زبان دين

نويسنده:حجة الاسلام دكتر صادق لاريجانى
بحث ما درباره «زبان دين‏» است. اين بحث‏با همين نام درفرهنگ و فلسفه غرب مطرح و بحث گسترده‏اى است و در تحت آن مسايل‏بسيارى مطرح است. گرچه در فلسفه و كلام و اصول مبحثى مستقل با اين نام وجودندارد، اما اگر فهرست مسايلى كه در زبان دين مطرح است موردتوجه قرار گيرد، مشاهده مى‏شود كه در جاى جاى فلسفه و كلام وعلم اصول مباحثى است كه به زبان دين مربوط مى‏شود. يكى از مهم‏ترين مساله‏ها در زبان دين آن است كه دقيقا مدلول و محكى خداچيست؟رساله‏ها و مقاله‏هاى متعددى براى تبيين مدلول لفظ جلاله درفلسفه غرب نگاشته شده است. مساله ديگر محمول گزاره‏هاى دينى است، آيا اوصاف خداوند كه‏محمول پاره‏اى از گزاره‏هاى دينى است‏به عنوان مثال: خداوند مهربان است، عطوف است، عالم است و قادر است، هم معنى‏محمولات قضاياى عرفى است؟ آيا مفهوم عالم، عادل و بخشنده وعطوف و امثال اين همان است كه براى انسان‏ها به كار مى‏رود؟ بحث عمده ديگر، معنادارى زبان دين است. آيا گزاره‏هاى دينى معنادارند، معيار آن چيست؟ فلسفه پوزيتيويسمى، معنادارى گزاره‏هاى‏دينى را انكار مى‏كرد، ولى اين نظريه، امروز مدافعى ندارد ومعنادارى گزاره‏هاى دينى و كيفيت معناى آن هنوز بحث زنده‏اى‏است. از ديگر مباحث مهمى كه در زبان دين مطرح است، سمبليك‏بودن زبان دين است. آيا الفاظى كه در دين به كار گرفته مى‏شودرمز است؟ نشانه‏اى براى امور ديگر است؟ يا همانند استعمال‏الفاظ در زبان عرفى است؟ اسطوره بودن زبان دينى هم نظريه‏ديگرى است. در هر حال مباحثى كه در زمينه زبان دين مطرح‏مى‏شود، گستره بزرگى را در بر مى‏گيرد. بحث امروز ما در باره فدئيسم ويتگنشتاين است.

فدئيسم نظريه‏اى براى رفع تعارض علم و دين

فدئيسم نظريه مهمى در حل تعارض علم و دين است، گر چه‏نظريه‏اى در باب گزاره‏هاى دينى است ولى در باره علم هم قابل‏تطبيق است. در فلسفه غرب دو نفر از سرشناس‏ترين فيلسوفان ومتكلمان اين قرن، مدافع افراطى‏ترين برداشت از فدئيسم بودند،يكى كرگه گارد و ديگرى ويتگنشتاين. بنده در اين بحث‏سرفصل‏ها وفشرده سخنان ويتگنشتاين را مى‏آورم. فدئيسم ظاهرا از ريشه لاتين‏فيدز گرفته شده، و معناى آن ايمان است و اصطلاحى است‏براى‏نظريه‏اى كه مى‏گويد: ايمان يك ساحت مستقل است و در فهم گفته‏هاى دينى و ايمانى و درپذيرش و اعتقاد به آن، نيازى به بيرون از حيطه ايمان و حيطه‏اعتقاد دينى نداريم. از قرن‏ها پيش و از زمان سقراط به دنبال تاييد عقلانى گفته‏هاى‏دينى از سوى عالمان بوده اند. سخن قائلان اين نظريه آن است كه‏چنين تاييدى نه لازم است و نه مقدور، آنان معتقدند براى‏حوزه‏هاى بيرون علم كمك به علم مقدور نيست و براى بيرون دين‏كمك به دين. آنان مى‏گويند: هيچ معيار بيرونى نمى‏تواند يك‏ساحت درونى را ارزيابى كند. حيات ايمانى نيز از همين اموردرونى است. حيات دينى و زبان خاص آن كاملا مستقل است، لذا كرگه‏گارد معتقد بود كه دين غير عقلانى است و مقصودش اين بود كه بامعيارهاى عقلانى نبايد آن را محك زد. ويتگنشتاين هم به همين‏نتيجه رسيده بود گرچه نظر آنان با هم فرق مى‏كرد. آراى‏ويتگنشتاين در اين باب كاملا روشن نيست و عمده دريافتى كه ازحرف‏هاى ويتگنشتاين به دست آورده‏ايم تقريرها و توضيح‏هاى‏شاگردان او پيتروينج و نورمن مالكم و فيليپس است. اساسى‏ترين نكته‏اى كه در باب زبان دين در فدئيسم مطرح است،يكتايى زبان دين است. زبان يكتا يعنى اين كه هيچ‏گاه نبايدنحوه‏هاى گفتار دينى را با گفتار ديگرى مقايسه كنيم. سخن‏ويتگنشتاين اين است كه هر زبانى اختصاصات خودش را دارد و مانمى‏توانيم بگوييم كه جمله «من به خدا اعتقاد دارم يا خداهست‏» واقعا مانند جمله خبرى در علم است و اصلا چرا بايد اين‏چنين باشد. از اين يكتايى نتيجه‏اى مى‏گيرد كه براى ما غريب است‏و بايد روى آن تامل كرد. او مى‏گويد: اگر دو نفر ملحد ومتدين، گزاره‏هايى را بر زبان بياورند كه يكى نفى و ديگرى‏ايجاب است، اين گزاره‏ها اصلا مخالف هم نيستند. اگر متدين‏بگويد: قيامتى هست و ملحد بگويد: قيامت نيست، حرف آنان متناقض‏يكديگر نيست، زيرا در دو حيطه و در دو نحوه حيات هستند و دردو سيستم مجزا فكر مى‏كنند. اين‏ها يك چيز را نفى و اثبات نمى‏كنند،لذا كسى كه بيرون از اين حيات است نمى تواند بفهمد آن‏كسى كه مى‏گويد خدا هست و قيامت هست، چه مى‏گويد و نمى‏تواندحرف او را تاييد كند، چون زبان دين برخاسته از نحوه خاصى ازحيات است و تا در اين حيات حضور نداشته باشد، نمى‏فهمد كلام اوچيست؟ از اين جا مى‏رسيم به اصطلاح خيلى مهم و اساسى در مكتوبات‏ويتگنشتاين با عنوان نحوه‏هاى حيات است. اين اصطلاح يكى از عمده‏ترين‏اصطلاحاتى است كه در فلسفه ويتگنشتاين بايد مورد توجه‏قرار گيرد. او معتقد است كه انسان داراى نحوه‏هاى مختلف حيات‏است و زبان او متناسب با اين نحوه‏هاى حيات تدوين مى‏شود. (زبان در اصطلاح ويتگنشتاين و فيلسوفان تحليلى و حتى منطق‏دانان، اين‏اصوات و الفاظ نيست، مقصودشان از زبان، مداليل و مفاهيم الفاظ‏است. وقتى مى‏گويند كه هر نحوه حيات، زبان مخصوص خودش را دارد،يعنى ايده‏ها و تفكرات و مفاهيم مخصوص و ويژه خودش را در ذهن‏آن كسى كه به اين حيات زيست مى‏كند، ايجاد مى‏كند و اين‏تصوراتند كه در نهايت چگونگى تعامل با عالم خارج را براى اوايجاد مى‏كنند.) ادعاى ويتگنشتاين اين است كه وقتى يك معتقد،لفظ جلاله را، لفظ «الله‏» را به كار مى‏برد، تلقى و فهم او ازاين لفظ، تلقى و فهم خاصى است. و ملحد هنگامى كه اين لفظ رابه كار مى‏برد تلقى و فهم و معنى ديگرى را اراده كرده است،اين‏ها با هم تعارض و تناقضى ندارند. نحوه‏هاى حيات كه پشتوانه‏زبان دينى‏اند قابل تاييد يا استدلال و غيره نيست، نحوه حيات‏را بايد زيست. افراد يا به نحوه حيات ايمانى زندگى مى‏كنند يابه نحوه حيات غير ايمانى. علم هم همين طور است. در علم هم يك‏نحوه حيات است. اين نحوه حيات را نيز بايد زيست، بنيان ندارد،اصولا نفى بنيان چيزى است كه ويتگنشتاين به او رسيده، نه علم،نه دين و نه غيره، بنيان ندارند به اين معنا كه تاييد عقلانى‏و اثبات نمى‏پذيرند.ريشه اين مطلب آن است كه همين الفاظ; بنيان داشتن، استدلال‏كردن واقعيت و لا واقعيت، منشاش يك گونه زبان و يك نحوه حيات‏خاص است و ما بيرون از اين حيات‏هاى خاص، زبانى نداريم كه‏مستقل باشد و بتواند اين نحوه‏هاى حيات و زبان آن را با هم‏ارزيابى كند.

محدوده و شعاع نحوه‏هاى حيات و زبان آن

بحث‏بعددر باره محدوده و شعاع تاثير نحوه‏هاى حيات و زبان آن است. آيانحوه‏هاى حيات فقط در زبان دين يا زبان علم موثر است‏يا در كل‏ايده‏هاى انسان تاثير مى‏گذارد؟ يكى از شاگردان ويتگنشتاين به‏نام پيتروينج كه در باب فلسفه‏هاى علوم اجتماعى سخنان زيادى‏دارد، مى‏گويد: حتى مرز واقعيت و لا واقعيت هم داير مدار زبان ونحوه‏هاى خاص حيات است. او مقاله‏اى كلاسيك در اين باره دارد كه‏مورد بحث‏بسيارى قرار گرفته، ايشان در باره مقاله معروفى كه‏يكى از انسان‏شناسان سرشناس در باره فهم يك جامعه ابتدايى‏دارد، سؤال مهمى را مطرح مى‏كند. در آن مقاله گفته شده است كه‏براى فهم يك جامعه بدوى بايد با آن هم صحبت‏شد و در كارهايشان‏شركت كرد. نويسنده با اشاره به اعتقاد مردم بدوى در تاثيرجادوگرى در امور زندگى، ادعا مى‏كند كه گرچه اين تفكر مربوط به‏يك زبان و نحوه خاص حيات است، اما تفكرى غلط است و بايد اصلاح‏شود. اين سخن محل بحث پيتروينج قرار گرفته و مى‏گويد: به چه دليل معيار واقعيت و لا واقعيت را همان چيزى قرار مى‏دهيدكه علم شما اروپايى‏ها مى‏گويد؟! شما معيارى داريد و آن‏ها هم‏معيار ديگرى، به چه دليل معيار شما مطابق با واقع است ومعيار آنان مطابق نيست. پيتروينج در صدد ايجاد تشكيك نيست، بلكه مطلب اساسى‏ترى را طرح‏مى‏كند و مى‏گويد: اساسا واقعيت و لا واقعيت و تطابق يك نظريه باواقع برخاسته از يك نحوه حيات خاص است. البته اين سخن خيلى ريشه‏اى است. آيا معيار مستقلى وجود داردكه واقعيت را از غير واقعيت جدا كند؟ آيا معيار مشخص و بالاتر،از تصوراتى كه از اين حيات حاصل مى‏شود در اختيار بشر هست تابتواند بين همه انحاى حيات قضاوت كند. يا هر حيات و زبانى كه‏از آن برخاسته، تفكيك خاصى بين واقعيت و لا واقعيت مى‏كند و به‏گونه‏اى خاص مساله تطابق نظريات و مفاهيم با عالم خارج رامطرح مى‏كند. پيتروينج مدعى است كه چنين معيارى در اختيار بشر نيست. البته‏اين ديدگاه به نسبيتى منتهى مى‏شود كه خروج از آن بسيار دشواراست. در كتاب ايده يك علم اجتماعى آقاى پيتروينج هجمه ديگرى‏به علم‏گرايى غربى دارد كه اساسى‏تر از بحث مرز واقعيت و لاواقعيت است. در آن جا مى‏گويد: حتى منطق كه براى استنتاج يك قضيه از قضيه ديگرى است، وابسته‏به نحوه‏هاى حيات اجتماعى ما است. معقوليت استنتاج، معيارمستقلى ندارد. ما در يك نحوه حيات خاص هست كه مى‏گوييم: اين‏قضايا از اين قضايا استنتاج مى‏شود، لذا اين ادعا كه كل‏ارزيابى‏ها و گزاره‏هاى منطقى چيزهاى ثابتى است را نمى‏پذيرد ومعتقد است اين مدعا برخاسته از يك نحوه حيات خاص است.

بازى‏هاى زبانى

موضوع ديگرى كه به همين بحث وابسته است و در آراى ويتگنشتاين‏خيلى دخيل بوده، بحث‏بازى‏هاى زبانى است. در اوايل قرن بيستم‏اكثر فيلسوفان تحليلى و منطق‏دانان، معتقد بودند كه زبان(مجموعه مفاهيم در ذهن) حاكى از عالم واقع است و تصويرى ازواقع ارائه مى‏كند. تصوير ذهنى ممكن است مطابق با واقع باشد وممكن است كه مطابق با واقع نباشد، ولى در هر حال كار مفاهيم‏ذهنى، تصوير كردن عالم واقع است. ويتگنشتاين اين عمليات ذهنى‏را تئورى تصوير مى‏نامد و ذهن را همانند آئينه‏اى در مقابل واقع‏مى‏داند. ويتگنشتاين با چرخشى كامل در كتاب روح مطهر اين‏ديدگاه را كنار گذاشته و مى‏گويد: يكى از اشتباه‏ترين كارها در باب زبان، همين تئورى تصوير است.اساسا ما واقعيت را تصوير نمى‏كنيم، بلكه زبان، كارى مثل يك‏بازى انجام مى‏دهد. فيلسوف نبايد به دنبال يافتن ساختار تصويرى‏باشد كه تطابق بيشترى با واقع دارد. اصولا چنين فرم منطقى وجودندارد. اين اشتباه است كه در سيستم نظرى‏مان به دنبال سيستم‏گزاره‏هاى خبرى كه موضوع و محمول دارد، باشيم. يك فيلسوف بايدهر چيز را همان طور كه هست‏باقى بگذارد و نگاه كند كه مردم‏چگونه حرف مى‏زنند، (لذا به اينها فيلسوفان تحليلى زبان طبيعى‏مى‏گويند) كار ما اين نيست كه چه حرفى درست‏تر است، كار فيلسوف‏تنها تفكيك گفته‏ها است. يك سخن، علمى و ديگرى دينى است، يكى‏تبريك و تهنيت است و يكى انشاء و مدح و ذم و... اين‏ها انحاى‏بازى‏هاى زبانى است كه انسان در گفتارش انجام مى‏دهد. فيلسوف‏نبايد اين‏ها را ارزيابى كند، چون بحث ارزيابى نيست، بحث تطابق‏نيست. زبان كارى است كه ما انجام مى‏دهيم، و اين زبان ما حصل يك‏شكل از زندگى است، با هر نحوه زندگى، زبانى خلق مى‏شود و كارفيلسوف هم اين نيست كه اين زبان مطابق با واقع است‏يا نيست. ويتگنشتاين مى‏گويد: كارى كه انسان در موقع گفتارش انجام‏مى‏دهد، يك بازى زبانى است. عمده‏ترين بحثى كه ويتگنشتاين دراين بازى زبانى مطرح مى‏كند اين است كه الفاظ بيرون از ظرف وزمينه كاربردشان معنا ندارند. او مى‏گويد: ما هميشه فكركرده‏ايم كه هر لفظ داراى معنايى است كه در جمله به كار برده‏شده است. ما هم در علم اصول خودمان مى‏گوييم استعمال هميشه‏متاخر است، بعضى‏ها گفته‏اند وضع بالاستعمال هم داريم، ولى اصولانظريه اصوليين ما اين است كه استعمال رتبتا متاءخرتر از وضع‏است. ويتگنشتاين مى‏گويد: اساسا معنا از خود كاربرد در مى‏آيد،معنا هميشه در اين كاربردهاى خاص پيدا مى‏شود، او قايل به‏زمينه‏گرايى است، يعنى اين كه هيچ وقت معنايى مستقل از زمينه‏وجود ندارد.اين شعارى است كه از حرف‏هاى ويتگنشتاين فهميده‏اند، او مدعى‏مى‏شود براى فهم معانى الفاظ در يك زمان بايد روشن شود، در اين‏زبان خاص چه استعمالاتى و كاربردهايى شده است. اين كاربردهامجموعه قراردادهايى است كه به شكل ارتكازى در يك جامعه وجوددارد. مردم ارتكازا قراردادهايى براى كاربرد الفاظ دارند.الفاظ با آن زمينه و بستر خاص مجموعا، معنايى را شكل مى‏دهندكه مدعى هستيم زبان‏ها واجد هستند. اكنون به اصل بحث‏برمى‏گرديم.ديدگاه‏هايى كه مطرح شد به خوبى رابطه علم و دين رامشخص مى‏كند و يكى از روشن ترين نظريات و پاسخ‏ها به تعارض علم‏و دين است. اين ديدگاه در يك جمله ساده مى‏گويد: اين ارتباطوجود ندارد، علم و دين بيگانه‏اند و علم به هيچ وجهى حق نداردبه ادعايى كه عينيت و واقعيت دارد در باره دين سخن گويد، واساسا باب ارزيابى دين از بيرون بسته است. تنها كسانى كه دراين نحوه حيات، يعنى حيات دينى شركت مى‏كنند مى‏توانند در باره‏جزئيات دين سخن بگويند. هيچ كسى نمى‏تواند در باره كل دين سخن‏بگويد، چون سخن گفتن در اين باره نيز در محدوده حيات ديگرى‏مطرح مى‏شود كه آن هم گزارشى از دين نيست‏بلكه در واقع بيان‏ارزش‏ها و معيارهاى يك حيات بيرون دين است. علم هم همين طوراست. هيچ كس در باره كل علم نمى تواند سخن بگويد، زيرا سخن اوبيرون از حيات علمى است. اين مباحث‏بسيار بنيانى است و با چندسرفصل قابل ارزيابى دقيق نيست، لذا تنها به بيان چهار پرسش‏بسنده مى‏كنم. اول: منظور از نحوه حياتى كه ويتگنشتاين طرح‏مى‏كند چيست؟ اين عبارت در حالى‏كه يكى از اركان نظريات فلسفى‏ويتگنشتاين است، اما مبهم است.ويتگنشتاين تنها در كتاب تحقيقات فلسفى پنج‏بار اين كلمه را به‏كار برده است و در هيچ جا هم توضيح وافى در باره آن نيامده‏است. بعضى‏ها گفته‏اند: نحوه حيات يعنى يك بازى زبانى خاص، اماقراينى در نوشته‏هاى او شاهد بر نادرستى اين سخن است. بازى‏زبانى خيلى خاص‏تر از نحوه حيات است. برخى معتقد شده‏اند، مقصود از حيات در كلام ويتگنشتاين، زندگى‏خاص است، كارى كه يك موجود زنده انجام مى‏دهد يك نحوه حيات‏است. تفسيرى كه شاگردان او بر آن اتفاق نظر دارند، آن است كه‏نحوه حيات شامل تمامى چهارچوب‏هاى فرهنگى، فكرى و انديشه يك‏انسان است. اين نحوه حيات او است، بافت فرهنگى و اجتماعى كه‏در آن زندگى مى‏كند نحوه حيات او را تشكيل مى‏دهد. اين تفسيرمفهوم روشن و دقيقى را ارائه نمى دهد و نمى‏توان مطالب فراوان‏اين مبحث را بر آن بار كرد. دوم: كلام پيروينج و ادعاى او مبنى بر اختلاف نحوه‏هاى حيات ونبود هيچ نقطه ثابتى در وراى انحاى حيات منجر به نسبى‏گرايى‏مطلق مى‏شود. در حالى كه خود ويتگنشتاين با شكاكيت و نسبى‏گرايى‏مطلق مخالف است، و بحثى دقيق در باب نفى شكاكيت درمكتوبات ويتگنشتاين موجود است. يكى از نويسندگانى كه در باره‏همين بحث كتابى را جمع‏آورى كرده، معتقد است كه ويتگنشتاين‏معتقد به جدايى كامل نحوه‏هاى حيات از يكديگر نيست، بلكه‏انسان‏ها در بخش‏هايى از نحوه‏هاى حيات با هم مشتركند. سوم: ادعاى پيتروينج در باره تميز واقعيت و لا واقعيت در يك‏زمان و بيانات او در باره منطق منجر به نسبى‏گرايى مطلق است واساسا آيا مى‏توان تصور كرد كه مطلبى مانند «عدم امكان اجتماع‏نقيضين‏» در نحوه حيات ديگرى ممكن باشد. چهارم: آيا معيارى براى تفكيك نحوه‏هاى حيات داريم؟ اين بحث‏هابه دنبال آن بود كه ثابت كند زبان دين از زبان علم مستقل است،حال چه معيارى براى تفكيك نحوه‏هاى حيات است، معيار تفكيك‏چيست؟ و علاوه بر آن آيا اديان مختلف يك حيات حساب مى‏شوند؟ ياهر دين يك حيات است؟ آيا مذاهب در درون يك دين، حيات‏هاى‏مختلف‏اند يا يك حياتند؟ معيار تفكيك چيست؟