هرمنوتيك و قرآن
نكتهاي را كه پيش از ورود در اين بحث بايد اشاره كنم، اين است كه، بحث هرمنوتيك، يك بحث كاملاً تخصصي و در يك حوزهي بسيار خاص از مباحث فلسفي و تفسير متون است كه متأسفانه اين بحث از ابتداي طرحش در كشور ما، در مجلات غير تخصصي و در قالبهاي غير تخصصي مطرح شد و اطلاعات ناقص و احياناً اشتباه دربارهي اين بحث، آنهم در جايگاههاي نامناسب عرضه شد و در نتيجه، اين دانش در كشور ما، نه از پيشينهي استواري برخوردار است و نه در جايگاه خودش طرح شده است و در همان جايگاه رشد كرده است. به هر حال، اين بحث به ساحت مباحث عمومي و فرهنگي عامه كشيده شده است و ما هم ناگزيريم به اين بحث بپردازيم.
هرچند كه من از عرضهي اين بحث در جايگاههاي غير تخصصي به شدت ابا دارم؛ اما براي شناخت و فهم بحثهاي هرمنوتيك، دستكم به اندازهاي كه بتوانيم تصوري نسبتاً درست از بحثهاي هرمنوتيك به شكل كلي داشته باشيم، ناچاريم مروري بر تاريخچهي بحثهاي هرمنوتيكي بكنيم، هرچند آنچه را كه در ساحت فرهنگي ما مطرح شده است، بخشي از اين بحثهاست. و اين مباحث بيشتر به يك نحله و مكتب خاص در هرمنوتيك ناظر است، كه در ادامهي سخن به آن خواهيم پرداخت.
همانطور كه اشاره شد، شلاير ماخر، بنيانگذار هرمنوتيك مطرح شده است. البته بايد توجه داشت كه شلاير ماخر يك مطلع مسيحي و به اصطلاح، يك متكلم مسيحي است كه آراء هرمنوتيكي او در زمان حياتش، جالب توجه قرار نگرفت. بحثهاي شلاير ماخر در باب هرمنوتيك، پس از مرگ او به دستِ شخصيت ديگري، كه در تاريخ هرمنوتيك او نيز نقش بسزايي دارد؛ يعني "ديلتاي"، به جهانِ علم عرضه شد و شلاير ماخر در زمان خودش، مُبدِع هرمنوتيك مطرح نشد. در واقع آنچه شلاير ماخر براي گشودن باب اين دانش، در هرمنوتيك خودش مطرح كرد، جستوجويي از قواعد عمومي تفسير متن بود. در فضاي فكري شلاير ماخر كه دوراني است، انديشهي كانت در آلمان به شدت رواج دارد و كانت به قواعد عمومي انديشه در آثار خودش پرداخته است، شلاير ماخر تحتِ تأثير اين نوع نگرش كانتي، به دنبال قواعد عموميتفسير برآمد.
مقصود او تفسير متن بود و به صورت خاص، توجه او به متون مقدس مسيحي بود. وقتي شلاير ماخر با اين مشكل مواجه شد كه مفسران متون مقدس مسيحي تفسيرهاي گوناگوني از اين متون عرضه ميكنند، در واقع اين بحث را مطرح كرد كه آيا ما معيارها و قواعد و ضوابطي براي تفسير متن، فارغ از متني كه آن را تفسير ميكنيم، داريم يا نه؟ و با اين پرسش اساسي، بحث خودش را آغاز كرد.
بنابراين هرمنوتيك شلاير ماخر، اولاً، هرمنوتيك متن است. ثانياً، هرمنوتيك شلاير ماخر، قواعد عموميتفسير متن است. البته حاصل بحثهاي شلاير ماخر در اين زمينه، چندان با هدفي كه او در آغاز مطرح كرد، سازگاري نداشت؛ يعني نتيجهي بحثهاي شلاير ماخر، تنها تفكيك بعضي از اقسام تفسير و بيان ويژگيهاي اين اقسام بود. شلاير ماخر در آثار خودش دو نوع تفسير را مطرح ميكند:
يك نوع، كه از آن به تفسير دستوري، يعني دستور زباني يا گراماتيكال ياد ميكند و نوع دوم، تفسيري كه از آن به تفسير فني يا تكنيكال ياد ميكند.
مقصود شلاير ماخر از تفسير دستوري، يعني تفسير متن بر اساس قواعدي كه در دستور يك زبان؛ مانند صرف و نحو و معاني و بيان آمده است.
من براي اينكه اين بحثها به بحث خودمان نزديك بشود، سعي ميكنم كه مثالها را از مثالهاي فرهنگ خودمان انتخاب كنم. البته در اين جهت بايد احتياط و دقت بيشتري كرد؛ چون بعضي وقتها، اين مثالها، كاملاً منطبق با اين بحثها نيست. به اين دليل كه، اين بحثها در يك بستر ديگري مطرح شده است. و در يك فضاي غيراسلامي و مسيحي مطرح شده است و زمينههايش دقيقاً با بحثهاي ما در فرهنگ اسلامي، منطبق نيست. اما من سعي ميكنم، مثالها را از مواضعي انتخاب بكنم كه در بحثهاي ما است و شبيهتر نيز است و اينها ميتواند مثالهاي مناسبتري براي بحثمان باشد؛ مثلا اگر تفسير كشّافِ زمخشري را در نظر بگيريد، اين تفسير از نظر شلاير ماخر نمونهاي از يك تفسير دستوري است كه، در آن، مفسّر بر اساس قواعد زبان عربي، صرف و نحو، معاني و بيان و بديع، سعي ميكند تا به تفسير آيات قرآن كريم بپردازد.
نوع ديگري از تفسير كه شلاير ماخر مطرح ميكند، تفسير فنّي يا تفسير تكنيكال است. به اعتقاد شلاير ماخر، تفسير فني بر ويژگيهاي خاص بياني نويسنده و گويندهي متن، استوار است و در واقع به سبك خاص نويسنده و نحوهاي كه در بيان و عرضهي مطالب داشته است، توجه ميكند.
در واقع اين دو گونه تفسيري كه شلاير ماخر مطرح ميكند، به تعبير خودش، دو جهت متفاوت دارند: تفسير دستوري، كه مبتني بر جنبههاي مشترك زبان است؛ يعني، قواعد عمومي مثل صرف و نحو، معاني و بيان، كه در زبان عربي مشتركاند. هر كسي كه بخواهد به زبان عربي سخني بگويد و يا هر متني كه، به عربي نوشته شده باشد، اگر ما بخواهيم با اين قواعد تفسير كنيم، در واقع به جنبهي مشترك زبان توجه كرده ايم؛ اما وقتي ما به تفسير فني ميپردازيم، در واقع جنبهي اختصاصي آن گوينده و متن را در نظر ميگيريم: يعني چيزهايي كه او را از ساير گويندگان و متون متمايز ميكند؛ مثلا، وقتي كه ما قرآن كريم را تنها از ديد ادبي تفسير ميكنيم، برخورد ما با قرآن، با اين كتاب آسماني، برخورد با يك متن عربي است و در واقع ما جنبهي مشتركي را كه ميان اين كتاب و ساير كتابها و متون عربي وجود دارد، در نظر گرفتهايم؛ اما اگر ما بخواهيم قرآن را به تعبير شلاير ماخر تفسير فني كنيم، بايد به جنبههاي خاص بياني قرآن و به شيوههايي كه قرآن براي عرضهي پيام و مفاهيم خودش دارد كه اختصاص به قرآن نيز دارند و ادبيات خاص قرآن به شمار ميروند، توجه كنيم؛ به ويژه، در آثار تفسيري ما، نمونهاي كه بيشتر به اين جنبه توجه دارد؛ از جمله، تفسير الميزان علامه طباطبايي ـ رضوان الله عليه ـ است، كه بيشتر به جنبههاي خاص بياني قرآن توجه دارد و اگر به دنبال فهم معاني آيات است، ميخواهد از ساير آيات براي فهم آنها كمك بگيرد.
شلاير ماخر معتقد است كه، اين دو گرايش تفسيري يا دو شيوهي تفسيري در جهت عكس هم هستند. همچنان كه اشاره كردم، تفسير دستوري بر جنبههاي مشترك متن با ساير متون مشابه، تاكيد دارد؛ در حالي كه، تفسير فني بر جنبههاي اختصاصي متن توجه و تأكيد ميكند؛ به همين دليل، شلاير ماخر معتقد است، هر اندازه كه ما به تفسير دستوري نزديك ميشويم، از تفسير فني فاصله ميگيريم و هر اندازه به تفسير فني نزديك ميشويم، از تفسير دستوري فاصله ميگيريم.
بحثهاي شلاير ماخر، تقريباً در همين اندازه، متوقف ميشود. يعني او پس از معرفي اين دو گونه تفسير و بيان ويژگيهايشان، چيزي فراتر از اين پيش نميرود. البته شلاير ماخر مطالب بسيار زيادي را در توضيح اين دو گونهي تفسير و بيان ويژگيهاي آنها گفته است؛ اما حاصل كار شلاير ماخر، همچنان كه اشاره كردم، يك قواعد خاصي را به دست مفسر نميدهد، كه آن مفسر بتواند بر اساس آن قواعد، به تفسير متن بپردازد. "ديلتاي" كسي است كه انديشهي شلاير ماخر را در زمينه هرمنوتيك به جهان معرفي كرد و در واقع شلاير ماخر را در كتابي كه دربارهي زندگي او نوشت، پدر هرمنوتيك معاصر مطرح كرد. ديلتاي انگيزهي ديگري در جستوجوي هرمنوتيك دارد. هدف او دستيابي به قواعدي براي تفسير متن نيست. مشكلي كه ديلتاي در روزگار خودش با آن مواجه است، مشكلي است كه پزيتيويستها در آن دوران مطرح كردند و ديلتاي در قبال آن جريان پزيتيويستي ميخواهد از آن چيزي كه پزيتيويستها به آن حمله كرده اند، دفاع كند. پزيتيويستها كه تأكيدشان بر آزمونپذيري گزارهها است و هرگونه گزارهي غير قابل آزمون را فاقد معنا معرفي ميكنند، علوم انساني، به اصطلاح امروز ما، كه در زمان ديلتاي اين اصطلاح وجود نداشته است و ديلتاي خودش اصطلاح ديگري را جعل كرده است، تحت عنوان "علوم معنوي" كه مقصودش همين علوم انساني است. پزيتيويستها حملهي گستردهاي را بر علوم انساني آغاز كرده اند و آنان اعلام كرده اند كه، همهي گزارههاي مربوط به علوم انساني، فاقد معنا است؛ چراكه اينها آزمونپذير نيستند. البته در آن زمان بسياري از شاخههاي علوم انساني نيز شناختهشده نبود و تنها برخي از زمينههاي علوم انساني مطرح بود. يكي از آن زمينهها كه در آن زمان جالب توجه پزيتيويستها بود و ديلتاي هم بسيار به اين زمينه توجه داشت، تاريخ بود. از ديد پزيتيويستها، تاريخ گزارههاي معنادار نداشت؛ به اين دليل كه، گزارههاي تاريخي، قابل آزمون تجربي نبودند. اين امكان وجود ندارد، كه ما يك حادثهي تاريخي را كه در يك ظرف خاص زماني و موقعيت خاص مكاني اتفاق افتاده است، آن را در فضاي ديگري بيازماييم. دوباره آن موقعيت را ايجاد كنيم تا ببينيم آيا همان حادثه با همان ويژگيها رخ خواهد داد يا نه؟ بنابراين، آزمون تجربي در گزارههاي تاريخي امكانپذير نيست. پزيتيويستها ميگفتند: "اين گونه گزارهها فاقد معنا هستند و معناي محصلي ندارند." ديلتاي در روزگاري زندگي ميكرد كه، تاريخ براي آلمانيها اهميت ويژهاي يافته بود. هويت آلماني كمكم داشت در اروپا به صورت هويت مهمي مطرح ميشد و در واقع زمينهي جنبشي كه بعدها به ناسيونال سوسياليسم، يعني جنبش نازيسم منتهي شد، آن زمينه فراهم ميشد. در اين فضاي تاريخي خاص براي ديلتاي بسيار مهم بود كه بتواند از تاريخ دفاع كند. همين اهميت بحث تاريخ به صورت خاص و علوم انساني به صورت عام براي ديلتاي باعث شد كه ديلتاي به آثار شلاير ماخر توجه خاصي بكند و در اين آثار مطلبي را بيابد كه، پيش از ديلتاي به آن توجه نشده بود و اهميت آن دانسته نشده بود و آن مطلب هرمنوتيك بود. ديلتاي بحثي را مطرح كرد كه در واقع در مقام دفاع نسبت به آن حملهاي كه پزيتيويستها داشتند، بود.
ديلتاي اين بحث را مطرح كرد كه دانشهاي ما به دو گروه تقسيم ميشوند: دانشهاي طبيعي و دانشهاي معنوي. البته اين اصطلاح "دانش معنوي" همچنان كه عرض كردم، اصطلاحي است كه در روزگار ما به علوم انساني تبديل شده است و چون در آن زمان هنوز علوم انساني مطرح نشده بود؛ تعبير دانش معنوي در آثار ديلتاي ديده ميشود. ديلتاي در بيان تفاوت اين دو نوع دانش، اينچنين گفته است: "در دانشهاي طبيعي، ما يك فاعل شناسايي داريم، كه عبارت است از انسان؛ كسي كه در مقام شناخت و بررسي و پژوهش بر ميآيد و موضوع شناسايي، كه عبارت است از مثلا، يك امر طبيعي؛ براي مثال، وقتي يك دانشمند علوم طبيعي به بررسي يك درخت يا يك جانور ميپردازد، آن دانشمند، فاعل شناسايي است؛ در مقام شناختن بر ميآيد و آن درخت يا جانور، موضوع مطالعه و شناسايي او است. در اينجا كاري كه ما انجام ميدهيم، توصيف است؛ يعني اين دانشمند، در واقع به توصيف اين درخت ميپردازد، كه اين درخت يا اين جانور چه ويژگيها و چه خصوصياتي دارد. و روشي كه در اين مطالعه به كار گرفته ميشود، روش تجربي است" بنابراين، ديلتاي با پزيتيويستها در علوم طبيعي موافق بود. او هم پذيرفت كه، چون ما در علوم طبيعي در مقام توصيف هستيم و فاعل شناسايي؛ يعني انسان با موضوعِ مطالعه؛ مثلا، گياه يا جانور متفاوت هست، روشي كه به كار ميرود، روش تجربي است. اما ديلتاي ادعا داشت كه در علوم معنوي، فاعل شناسايي با موضوع مطالعه، يك چيز است. ما در علوم انساني به شناخت انسان ميپردازيم. فاعل شناسايي، انسان است و موضوع اين مطالعه، خود انسان؛ بنابراين، فاعل شناسايي و موضوع يكي هستند. آنچه كه ما در مقام شناخت علوم انساني انجام ميدهيم به اعتقاد ديلتاي تفسير است؛ نه توصيف؛ يعني، يك دانشمند علوم طبيعي، به توصيف درخت ميپردازد؛ اما يك مورخ، در مقام يك دانشمند علوم انساني، به تفسير يك حادثهي تاريخي، كه يك حادثهي بشري است، ميپردازد. روشي كه در اين تفسير به كار گرفته ميشود، هرمنوتيك است. در علوم طبيعي، فاعل شناسايي با موضوعِ مطالعه، دو چيز است. كاري كه عالم طبيعي انجام ميدهد، توصيف است و روشي كه به كار ميگيرد، تجربه است. در علوم انساني، فاعل شناسايي و موضوعِ مطالعه، يك چيز است. كاري كه دانشمند در علوم انساني انجام ميدهد، تفسير است و روشي كه به كار ميگيرد، هرمنوتيك. در واقع ديلتاي، بحث هرمنوتيك را كه شلاير ماخر تنها براي تفسير متون، آنهم به صورتِ خاص، دربارهي متون مقدس مطرح كرد، آن را بديلي براي روششناسي تجربي عرضه كرد و در واقع، بحث هرمنوتيك را از تفسير متن، به ساحت متدولوژي و روششناسي گسترش داد.
از ديدگاه ديلتاي، هرمنوتيك، تنها قواعد تفسير متن نيست؛ بلكه، هرمنوتيك روش تفسير پديدههاي انساني است. ما در واقع با كمك هرمنوتيك به تفسير پديدههاي انساني ميپردازيم. ديلتاي در مباني هرمنوتيكي خودش، اصولي را مطرح ميكند. يكي از آن اصول، كه يك اصل محوري در ديدگاه ديلتاي نيز است، اين است كه، ديلتاي در مقام يك شخصيت تاريخيگراي هيستوريست، معتقد است كه هر انساني زادهي موقعيت تاريخياي است كه، در آن قرار دارد و اگر هر انساني در موقعيت تاريخي انسان ديگري قرار بگيرد، دقيقاً به آن انسان تبديل خواهد شد؛ مثلا، هيتلر زادهي موقعيت تاريخياي است كه، در آن قرار گرفته است و حافظ مولود موقعيت تاريخي ديگري است. اگر شخص هيتلر در موقعيت حافظ قرار ميگرفت، حافظ ميشد و اگر شخص حافظ، در موقعيت تاريخي هيتلر قرار ميگرفت، هيتلر ميشد. از ديدگاه ديلتاي، خصوصيتها و امتيازات فرديِ افراد، در واقع نتيجهي موقعيت تاريخياي است كه آنان در آن قرار دارند. به همين دليل ديلتاي ميگويد: "براي اينكه بتوانيم يك انسان را بشناسيم، بايد فضاي تاريخياي را كه، او در آن ميزيسته است، براي خودمان بازسازي كنيم." همو ميگويد: "اگر من بتوانم فضاي تاريخياي را كه حافظ در آن زندگي ميكرده است، بازسازي كنم، هرچقدر در اين بازسازي دقيقترباشم، يعني بتوانم اوضاع سياسي، اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي؛ حتي معماري، نحوهي سلوك طبيعي مردم و پوشش مردم و هرچقدر من بتوانم به زمان حافظ نزديكتر بشوم و مشخصهها و مؤلفههاي تاريخي روزگار حافظ را تشخيص بدهم، بهتر ميتوانم حافظ را بشناسم" بنابراين، اگر بخواهيم بحث ديلتاي را در حوزهي تفسير متن تطبيق كنيم، بحث ديلتاي فراتر از تفسير متن است؛ اما اگر بخواهيم اين را در حوزهي تفسير متن مطرح كنيم، ديلتاي ميگويد: "مثلاً براي اينكه شما، اشعار حافظ را خوب بفهميد، به چه چيزي بايد برسيد؟
قلهي فهم شعر حافظ، اين است كه، شما بتوانيد همانگونه كه حافظ ميفهميده است؛ همان احساسي كه حافظ در اين اشعار ميخواست منتقل كند؛ همان مفاهيمي را كه حافظ ميخواست برساند، آنها را درك كنيد. براي اينكه، شما به اينجا برسيد، بايد فضاي تاريخي حافظ را دوباره براي خودتان بازسازي كنيد. وقتي در آن فضاي تاريخي قرار گرفتيد، آنوقت است كه، شما ميتوانيد شعر حافظ را همانگونه كه حافظ ميفهميده است، بفهميد".
اين مبناي ديلتاي، شبيه به مطلبي است كه از برخي فقهاي بزرگ متأخر نقل ميشود، كه ميفرمودند: "ما براي فهم روايات اهل بيت ـ عليهم السلام ـ بايد فضاي صدور اين روايات را بشناسيم." از يكي اين بزرگواران تعبيري نقل ميشود كه ايشان ميفرمودند:"وقتي ما ميخواهيم يك روايت را تفسير كنيم، نميتوانيم اين روايت را بر فراز قلهاي قرار بدهيم و خودمان، از تهِ درهاي به آن نگاه كنيم؛ بلكه ما بايد از اين كوه بالا برويم، خودمان را به روايت برسانيم و به فضايي كه آن روايت در آن صادر شده است، برسيم و آن موقع ميفهميم كه، مقصود از اين روايت چه بوده است".
اين سخن تا اندازهاي شبيه به مبنايي است كه ديلتاي دارد. ديلتاي ميگويد: "من براي اينكه يك متن را بشناسم، بايد فاصلهي تاريخي من با متن از بين برود. اگر يك متن چهارصد سال پيش نوشته شده باشد، من بايد اين تاريخ چهارصد ساله را پشت سر بگذارم، خودم را به متن برسانم، فضاي تاريخي آن روزگار را بيابم و آنموقع به تفسير متن بپردازم".
اين گزارشي كوتاه از ديدگاههاي ديلتاي است. در عين حال كه، شلاير ماخر و ديلتاي دو ساحت هرمنوتيك را مطرح ميكنند، يكي تنها براي تفسير متن، به هرمنوتيك ميپردازد؛ يعني شلاير ماخر و ديگري هرمنوتيك را يك روش و مِتُد قابل توجه قرار ميدهد؛ يعني ديلتاي و انگيزههايشان نيز متفاوت است. در عين حال، هر دو، هرمنوتيك را در طبقهي خاصي به نام هرمنوتيك كلاسيك قرار ميدهند؛ يعني شلاير ماخر و ديلتاي، دو فرد شاخص از هرمنوتيك كلاسيك هستند. هر دوي اينان معتقداند كه، متن معنايي دارد كه، مفسر وظيفهي كشف اين معنا را بر عهده گرفته است و در واقع مفسر، كاشف معنا است؛ نه خالق معنا.
از اين مرحله به بعد، هرمنوتيك وارد فضاي ديگري شد. "هايدگر" در مقام يك فيلسوف، وقتي با بحثهاي ديلتاي برخورد كرد، به جاي اينكه، به آنچه ديلتاي (يعني بهرهبرداري از هرمنوتيك، "يك روش در علوم انساني" به آن پرداخت، بپردازد، اين پرسش را مطرح كرد كه آيا اين روش ميتواند معيار معناداري در عينيبودن يك دانش باشد؟ چون در واقع، ديلتاي براي اينكه علوم انساني را معنادار كند و علوم انساني را عيني و واقعي معرفي كند، روش هرمنوتيك را مطرح و بر روش هرمنوتيكي تأكيد كرد.
"هايدگر" اين بحث را مطرح كرد كه آيا يك روش ميتواند معيار عينيبودن و معناداري يك دانش باشد؟ در پي پرسش هايدگر، كه در واقع يك گرايش فلسفي دارد، هرمنوتيك را از ساحت بحث متدولوژي كه ديلتاي در آن ساحت، هرمنوتيك را مطرح كرده است، به ساحت بحث وجودشناسي، يعني فلسفه به معناي خاص سرايت داد و اين بحث را مطرح كرد كه، ما پيش از اينكه به بررسي روشهاي معرفت و شناخت بپردازيم، بايد فاعل شناسايي، يعني خود انسان را مطالعه كنيم. به همين دليل در هرمنوتيك هايدگر، هرمنوتيك، شكل كاملاً فلسفي پيدا ميكند و در يك طبقهبندياي از هرمنوتيك شلاير ماخر و ديلتاي به هرمنوتيك متن و از هرمنوتيك هايدگر به هرمنوتيك فلسفي ياد ميشود؛ چون در واقع هرمنوتيك هايدگر صبغهي كاملاً فلسفي دارد و اصلاً از حالت تفسير متن و توجه به متن، كاملاً خارج ميشود.
هايدگر ميگويد: "ما اول بايد برويم انسان را بشناسيم." واقعاً اين فاعل شناساييِ خود اين انسان كيست؟ آيا آنقدر كه ديلتاي فكر ميكرد، انسان موجود شناختهشده و سادهاي است؟ آيا واقعاً همهي انسانها تنها زادهي موقعيت تاريخياي هستند كه در آن موقعيت قرار گرفته اند؟ و اصلاً خصوصيتهاي فردي آنان و ويژگيهاي فردي آنان نقشي در آنان ندارد؟ و همهي خصوصيتهاي آنان، نتيجهي تاريخ و موقعيت تاريخي است؟ يعني آيا واقعاً انسانها يك "من" مشتركي، آنطور كه ديلتاي ادعا ميكند، دارند؟ و هركسي كه در موقعيت تاريخي ديگري قرار بگيرد، درست همو خواهد شد؟ اين پرسشها بحثهايي را در هرمنوتيك هايدگر مطرح ميكند، كه در واقع همان طور كه عرض كردم، كاملاً فلسفي است و هرمنوتيك هايدگر يكي از پيچيدهترين مباحث هرمنوتيكي است كه مطرح است. فهم آراء هايدگر، يكي از مشكلاتي است كه در مباحث فلسفي وجود داشته است و آراء هايدگر، حتي در خودِ فلسفهي غرب نيز مدتها در مقامِ يك رأي فلسفي پذيرفته نميشد و اصلاً دربارهي اعتبار و ارزش فلسفي اين ديدگاهها جاي پرسش بود. ولي آنچه در هرمنوتيك هايدگر، كه من ميخواهم از همهي بحثهاي هايدگر چشمپوشي كنم و تنها يك نكتهي خاصي را كه، حلقهي وصلي به بحثهاي بعدي است، به آن بپردازم، اين است كه، هايدگر در هرمنوتيك خودش، مفهومي را تحت عنوان "پرتاپ شدن" مطرح ميكند و ميگويد:"انسان، موجودي است كه در يك موقعيت وجودي، پرتاپ ميشود، بدون اينكه خودش انتخاب بكند كه در كجا است و به كجا ميخواهد برود. در يك موقعيتي قرار ميگيرد." اين مفهوم را در همين اندازه، خيلي مبهم و سربسته در نظر بگيريد، چون اين مفهومياست كه، به صورت كليدي در هرمنوتيك پس از هايدگر جالب توجه قرار گرفت. همان هرمنوتيكي كه بيشتر در ساحت فرهنگ عمومي كشور ما مطرح است. من از هايدگر همينجا ميگذرم.
پس از هايدگر، شاگردش "گادامر"، ميخواهد يك كاري را انجام بدهد كه احساس ميكند، در رأي هايدگر آن كار انجام نشد. هايدگر گفت:"براي اينكه، ما بفهميم يك روش ارزش دارد يا نه، بايد خود معرفت را بشناسيم و براي اينكه بفهميم معرفت انساني چيست، بايد خود را بشناسيم." هايدگر همت خود را بر شناخت انسان گذاشت؛ اما برنگشت، ببيند كه محصول آن بررسيهايي كه در بحث معرفت انساني و روشهاي معرفت انساني دربارهي انسان انجام داد، چه آثاري را دارد؟ به تعبيري، هايدگر يك سير استعلايي داشت و ديگر هيچوقت سير نزولي انجام نداد، تا دستاوردهاي آن سير استعلايي را در اين سير نزولي خودش بيان بكند. گادامر در واقع، در مقام اين عمل قرار گرفت، كه دستاوردهاي مطالعات فلسفي هايدگر را بيايد و در معرفت و معرفتشناسي و در متدولوژي، آن دستاوردها را توضيح بدهد. البته گادامر به تعبير خودش، يك قرائت خاصي از هايدگر را مطرح ميكند. چون در واقع تفسير آراء هايدگر به اَشكال گوناگوني صورت گرفته است و آنچه گادامر انجام داده است، يك تفسير از ميان تفاسير گوناگون هايدگر است. شايد بحثهايي از هرمنوتيك را احياناً جَسته و گُريخته شنيدهايد، كه ميگويند:"هرمنوتيك؛ يعني، تأثير پيشفرضها در فهم بشري" تأثير پيشفرضها و پيشداوريها در تفسير متن؛ اين حرفها عمدتاً نشأت گرفته از آراء گادامر است. البته حالا بايد ديد كه واقعاً خود گادامر دقيقاً چه ميگويد؛ چون آنچه گادامر ميگويد، با آنچه كه به او نسبت داده ميشود، خيلي فاصله دارد. گادامر ميآيد آن مفهومي را كه هايدگر خيلي فلسفي مطرح كرده است؛ مثلاً، مفهوم پرتاپ شدن انسان در صحنهي واقع را، اولاً، به يك مفهوم جامعهشناسانه تنزل ميدهد و ميگويد:"انسان وقتي متولد ميشود در يك موقعيت خاص، به دنيا ميآيد و از همان آغاز تولد، فهم او كه چيزي جز تفسيرهاي او نيست، بر يك سري پيشفرضهايي كه آن موقعيت بر او تحميل ميكند، استوار ميشود".
حالا براي اينكه اين عبارت معنا پيدا كند، گادامر ميگويد: "وقتي يك بچهاي در يك خانوادهي مسيحي؛ مثلا، ارتودوكس، در كشور اروپايي، مثل يونان متولد ميشود، فرض كنيد كه اين بچه در قرن بيست و يكم ميلادي، اينطور نيست، كه معرفت خودش را از صفر شروع كند؛ او در واقع معارف خودش را از اطراف خودش مثل پدر، مادر و افرادي كه با او ارتباط پيدا ميكنند، ميگيرد و از محيطي كه در آن زندگي ميكند، ميگيرد. و چون اين محيط، يك محيط مسيحي ارتودوكس است؛ چون يك محيط اروپايي است؛ چون يك محيط قرن بيست و يكمي است؛ چون يك محيط مثلاً شهري است؛ همهي اينها يك پيشفرض و پيشداوريهايي را بر او تحميل ميكنند. معرفت او در واقع، در يك بستر باور مسيحي ارتودوكس و در يك فرهنگ اروپايي قرن بيست و يكمي شهري در حال شكلگيري است. مجموعه اموري كه يك انسان را احاطه ميكند، گادامر آن را سنّت ياد ميكند و ميگويد:"معرفت انسان در يك سنت خاصي شكل ميگيرد. حالا، يك آدم ديگري كه در يك مكان و فرهنگ و خانوادهي ديگري متولد شد، او هم يك سري از پيشداوريها و پيشفرضها را از محيط خودش ميگيرد؛ در نتيجه، اين دو آدم در دو موقعيت معرفتي قرار ميگيرند و از دو منظر متفاوت به مسائل نگاه ميكنند".
در هرمنوتيك يك اصطلاحي به نام "افق ديد" يا افق معنايي است كه در واقع تشبيه معقول به محسوس است. همانطوري كه ما وقتي در يك نقطهاي قرار داريم و تنها تا يك محدودهاي را ميبينيم. چشمانداز و افق ديد ما در يك اندازهاي است. در هرمنوتيك تأكيد بر اين است كه، هر انساني (خاصه هرمنوتيك گادامر، كه هرمنوتيك نسبيگرا است و آن هرمنوتيكي كه در ايران معرفي شده است، عمدتاً هرمنوتيك نسبيگرا است) يك افق معنايي خاصي دارد؛ يعني تا يك جايي را ميبيند؛ بنابراين، دو تا انسان، هر كدام يك افق ديدي دارند. مثل دو نفر كه فرض كنيد، در دو نقطهي گوناگون يك كوه قرار دارند؛ هر كدام از اينان يك قسمتي را ميبينند و يك جايي را نميبينند. آنجايي كه يكي از آنان ميبيند و ديگري نميبيند؛ يعني در افق معنايي، يكي وارد ميشود و در افق معنايي ديگري وارد نميشود. گادامر ميگويد:"در اين قسمت، اينان اصلاً نميتوانند با هم گفتوگو كنند؛ چون اصلاً اين يك چيزهايي ميبيند، كه آن يكي نميبيند. و هيچ تصوّري از آنها ندارد و آن ديگري، يك چيزهايي را ميبيند، كه اين يكي نميبيند. اينان ميتوانند آنجايي با يكديگر گفتوگو كنند، كه ميان اين دو افق يك همپوشاني وجود دارد. يك جايي است كه، هم اين ميبيند و هم آن يكي. اما در همين جايي كه هر دوي اينان ميبينند و مشتركاند، آنچه كه ميبينند، يكي نيست، زاويهي ديدشان فرق دارد؛ بنابراين، دربارهي اين چيزي كه ميبينند با هم صحبت ميكنند؛ اما تصوري كه اين يكي دارد، با تصوري كه، ديگري دارد، متفاوت است".
حالا براي اينكه اين مطلب تا اندازهاي تصور بشود؛ مثلاً، ما در فرهنگ اسلامي، "مسجد" داريم؛ ما در فرهنگ مسيحي "كليسا" را داريم؛ حالا، به صورت خيلي خاص، در فرهنگ ارتودوكس. خُبْ، ما مسجد ميگوييم؛ مسجد براي ما يك مكان خاص است كه در آنجا عبادت ميكنيم؛ ولي عبادت مشروط به آن مكان نيست. اين مكان يك احكام خاصي دارد؛ مثلا، نجس كردن مسجد، حرام است؛ اگر نجس شد، واجب است كه تطهيرش كنيم و...
از منظر مسيحيها كليسا تنها يك مكان فيزيكي، كه مسيحيان در آنجا عبادت ميكنند؛ نيست. كليسا، جايي است، كه ميشود در آنجا يك كاري انجام داد، كه در جاهاي ديگر نميشود. كليسا يك موقعيتي دارد كه در موقعيتهاي ديگر آن موقعيت به دست نميآيد. خُبْ، اين مفهوم مسيحي كه در آثار مسيحي اين تعبير گفته ميشود كه، نخستين كليسا، در آسمان بود؛ پدر، پسر، روح القُدُس.
اصلا اين باور در مفاهيم اسلامي- دستكم درحد ظاهرياش- معنا ندارد، كه حالا اگر تأويل ببريم و به هم نزديك كنيم، بحثِ جدايي است. حالا ممكن است اين مسلمان كه از مسجد صحبت ميكند، با آن مسيحي، كه مثلاً از كليسا صحبت ميكند، فكر ميكند كه تلقي آن مسيحي از كليسا، همين برداشتي است كه اين از مسجد دارد و آن مسيحي هم فكر ميكند كه تلقي اين مسلمان از مسجد، همان برداشتي است كه او مثلاً از كليسا دارد؛ در حالي كه، دقيقاً يكي نيست. او يك فرهنگ و بستر فرهنگي خاصي دارد و يك تلقي خاصي از كليسا دارد؛ اين يك فرهنگ و تلقي ديگري از مسجد دارد.
نكتهاي كه من بايد اينجا اشاره كنم، اين است كه، اينجا دو نكته است كه گاهي با هم خَلط ميشوند؛ يك نكته، اين است كه، ادعاهايي كه در هرمنوتيك مطرح شده است به صورت جزيي درست است و نوعاً دليلي كه بر اين ادعا بيان ميشود، خود مدعا است؛ يعني شما در آثار هرمنوتيكي نميبينيد كه هرمنوتيكها بر ادعاهايشان استدلال كنند. اين ادعاها را مطرح ميكنند و دليلشان بر اين ادعا خود ادعا است و نهايتاً ممكن است براي تأييد اين ادعا به شواهدي اشاره كنند. و به صورت جزيي هم درست است؛ يعني اين يك واقعيت است كه دو نفر ممكن است، تصوّرشان نسبت به يك موضوع، متفاوت باشد؛ ولي ادعاي گادامر، يك چيزي بيش از اين است كه اينجا محل اصلي بحث است. اين مقدار كه ما بگوييم آدمهاي گوناگون نسبت به موضوعهاي يكسان ممكن است ديدگاههاي متفاوتي داشته باشند، اين چيز مهمي نيست؛ يعني، مسلّم است كه بحثي نداريم؛ اما آنچه در ادعاي گادامر مهم است، اين است كه، گادامر ميخواهد بگويد:
اولاً، تفاوت ديدگاههاي انسانها يك امر اجتنابناپذير است؛ يعني ضرورتاً هر دو انسان، دو تا ديدگاه دارند. هيچگاه دو انسان، ديدگاه مشترك و واحدي ندارند.
ثانياً، هيچ انساني نميتواند ديدگاهي را كه ديگري دارد، پيدا كند. ادعاي دوم اين است. يعني، شما اصلاً نميتوانيد ديدگاه يك مسيحي ارتودوكس متولد در يونان را پيدا بكنيد.
رسالهي دكتري خود گادامر دربارهي افلاطون است. ميگويد:"من اگر افلاطون را بررسي كردم، درست است كه، من رفتم آثار افلاطون را خواندم و سعي كردم تا جايي كه ممكن است، خودم را به افلاطون نزديك كنم؛ ولي من هيچگاه نميتوانم آن ديدگاهي كه افلاطون دارد، پيدا كنم. ذهن او در يك تاريخ و موقعيت و فرهنگ ديگري شكل گرفته است و من در يك تاريخ و فرهنگ ديگري. و آن چيزي را كه من عرضه ميكنم، تنها قرائت من از افلاطون است".
يكي از خواستگاههاي بحث قرائات همين هرمنوتيك، آنهم به صورتِ خاص، همان هرمنوتيك نسبيگرا است.
گادامر ميگويد:"هر انساني يك موقعيت خاص معرفتي دارد و از آن موقعيت خاص معرفتي، همه چيز را تفسير ميكند. اصلاً همهي فهم ما تفسير است؛ اينكه ديلتاي گفته است، ما در علوم طبيعي توصيف و در علوم انساني تفسير ميكنيم، اشتباه كرده است. ما هم در علوم انساني تفسير ميكنيم و هم در علوم طبيعي. اصلاً هرچه ما ميكنيم، تفسير است. اين حرفي كه ديلتاي زده است، كه من بايد خودم را به موقعيت تاريخي مؤلف برسانم تا بتوانم متن او را همانطوري كه او ميفهميده است، بفهمم، حرف بيربطي است. اولاً من، هرگز به موقعيت تاريخي مؤلف نميرسم؛ چون من هرچه تلاش ميكنم، موقعيت تاريخي او را بازسازي كنم، باز دارم تفسير ميكنم. من دارم قرائت خاصي از آن موقعيت ميكنم و از سوي ديگر، من نميتوانم خودم را از پيشفرضها و پيشداوريهايي كه سنت من، بر من تحميل كرده است، نجات بدهم".
به همين دليل، گادامر به يك نتيجهاي ميرسد. برخلاف هرمنوتيك كلاسيك كه معتقد است: متن يك معناي نهايي دارد، كه وظيفهي مفسّر، كشف آن معنا است.
گادامر ميگويد:"اصلاً متن از خودش معنايي ندارد و ما كاشف معناي متن نيستيم؛ ما خالق معناي متنايم. ما هستيم كه به متن معنا ميدهيم؛ نه اينكه معناي متن را كشف كنيم".
اين ادعاي گادامر است. اين ادعا، كه به شكل خيلي ناقصي هم من اشاره كردم، خيلي بيش از اين فرصت نياز است تا كاملاً من تصويرش را عرض كنم. اگر صاحبش (خود گادامر) بخواهد ملتزم به آن باشد، بايد اين نكته را بپذيرد، كه هرچه او گفته و تلاش كرده است تا ما بفهميم كه او چه ميگويد، تلاش بيجايي بوده است؛ چون بنابر نظر گادامر، هيچكس نميتواند بفهمد كه مقصود گادامر از اين حرفها چه بوده است؛ به ادعاي خود گادامر، من هرچقدر هم كه تلاش كنم، باز قرائت من از گادامر است؛ نه ديدگاه و نظر خود گادامر. اگر واقعاً گادامر به نتيجهي ديدگاه خودش ملتزم باشد، اصلاً معنا ندارد كه تلاش ميكند تا ديدگاه خودش را براي ما بيان كند. من كه تلاش ميكنم تا يك مطلبي را براي ديگري توضيح بدهم، بر اين اصل استوار است كه معتقدم، امكان اين هست، كه ديگري هم با من در اين موضوع به فهم مشتركي برسد، در غير اين صورت اگر من بدانم، كه هرگز با ديگري به فهم مشتركي نخواهم رسيد، چه وجهي دارد كه من تلاش كنم تا چيزي را كه من ميفهمم به او منتقل كنم؛ بنابراين، در متن انديشهي گادامر، نوعي تنافي و تناقض و ضعف وجود دارد. عرض كردم به صورت جزيي اين حرف درست است، كه انسانها تحت تأثير پيشفرضها و پيشداوريهايشان هستند؛ اما اگر به اين پيشفرضها و پيشداوريها توجه پيدا بكنند، آيا نميتوانند پيشفرضها و پيشداوريهاي خودشان را تغيير بدهند؟ آيا نميتوانند با تغييردادن اين پيشفرضها و پيشداوريها در واقع، موضع معرفتي خودشان را عوض كنند؟ آيا نميتوانند به موضع معرفتي يك نفر ديگري منتقل شوند؟ اگر من ميدانم كه معرفت من بر يك سِري پيشفرضها استوار است. همچنين ميدانم كه معرفت آن ديگري هم بر يك سِري پيشفرضها استوار است؛ من با تغيير اين مباني معرفتي خودم، با تغيير مثلاً، اعتقادات و باورهاي خودم، ميتوانم همان ديدگاه را پيدا كنم و اگر ما اين را نپذيريم، هرگونه تلاش براي تفاهم و دستيابي به فهم مشترك، معناي خودش را از دست ميدهد. درست است كه من بايد در گفتوگوي با ديگران به تفاوت ديدگاهم با آنان توجه داشته باشم؛ اما من در مقام يك گوينده، در گفتوگوي با ديگران، تلاشم اين است كه، آن ديگري را هرچه بيشتر به ديدگاه خودم نزديك كنم تا او هم بتواند با من به فهم مشتركي برسد؛ بنابراين هرمنوتيك نسبيگرا در متن، خودش مستلزم نوعي تناقض است و اگر واقعاً گادامر بخواهد به نتايج ديدگاههاي خودش ملتزم باشد، همهي تلاش يك قرن او، براي عرضه هرمنوتيك تلاش بيجايي است؛ چون گادامر عمر طولانياي كرده است و اكنون نزديك به يك قرن است كه از عمرش ميگذرد و بيش از چهل و چهار سال است، كه از انتشار مهمترين كتابش "حقيقت و متد" ميگذرد و در طول اين مدت، هميشه تلاش كرده است تا ديدگاههاي خودش را توضيح بدهد و تفهيم بكند. همهي اين تلاشها بر اساس مباني گادامر، معناي خودش را از دست ميدهد و اگر ما امكان فهم مشترك بين انسانها را نپذيريم، نميتوانيم گفتوگو كنيم. البته اين بياني كه عرض كردم، بيان ابتدايي است و در واقع بيان نقد دقيقتر آراء ديلتاي و گادامر و همينطور شلاير ماخر، نيازمند يك مَجال وسيعتري است. در انتهاي بحث من تنها يك اشارهاي بكنم. توجه به بحثهاي هرمنوتيكي ميتواند روزنهاي باشد براي اينكه ما خودمان را از بعضي اشتباهات حفظ بكنيم. اگر ما به اين نكته توجه كنيم كه ممكن است، پيشفرضها و پيشداوريهاي ما در قضاوتهاي ما نقش داشته باشد، اينجا است كه ما بايد در قضاوتهاي خودمان به آن پيشفرضها و پيشداوريهايي كه زمينهي اين قضاوت است، توجه كنيم و با ارزيابي آن پيشداوريها و پيشفرضها كه قابل ارزيابي است، در واقع صحت و اعتبار قضاوت خودمان را ارزيابي كنيم. من در مباني كلامي اجتهاد بر اين بحث تأكيد كردهام. آنجا اين نكته را عرض كردهام كه من به مباني كلامي اجتهاد تعبير ميكنم و به پيشفرضهاي اجتهاد تعبير نميكنم، به اين دليل كه، مفهوم پيشفرض، اين مطلب را القاء ميكند كه گويا اينها قابل استدلال و اثبات نيستند. صرفاً ما اينها را بدون دليل ميپذيريم؛ در حالي كه، آنجا من ميخواهم اين نكته را توضيح بدهم كه، درست است كه اجتهاد ما بر يك سِري از مباني استوار است و به تعبيري يك سِري پيشفرضها دارد؛ولي خود اين پيشفرضها قابل اثبات و دفاعاند. اينطور نيست كه صرفاً اينها را بدون هيچ دليلي پذيرفته باشيم، يا جامعه و محيط، آن را بدون هيچ دليلي به ما تحميل كرده باشد؛ پس در واقع با توجه به اين بحثها، از يك سو بايد از آن سادهانگاري و سادهلوحياي كه ممكن است، ابتدائاً داشته باشيم و فكر كنيم كه اصلاً فهم ما متوقف بر ساير دانستهها و معارف ما نيست، خودمان را حفظ كنيم و از آن طرف، گرفتار اين ورطه هم نشويم كه فهم ما متوقف بر معارف ديگر است و اينكه آن معارف، ديگر قابل ارزيابي و نقادي و بررسي نيستند و آنها به صورت يك پيشفرض مسلّم خودشان را به ما تحميل ميكنند. ما گرفتار چنين جهل معرفتي نيستيم كه نتوانيم معارف خودمان را نقادي كنيم. و در واقع، تاريخ بشر، تاريخ نقادي مستمر انديشهي خودش است. همهي تلاش بشر اين است كه بتواند معارف خودش را هرچه بيشتر با نقد و بررسي آن، متقنتر و محكمتر كند.
پس به اعتقاد من، اين بحث هرمنوتيك، يك جنبهي مثبتي دارد. ما را به بعضي از لغزشها و خطاهايي كه ممكن است، گرفتارشان بشويم، آگاه ميسازد و يك جنبهي منفي دارد كه خودش ميتواند يك لغزشگاه باشد. ما گمان كنيم اين حرفها به همين اطلاق درست است و اين آثار به همين شكل صحت دارد و در نتيجه به آن نتايجي كه در برخي از نحلههاي هرمنوتيكي وجود دارد منتهي بشويم: آن نتايج، نتايج باطلي است. واقعيت اين است كه، متن تنها داراي يك معنا است و وظيفهي مفسّر متن، كشف آن معنا است. البته آن معنا گاهي يك معناي محدود به اندازهي فهم نويسنده و مؤلف متن است و گاهي يك معناي وسيع و بسيار گسترده و نامحدود در حد خداوند تبارك و تعالي است، كه در قرآن است. اينكه خالق متن كيست، مهم است؛ اما به اين معنا نيست كه متن از خودش معنايي ندارد و اين ما هستيم كه به متن معنا ميدهيم؛ بلكه متن معنايي دارد كه وظيفهي ما دستيابي و كشف آن معنا است. و هرچه ما خودمان را به آن معنا نزديكتر كنيم و بتوانيم آن را دقيقتر بشناسيم، در واقع در وظيفهي تفسيري خودمان موفقتر بوده ايم. من به همين مقدار بسنده ميكنم و باز هم تأكيد ميكنم كه پرداختن به اين بحث، اولاً، نياز به يك مقدماتي دارد. به دوستان عزيز عرض كنم كه، اين مقدمات بايد باشد تا بتوان به اين بحث، كامل پرداخت.
ثانياً، خودِ بحث با فرض تحقق مقدماتش، يك مجال و فرصت بسيار و بيش از اين مقدار را ميطلبد تا بشود جوانبش را توضيح داد