هرمنوتيك و قرآن

نويسنده: مهدي - هادوي تهراني

نكته‌اي را كه پيش از ورود در اين بحث بايد اشاره كنم، اين است كه، بحث هرمنوتيك‎، يك بحث كاملاً تخصصي و در يك حوزه‎ي بسيار خاص از مباحث فلسفي و تفسير متون است كه متأسفانه اين بحث از ابتداي طرحش در كشور ما، در مجلات غير تخصصي و در قالب‎هاي غير تخصصي مطرح شد و اطلاعات ناقص و احياناً اشتباه درباره‌ي اين بحث، آن‌هم در جايگاه‎هاي نامناسب عرضه شد و در نتيجه، اين دانش در كشور ما، نه از پيشينه‎ي استواري برخوردار است و نه در جايگاه خودش طرح شده است و در همان جايگاه رشد كرده است. به هر حال، اين بحث به ساحت مباحث عمومي‎ و فرهنگي عامه كشيده شده است و ما هم ناگزيريم به اين بحث بپردازيم.
هرچند كه من از عرضه‎ي اين بحث در جايگاه‎هاي غير تخصصي به شدت ابا دارم؛ اما براي شناخت و فهم بحث‎هاي هرمنوتيك، دست‌كم به اندازه‌اي كه بتوانيم تصوري نسبتاً درست از بحث‎هاي هرمنوتيك به شكل كلي داشته باشيم، ناچاريم مروري بر تاريخچه‎ي بحث‎هاي هرمنوتيكي بكنيم، هرچند آنچه را كه در ساحت فرهنگي ما مطرح شده است، بخشي از اين بحث‎هاست. و اين مباحث بيش‌تر به يك نحله و مكتب خاص در هرمنوتيك ناظر است، كه در ادامه‎ي سخن به آن خواهيم پرداخت.
همان‌طور كه اشاره شد، شلاير ماخر، بنيانگذار هرمنوتيك مطرح شده است. البته بايد توجه داشت كه شلاير ماخر يك مطلع مسيحي و به اصطلاح، يك متكلم مسيحي است كه آراء هرمنوتيكي او در زمان حياتش، جالب توجه قرار نگرفت. بحث‎هاي شلاير ماخر در باب هرمنوتيك، پس از مرگ او به دستِ شخصيت ديگري، كه در تاريخ هرمنوتيك او نيز نقش بسزايي دارد؛ يعني "ديلتاي"، به جهانِ علم عرضه شد و شلاير ماخر در زمان خودش، مُبدِع هرمنوتيك مطرح نشد. در واقع آنچه شلاير ماخر براي گشودن باب اين دانش، در هرمنوتيك خودش مطرح كرد، جست‌وجويي از قواعد عمومي ‎تفسير متن بود. در فضاي فكري شلاير ماخر كه دوراني است، انديشه‎ي كانت در آلمان به شدت رواج دارد و كانت به قواعد عمومي ‎انديشه در آثار خودش پرداخته است، شلاير ماخر تحتِ تأثير اين نوع نگرش كانتي، به دنبال قواعد عمومي‎تفسير برآمد.
مقصود او تفسير متن بود و به صورت خاص، توجه او به متون مقدس مسيحي بود. وقتي شلاير ماخر با اين مشكل مواجه شد كه مفسران متون مقدس مسيحي تفسيرهاي گوناگوني از اين متون عرضه مي‎كنند، در واقع اين بحث را مطرح كرد كه آيا ما معيارها و قواعد و ضوابطي براي تفسير متن، فارغ از متني كه آن را تفسير مي‎كنيم، داريم يا نه؟ و با اين پرسش اساسي، بحث خودش را آغاز كرد.
بنابراين هرمنوتيك شلاير ماخر، اولاً، هرمنوتيك متن است. ثانياً، هرمنوتيك شلاير ماخر، قواعد عمومي‎تفسير متن است. البته حاصل بحث‎هاي شلاير ماخر در اين زمينه، چندان با هدفي كه او در آغاز مطرح كرد، سازگاري نداشت؛ يعني نتيجه‎ي بحث‎هاي شلاير ماخر، تنها تفكيك بعضي از اقسام تفسير و بيان ويژگي‎هاي اين اقسام بود. شلاير ماخر در آثار خودش دو نوع تفسير را مطرح مي‎كند:
يك نوع، كه از آن به تفسير دستوري، يعني دستور زباني يا گراماتيكال ياد مي‎كند و نوع دوم، تفسيري كه از آن به تفسير فني يا تكنيكال ياد مي‎كند.
مقصود شلاير ماخر از تفسير دستوري، يعني تفسير متن بر اساس قواعدي كه در دستور ‎يك زبان؛ مانند صرف و نحو و معاني و بيان آمده است.
من براي اين‌كه اين بحث‎ها به بحث خودمان نزديك بشود، سعي مي‎كنم كه مثال‎ها را از مثال‎هاي فرهنگ خودمان انتخاب كنم. البته در اين جهت بايد احتياط و دقت بيش‌تري كرد؛ چون بعضي وقت‎ها، اين مثال‎ها، كاملاً منطبق با اين بحث‎ها نيست. به اين دليل كه، اين بحث‎ها در يك بستر ديگري مطرح شده است. و در يك فضاي غيراسلامي‎ و مسيحي مطرح شده است و زمينه‎هايش دقيقاً با بحث‎هاي ما در فرهنگ اسلامي، ‎منطبق نيست. اما من سعي مي‎كنم، مثال‎ها را از مواضعي انتخاب بكنم كه در بحث‎هاي ما است و شبيه‌تر نيز است و اين‌ها مي‎تواند مثال‎هاي مناسب‌تري براي بحثمان باشد؛ مثلا اگر تفسير كشّافِ زمخشري را در نظر بگيريد، اين تفسير از نظر شلاير ماخر نمونه‌اي از يك تفسير دستوري است كه، در آن، مفسّر بر اساس قواعد زبان عربي، صرف و نحو، معاني و بيان و بديع، سعي مي‎كند تا به تفسير آيات قرآن كريم بپردازد.
نوع ديگري از تفسير كه شلاير ماخر مطرح مي‎كند، تفسير فنّي يا تفسير تكنيكال است. به اعتقاد شلاير ماخر، تفسير فني بر ويژگي‎هاي خاص بياني نويسنده‎ و گوينده‎ي متن، استوار است و در واقع به سبك خاص نويسنده و نحوه‌اي كه در بيان و عرضه‎ي مطالب داشته است، توجه مي‎كند.
در واقع اين دو گونه تفسيري كه شلاير ماخر مطرح مي‎كند، به تعبير خودش، دو جهت متفاوت دارند: تفسير دستوري، كه مبتني بر جنبه‎هاي مشترك زبان است؛ يعني، قواعد عمومي مثل صرف و نحو، معاني و بيان، كه در زبان عربي مشترك‌اند. هر كسي كه بخواهد به زبان عربي سخني بگويد و يا هر متني كه، به عربي نوشته شده باشد، اگر ما بخواهيم با اين قواعد تفسير كنيم، در واقع به جنبه‌ي مشترك زبان توجه كرده ايم؛ اما وقتي ما به تفسير فني مي‎پردازيم، در واقع جنبه‎ي اختصاصي آن گوينده و متن را در نظر مي‎گيريم: يعني چيزهايي كه او را از ساير گويندگان و متون متمايز مي‎كند؛ مثلا، وقتي كه ما قرآن كريم را تنها از ديد ادبي تفسير مي‎كنيم، برخورد ما با قرآن، با اين كتاب آسماني، برخورد با يك متن عربي است و در واقع ما جنبه‎ي مشتركي را كه ميان اين كتاب و ساير كتاب‌ها و متون عربي وجود دارد، در نظر گرفته‌ايم؛ اما اگر ما بخواهيم قرآن را به تعبير شلاير ماخر تفسير فني كنيم، بايد به جنبه‎هاي خاص بياني قرآن و به شيوه‎هايي كه قرآن براي عرضه‎ي پيام و مفاهيم خودش دارد كه اختصاص به قرآن نيز دارند و ادبيات خاص قرآن به شمار مي‌روند، توجه كنيم؛ به ويژه، در آثار تفسيري ما، نمونه‌اي كه بيش‌تر به اين جنبه توجه دارد؛ از جمله، تفسير الميزان علامه‎ طباطبايي ـ رضوان الله عليه ـ است، كه بيش‌تر به جنبه‎هاي خاص بياني قرآن توجه دارد و اگر به دنبال فهم معاني آيات است، مي‎خواهد از ساير آيات براي فهم آنها كمك بگيرد.
شلاير ماخر معتقد است كه، اين دو گرايش تفسيري يا دو شيوه‌ي تفسيري در جهت عكس هم هستند. هم‌چنان كه اشاره كردم، تفسير دستوري بر جنبه‎هاي مشترك متن با ساير متون مشابه، تاكيد دارد؛ در حالي كه، تفسير فني بر جنبه‎هاي اختصاصي متن توجه و تأكيد مي‎كند؛ به همين دليل، شلاير ماخر معتقد است، هر اندازه كه ما به تفسير دستوري نزديك مي‎شويم، از تفسير فني فاصله مي‎گيريم و هر اندازه به تفسير فني نزديك مي‎شويم، از تفسير دستوري فاصله مي‎گيريم.
بحث‎هاي شلاير ماخر، تقريباً در همين اندازه، متوقف مي‎شود. يعني او پس از معرفي اين دو گونه تفسير و بيان ويژگي‎هايشان، چيزي فراتر از اين پيش نمي‎رود. البته شلاير ماخر مطالب بسيار زيادي را در توضيح اين دو گونه‎ي تفسير و بيان ويژگي‎هاي آنها گفته است؛ اما حاصل كار شلاير ماخر، هم‌چنان كه اشاره كردم، يك قواعد خاصي را به دست مفسر نمي‎دهد، كه آن مفسر بتواند بر اساس آن قواعد، به تفسير متن بپردازد. "ديلتاي" كسي است كه انديشه‎ي شلاير ماخر را در زمينه هرمنوتيك به جهان معرفي كرد و در واقع شلاير ماخر را در كتابي كه درباره‌ي زندگي او نوشت، پدر هرمنوتيك معاصر مطرح كرد. ديلتاي انگيزه‎ي ديگري در جست‌وجوي هرمنوتيك دارد. هدف او دستيابي به قواعدي براي تفسير متن نيست. مشكلي كه ديلتاي در روزگار خودش با آن مواجه است، مشكلي است كه پزيتيويست‎ها در آن دوران مطرح كردند و ديلتاي در قبال آن جريان پزيتيويستي مي‎خواهد از آن چيزي كه پزيتيويست‎ها به آن حمله كرده اند، دفاع كند. پزيتيويست‎ها كه تأكيدشان بر آزمون‌پذيري گزاره‎ها است و هرگونه گزاره‎ي غير قابل آزمون را فاقد معنا معرفي مي‎كنند، علوم انساني، به اصطلاح امروز ما، كه در زمان ديلتاي اين اصطلاح وجود نداشته است و ديلتاي خودش اصطلاح ديگري را جعل كرده است، تحت عنوان "علوم معنوي" كه مقصودش همين علوم انساني است. پزيتيويست‎ها حمله‎ي گسترده‌اي را بر علوم انساني آغاز كرده اند و آنان اعلام كرده اند كه، همه‌ي گزاره‎هاي مربوط به علوم انساني، فاقد معنا است؛ چراكه اين‎ها آزمون‌پذير نيستند. البته در آن زمان بسياري از شاخه‎هاي علوم انساني نيز شناخته‌شده نبود و تنها برخي از زمينه‎هاي علوم انساني مطرح بود. يكي از آن زمينه‎ها كه در آن زمان جالب توجه پزيتيويست‎ها بود و ديلتاي هم بسيار به اين زمينه توجه داشت، تاريخ بود. از ديد پزيتيويست‎ها، تاريخ گزاره‎هاي معنادار نداشت؛ به اين دليل كه، گزاره‎هاي تاريخي، قابل آزمون تجربي نبودند. اين امكان وجود ندارد، كه ما يك حادثه‎ي تاريخي را كه در يك ظرف خاص زماني و موقعيت خاص مكاني اتفاق افتاده است، آن را در فضاي ديگري بيازماييم. دوباره آن موقعيت را ايجاد كنيم تا ببينيم آيا همان حادثه با همان ويژگي‎ها رخ خواهد داد يا نه؟ بنابراين، آزمون تجربي در گزاره‎هاي تاريخي امكان‌پذير نيست. پزيتيويست‎ها مي‎گفتند: "اين گونه گزاره‎ها فاقد معنا هستند و معناي محصلي ندارند." ديلتاي در روزگاري زندگي مي‎كرد كه، تاريخ براي آلماني‎ها اهميت ويژه‌اي يافته بود. هويت آلماني كم‌كم داشت در اروپا به صورت هويت مهمي مطرح مي‎شد و در واقع زمينه‎ي جنبشي كه بعدها به ناسيونال سوسياليسم، يعني جنبش نازيسم منتهي شد، آن زمينه فراهم مي‎شد. در اين فضاي تاريخي خاص براي ديلتاي بسيار مهم بود كه بتواند از تاريخ دفاع كند. همين اهميت بحث تاريخ به صورت خاص و علوم انساني به صورت عام براي ديلتاي باعث شد كه ديلتاي به آثار شلاير ماخر توجه خاصي بكند و در اين آثار مطلبي را بيابد كه، پيش از ديلتاي به آن توجه نشده بود و اهميت آن دانسته نشده بود و آن مطلب هرمنوتيك بود. ديلتاي بحثي را مطرح كرد كه در واقع در مقام دفاع نسبت به آن حمله‌اي كه پزيتيويست‎ها داشتند، بود.
ديلتاي اين بحث را مطرح كرد كه دانش‎هاي ما به دو گروه تقسيم مي‎شوند: دانش‎هاي طبيعي و دانش‎هاي معنوي. البته اين اصطلاح "دانش معنوي" هم‌چنان كه عرض كردم، اصطلاحي است كه در روزگار ما به علوم انساني تبديل شده است و چون در آن زمان هنوز علوم انساني مطرح نشده بود؛ تعبير دانش معنوي در آثار ديلتاي ديده مي‎شود. ديلتاي در بيان تفاوت اين دو نوع دانش، اين‌چنين گفته است: "در دانش‎هاي طبيعي، ما يك فاعل شناسايي داريم، كه عبارت است از انسان؛ كسي كه در مقام شناخت و بررسي و پژوهش بر مي‎آيد و موضوع شناسايي، كه عبارت است از مثلا، يك امر طبيعي؛ براي مثال، وقتي يك دانشمند علوم طبيعي به بررسي يك درخت يا يك جانور مي‎پردازد، آن دانشمند، فاعل شناسايي است؛ در مقام شناختن بر مي‎آيد و آن درخت يا جانور، موضوع مطالعه و شناسايي او است. در اين‌جا كاري كه ما انجام مي‎دهيم، توصيف است؛ يعني اين دانشمند، در واقع به توصيف اين درخت مي‎پردازد، كه اين درخت يا اين جانور چه ويژگي‎ها و چه خصوصياتي دارد. و روشي كه در اين مطالعه به كار گرفته مي‎شود، روش تجربي است" بنابراين، ديلتاي با پزيتيويست‎ها در علوم طبيعي موافق بود. او هم پذيرفت كه، چون ما در علوم طبيعي در مقام توصيف هستيم و فاعل شناسايي؛ يعني انسان با موضوعِ مطالعه؛ مثلا، گياه يا جانور متفاوت هست، روشي كه به كار مي‎رود، روش تجربي است. اما ديلتاي ادعا داشت كه در علوم معنوي، فاعل شناسايي با موضوع مطالعه، يك چيز است. ما در علوم انساني به شناخت انسان مي‎پردازيم. فاعل شناسايي، انسان است و موضوع اين مطالعه، خود انسان؛ بنابراين، فاعل شناسايي و موضوع يكي هستند. آنچه كه ما در مقام شناخت علوم انساني انجام مي‎دهيم به اعتقاد ديلتاي تفسير است؛ نه توصيف؛ يعني، يك دانشمند علوم طبيعي، به توصيف درخت مي‎پردازد؛ اما يك مورخ، در مقام يك دانشمند علوم انساني، به تفسير يك حادثه‌ي تاريخي، كه يك حادثه‎ي بشري است، مي‎پردازد. روشي كه در اين تفسير به كار گرفته مي‎شود، هرمنوتيك است. در علوم طبيعي، فاعل شناسايي با موضوعِ مطالعه، دو چيز است. كاري كه عالم طبيعي انجام مي‎دهد، توصيف است و روشي كه به كار مي‎گيرد، تجربه است. در علوم انساني، فاعل شناسايي و موضوعِ مطالعه، يك چيز است. كاري كه دانشمند در علوم انساني انجام مي‎دهد، تفسير است و روشي كه به كار مي‎گيرد، هرمنوتيك. در واقع ديلتاي، بحث هرمنوتيك را كه شلاير ماخر تنها براي تفسير متون، آن‌هم به صورتِ خاص، درباره‌ي متون مقدس مطرح كرد، آن را بديلي براي روش‌شناسي تجربي عرضه كرد و در واقع، بحث هرمنوتيك را از تفسير متن، به ساحت متدولوژي و روش‌شناسي گسترش داد.
از ديدگاه ديلتاي، هرمنوتيك، تنها قواعد تفسير متن نيست؛ بلكه، هرمنوتيك روش تفسير پديده‎هاي انساني است. ما در واقع با كمك هرمنوتيك به تفسير پديده‎هاي انساني مي‎پردازيم. ديلتاي در مباني هرمنوتيكي خودش، اصولي را مطرح مي‎كند. يكي از آن اصول، كه يك اصل محوري در ديدگاه ديلتاي نيز است، اين است كه، ديلتاي در مقام يك شخصيت تاريخي‌گراي هيستوريست، معتقد است كه هر انساني زاده‌ي موقعيت تاريخي‌اي است كه، در آن قرار دارد و اگر هر انساني در موقعيت تاريخي انسان ديگري قرار بگيرد، دقيقاً به آن انسان تبديل خواهد شد؛ مثلا، هيتلر زاده‎ي موقعيت تاريخي‌اي است كه، در آن قرار گرفته است و حافظ مولود موقعيت تاريخي ديگري است. اگر شخص هيتلر در موقعيت حافظ قرار مي‎گرفت، حافظ مي‎شد و اگر شخص حافظ، در موقعيت تاريخي هيتلر قرار مي‎گرفت، هيتلر مي‎شد. از ديدگاه ديلتاي، خصوصيت‎ها و امتيازات فرديِ افراد، در واقع نتيجه‎ي موقعيت تاريخي‌اي است كه آنان در آن قرار دارند. به همين دليل ديلتاي مي‎گويد: "براي اين‌كه بتوانيم يك انسان را بشناسيم، بايد فضاي تاريخي‌اي را كه، او در آن مي‎زيسته است، براي خودمان بازسازي كنيم." همو مي‎گويد: "اگر من بتوانم فضاي تاريخي‌اي را كه حافظ در آن زندگي مي‎كرده است، بازسازي كنم، هر‌چقدر در اين بازسازي دقيق‌تر‌باشم، يعني بتوانم اوضاع سياسي، اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي؛ حتي معماري، نحوه‎ي سلوك طبيعي مردم و پوشش مردم و هرچقدر من بتوانم به زمان حافظ نزديك‌تر بشوم و مشخصه‎ها و مؤلفه‎هاي تاريخي روزگار حافظ را تشخيص بدهم، بهتر مي‎توانم حافظ را بشناسم" بنابراين، اگر بخواهيم بحث ديلتاي را در حوزه‎ي تفسير متن تطبيق كنيم، بحث ديلتاي فراتر از تفسير متن است؛ اما اگر بخواهيم اين را در حوزه‌ي تفسير متن مطرح كنيم، ديلتاي مي‎گويد: "مثلاً براي اين‌كه شما، اشعار حافظ را خوب بفهميد، به چه چيزي بايد برسيد؟
قله‎ي فهم شعر حافظ، اين است كه، شما بتوانيد همان‌گونه كه حافظ مي‎فهميده است؛ همان احساسي كه حافظ در اين اشعار مي‎خواست منتقل كند؛ همان مفاهيمي ‎را كه حافظ مي‎خواست برساند، آنها را درك كنيد. براي اين‌كه، شما به اين‌جا برسيد، بايد فضاي تاريخي حافظ را دوباره براي خودتان بازسازي كنيد. وقتي در آن فضاي تاريخي قرار گرفتيد، آن‌وقت است كه، شما مي‎توانيد شعر حافظ را همان‌گونه كه حافظ مي‎فهميده است، بفهميد".
اين مبناي ديلتاي، شبيه به مطلبي است كه از برخي فقهاي بزرگ متأخر نقل مي‎شود، كه مي‎فرمودند: "ما براي فهم روايات اهل بيت ـ عليهم السلام ـ بايد فضاي صدور اين روايات را بشناسيم." از يكي اين بزرگواران تعبيري نقل مي‎شود كه ايشان مي‎فرمودند:"وقتي ما مي‎خواهيم يك روايت را تفسير كنيم، نمي‎توانيم اين روايت را بر فراز قله‌اي قرار بدهيم و خودمان، از تهِ دره‌اي به آن نگاه كنيم؛ بلكه ما بايد از اين كوه بالا برويم، خودمان را به روايت برسانيم و به فضايي كه آن روايت در آن صادر شده است، برسيم و آن موقع مي‌فهميم كه، مقصود از اين روايت چه بوده است".
اين سخن تا اندازه‌اي شبيه به مبنايي است كه ديلتاي دارد. ديلتاي مي‌گويد: "من براي اين‌كه يك متن را بشناسم، بايد فاصله‌ي تاريخي من با متن از بين برود. اگر يك متن چهارصد سال پيش نوشته شده باشد، من بايد اين تاريخ چهارصد ساله را پشت سر بگذارم، خودم را به متن برسانم، فضاي تاريخي آن روزگار را بيابم و آن‌موقع به تفسير متن بپردازم".
اين گزارشي كوتاه از ديدگاه‎هاي ديلتاي است. در عين حال كه، شلاير ماخر و ديلتاي دو ساحت هرمنوتيك را مطرح مي‎كنند، يكي تنها براي تفسير متن، به هرمنوتيك مي‎پردازد؛ يعني شلاير ماخر و ديگري هرمنوتيك را يك روش و مِتُد قابل توجه قرار مي‎دهد؛ يعني ديلتاي و انگيزه‎هايشان نيز متفاوت است. در عين حال، هر دو، هرمنوتيك را در طبقه‎ي خاصي به نام هرمنوتيك كلاسيك قرار مي‎دهند؛ يعني شلاير ماخر و ديلتاي، دو فرد شاخص از هرمنوتيك كلاسيك هستند. هر دوي اينان معتقداند كه، متن معنايي دارد كه، مفسر وظيفه‎ي كشف اين معنا را بر عهده گرفته است و در واقع مفسر، كاشف معنا است؛ نه خالق معنا.
از اين مرحله به بعد، هرمنوتيك وارد فضاي ديگري شد. "هايدگر" در مقام يك فيلسوف، وقتي با بحث‎هاي ديلتاي برخورد كرد، به جاي اين‌كه، به آنچه ديلتاي (يعني بهره‌برداري از هرمنوتيك، "يك روش در علوم انساني" به آن پرداخت، بپردازد، اين پرسش را مطرح كرد كه آيا اين روش مي‎تواند معيار معناداري در عيني‌بودن يك دانش باشد؟ چون در واقع، ديلتاي براي اين‌كه علوم انساني را معنادار كند و علوم انساني را عيني و واقعي معرفي كند، روش هرمنوتيك را مطرح و بر روش هرمنوتيكي تأكيد كرد.
"هايدگر" اين بحث را مطرح كرد كه آيا يك روش مي‎تواند معيار عيني‌بودن و معناداري يك دانش باشد؟ در پي پرسش هايدگر، كه در واقع يك گرايش فلسفي دارد، هرمنوتيك را از ساحت بحث متدولوژي كه ديلتاي در آن ساحت، هرمنوتيك را مطرح كرده است، به ساحت بحث وجودشناسي، يعني فلسفه به معناي خاص سرايت داد و اين بحث را مطرح كرد كه، ما پيش از اين‌كه به بررسي روش‎هاي معرفت و شناخت بپردازيم، بايد فاعل شناسايي، يعني خود انسان را مطالعه كنيم. به همين دليل در هرمنوتيك ‎هايدگر، هرمنوتيك، شكل كاملاً فلسفي پيدا مي‎كند و در يك طبقه‌بندي‌اي از هرمنوتيك شلاير ماخر و ديلتاي به هرمنوتيك متن و از هرمنوتيك ‎هايدگر به هرمنوتيك فلسفي ياد مي‎شود؛ چون در واقع هرمنوتيك‎ هايدگر صبغه‎ي كاملاً فلسفي دارد و اصلاً از حالت تفسير متن و توجه به متن، كاملاً خارج مي‎شود. ‎
هايدگر مي‎گويد: "ما اول بايد برويم انسان را بشناسيم." واقعاً اين فاعل شناساييِ خود اين انسان كيست؟ آيا آن‌قدر كه ديلتاي فكر مي‎كرد، انسان موجود شناخته‌شده و ساده‌اي است؟ آيا واقعاً همه‎ي انسان‎ها تنها زاده‎ي موقعيت تاريخي‌اي هستند كه در آن موقعيت قرار گرفته اند؟ و اصلاً خصوصيت‎هاي فردي آنان و ويژگي‎هاي فردي آنان نقشي در آنان ندارد؟ و همه‎ي خصوصيت‎هاي آنان، نتيجه‎ي تاريخ و موقعيت تاريخي است؟ يعني آيا واقعاً انسان‎ها يك "من" مشتركي، آن‌طور كه ديلتاي ادعا مي‎كند، دارند؟ و هركسي كه در موقعيت تاريخي ديگري قرار بگيرد، درست همو خواهد شد؟ اين پرسش‌ها بحث‎هايي را در هرمنوتيك ‎هايدگر مطرح مي‎كند، كه در واقع همان طور كه عرض كردم، كاملاً فلسفي است و هرمنوتيك ‎هايدگر يكي از پيچيده‌ترين مباحث هرمنوتيكي‌ است كه مطرح است. فهم آراء ‎هايدگر، يكي از مشكلاتي است كه در مباحث فلسفي وجود داشته است و آراء‎ هايدگر، حتي در خودِ فلسفه‎ي غرب نيز مدت‎ها در مقامِ يك رأي فلسفي پذيرفته نمي‎شد و اصلاً درباره‌ي اعتبار و ارزش فلسفي اين ديدگاه‎ها جاي پرسش بود. ولي آنچه در هرمنوتيك ‎هايدگر، كه من مي‎خواهم از همه‎ي بحث‎هاي‎ هايدگر چشم‌پوشي كنم و تنها يك نكته‎ي خاصي را كه، حلقه‎ي وصلي به بحث‎هاي بعدي است، به آن بپردازم، اين است كه، ‎هايدگر در هرمنوتيك خودش، مفهومي ‎را تحت عنوان "پرتاپ شدن" مطرح مي‎كند و مي‎گويد:"انسان، موجودي است كه در يك موقعيت وجودي، پرتاپ مي‎شود، بدون اين‌كه خودش انتخاب بكند كه در كجا است و به كجا مي‎خواهد برود. در يك موقعيتي قرار مي‎گيرد." اين مفهوم را در همين اندازه، خيلي مبهم و سربسته در نظر بگيريد، چون اين مفهومي‎است كه، به صورت كليدي در هرمنوتيك پس از ‎هايدگر جالب توجه قرار گرفت. همان هرمنوتيكي كه بيش‌تر در ساحت فرهنگ عمومي‎ كشور ما مطرح است. من از ‎هايدگر همين‌جا مي‎گذرم.
پس از ‎هايدگر، شاگردش "گادامر"، مي‎خواهد يك كاري را انجام بدهد كه احساس مي‎كند، در رأي ‎هايدگر آن كار انجام نشد.‎ هايدگر گفت:"براي اين‌كه، ما بفهميم يك روش ارزش دارد يا نه، بايد خود معرفت را بشناسيم و براي اين‌كه بفهميم معرفت انساني چيست، بايد خود را بشناسيم." هايدگر همت خود را بر شناخت انسان گذاشت؛ اما برنگشت، ببيند كه محصول آن بررسي‎هايي كه در بحث معرفت انساني و روش‎هاي معرفت انساني درباره‌ي انسان انجام داد، چه آثاري را دارد؟ به تعبيري، ‎هايدگر يك سير استعلايي داشت و ديگر هيچ‌وقت سير نزولي انجام نداد، تا دستاوردهاي آن سير استعلايي را در اين سير نزولي خودش بيان بكند. گادامر در واقع، در مقام اين عمل قرار گرفت، كه دستاوردهاي مطالعات فلسفي ‎هايدگر را بيايد و در معرفت و معرفت‌شناسي و در متدولوژي، آن دستاوردها را توضيح بدهد. البته گادامر به تعبير خودش، يك قرائت خاصي از ‎هايدگر را مطرح مي‎كند. چون در واقع تفسير آراء‎ هايدگر به اَشكال گوناگوني صورت گرفته است و آنچه گادامر انجام داده است، يك تفسير از ميان تفاسير گوناگون ‎هايدگر است. شايد بحث‎هايي از هرمنوتيك را احياناً جَسته و گُريخته شنيده‌ايد، كه مي‎گويند:"هرمنوتيك؛ يعني، تأثير پيش‌فرض‎ها در فهم بشري" تأثير پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎ها در تفسير متن؛ اين حرف‎ها عمدتاً نشأت گرفته از آراء گادامر است. البته حالا بايد ديد كه واقعاً خود گادامر دقيقاً چه مي‎گويد؛ چون آنچه گادامر مي‎گويد، با آنچه كه به او نسبت داده مي‎شود، خيلي فاصله دارد. گادامر مي‎آيد آن مفهومي ‎را كه ‎هايدگر خيلي فلسفي مطرح كرده است؛ مثلاً، مفهوم پرتاپ شدن انسان در صحنه‌ي واقع را، اولاً، به يك مفهوم جامعه‌شناسانه تنزل مي‎دهد و مي‎گويد:"انسان وقتي متولد مي‎شود در يك موقعيت خاص، به دنيا مي‎آيد و از همان آغاز تولد، فهم او كه چيزي جز تفسيرهاي او نيست، بر يك سري پيش‌فرض‎هايي كه آن موقعيت بر او تحميل مي‎كند، استوار مي‎شود".
حالا براي اين‌كه اين عبارت معنا پيدا كند، گادامر مي‎گويد: "وقتي يك بچه‌اي در يك خانواده‌ي مسيحي؛ مثلا، ارتودوكس، در كشور اروپايي، مثل يونان متولد مي‎شود، فرض كنيد كه اين بچه در قرن بيست و يكم ميلادي، اين‌طور نيست، كه معرفت خودش را از صفر شروع كند؛ او در واقع معارف خودش را از اطراف خودش مثل پدر، مادر و افرادي كه با او ارتباط پيدا مي‎كنند، مي‎گيرد و از محيطي كه در آن زندگي مي‎كند، مي‎گيرد. و چون اين محيط، يك محيط مسيحي ارتودوكس است؛ چون يك محيط اروپايي است؛ چون يك محيط قرن بيست و يكمي‎ است؛ چون يك محيط مثلاً شهري است؛ همه‌ي اين‎ها يك پيش‌فرض و پيش‌داوري‎هايي را بر او تحميل مي‎كنند. معرفت او در واقع، در يك بستر باور مسيحي ارتودوكس و در يك فرهنگ اروپايي قرن بيست و يكمي‎ شهري در حال شكل‌گيري است. مجموعه اموري كه يك انسان را احاطه مي‎كند، گادامر آن را سنّت ياد مي‎كند و مي‎گويد:"معرفت انسان در يك سنت خاصي شكل مي‎گيرد. حالا، يك آدم ديگري كه در يك مكان و فرهنگ و خانواده‌ي ديگري متولد شد، او هم يك سري از پيش‌داوري‎ها و پيش‌فرض‎ها را از محيط خودش مي‎گيرد؛ در نتيجه، اين دو آدم در دو موقعيت معرفتي قرار مي‎گيرند و از دو منظر متفاوت به مسائل نگاه مي‎كنند".
در هرمنوتيك يك اصطلاحي به نام "افق ديد" يا افق معنايي است كه در واقع تشبيه معقول به محسوس است. همان‌طوري كه ما وقتي در يك نقطه‌اي قرار داريم و تنها تا يك محدوده‌اي را مي‎بينيم. چشم‌انداز و افق ديد ما در يك اندازه‌اي است. در هرمنوتيك تأكيد بر اين است كه، هر انساني (خاصه هرمنوتيك گادامر، كه هرمنوتيك نسبي‌‌گرا است و آن هرمنوتيكي كه در ايران معرفي شده است، عمدتاً هرمنوتيك نسبي‌گرا است) يك افق معنايي خاصي دارد؛ يعني تا يك جايي را مي‎بيند؛ بنابراين، دو تا انسان، هر كدام يك افق ديدي دارند. مثل دو نفر كه فرض كنيد، در دو نقطه‎ي گوناگون يك كوه قرار دارند؛ هر كدام از اينان يك قسمتي را مي‎بينند و يك جايي را نمي‎بينند. آنجايي كه يكي از آنان مي‎بيند و ديگري نمي‎بيند؛ يعني در افق معنايي، يكي وارد مي‎شود و در افق معنايي ديگري وارد نمي‎شود. گادامر مي‎گويد:"در اين قسمت، اينان اصلاً نمي‎توانند با هم گفت‌و‌گو كنند؛ چون اصلاً اين يك چيزهايي مي‎بيند، كه آن يكي نمي‎بيند. و هيچ تصوّري از آنها ندارد و آن ديگري، يك چيزهايي را مي‎بيند، كه اين يكي نمي‎بيند. اينان مي‎توانند آنجايي با يكديگر گفت‌وگو كنند، كه ميان اين دو افق يك همپوشاني وجود دارد. يك جايي است كه، هم اين مي‎بيند و هم آن يكي. اما در همين جايي كه هر دوي اينان مي‎بينند و مشترك‌اند، آنچه كه مي‎بينند، يكي نيست، زاويه‌ي ديدشان فرق دارد؛ بنابراين، درباره‌ي اين چيزي كه مي‎بينند با هم صحبت مي‎كنند؛ اما تصوري كه اين يكي دارد، با تصوري كه، ديگري دارد، متفاوت است".
حالا براي اين‌كه اين مطلب تا اندازه‌اي‎ تصور بشود؛ مثلاً، ما در فرهنگ اسلامي، ‎"مسجد" داريم؛ ما در فرهنگ مسيحي "كليسا" را داريم؛ حالا، به صورت خيلي خاص، در فرهنگ ارتودوكس. خُبْ، ما مسجد مي‎گوييم؛ مسجد براي ما يك مكان خاص است كه در آنجا عبادت مي‌كنيم؛ ولي عبادت مشروط به آن مكان نيست. اين مكان يك احكام خاصي دارد؛ مثلا، نجس كردن مسجد، حرام است؛ اگر نجس شد، واجب است كه تطهيرش كنيم و...
از منظر مسيحي‎ها كليسا تنها يك مكان فيزيكي، كه مسيحيان در آنجا عبادت مي‎كنند؛ نيست. كليسا، جايي است، كه مي‎شود در آنجا يك كاري انجام داد، كه در جاهاي ديگر نمي‎شود. كليسا يك موقعيتي دارد كه در موقعيت‎هاي ديگر آن موقعيت به دست نمي‌آيد. خُبْ، اين مفهوم مسيحي كه در آثار مسيحي اين تعبير گفته مي‎شود كه، نخستين كليسا، در آسمان بود؛ پدر، پسر، روح القُدُس.
اصلا اين باور در مفاهيم اسلامي‎- دست‌كم درحد ظاهري‌اش- معنا ندارد، كه حالا اگر تأويل ببريم و به هم نزديك كنيم، بحثِ جدايي است. حالا ممكن است اين مسلمان كه از مسجد صحبت مي‎كند، با آن مسيحي، كه مثلاً از كليسا صحبت مي‎كند، فكر مي‎كند كه تلقي آن مسيحي از كليسا، همين برداشتي است كه اين از مسجد دارد و آن مسيحي هم فكر مي‎كند كه تلقي اين مسلمان از مسجد، همان برداشتي است كه او مثلاً از كليسا دارد؛ در حالي كه، دقيقاً يكي نيست. او يك فرهنگ و بستر فرهنگي خاصي دارد و يك تلقي خاصي از كليسا دارد؛ اين يك فرهنگ و تلقي ديگري از مسجد دارد.
نكته‌اي كه من بايد اين‌جا اشاره كنم، اين است كه، اين‌جا دو نكته است كه گاهي با هم خَلط مي‎شوند؛ يك نكته، اين است كه، ادعاهايي كه در هرمنوتيك مطرح شده است به صورت جزيي درست است و نوعاً دليلي كه بر اين ادعا بيان مي‎شود، خود مدعا است؛ يعني شما در آثار هرمنوتيكي نمي‎بينيد كه هرمنوتيك‎ها بر ادعاهايشان استدلال كنند. اين ادعاها را مطرح مي‎كنند و دليلشان بر اين ادعا خود ادعا است و نهايتاً ممكن است براي تأييد اين ادعا به شواهدي اشاره كنند. و به صورت جزيي هم درست است؛ يعني اين يك واقعيت است كه دو نفر ممكن است، تصوّرشان نسبت به يك موضوع، متفاوت باشد؛ ولي ادعاي گادامر، يك چيزي بيش از اين است كه اين‌جا محل اصلي بحث است. اين مقدار كه ما بگوييم آدم‎هاي گوناگون نسبت به موضوع‎هاي يكسان ممكن است ديدگاه‎هاي متفاوتي داشته باشند، اين چيز مهمي ‎نيست؛ يعني، مسلّم است كه بحثي نداريم؛ اما آنچه در ادعاي گادامر مهم است، اين است كه، گادامر مي‎خواهد بگويد:
اولاً، تفاوت ديدگاه‎هاي انسان‎ها يك امر اجتناب‌ناپذير است؛ يعني ضرورتاً هر دو انسان، دو تا ديدگاه دارند. هيچ‌گاه دو انسان، ديدگاه مشترك و واحدي ندارند.
ثانياً، هيچ انساني نمي‎تواند ديدگاهي را كه ديگري دارد، پيدا كند. ادعاي دوم اين است. يعني، شما اصلاً نمي‎توانيد ديدگاه يك مسيحي ارتودوكس متولد در يونان را پيدا بكنيد.
رساله‌ي دكتري خود گادامر درباره‌ي افلاطون است. مي‎گويد:"من اگر افلاطون را بررسي كردم، درست است كه، من رفتم آثار افلاطون را خواندم و سعي كردم تا جايي كه ممكن است، خودم را به افلاطون نزديك كنم؛ ولي من هيچ‌گاه نمي‎توانم آن ديدگاهي كه افلاطون دارد، پيدا كنم. ذهن او در يك تاريخ و موقعيت و فرهنگ ديگري شكل گرفته است و من در يك تاريخ و فرهنگ ديگري. و آن چيزي را كه من عرضه مي‎كنم، تنها قرائت من از افلاطون است".
يكي از خواستگاه‎هاي بحث قرائات همين هرمنوتيك، آن‌هم به صورتِ خاص، همان هرمنوتيك نسبي‌گرا است.
گادامر مي‎گويد:"هر انساني يك موقعيت خاص معرفتي دارد و از آن موقعيت خاص معرفتي، همه چيز را تفسير مي‎كند. اصلاً همه‌ي فهم ما تفسير است؛ اين‌كه ديلتاي گفته است، ما در علوم طبيعي توصيف و در علوم انساني تفسير مي‎كنيم، اشتباه كرده است. ما هم در علوم انساني تفسير مي‎كنيم و هم در علوم طبيعي. اصلاً هرچه ما مي‎كنيم، تفسير است. اين حرفي كه ديلتاي زده است، كه من بايد خودم را به موقعيت تاريخي مؤلف برسانم تا بتوانم متن او را همان‌طوري كه او مي‎فهميده است، بفهمم، حرف بي‌ربطي است. اولاً من، هرگز به موقعيت تاريخي مؤلف نمي‎رسم؛ چون من هرچه تلاش مي‎كنم، موقعيت تاريخي او را بازسازي كنم، باز دارم تفسير مي‎كنم. من دارم قرائت خاصي از آن موقعيت مي‎كنم و از سوي ديگر، من نمي‎توانم خودم را از پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎هايي كه سنت من، بر من تحميل كرده است، نجات بدهم".
به همين دليل، گادامر به يك نتيجه‌اي مي‎رسد. برخلاف هرمنوتيك كلاسيك كه معتقد است: متن يك معناي نهايي دارد، كه وظيفه‌ي مفسّر، كشف آن معنا است.
گادامر مي‎گويد:"اصلاً متن از خودش معنايي ندارد و ما كاشف معناي متن نيستيم؛ ما خالق معناي متن‌ايم. ما هستيم كه به متن معنا مي‎دهيم؛ نه اين‌كه معناي متن را كشف كنيم".
اين ادعاي گادامر است. اين ادعا، كه به شكل خيلي ناقصي هم من اشاره كردم، خيلي بيش از اين فرصت نياز است تا كاملاً من تصويرش را عرض كنم. اگر صاحبش (خود گادامر) بخواهد ملتزم به آن باشد، بايد اين نكته را بپذيرد، كه هرچه او گفته و تلاش كرده است تا ما بفهميم كه او چه مي‎گويد، تلاش بيجايي بوده است؛ چون بنابر نظر گادامر، هيچ‌كس نمي‎تواند بفهمد كه مقصود گادامر از اين حرف‎ها چه بوده است؛ به ادعاي خود گادامر، من هرچقدر هم كه تلاش كنم، باز قرائت من از گادامر است؛ نه ديدگاه و نظر خود گادامر. اگر واقعاً گادامر به نتيجه‎ي ديدگاه خودش ملتزم باشد، اصلاً معنا ندارد كه تلاش مي‎كند تا ديدگاه خودش را براي ما بيان كند. من كه تلاش مي‎كنم تا يك مطلبي را براي ديگري توضيح بدهم، بر اين اصل استوار است كه معتقدم، امكان اين هست، كه ديگري هم با من در اين موضوع به فهم مشتركي برسد، در غير اين صورت اگر من بدانم، كه هرگز با ديگري به فهم مشتركي نخواهم رسيد، چه وجهي دارد كه من تلاش كنم تا چيزي را كه من مي‎فهمم به او منتقل كنم؛ بنابراين، در متن انديشه‎ي گادامر، نوعي تنافي و تناقض و ضعف وجود دارد. عرض كردم به صورت جزيي اين حرف درست است، كه انسان‎ها تحت تأثير پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎هايشان هستند؛ اما اگر به اين پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎ها توجه پيدا بكنند، آيا نمي‎توانند پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎هاي خودشان را تغيير بدهند؟ آيا نمي‎توانند با تغييردادن اين پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎ها در واقع، موضع معرفتي خودشان را عوض كنند؟ آيا نمي‎توانند به موضع معرفتي يك نفر ديگري منتقل شوند؟ اگر من مي‎دانم كه معرفت من بر يك سِري پيش‌فرض‎ها استوار است. هم‌چنين مي‎دانم كه معرفت آن ديگري هم بر يك سِري پيش‌فرض‎ها استوار است؛ من با تغيير اين مباني معرفتي خودم، با تغيير مثلاً، اعتقادات و باورهاي خودم، مي‎توانم همان ديدگاه را پيدا كنم و اگر ما اين را نپذيريم، هرگونه تلاش براي تفاهم و دستيابي به فهم مشترك، معناي خودش را از دست مي‎دهد. درست است كه من بايد در گفت‌وگوي با ديگران به تفاوت ديدگاهم با آنان توجه داشته باشم؛ اما من در مقام يك گوينده، در گفت‌وگوي با ديگران، تلاشم اين است كه، آن ديگري را هرچه بيش‌تر به ديدگاه خودم نزديك كنم تا او هم بتواند با من به فهم مشتركي برسد؛ بنابراين هرمنوتيك نسبي‌گرا در متن، خودش مستلزم نوعي تناقض است و اگر واقعاً گادامر بخواهد به نتايج ديدگاه‎هاي خودش ملتزم باشد، همه‎ي تلاش يك‌ قرن او، براي عرضه هرمنوتيك تلاش بيجايي است؛ چون گادامر عمر طولاني‌اي كرده است و اكنون نزديك به يك قرن است كه از عمرش مي‎گذرد و بيش از چهل و چهار سال است، كه از انتشار مهم‌ترين كتابش "حقيقت و متد" مي‎گذرد و در طول اين مدت، هميشه تلاش كرده است تا ديدگاه‎هاي خودش را توضيح بدهد و تفهيم بكند. همه‌ي اين تلاش‎ها بر اساس مباني گادامر، معناي خودش را از دست مي‎دهد و اگر ما امكان فهم مشترك بين انسان‎ها را نپذيريم، نمي‎توانيم گفت‌وگو كنيم. البته اين بياني كه عرض كردم، بيان ابتدايي است و در واقع بيان نقد دقيق‌تر آراء ديلتاي و گادامر و همين‌طور شلاير ماخر، نيازمند يك مَجال وسيع‌تري است. در انتهاي بحث من تنها يك اشاره‌اي بكنم. توجه به بحث‎هاي هرمنوتيكي مي‎تواند روزنه‌اي باشد براي اين‌كه ما خودمان را از بعضي اشتباهات حفظ بكنيم. اگر ما به اين نكته توجه كنيم كه ممكن است، پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎هاي ما در قضاوت‎هاي ما نقش داشته باشد، اين‌جا است كه ما بايد در قضاوت‎هاي خودمان به آن پيش‌فرض‎ها و پيش‌داوري‎هايي كه زمينه‌ي اين قضاوت است، توجه كنيم و با ارزيابي آن پيش‌داوري‎ها و پيش‌فرض‎ها كه قابل ارزيابي است، در واقع صحت و اعتبار قضاوت خودمان را ارزيابي كنيم. من در مباني كلامي‎ اجتهاد بر اين بحث تأكيد كرده‌ام. آنجا اين نكته را عرض كرده‌ام كه من به مباني كلامي ‎اجتهاد تعبير مي‎كنم و به پيش‌فرض‎هاي اجتهاد تعبير نمي‎كنم، به اين دليل كه، مفهوم پيش‌فرض، اين مطلب را القاء مي‎كند كه گويا اين‎ها قابل استدلال و اثبات نيستند. صرفاً ما اين‎ها را بدون دليل مي‎پذيريم؛ در حالي كه، آنجا من مي‎خواهم اين نكته را توضيح بدهم كه، درست است كه اجتهاد ما بر يك سِري از مباني استوار است و به تعبيري يك سِري پيش‌فرض‎ها دارد؛ولي خود اين پيش‌فرض‎ها قابل اثبات و دفاع‌اند. اين‌طور نيست كه صرفاً اين‎ها را بدون هيچ دليلي پذيرفته باشيم، يا جامعه و محيط، آن را بدون هيچ دليلي به ما تحميل كرده باشد؛ پس در واقع با توجه به اين بحث‎ها، از يك سو بايد از آن ساده‌انگاري و ساده‌لوحي‌اي كه ممكن است، ابتدائاً داشته باشيم و فكر كنيم كه اصلاً فهم ما متوقف بر ساير دانسته‎ها و معارف ما نيست، خودمان را حفظ كنيم و از آن طرف، گرفتار اين ورطه هم نشويم كه فهم ما متوقف بر معارف ديگر است و اين‌كه آن معارف، ديگر قابل ارزيابي و نقادي و بررسي نيستند و آنها به صورت يك پيش‌فرض مسلّم خودشان را به ما تحميل مي‎كنند. ما گرفتار چنين جهل معرفتي نيستيم كه نتوانيم معارف خودمان را نقادي كنيم. و در واقع، تاريخ بشر، تاريخ نقادي مستمر انديشه‎ي خودش است. همه‌ي تلاش بشر اين است كه بتواند معارف خودش را هرچه بيش‌تر با نقد و بررسي آن، متقن‌تر و محكم‌تر كند.
پس به اعتقاد من، اين بحث هرمنوتيك، يك جنبه‎ي مثبتي دارد. ما را به بعضي از لغزش‎ها و خطاهايي كه ممكن است، گرفتارشان بشويم، آگاه مي‌سازد و يك جنبه‎ي منفي دارد كه خودش مي‎تواند يك لغزشگاه باشد. ما گمان كنيم اين حرف‎ها به همين اطلاق درست است و اين آثار به همين شكل صحت دارد و در نتيجه به آن نتايجي كه در برخي از نحله‎هاي هرمنوتيكي وجود دارد منتهي بشويم: آن نتايج، نتايج باطلي است. واقعيت اين است كه، متن تنها داراي يك معنا است و وظيفه‌ي مفسّر متن، كشف آن معنا است. البته آن معنا گاهي يك معناي محدود به اندازه‌ي فهم نويسنده و مؤلف متن است و گاهي يك معناي وسيع و بسيار گسترده و نامحدود در حد خداوند تبارك و تعالي است، كه در قرآن است. اين‌كه خالق متن كيست، مهم است؛ اما به اين معنا نيست كه متن از خودش معنايي ندارد و اين ما هستيم كه به متن معنا مي‎دهيم؛ بلكه متن معنايي دارد كه وظيفه‎ي ما دستيابي و كشف آن معنا است. و هرچه ما خودمان را به آن معنا نزديك‌تر كنيم و بتوانيم آن را دقيق‌تر بشناسيم، در واقع در وظيفه‎ي تفسيري خودمان موفق‌تر بوده ايم. من به همين مقدار بسنده مي‎كنم و باز هم تأكيد مي‎كنم كه پرداختن به اين بحث، اولاً، نياز به يك مقدماتي دارد. به دوستان عزيز عرض كنم كه، اين مقدمات بايد باشد تا بتوان به اين بحث، كامل پرداخت.
ثانياً، خودِ بحث با فرض تحقق مقدماتش، يك مجال و فرصت بسيار و بيش از اين مقدار را مي‎طلبد تا بشود جوانبش را توضيح داد