بود، مثل يك بارش عيد، يك چنار پرسار.
زندگى در آن وقت، صفى از نور و عروسك بود.
يك بغل آزادى بود.
زندگى در آن وقت، حوض موسيقى بود.
طفل، پاورچين پاورچين، دور شد كمكم در كوچه سنجاقكها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر.
من به مهمانى دنيا رفتم.
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغانى دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه شك،
تا هواى خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسى رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،
تا صداى پر تنهايى.
چيزها ديدم در روى زمين:
كودكى ديدم، ماه را بو مىكرد.
قفسى بىدر ديدم كه در آن، روشنى پرپر مىزد.
نردبانى كه از آن، عشق مىرفت به بام ملكوت.
من زنى را ديدم، نور در هاون مىكوبيد.
ظهر در سفره آنان نان بود، سبزى بود، دورى شبنم بود،
كاسه داغ محبت بود.
من گدايى ديدم، دربهدر مىرفت آواز چكاوك مىخواست.
و سپورى كه به يك پوسته خربزه مىبرد نماز.
برهاى را ديدم، بادبادك مىخورد.
من الاغى ديدم، ينجه را مىفهميد.
در چراگاه «نصيحت» گاوى ديدم سير.
شاعرى ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مىگفت: «شما»
من كتابى ديدم، واژههايش همه از جنس بلور.
كاغذى ديدم، از جنس بهار.
موزهاى ديدم دور از سبزه،
مسجدى دور از آب.
سر بالين فقيهى نوميد، كوزهاى ديدم لبريز سؤال.
قاطرى ديدم بارش «انشا»
اشترى ديدم بارش سبد خالى «پند و امثال».
عارفى ديدم بارش «تنناها يا هو».
من قطارى ديدم، روشنايى مىبرد.
من قطارى ديدم، فقه مىبرد و چه سنگين مىرفت.
من قطارى ديدم، كه سياست مىبرد (و چه خالى مىرفت.)
من قطارى ديدم، تخم نيلوفر و آواز قنارى مىبرد.
و هواپيمايى، كه در آن اوج هزاران پايى.
خاك از شيشه آن پيدا بود:
كاكل پوپك،
خالهاى پر پروانه،
عكس غوكى در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايى.
خواهش روشن يك گنجشك، وقتى از روى چنارى به زمين مىآيد.
و بلوغ خورشيد.
و همآغوشى زيباى عروسك با صبح.
پلههايى كه به گلخانه شهوت مىرفت.
پلههايى كه به سردابه الكل مىرفت.
پلههايى كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضى حيات،
پلههايى كه به بام اشراق،
پلههايى كه به سكوى تجلى مىرفت.
مادرم آن پايين
استكانها را در خاطره شط مىشست.
شهر پيدا بود:
رويش هندسى سيمان، آهن، سنگ.
سقف بىكفتر صدها اتوبوس.
گلفروشى گلهايش را مىكرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس، شاعرى تابى مىبست.
پسرى سنگ به ديوار دبستان مىزد.
كودكى هسته زردآلو را، روى سجاده بىرنگ پدر تف مىكرد.
و بزى از «خزر» نقشه جغرافى، آب مىخورد.
بند رختى پيدا بود: سينهبندى بىتاب.
چرخ يك گارى در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گارىچى،
مرد گارىچى در حسرت مرگ،
عشق پيدا بود، موج پيدا بود.
برف پيدا بود، دوستى پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود، عكس اشيا در آب.
سايهگاه خنك ياختهها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشرى.
فصل ولگردى در كوچه زن.
بوى تنهايى در كوچه فصل.
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.
سفر دانه به گل.
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاك.
ريزش تاك جوان از ديوار.
بارش شبنم روى پل خواب.
پرش شادى از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت كلام.
جنگ يك روزنه با خواهش نور.
جنگ يك پله با پاى بلند خورشيد.
جنگ تنهايى با يك آواز.
جنگ زيباى گلابيها با خالى يك زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ «نازى»ها با ساقه ناز.
جنگ طوطى و فصاحت با هم.
جنگ پيشانى با سردى مهر.
حمله كاشى مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشكر پروانه به برنامه «دفع آفات».
حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر «لولهكشى».
حمله هنگ سياه قلم نى به حروف سربى.
حمله واژه به فك شاعر.
فتح يك قرن به دست يك شعر.
فتح يك باغ به دست يك سار.
فتح يك كوچه به دست دو سلام.
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبى.
فتح يك عيد به دست دو عروسك، يك توپ.
قتل يك جغجغه روى تشك بعدازظهر.
قتل يك قصه سر كوچه خواب.
قتل يك غصه به دستور سرود.
قتل مهتاب به فرمان نئون.
قتل يك بيد به دست «دولت».
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.
همه روى زمين پيدا بود:
نظم در كوچه يونان مىرفت.
جغد در «باغ معلق» مىخواند.
باد در گردنه خيبر، بافهاى از خس تاريخ به خاور مىراند.
روى درياچه آرام «نگين»، قايقى گل مىبرد.
در بنارس سر هر كوچه چراغى ابدى روشن بود.
مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشتها را، كوهها را ديدم.
آب را ديدم، خاك را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت ديدم.
اهل كاشانم، اما
شهر من كاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب، من با تب
خانهاى در طرف ديگر شب ساختهام.
من در اين خانه به گمنامى نمناك علف نزديكم.
من صداى نفس باغچه را مىشنوم
و صداى ظلمت را، وقتى از برگى مىريزد.
و صداى، سرفه روشنى از پشت درخت.
عطسه آب از هر رخنه سنگ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداى صاف، باز و بسته شدن پنجره تنهايى.
و صداى پاك پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خوددارى روح.
من صداى قدم خواهش را مىشنوم
و صداى پاى قانونى خون را در رگ،
ضربان سحر چاه كبوترها،
تپش قلب شب آدينه،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه پاك حقيقت از دور.
من صداى وزش ماده را مىشنوم
و صداى كفش ايمان را در كوچه شوق.
و صداى باران را، روى پلك تر عشق،
روى موسيقى غمناك بلوغ،
روى آواز انارستانها.
و صداى متلاشى شدن شيشه شادى در شب،
پارهپاره شدن كاغذ زيبايى،
پر و خالى شدن كاسه غربت از باد.
من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گلها را مىگيرم.
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشيا جارى است.
روح من كمسال است.
روح من گاهى از شوق، سرفهاش مىگيرد.
روح من بيكار است:
قطرههاى باران را، درز آجرها را، مىشمارد.
روح من گاهى، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدم بيدى، سايهاش را بفروشد به زمين.
رايگان مىبخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگى هست، شور من مىشكفد.
بوته خشخاشى، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را مىدانم.
مثل يك گلدان، مىدهم گوش به موسيقى روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كششهاى بلند ابدى.
تا بخواهى خورشيد، تا بخواهى پيوند، تا بخواهى تكثير.
من به سيبى خوشنودم.
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگى پاك قناعت دارم.
من نمىخندم اگر بادكنك مىتركد.
و نمىخندم اگر فلسفهاى، ماه را نصف كند.
من صداى پر بلدرچين را، مىشناسم،
رنگهاى شكم هوبره را، اثر پاى بز كوهى را.
خوب مىدانم ريواس كجا مىرويد،
سار كى مىآيد، كبك كى مىخواند، باز كى مىميرد،
ماه در خواب بيابان چيست،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت، زير دندان همآغوشى.
زندگى رسم خوشايندى است.
زندگى بال و پرى دارد با وسعت مرگ،
پرشى دارد اندازه عشق.
زندگى چيزى نيست، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگى جذبه دستى است كه مىچيند.
زندگى نوبر انجير سياه، در دهان گس تابستان است.
زندگى، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگى تجربه شبپره در تاريكى است.
زندگى حس غريبى است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگى سوت قطارى است كه در خواب پلى مىپيچد.
زندگى ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،
لمس تنهايى «ماه»،
فكر بوييدن گل در كرهاى ديگر.
زندگى شستن يك بشقاب است.
زندگى يافتن سكه دهشاهى در جوى خيابان است.
زندگى «مجذور» آينه است،
زندگى گل به «توان» ابديت،
زندگى «ضرب» زمين در ضربان دل ما،
زندگى «هندسه» ساده و يكسان نفسهاست.
هر كجا هستم، باشم.
آسمان مال من است.
پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است.
چه اهميت دارد.
گاه اگر مىرويند.
قارچهاى غربت؟
من نمىدانم.
كه چرا مىگويند: اسب حيوان نجيبى است، كبوتر زيباست.
و چرا در قفس هيچكسى كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد؟
چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژهها را بايد شست.
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.
چترها را بايد بست،
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازى كرد.
زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت.
زندگى تر شدن پى در پى،
زندگى آبتنى كردن در حوضچه «اكنون» است.
رختها را بكنيم:
آب در يك قدمى است.
روشنى را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
گرمى لانه لكلك را ادراك كنيم.
روى قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد،
و نگوييم كه شب چيز بدى است.
و نگوييم كه شبتاب ندارد خبر از بينش باغ.
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ، اين همه سبز.
صبحها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالى سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نخوانيم كتابى كه در آن باد نمىآيد
و كتابى كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابى كه در آن ياختهها بىبعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود، زندگى چيزى كم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه مىخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود، دست ما در پى چيزى مىگشت.
و بدانيم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون مىشد.
و بدانيم كه پيش از مرجان، خلأيى بود در انديشه درياها.
و نپرسيم كجاييم،
بو كنيم اطلسى تازه بيمارستان را.
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبى است.
و نپرسيم پدرهاى پدرها چه نسيمى، چه شبى داشتهاند.
پشت سر نيست فضايى زنده.
پشت سر مرغ نمىخواند.
پشت سر باد نمىآيد.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روى همه فرفرهها خاك نشسته است.
پشت سر خستگى تاريخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مىريزد.
لب دريا برويم،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب.
ريگى از روى زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم.
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
(ديدهام گاهى در تب، ماه مىآيد پايين،
مىرسد دست به سقف ملكوت.
ديدهام، سهره بهتر مىخواند.
گاه زخمى كه به پا داشتهام
زير و بمهاى زمين را به من آموخته است.
گاه در بستر بيمارى من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزونتر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس.)
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقى جارى است.
مرگ در آب و هواى خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مىگويد.
مرگ با خوشه انگور مىآيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخْگلو مىخواند.
مرگ مسئول قشنگى پر شاپرك است.
مرگ گاهى ريحان مىچيند.
مرگ گاهى ودكا مىنوشد.
گاه در سايه نشسته است به ما مىنگرد،
و همه مىدانيم
ريههاى لذت، پر اكسيژن مرگ است.)
در نبنديم به روى سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاى صدا مىشنويم.
پرده را برداريم:
بگذاريم كه احساس هوايى بخورد.
بگذاريم بلوغ، زير هر بوته كه مىخواهد بيتوته كند.
بگذاريم غريزه پى بازى برود.
كفشها را بكند، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد.
بگذاريم كه تنهايى آواز بخواند.
چيز بنويسد.
به خيابان برود.
ساده باشيم.
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.
كار ما نيست شناسايى «راز» گل سرخ،
كار ما شايد اين است
كه در «افسون» گل سرخ شناور باشيم.
پشت دانايى اردو بزنيم.
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.
صبحها وقتى خورشيد، درمىآيد متولد بشويم.
هيجانها را پرواز دهيم.
روى ادراك فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنيم.
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاى «هستى».
ريه را از ابديت پر و خالى بكنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
نام را باز ستانيم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روى پاى تر باران به بلندى محبت برويم.
در به روى بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پى آواز حقيقت بدويم.
كاشان، قريه چنار، تابستان 1343
آب
آب را گل نكنيم
در فرودست انگار، كفترى مىخورد آب
يا كه در بيشه دور، سيرهاى پر مىشويد
يا در آبادى، كوزهاى پر مىگردد
آب را گل نكنيم
شايد اين آب روان مىرود پاى سپيدارى تا فرو شويد اندوه دلى، دستِدرويشى شايد نانِ خشكيده فرو برده در آب
زن زيبايى آمد لب رود
آب را گل نكنيم.
روى زيبا دو برابر شده است
چه گوارا اين آب
چه زلال اين رود
مردم بالادست چه صفايى دارند.
چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شيرافشان باد
من نديدم دهشان
بىگمان پاى چپرهاشان جا پاى خداست
ماهتاب آنجا مىكند روشن پهناى كلام
بىگمان در ده بالادست چينهها كوتاه است
مردمش مىدانند كه شقايق چه گلى است
بىگمان آنجا آبى، آبى است
غنچهاى مىشكفد، اهل ده با خبرند
چه دهى بايد باشد
كوچهباغش پر موسيقى باد
مردمانِ سر رود، آب را مىفهمند
گِل نكردندش، ما نيز
آب را گل نكنيم
واحهاى در لحظه
به سراغ من اگر مىآييد
پشت هيچستانم
پشت هيچستان جايى است
پشت هيچستان رگهاى هوا، پُرِ قاصدهايى است
كه خبر مىآرند از گلِ واشده دورترين بوته خاك.
روى شنها هم نقشهاى سم اسبان سواران ظريفى است كه صبح به سر تپهمعراج شقايق رفتند
پشت هيچستان، چتر خواهش باز است
تا نسيم عطشى در بُنِ برگى بدود
زنگ باران به صدا مىآيد.
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايى، سايه نارونى تا ابديت جارى است.
به سراغ من اگر مىآييد
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بردارد
چينى نازك تنهايى من
نشانى
«خانه دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسيد سوار. آسمان مكثى كرد
رهگذر شاخه نورى كه به لب داشت به تاريكى شنها بخشيد و به انگشت نشانداد سپيدارى و گفت:
«نرسيده به درخت
كوچهباغى است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاى صداقت آبى است
مىروى تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مىآرد
پس به سمت گل تنهايى مىپيچى
دو قدم مانده به گل
پاى فواره جاويد اساطير زمين مىمانى
و تو را ترسى شفاف فرا مىگيرد
در صميميت سيال فضا، خشخشى مىشنوى
كودكى مىبينى
رفته از كاج بلندى بالا، جوجه بردارد از لانه نور و از او مىپرسى
خانه دوست كجاست؟»
3. حميد مصدق
تو به من خنديدى
و نمىدانستى من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پى من تند دويد
سيب را دست تو ديد
سيب دندانزده از دست تو افتاد به خاك
غضبآلود، به من كرد نگاه
و هنوز سالها هست كه در گوش من آرام آرام
رفتن گام تو تكراركنان
مىدهد آزارم
و من انديشهكنان، غرق اين پندارم
كه چرا خانه كوچك ما سيب نداشت
قصيده آبى، خاكسترى، سياه
در شبان غم تنهايى خويش،
عابد چشم سخنگوى توام.
من در اين تاريكى،
من در اين تيرهشب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوى توام.
گيسوانِ تو پريشانتر از انديشه من،
گيسوان تو شب بىپايان.
جنگل عطرآلود.
شكن گيسوى تو،
موج درياى خيال.
كاش با زورقِ انديشه شبى،
از شطِ گيسوى موّاج تو، من
بوسهزن بر سر هر موج گذر مىكردم.
كاش بر اين شط مواجِ سياه،
همه عمر سفر مىكردم.
من هنوز از اثر عطر نفسهاى تو سرشار سرور،
گيسوان تو در انديشه من،
گرم رقصى موزون.
كاشكى پنجه من،
در شب گيسوى پرپيچ تو راهى مىجست.
چشم من، چشمه زاينده اشك،
گونهام بستر رود.
كاشكى همچو حبابى بر آب،
در نگاه تو رها مىشدم از بود و نبود.
شب تهى از مهتاب،
شب تهى از اختر،
ابر خاكسترى بىباران پوشانده،
آسمان را يكسر.
ابر خاكسترى بىباران دلگير است،
و سكوتِ تو پسِ پرده خاكسترىِ سردِ كدورت افسوس!
سخت دلگيرتر است.
شوق بازآمدن سوى توام هست.
- اما،
تلخىِ سردِ كدورت در تو،
پاى پوينده راهم بسته،
ابر خاكسترى بىباران،
راه بر مرغ نگاهم بسته،
واى، باران،
باران،
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
- چه كسى نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربىرنگ،
من درونِ قفسِ سردِ اتاقم دلتنگ.
مىپرد مرغ نگاهم تا دور،
واى، باران،
باران،
پرِ مرغانِ نگاهم را شست.
خواب رؤياى فراموشيهاست!
خواب را دريابم،
كه در آن دولت خاموشيهاست.
من شكوفايى گلهاى اميدم را در روياها مىبينم،
و ندايى كه به من مىگويد:
«گرچه شب تاريك است
«دل قوى دار،
سحر نزديك است.»
دلِ من، در دلِ شب،
خواب پروانه شدن مىبيند.
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مىچيند.
آسمانها آبى،
- پرِ مرغان صداقت آبىست -
ديده در آينه صبح تو را مىبيند.
از گريبان تو صبح صادق،
مىگشايد پر و بال.
تو گل سرخ منى
تو گل ياسمنى
تو چنان شبنم پاك سحرى؟
- نه، از آن پاكترى
تو بهارى؟ - نه، بهاران از توست.
از تو مىگيرد وام،
هر بهار اين همه زيبايى را.
هوس باغ و بهارانم نيست
اى بهين باغ و بهارانم تو!
سبزى چشم تو -
- درياى خيال.
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز،
مزرع سبز تمنايم را.
اى تو چشمانت سبز
در من اين سبزى هذيان از توست.
سبزى چشم تو تخديرم كرد.
حاصل مزرعه سوختهبَرگم از توست.
زندگى از تو و
- مرگم از توست.
سيلِ سيّالِ نگاهِ سبزت،
همه بنيان وجودم را ويرانهكنان مىكاود.
من به چشمان خيالانگيزت معتادم؛
و در اين راه تباه،
عاقبت هستى خود را دادم.
آه سرگشتگىام در پى آن گوهر مقصود چرا
در پى گمشده خود به كجا بشتابم؟
مرغ آبى اينجاست.
در خود آن گمشده را دريابم.
در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
كاروانهاى فرومانده خواب از چشمت بيرون كن!
باز كن پنجره را!
تو اگر باز كنى پنجره را،
من نشان خواهم داد،
به تو زيبايى را.
بگذر از زيور و آراستگى
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
كه در آن شوكتِ پيراستگى
چه صفايى دارد
آرى از سادگىاش،
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مىبارد.
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسى عروسكهاى
كودكِ خواهر خويش؛
كه در آن مجلس جشن
صحبتى نيست ز دارايى داماد و عروس
صحبت از سادگى و كودكى است
چهرهاى نيست عبوس.
كودكِ خواهر من
در شب جشنِ عروسىِ عروسكهايش مىرقصد
كودك خواهر من،
امپراطورى پر وسعتِ خود را هر روز،
شوكتى مىبخشد.
كودكِ خواهر من نام تو را مىداند
نامِ تو را مىخواند!
- گُلِ قاصد آيا
با تو اين قصه خوش خواهد گفت؟! -
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سرِ رودِ خروشانِ حيات،
آب اين رود به سرچشمه نمىگردد باز؛
بهتر آن است كه غفلت نكنيم از آغاز.
باز كن پنجره را! -
- صبح دميد!.
چه شبى بود و چه فرخندهشبى.
آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد.
كودك قلب من اين قصه شاد،
از لبان تو شنيد:
«زندگى رويا نيست.
«زندگى زيبايىست.
«مىتوان،
«بر درختى تهى از بار، زدن پيوندى.
«مىتوان در دل اين مزرعه خشك و تهى بذرى ريخت.
«مىتوان،
«از ميان فاصلهها را برداشت.
«دل من با دل تو،
«هر دو بيزار از اين فاصلههاست.
قصه شيرينىست.
كودك چشم من از قصه تو مىخوابد.
قصه نغز تو از غصه تهىست.
باز هم قصه بگو،
تا به آرامش دل،
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم.
گُلبهگُل، سنگبهسنگِ اين دشت
يادگاران تواند
رفتهاى اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تواند
در دلم آرزوى آمدنت مىميرد
رفتهاى اينك، اما آيا
باز برمىگردى؟
چه تمناى محالى دارم
خندهام مىگيرد!
چه شبى بود و چه روزى افسوس!
با شبان رازى بود.
روزها شورى داشت.
ما پرستوها را،
از سر شاخه به بانگ هِىهِى،
مىپرانديم در آغوش فضا.
ما قناريها را،
از درون قفس سرد رها مىكرديم.
آرزو مىكردم،
دشت سرشار ز سرسبزى روياها را
من گمان مىكردم،
دوستى همچون سروى سرسبز،
چار فصلش همه آراستگىست.
من چه مىدانستم،
هيبت بادِ زمستانى هست.
من چه مىدانستم.
سبزه مىپژمرد از بىآبى؛
سبزه يخ مىزند از سردى دى.
من چه مىدانستم،
دلِ هر كس دل نيست
قلبها، ز آهن و سنگ
قلبها، بىخبر از عاطفهاند.
از دلم رُست گياهى سرسبز،
سر برآورد، درختى شد،
نيرو بگرفت.
برگِ بر گردون سود.
اين گياه سرسبز.
اين بَرآورده درخت اندوه،
حاصلِ مهر تو بود
و چه روياهايى!
كه تبه گشت و گذشت.
و چه پيوند صميميتها،
كه به آسانى يك رشته گسست.
چه اميدى، چه اميد؟
چه نهالى كه نشاندم من و بىبَر گرديد.
دلِ من مىسوزد،
كه قناريها را پر بستند.
كه پرِ پاك پرستوها را بشكستند.
و كبوترها را
- آه، كبوترها را...
و چه اميد عظيمى به عبث انجاميد.
در ميان من و تو فاصلههاست.
گاه مىانديشم،
- مىتوانى تو به لبخندى اين فاصله را بردارى!
تو توانايى بخشش دارى.
دستهاى تو توانايى آن را دارد؛
- كه مرا
زندگانى بخشد.
چشمهاى تو به من مىبخشد
شورِ عشق و مستى
و تو چون مصرع شعرى زيبا،
سطرِ برجستهاى از زندگى من هستى
دفتر عمر مرا،
با وجود تو شكوهى ديگر،
رونقى ديگر هست.
مىتوانى تو به من،
زندگانى بخشى؛
يا بگيرى از من،
آنچه را مىبخشى
من به بىسامانى،
باد را مىمانم.
من به سرگردانى،
ابر را مىمانم.
من به آراستگى خنديدم.
من ژوليده به آراستگى خنديدم.
- سنگ طفلى، اما،
خواب نوشينِ كبوترها را در لانه مىآشفت.
قصه بى سر و سامانى من،
باد با برگِ درختان مىگفت.
باد با من مىگفت:
«چه تهىدستى، مَرد!
ابر باور مىكرد.
من در آيينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم.
آه مىبينم، مىبينم
تو به اندازه تنهايى من خوشبختى
من به اندازه زيبايى تو غمگينم
چه اميد عبثى
من چه دارم كه تو را درخور؟
- هيچ.
من چه دارم كه سزاوار تو؟
- هيچ.
تو همه هستى من، هستى من
تو همه زندگى من هستى.
تو چه دارى؟
- همه چيز.
تو چه كم دارى؟
- هيچ.
بى تو در مىيابم،
چون چناران كهن
از درون تلخى واريزم را.
كاهش جان من اين شعر من است.
آرزو مىكردم،
كه تو خواننده شعرم باشى.
- راستى شعر مرا مىخوانى؟ -
نه، دريغا، هرگز،
باورم نيست كه خواننده شعرم باشى.
- كاشكى شعر مرا مىخواندى! -
بىتو من چيستم؟ ابر اندوه
بىتو سرگردانتر، از پژواكم
- در كوه
گِردبادم در دشت،
برگ پاييزم، در پنجه باد.
بىتو، سرگردانتر،
از نسيمِ سَحرم
از نسيمِ سحرِ سرگردان
بىسر و بىسامان
بىتو - اشكم،
دردم،
آهم.
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم.
بىتو خاكستر سردم، خاموش،
نتپد ديگر در سينه من، دل با شوق،
نه مرا بر لب، بانگ شادى،
- نه خروش
بىتو ديو وحشت
هر زمان مىدردم
بىتو احساس من از زندگى بىبنياد،
واندر اين دوره بيدادگريها هر دم
كاستن،
كاهيدن،
كاهش جانم،
كم
كم.
چه كسى خواهد ديد،
مُردنم را بىتو؟
بىتو مُردم، مُردم.
گاه مىانديشم،
خبرِ مرگ مرا با تو چه كس مىگويد؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسى مىشنوى، روى تو را
كاشكى مىديدم.
شانه بالا زدنت را،
- بىقيد
و تكان دادن دستت كه،
- مهم نيست زياد -
و تكان دادن سر را كه،
- عجيب! عاقبت مرد؟
- افسوس!
- كاشكى مىديدم!
من به خود مىگويم:
«چه كسى باور كرد
«جنگل جان مرا
«آتشِ عشقِ تو خاكستر كرد؟
بادِ كولى، اى باد!
تو چه بىرحمانه،
شاخ پر برگِ درختان را عريان كردى؛
و جهان را به سموم نفست ويران كردى
بادِ كولى تو چرا زوزهكشان،
همچنان اسبى بگسستهعنان،
سُم فرو كوبان بر خاك، گذشتى همه جا؟
آن غبارى كه برانگيزاندى،
سخت افزون مىكرد
تيرگى را در دشت.
و شفق، اين شفق شنگرفى،
بوى خون داشت، افق خونين بود.
كولىِ بادِ پريشان دلِ آشفتهصفت!
تو مرا بدرقه مىكردى هنگام غروب!
تو به من گفتى:
- صبح پاييز تو، ناميمون بود!
من سفر مىكردم،
و در آن تنگ غروب؛
ياد مىكردم از آن تلخى گفتارش در صادق صبح،
دلِ من پر خون بود
در من اينك كوهى،
سربرافراشته از ايمان است.
من به هنگام شكوفايى گلها در دشت،
باز برمىگردم
و صدا مىزنم:
- «آى!
«باز كن پنجره را،
«باز كن پنجره را -
- در بگشا!
«كه بهاران آمد!
«كه شكفته گل سرخ
«به گلستان آمد!
«باز كن پنجره را!
«كه پرستو پر مىشويد در چشمه نور.
«كه قنارى مىخواند، -
- مىخواند آوازِ سرور،
«كه:
- بهاران آمد
«كه شكفته گل سرخ
«به گلستان آمد!
سبز برگان درختانِ همه دنيا را،
نشمرديم هنوز.
من صدا مىزنم:
- «آى!
«باز كن پنجره، باز آمدهام.
«من پس از رفتنها، رفتنها؛
«با چه شور و چه شتاب
«در دلم شوق تو، اكنون به نياز آمدهام
داستانها دارم،
از دياران كه سفر كردم و رفتم بىتو.
از دياران كه گذر كردم و رفتم بىتو.
بىتو مىرفتم، مىرفتم، تنها، تنها.
و صبورى مرا،
كوه تحسين مىكرد.
من اگر سوى تو برمىگردم
دست من خالى نيست.
كاروانهاى محبت با خويش
ارمغان آوردم.
من به هنگام شكوفايى گلها در دشت،
باز برخواهم گشت،
تو به من مىخندى
من صدا مىزنم:
«آى!
«باز كن پنجره را!
- پنجره را مىبندى
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها،
با تو اكنون چه فراموشيهاست،
چه كسى مىخواهد
من و تو ما نشويم
خانهاش ويران باد
من اگر ما نشوم، تنهايم
تو اگر ما نشوى،
- خويشتنى
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگى را در شرق
باز بر پا نكنيم
از كجا كه من و تو
مشتِ رسوايان را وانكنيم.
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزى
همه برمىخيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشينى
چه كسى برخيزد؟
چه كسى با دشمن بستيزد؟
چه كسى
پنجه در پنجه هر دشمنِ دون
- آويزد
دشتها نام تو را مىگويند.
كوهها شعر مرا مىخوانند.
كوه بايد شد و ماند،
رود بايد شد و رفت،
دشت بايد شد و خواند.
در من اين جلوه اندوه ز چيست؟
در تو اين قصه پرهيز - كه چه؟
در من اين شعله عصيان نياز،
در تو دمسردى پاييز - كه چه؟
حرف را بايد زد!
درد را بايد گفت!
سخن از مهر من و جور تو نيست.
سخن از
متلاشى شدن دوستى است،
و عبث بودنِ پندار سرورآورِ مهر
آشنايى با شور؟
و جدايى با درد؟
و نشستن در بهتِ فراموشى -
- يا غرق غرور؟!
سينهام آينهاىست،
با غبارى از غم.
تو به لبخندى از اين آينه بزداى غبار.
آشيان تهىدستِ مرا،
مرغ دستان تو پُر مىسازند.
آه مگذار، كه دستان من آن
اعتمادى كه به دستانِ تو دارد به فراموشيها بسپارد.
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت،
دست پر مهر مرا سرد و تهى بگذارد.
من چه گويم، آه ...
با تو اكنون چه فراموشيها؛
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست.
تو مپندار كه خاموشى من،
هست برهانِ فراموشىِ من.
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزى
همه برمىخيزند.
آذر، دى 1343
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}