نویسنده: محمد قاسم‌زاده

 
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان‌های قدیم، سه تا درویش بودند که با هم زندگی می‌کردند و کم و زیاد، هر چی به دست می‌آوردند، با هم می‌خوردند و شکر می‌کردند. روزی تو کوه، پشت تخته سنگ بزرگی، دور از چشم مردم، آسوده نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. از قضا، پادشاهی با وزیرش از شکار برمی‌گشتند و داشتند از نزدیکی آنها می‌گذشتند. پادشاه دید صدای سه نفر می‌آید که آرام با هم حرف می‌زنند و صحبت‌شان گل انداخته. ایستاد و به وزیر اشاره کرد و هر دو بی این که درویش‌ها بو ببرند، گوش ایستادند تا خوب حرف این سه نفر را بشنوند و ببینند چی می‌گویند. درویش اولی گفت: «می‌دانید من دیگر از زندگی درویشی خسته شده‌ام. یک عمر است دارم کوه و بیابان را می‌گردم. چه قدر از این جا بروم آن جا و سرو سامانی نداشته باشم. دلم می‌خواهد وضعی پیش بیاید تا پادشاه دخترش را بدهد به من و این باقی مانده‌ی عمرم، زندگی آرام و بی دغدغه‌ای داشته باشم و من هم از نعمت‌های خدا نصیبی داشته باشم.»
درویش دومی گفت: «من هم همین‌طور. حرف دل مرا زدی، ولی من به اندازه‌ی تو بلندپرواز نیستم. اگر وزیر دخترش را به‌ام بدهد. برایم کافی است.»
درویش سومی گفت: «من هم می‌خواهم گوشه‌ای آرام بگیرم. فقط از خدا می‌خواهم رستگار بشوم. اگر زنی خوبی هم نصیبم بشود، خدا را شاکرم. همین و بس. دیگر دختر پادشاه و وزیر و وکیل یا هر کی باشد، برایم فرقی ندارد.»
شاه آهسته به وزیر گفت: «این‌ها کی هستند؟»
وزیر گفت: «این‌ها سه تا درویش‌اند که تو این کوه زندگی می‌کنند. روزها می‌روند آبادی‌های دوروبر و مردم چیزی به آنها می‌دهد و دوباره برمی‌گردند به همین کوه.»
پادشاه و وزیر دیگر چیزی نگفتند و حرکت کردند. همین که رسیدند به قصر، پادشاه دستور داد بروند و آن سه درویش را بیارند به حضورش، غلام‌ها رفتند و آنها را آوردند. پادشاه رو کرد به آنها و گفت: «شنیده‌ام شما از زندگی درویشی خسته شده‌اید و می‌خواهید زندگی آسوده‌ای داشته باشید. آرزو هم دارید همسرتان دختر من و وزیر باشد. هر چی بوده و هرچی شده و هرچی تو دلتان است، باید بگویید. این حرف را مأمورها به من گفته‌اند. هر کدام از شما نیتش را نگوید، کشته می‌شود. حالا دیگر خود دانید.»
درویش‌ها اول ترسیدند و‌امان خواستند. وقتی پادشاه به آنها ‌امان داد و گفت اگر راست بگویند، کاری به کارشان ندارد، آنها عین حرف‌هایی را که تو کوه زده بودند، بی کم و زیاد، جلو پادشاه تکرار کردند. پادشاه از صداقت آنها خوشش آمد و دخترش را به درویش اول داد و به وزیر هم دستور داد دخترش را بده به درویش دوم. خیلی زود، جشنی راه انداختند و عروسی درویش اول با دختر پادشاه و درویش دوم با دختر وزیر راه افتاد. ‌اما درویش سومی که هیچ دختری را نخواسته بود، سرش بی کلاه ماند، ولی چون آدم قانعی بود، با خوش‌رویی به دو رفیقش گفت: «خدای من کریم است. زنی را که می‌خواهم بگیرم، پیدا می‌کنم. اطمینان داشته باشید خدای من بزرگتر از پادشاه و وزیر است.»
چند روزی که از عروسی گذشت، پادشاه هر دو تا درویش را خواست و به آنها گفت: «خوب. شما به آرزویی که از خدا خواسته بودید، رسیده‌اید. حالا باید دست زن‌هاتان را بگیرید و بروید هرجایی که می‌خواهید.»
داماد پادشاه و داماد وزیر قبول کردند و زن‌هاشان را برداشتند و پشت به شهر و رو به بیابان راه افتادند و هیچ خبری به درویش سومی ندادند که کجا می‌روند و می‌خواهند چه کار بکنند. همین‌طور رفتند و رفتند تا رسیدند جایی و دیدند چند تایی چادر به پا کرده‌اند و عده‌ای شاد و شنگول تو آن چادرها برای خودشان زندگی می‌کنند. درویش‌ها گفتند بروند ببیند این‌ها کی هستند. ‌اما سر این که کدام یکی زودتر برود، درویشی که دختر پادشاه زنش بود یا آن یکی که دختر وزیر را گرفته، دست به یقه شدند و افتادند به جان هم طوری به سر و صورت هم زدند که هر دو افتادند و جان دادند.
این دو درویش را مرده رو زمین داشته باشید و بشنوید از درویش سومی.
این درویش چند روزی این طرف و آن طرف گشت و خبری از رفیق‌هایش پیدا نکرد و شستش خبردار شد که از این شهر رفته‌اند. از شهر بیرون زد و از این بپرس و از آن بپرس دنبال آنها راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا رسید به چادرها و دید هر دو رفیقش هم دیگر را کشته‌اند و زن‌های آنها زیر چادر آن بیابان نشین‌ها سرگردان و پکر و بلاتکلیف نشسته‌اند. درویش رفت پیش زن‌ها و آنها را دلداری داد و خوب که با آنها حرف زد، راضی‌شان کرد با او راه بیفتند و بروند شهر و آبادی دیگری. زنها هم قبول کردند و راه افتادند. رفتند و رفتند تا آخر سر رسیدند به شهری. یکی از زن‌ها سکه‌ای به درویش داد تا برود و خوراکی تهیه کند. درویش رفت بازار، گشت و گشت تا رسید به دکان نانوایی رسید. تا سکه را داد، نانوا سکه را نگاه کرد و گفت: «این سکه را از کجا آورده‌ای؟»
درویش گفت: «من نوکر و فرمانبر دو تا دخترم و این سکه مال آن‌هاست. این را داده‌اند تا برای‌شان خوراکی تهیه کنم و ببرم.»
نانوا گفت: «خجالت نمی‌کشی مرد! تو را چه کار به نوکری دو تا دختر، همین جا بمان. من کار خوب و پردرآمدی به‌ات می‌دهم که تا عمر داری زندگی خوب و راحتی داشته باشی.»
درویش قبول نکرد و گفت: «نه. من به ولی نعمت‌هایم خیانت نمی‌کنم. باید برگردم پیش آنها. تو هم هرچی داری، برای خودت نگهدار.»
نانوا وقتی دید درویش به حرفش محلی نمی‌گذارد و به راه خودش می‌رود، حرفش را عوض کرد و گفت: «اشکالی ندارد. از قرار معلوم تو آدم خوبی هستی و خیانت نمی‌کنی، حالا بیا چند دقیقه برویم تو باغ بزرگ تا کمی میوه بدهم که برای آن دخترها ببری.»
درویش قبول کرد و توکل به خدا کرد و با مرد نانوا راه افتاد. نانوا درویش را برد به باغی که هفت سال آزگار بود از ترس مار بزرگی که زیر درخت‌ها لانه کرده بود، هیچ کی پا نگذاشته بود آنجا. نانوا که چشمش دنبال سکه‌ای بود که دست درویش دیده بود، می‌خواست این بابا را ببرد تو و سربه نیستش کند. مرد را هل داد تو باغ. ‌اما تا پا گذاشت تو، صدای فش فشی شنید. خواست پا پس بکشد. ‌اما نانوا به او گفت نترسد و بیاید تو، درویش به خودش گفت خدا بزرگ است و می‌رود تا ببیند چی پیش می‌آید. این را گفت و رفت تو. دید چه باغی بزرگی است. همه جا پر میوه و غرق گل و گیاه شده. همین لحظه صدایی به گوشش رسید که می‌گفت: «بیا جلو، هفت سال است مردم این شهر از این باغ فرار می‌کنند و به خیالشان اژدها این جاست. آنها نمی‌دانند من یکی از ملائکه‌ام و محافظ هفت گنجم. هفت گوهر شب چراغ هم رو آن هفت گنج است. آنها را به‌ات نشان می‌دهم تا همه را برداری و قصر بزرگی برای خودت بسازی. ‌اما باید دیوارهای باغ را تا آنجا که می‌توانی بلندتر بکنی.»
نانوا که از ترس جلو نیامده بود، حرف‌های اژدها را نشنید. ‌اما درویش که حالا خیالش راحت شده بود، آرام و آسوده رفت پیش اژدها و هرچی گفت، قبول کرد. همین که چشمش افتاد به هفت گوهر شب چراغ، توانست صاحب هفت گنج بشود. زود رفت پیش دختر پادشاه و دختر وزیر و همه چیز را به آنها گفت. از آنجا برگشت بازار. نانوا که ‌امید داشت درویش بی خبر را به دهن اژدها بیندازد، مجبور شد باغ و دکانش را به درویش بفروشد و او عمله و بنا و معمار آورد و خیلی زود قصر بزرگی ساخت که هر پادشاهی آرزو داشت چنین قصری داشته باشد. تا کار ساخت قصر تمام شد، هر دو دختر را آورد و هر سه نفر در قصر زندگی کردند.
روزی پادشاه و وزیر به آن شهر آمدند تا سر و گوشی آب بدهند و از حال و کار مردم باخبر بشوند. درویش تا این خبر را شنید، رفت حضورشان و آنها را دعوت کرد تا بیایند به قصرش. وقتی پادشاه و وزیر آمدند، درویش حسابی به آنها رسید و خواست که شب هم آنجا بمانند. هر دو این دعوت را هم قبول کردند. درویش گفت: «امشب برای این که شما تنها نباشید، دو دختر را تو اتاق بغل دستی می‌خوابانم و صبح، راز بزرگی را برای شما فاش می‌کنم.»
پادشاه و وزیر حرفی نزدند و در اتاق‌شان خوابیدند. صبح که شد، تا درویش رفت به خدمت پادشاه و وزیر، پادشاه رو کرد به او و گفت: «با این که من پادشاه این مملکتم، ولی به خاطر این که میزبان ما بودی، دیشب چیزی نگفتم. این چه کاری بود که کردی و این چه حرفی بود که زدی؟»
درویش گفت: «منظوری نداشتم. حالا راز بزرگ را برای‌تان فاش می‌کنم تا ناراحتی‌تان هم از بین برود. شاید ندانید که دختر شما تو اتاق کناری شما تنها خوابیده بود و دختر وزیر هم تو اتاق بعدیش.»
شاه حیران و مات ماند و خیره شد به درویش و گفت: «تو کمی به نظرم آشنا می‌آیی، تو همان درویشی نیستی که دو تا رفیقت داماد من و وزیر شدند و تو گفتی من از خدای پادشاه چیز می‌خواهم و خدای من کریم است؟»
درویش گفت: «چرا. خودم هستم.»
پادشاه تا این را شنید، آن قدر خوشحال شد که حد و اندازه نداشت. درویش هم نشست و تمام اتفاق‌هایی را که از روز اول برای خودش و دخترها افتاده بود، همه را از سیر تا پیاز برای پادشاه و وزیر تعریف کرد. بعد رفت و هر دو دختر را آورد پیش پدرهاشان. پادشاه و وزیر که هنوز ‌هاج و واج بودند، هر کدام دختر خودش را بغل کرد و بوسید. پادشاه همان لحظه دستور داد تمام کشورش را آذین ببندند و هفت و روز و هفت شب جشن بگیرند و چون از درویش نیکوکاری و صداقت و خداپرستی دیده بود، شب هفتم هر دو دختر را برای او عقد کردند و آنها در قصری که خودشان به دست آورده بودند، به خیر و خوشی زندگی کردند.
الهی همان‌طور که خدای درویش سومی کار خودش را کرد، همه‌ی اهل عالم به پاداش نیت خوبشان برسند.
بازنوشته‌ی افسانه‌ی سه درویش، افسانه‌های ایرانی (قصه‌های محلی فارس)، صادق همایونی، صص 105- 110
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم