جهانگیر
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم مردی بود به اسم قورکاکا و این بابا سه پسر داشت به اسم ورمن کاکا، زورکاکا و جهانگیر. دو پسر بزرگش سرشان به کار زراعت گرم بود، اما سومی از صبح تا شب میرفت مکتب و شب هم سرش تو
نویسنده: محمد قاسمزاده
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم مردی بود به اسم قورکاکا و این بابا سه پسر داشت به اسم ورمن کاکا، زورکاکا و جهانگیر. دو پسر بزرگش سرشان به کار زراعت گرم بود، اما سومی از صبح تا شب میرفت مکتب و شب هم سرش تو کتاب بود. به خیر و خوشی با هم زندگی میکردند تا زد و قورکاکا ناخوش شد و افتاد تو رختخواب و ده روزی که گذشت، دو پسر بزرگش را خواست و وقتی آمدند کنار رختخوابش، رو کرد به آنها و گفت: «ورمن کاکا و زورکاکا! خوب گوش کنید. وقتی من مُردم، هر چی دارم و ندارم، مال شما، چون سواد ندارید، اما باید قول بدهید که هوای برادرتان، جهانگیر را داشته باشید تا با خیال راحت درسش را تمام کند. بعد اگر خواستید میتوانید به حال خودش رهایش کنید.»
روز بعد تا آفتاب زد، دو برادر بزرگتر رفتند سرزمین و مشغول زراعت. جهانگیر هم ماند پیش پدرش. قورکاکا سه کلید از جیبش بیرون آورد و داد به جهانگیر و گفت بیرون شهر تپهای است و کنارش سنگی سفید میبیند. هر وقت که تو زندگی عرصه بهاش تنگ شد و دید نه راه پس دارد و نه راه پیش، برود بالای تپه و سنگ را بردارد. آن وقت در روزی به رویش باز میشود و به مال و مقام میرسد.
قورکاکا از رختخواب بلند نشد و چند روز بعد مُرد. ورمن کاکا جهانگیر را برد به خانهی خودش و قول داد تا سه سال مواظبش باشد و نگذارد آب تو دلش تکان بخورد. اما هنوز یک سال نشده بود که زن ورمن کاکا شروع کرد به غرغر و وقتی دید گوش شوهرش بدهکار نیست، حیلهای به کار بست و گفت چشم جهانگیر ناپاک است و خیال بد نسبت به او دارد، ورمن کاکا هم که از حیلهی زنش خبر نداشت، جهانگیر را زد و از خانه بیرونش کرد. جهانگیر رفت به خانهی زورکاکا و آنجا ماندگار شد. اما هنوز ده روزی نگذشته بود که زن زورکاکا هم که دید حیلهی جاریاش گرفته، همان ترفند را به کار بست و جهانگیر باز کتک خورد و از خانهی این یکی برادر هم رانده شد.
جهانگیر با دل پرغصه بیرون رفت و دید بی کسب و کار مانده و جایی هم ندارد که برود. نشست و رفت تو فکر و یکهو یاد کلیدهایی افتاد که پدرش بهاش داده بود. بلند شد و دوید و از بیابان گذشت و رفت بالای تپه و رسید به سنگی که پدرش نشانیاش را داده بود. تا سنگ را برداشت، چشمش افتاد به دریچهی کوچکی. با کلیدی دریچه را باز کرد. زیرزمین کوچکی پیدا شد. رفت پائین و گوشهی زیرزمین صندوقی دید. زود در آن را باز کرد. اما به جای طلا و جواهر، فقط یک کلاه قلمکار، یک کرنا و یک انبان تو صندوق بود. جهانگیر کلاه را برداشت تا ببرد بازار و بفروشد و با پولش نان بخرد. هرچه تو بازار گشت، هیچ کس کلاه را نخرید. وقتی گرسنگی امانش را برید، تصمیم گرفت برود نانوایی و دو تا نان بردارد. تا رسید دکان نانوایی، رفت و دو تا نان برداشت. نانوا هیچی نگفت. از آنجا رفت دکان بقالی و کمی کره و خرما برداشت. بقال هم چیزی نگفت. جهانگیر مات و حیران مانده بود که چرا نانوا و بقال چیزی نگفتند، که پی برد وقتی کلاه را رو سرش میگذارد، کسی نمیبیندش.
جهانگیر کلاه را گذاشت رو سرش و تو دکانهای بازار گشت و سوروسات حسابی جور کرد و از شهر زد بیرون و رفت به دشت و رو چمن بساطش را پهن کرد. وقتی غذایی خورد و سیر شد و رو چمن دراز کشید و خستگی از تنش بیرون رفت، هوس کرد که آوازی بخواند. نی را گذاشت رولبش و زد و صدا را ول داد تو دشت و تا جایی که دلش میخواست، آواز خواند. از قضا دختر حاکم که یک فرسخی آن جا زندگی میکرد، صدای نی و آواز جهانگیر را شنید. رفت پشت بام تا صاحب صدا را ببیند، دید جوانی بساطش را وسط چمن پهن کرده و میزند و میخواند. دختره به این فکر افتاد تا ببیند این پسره چه کاره است و آنجا چه کار میکند. به کلفتها دستور داد کوزهای نوشیدنی برایش بردارند و خودش و چند تا کلفت رفتند پیش جهانگیر و مشغول صحبت شدند. دختر به جهانگیر نوشیدنی تعارف کرد. جهانگیر هم نوشید و همین که شنگول شد، راز کلاه را برای دختر گفت. وقتی بیهوش و گوش به زمین افتاد، دختر به کلفتها دستور داد اثاثیهی او را بردارند. وقتی کارشان تمام شد، جوان بخت برگشته را انداختند تو گودالی پر لجن و کلاه را برداشتند و رفتند.
جهانگیر شب را آنجا بود و سپیده که زد، به هوش آمد. دید از اثاثیه و کلاه خبری نیست. با دل پرغصه راه افتاد به طرف شهر و به این فکر بود که با شکم گرسنهاش چه کند که یکهو به یاد انبان افتاد. رفت سر تپه و انبان را آورد. خواست آن را بفروشد، کسی نخرید. از کوچهای میگذشت که بچهها ریگبازی میکردند. که ریگی افتاد داخل انبان. دست کرد ریگ را دربیاورد که دید شده سکهی طلا. تا پی برد انبان چه خاصیتی دارد، چند سنگ انداخت داخلش و آنها هم شدند سکهی طلا. باز هم سوروساتی جور کرد و رفت همان جایی که بساطش را پهن کرده بود. وقتی شکمش حسابی سیر شد، باز هوس کرد دهنی آواز بخواند. مثل روز قبل صداش را ول کرد باز دختر حاکم آمد و با چرب زبانی جهانگیر را خام کرد و از راز انبان سردرآورد. زود جام پشت جام ریخت به دهن جهانگیر و کاری کرد که بیهوش و گوش افتاد روزمین، دختر و کلفتها باز انبان و اثاثیه را برداشتند و رفتند. صبح که شد و جهانگیر پی برد چی سرش آمده، رفت بالای تپه و کرنا را آورد تا بفروشد، کسی نخرید. دلش گرفت و سرگذاشت به بیابان و رفت. حسابی که دور شد، کرنا را گذاشت رولبش و زد که یکهو صحرا پر شد از چادرهای سبز و قرمز و سپاهی دور او را گرفتند. چند نفر آمدند و جهانگیر را بردند به چادر مخصوصی و به تخت نشاندند و تاجی گذاشتند رو سرش و منتظر دستورش ایستادند.
جهانگیر خوب خورد و نوشید و بعد به خودش گفت اگر نفس را تو کرنا بالا بکشد، این دم و دستگاه غیب میشود. همین کار را کرد و خیمهها و لشکرش غیب شدند و او تنها ماند وسط دشت. باز تو کرنا دمید و لشکر و چادرها حاضر شدند. اما هنوز آب خوش از گلوش پائین نرفته بود که جاسوسها خبر بردند برای حاکم که پادشاهی با لشکرش تو دشت اردو زده است.
حاکم بزرگهای شهر را خواست و با هم مشورت کردند و به حاکم گفتند بهتر است که دخترش را بفرستد پیش این پادشاه جوان تا ببیند چرا آمده این جا و چی میخواهد. دختر حاکم تا آمد و جهانگیر را دید، فهمید این همان جوانی است که دوبار صابونش به تن او خورده و بلا سرش آورده و این دفعه هم باید خامش کند. جامی گرفت و خودش داد به جهانگیر و پشت سر هم بست به نافش، همین که جهانگیر ولو شد، دختره زود جنبید و کرنا را از دستش درآورد و گذاشت رولبش و دمید که چادر و لشکر غیب شدند. جهانگیر تک و تنها ماند رو زمین.
صبح که شد، جهانگیر به هوش آمد و پی برد که باز هم گول دختره را خورده و خوشیاش دود شده و رفته هوا. این دفعه هم سر گذاشت به بیابان و رفت تا رسید به چشمهای که کنارش درخت پر میوه بود. زیر درخت دراز کشید تا خستگی در کند که دید دو تا مرغ خوشگل آمدند و نشستند رو یکی از شاخهها. یکی از مرغها به آن یکی گفت اگر این جوان بداند هر کس از میوههای این درخت بخورد، میشود گاو و اگر با چوبش به گاو بزند، به شکل آدم میآید، گره از کارش باز میشود.
جهانگیر تا این را شنید، تند و تیز بلند شد و خوب از میوههای درخت چید و یک ترکه هم از شاخه کند و راه افتاد به طرف قصر حاکم و به خودش میگفت بلایی سر این دختر حقه باز بیاورد که هیچوقت یادش نرود. همین که رسید نزدیک قصر، خودش را به شکل پیرمردی درآورد و رفت و به دربان گفت مقداری میوهی پیشکشی برای حاکم آورده. میوه را بردند و گذاشتند تو تالار و حاکم و بزرگها تا خوردند، همه شدند گاو و افتادند به جان هم، حالا شاخ نزن، کی بزن. خبر بردند برای دختر حاکم و تا رسید، شیونش رفت به هوا. پیرمرد رفت و میوه بهاش تعارف کرد. دختره یکهو شد گاو سفید قشنگی. جهانگیر زود رفت و قصابها را خبر کرد و گاوها را فروخت و فقط گاو سفید را گذاشت. قصابها گاوها را بردند و کشتند. قصر که خلوت شد، جهانگیر ترکه را گرفت و محکم زد به گاو سفید و گاوه شد همان دختره. جهانگیر راز درخت را گفت و حالی دختره کرد که باید برود و چیزهایی را که ازش برده بیارد، وگرنه خودش را هم میفرستد وردست پدرش.
دختره که از آخر و عاقبت باباش درس عبرت گرفته بود، پشیمان شد و از دل جهانگیر درآورد. جهانگیر هم ملایی آورد و دختره را عقد کرد و خودش هم شد حاکم شهر.
بازنوشتهی افسانهی جهانگیر، افسانههای محلی اصفهان، به کوشش عباس فاروقی، صص 69 - 83
منبع مقاله: قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
روز بعد تا آفتاب زد، دو برادر بزرگتر رفتند سرزمین و مشغول زراعت. جهانگیر هم ماند پیش پدرش. قورکاکا سه کلید از جیبش بیرون آورد و داد به جهانگیر و گفت بیرون شهر تپهای است و کنارش سنگی سفید میبیند. هر وقت که تو زندگی عرصه بهاش تنگ شد و دید نه راه پس دارد و نه راه پیش، برود بالای تپه و سنگ را بردارد. آن وقت در روزی به رویش باز میشود و به مال و مقام میرسد.
قورکاکا از رختخواب بلند نشد و چند روز بعد مُرد. ورمن کاکا جهانگیر را برد به خانهی خودش و قول داد تا سه سال مواظبش باشد و نگذارد آب تو دلش تکان بخورد. اما هنوز یک سال نشده بود که زن ورمن کاکا شروع کرد به غرغر و وقتی دید گوش شوهرش بدهکار نیست، حیلهای به کار بست و گفت چشم جهانگیر ناپاک است و خیال بد نسبت به او دارد، ورمن کاکا هم که از حیلهی زنش خبر نداشت، جهانگیر را زد و از خانه بیرونش کرد. جهانگیر رفت به خانهی زورکاکا و آنجا ماندگار شد. اما هنوز ده روزی نگذشته بود که زن زورکاکا هم که دید حیلهی جاریاش گرفته، همان ترفند را به کار بست و جهانگیر باز کتک خورد و از خانهی این یکی برادر هم رانده شد.
جهانگیر با دل پرغصه بیرون رفت و دید بی کسب و کار مانده و جایی هم ندارد که برود. نشست و رفت تو فکر و یکهو یاد کلیدهایی افتاد که پدرش بهاش داده بود. بلند شد و دوید و از بیابان گذشت و رفت بالای تپه و رسید به سنگی که پدرش نشانیاش را داده بود. تا سنگ را برداشت، چشمش افتاد به دریچهی کوچکی. با کلیدی دریچه را باز کرد. زیرزمین کوچکی پیدا شد. رفت پائین و گوشهی زیرزمین صندوقی دید. زود در آن را باز کرد. اما به جای طلا و جواهر، فقط یک کلاه قلمکار، یک کرنا و یک انبان تو صندوق بود. جهانگیر کلاه را برداشت تا ببرد بازار و بفروشد و با پولش نان بخرد. هرچه تو بازار گشت، هیچ کس کلاه را نخرید. وقتی گرسنگی امانش را برید، تصمیم گرفت برود نانوایی و دو تا نان بردارد. تا رسید دکان نانوایی، رفت و دو تا نان برداشت. نانوا هیچی نگفت. از آنجا رفت دکان بقالی و کمی کره و خرما برداشت. بقال هم چیزی نگفت. جهانگیر مات و حیران مانده بود که چرا نانوا و بقال چیزی نگفتند، که پی برد وقتی کلاه را رو سرش میگذارد، کسی نمیبیندش.
جهانگیر کلاه را گذاشت رو سرش و تو دکانهای بازار گشت و سوروسات حسابی جور کرد و از شهر زد بیرون و رفت به دشت و رو چمن بساطش را پهن کرد. وقتی غذایی خورد و سیر شد و رو چمن دراز کشید و خستگی از تنش بیرون رفت، هوس کرد که آوازی بخواند. نی را گذاشت رولبش و زد و صدا را ول داد تو دشت و تا جایی که دلش میخواست، آواز خواند. از قضا دختر حاکم که یک فرسخی آن جا زندگی میکرد، صدای نی و آواز جهانگیر را شنید. رفت پشت بام تا صاحب صدا را ببیند، دید جوانی بساطش را وسط چمن پهن کرده و میزند و میخواند. دختره به این فکر افتاد تا ببیند این پسره چه کاره است و آنجا چه کار میکند. به کلفتها دستور داد کوزهای نوشیدنی برایش بردارند و خودش و چند تا کلفت رفتند پیش جهانگیر و مشغول صحبت شدند. دختر به جهانگیر نوشیدنی تعارف کرد. جهانگیر هم نوشید و همین که شنگول شد، راز کلاه را برای دختر گفت. وقتی بیهوش و گوش به زمین افتاد، دختر به کلفتها دستور داد اثاثیهی او را بردارند. وقتی کارشان تمام شد، جوان بخت برگشته را انداختند تو گودالی پر لجن و کلاه را برداشتند و رفتند.
جهانگیر شب را آنجا بود و سپیده که زد، به هوش آمد. دید از اثاثیه و کلاه خبری نیست. با دل پرغصه راه افتاد به طرف شهر و به این فکر بود که با شکم گرسنهاش چه کند که یکهو به یاد انبان افتاد. رفت سر تپه و انبان را آورد. خواست آن را بفروشد، کسی نخرید. از کوچهای میگذشت که بچهها ریگبازی میکردند. که ریگی افتاد داخل انبان. دست کرد ریگ را دربیاورد که دید شده سکهی طلا. تا پی برد انبان چه خاصیتی دارد، چند سنگ انداخت داخلش و آنها هم شدند سکهی طلا. باز هم سوروساتی جور کرد و رفت همان جایی که بساطش را پهن کرده بود. وقتی شکمش حسابی سیر شد، باز هوس کرد دهنی آواز بخواند. مثل روز قبل صداش را ول کرد باز دختر حاکم آمد و با چرب زبانی جهانگیر را خام کرد و از راز انبان سردرآورد. زود جام پشت جام ریخت به دهن جهانگیر و کاری کرد که بیهوش و گوش افتاد روزمین، دختر و کلفتها باز انبان و اثاثیه را برداشتند و رفتند. صبح که شد و جهانگیر پی برد چی سرش آمده، رفت بالای تپه و کرنا را آورد تا بفروشد، کسی نخرید. دلش گرفت و سرگذاشت به بیابان و رفت. حسابی که دور شد، کرنا را گذاشت رولبش و زد که یکهو صحرا پر شد از چادرهای سبز و قرمز و سپاهی دور او را گرفتند. چند نفر آمدند و جهانگیر را بردند به چادر مخصوصی و به تخت نشاندند و تاجی گذاشتند رو سرش و منتظر دستورش ایستادند.
جهانگیر خوب خورد و نوشید و بعد به خودش گفت اگر نفس را تو کرنا بالا بکشد، این دم و دستگاه غیب میشود. همین کار را کرد و خیمهها و لشکرش غیب شدند و او تنها ماند وسط دشت. باز تو کرنا دمید و لشکر و چادرها حاضر شدند. اما هنوز آب خوش از گلوش پائین نرفته بود که جاسوسها خبر بردند برای حاکم که پادشاهی با لشکرش تو دشت اردو زده است.
حاکم بزرگهای شهر را خواست و با هم مشورت کردند و به حاکم گفتند بهتر است که دخترش را بفرستد پیش این پادشاه جوان تا ببیند چرا آمده این جا و چی میخواهد. دختر حاکم تا آمد و جهانگیر را دید، فهمید این همان جوانی است که دوبار صابونش به تن او خورده و بلا سرش آورده و این دفعه هم باید خامش کند. جامی گرفت و خودش داد به جهانگیر و پشت سر هم بست به نافش، همین که جهانگیر ولو شد، دختره زود جنبید و کرنا را از دستش درآورد و گذاشت رولبش و دمید که چادر و لشکر غیب شدند. جهانگیر تک و تنها ماند رو زمین.
صبح که شد، جهانگیر به هوش آمد و پی برد که باز هم گول دختره را خورده و خوشیاش دود شده و رفته هوا. این دفعه هم سر گذاشت به بیابان و رفت تا رسید به چشمهای که کنارش درخت پر میوه بود. زیر درخت دراز کشید تا خستگی در کند که دید دو تا مرغ خوشگل آمدند و نشستند رو یکی از شاخهها. یکی از مرغها به آن یکی گفت اگر این جوان بداند هر کس از میوههای این درخت بخورد، میشود گاو و اگر با چوبش به گاو بزند، به شکل آدم میآید، گره از کارش باز میشود.
جهانگیر تا این را شنید، تند و تیز بلند شد و خوب از میوههای درخت چید و یک ترکه هم از شاخه کند و راه افتاد به طرف قصر حاکم و به خودش میگفت بلایی سر این دختر حقه باز بیاورد که هیچوقت یادش نرود. همین که رسید نزدیک قصر، خودش را به شکل پیرمردی درآورد و رفت و به دربان گفت مقداری میوهی پیشکشی برای حاکم آورده. میوه را بردند و گذاشتند تو تالار و حاکم و بزرگها تا خوردند، همه شدند گاو و افتادند به جان هم، حالا شاخ نزن، کی بزن. خبر بردند برای دختر حاکم و تا رسید، شیونش رفت به هوا. پیرمرد رفت و میوه بهاش تعارف کرد. دختره یکهو شد گاو سفید قشنگی. جهانگیر زود رفت و قصابها را خبر کرد و گاوها را فروخت و فقط گاو سفید را گذاشت. قصابها گاوها را بردند و کشتند. قصر که خلوت شد، جهانگیر ترکه را گرفت و محکم زد به گاو سفید و گاوه شد همان دختره. جهانگیر راز درخت را گفت و حالی دختره کرد که باید برود و چیزهایی را که ازش برده بیارد، وگرنه خودش را هم میفرستد وردست پدرش.
دختره که از آخر و عاقبت باباش درس عبرت گرفته بود، پشیمان شد و از دل جهانگیر درآورد. جهانگیر هم ملایی آورد و دختره را عقد کرد و خودش هم شد حاکم شهر.
بازنوشتهی افسانهی جهانگیر، افسانههای محلی اصفهان، به کوشش عباس فاروقی، صص 69 - 83
منبع مقاله: قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}