دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن

وقتی بهمن پنجاه و هفت رسید، روزها به شتاب از پی آمدند و فرصتی برای تیرگی باقی نگذاشتند؛ چنان که شب ها فانوس فریادهای «الله اکبر» بر بام سرنوشت این ملت، درخششی دو چندان یافت. هنوز بهمن به نیمه ی خود نرسیده بود که فرشته ی موعود انقلاب در آسان خدایی کشور بال گشود و عطر کلامش جان فرزندان ملت را حیات دوباره ای بخشید. امام آمد و انقلاب به لبخند پیروزی دل سپرد و دهه ی فجر،
پنجشنبه، 17 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن
دل نوشته هایی به مناسبت 12بهمن، ورود امام راحل به میهن
 
گردآوری: سید امیرحسین کامرانی راد
منبع: راسخون

عطیه ی الهی

وقتی بهمن پنجاه و هفت رسید، روزها به شتاب از پی آمدند و فرصتی برای تیرگی باقی نگذاشتند؛ چنان که شب ها فانوس فریادهای «الله اکبر» بر بام سرنوشت این ملت، درخششی دو چندان یافت. هنوز بهمن به نیمه ی خود نرسیده بود که فرشته ی موعود انقلاب در آسان خدایی کشور بال گشود و عطر کلامش جان فرزندان ملت را حیات دوباره ای بخشید. امام آمد و انقلاب به لبخند پیروزی دل سپرد و دهه ی فجر، شکوه جاودانه اش به رخ طاغوتیان کشید. خداوند متعال با دست های روح اللهی خود به یاری ما آمد. خورشید در جشنی بی غروب بربام روشن جهان ایستاده بود و تولد جمهوری گل محمدی را، نظاره می کرد.
هلهله ی پیروزی در گوش خانه ها و خیابان ها پیچید و عطر گلاب و صلوات، جان عاشقان را سرمست کرد و صمیمی ترین فصل زندگی ما در بهمن آغاز شد و در سایه سار خورشیدی ترین مرد قرن با بارگاه تفضل و رحمت الهی راه یافتیم و جشن روشن آزادی را به برکت این عطیه ی الهی، به تماشا ایستادیم.

خوش آمدى «روح الله»!

رزیتا نعمتى
مى‏آید؛ بر بام بلند آرزو و به جست‏وجوى شهیدانى که مسیرش را با خون خویش مطهر کردند.
خانه‏هاى قلبمان، شانه‏هاى مهربان او را مى‏جویند تا در سایه خورشیدى‏اش، طعم خوش آزادى را بچشند.
اگرچه سیه مستان شب، با خنجر ظلم، سپیداران باغ را سر بریده‏اند، دست نوازش باغبانى چون روح خدا، نگاهى سبز را به درختان آرزوهاى‏مان باز مى‏گرداند.
خوش آمدى به وطن؛ پرسوختگان منتظرت، چشم‏انتظار دست نوازش تواند که از بام بلند دیدار، بر خاطر مجروحشان بکشى، اى روح خدا!

طلوع فجر

اینک، برخیزید اى شهیدان راه خدا؛ باغبان سبز عاطفه، براى دوباره روییدن دانه سرخ وجودتان، به دیدار آمده است. برخیزید که ذوالفقار عدالت، در دست فرزند على است! امروز، پرچم سه رنگ وطن، با نام سبز روح الله آغاز مى‏شود و با سپیدى صبح آزادى و سرخى خون عدالت خواهان، در مى‏آمیزد تا بر قلّه‏هاى رفیع شرافت و صداقت سرزمینمان برافراشته شود. مبارک باد طلوع فجر، در گلزار وطن.
آن روز، پرنده آهنین، حامل فرشته‏اى بود که بر فرودگاه چشمان منتظرانش مى‏نشست و جاده‏ها، شاخه شاخه گل در مسیرش مى‏ریختند تا باغبان بازگشته از سفر را استقبال کنند. گل‏ها، اشاره‏اى سرخ بود براى رسیدن او به بهشت زهرا؛ آنجا که جوانان عاشق، قطعه به قطعه عشق خود را با نام و تاریخ شهادت، بر مزار پاکشان امضا کرده بودند.
... و سرانجام، روح خدا بر بلنداى سخن خویش، اشتیاق دیدار را به اوج تماشا رساند. آن روز، زنگ اول مدرسه‏اى بود که استاد عشق با درس «اللّه‏ اکبر»، تمام مسیر را خلاصه مى‏کرد.

دیو چو بیرون رود

محمد کاظم بدرالدین
روزگار وحشى‏گرى طاغوت، تاراج اندیشه‏هاى بهارى را آه مى‏کشیدیم.
اختناق، هر لحظه اتفاقى سرخ بود.
در تنگناى شب شلیک بودیم و آرزومند کلماتى فاتحانه. تقویم‏ها، بیهودگى را ورق مى‏زدند و معصومانه‏ترین واژه‏ها، زیر یوغ ستم بودند. ناگهان، کسى فصل‏هاى پرتپش پیروزى را براى ما سوغات آورد و نقشه سیاه شب را با دستان عزتمند خود ریزریز کرد. خرقه‏اى پرشکوفه بر اندام جغرافیاى میهن پوشاند تا هزاره‏هاى دیگر این خاک، از فخر فجر به خود ببالند.
او هنگامى آمد که چشمان فرتوت سیه‏زادگان را مه گرفته بود و به یک‏باره، همه آنها شفافیت خورشید را باور کردند؛ که: «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ».
مردى آمد و با فجرنامه آزادى، حلاوتى اشراقى در کام وطن ریخت و ما را به این اطمینان رساند که تا آیه‏هاى پیروز خدا هست، میهن، مانند هر صبح، دست نخورده باقى خواهد ماند.
فجر است و سپیده، حلقه بر در زده است
روز آمده، تاج لاله بر سر زده است
با آمدن امام، در کشور ما
خورشید حقیقت از افق سر زده است
جواد محدثى

بهمن خونین جاویدان

نژاد هر تکبیر، به خون و آگاهى مى‏رسد. وطن نیز با تکبیرهاى خون‏رنگ مردان، به حیاتى دوباره رسید. ما، از دلِ تک‏تکِ قصیده‏هاى قیام کرده، صداى خون را مى‏شنویم.
در رگ‏هاى انقلاب ما، شعر ایستادگى جارى است. میان این نغمه‏هاى بهشت زهرایى، شهیدان را مى‏شنویم که زنده‏ترین فریادهاى روزگارانند.
از نقطه شروع مقدس خون‏ها پیدا بود که قاعده ما بر پیروز شدن است.
شب رفت و سرود فجر، آهنگین است
از خون شهید، فجر ما رنگین است
جواد محدثى

تو آمدى و بهار شد

عباس محمدى
آمدى، تا روزهایمان رنگ سربلندى بگیرد و دست‏هاى‏مان بوى لبخندهاى آشتى.
آمدى، تا پشت آن همه شب‏هاى طولانى، طعم روز را فراموش نکنیم و به زیارت آفتاب برویم.
آمدى، تا پیروزى، فانوس شب‏هاى بى‏چراغى ما باشد و لبخند، عطر خوش آزادى‏مان.
تو که آمدى، زمستان در برف‏هاى ناتمامش آب شد و بهار، در سینه‏هاى ما شکوفه زد.

دریاى آزادى

خیابان‏ها راه افتاده بودند تا رود شوند و به دریاى آزادى بپیوندند.
آسمان بر شانه‏هاى شهر آمده بود تا حس آسمانى بودن، در پرنده‏ها فراگیر شود. پرنده‏ها، عطر پرواز را بر دیوارهاى نقش بسته به خون مى‏نوشتند. انسان، از سایه‏هایش فاصله مى‏گرفت تا آرمان شهر را بیافریند؛ در روزهایى که بهار به سرنوشت زمستانى زمین فکر مى‏کرد.
مردى که شبمان را به روز رساند
آن روز، تمام دنیا به فرودگاه مهرآباد ختم مى‏شد. انگار دنیا مى‏خواست دوباره متولد شود! قدم که بر پله‏هاى آمدن گذاشتى، پرواز بر شانه‏هاى ما نشست و عطر لبخندهاى ما، درختان را از پشت دیوارهاى برفى صدا زد.
درختان، سر از پشت زمستان برآوردند و شکوفه‏ها، به بهار لبخند زدند تا زمستان، بودن خویش را فراموش کند. با هر قطره خونى، شکوفه سیبى به زندگى لبخند زد و بهار، به باغچه‏ها رسید.
کسى آمد تا جهان را تقسیم کند. کسى آمد، تا آینه‏ها را تقسیم کند و شب را به روز برساند و چراغ‏هاى امید را در دل همه شب‏هاى تنهایى روشن کند. کسى آمد که چشم‏هایش روشنى دل‏هایمان بود.

در آرزوى صبح

نقى یعقوبى
دنیا در هزاره بدبختى‏هایش رها شده بود.
تاریکى، پا از گلیم خویش فراتر نهاده بود و قلب انسان‏هاى تکیه داده به سایه گندم را استخدام مى‏کرد. دریا در صحن آب و در غربتى محض، درد مى‏کشید و تلاطم امواج محبت، بر دوش خاطره‏ها تشییع مى‏شد.
شب، خورشید آزادى را احاطه کرده بود و آرزوى صلح، در دل‏هاى زلال مردم جارى بود.

لبخند لحظه‏ها

باد، به یک بار تقویم سرنوشت را به هم زد. لحظه‏ها در سکوت مظلومیتشان لبخند زدند و بلوغ پنجره‏هاى سبز باغ را جشن گرفتند.
دقیقه‏هاى نوجوان انقلاب، قسم یاد کردند تا روزهاى خاکسترى دنیا را به ابدیت بسپارند.
سوگند خوردند که روى پاى غیرتشان بایستند و طاغوت و استکبار را عزادار باور پلیدشان کنند.
سوگند خوردند که داغ‏هاى کمرشکن و زخم‏هاى بى‏مرهم را التیام بخشند، مشق همت و اتحاد را در مسیر ماه جارى کنند و از خُم ولایت، سیراب گردند. سوگند خوردند تا باورهاشان بیمه نشده، بى‏گدار به آب نزنند.
سوگند خوردند تا در سایه ایمان شعله‏ور و رهبرشان، تکلیف تمام شمع‏هاى زمانه را روشن کنند.

با کوله‏بارى از نفس‏هاى سپید

صبح، با کوله‏بارى از نفس‏هاى سپید، دمید. ستاره‏ها، پنهان شدند و خورشید، سوار بر سریر شعر، ظهور کرد.
باران، دامن گل‏هاى نوشکفته وجود را تکان داد و سبد سعادت را به دستشان هدیه کرد.
ضریب نفس‏هاى صبح، با ضربان قلب عالم درآمیخت و فریاد زد... .
طنین زلال حقیقت
تو آمدى.
تو آمدى، تا طنین حقیقت، از برج‏هاى سر به فلک کشیده تاریخ، به گوش برسد.
تو آمدى، تا «جاء الحق و زهق الباطل»، دوباره ترجمه شود.
تو آمدى، تا هیبت کاغذى سر سپردگان طاغوت، در جهنمى از آتش، خاکستر شود.

فجر آفرین ظلمت شکن

فاطمه پهلوان على آقا
میخک‏ها بر سر راهت نهاده‏اند و خیابان‏ها، حریر گل‏هاى سرخ و سفید را فرش راهت ساخته‏اند؛ مگرنه اینکه قدم‏هاى فرشته باید بر صحن و سراى آینه‏ها نهاده شود؟! بهار باغ خزان‏زده، شایسته این تجلیل است.
امام! تو آمدى؛ با قامتى بلند و ردایى بر دوش، تا جهالت عصر ظالمان رفاه‏زده را ریشه‏کن کنى، تا دخترکان زنده به گور شده اندیشه‏هاى پاک را از ظلم حکومت پدران مستبدشان برهانى.
آمدنت، باران را به شوق واداشت و بى‏کران دریا را در کویر و بیابان‏ها، گستراند.
آمدنت، ظلمت را شکافت و فجر را از میان افق‏هاى سرخ و خونین، بیرون کشید.
تو، خورشید ظلمت‏شکن فجر همیشه سرخ ایرانى.
با دم مسیحایى
تو آمدى و بهشت زهرا، در سرخى خون‏هاى به ناحق ریخته شده، دوباره تپید.
تو آمدى و با آمدنت، فرودگاه مهرآباد، آبادانى ایران را با بال‏هاى کبوترهاى سپید نامه‏رسان، به همه جاى جهان، مخابره کرد.
تو آمدى و نفس‏هاى مسیحایى‏ات، کالبدهاى مرده را حیاتى دوباره بخشید.
بوى بهاران
مهدى خلیلیان
ماندن
واماندن است؛
و رفتن، رسیدن...
او آمد و این را به ما گفت و خود ـ موسى وار ـ بر شبزدگان کوه طور، برآشفت. عصایى در مشت و کوله‏بار دین و دانش، بر پشت.
زمین، شوق و شورى دیگر گرفت و زمان، با فغان عندلیبان، نغمه‏اى از سر.
انفجار تاریخ؛ زلال خون پاک خاکیان و ترنّم قصیده‏هاى حنجره‏هاى افلاکیان، در بیشه‏هاى پریشان بى‏باران اقلیم شب گساران!
گیوِ زمان، طلسم بسته دیوان روزگاران را شکست. از آسمان نگاهش هزار هزار ستاره در گلشن فردا نشست. رُخَش چونان هور و پیامش زلال‏تر از نور.
زمان رسید و دست‏هایى از جنس آسمان بر زخم‏هاى کهنه شهر شب، عطر مرهم نشانید. سرودِ سبز رود را به کف بادِ صبا نهاد و نوید شکفتن را در سرزمین شقایق گونِ شاهدان، سر داد.
آن مهربان آفتاب را گفت و آب و آینه را؛ و مسیحاتر از مسیح، همدوش موسى، خروش نیل را بر پیکر فرعونیان آشفت. و زَمهریرِ بهمنِ پیروز، بهاران شد؛ بوستان. عطرِ سحر، شمیم رهایى، روح خدایى، بوى خوش آشنایى و... همه را، تنها داشت.
به خشکسالى مجال ندهیم!
زمان رسید. بغض آسمان ترکید و زمین، فریاد هستى را شنید. خورشید در میهمانى ماه‏ترین همسایه اسفند، جامه گلگون شکوه و شعور پوشید. آفتاب تابید و از قلب هر شهید، درختى رویید.
شرممان باد، اگر چون ابرها نباریم؛
اگر بگذاریم شاخه‏اى ـ تنها ـ عریان بماند؛
و در پهنه خاکِ خوب خدا،
حتى یک بیابان،
ما را به خشکسالى بخواند!

امام! همیشه در خاطر مایى

فاطره ذبیح زاده
روزهاى ابتداى بهمن، بیش از هر چیز، خاطره معطر سال‏هاى دوردست را در کوچه اذهان مى‏پراکند و ابهت و شکوه آن حماسه را که از اندیشه و کلام تو رویید، بر سر زبان‏هامان جارى مى‏کند.
هنوز این ملت، مشتاق آن نگاه پر از ایمان و تبسم پر از امیدت بر پله‏هاى هواپیماست. وقتى به سیاحت سیماى مطمئن تو، بر منبر بهشت زهرا علیهاالسلام مى‏نشینیم، حرارت همان روزهاى بهارى در دل‏هامان زنده مى‏شود.
تو از جنس خودمان بودى؛ دردمند، داغ فرزند دیده، رنج تبعید و آوارگى کشیده، ولى با قلبى همیشه متلاطم براى ایران!
از کوچه‏هاى خاکى خمین، تا آبادانى وطن
داستان تو، داستان مردى است که روزگارى در کوچه‏هاى خاک خورده خمین و شهادت پدرش به دست عمال خان، خیلى زود، اندیشه کودکى‏اش را به بلوغ و بالندگى رساند.
کودک آن سال‏هاى دور، در پیچ و خم زندگى پربارش، بزرگ مردى پروراند که امام مهربان و رهبر فرزانه و منجى تمام عیار ملت شد. اکنون، پس از تمام آن سال‏هاى پست و بلند، هنوز عشق به آن مرد، لاى بنفشه‏هاى متولد بهمن ماه مى‏پیچد و کوله دعاگویى ملت را به پاى آن پیر جمارانى مى‏ریزد.

بهمن پربهار

بارها زمین خوردیم تا ایستادن آموختیم. سالیان درازى زیر سقفِ ترک خورده شاهنشاهى، این پا و آن پا کردیم تا روزى مصمم شدیم چترهاى تردید را ببندیم و بى‏هراس، زیر باران حادثه بیاییم. گویا همیشه براى روییدن، چیزى کم داشتیم. گاه در کنجى از زمان، چون جوانه‏اى بر پیکر ستبر خاک تلنگر زدیم؛ ولى به جرم جوانى و خامى، در طبقات سنگین و سرد استبداد پوسیدیم. چه اتحادها که از پس وابستگى به بیرق ارباب انگلیسى و وعده تو خالى نارفیق امریکایى بر باد تفرقه رفت!
... و سرانجام خشت جان‏هامان در کوره داغ تجربه، گداخته، و بساط شادى و آزادى‏مان در بهمن پربهار 57، به یمن رهبرى آزاده و دوراندیش، گسترده شد.
خدا خواست و تو ستاره شدى
وطن! تا ستاره شدن، به قدر نگاه مهربان رهبرى فاصله بود.
سال‏ها زخم خورده غفلت و مچاله در یخبندان ستم به سر بردى. خاموش مانده بودى؛ چنان پایمال ستوران شده بودى که تمدن پرشکوه اسلامى‏ات، از همه ذهن‏ها فراموش شد و مردمانت از یاد بردند «که اگر علم بر ستاره ثریا باشد، مردانى از پارس به آن دست مى‏یابند.» ولى مهر خداوند، نگاهى مهربان و گوهرى ناب را در وجودت رویاند. خواست تا به مدد رهبرى‏اش، حافظه‏هاى تاریخى‏مان، به تلاطم درآید و دریاى وجودمان تا رسیدن به صبح، دست خالى و پا برهنه، بر ساحل شب بزند. آرى، خدا خواست تا تو ستاره شوى و نام ایران اسلامى به بلنداى آفتاب، بر بام دنیا برآید.

بهار در زمستان

امیر مرزبان
برف می‏آمد؛ امّا این بار عید بود؛ سرما معنا نداشت، وقتی رگ‏های ما از خونی تازه‏تر و هوایی پاک‏تر سرشار می‏شد. شب از خاک صبح پای می‏کشید و صبح، مهربان‏تر می‏آمد. خدا با ما به چله‏نشینی آمده بود و در نفس‏هایمان جاری بود؛ روزهای خدا بود.
ما بهار را در زمستان تکثیر کردیم. صدای بال پرستو می‏آمد و آهنگ ملکوتی بهار ... عشق، بال‏های خود را ده روز نورانی بر این سرزمین کشید و صبح روز دهم، ما آغاز شدیم. دنیا سپید شد، فصل بهار آمد و ما خنده زنان، هوای دلگیر خانه را بیرون دادیم، دشت‏های استغنا به روی دل‏های مشتاق گشوده شد و زمزمه عاشقان آزادی کوه‏ها و دشت‏ها را فرا گرفت. عالم پیر، جوان شد و در هر سوی زمین نوای روشنی پیچید. پرچم‏هایی که افراشته می‏شدند، ریشه در خون هزاران کبوتر سر بریده داشت. که پرواز را یاد ما دادند. دشت سبز پر از شقایق، به روی ما لبخند زد. معجزه «بهار در زمستان» را باور کردیم و به تمام زیبایی‏هایش لبخند زدیم. بهارِ آزادی، بهار عشق، بهار تازه شدن، و بهار انقلاب، در جان‏های خسته‏مان روحی تازه دمید.

همگام با دریا

محمدسعید میرزایی
آن روزها، روزهای استغاثه و شهادت بود. آن شب‏ها شب‏های قیام و تکبیر بود. مردی به میان خیل عاشقان و جانبازان آمده بود که خود سر حلقه عشاق جهان بود. باغبانی به آبیاری گل‏های تشنه باغ انقلاب آمده بود تا این باغ، سبز و پر طراوت بماند و عطر گل‏های آن، در دور دست‏ترین نقاط جهان بپیچد و قلب آزادگان دنیا را بنوازد؛ و چنین بود که شمیم معنویت انقلاب، با نام نورانی امام، جهان را به تسخیر درآورد.
آری، در آن شب‏ها، هر مشت گره خورده‏ای به ستاره‏ای نورانی می‏مانست. که به ستیز با ظلم و ظلمت آمده بود. هر تکبیری، کاخ‏های ستمگران را به لرزه درمی‏آورد. مردی در میان مردم بود که دل‏هاشان را قوی می‏ساخت و ایمانشان را چون کوه، استوار می‏کرد. حالا خیلِ مشتاقان، چون جویبارهای کوچکِ به هم پیوسته، دریایی به وجود آوررده بودند که دستگاه ظلم را در خود می‏بلعید، دستگاهی که قرن‏ها ساقه نهال‏هایِ اعتراض و قیام و عدالت خواهی را با تبر ستم، شکسته بود و حالا ریشه‏ها از خواب تاریخی خود بیدار شده و به هم گره خورده بودند و از عمق خاک‏های تیره جهل و تاریکی سر بر آورده بودند و فریاد می‏کشیدند، تا بهار دیگری را درطلوعی دیگر به تماشا بنشینند، بهاری که سرشار بود از گل و آواز پرنده و رنگین کمان و شکفتن و رستن و پویایی. در آن روزها و شب‏ها، جنگلی از درخت و پرنده به راه افتاده بود تا خزان را برای همیشه از مرزهای این سرزمین بیرون کند. جنگلی که از هر گوشه آن، چشمه‏ای می‏جوشید و درخت‏های جوانش به حفاظت از حریم بهار برمی‏خاست.
در آن روزها و شب‏های دهگانه، دل‏ها یکی بود، «کلمه» یکی بود، هدف یکی بود و امام یکی بود تا مردم تجلّی درخشان‏ترین معنای وحدت را در خود و با خود بیابند، و پرشورترین روزهای همدلی و برادری، و شور و اشتیاق را در تاریخ این سرزمین، به یادگار بگذارند.

آغوش‏ها گشوده است؛ خوش آمدی!

مهدی میچانی فراهانی
کبوتر بزرگ از دور پیداست. افق را که نگاه کنی، می‏بینی که چگونه هوا را می‏شکافد و پیش می‏آید؛ اما نگرانی؛ آیا چه خواهد شد؟ میلیون‏ها چشم، اینک ساقه نگاه خویش را به آسمان فرستاده‏اند، به انتظار بهار. آن‏گاه که نسیم سبز بال‏های کبوترِ موعود، پیغام بهار را نجوا کند، ساقه‏ها در کنار ابرها خواهند شکفت و آسمان را گلستانی خواهند کرد مفروش از رنگین‏ترین آفتابگردان‏ها که هماره چشم در چشم خورشیدی دوخته‏اند که بر دوش کبوترِ بزرگ پیش می‏آید و معجون زندگی را بر خاک این سرزمین فرو می‏پاشد؛ و این ارمغان بازگشت خورشید است. فریادهای شوق، فرودگاه را آذین بسته‏اند. پُشت در پُشت ایستاده‏اند مشتاقان مهجوری که هر لحظه انتظار شنیدن صدای هواپیما، بی‏تابشان می‏کند.
و تکّه پاره‏های پیکر عنکبوت پیر، امّا هنوز در حال جان کندن است. وای که اگر درهای فرودگاه بسته بماند! و چه کوشش مضحکی است که هنوز در بدن عنکبوت می‏جنبد! عنکبوتی که واپسین نفس‏هایش را نیز سال‏ها پیش فرو داده بی‏آن که بازدمی کرده باشد. و امّا کدام عنکبوت است که بتواند در مقابل غرّش توفان بال‏های کبوتری بزرگ، همچنان بر جای بماند؟!
فرودگاه گشوده می‏شود و پرنده آهنین بر زمین می‏نشیند. در هجومِ آن همه اشتیاق بکر و سر به مهر ـ که اینک چونان انبار باروتی منفجر شده‏اند ـ پیرمردی جوان، پای بر سرزمینی می‏گذارد که سال‏ها تشنه و عطشناک، قدم‏هایش را انتظار می‏کشیده است.
آغوش‏ها گشوده است، پیرمرد! خوش بازگشتی که بازگشت تو، پاسخ آن همه خون‏های بر زمین ریخته و آن همه ارواح به آسمان پیوسته بود. اینک میدان ژاله می‏تواند خاطرات سرخ رنگ خویش را آزادانه تعریف کند؛ و خیابان‏های همه شهرها شادند که هر یک می‏توانند خود را به نام رفیع شهیدی مزیّن کنند.
خوش بازگشتی که بازگشت تو، نگذاشت آن فریادها در عمق بغض‏های پنهان خفه شوند! فریادهایی که آزادی را برای این قوم نعره می‏کشید؛ پس اینک میدان آزادی معنا خواهد گرفت.
خوش بازگشتی که بازگشت تو، خطّ خم شده اخم‏ها را خواهد شکست و سطر مستقیم لبخندها را بر همه چهره‏های این سرزمین خلق خواهد کرد! آغوش‏ها گشوده است، پیرمرد! خوش آمدی ...

کل ارض کربلا

داوود خان احمدی
«اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقوْمٍ حَتّی یُغیِّروا ما بِأَنْفُسِهِمْ (رعد: 11)
دستانش به روح سرخ «کلمه» ایمان آورده بود و چشمانش رازی شگفت را در خویش زمزمه می‏کرد. کلمه، «حسین علیه‏السلام » بود؛ و روح اللّه، ستاره‏ای که بدرخشید و ماه مجلس شد. جمع رهیده‏ای که به کلمه وحدت رسیده و شعله‏ور شده بود، محو کلام روح اللّه بود؛ و شهادت رازی که چشم‏ها را طرحی جاودانه زده بود.
دست‏ها هنوز به لرزشی شدید مبتلا بود و سینه‏ها، نه آن چنان گرم که آتش بیفروزد. ایران آتش‏زنه می‏خواست و مردی که شعله بیفروزد و چون شمعی فروزان، راه بنماید. چه کسی می‏توانست دستان ما را بگیرد و به دورنمای تاریکمان با رقه امید ببخشد، جز خداوندگار کلام کلمه، جز سلاله پاک حسین علیه‏السلام ـ روح اللّه؟
او می‏دانست که خداوند، سرنوشت را به دستان خودمان سپرده و تغییر جز با جنبش گام‏ها، غرش فریادها و خشم کوبنده آغاز نمی‏شود. پس فریاد زد، غرید و با شعله‏های روشن‏گرش، بر نابودن ستم دست گذاشت تا، رهایی را پایه بگذارد.
و «فجر» آغاز روشنایی بود؛ آغاز باور، آغاز دانستن؛ دانستن این‏که فرجام ناگزیر، در انتظار ظلم است و سپیده، پایان به حقِّ تاریکی.
با فجر بود که دستانمان دوباره به شهادت ایمان آورد و به حسین، زینب و کربلا.
در حلقوم فجر بود ـ گویا ـ که کسی فریاد زد: «کُلُّ یَومٍ عاشورا وَ کُلُّ اَرضٍ کَربلا» و صدا پیچید، همه گیر شد و گر گرفت و به جان نابود شوندگان افتاد تا بودن را نصیب ما کند؛ چرا که ملتی که حسین را داشته باشد و به باور شهادت برسد، هرگز با ظلم نمی‏تواند زندگی کند. ملتی که علی علیه‏السلام را داشته باشد، با تاریکی کنار نمی‏آید.
اینک ای وطن، تو در کنار تاریخ نبوده‏ای و مرگ شایسته نامی چون تو بزرگ که حماسه را میراث خود می‏داند، نیست. پس افتخار کن، سرت را بالا بگیر و به فرزندانت، به روح اللّه که با سرخی خون حسین مشق کرده بود، ببال! سرت را بالا بگیر و مباحات کن به فجر، به دمیدن روشنایی، از افق همیشه سربلندت، افقی که پر است از نام سیاووشان به خون خفته‏ای که با «علی اکبر» حسین علیه‏السلام ، پیمان بسته‏اند و در کربلا زندگی می‏کنند؛ چرا که برای آن کس که حسین علیه‏السلام را بشناسد و باور کند، همه جا کربلا و هر زمان عاشوراست.

نویدبخش آزادی

سید علی‏اصغر موسوی
هر چند تأخیر داشت؛ امّا می‏آمد!
می‏آمد، از پسِ سال‏ها انتظار تا در زمستان، بهار «صلوات» را بر لب‏ها بنشاند! می‏آمد تا با التجا به تبار معصومش علیه‏السلام ، نویدبخشِ استقرار احکام الهی شود! می‏آمد تا لبخندهای خاموش را به روشنی «آزادی» فرا بخواند!
می‏آمد تا برای واپسین روزِ «انتظار»، «احترام به طلوع خورشید» را به امّت خویش بیاموزد! می‏آمد تا نگاه پیر و جوان را به گلدسته‏های نیایش، آشنا کند!
می‏آمد تا مفهوم «استقلال و آزادی» را در مکتب «جمهوری اسلامی» معنا کند!
می‏آمد تا مکتب «شهادت» را به نقطه نقطه این جهان عصیان زده، بشناساند!
می‏آمد تا از اقیانوس «فقه آل اللّه علیه‏السلام » جویباری به مرداب‏های خود باوری بگشاید!
می‏آمد تا اولین «بزرگراه انتظار» را در جهان، به نام نامیِ «حضرت ولی عصر(عج)» افتتاح نماید!
می‏آمد تا پرده از چهره «نفاق و استکبار» توأمان بردارد!
می‏آمد تا نگاه دوربین‏های جهان را به «قلب تپنده جهان اسلام» معطوف کند!
می‏آمد تا نامش، عطر صلوات بر پیامبر رحمت صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را در فضای دل‏ها بپراکند
می‏آمد تا دل‏ها با چهره زیبا و روحانی‏اش الفت بگیرند و نامش را هم وزن «تکبیر»، بر زبان بیاورند! می‏آمد تا کفّار به عظمت «اسلام» ایمان بیاورند و به نام و مرام «رهبرانش» احترام بگذارند!
می‏آمد تا نوای مظلومیّتِ «تشیّع» را بر بام جهان، به فریاد عزّت و آزادگی بدل کند!
می‏آمد تا بشارتی بر ظهورِ «فرزند راستین عدالت» منجی شب زدگان جهان، «حضرت حجة بن الحسن عسکری(عج)» باشد! و با پشتیبانی حضرت، تمام ظواهر استکبار و قدرت پوشالی‏اش را به تمسخر گیرد!
می‏آمد تا از ایران تا لبنان، از لبنان تا بوسنی، از بوسنی تا اریتره و یمن و افغانستان، ... احیاگر تعالیم ناب نبوی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله در اندیشه‏های زلال علوی علیه‏السلام باشد!
می‏آمد تا فریاد مظلومیّت «نهج البلاغه» را، و زلال نیایش‏های «صحیفه» را، همراه با عظمت آسمانیِ کلام وحی «قرآن»، به گوش تمام جهانیان برساند!
می‏آمد تا فراخوان و همایش «وحدت اسلامی» را با درایت «موسوی»اش، رهبری کند!
می‏آمد تا نام «روح اللّه موسوی الخمینی» را تاریخ جهان، برای همیشه به حافظه بسپارد!
روح ملکوتی‏اش قرین درود و سلام باد و راه گرانسنگش، آلوده به ناراستی‏ها مباد!

با چشم‏هایی عمیق

عاطفه خرّمی
آرام، ساده، نجیب، با چشمانی که دنیا را مبهوت کرده است، با دستانی که قصه ابراهیم علیه‏السلام را تکرار می‏کند، با دلی به وسعت آسمان، و اندیشه‏ای به فراخنای درک حقیقت، روی صندلی نشسته است. هواپیما روی زمین می‏نشیند، عبای سادگی‏اش را روی دوش می‏اندازد، امواجی از دل‏های مشتاق و آغوش‏های گشوده او را انتظار می‏کشند، پله‏های هواپیما پُلی می‏شود تا او را به سیل جمعیت پیوند دهد.
آرام، ساده، نجیب، با همان وقار همیشگی؛ از پله‏ها که پایین می‏آید، زمین زیر پایش گل می‏دهد. اشک شوق فرشتگان را می‏شود دید. در چشم‏هایش رازی است که دل را می‏لرزاند. سیمایش آفتابی است که اشعه‏های زلالش، تمام مرزهای ادراک انسان را درمی‏نوردد.
بهشت زهرا علیهاالسلام سال‏هاست قدم‏های او را انتظار می‏کشد. یارانش تشنه کلام او، گرد شمع وجودش جمع می‏شوند. فضا در عطر نفس‏هایش متبرّک می‏شود. لحن ساده کلمات او دل‏ها را به آتش می‏کشد و تا عمق روح و جان انسان نفوذ می‏کند. ابرمردی که با نفوذ چشم‏های عمیق، واژه‏های ساده، دل بی‏پروا و عزم پولادینش تاریخ را دگرگون کرد. ابر مردی که با اعجاز محمّدی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، بر جاهلیت مُدرن شورید و «بوی ساده خدا» را در مشام انسان عصر آهن و فولاد منتشر کرد. ابرمردی که تاریخ وامدار اوست. ابرمردی که ارزش رفته انسان را زنده کرد. ابرمردی که تکه‏های اراده ملت را به هم پیوند زد و سَدّی از جنس آزادی و استقلال بر مرزهای حیثیّت و شرف بنا کرد. ایران با نام خمینی اسطوره‏ای شد که تمام افسانه‏های حماسی تاریخ را از یادها زدود.

طلیعه نور

حمزه کریم خانی
روزی که با هودج نور آمدی و به مهرآباد دل‏های اهل قیام رسیدی، رواق هر دیده به فانوس اشک آذین شد: السَّلامُ عَلَیْکَ یا رُوحَ اللّهِ...
روزی که از مشرق اشتیاق، خرامان برآمدی، ستاره‏های سپید امید در آسمان آبی انتظار طلوعی دوباره آغاز کرد و روشنایی و نور از الماس دیده‏ها تابید. در هنگامه زمستان، پنجره‏های عطوفت به سوی نسیم بهاران گشوده شد. فرزندان انقلاب و مجاهدان نهضت با دستانی آکنده از یاس‏های سپید و گام‏هایی به شکوه کوه، به آغاز موسم آزادی بالیدند و به استقبال خورشید هدایت امت، خمینی کبیر آمدند. صدای آسمانیان در گستره سرزمینمان غلغله عشق آکند. از کوچه‏ها و خانه‏ها تا مسند مهر روح خدا، رنگین کمان ارادت کشیده شد.
خمینی، زیباترین واژه کتاب عصر که سیمای زیبایش را هاله قدس و قیام فرا گرفته، به میهنمان روشنایی و رستگاری آورد. آمد آن مهر دهر و امیر حماسه و حضور تا آیین سپید رسول و حماسه سرخ عاشورا را زنده گرداند و آفتاب عزت و افتخار را به آسمان کشورمان برگرداند.
راز مبحث محبت و ذکر حلقه وارستگان از پگاه نهضت تا شام ابد، نام زیبای خمینی است و اینک دوازدهم بهمن برای هماره تاریخ در صحیفه قلب‏هایمان ماندگار خواهد شد.
دوازدهم بهمن سرآغاز عزت پایدار ماست، طلیعه فجر نور در افق جاودانگی و نظاره‏گر سیمای دلربای خمینی بر لوح جان‏های ماست.
زادروز فضل و شرافت امّت ما دوازدهم بهمن است؛ پس خجسته باد این میلاد و مبارک باد این فضل و شرافت!

دوازده عدد مقدسی است

طیبه نداف
جمعیت فوج فوج خودش را به فرودگاه می‏رساند. ایران دریایی شده بود خروشان که می‏خواست در اقیانوس قلب تو حل شود. چشم‏ها آسمان را نگاه می‏کرد هم‏چون منجمّی که می‏خواهد مهم‏ترین ستاره را پس از سال‏ها دوباره رصد کند.
ایران قلبی شده بود که هر لحظه در انتظار این واقعه سرنوشت‏ساز می‏تپید. خیابان‏ها با دسته گل‏های مردم تزئین شده بود.
زمین از شور این دیدار در پوست خود نمی‏گنجید. آسمان آن‏قدر پاک نفس می‏کشید که گویی آزادترین لحظه را به خود می‏بیند. زمان، دوران ستم را به عقب و عقب‏تر می‏راند تا به آخرین دقایق خود برساند. عقربه‏ها هم انگار طاقت حتی یک دقیقه را نداشتند. همه چیز و همه کس می‏خواست زودتر خود را به لحظه موعود برساند. به آن لحظات باشکوه، به آن لحظات به یاد ماندنی، لحظه دیدار یک پیر با مریدانش، لحظه پیوستن دریا به اقیانوس، لحظه رهایی پرندگان، لحظه شکستن زنجیرها، لحظه به پایان رسیدن سال‏های دوری و غربت.
آری، تو آمدی با آن نگاه نافذت، با همان ابهت همیشگی‏ات و با آن کلام شیوایت.
ای روح بلند، خدا را در تمام زندگی‏ات دیدیم و پاکی را در تمام وجودت یافتیم. ای سراسر پاکی؛ ای سراسر ایمان! نمی‏دانم آن لحظه‏ای که آرام در آسمان خدا پرواز می‏کردی، چه نیرویی ترس را در نظرت هیچ شمرد؟ و چه قدرتی تو را هم‏چون پرنده‏ای سبکبال به آشیانه رساند؟ آن روز فوج فوج مردم مرواریدهای اشکشان را تقدیم تو می‏کردند و تنها حضور تو، پاسخ این همه اشتیاق بود.
آرام و مهربان از پلّه‏های هواپیما پایین آمدی؛ قدم در بوستانی می‏گذاشتی که باغبان گل‏هایش خودت بودی. آری! این‏ها همان «یاران در گهواره‏اند» که امروز با پای برهنه سر از پا نمی‏شناسند. این‏ها همان جوانانی هستند که «امید و آینده این کشورند».

ای میله‏های سرد تحکّم خدا حافظ ...

منیره صفاری
کوچه‏ها، بوی انتظار پانزده ساله می‏دهند. آسمان ایران عقده‏های تلنبار شده‏اش را می‏گرید، خورشید از پشت ابرهای سیاه استبداد بیرون می‏آید نبض‏ها تندتر از همیشه می‏زنند، مهرآباد در انتظار هواپیمای مهربانی است که آباد خواهد ساخت ویرانی شهر ستم زده را.
مردی که می‏آید، روح خداست که در کالبد بی‏جان شهر خواهد دمید تا زندانیان استبداد ابلیس، آزاد زندگی کنند.
دیگر خیابان انقلاب جای تندیس‏های شیطانی نیست، دیگر هیچ پایی جرأت لگد کردن شکوفه‏های سبز را نخواهد داشت، دیگر هیچ دستی سیلی زدن به چهره خورشید را جرأت نخواهد کرد، دیگر هیچ پنجه‏ای جسارت خراشیدن گونه آفتاب را به خود نخواهد داد.
و ایران سرزمین آزادگی خواهد شد وقتی آزاد مردی از تبار آفتاب، کسی که قله‏های استبداد پایمال صلابتش شده‏اند، پرچم آزادی را بر فراز قله استقلال به اهتزاز درآورد، تا جمهوری اسلامی از گلستان خون‏های راه آزادی به عمر نشیند.
و آفتاب چهره می‏گستراند بر ابری‏ترین آسمان تاریخ، آفتاب می‏تابد تا قطب‏های تحکم را مذاب کند،
آفتاب می‏تابد تا جوانه‏های انقلاب ریشه بگیرند، آفتاب می‏تابد تا آسمان ایران را سیاهی ابرها تاریک نسازند و آفتاب می‏وزد تا ... .
ای چشم‏های ابلیس نشان؛ ای میله‏های سرد تحکم؛ ای زنجیرهای دو هزار ساله‏ای که بر بدن درختان سبز زخم زدید؛ ای پنجه‏هایی که صورت جوانه‏ها را خراشیدید؛ ای ابرهایی که سیل ستم را فرو ریختید تا شهر ما را خراب آباد سازید؛ اینک نقطه پایان شماست.
اینک ما می‏رویم با کوله باری از عشق تا قلّه آرمان‏های پیر جماران را فتح کنیم.

مرد آسمانی

محمدسعید میرزایی
امروز مردی آسمانی به ایران می‏آید. این خبر ـ با همه سادگی‏اش ـ تمام دل‏های عاشق را بی‏قرار کرده است. حالا نبض تمام ساعت‏ها تندتر می‏زند.
امروز مردی به ایران می‏آید؛ مردی که چشمانش باران و دست‏هایش کرامت بهار دارند. عجیب نیست که نهال‏های خردسال باغ، این قدر بی‏قراری می‏کنند و نام این آقای نورانی را از پدرها و مادرهایشان می‏پرسند. عجیب نیست که همه کبوترهای شهر، بر لبِ بام‏ها کِز کرده‏اند و آمدن این مرد را انتظار می‏کشند. بازگشتن این مرد، توفانی است که رخوت مرداب را می‏آشوبد، توفانی که پاییز را از این سرزمین بیرون خواهد راند و مقدّمه ظهور سبزترین بهار خداوند را فراهم خواهد آورد.
مردی که عکس او در حافظه کودکان فردای این سرزمین، قاب خواهد شد و نامش، مثل رازی روشن، سینه به سینه در دلِ آزادگان جهان خواهد ماند.
مردی که به نام علی علیه‏السلام آمد تا برای عدالت بجنگد، و قسط واقعی را بر پایه شریعت الهی برقرار سازد. مردی آسمانی که دل‏های مردم ما را به سادگی تسخیر کرد، به سادگیِ افتادنِ عکسِ ماه در دلِ حوض‏های کوچکِ خانه‏های شهر؛ با تواضع و صداقتی که باور کردنی نبود، صداقتی که رو در رویی با دشمنان خدا، با صراحت می‏آمیخت و به تیزترین شمشیرها بدل می‏شد. مردی که از لبانش سلام و تبسّم می‏ریخت، و آمده بود تا پیام‏آور وحدت و همدلی برای مردم سرزمینی باشد که سال‏ها در زیر چکمه‏های زور گویان و استعمارگران به اسارت رفته بودند. مردی که از مردان این دیار، هزاران شهید ساخت، تا بیرق عزّت و آزادگی را در عالم به اهتزاز درآورند.
امروز، مردم، کوچه‏ها و خیابان‏ها را با گل‏های سرخ فرش کرده‏اند تا آمدن بهاری‏ترین مرد را جشن بگیرند، مردی که می‏خواهد ورق گردان تاریخ تاریک این سرزمین مه زده باشد.
مردی که مسیر زمان را به سمت روشن‏ترین روزهای موعود، تغییر خواهد داد و سفره‏های خالی این مردم را از نان و گل سرشار خواهد کرد.
این مرد، پدر مهربان تمام کودکان دیار ماست. آقای مهربانی که همه ما را دوست داشت و دارد. مردی که هرگاه به نامش توسّل بجوییم، پاسخ ما را می‏دهد. مردی که همواره با ماست.

بهمن، خوش آمدی!

تقی متقی
چه بودی؟
شعله‏ای باستانی
پشت پلک خاک و خاکستر
و شب بر تو پرده‏ای سنگی کشیده بود
ماه بر حجم پنهانت نمی‏تابید
و آفتاب، پیدایت نمی‏کرد
ای نهفته از چشم‏های زندگی!
ای جاری در لایه‏های فراموشی!
چه قدر بی‏تو در انجماد سرما و سکوت
دهه‏ها و سده‏ها بی‏تپش گذشتند
چه توفان‏هایی از نَفَس افتاد
و بادیه‏ها در پرده‏های غبار خفتند؛
با اسبان و سواران شرزه.
ای عطش به استخوان رسیده!
ای شعله‏ی ابدی!
ای چراغ متروک در دهلیزهای هزار توی زمان!
ای فریباتر از آرزو در چشم‏های خسته‏ی تردید!
زندانیِ تحکّم تاریخ؛ در برج‏های تاج‏ها و تاراج‏ها!
ببین! این نقب‏های مانده به جا از سالیان دور؛
در کوه‏ها و صخره‏ها
عرق ریزان روح اجداد من است
به دنبال نشانی از تو
و استخوان‏ها و تیشه‏های پوسیده‏ی آنان؛
در گورستان‏های متروک تاریخ
دلیل آشکار مدّعا
چه بسیار کودکانِ قرون در حسرت دیدارت
فوج‏فوج پیر شدند
پیران، قالب تهی کردند
و جوانان از کُشته پشته ساختند
امّا ای آفتاب پنهان! برنیامدی
آه! چه روزهای کسالت‏باری تو را به زمزمه گریستیم در زمین
که آسمان از ابر اندوه پُر شد؛
امّا از پشت پلک خاک و خاکستر سر بر نکردی
نگاه غرّش مردی از تبار محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم
تمام بُغض تاریخ را ترکاند
غریوش، میدان‏گاه‏های شهر را متراکم ساخت
و زمزمه‏های ما جرأت بروز یافت
پس آن گاه، مُشت و درفش، مقابل گشت
و تن و تانک پنجه در پنجه‏ی هم، مرگ و زندگی را آزمودند
و ما به رغم هر شکست، تکثیر شدیم؛ چون نور
و خطّ خونمان
سنگی شد و دژهای شیشه‏ای دژخیمان را شکست و گشود.
حُباب گُنده‏ی «طاغوت» ترکید
و «شیطان بزرگ» چون گرگ نعره کشید؛ یأس آلود
دنیای خواب آلود، آهسته گوش خواباند
و سراسیمه از جا جهید
زلزله‏ای در ارکان هستی در افتاده بود!
و ما یکصدا فریاد می‏زدیم:
آنک، آفتاب پنهان!
آنک، شعله‏ی تنیده در خاک و خاکستر!
آنک ...
خورشید، به تماشای «انفجار نور»
دستانش را سایه‏بان چشمانش ساخته بود
ما بغض‏آلوده تکرار می‏کردیم:
«در بهار آزادی، جای شهدا خالی»
و شهیدان، به هلهله می‏خواندند:
بهمن!
امید باستانی میهن!
خوش آمدی!

مردی که ...

در قحط‏سالی عاطفه و فریاد، در شبی که جغدان و خفّاشان نفیر می‏زدند و سکوت و سیاهی بر گستره‏ی زندگی‏ها سایه افکنده، مردی آمد که در خشکسالی حنجره‏ها بذر فریاد می‏افشاند و با تیغی از امید و ایمان، پرده‏های ضخیم ظلمت را چاک می‏زد. مردی آمد؛ ردایی از آفتاب بر دوش و عصایی از توکّل بر کف.
مردی که با ضربان قلب همه‏ی گنجشک‏ها و نگاه معصوم کبوتران زیسته بود و هم‏نوای قناریان قفس، آوای غریبانه و سوگوارانه سر داده بود. مردی آمد که طعم باران داشت، بوی نسیم سحرگاهان می‏داد و هر شب را مثل خورشید، بی‏دمی پلک برهم‏زدن، در انتظار سپیده نشسته بود.
مردی آمد که خواهش رُستن را در همه‏ی سبزه‏های نارسته و گل‏های ناشکفته می‏خواند. مردی که در سوگواری همه‏ی نخل‏های سربریده شریک بود و هر روز به هزار شاخه‏ی شکسته تسلیت می‏گفت.
مردی که 23 بهار زمین را می‏شناخت و خاطره‏ی تلخ 2500 شب یلدایی را چشیده بود.
مردی آمد که در بدری‏های پیامبر و غربت و تنهایی علی را در اشک‏های تلخ شبانه، به تلخی گریسته بود. مردی که پا به پای قافله‏ی کودکان کربلا دویده و با 72 سر، از کوچه‏های کوفه و شام گذشته بود. مردی که مزار گمشده‏ی بقیع را می‏شناخت. او به انتشار سپیده آمده بود. آمده بود تا شیرازه‏ی گسسته‏ی حقیقت را نظام بخشد و مظلوم غریبی را که بر دار نیزه‏ها آویخته مانده بود و همنفس مردگانش ساخته بودند به متن زندگی و حیات بازآورد.
مردی آمد که با 114 سوره زیسته بود و 6666 آیه را در روشنای ذهنش، زلال و زنده و زیبا جاری ساخته بود. مردی که مأذنه‏های مغموم و مساجد مخروب و کاخ‏های معمور را با نگاهی همه اشک، می‏دید و بر نمی‏تابید و بازی و بازیچه شدن‏ها و تمسخر همه‏ی حقیقت‏ها را طاقت نمی‏آورد.
مردی که در یازده رکعت شبانه در لرزش مداوم شانه‏ها، تا انتهای تذلل پیش می‏رفت و در رکعتان عشق پیش روی همه‏ی ستم و شقاوت، بی‏هیچ لرزش و اضطرابی، هر چه خشم و فریاد بود شلیک می‏کرد.
مردی آمد که به تحریم سکوت و به وجوب خروش ایمان داشت.
مردی آمد با روح گردباد، با اندیشه‏ی آفتاب، با آرمان باران، مردی که همزاد موج و همسایه‏ی توفان بود. او که آمد، تندیس‏های ایستاده‏ی ستم، شکست و نقش سیاه فساد و غبار دیرینه‏ی باطل، در فواره‏ی خون شهیدان فروخوابید و آسمان شفاف و شسته، در حجم پرواز پرندگان رها شد. وقتی آمد، سی میلیون قلب، گرد منظومه‏ی وجودش چرخید و 60 هزار آغوش سرخ در بی‏تابی سبز خویش به میزبانیش گشوده شد.
وقتی آمد، در آن سوی خندق، همه‏ی کفر در زیر ذوالفقار دست و پا می‏زد و خیبر مخوف تزویر فرو می‏ریخت. وقتی آمد، همه‏ی زمینیان، هم‏نوا با خویش، زمزمه‏ی دلنشین فرشتگان را می‏شنیدند که سرود مبارک «خمینی ای امام» می‏خواندند و در پایکوبی ذرّه‏ها و دست افشانی درختان و ازدحام اشک‏ها و لبخندها، به حضور آفتاب خوش آمد می‏گفتند.
وقتی آمد، دیگر کسی به احترام سیاهی برنمی‏خاست و حرمت بی‏حرمتان پاس نمی‏داشت.
وقتی آمد، خدا را در دسترس همگان گذاشت، صداقت را تکثیر کرد. و سی جزء قرآن را با قلب‏ها شیرازه گرفت. وقتی آمد، یک جلد نهج‏البلاغه به همه‏ی زبان‏ها و دو جفت نگاه به چشمان بی‏سو و بی‏فروغ بخشید.
وقتی آمد، به جان‏ها فرمان آمده باش داد. خود در هشت خوان خطر و یازده عقبه و صدها گردنه، پا به پای قافله پیش آمد و تا لحظه‏ی آرمیدنِ ناگزیر، دمی قرار و آرام نشناخت و آنگاه که همراهان سوگوار را به شوق پروازی که هماره بی‏تابش بود، تنها گذاشت؛ به باغبانی لاله‏هایی پرداخت که خود با دست خویش در خاک حاصلخیز عشق کاشته بود.
اینک او، در انتهای جاده، کمی آنطرف‏تر از آسمان، ایستاده است و به همه‏ی آنان که راه می‏جویند و راه می‏پویند جاده را نشان می‏دهد و خطرگاه‏ها را می‏نمایاند و کدام رهنورد است که پژواک صدایش در گوش و سر انگشت هدایت او فراپیش داشته باشد و لذّت یافتن و حلاوت رسیدن را نچشد؟

به استقبال یوسف

جواد محمد زمانی
«امام آمد!» این بود خوشایندترین مژده‏ی زمستان پنجاه و هفت. این بود نویدی گواراتر از بهار، که سرمای بهمن‏ماه را به گرمی روزهای شهریور پیوند می‏زد و طعم خوش سیب‏های تجلّی را به حلق درختان خشک می‏چشاند.
با آمدنش، بهار خانه‏هامان را در زَد و شکوفه‏ها، درختانِ خشک را عروس کردند؛ قطره‏ها، راه اقیانوس را یافتند و به بی‏کرانه‏ی آن پیوستند. تاریخ، این تماشاگر همیشه‏ی پیکار زورمندان و ضعیفان، بی‏همتایی او را فریاد زد و اندیشه، این مونس هماره‏ی آدمی، به ژرفای او متحیرانه درنگریست.
این، او بود که ابراهیم‏وار، تبر به دوش گرفت و بُت‏های زمانه را در هم شکست. هم او بود که آتش ستم را بَر ایمان گلستان ساخت. هم او بود که با قیامی چنین، کره‏ی زمین را عکسِ جهتِ چرخشِ همیشگی‏اش چرخاند و آفتابِ وجودش، تابشی دیگرگونه را بر سرزمین پهناور ایران آغاز کرد. هم او بود که آمدنش، مدینه را فرا یاد می‏آورد و روزهای آغازین حضور پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را. هم او بود که کالبد مرده‏ی زمان را «روح اللّه‏» شد و مقتدای مردمانی از حقیقت «فَانَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ». هم او بود که باوراند، «دیو چو بیرون رود فرشته درآید.» را.
وقتی که آمد، «تُعِزُّ من تَشاء» معنا گرفت و سینه‏های مردم، پر از هوای پاک «هیهات من الذلة» شد. او که آمد، «عاشورا» در رگ‏های قیام، خون تازه دمید و سراسر ایران، «کربلا» شد. هر که بت در آستین داشت، رسوا شد و هر که را«لباسُ التَّقوی» به بَر بود، عزّت یافت.
یعقوب‏های انتظار، آن روز به استقبال یوسف خود آمده بودند؛ با دسته‏های گل و دل‏هایی مشتاق تا طعم خوش «جاء الحق و زهق الباطل» را حس کنند.
اکنون، ایران یاد خوش روزهای پرطروات «روح اللّه‏» را زنده نگه می‏دارد.

باغ کوچکم ـ وطن ـ

خدیجه پنجی
عطر دل‏انگیز حضور، می‏وزد. به گمانم، بهار، در راه است. این را از آوازِ خوش پرنده‏ها فهمیدم؛ از آسمان که از همیشه آبی‏تر است، از رود، که عاشقانه به پیشواز می‏رود، از گرمای دلپذیری که خواب یخیِ، کوچه و خیابان را شکسته است و از فرارِ دزدانه‏ی برف‏هایِ روی دیوار، که از شرم حضور، قطره قطره، می‏گریزد!
من این راز را از انتظار شیرینی که در کوچه کوچه‏ی نگاهِ شهر، قدم می‏زند، دریافتم. بهار، در راه راست و آمدنش این بار حتمی است! می‏توان این اتّفاق را، از بی‏تابیِ لحظه‏هایی که برای درک حضورش، دقیقه شماری می‏کنند، فهمید!
ای باغ پاییززده‏ی تاریخ! پلک بگشا و کوچ زمستان را به تماشا بنشین؛ نفس بکش و ریه‏هایت را از بوی بهار لبریز کن؛ قیام کن و با تمامِ سروْهایت، بازگشتِ بهار را جشن بگیر!
امروز، روزِ به گُل نشستنِ غنچه‏های پرپرِ توست. قیام کن و برف‏های تعلّق را از شانه‏هایت، بتکان! دیگر جسارتِ هیچ دستی، برای قطع نهال‏های کوچک، قد نخواهد کشید و گل‏های نورس و نوشکفته‏ات را نخواهد چید! دیگر قیام سبز هیچ جوانه‏ای در خاک مدفون نخواهد شد و هیچ گیاهی به جرم رویش، محکوم!
پلک بگشا، نفس بکش؛ باغ کوچکم و قشنگم ـ وطن ـ!
بلند شو و لحظه لحظه شکوفایی‏ات را ـ با گل و لبخند ـ به تماشا، بنشین.
خوش باش! که از این لحظه به بعد، صدای هیچ «کلاغی»، دِل شاخه‏هایت را نخواهد لرزاند و آهنگ قدم‏های هیچ «تَبری»، آرامش درختانت را نخواهد آشفت!
این رایحه‏ی نفس‏های "مسیحاییِ" بهار است که در تار و پود جانت می‏پیچد و زندگی را میهمان پیکرت می‏کند؛ تا برای همیشه، باقی بمانی و تقدیرت، تا ابد، شکوفایی و بالندگی باشد!

ده روز انفجار نور

مهدی میچانی فراهانی
«ده روز»
بهمن؟ زمستان؟
ده روز آفتاب؛ نه، ده روزِ شروعِ آفتاب و از آن پس، همیشه آفتابی؟!
برف روی زمین بود؛ سرد بود.
یادش به خیر، همیشه می‏خندید؛
همان که کوچه را به نامش کرده‏اند؛ برادرم را می‏گویم.
غروب بود. دست‏هایش رنگی بود و لباسش خاکی، روی دیوارها شعار می‏نوشت، کوچه به کوچه، دیوار به دیوار؛ همکلاسیم را می‏گویم. غروب که می‏شد، با یک رنگِ سرخ راه می‏افتاد توی کوچه‏ها و به در و دیوار، شعار می‏نوشت و همیشه دست‏هایش رنگی بود. آن‏روز غروب هم دست‏هایش مثل همیشه سرخ رنگ بود و پایش هم سرخ رنگ؛ امّا سرخی پایش از رنگ نبود.
«عاقبت، ابرها کنار خواهند رفت»؛ این را برادرم می‏گفت و همان همکلاسیم، که همیشه روی تخته سیاه، کلمه‏ی شاه را وارونه می‏نوشت. «یوغِ دو هزار ساله، عاقبت ده روزه فروریخت» این را هم پدرم می‏گفت؛ در حالی‏که اشک می‏ریخت و خاکِ تازه آب خورده‏ی برادرم را می‏بوسید. یادم است حرارت خون، همه‏ی برف‏ها را آب کرده بود. بی‏شک بهار بود نه زمستان.
چه روزهای روشنی بود این ده روز؛ ده روزِ خون و خورشید، آب و سنگ، گلوله و سینه. ده روزِ انفجار، انفجارِ نور. روزهایی که جماران، پدر پیرِ خود را بازیافت. و میله‏ها شکسته شد و از دیوار حصارها، حریم ساختیم. دیگر میدان انقلاب، مجسّمه‏ی هیچ ابلیسی را در خود نمی‏پذیرد؛ که ما تندیس همه‏ی تن‏ها را پایین کشیده‏ایم. دیگر هیچ زنجیری بر دست‏هایمان نخواهد نشست؛ که قطورترین زنجیرها را گسسته‏ایم. بگذار همه‏ی دنیا ما را از خود براند! ما برای ایستادن، زین پس تکیه بر زانوی خود می‏زنیم.
مجالِ پرواز، همیشگی نیست. پس خوشا به حال آنان‏که چون دروازه‏ی آسمان را گشوده یافتند، بی‏تردید بال گشودند و تا فراسوی درهای بهشت، یک نَفَس کوچیدند. آزادی قیمتی دارد که باید پرداخت. «گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش». بی‏شک: آنان که پای در این سفر نهادند، جاودان شدند و نزد خدای خویش، روزی می‏خورند.

نوید آسمان

سیدعلی اصغر موسوی
نبض نگاه‏ها تند می‏زد؛ امّا زمان در آستانه‏ی توقف بود.
تمام چشم‏ها، آسمان را دور می‏زدند؛ تا همای سعادت بر سریرِ صداقت، فرود آید. انتظار دیرینه‏ی نگاه‏ها، هرگونه تأخیر را قبول نداشت و تاریخ، در انتظار جشنی به وسعت آزادی بود.
او می‏آمد؛ تا جاده‏های سبز، آماده‏ی تماشا شوند؛ تماشای بهار، تماشای روزهای بی‏غبار.
او می‏آمد؛ از فراز ابرها، سرشار از نور و لبریز از عشق؛ آمدنش نوید آزادی بود؛ نوید روزهای آفتابی، نوید پنجره‏های باز باز باز ... .
وقتی او نبود، خورشید اشتیاق نورافشانی نداشت و پنجره‏ها از تماشا محروم بودند.
روزگار، روزگارِ تارهای سیاه بود؛ تنیده بر قامت آزادی. اهریمن، مشاطه‏وار، خود را در آیینه‏ی «کورش» به تماشا ایستاده بود؛ آیینه‏ای که قامت‏های حقیر را، هیچ‏گاه تحمّل نمی‏کرد.
یاران آفتاب، در سیاه‏چال‏ها به دنبال روزنه‏ای بودند که نگاه سبز خود را به آن عادت بدهند و مردان حماسه و عشق، در انتظار فرصتی، تا شور حسینی علیه‏السلام را در قیام خمینی رحمه‏الله تجلّی بخشند.
...انتظارها به سرآمده بود و «فرودگاه مهرآباد»، سرشار از تبسّمِ عشق و ترنّم مِهر، به قدم‏های آفتاب بوسه می‏زد.
عطر گل‏های سرخ، با سرودهای سبز آمیخته شده بود. چشمه‏ها، جاری، درختان، بهاری و پرستوها، محو بی‏قراری بودند. آن‏چه از نگاه‏ها می‏تراوید، امید بود و شادی، صداقت و اشتیاق.
دست‏ها بوی گل می‏داد و دل‏ها بوی خدا.
هرکس به آسانی می‏توانست پنجره را باز کند و آزادی را با تمام وجود لمس نماید.
امام رحمه‏الله به «استقلال» و «آزادی»، عظمت بخشید؛ تا در کنار «جمهوری‏اسلامی»، نشان دهنده‏ی آرمانی‏ترین مکتب انسان باشند. خاطره‏ی حضورش، مقدس‏ترین تصویر انقلاب در قاب دل‏هاست.
یاد آن گرامی‏ترین، گرامی باد.

خوش آمدی

مهدی میچانی فراهانی
در برابرت ملّتی ایستاده است که خسته است و امیدوار؛ ملّتی که اینک سر به دامنِ تو نهاده و دل به همّت تو بسته است. در برابرت ملّتی ایستاده است که دیگر زنجیر را تاب نیاورده است؛ ملّتی که عشق و آزادی را و تو را به قیمتِ خونِ خویش، به این خاکِ خون‏دیده بازآورده است. در برابرت ملّتی ایستاده است که می‏خواهد ایستاده بماند.
روزگاری جماعتی بود که هر دو پایش را از زانو قطع کرده بودند و دستانش را نیز؛ سیاه‏ترین چشم بندها از صورتش آویخته شده بود؛ امّا اینک جماعتی را می‏بینم ایستاده؛ که اعضای خویش را بازیافته است، چشم بندها را به دور افکنده و اینک دل به یاری تو بسته است. ای پیر! بگذار تنها فانوسِ تو، راهنمای این جماعتِ از سیاهی گریخته باشد.
تهران، همهمه‏ی خون است و گلوله و خیابان‏هایی که به آتش کشیده شده‏اند و دیوارهای سوراخ شده از ناخنِ سُربی شیطان؛ جوان‏هایی که هر لحظه، در خون خود به خاک می‏افتند و مردانی که عاشقانه به افق خیر شده‏اند و با خود می‏گویند: «عاقبت از راه خواهد رسید.»
امروز، روزِ وعده‏ی دیرین است و بوی معطّری ناشناخته، هوا را پُر کرده است. تهران در خود می‏تپد و همه‏ی کوچه‏ها که در حجم خود نمی‏گنجند، به خیابان‏ها سرازیر شده‏اند. پس ناگهان، افق شکافته می‏شود و تو، پا بر ذهنِ مِه گرفته‏ی این خاک می‏گذاری. اینک همه‏ی مردانی که عاشقانه به افق خیره شده بودند با خود می‏گویند: «عاقبت از راه رسید.»؛ درود بر آمدنت!
زین پس، خاکِ مِه گرفته از غبار، صاف‏ترین هوای زمین را نَفَس خواهد کشید؛ پس بی‏شک، تو زلال‏ترین تجربه‏ی این سرزمین خواهی بود.
ای پیر، ای مرشد! خوش آمدی. لبّیک جماران را بپذیر و بیعتِ جوانانِ به خاک افتاده‏ای که با چهره‏ی پاره پاره به تو لبخند می‏زنند. و نیز به مهر، دستِ آنانی را بفشار که اگر چه خسته و داغ بر دل، امّا هنوز ایستاده‏اند و آمدنِ تو را درود می‏گویند. بشنو هلهله‏ی بادهای بهاری را که به استقبال تو آمده‏اند و ابرهایی که بر حرارت این شهر، می‏گریند. ای پیر! تمام پانزده سال رنج و دوری را بر شانه‏ی این قوم اشک بریز که این جماعت، هنوز به شوقِ پناهی چون تو، برپای مانده است و هنوز نَفَس می‏کشد.
خوش آمدی ای مرد! که تصویر تو را همه‏ی آینه‏های این سرزمین از یکدیگر می‏دزدند و صدایت را، پرندگان این سرزمین به غنیمت می‏بَرَند. این جماعتِ مشتاق، تشنه‏ی دیدار توست و تشنه‏ی آن جویباری که بر ایشان به ارمغان خواهی آورد. بذرِ عشق و اشتیاق، دیری‏ست که در این سرزمین، آماده‏ی شکفتن است، ای باغبانِ پیر!

مردی از تبار یاس

الهام موگویی
سکوت طاغوت شب و تابش دلفریب ماه و طنازی ستاره‏های دروغین، روی به عدم نهاد.
شام سیاه هجران به سر رسید و سپیده‏های وصل یاران، از افق ایران بردمید.
«مهرآباد»، با آغوشی پرمهر، با فرشی از گل‏های محمدی، میزبان مردی از جنس نور و از تبار یاس بود؛ مردی آسمانی و بزرگ، با اندیشه‏ای سبز و با کوله‏باری از محنت غربت بر دوش.
مژده ای دل که مسیحا نفسی می‏آید
که از انفاس خوشش بوی کسی می‏آید
اینک، خیابان‏ها را با عطر و گلاب شسته‏ایم و کوچه‏ها را آذین بسته‏ایم؛ همای سعادت می‏آید و بهار را با دامن دامن سبزی و ترنم و طراوت به ارمغان می‏آورد.
خنکای نسیم خوش عطری از بهشت زهرا می‏وزد، بذر هدایت و نصرت در سینه‏های آسمانی می‏پاشد و سینه‏ها، روشن از کهکشان عشق می‏شود.
قلب‏ها در قفس سینه پرپر می‏زند و نفس‏ها به شماره می‏افتد و چشم‏های بی‏قرار و منتظر، به آسمان دوخته شده‏اند.
نبض زمان از حرکت بازمی‏ایستد و به تماشای شکوهِ روزگاری جاودانه می‏نشیند.
... مردی می‏آید؛ خسته از سال‏ها رنج فراق، با دلی پرامید و عزمی راسخ، با قدم‏هایی استوار و قامتی باصلابت و کوله‏باری از آزادی بر دوش.
می‏آید و چون خورشیدی تابان، بر سایه‏ی شوم ابلیس می‏تازد.
می‏آید و عَلَم فتح و پیروزی را افراشته می‏کند: «نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ».
می‏آید و آسمان دل‏ها را، از زیورِ معرفت و ایمان لبریز می‏کند و ریشه‏ی ظلم و ستم و تباهی را، با روشنیِ نگاه مقتدرش می‏خشکاند.
می‏آید؛ با لب‏های تشنه‏ی دیدار، در پی عطش طولانی و سوزان هجران، از زلال حیات‏بخش حضورش سیراب شوند.
می‏آید؛ تا دمی مسیحایی و عصایی موسایی در دست پرچم و رهایی و پیروزی بر دوش.
آب زنید راه را هین که نگار می‏رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می‏رسد

کرامت فجر

عبداللطیف نظری
اینک، آغوش گشوده‏ایم تا به استقبال فجر آفرین بی بدیل نهضت برویم؛ مردی که وارث رسالت بود و مفسر راستین ولایت؛ حضورش قصیده‏ی بلند آزادی بود و شعر زیبای معرفت؛ سخنش، مرهمی بر دل‏های دردمندِ عاشق بود و پیکانی بر قلب ستم پیشگان؛ قلمش، ذوالفقاری بود بر فرق نفاق و کفر؛ و گام هایش، استوار بود و بت شکن. از تلالو نگاهش، امید شکوفه می‏زد و آرزو بال و پر می‏گشود.
امام، خورشید زادی بود که از نَفَسش سپیده می‏تراوید و از کلامش نور زندگانی می‏بارید؛ مردی که در قنوتش، قنات بزرگواری جاری بود.
«دهه‏ی فجر»، تجلی شکوهمند حماسه و سرافرازی ملتی است که در عصر اسارت انسان و در روزگار قحطی انسانیت، صفحه‏ای زرین در تاریخ حیات طیبه آدمی گشود و صلای خداخواهی، معنویت، آزادی، استقلال و اسلام خواهی را در گوش جان جهانیان طنین انداز کرد.
«دهه‏ی فجر»، یاد آور روزی است که آن سوار سرافراز از راه رسید و در حالی که پرچم هماره پیروز ولایت را به دست داشت، عرصه‏ی زمین و زمان را نور باران کرد. به راستی! او از دیار ایمان و یقین آمده بود؛ تا به حکومت ظلم و ظلمت پایان دهد.
روح خدا که قامت بر افراشته‏ی ولایت بود، لباس عزت و کرامت، بر اندام موزون ولایت پوشاند.
سلام خدا بر آن روح ریحان، خمینی بزرگ که همه عزت و کرامتش از خدا بود.

قسم به نور آن گاه که شکافته شود ...

داوود خان احمدی
قسم به شکافتن نور، آن گاه که خورشید، جان سرخش را در طبق ایثار می‏نهد. قسم به تکه تکه شدن تاریکی، آن هنگام که «روز» از آغوش سرخ صبحگاه پیروزی متولّد می‏شود. قسم به «خون»، وقتی که به ستیزه بر می‏خیزد با شمشیر. قسم به انسان، وقتی که به مقام حقیقی خود ـ خلیفة الهی ـ باز می‏گردد و پروردگارش را به ذکر دوباره‏ی «احسن الخالقین» می‏خواند.
قسم به توفان، آن گاه که با هزاران جانِ به زلال حقیقت رسیده، می‏خروشد و خشمگنانه به تلاطم در می‏آید.
قسم به تلاطم، آن گاه که تزلزل می‏آفریند در دل کاخ‏ها و کاخ‏نشین‏ها.
قسم به «مرد»، آن گاه که مطمئن و آگاه، کتاب عشق را می‏بوسد، فریاد حماسه بر لب جاری می‏کند، و کفن حقیقت بر تن، پای در میدانگاه مبارزه می‏نهد.
قسم به عشق، قسم به عشق، آن گاه که دست انسان را می‏گیرد و می‏برد به اوج یقین و آن گاه شعله‏ور می‏شود در روح نیم جانِ یک ملت و آن‏گاه که حماسه را بر لب‏های عاشق جاری می‏سازد تا از انسان، نامی دوباره بسازد.
و قسم به نور، آن‏گاه که شکافته شود و تن زمخت تاریکی را، تکه تکه به بایگانی تاریخ بسپرد.
و قسم به حقیقت مردی که جهان را زیر پروبال ایمان خویش گرفت. و قسم بر بهمن جاودانِ خونین! «والفجر و لیالٍ عشر»!!

شبیه آرزوهای قشنگ(به یاد روزهای آمدن امام)

می‏رسی از دورها دستت پر از لبخند و گل
چشمهایت فصلی از امید می‏آرند و گل
اندک اندک می‏رود از یاد باروت و تفنگ
می‏رسد از دورها رودی پر از پیوند و گل
باد می‏آید تمام ابرها را می‏برد
چشمها از آسمان، پروانه می‏چینند و گل
تا بخندی ای شبیه آرزوهای قشنگ!
می‏شکوفد در نگاه خیس من حتماً دو گل
می‏وزد از سینه‏ها از سینه‏ها یک بند، شعر
می‏چکد از آسمان، از آسمان، یک بند گل

پیام‏های تبریک

بازگشت پیروزمندانه‏ی سفیر سحر، فروغ صداقت، آینه‏ی کرامت، آبشار بلند سخاوت، محرم اسرار، مرهم دل‏های داغدار، گستره‏ی عاطفه‏های پاک، شط سپیده، مسیح لاله‏پرور، حضرت امام خمینی رحمه‏الله فرخنده باد!
بازگشت مطلع بلند تغزل، ترانه‏ی تجلی، صیام صبوری، نماز صداقت، باران برکت، روح خدا و امت، چکامه‏خوان عشق و سالار عشیره‏ی اشراق، به آغوش گرم میهن، گرامی باد!
بازگشت سرافرازانه‏ی مردی از تبار باران، غمخوار یتیمان، محبوب دل‏ها، عزیز زهرا علیهاالسلام ، روح قدسی، شعر ناب عاطفه و عشق، حضرت امام خمینی رحمت ‏الله علیه گرامی باد!
بازگشت پربرکت زاهد عارف، فقیه فیلسوف، بیدارگر اهل قبله، مجدد دین، فریادگر مظلوم «حج خونین»، مرزبان ارزش‏های والا، منادی فضیلت و تقوا، تبعیدی جور و جهل و مهاجر صبور، حضرت امام به وطن فرخنده باد!

خمینى اى امام، خمینى اى امام

اى مجاهد، اى مظهر شرف
اى گذشته ز جان در ره هدف
چون نجات انسان شعار توست
مرگ در راه حق افتخار توست
این تویى، این تویى پاسدار حق
خصم اهریمنان، دوست‏دار حق
بُوَد شعار تو، به راه حق، قیام
ز ما تو را درود، ز ما تو را سلام

پیام های کوتاه

  • در آستانه میانه بهمن و در بحبوحه زمستان، نسیم بهار در باغ خزان‏زده ایران وزیدن گرفت و گل پیروزى شکفت.
  • در دوازده بهمن، فلات بلادیده ایران که سال‏ها در چنگ کرکس و گرگ و گراز گرفتار بود، منجى خود را در آغوش گرفت و به استقبال روزهاى امنیت و سلامت ایستاد.
  • دوازده بهمن، روز آزادى اسارت ایران از چنگال وطن‏فروشان و هواداران آنها مبارک باد.
  • دوازده بهمن، روز بیعت میلیونى همه اقشار مردم با رهبرى اسلام‏شناس، دردشناس و درمان شناس بود.

    منابع:

    ماهنامه دیدارآشنا،ش44
    ماهنامه اشارات، ش45
    ماهنامه اشارات، ش57
    ماهنامه گلبرگ، ش95
    ماهنامه گلبرگ، ش105
    ماهنامه حدیث زندگی، ش9




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط