دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن
منبع: راسخون
عطیه ی الهی
وقتی بهمن پنجاه و هفت رسید، روزها به شتاب از پی آمدند و فرصتی برای تیرگی باقی نگذاشتند؛ چنان که شب ها فانوس فریادهای «الله اکبر» بر بام سرنوشت این ملت، درخششی دو چندان یافت. هنوز بهمن به نیمه ی خود نرسیده بود که فرشته ی موعود انقلاب در آسان خدایی کشور بال گشود و عطر کلامش جان فرزندان ملت را حیات دوباره ای بخشید. امام آمد و انقلاب به لبخند پیروزی دل سپرد و دهه ی فجر، شکوه جاودانه اش به رخ طاغوتیان کشید. خداوند متعال با دست های روح اللهی خود به یاری ما آمد. خورشید در جشنی بی غروب بربام روشن جهان ایستاده بود و تولد جمهوری گل محمدی را، نظاره می کرد.هلهله ی پیروزی در گوش خانه ها و خیابان ها پیچید و عطر گلاب و صلوات، جان عاشقان را سرمست کرد و صمیمی ترین فصل زندگی ما در بهمن آغاز شد و در سایه سار خورشیدی ترین مرد قرن با بارگاه تفضل و رحمت الهی راه یافتیم و جشن روشن آزادی را به برکت این عطیه ی الهی، به تماشا ایستادیم.
خوش آمدى «روح الله»!
رزیتا نعمتىمىآید؛ بر بام بلند آرزو و به جستوجوى شهیدانى که مسیرش را با خون خویش مطهر کردند.
خانههاى قلبمان، شانههاى مهربان او را مىجویند تا در سایه خورشیدىاش، طعم خوش آزادى را بچشند.
اگرچه سیه مستان شب، با خنجر ظلم، سپیداران باغ را سر بریدهاند، دست نوازش باغبانى چون روح خدا، نگاهى سبز را به درختان آرزوهاىمان باز مىگرداند.
خوش آمدى به وطن؛ پرسوختگان منتظرت، چشمانتظار دست نوازش تواند که از بام بلند دیدار، بر خاطر مجروحشان بکشى، اى روح خدا!
طلوع فجر
اینک، برخیزید اى شهیدان راه خدا؛ باغبان سبز عاطفه، براى دوباره روییدن دانه سرخ وجودتان، به دیدار آمده است. برخیزید که ذوالفقار عدالت، در دست فرزند على است! امروز، پرچم سه رنگ وطن، با نام سبز روح الله آغاز مىشود و با سپیدى صبح آزادى و سرخى خون عدالت خواهان، در مىآمیزد تا بر قلّههاى رفیع شرافت و صداقت سرزمینمان برافراشته شود. مبارک باد طلوع فجر، در گلزار وطن.آن روز، پرنده آهنین، حامل فرشتهاى بود که بر فرودگاه چشمان منتظرانش مىنشست و جادهها، شاخه شاخه گل در مسیرش مىریختند تا باغبان بازگشته از سفر را استقبال کنند. گلها، اشارهاى سرخ بود براى رسیدن او به بهشت زهرا؛ آنجا که جوانان عاشق، قطعه به قطعه عشق خود را با نام و تاریخ شهادت، بر مزار پاکشان امضا کرده بودند.
... و سرانجام، روح خدا بر بلنداى سخن خویش، اشتیاق دیدار را به اوج تماشا رساند. آن روز، زنگ اول مدرسهاى بود که استاد عشق با درس «اللّه اکبر»، تمام مسیر را خلاصه مىکرد.
دیو چو بیرون رود
محمد کاظم بدرالدینروزگار وحشىگرى طاغوت، تاراج اندیشههاى بهارى را آه مىکشیدیم.
اختناق، هر لحظه اتفاقى سرخ بود.
در تنگناى شب شلیک بودیم و آرزومند کلماتى فاتحانه. تقویمها، بیهودگى را ورق مىزدند و معصومانهترین واژهها، زیر یوغ ستم بودند. ناگهان، کسى فصلهاى پرتپش پیروزى را براى ما سوغات آورد و نقشه سیاه شب را با دستان عزتمند خود ریزریز کرد. خرقهاى پرشکوفه بر اندام جغرافیاى میهن پوشاند تا هزارههاى دیگر این خاک، از فخر فجر به خود ببالند.
او هنگامى آمد که چشمان فرتوت سیهزادگان را مه گرفته بود و به یکباره، همه آنها شفافیت خورشید را باور کردند؛ که: «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ».
مردى آمد و با فجرنامه آزادى، حلاوتى اشراقى در کام وطن ریخت و ما را به این اطمینان رساند که تا آیههاى پیروز خدا هست، میهن، مانند هر صبح، دست نخورده باقى خواهد ماند.
فجر است و سپیده، حلقه بر در زده است
روز آمده، تاج لاله بر سر زده است
با آمدن امام، در کشور ما
خورشید حقیقت از افق سر زده است
جواد محدثى
بهمن خونین جاویدان
نژاد هر تکبیر، به خون و آگاهى مىرسد. وطن نیز با تکبیرهاى خونرنگ مردان، به حیاتى دوباره رسید. ما، از دلِ تکتکِ قصیدههاى قیام کرده، صداى خون را مىشنویم.در رگهاى انقلاب ما، شعر ایستادگى جارى است. میان این نغمههاى بهشت زهرایى، شهیدان را مىشنویم که زندهترین فریادهاى روزگارانند.
از نقطه شروع مقدس خونها پیدا بود که قاعده ما بر پیروز شدن است.
شب رفت و سرود فجر، آهنگین است
از خون شهید، فجر ما رنگین است
جواد محدثى
تو آمدى و بهار شد
عباس محمدىآمدى، تا روزهایمان رنگ سربلندى بگیرد و دستهاىمان بوى لبخندهاى آشتى.
آمدى، تا پشت آن همه شبهاى طولانى، طعم روز را فراموش نکنیم و به زیارت آفتاب برویم.
آمدى، تا پیروزى، فانوس شبهاى بىچراغى ما باشد و لبخند، عطر خوش آزادىمان.
تو که آمدى، زمستان در برفهاى ناتمامش آب شد و بهار، در سینههاى ما شکوفه زد.
دریاى آزادى
خیابانها راه افتاده بودند تا رود شوند و به دریاى آزادى بپیوندند.آسمان بر شانههاى شهر آمده بود تا حس آسمانى بودن، در پرندهها فراگیر شود. پرندهها، عطر پرواز را بر دیوارهاى نقش بسته به خون مىنوشتند. انسان، از سایههایش فاصله مىگرفت تا آرمان شهر را بیافریند؛ در روزهایى که بهار به سرنوشت زمستانى زمین فکر مىکرد.
مردى که شبمان را به روز رساند
آن روز، تمام دنیا به فرودگاه مهرآباد ختم مىشد. انگار دنیا مىخواست دوباره متولد شود! قدم که بر پلههاى آمدن گذاشتى، پرواز بر شانههاى ما نشست و عطر لبخندهاى ما، درختان را از پشت دیوارهاى برفى صدا زد.
درختان، سر از پشت زمستان برآوردند و شکوفهها، به بهار لبخند زدند تا زمستان، بودن خویش را فراموش کند. با هر قطره خونى، شکوفه سیبى به زندگى لبخند زد و بهار، به باغچهها رسید.
کسى آمد تا جهان را تقسیم کند. کسى آمد، تا آینهها را تقسیم کند و شب را به روز برساند و چراغهاى امید را در دل همه شبهاى تنهایى روشن کند. کسى آمد که چشمهایش روشنى دلهایمان بود.
در آرزوى صبح
نقى یعقوبىدنیا در هزاره بدبختىهایش رها شده بود.
تاریکى، پا از گلیم خویش فراتر نهاده بود و قلب انسانهاى تکیه داده به سایه گندم را استخدام مىکرد. دریا در صحن آب و در غربتى محض، درد مىکشید و تلاطم امواج محبت، بر دوش خاطرهها تشییع مىشد.
شب، خورشید آزادى را احاطه کرده بود و آرزوى صلح، در دلهاى زلال مردم جارى بود.
لبخند لحظهها
باد، به یک بار تقویم سرنوشت را به هم زد. لحظهها در سکوت مظلومیتشان لبخند زدند و بلوغ پنجرههاى سبز باغ را جشن گرفتند.دقیقههاى نوجوان انقلاب، قسم یاد کردند تا روزهاى خاکسترى دنیا را به ابدیت بسپارند.
سوگند خوردند که روى پاى غیرتشان بایستند و طاغوت و استکبار را عزادار باور پلیدشان کنند.
سوگند خوردند که داغهاى کمرشکن و زخمهاى بىمرهم را التیام بخشند، مشق همت و اتحاد را در مسیر ماه جارى کنند و از خُم ولایت، سیراب گردند. سوگند خوردند تا باورهاشان بیمه نشده، بىگدار به آب نزنند.
سوگند خوردند تا در سایه ایمان شعلهور و رهبرشان، تکلیف تمام شمعهاى زمانه را روشن کنند.
با کولهبارى از نفسهاى سپید
صبح، با کولهبارى از نفسهاى سپید، دمید. ستارهها، پنهان شدند و خورشید، سوار بر سریر شعر، ظهور کرد.باران، دامن گلهاى نوشکفته وجود را تکان داد و سبد سعادت را به دستشان هدیه کرد.
ضریب نفسهاى صبح، با ضربان قلب عالم درآمیخت و فریاد زد... .
طنین زلال حقیقت
تو آمدى.
تو آمدى، تا طنین حقیقت، از برجهاى سر به فلک کشیده تاریخ، به گوش برسد.
تو آمدى، تا «جاء الحق و زهق الباطل»، دوباره ترجمه شود.
تو آمدى، تا هیبت کاغذى سر سپردگان طاغوت، در جهنمى از آتش، خاکستر شود.
فجر آفرین ظلمت شکن
فاطمه پهلوان على آقامیخکها بر سر راهت نهادهاند و خیابانها، حریر گلهاى سرخ و سفید را فرش راهت ساختهاند؛ مگرنه اینکه قدمهاى فرشته باید بر صحن و سراى آینهها نهاده شود؟! بهار باغ خزانزده، شایسته این تجلیل است.
امام! تو آمدى؛ با قامتى بلند و ردایى بر دوش، تا جهالت عصر ظالمان رفاهزده را ریشهکن کنى، تا دخترکان زنده به گور شده اندیشههاى پاک را از ظلم حکومت پدران مستبدشان برهانى.
آمدنت، باران را به شوق واداشت و بىکران دریا را در کویر و بیابانها، گستراند.
آمدنت، ظلمت را شکافت و فجر را از میان افقهاى سرخ و خونین، بیرون کشید.
تو، خورشید ظلمتشکن فجر همیشه سرخ ایرانى.
با دم مسیحایى
تو آمدى و بهشت زهرا، در سرخى خونهاى به ناحق ریخته شده، دوباره تپید.
تو آمدى و با آمدنت، فرودگاه مهرآباد، آبادانى ایران را با بالهاى کبوترهاى سپید نامهرسان، به همه جاى جهان، مخابره کرد.
تو آمدى و نفسهاى مسیحایىات، کالبدهاى مرده را حیاتى دوباره بخشید.
بوى بهاران
مهدى خلیلیان
ماندن
واماندن است؛
و رفتن، رسیدن...
او آمد و این را به ما گفت و خود ـ موسى وار ـ بر شبزدگان کوه طور، برآشفت. عصایى در مشت و کولهبار دین و دانش، بر پشت.
زمین، شوق و شورى دیگر گرفت و زمان، با فغان عندلیبان، نغمهاى از سر.
انفجار تاریخ؛ زلال خون پاک خاکیان و ترنّم قصیدههاى حنجرههاى افلاکیان، در بیشههاى پریشان بىباران اقلیم شب گساران!
گیوِ زمان، طلسم بسته دیوان روزگاران را شکست. از آسمان نگاهش هزار هزار ستاره در گلشن فردا نشست. رُخَش چونان هور و پیامش زلالتر از نور.
زمان رسید و دستهایى از جنس آسمان بر زخمهاى کهنه شهر شب، عطر مرهم نشانید. سرودِ سبز رود را به کف بادِ صبا نهاد و نوید شکفتن را در سرزمین شقایق گونِ شاهدان، سر داد.
آن مهربان آفتاب را گفت و آب و آینه را؛ و مسیحاتر از مسیح، همدوش موسى، خروش نیل را بر پیکر فرعونیان آشفت. و زَمهریرِ بهمنِ پیروز، بهاران شد؛ بوستان. عطرِ سحر، شمیم رهایى، روح خدایى، بوى خوش آشنایى و... همه را، تنها داشت.
به خشکسالى مجال ندهیم!
زمان رسید. بغض آسمان ترکید و زمین، فریاد هستى را شنید. خورشید در میهمانى ماهترین همسایه اسفند، جامه گلگون شکوه و شعور پوشید. آفتاب تابید و از قلب هر شهید، درختى رویید.
شرممان باد، اگر چون ابرها نباریم؛
اگر بگذاریم شاخهاى ـ تنها ـ عریان بماند؛
و در پهنه خاکِ خوب خدا،
حتى یک بیابان،
ما را به خشکسالى بخواند!
امام! همیشه در خاطر مایى
فاطره ذبیح زادهروزهاى ابتداى بهمن، بیش از هر چیز، خاطره معطر سالهاى دوردست را در کوچه اذهان مىپراکند و ابهت و شکوه آن حماسه را که از اندیشه و کلام تو رویید، بر سر زبانهامان جارى مىکند.
هنوز این ملت، مشتاق آن نگاه پر از ایمان و تبسم پر از امیدت بر پلههاى هواپیماست. وقتى به سیاحت سیماى مطمئن تو، بر منبر بهشت زهرا علیهاالسلام مىنشینیم، حرارت همان روزهاى بهارى در دلهامان زنده مىشود.
تو از جنس خودمان بودى؛ دردمند، داغ فرزند دیده، رنج تبعید و آوارگى کشیده، ولى با قلبى همیشه متلاطم براى ایران!
از کوچههاى خاکى خمین، تا آبادانى وطن
داستان تو، داستان مردى است که روزگارى در کوچههاى خاک خورده خمین و شهادت پدرش به دست عمال خان، خیلى زود، اندیشه کودکىاش را به بلوغ و بالندگى رساند.
کودک آن سالهاى دور، در پیچ و خم زندگى پربارش، بزرگ مردى پروراند که امام مهربان و رهبر فرزانه و منجى تمام عیار ملت شد. اکنون، پس از تمام آن سالهاى پست و بلند، هنوز عشق به آن مرد، لاى بنفشههاى متولد بهمن ماه مىپیچد و کوله دعاگویى ملت را به پاى آن پیر جمارانى مىریزد.
بهمن پربهار
بارها زمین خوردیم تا ایستادن آموختیم. سالیان درازى زیر سقفِ ترک خورده شاهنشاهى، این پا و آن پا کردیم تا روزى مصمم شدیم چترهاى تردید را ببندیم و بىهراس، زیر باران حادثه بیاییم. گویا همیشه براى روییدن، چیزى کم داشتیم. گاه در کنجى از زمان، چون جوانهاى بر پیکر ستبر خاک تلنگر زدیم؛ ولى به جرم جوانى و خامى، در طبقات سنگین و سرد استبداد پوسیدیم. چه اتحادها که از پس وابستگى به بیرق ارباب انگلیسى و وعده تو خالى نارفیق امریکایى بر باد تفرقه رفت!... و سرانجام خشت جانهامان در کوره داغ تجربه، گداخته، و بساط شادى و آزادىمان در بهمن پربهار 57، به یمن رهبرى آزاده و دوراندیش، گسترده شد.
خدا خواست و تو ستاره شدى
وطن! تا ستاره شدن، به قدر نگاه مهربان رهبرى فاصله بود.
سالها زخم خورده غفلت و مچاله در یخبندان ستم به سر بردى. خاموش مانده بودى؛ چنان پایمال ستوران شده بودى که تمدن پرشکوه اسلامىات، از همه ذهنها فراموش شد و مردمانت از یاد بردند «که اگر علم بر ستاره ثریا باشد، مردانى از پارس به آن دست مىیابند.» ولى مهر خداوند، نگاهى مهربان و گوهرى ناب را در وجودت رویاند. خواست تا به مدد رهبرىاش، حافظههاى تاریخىمان، به تلاطم درآید و دریاى وجودمان تا رسیدن به صبح، دست خالى و پا برهنه، بر ساحل شب بزند. آرى، خدا خواست تا تو ستاره شوى و نام ایران اسلامى به بلنداى آفتاب، بر بام دنیا برآید.
بهار در زمستان
امیر مرزبانبرف میآمد؛ امّا این بار عید بود؛ سرما معنا نداشت، وقتی رگهای ما از خونی تازهتر و هوایی پاکتر سرشار میشد. شب از خاک صبح پای میکشید و صبح، مهربانتر میآمد. خدا با ما به چلهنشینی آمده بود و در نفسهایمان جاری بود؛ روزهای خدا بود.
ما بهار را در زمستان تکثیر کردیم. صدای بال پرستو میآمد و آهنگ ملکوتی بهار ... عشق، بالهای خود را ده روز نورانی بر این سرزمین کشید و صبح روز دهم، ما آغاز شدیم. دنیا سپید شد، فصل بهار آمد و ما خنده زنان، هوای دلگیر خانه را بیرون دادیم، دشتهای استغنا به روی دلهای مشتاق گشوده شد و زمزمه عاشقان آزادی کوهها و دشتها را فرا گرفت. عالم پیر، جوان شد و در هر سوی زمین نوای روشنی پیچید. پرچمهایی که افراشته میشدند، ریشه در خون هزاران کبوتر سر بریده داشت. که پرواز را یاد ما دادند. دشت سبز پر از شقایق، به روی ما لبخند زد. معجزه «بهار در زمستان» را باور کردیم و به تمام زیباییهایش لبخند زدیم. بهارِ آزادی، بهار عشق، بهار تازه شدن، و بهار انقلاب، در جانهای خستهمان روحی تازه دمید.
همگام با دریا
محمدسعید میرزاییآن روزها، روزهای استغاثه و شهادت بود. آن شبها شبهای قیام و تکبیر بود. مردی به میان خیل عاشقان و جانبازان آمده بود که خود سر حلقه عشاق جهان بود. باغبانی به آبیاری گلهای تشنه باغ انقلاب آمده بود تا این باغ، سبز و پر طراوت بماند و عطر گلهای آن، در دور دستترین نقاط جهان بپیچد و قلب آزادگان دنیا را بنوازد؛ و چنین بود که شمیم معنویت انقلاب، با نام نورانی امام، جهان را به تسخیر درآورد.
آری، در آن شبها، هر مشت گره خوردهای به ستارهای نورانی میمانست. که به ستیز با ظلم و ظلمت آمده بود. هر تکبیری، کاخهای ستمگران را به لرزه درمیآورد. مردی در میان مردم بود که دلهاشان را قوی میساخت و ایمانشان را چون کوه، استوار میکرد. حالا خیلِ مشتاقان، چون جویبارهای کوچکِ به هم پیوسته، دریایی به وجود آوررده بودند که دستگاه ظلم را در خود میبلعید، دستگاهی که قرنها ساقه نهالهایِ اعتراض و قیام و عدالت خواهی را با تبر ستم، شکسته بود و حالا ریشهها از خواب تاریخی خود بیدار شده و به هم گره خورده بودند و از عمق خاکهای تیره جهل و تاریکی سر بر آورده بودند و فریاد میکشیدند، تا بهار دیگری را درطلوعی دیگر به تماشا بنشینند، بهاری که سرشار بود از گل و آواز پرنده و رنگین کمان و شکفتن و رستن و پویایی. در آن روزها و شبها، جنگلی از درخت و پرنده به راه افتاده بود تا خزان را برای همیشه از مرزهای این سرزمین بیرون کند. جنگلی که از هر گوشه آن، چشمهای میجوشید و درختهای جوانش به حفاظت از حریم بهار برمیخاست.
در آن روزها و شبهای دهگانه، دلها یکی بود، «کلمه» یکی بود، هدف یکی بود و امام یکی بود تا مردم تجلّی درخشانترین معنای وحدت را در خود و با خود بیابند، و پرشورترین روزهای همدلی و برادری، و شور و اشتیاق را در تاریخ این سرزمین، به یادگار بگذارند.
آغوشها گشوده است؛ خوش آمدی!
مهدی میچانی فراهانیکبوتر بزرگ از دور پیداست. افق را که نگاه کنی، میبینی که چگونه هوا را میشکافد و پیش میآید؛ اما نگرانی؛ آیا چه خواهد شد؟ میلیونها چشم، اینک ساقه نگاه خویش را به آسمان فرستادهاند، به انتظار بهار. آنگاه که نسیم سبز بالهای کبوترِ موعود، پیغام بهار را نجوا کند، ساقهها در کنار ابرها خواهند شکفت و آسمان را گلستانی خواهند کرد مفروش از رنگینترین آفتابگردانها که هماره چشم در چشم خورشیدی دوختهاند که بر دوش کبوترِ بزرگ پیش میآید و معجون زندگی را بر خاک این سرزمین فرو میپاشد؛ و این ارمغان بازگشت خورشید است. فریادهای شوق، فرودگاه را آذین بستهاند. پُشت در پُشت ایستادهاند مشتاقان مهجوری که هر لحظه انتظار شنیدن صدای هواپیما، بیتابشان میکند.
و تکّه پارههای پیکر عنکبوت پیر، امّا هنوز در حال جان کندن است. وای که اگر درهای فرودگاه بسته بماند! و چه کوشش مضحکی است که هنوز در بدن عنکبوت میجنبد! عنکبوتی که واپسین نفسهایش را نیز سالها پیش فرو داده بیآن که بازدمی کرده باشد. و امّا کدام عنکبوت است که بتواند در مقابل غرّش توفان بالهای کبوتری بزرگ، همچنان بر جای بماند؟!
فرودگاه گشوده میشود و پرنده آهنین بر زمین مینشیند. در هجومِ آن همه اشتیاق بکر و سر به مهر ـ که اینک چونان انبار باروتی منفجر شدهاند ـ پیرمردی جوان، پای بر سرزمینی میگذارد که سالها تشنه و عطشناک، قدمهایش را انتظار میکشیده است.
آغوشها گشوده است، پیرمرد! خوش بازگشتی که بازگشت تو، پاسخ آن همه خونهای بر زمین ریخته و آن همه ارواح به آسمان پیوسته بود. اینک میدان ژاله میتواند خاطرات سرخ رنگ خویش را آزادانه تعریف کند؛ و خیابانهای همه شهرها شادند که هر یک میتوانند خود را به نام رفیع شهیدی مزیّن کنند.
خوش بازگشتی که بازگشت تو، نگذاشت آن فریادها در عمق بغضهای پنهان خفه شوند! فریادهایی که آزادی را برای این قوم نعره میکشید؛ پس اینک میدان آزادی معنا خواهد گرفت.
خوش بازگشتی که بازگشت تو، خطّ خم شده اخمها را خواهد شکست و سطر مستقیم لبخندها را بر همه چهرههای این سرزمین خلق خواهد کرد! آغوشها گشوده است، پیرمرد! خوش آمدی ...
کل ارض کربلا
داوود خان احمدی«اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقوْمٍ حَتّی یُغیِّروا ما بِأَنْفُسِهِمْ (رعد: 11)
دستانش به روح سرخ «کلمه» ایمان آورده بود و چشمانش رازی شگفت را در خویش زمزمه میکرد. کلمه، «حسین علیهالسلام » بود؛ و روح اللّه، ستارهای که بدرخشید و ماه مجلس شد. جمع رهیدهای که به کلمه وحدت رسیده و شعلهور شده بود، محو کلام روح اللّه بود؛ و شهادت رازی که چشمها را طرحی جاودانه زده بود.
دستها هنوز به لرزشی شدید مبتلا بود و سینهها، نه آن چنان گرم که آتش بیفروزد. ایران آتشزنه میخواست و مردی که شعله بیفروزد و چون شمعی فروزان، راه بنماید. چه کسی میتوانست دستان ما را بگیرد و به دورنمای تاریکمان با رقه امید ببخشد، جز خداوندگار کلام کلمه، جز سلاله پاک حسین علیهالسلام ـ روح اللّه؟
او میدانست که خداوند، سرنوشت را به دستان خودمان سپرده و تغییر جز با جنبش گامها، غرش فریادها و خشم کوبنده آغاز نمیشود. پس فریاد زد، غرید و با شعلههای روشنگرش، بر نابودن ستم دست گذاشت تا، رهایی را پایه بگذارد.
و «فجر» آغاز روشنایی بود؛ آغاز باور، آغاز دانستن؛ دانستن اینکه فرجام ناگزیر، در انتظار ظلم است و سپیده، پایان به حقِّ تاریکی.
با فجر بود که دستانمان دوباره به شهادت ایمان آورد و به حسین، زینب و کربلا.
در حلقوم فجر بود ـ گویا ـ که کسی فریاد زد: «کُلُّ یَومٍ عاشورا وَ کُلُّ اَرضٍ کَربلا» و صدا پیچید، همه گیر شد و گر گرفت و به جان نابود شوندگان افتاد تا بودن را نصیب ما کند؛ چرا که ملتی که حسین را داشته باشد و به باور شهادت برسد، هرگز با ظلم نمیتواند زندگی کند. ملتی که علی علیهالسلام را داشته باشد، با تاریکی کنار نمیآید.
اینک ای وطن، تو در کنار تاریخ نبودهای و مرگ شایسته نامی چون تو بزرگ که حماسه را میراث خود میداند، نیست. پس افتخار کن، سرت را بالا بگیر و به فرزندانت، به روح اللّه که با سرخی خون حسین مشق کرده بود، ببال! سرت را بالا بگیر و مباحات کن به فجر، به دمیدن روشنایی، از افق همیشه سربلندت، افقی که پر است از نام سیاووشان به خون خفتهای که با «علی اکبر» حسین علیهالسلام ، پیمان بستهاند و در کربلا زندگی میکنند؛ چرا که برای آن کس که حسین علیهالسلام را بشناسد و باور کند، همه جا کربلا و هر زمان عاشوراست.
نویدبخش آزادی
سید علیاصغر موسویهر چند تأخیر داشت؛ امّا میآمد!
میآمد، از پسِ سالها انتظار تا در زمستان، بهار «صلوات» را بر لبها بنشاند! میآمد تا با التجا به تبار معصومش علیهالسلام ، نویدبخشِ استقرار احکام الهی شود! میآمد تا لبخندهای خاموش را به روشنی «آزادی» فرا بخواند!
میآمد تا برای واپسین روزِ «انتظار»، «احترام به طلوع خورشید» را به امّت خویش بیاموزد! میآمد تا نگاه پیر و جوان را به گلدستههای نیایش، آشنا کند!
میآمد تا مفهوم «استقلال و آزادی» را در مکتب «جمهوری اسلامی» معنا کند!
میآمد تا مکتب «شهادت» را به نقطه نقطه این جهان عصیان زده، بشناساند!
میآمد تا از اقیانوس «فقه آل اللّه علیهالسلام » جویباری به مردابهای خود باوری بگشاید!
میآمد تا اولین «بزرگراه انتظار» را در جهان، به نام نامیِ «حضرت ولی عصر(عج)» افتتاح نماید!
میآمد تا پرده از چهره «نفاق و استکبار» توأمان بردارد!
میآمد تا نگاه دوربینهای جهان را به «قلب تپنده جهان اسلام» معطوف کند!
میآمد تا نامش، عطر صلوات بر پیامبر رحمت صلیاللهعلیهوآله را در فضای دلها بپراکند
میآمد تا دلها با چهره زیبا و روحانیاش الفت بگیرند و نامش را هم وزن «تکبیر»، بر زبان بیاورند! میآمد تا کفّار به عظمت «اسلام» ایمان بیاورند و به نام و مرام «رهبرانش» احترام بگذارند!
میآمد تا نوای مظلومیّتِ «تشیّع» را بر بام جهان، به فریاد عزّت و آزادگی بدل کند!
میآمد تا بشارتی بر ظهورِ «فرزند راستین عدالت» منجی شب زدگان جهان، «حضرت حجة بن الحسن عسکری(عج)» باشد! و با پشتیبانی حضرت، تمام ظواهر استکبار و قدرت پوشالیاش را به تمسخر گیرد!
میآمد تا از ایران تا لبنان، از لبنان تا بوسنی، از بوسنی تا اریتره و یمن و افغانستان، ... احیاگر تعالیم ناب نبوی صلیاللهعلیهوآله در اندیشههای زلال علوی علیهالسلام باشد!
میآمد تا فریاد مظلومیّت «نهج البلاغه» را، و زلال نیایشهای «صحیفه» را، همراه با عظمت آسمانیِ کلام وحی «قرآن»، به گوش تمام جهانیان برساند!
میآمد تا فراخوان و همایش «وحدت اسلامی» را با درایت «موسوی»اش، رهبری کند!
میآمد تا نام «روح اللّه موسوی الخمینی» را تاریخ جهان، برای همیشه به حافظه بسپارد!
روح ملکوتیاش قرین درود و سلام باد و راه گرانسنگش، آلوده به ناراستیها مباد!
با چشمهایی عمیق
عاطفه خرّمیآرام، ساده، نجیب، با چشمانی که دنیا را مبهوت کرده است، با دستانی که قصه ابراهیم علیهالسلام را تکرار میکند، با دلی به وسعت آسمان، و اندیشهای به فراخنای درک حقیقت، روی صندلی نشسته است. هواپیما روی زمین مینشیند، عبای سادگیاش را روی دوش میاندازد، امواجی از دلهای مشتاق و آغوشهای گشوده او را انتظار میکشند، پلههای هواپیما پُلی میشود تا او را به سیل جمعیت پیوند دهد.
آرام، ساده، نجیب، با همان وقار همیشگی؛ از پلهها که پایین میآید، زمین زیر پایش گل میدهد. اشک شوق فرشتگان را میشود دید. در چشمهایش رازی است که دل را میلرزاند. سیمایش آفتابی است که اشعههای زلالش، تمام مرزهای ادراک انسان را درمینوردد.
بهشت زهرا علیهاالسلام سالهاست قدمهای او را انتظار میکشد. یارانش تشنه کلام او، گرد شمع وجودش جمع میشوند. فضا در عطر نفسهایش متبرّک میشود. لحن ساده کلمات او دلها را به آتش میکشد و تا عمق روح و جان انسان نفوذ میکند. ابرمردی که با نفوذ چشمهای عمیق، واژههای ساده، دل بیپروا و عزم پولادینش تاریخ را دگرگون کرد. ابر مردی که با اعجاز محمّدی صلیاللهعلیهوآله ، بر جاهلیت مُدرن شورید و «بوی ساده خدا» را در مشام انسان عصر آهن و فولاد منتشر کرد. ابرمردی که تاریخ وامدار اوست. ابرمردی که ارزش رفته انسان را زنده کرد. ابرمردی که تکههای اراده ملت را به هم پیوند زد و سَدّی از جنس آزادی و استقلال بر مرزهای حیثیّت و شرف بنا کرد. ایران با نام خمینی اسطورهای شد که تمام افسانههای حماسی تاریخ را از یادها زدود.
طلیعه نور
حمزه کریم خانیروزی که با هودج نور آمدی و به مهرآباد دلهای اهل قیام رسیدی، رواق هر دیده به فانوس اشک آذین شد: السَّلامُ عَلَیْکَ یا رُوحَ اللّهِ...
روزی که از مشرق اشتیاق، خرامان برآمدی، ستارههای سپید امید در آسمان آبی انتظار طلوعی دوباره آغاز کرد و روشنایی و نور از الماس دیدهها تابید. در هنگامه زمستان، پنجرههای عطوفت به سوی نسیم بهاران گشوده شد. فرزندان انقلاب و مجاهدان نهضت با دستانی آکنده از یاسهای سپید و گامهایی به شکوه کوه، به آغاز موسم آزادی بالیدند و به استقبال خورشید هدایت امت، خمینی کبیر آمدند. صدای آسمانیان در گستره سرزمینمان غلغله عشق آکند. از کوچهها و خانهها تا مسند مهر روح خدا، رنگین کمان ارادت کشیده شد.
خمینی، زیباترین واژه کتاب عصر که سیمای زیبایش را هاله قدس و قیام فرا گرفته، به میهنمان روشنایی و رستگاری آورد. آمد آن مهر دهر و امیر حماسه و حضور تا آیین سپید رسول و حماسه سرخ عاشورا را زنده گرداند و آفتاب عزت و افتخار را به آسمان کشورمان برگرداند.
راز مبحث محبت و ذکر حلقه وارستگان از پگاه نهضت تا شام ابد، نام زیبای خمینی است و اینک دوازدهم بهمن برای هماره تاریخ در صحیفه قلبهایمان ماندگار خواهد شد.
دوازدهم بهمن سرآغاز عزت پایدار ماست، طلیعه فجر نور در افق جاودانگی و نظارهگر سیمای دلربای خمینی بر لوح جانهای ماست.
زادروز فضل و شرافت امّت ما دوازدهم بهمن است؛ پس خجسته باد این میلاد و مبارک باد این فضل و شرافت!
دوازده عدد مقدسی است
طیبه ندافجمعیت فوج فوج خودش را به فرودگاه میرساند. ایران دریایی شده بود خروشان که میخواست در اقیانوس قلب تو حل شود. چشمها آسمان را نگاه میکرد همچون منجمّی که میخواهد مهمترین ستاره را پس از سالها دوباره رصد کند.
ایران قلبی شده بود که هر لحظه در انتظار این واقعه سرنوشتساز میتپید. خیابانها با دسته گلهای مردم تزئین شده بود.
زمین از شور این دیدار در پوست خود نمیگنجید. آسمان آنقدر پاک نفس میکشید که گویی آزادترین لحظه را به خود میبیند. زمان، دوران ستم را به عقب و عقبتر میراند تا به آخرین دقایق خود برساند. عقربهها هم انگار طاقت حتی یک دقیقه را نداشتند. همه چیز و همه کس میخواست زودتر خود را به لحظه موعود برساند. به آن لحظات باشکوه، به آن لحظات به یاد ماندنی، لحظه دیدار یک پیر با مریدانش، لحظه پیوستن دریا به اقیانوس، لحظه رهایی پرندگان، لحظه شکستن زنجیرها، لحظه به پایان رسیدن سالهای دوری و غربت.
آری، تو آمدی با آن نگاه نافذت، با همان ابهت همیشگیات و با آن کلام شیوایت.
ای روح بلند، خدا را در تمام زندگیات دیدیم و پاکی را در تمام وجودت یافتیم. ای سراسر پاکی؛ ای سراسر ایمان! نمیدانم آن لحظهای که آرام در آسمان خدا پرواز میکردی، چه نیرویی ترس را در نظرت هیچ شمرد؟ و چه قدرتی تو را همچون پرندهای سبکبال به آشیانه رساند؟ آن روز فوج فوج مردم مرواریدهای اشکشان را تقدیم تو میکردند و تنها حضور تو، پاسخ این همه اشتیاق بود.
آرام و مهربان از پلّههای هواپیما پایین آمدی؛ قدم در بوستانی میگذاشتی که باغبان گلهایش خودت بودی. آری! اینها همان «یاران در گهوارهاند» که امروز با پای برهنه سر از پا نمیشناسند. اینها همان جوانانی هستند که «امید و آینده این کشورند».
ای میلههای سرد تحکّم خدا حافظ ...
منیره صفاریکوچهها، بوی انتظار پانزده ساله میدهند. آسمان ایران عقدههای تلنبار شدهاش را میگرید، خورشید از پشت ابرهای سیاه استبداد بیرون میآید نبضها تندتر از همیشه میزنند، مهرآباد در انتظار هواپیمای مهربانی است که آباد خواهد ساخت ویرانی شهر ستم زده را.
مردی که میآید، روح خداست که در کالبد بیجان شهر خواهد دمید تا زندانیان استبداد ابلیس، آزاد زندگی کنند.
دیگر خیابان انقلاب جای تندیسهای شیطانی نیست، دیگر هیچ پایی جرأت لگد کردن شکوفههای سبز را نخواهد داشت، دیگر هیچ دستی سیلی زدن به چهره خورشید را جرأت نخواهد کرد، دیگر هیچ پنجهای جسارت خراشیدن گونه آفتاب را به خود نخواهد داد.
و ایران سرزمین آزادگی خواهد شد وقتی آزاد مردی از تبار آفتاب، کسی که قلههای استبداد پایمال صلابتش شدهاند، پرچم آزادی را بر فراز قله استقلال به اهتزاز درآورد، تا جمهوری اسلامی از گلستان خونهای راه آزادی به عمر نشیند.
و آفتاب چهره میگستراند بر ابریترین آسمان تاریخ، آفتاب میتابد تا قطبهای تحکم را مذاب کند،
آفتاب میتابد تا جوانههای انقلاب ریشه بگیرند، آفتاب میتابد تا آسمان ایران را سیاهی ابرها تاریک نسازند و آفتاب میوزد تا ... .
ای چشمهای ابلیس نشان؛ ای میلههای سرد تحکم؛ ای زنجیرهای دو هزار سالهای که بر بدن درختان سبز زخم زدید؛ ای پنجههایی که صورت جوانهها را خراشیدید؛ ای ابرهایی که سیل ستم را فرو ریختید تا شهر ما را خراب آباد سازید؛ اینک نقطه پایان شماست.
اینک ما میرویم با کوله باری از عشق تا قلّه آرمانهای پیر جماران را فتح کنیم.
مرد آسمانی
محمدسعید میرزاییامروز مردی آسمانی به ایران میآید. این خبر ـ با همه سادگیاش ـ تمام دلهای عاشق را بیقرار کرده است. حالا نبض تمام ساعتها تندتر میزند.
امروز مردی به ایران میآید؛ مردی که چشمانش باران و دستهایش کرامت بهار دارند. عجیب نیست که نهالهای خردسال باغ، این قدر بیقراری میکنند و نام این آقای نورانی را از پدرها و مادرهایشان میپرسند. عجیب نیست که همه کبوترهای شهر، بر لبِ بامها کِز کردهاند و آمدن این مرد را انتظار میکشند. بازگشتن این مرد، توفانی است که رخوت مرداب را میآشوبد، توفانی که پاییز را از این سرزمین بیرون خواهد راند و مقدّمه ظهور سبزترین بهار خداوند را فراهم خواهد آورد.
مردی که عکس او در حافظه کودکان فردای این سرزمین، قاب خواهد شد و نامش، مثل رازی روشن، سینه به سینه در دلِ آزادگان جهان خواهد ماند.
مردی که به نام علی علیهالسلام آمد تا برای عدالت بجنگد، و قسط واقعی را بر پایه شریعت الهی برقرار سازد. مردی آسمانی که دلهای مردم ما را به سادگی تسخیر کرد، به سادگیِ افتادنِ عکسِ ماه در دلِ حوضهای کوچکِ خانههای شهر؛ با تواضع و صداقتی که باور کردنی نبود، صداقتی که رو در رویی با دشمنان خدا، با صراحت میآمیخت و به تیزترین شمشیرها بدل میشد. مردی که از لبانش سلام و تبسّم میریخت، و آمده بود تا پیامآور وحدت و همدلی برای مردم سرزمینی باشد که سالها در زیر چکمههای زور گویان و استعمارگران به اسارت رفته بودند. مردی که از مردان این دیار، هزاران شهید ساخت، تا بیرق عزّت و آزادگی را در عالم به اهتزاز درآورند.
امروز، مردم، کوچهها و خیابانها را با گلهای سرخ فرش کردهاند تا آمدن بهاریترین مرد را جشن بگیرند، مردی که میخواهد ورق گردان تاریخ تاریک این سرزمین مه زده باشد.
مردی که مسیر زمان را به سمت روشنترین روزهای موعود، تغییر خواهد داد و سفرههای خالی این مردم را از نان و گل سرشار خواهد کرد.
این مرد، پدر مهربان تمام کودکان دیار ماست. آقای مهربانی که همه ما را دوست داشت و دارد. مردی که هرگاه به نامش توسّل بجوییم، پاسخ ما را میدهد. مردی که همواره با ماست.
بهمن، خوش آمدی!
تقی متقیچه بودی؟
شعلهای باستانی
پشت پلک خاک و خاکستر
و شب بر تو پردهای سنگی کشیده بود
ماه بر حجم پنهانت نمیتابید
و آفتاب، پیدایت نمیکرد
ای نهفته از چشمهای زندگی!
ای جاری در لایههای فراموشی!
چه قدر بیتو در انجماد سرما و سکوت
دههها و سدهها بیتپش گذشتند
چه توفانهایی از نَفَس افتاد
و بادیهها در پردههای غبار خفتند؛
با اسبان و سواران شرزه.
ای عطش به استخوان رسیده!
ای شعلهی ابدی!
ای چراغ متروک در دهلیزهای هزار توی زمان!
ای فریباتر از آرزو در چشمهای خستهی تردید!
زندانیِ تحکّم تاریخ؛ در برجهای تاجها و تاراجها!
ببین! این نقبهای مانده به جا از سالیان دور؛
در کوهها و صخرهها
عرق ریزان روح اجداد من است
به دنبال نشانی از تو
و استخوانها و تیشههای پوسیدهی آنان؛
در گورستانهای متروک تاریخ
دلیل آشکار مدّعا
چه بسیار کودکانِ قرون در حسرت دیدارت
فوجفوج پیر شدند
پیران، قالب تهی کردند
و جوانان از کُشته پشته ساختند
امّا ای آفتاب پنهان! برنیامدی
آه! چه روزهای کسالتباری تو را به زمزمه گریستیم در زمین
که آسمان از ابر اندوه پُر شد؛
امّا از پشت پلک خاک و خاکستر سر بر نکردی
نگاه غرّش مردی از تبار محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم
تمام بُغض تاریخ را ترکاند
غریوش، میدانگاههای شهر را متراکم ساخت
و زمزمههای ما جرأت بروز یافت
پس آن گاه، مُشت و درفش، مقابل گشت
و تن و تانک پنجه در پنجهی هم، مرگ و زندگی را آزمودند
و ما به رغم هر شکست، تکثیر شدیم؛ چون نور
و خطّ خونمان
سنگی شد و دژهای شیشهای دژخیمان را شکست و گشود.
حُباب گُندهی «طاغوت» ترکید
و «شیطان بزرگ» چون گرگ نعره کشید؛ یأس آلود
دنیای خواب آلود، آهسته گوش خواباند
و سراسیمه از جا جهید
زلزلهای در ارکان هستی در افتاده بود!
و ما یکصدا فریاد میزدیم:
آنک، آفتاب پنهان!
آنک، شعلهی تنیده در خاک و خاکستر!
آنک ...
خورشید، به تماشای «انفجار نور»
دستانش را سایهبان چشمانش ساخته بود
ما بغضآلوده تکرار میکردیم:
«در بهار آزادی، جای شهدا خالی»
و شهیدان، به هلهله میخواندند:
بهمن!
امید باستانی میهن!
خوش آمدی!
مردی که ...
در قحطسالی عاطفه و فریاد، در شبی که جغدان و خفّاشان نفیر میزدند و سکوت و سیاهی بر گسترهی زندگیها سایه افکنده، مردی آمد که در خشکسالی حنجرهها بذر فریاد میافشاند و با تیغی از امید و ایمان، پردههای ضخیم ظلمت را چاک میزد. مردی آمد؛ ردایی از آفتاب بر دوش و عصایی از توکّل بر کف.مردی که با ضربان قلب همهی گنجشکها و نگاه معصوم کبوتران زیسته بود و همنوای قناریان قفس، آوای غریبانه و سوگوارانه سر داده بود. مردی آمد که طعم باران داشت، بوی نسیم سحرگاهان میداد و هر شب را مثل خورشید، بیدمی پلک برهمزدن، در انتظار سپیده نشسته بود.
مردی آمد که خواهش رُستن را در همهی سبزههای نارسته و گلهای ناشکفته میخواند. مردی که در سوگواری همهی نخلهای سربریده شریک بود و هر روز به هزار شاخهی شکسته تسلیت میگفت.
مردی که 23 بهار زمین را میشناخت و خاطرهی تلخ 2500 شب یلدایی را چشیده بود.
مردی آمد که در بدریهای پیامبر و غربت و تنهایی علی را در اشکهای تلخ شبانه، به تلخی گریسته بود. مردی که پا به پای قافلهی کودکان کربلا دویده و با 72 سر، از کوچههای کوفه و شام گذشته بود. مردی که مزار گمشدهی بقیع را میشناخت. او به انتشار سپیده آمده بود. آمده بود تا شیرازهی گسستهی حقیقت را نظام بخشد و مظلوم غریبی را که بر دار نیزهها آویخته مانده بود و همنفس مردگانش ساخته بودند به متن زندگی و حیات بازآورد.
مردی آمد که با 114 سوره زیسته بود و 6666 آیه را در روشنای ذهنش، زلال و زنده و زیبا جاری ساخته بود. مردی که مأذنههای مغموم و مساجد مخروب و کاخهای معمور را با نگاهی همه اشک، میدید و بر نمیتابید و بازی و بازیچه شدنها و تمسخر همهی حقیقتها را طاقت نمیآورد.
مردی که در یازده رکعت شبانه در لرزش مداوم شانهها، تا انتهای تذلل پیش میرفت و در رکعتان عشق پیش روی همهی ستم و شقاوت، بیهیچ لرزش و اضطرابی، هر چه خشم و فریاد بود شلیک میکرد.
مردی آمد که به تحریم سکوت و به وجوب خروش ایمان داشت.
مردی آمد با روح گردباد، با اندیشهی آفتاب، با آرمان باران، مردی که همزاد موج و همسایهی توفان بود. او که آمد، تندیسهای ایستادهی ستم، شکست و نقش سیاه فساد و غبار دیرینهی باطل، در فوارهی خون شهیدان فروخوابید و آسمان شفاف و شسته، در حجم پرواز پرندگان رها شد. وقتی آمد، سی میلیون قلب، گرد منظومهی وجودش چرخید و 60 هزار آغوش سرخ در بیتابی سبز خویش به میزبانیش گشوده شد.
وقتی آمد، در آن سوی خندق، همهی کفر در زیر ذوالفقار دست و پا میزد و خیبر مخوف تزویر فرو میریخت. وقتی آمد، همهی زمینیان، همنوا با خویش، زمزمهی دلنشین فرشتگان را میشنیدند که سرود مبارک «خمینی ای امام» میخواندند و در پایکوبی ذرّهها و دست افشانی درختان و ازدحام اشکها و لبخندها، به حضور آفتاب خوش آمد میگفتند.
وقتی آمد، دیگر کسی به احترام سیاهی برنمیخاست و حرمت بیحرمتان پاس نمیداشت.
وقتی آمد، خدا را در دسترس همگان گذاشت، صداقت را تکثیر کرد. و سی جزء قرآن را با قلبها شیرازه گرفت. وقتی آمد، یک جلد نهجالبلاغه به همهی زبانها و دو جفت نگاه به چشمان بیسو و بیفروغ بخشید.
وقتی آمد، به جانها فرمان آمده باش داد. خود در هشت خوان خطر و یازده عقبه و صدها گردنه، پا به پای قافله پیش آمد و تا لحظهی آرمیدنِ ناگزیر، دمی قرار و آرام نشناخت و آنگاه که همراهان سوگوار را به شوق پروازی که هماره بیتابش بود، تنها گذاشت؛ به باغبانی لالههایی پرداخت که خود با دست خویش در خاک حاصلخیز عشق کاشته بود.
اینک او، در انتهای جاده، کمی آنطرفتر از آسمان، ایستاده است و به همهی آنان که راه میجویند و راه میپویند جاده را نشان میدهد و خطرگاهها را مینمایاند و کدام رهنورد است که پژواک صدایش در گوش و سر انگشت هدایت او فراپیش داشته باشد و لذّت یافتن و حلاوت رسیدن را نچشد؟
به استقبال یوسف
جواد محمد زمانی«امام آمد!» این بود خوشایندترین مژدهی زمستان پنجاه و هفت. این بود نویدی گواراتر از بهار، که سرمای بهمنماه را به گرمی روزهای شهریور پیوند میزد و طعم خوش سیبهای تجلّی را به حلق درختان خشک میچشاند.
با آمدنش، بهار خانههامان را در زَد و شکوفهها، درختانِ خشک را عروس کردند؛ قطرهها، راه اقیانوس را یافتند و به بیکرانهی آن پیوستند. تاریخ، این تماشاگر همیشهی پیکار زورمندان و ضعیفان، بیهمتایی او را فریاد زد و اندیشه، این مونس همارهی آدمی، به ژرفای او متحیرانه درنگریست.
این، او بود که ابراهیموار، تبر به دوش گرفت و بُتهای زمانه را در هم شکست. هم او بود که آتش ستم را بَر ایمان گلستان ساخت. هم او بود که با قیامی چنین، کرهی زمین را عکسِ جهتِ چرخشِ همیشگیاش چرخاند و آفتابِ وجودش، تابشی دیگرگونه را بر سرزمین پهناور ایران آغاز کرد. هم او بود که آمدنش، مدینه را فرا یاد میآورد و روزهای آغازین حضور پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم را. هم او بود که کالبد مردهی زمان را «روح اللّه» شد و مقتدای مردمانی از حقیقت «فَانَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ». هم او بود که باوراند، «دیو چو بیرون رود فرشته درآید.» را.
وقتی که آمد، «تُعِزُّ من تَشاء» معنا گرفت و سینههای مردم، پر از هوای پاک «هیهات من الذلة» شد. او که آمد، «عاشورا» در رگهای قیام، خون تازه دمید و سراسر ایران، «کربلا» شد. هر که بت در آستین داشت، رسوا شد و هر که را«لباسُ التَّقوی» به بَر بود، عزّت یافت.
یعقوبهای انتظار، آن روز به استقبال یوسف خود آمده بودند؛ با دستههای گل و دلهایی مشتاق تا طعم خوش «جاء الحق و زهق الباطل» را حس کنند.
اکنون، ایران یاد خوش روزهای پرطروات «روح اللّه» را زنده نگه میدارد.
باغ کوچکم ـ وطن ـ
خدیجه پنجیعطر دلانگیز حضور، میوزد. به گمانم، بهار، در راه است. این را از آوازِ خوش پرندهها فهمیدم؛ از آسمان که از همیشه آبیتر است، از رود، که عاشقانه به پیشواز میرود، از گرمای دلپذیری که خواب یخیِ، کوچه و خیابان را شکسته است و از فرارِ دزدانهی برفهایِ روی دیوار، که از شرم حضور، قطره قطره، میگریزد!
من این راز را از انتظار شیرینی که در کوچه کوچهی نگاهِ شهر، قدم میزند، دریافتم. بهار، در راه راست و آمدنش این بار حتمی است! میتوان این اتّفاق را، از بیتابیِ لحظههایی که برای درک حضورش، دقیقه شماری میکنند، فهمید!
ای باغ پاییززدهی تاریخ! پلک بگشا و کوچ زمستان را به تماشا بنشین؛ نفس بکش و ریههایت را از بوی بهار لبریز کن؛ قیام کن و با تمامِ سروْهایت، بازگشتِ بهار را جشن بگیر!
امروز، روزِ به گُل نشستنِ غنچههای پرپرِ توست. قیام کن و برفهای تعلّق را از شانههایت، بتکان! دیگر جسارتِ هیچ دستی، برای قطع نهالهای کوچک، قد نخواهد کشید و گلهای نورس و نوشکفتهات را نخواهد چید! دیگر قیام سبز هیچ جوانهای در خاک مدفون نخواهد شد و هیچ گیاهی به جرم رویش، محکوم!
پلک بگشا، نفس بکش؛ باغ کوچکم و قشنگم ـ وطن ـ!
بلند شو و لحظه لحظه شکوفاییات را ـ با گل و لبخند ـ به تماشا، بنشین.
خوش باش! که از این لحظه به بعد، صدای هیچ «کلاغی»، دِل شاخههایت را نخواهد لرزاند و آهنگ قدمهای هیچ «تَبری»، آرامش درختانت را نخواهد آشفت!
این رایحهی نفسهای "مسیحاییِ" بهار است که در تار و پود جانت میپیچد و زندگی را میهمان پیکرت میکند؛ تا برای همیشه، باقی بمانی و تقدیرت، تا ابد، شکوفایی و بالندگی باشد!
ده روز انفجار نور
مهدی میچانی فراهانی«ده روز»
بهمن؟ زمستان؟
ده روز آفتاب؛ نه، ده روزِ شروعِ آفتاب و از آن پس، همیشه آفتابی؟!
برف روی زمین بود؛ سرد بود.
یادش به خیر، همیشه میخندید؛
همان که کوچه را به نامش کردهاند؛ برادرم را میگویم.
غروب بود. دستهایش رنگی بود و لباسش خاکی، روی دیوارها شعار مینوشت، کوچه به کوچه، دیوار به دیوار؛ همکلاسیم را میگویم. غروب که میشد، با یک رنگِ سرخ راه میافتاد توی کوچهها و به در و دیوار، شعار مینوشت و همیشه دستهایش رنگی بود. آنروز غروب هم دستهایش مثل همیشه سرخ رنگ بود و پایش هم سرخ رنگ؛ امّا سرخی پایش از رنگ نبود.
«عاقبت، ابرها کنار خواهند رفت»؛ این را برادرم میگفت و همان همکلاسیم، که همیشه روی تخته سیاه، کلمهی شاه را وارونه مینوشت. «یوغِ دو هزار ساله، عاقبت ده روزه فروریخت» این را هم پدرم میگفت؛ در حالیکه اشک میریخت و خاکِ تازه آب خوردهی برادرم را میبوسید. یادم است حرارت خون، همهی برفها را آب کرده بود. بیشک بهار بود نه زمستان.
چه روزهای روشنی بود این ده روز؛ ده روزِ خون و خورشید، آب و سنگ، گلوله و سینه. ده روزِ انفجار، انفجارِ نور. روزهایی که جماران، پدر پیرِ خود را بازیافت. و میلهها شکسته شد و از دیوار حصارها، حریم ساختیم. دیگر میدان انقلاب، مجسّمهی هیچ ابلیسی را در خود نمیپذیرد؛ که ما تندیس همهی تنها را پایین کشیدهایم. دیگر هیچ زنجیری بر دستهایمان نخواهد نشست؛ که قطورترین زنجیرها را گسستهایم. بگذار همهی دنیا ما را از خود براند! ما برای ایستادن، زین پس تکیه بر زانوی خود میزنیم.
مجالِ پرواز، همیشگی نیست. پس خوشا به حال آنانکه چون دروازهی آسمان را گشوده یافتند، بیتردید بال گشودند و تا فراسوی درهای بهشت، یک نَفَس کوچیدند. آزادی قیمتی دارد که باید پرداخت. «گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش». بیشک: آنان که پای در این سفر نهادند، جاودان شدند و نزد خدای خویش، روزی میخورند.
نوید آسمان
سیدعلی اصغر موسوینبض نگاهها تند میزد؛ امّا زمان در آستانهی توقف بود.
تمام چشمها، آسمان را دور میزدند؛ تا همای سعادت بر سریرِ صداقت، فرود آید. انتظار دیرینهی نگاهها، هرگونه تأخیر را قبول نداشت و تاریخ، در انتظار جشنی به وسعت آزادی بود.
او میآمد؛ تا جادههای سبز، آمادهی تماشا شوند؛ تماشای بهار، تماشای روزهای بیغبار.
او میآمد؛ از فراز ابرها، سرشار از نور و لبریز از عشق؛ آمدنش نوید آزادی بود؛ نوید روزهای آفتابی، نوید پنجرههای باز باز باز ... .
وقتی او نبود، خورشید اشتیاق نورافشانی نداشت و پنجرهها از تماشا محروم بودند.
روزگار، روزگارِ تارهای سیاه بود؛ تنیده بر قامت آزادی. اهریمن، مشاطهوار، خود را در آیینهی «کورش» به تماشا ایستاده بود؛ آیینهای که قامتهای حقیر را، هیچگاه تحمّل نمیکرد.
یاران آفتاب، در سیاهچالها به دنبال روزنهای بودند که نگاه سبز خود را به آن عادت بدهند و مردان حماسه و عشق، در انتظار فرصتی، تا شور حسینی علیهالسلام را در قیام خمینی رحمهالله تجلّی بخشند.
...انتظارها به سرآمده بود و «فرودگاه مهرآباد»، سرشار از تبسّمِ عشق و ترنّم مِهر، به قدمهای آفتاب بوسه میزد.
عطر گلهای سرخ، با سرودهای سبز آمیخته شده بود. چشمهها، جاری، درختان، بهاری و پرستوها، محو بیقراری بودند. آنچه از نگاهها میتراوید، امید بود و شادی، صداقت و اشتیاق.
دستها بوی گل میداد و دلها بوی خدا.
هرکس به آسانی میتوانست پنجره را باز کند و آزادی را با تمام وجود لمس نماید.
امام رحمهالله به «استقلال» و «آزادی»، عظمت بخشید؛ تا در کنار «جمهوریاسلامی»، نشان دهندهی آرمانیترین مکتب انسان باشند. خاطرهی حضورش، مقدسترین تصویر انقلاب در قاب دلهاست.
یاد آن گرامیترین، گرامی باد.
خوش آمدی
مهدی میچانی فراهانیدر برابرت ملّتی ایستاده است که خسته است و امیدوار؛ ملّتی که اینک سر به دامنِ تو نهاده و دل به همّت تو بسته است. در برابرت ملّتی ایستاده است که دیگر زنجیر را تاب نیاورده است؛ ملّتی که عشق و آزادی را و تو را به قیمتِ خونِ خویش، به این خاکِ خوندیده بازآورده است. در برابرت ملّتی ایستاده است که میخواهد ایستاده بماند.
روزگاری جماعتی بود که هر دو پایش را از زانو قطع کرده بودند و دستانش را نیز؛ سیاهترین چشم بندها از صورتش آویخته شده بود؛ امّا اینک جماعتی را میبینم ایستاده؛ که اعضای خویش را بازیافته است، چشم بندها را به دور افکنده و اینک دل به یاری تو بسته است. ای پیر! بگذار تنها فانوسِ تو، راهنمای این جماعتِ از سیاهی گریخته باشد.
تهران، همهمهی خون است و گلوله و خیابانهایی که به آتش کشیده شدهاند و دیوارهای سوراخ شده از ناخنِ سُربی شیطان؛ جوانهایی که هر لحظه، در خون خود به خاک میافتند و مردانی که عاشقانه به افق خیر شدهاند و با خود میگویند: «عاقبت از راه خواهد رسید.»
امروز، روزِ وعدهی دیرین است و بوی معطّری ناشناخته، هوا را پُر کرده است. تهران در خود میتپد و همهی کوچهها که در حجم خود نمیگنجند، به خیابانها سرازیر شدهاند. پس ناگهان، افق شکافته میشود و تو، پا بر ذهنِ مِه گرفتهی این خاک میگذاری. اینک همهی مردانی که عاشقانه به افق خیره شده بودند با خود میگویند: «عاقبت از راه رسید.»؛ درود بر آمدنت!
زین پس، خاکِ مِه گرفته از غبار، صافترین هوای زمین را نَفَس خواهد کشید؛ پس بیشک، تو زلالترین تجربهی این سرزمین خواهی بود.
ای پیر، ای مرشد! خوش آمدی. لبّیک جماران را بپذیر و بیعتِ جوانانِ به خاک افتادهای که با چهرهی پاره پاره به تو لبخند میزنند. و نیز به مهر، دستِ آنانی را بفشار که اگر چه خسته و داغ بر دل، امّا هنوز ایستادهاند و آمدنِ تو را درود میگویند. بشنو هلهلهی بادهای بهاری را که به استقبال تو آمدهاند و ابرهایی که بر حرارت این شهر، میگریند. ای پیر! تمام پانزده سال رنج و دوری را بر شانهی این قوم اشک بریز که این جماعت، هنوز به شوقِ پناهی چون تو، برپای مانده است و هنوز نَفَس میکشد.
خوش آمدی ای مرد! که تصویر تو را همهی آینههای این سرزمین از یکدیگر میدزدند و صدایت را، پرندگان این سرزمین به غنیمت میبَرَند. این جماعتِ مشتاق، تشنهی دیدار توست و تشنهی آن جویباری که بر ایشان به ارمغان خواهی آورد. بذرِ عشق و اشتیاق، دیریست که در این سرزمین، آمادهی شکفتن است، ای باغبانِ پیر!
مردی از تبار یاس
الهام موگوییسکوت طاغوت شب و تابش دلفریب ماه و طنازی ستارههای دروغین، روی به عدم نهاد.
شام سیاه هجران به سر رسید و سپیدههای وصل یاران، از افق ایران بردمید.
«مهرآباد»، با آغوشی پرمهر، با فرشی از گلهای محمدی، میزبان مردی از جنس نور و از تبار یاس بود؛ مردی آسمانی و بزرگ، با اندیشهای سبز و با کولهباری از محنت غربت بر دوش.
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که از انفاس خوشش بوی کسی میآید
اینک، خیابانها را با عطر و گلاب شستهایم و کوچهها را آذین بستهایم؛ همای سعادت میآید و بهار را با دامن دامن سبزی و ترنم و طراوت به ارمغان میآورد.
خنکای نسیم خوش عطری از بهشت زهرا میوزد، بذر هدایت و نصرت در سینههای آسمانی میپاشد و سینهها، روشن از کهکشان عشق میشود.
قلبها در قفس سینه پرپر میزند و نفسها به شماره میافتد و چشمهای بیقرار و منتظر، به آسمان دوخته شدهاند.
نبض زمان از حرکت بازمیایستد و به تماشای شکوهِ روزگاری جاودانه مینشیند.
... مردی میآید؛ خسته از سالها رنج فراق، با دلی پرامید و عزمی راسخ، با قدمهایی استوار و قامتی باصلابت و کولهباری از آزادی بر دوش.
میآید و چون خورشیدی تابان، بر سایهی شوم ابلیس میتازد.
میآید و عَلَم فتح و پیروزی را افراشته میکند: «نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ».
میآید و آسمان دلها را، از زیورِ معرفت و ایمان لبریز میکند و ریشهی ظلم و ستم و تباهی را، با روشنیِ نگاه مقتدرش میخشکاند.
میآید؛ با لبهای تشنهی دیدار، در پی عطش طولانی و سوزان هجران، از زلال حیاتبخش حضورش سیراب شوند.
میآید؛ تا دمی مسیحایی و عصایی موسایی در دست پرچم و رهایی و پیروزی بر دوش.
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
کرامت فجر
عبداللطیف نظریاینک، آغوش گشودهایم تا به استقبال فجر آفرین بی بدیل نهضت برویم؛ مردی که وارث رسالت بود و مفسر راستین ولایت؛ حضورش قصیدهی بلند آزادی بود و شعر زیبای معرفت؛ سخنش، مرهمی بر دلهای دردمندِ عاشق بود و پیکانی بر قلب ستم پیشگان؛ قلمش، ذوالفقاری بود بر فرق نفاق و کفر؛ و گام هایش، استوار بود و بت شکن. از تلالو نگاهش، امید شکوفه میزد و آرزو بال و پر میگشود.
امام، خورشید زادی بود که از نَفَسش سپیده میتراوید و از کلامش نور زندگانی میبارید؛ مردی که در قنوتش، قنات بزرگواری جاری بود.
«دههی فجر»، تجلی شکوهمند حماسه و سرافرازی ملتی است که در عصر اسارت انسان و در روزگار قحطی انسانیت، صفحهای زرین در تاریخ حیات طیبه آدمی گشود و صلای خداخواهی، معنویت، آزادی، استقلال و اسلام خواهی را در گوش جان جهانیان طنین انداز کرد.
«دههی فجر»، یاد آور روزی است که آن سوار سرافراز از راه رسید و در حالی که پرچم هماره پیروز ولایت را به دست داشت، عرصهی زمین و زمان را نور باران کرد. به راستی! او از دیار ایمان و یقین آمده بود؛ تا به حکومت ظلم و ظلمت پایان دهد.
روح خدا که قامت بر افراشتهی ولایت بود، لباس عزت و کرامت، بر اندام موزون ولایت پوشاند.
سلام خدا بر آن روح ریحان، خمینی بزرگ که همه عزت و کرامتش از خدا بود.
قسم به نور آن گاه که شکافته شود ...
داوود خان احمدیقسم به شکافتن نور، آن گاه که خورشید، جان سرخش را در طبق ایثار مینهد. قسم به تکه تکه شدن تاریکی، آن هنگام که «روز» از آغوش سرخ صبحگاه پیروزی متولّد میشود. قسم به «خون»، وقتی که به ستیزه بر میخیزد با شمشیر. قسم به انسان، وقتی که به مقام حقیقی خود ـ خلیفة الهی ـ باز میگردد و پروردگارش را به ذکر دوبارهی «احسن الخالقین» میخواند.
قسم به توفان، آن گاه که با هزاران جانِ به زلال حقیقت رسیده، میخروشد و خشمگنانه به تلاطم در میآید.
قسم به تلاطم، آن گاه که تزلزل میآفریند در دل کاخها و کاخنشینها.
قسم به «مرد»، آن گاه که مطمئن و آگاه، کتاب عشق را میبوسد، فریاد حماسه بر لب جاری میکند، و کفن حقیقت بر تن، پای در میدانگاه مبارزه مینهد.
قسم به عشق، قسم به عشق، آن گاه که دست انسان را میگیرد و میبرد به اوج یقین و آن گاه شعلهور میشود در روح نیم جانِ یک ملت و آنگاه که حماسه را بر لبهای عاشق جاری میسازد تا از انسان، نامی دوباره بسازد.
و قسم به نور، آنگاه که شکافته شود و تن زمخت تاریکی را، تکه تکه به بایگانی تاریخ بسپرد.
و قسم به حقیقت مردی که جهان را زیر پروبال ایمان خویش گرفت. و قسم بر بهمن جاودانِ خونین! «والفجر و لیالٍ عشر»!!
شبیه آرزوهای قشنگ(به یاد روزهای آمدن امام)
میرسی از دورها دستت پر از لبخند و گلچشمهایت فصلی از امید میآرند و گل
اندک اندک میرود از یاد باروت و تفنگ
میرسد از دورها رودی پر از پیوند و گل
باد میآید تمام ابرها را میبرد
چشمها از آسمان، پروانه میچینند و گل
تا بخندی ای شبیه آرزوهای قشنگ!
میشکوفد در نگاه خیس من حتماً دو گل
میوزد از سینهها از سینهها یک بند، شعر
میچکد از آسمان، از آسمان، یک بند گل
پیامهای تبریک
بازگشت پیروزمندانهی سفیر سحر، فروغ صداقت، آینهی کرامت، آبشار بلند سخاوت، محرم اسرار، مرهم دلهای داغدار، گسترهی عاطفههای پاک، شط سپیده، مسیح لالهپرور، حضرت امام خمینی رحمهالله فرخنده باد!بازگشت مطلع بلند تغزل، ترانهی تجلی، صیام صبوری، نماز صداقت، باران برکت، روح خدا و امت، چکامهخوان عشق و سالار عشیرهی اشراق، به آغوش گرم میهن، گرامی باد!
بازگشت سرافرازانهی مردی از تبار باران، غمخوار یتیمان، محبوب دلها، عزیز زهرا علیهاالسلام ، روح قدسی، شعر ناب عاطفه و عشق، حضرت امام خمینی رحمت الله علیه گرامی باد!
بازگشت پربرکت زاهد عارف، فقیه فیلسوف، بیدارگر اهل قبله، مجدد دین، فریادگر مظلوم «حج خونین»، مرزبان ارزشهای والا، منادی فضیلت و تقوا، تبعیدی جور و جهل و مهاجر صبور، حضرت امام به وطن فرخنده باد!
خمینى اى امام، خمینى اى امام
اى مجاهد، اى مظهر شرفاى گذشته ز جان در ره هدف
چون نجات انسان شعار توست
مرگ در راه حق افتخار توست
این تویى، این تویى پاسدار حق
خصم اهریمنان، دوستدار حق
بُوَد شعار تو، به راه حق، قیام
ز ما تو را درود، ز ما تو را سلام
پیام های کوتاه
- در آستانه میانه بهمن و در بحبوحه زمستان، نسیم بهار در باغ خزانزده ایران وزیدن گرفت و گل پیروزى شکفت.
- در دوازده بهمن، فلات بلادیده ایران که سالها در چنگ کرکس و گرگ و گراز گرفتار بود، منجى خود را در آغوش گرفت و به استقبال روزهاى امنیت و سلامت ایستاد.
- دوازده بهمن، روز آزادى اسارت ایران از چنگال وطنفروشان و هواداران آنها مبارک باد.
- دوازده بهمن، روز بیعت میلیونى همه اقشار مردم با رهبرى اسلامشناس، دردشناس و درمان شناس بود.
منابع:
ماهنامه دیدارآشنا،ش44
ماهنامه اشارات، ش45
ماهنامه اشارات، ش57
ماهنامه گلبرگ، ش95
ماهنامه گلبرگ، ش105
ماهنامه حدیث زندگی، ش9
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}