برداشت هرمنوتيكي از فرهنگ
نويسنده: ر . سامپایو
مترجم: حامد سليماني
مترجم: حامد سليماني
هيدگر، بنيانگذار الگوي هرمنوتيكي، تلقي رايج از فعاليت فرهنگي به عنوان جستجويي براي پايههايي معتبر جهاني براي دانش و عمل انسان، را رد ميكرد. اثر اصلي او، هستي و زمان (1927)، معرفت شناسي كلي گرايانهاي را بر اين اساس كه ناظر به معناي كل متن است و دائماً از يك ديدگاه، افق، چشمانداز و يا زمينة فهم پذيري خاص عقب ميماند، ارائه ميكند. نتيجه، انتقادي قدرتمند از كمال مطلوب عينيت است. گادامر با انديشههاي هرمنوتيكي هيدگر كه در هستي و زمان منعكس شده بود و با نقد او از عينيت، همراهي و موافقت ميكند. و فعاليتهاي فرهنگي و پرورشي را به عنوان فرآيند بيانتهاي «امتزاج افقها» شرح ميدهد. از طرفي، اين بازتابي از كل نگري هيدگري است، يعني بازتابي از اين اصل كه معناي كل به يك شرايط تفسيري خاص وابسته است. اگر چه از سوي ديگر، اين برداشت تلاشي براي غلبه بر نسبيت وجود انسان و ممانعت از خطرات نسبيتگرايي افراطي است. در واقع، در طول يك فرآيند پايان ناپذير، آزاد و غير قابل پيشبيني در تركيب افقها، ديدگاه و افق فردي ما بتدريج به نحوي، توسعه يافته و نسبت به پيش داوريهاي تحريف كنندة خود محدود ميشود، كه فرآيند آموزشي (Bildung) در افزايش تجارب هرمنوتيكي خلاصه ميگردد. بنابراين، گادامر موفق به ارائه نظريهاي غيربنيادي و غير عنايت گرايانه از فرهنگ ميشود.
آنچه «دور هرمنوتيكي» ناميده ميشود، بيشك يكي از مهمترين رويدادهايي است كه در عرصه فلسفي معاصر رخ داده است و تأثير آن از مرزهاي نظام آكادميك فراتر رفته، و تمام زمينههاي علوم انساني را در بر ميگيرد. به اين دليل، واژة «هرمنوتيك» امروزه نه تنها به يك نهضت فلسفي، بلكه به يك الگوي فرهنگي نيز اشاره ميكند. بنابراين، اين سوال فوراً به ذهن خطور ميكند: مفهوم فرهنگ كه شالودة اين الگوي جديد فرهنگي است، چيست؟ براي پاسخ به اين پرسش، اهميت آثار هيدگر و گادامر (دو تن از پيشروان نهضت هرمنوتيكي) در يك نظرية جديد فرهنگ را ارزيابي خواهم كرد.
در شاهكار خود در سال 1927، هستي و زمان، هيدگر برخي از درونمايهها و مفاهيم بنيادين فلسفة مدرن، يعني سنتهاي فلسفياي كه با دكارت آغاز و به هوسرل ختم ميشود، را نقد كرده و كنار مينهد. در واقع، با اقتباس از گفتة ريچارد برنشتين، ميتوانيم بگوئيم كه هيدگر پاياني بر «انديشة دكارتي» كه جستجويي بيپايان بدنبال زير بنايي محكم در زمينههاي اخلاقي و معرفت شناسانه بود، نهاد. نمونهاي از اين نكته را ميتوان در انتقاد شديدي يافت كه هيدگر به عقيدة عامل و كمال مطلوب معرفت شناسانة عينيت وارد ميكند. در اولين جايي كه در نظر ميآيد، هيدگركلمة «عامل» را با كلمة «دازاين» (Dasein) جايگزين ميكند، و يا با ترجمة تحتالفظي، اين عبارت آلماني به «آنجا - بودن » عوض ميكند. هدف بحث برانگيز اين جابجايي لغوي، همانطور كه خود نويسنده در «سميناري در زاهرينگ (Seminar in Zahringen)» معترف ميشود، باور وجدان است. با بيان اينكه انسان اساساً و در درجة اول يك «آنجا - بودن» ست و نه يك «هستي – آگاه». هيدگر توصيف معروف از انسان به عنوان عامل مستقل، يكنواخت و خودآشكار را رد ميكند. در مخالفت با مقولة مدرن عامل، هستي دازاين توسط جهان و ديدگاهي كه هميشه به داخل آن پرتاب ميشويم، تعريف ميشود؛ دازاين طبق تعريف، (و نه صرفاً تصادفي) يك «در – عالم – بودن» است. بعنوان نتيجه، طريقي كه ما خود را تصوير ميكنيم تا حدزيادي توسط شرايطمان ديكته ميشود، در مرحلة انسانشناسي، فلسفة هيدگر نتيجتاً هر ادعايي مبني بر جهان شمولي و هر تصويري از انسان بعنوان يك هستي «ذاتي» و برخوردار از موهبت خصوصيات مشخص و هويت ثابت را تضعيف ميكند. در عوض، او ترجيح ميدهد كه دازاين را به عنوان توانايي بودن (Seinkonneu) و يك تصوير هميشه نا تمام تعريف كند. يكي از گفتههاي براستي مورد علاقة او اين بود: «بالاتر از واقعيت، امكان است.»
دومين وجه هستي و زمان كه علاقمندم بر آن تاكيد كنم، با نقد معرفت شناسانة عينيت ارتباط دارد. تحليل حلقة هرمنوتيكي و پيش ساختار (Vor-Strultur) فهم، نمونهاي بر حوزه و معناي ذاتي نقد فوقالذكر ميآورد. به عقيدة هيدگر، معنايي كه به هر هستي نسبت ميدهيم، همواره از تصوير تجربي ما از يك سابقه و زمينة خاص از انتظارات و يا به عبارت ديگر، از جمعبندي هستيها در برخي افقهاي فهمپذيري نشأت ميگيرد. نتيجتاً دسترسي ما به حقيقت همواره به واسطة شبكهاي زباني و مفهومي است. اين ساختار پيش گويي كه روند فهم را مشخص ميكند، خاصيت اساسي باز تفسير هستي شناسانة دور هرمنوتيكي است كه توسط هيدگر ارائه شد. اين عقيده به طور سنتي به رويارويي دايمياي اشاره ميكند كه مفسر بايد بين اجزاي مستقل متن و برداشت پيشين خود از كل متن برقرار كند تا به فهم و درك كامل دست يابد. اگر چه به عقيدة هيدگر، چنين تصويري از مجموعة انتظارات پيشين، عنصري هميشگي و اجتنابناپذير است، و اين نه تنها تفسير متن را در بر ميگيرد، بلكه تمام تجربه ما از معنا را، كه ساختاري هستي شناسانه از دازاين را شكل ميدهد، نيز شامل ميشود. بنابراين ما نبايد دور هرمنوتيكي را به عنوان نقص و كمبودي در دانشمان ارزيابي كنيم، بالعكس، «در دور، امكان مسلمي از اصيلترين نوع دانش نهفته است.» با كنار گذاشته شدن يك برداشت بيطرف و عيني از جهان، حاصل كار، تصديق نسبيتگرايي و يا حداقل، تصديق «حقيقتگرايي چندگانه» است، كه توصيفي از هوبرت دريفوس در راستاي توصيف ديدگاه هيدگر ميباشد.
در نتيجه هستي و زمان يكي از مهمترين معيارهاي سنت فلسفي غرب را نقد ميكند، تئوري تطبيقي حقيقت را. در واقع، از نقطه نظر هرمنوتيكي، تطابق بين قضايا و اشيا، نه بطور جزيي و نه بطور كلي معتبر است، البته با تكيه به بسته به افق، سرچشمه و يا سابقة تئوريها و تجارب است كه اثبات يا نقض هر انديشه و قضيهاي ممكن ميگردد.
چه نتايجي از اين مقدمات منطقي، در مقام يك نظرية فرهنگي، حاصل ميگردد؟ اول از همه، هرسمت و سوگيري به طرف ارزشها و معيارهاي كلي، بدليل مفهوم گرايي شديدي كه با تعريف هيدگر از دور هرمنوتيكي آميخته است، بنظر اشتباه ميآيند. يك برداشت هرمنوتيكي از فرهنگ، آنچه را كه از تئوريهاي رايچ توقع ميرود تا فراهم كنند را، نميتواند فراهم نمايد؛ استانداردهاي كلي، استحكام، و حذف نسبيتگرايي. درست در نقطة مقابل، علم هرمنوتيك به ما ميآموزد كه فرهنگ تابع معناي كل متن است و بنابراين بيثبات است. بنابراين برداشت حاصل از فرهنگ، بيشتر شاعرانه و خلاقانه است تا اخلاقي و يا معرفت شناسانه. اين نكته نمونهاي شفاف از نظر هيدگر در مقابل سنتهاي فرهنگي ارائه ميكند كه بسيار دقيقتر از چيزي است كه در مثال و ايدة او از ساختار شكني ميراث فرهنگيمان ديده ميشود. در هستي و زمان، هيدگر پيشنهاد يك ساختار شكني در تاريخ هستي شناسي را ميدهد تا «كتمان» ناشي از «عقايد متحجرانه» مان را فسخ كرده و به «تجارب اصيل» كه ؟ را ميسازند، باز گردد. در مشكل بزرگ پديده شناسي (Die Grundproblemedn Phanomenologic) ، اين ساختار شكني به عنوان يك «برچيدن انتقادي» (Abbav) مفاهيم و برداشتهاي سنتي و به عنوان تجديد قواي منابع اصلي آنها توضيح داده شده است. البته اين ميتواند سوء هدايتي باشد تا اين قالبها جذب يك استراتژي محافظه كارانه و يا يك تئوري فرهنگي مبتني بر افسانة خلوص و برتري مبادي، شوند. هيدگر از طريق مفهوم كليدي ديگري كه بسيار به مثال ساختار شكني او نزديك است، ما را از ابتلا به اين مشكل دور نگه ميدارد: مفهوم بازيافت (Wiedenholway). بدون ترديد، ساختار شكني شامل بازيافت برخي وجوه سنت فرهنگيمان ميشود، اما در اينجا بازيابي ميتواند به عنوان يك فرآيند خلاق و فعال درك شود: «با بازيافت يك مسألة اساسي، ما امكانات ابتدايي و تاكنون مخفي آن را كشف ميكنيم، پيدا كردن اين امكانات، مساله را متحول كرده و تنها راه حفظ محتويات آن را شكل ميدهد. البته حفظ يك مساله، به معني آزادسازي و بيدار نگه داشتن نيروهاي داخلي است كه در زمينة ذات و جوهرة آن جاي گرفتهاند، و امكان مسأله بودن را به آن ميدهند.»
بنابراين، عقايد هيدگر دربارة ساختار شكني و بازيافت، تنها يك بازگشت صرف به مبادي معتبر و گم شده را مطرح نميكنند، بلكه از ما دعوت ميكنند تا محتويات سنتهاي فرهنگي را بطور ابتكاري و خلاقانه متحول كرده و در اختيار بگيريم. هيدگر در هستي و زمان بيان كرده است كه تفسير، «دست يافتن به اطلاعاتي دربارة آنچه كه فهم شده است» نيست؛ «تفسير، بيشتر ، پيدا كردن امكاناتي است كه در فهم منعكس شدهاند» و تصور او از ساختار شكني و بازيافت به گونهاي ارزشمند، بازتابي از حركت هرمنوتيكي به سمت تصويري از فرهنگ بعنوان قلمرويي از امكانات نامعين و بيثبات كه در انتظار كاوشهاي بعدي و افقهاي تفسيري جديد ميباشند، را پايه ريزي كرده به واقع ميتوانيم بگوئيم كه مثال و الگوي فرهنگي او به سادگي عبارتست از يك فرآيند بيپايان تفسير خلاقانه و فعال از توليدات قبلي. سنت فرهنگي به عنوان مخزني از نيروهاي زنده تصور شده است كه تنها در صورتي ميتوانند آزموده شوند كه ما آنها را از بند تحجري كه در طول قرنها اعما ل شده است، آزاد كنيم. تفاوت بين خلاقيت و تفسير بطور كلي، از ديدگاه هيدگر، ميتواند به عنوان مسئله درجه دو نظر گرفته شود.
بعد از هستي و زمان، يا بطور دقيقتر پس از «تحول» معروف در انديشههايش، هيدگر بازتابي جديد و بنوعي اسرارآميز از هستي كل (Being) را ارائه ميكند، كه بر طبق آن دورههاي تاريخي و انديشههاي فرهنگي مختلف، نه به عنوان محصول صرف تلاشهاي انسان، بلكه مقدمتاً به عنوان چيزي فرض شود كه به ما اعطا شده و از طرف خود هستي كل فرستاده شده است. تاريخ نوع بشر و به طور خاص تاريخ انديشه، نتيجتاً، به عنوان محصول مشترك انسان و هستي كل تصور ميشود، اگر چه به نظر ميرسد كه بالاترين درجه و مرتبه متعلق به هستي كل باشد. اما همچون دوران هستي و زمان، هيدگر به ديدگاهگرايي ذاتي و لاينفك الگوي هرمنوتيكي، يعني به «چند گانگي كاهش ناپذير افقها» وفادار ميماند. انعكاسهايي از انديشههاي متقدم او در باب ساختارشكني و بازيافت، در كارهاي اخير هيدگز نيز ميتواند ديده شود، اما اينك با نامهايي جديد، همچون «گام به عقب» (Schrittzuration) و «يادآوري» (Andenleav). هر دو انديشه از پيش فرض ميكنند كه انديشة بشري پاسخي است به استيضاح هستي كل و بازتابي از آفاق و آغازها و انجامهايي كه انسان در آن سكني گزيده است، ميباشد. در نتيجه زمينة ابهام، تمام كارها و آثار متفكرين بزرگ را همراهي ميكند، و ردّي از منبع اسرارآميز فكر انسان همواره در توضيحات او نقش انداخته است. بنابراين، هنگامي كه هيدگر در هويت و تفاوتها، ايدههاي خود در باب سنت فرهنگي را به عنوان «گام به عقب» توصيف ميكند، خود تأكيد ميورزد كه اين گام فراتر از انديشهاي ميرود كه به طريقي تأثير گذار، توسط متفكرين گذشته تشريح شده است، تا سرچشمة خود را كشف كند. به طريقي مقايسهپذير، انديشة هيدگري «يادآوري» كه بطور مثال در was heit Denken و در Densatz vom Grund ارائه شده است، لزوم بازگشت به كارهاي گذشته در راستاي از نو انديشيدن به چيزهايي كه در اين آثار ممكن است فكر نشده باقي مانده باشند را، شرح ميدهد.
اينك نتايج انديشههاي هيدگر در خصوص نظرية فرهنگ واضح و روشن هستند. از يك نقطه نظر هيدگري، فرهنگ نبايد به عنوان فعاليتي فرض شود كه به سمت كشف ساختارهاي از پيش موجود و معاني عيني هدايت شده است، بلكه بايد آنرا به عنوان يك فرآيند ابتكاري در جهت كشف امكاناتي كه توسط آثار گذشته فراهم آمدهاند، و يا با اتخاذ قاعدهاي نزديكتر به هيدگر متأخر، در جهت كشف بعد عميقي (يعني هستي كل) كه تمام انديشههاي انسان ريشه در آن دارند، در نظر گرفت. اگر چه اين مفهوم و برداشت پيشنهادي از فرهنگ به عنوان فرآيندي ابتكاري و نه اكتشافي (كه با ساير نهضتهاي فلسفي تأثيرگذار همچون مذهب اصالت عمل جديد و ساختار شكني مشترك است) توسط محدوديت اساسي تحت تأثير قرار گرفته است. اولاً هيدگر توجهي نسبتاً انحصاري به گذشته و به منتها ارائه ميكند، در حاليكه از تماس با ساير كلهاي فرهنگي غافل ميماند. دوم اينكه، اصرار هيدگر بر تصور تقريباً اسرارآميز از هستي كل مساله ساز است: مسلم فرض كردن وجود يك بعد پنهاني فراتر از كنترل انسان، كه باز و آشكار شدن تاريخ انسان را سازماندهي ميكند، بوضوح مبناي شكنندهاي براي يك نظريه از فرهنگ ميباشد. نهايتاً، ارزش كار انسان، به طريقي، توسط هيدگر كاسته شده است، زيرا بازيگر حقيقي تاريخ، خود هستي كل (Being) ميباشد. همان گونه كه در مصاحبهاش با اشپيگل بطور شفاف بيان شده است، عمل و نفوذ انسان همانقدر بيربط است كه تغيير و تبديل جهان در نظر گرفته شود. علاوه بر اين، فلسفة هيدگر تحت نفوذ يكي «گيرايي نخبه گرايانه» قرار دارد كه در بيعلاقگي او نسبت به بعد عمومي كه غير معتبر فرض شده است، آشكار شده است. به واقع، او بيشتر علاقمند به گوش دادن به هستي كل است تا به آدمهاي ديگر. در نتيجه، در آثار هيدگر توجهي به درونماية تهذيب (Paideia) ، كه يكي از مهمترين اركان يك نظرية فرهنگ ميباشد، وجود ندارد.
البته همانطور كه اثر هانس گئورگ گادامر به روشني نشان ميدهد، در طول حركت هرمنوتيكي ميتوان محدوديتهاي فوقالذكر را پشت سر نهاد. اين دنباله رو هيدگر، براي الگوي هرمنوتيكي، نظريهاي از فرهنگ ارائه ميكند كه به مهمترين بينشهاي انديشة هيدگري وفادار است، بدون اينكه در بند محدوديتهاي آن بماند. هرمنوتيك فلسفي گادامر از يك نظرية بنيادي در هستي و زمان آغاز ميگردد، پيش ساختار فهم،كه بر طبق آن معناي كل بهناچار از يك افق يا زمينة خاص كه تجربة جهان را ممكن ميسازد، عقب ميماند. همانطور كه گادامر در شاهكار خود، حقيقت و روش (Wahrhit and Methode) بيان ميكند، «فهم كل در نهايت خود، فهم است.... هر كس در فهمش خود را ميفهمد، خودش در امكانات خود تصوير ميكند.» اين پذيرش دور هرمنوتيكي به شكل تجديد اعتباري در ميآيد براي يك عقيدة اعتبار از دست داده: پيش داوري. اگر فهم كل شامل پيشي گرفتن از معنا ميشود، هدف آن حذف تمام پيش داوريها نيست (در اين نقطه متفكريي روشنفكر مورد سوء تفاهم واقع شدند)، بلكه هدفش تشخيص بين پيش داوريهاي غلط و درست است. و به باور گادامر، درستي پيش داوريهاي ما با توجه به توانايي آنها در توليد تصويري موزون و منسجم از كلي كه در فهم ارائه شده است، تأئيد ميشود. بر عكس، ناتواني در ايجاد تفسيري منسجم مورد تفسير، غلط بودن پيش داوريهاي ما را آشكار ميكند.
تحليل گادامر از مقولة پيش داوري، دو قطبي را كه تمام تصوير فلسفي او را تحت تسلط دارند، شرح ميدهد: از يك سو حق، خصوصيت ديدگاه گرايانه و متناهي تجربة انسان را ادا كند؛ از سوي ديگر، از خطرات افراط در نسبيتگرايي پرهيز كند. فرضية معروف «انتزاج افقها» ي او شايد بهترين نمونة استراتژي گادامر براي اجتناب همزمان از نسبيتگرايي و عينيتگرايي است.
از آنجا كه الگوي هرمنوتيكي توسط كليت گرايي و متن گرايي تعريف شده است، فرضية افق، به عنوان زمينهاي از فهم پذيري، طبيعتاً نقش بسيار مهمي را ايفا ميكند. از ديدگاه گادامر، اگر معناي كل متن گراست، پس فهم ابتدائاً ارتباطي بين موضوع و محمول نيست، بلكه رابطهاي بين افقهاست. از آنجا كه ممكن نيست كه افق متعلق به يكي را ناديده گرفت و از آن گذشت، فهم از طريق تركيب با افقهاي ناآشنا عمل ميكند. چنين تركيبي بدين معني است كه، از يك طرف، افق و انديشة متعلق به ما متحول شده است، و از طرف ديگر، افق ديگر كه با ديدگاه جديدي شرح داده شده است، تغيير شكل ميدهد. بنابراين فهم عبارتست از يك فرآيند امتزاج افقها.
در نتيجه، علوم انساني نميبايست ابتدائاً از لحاظ خصوصيت مطلوب روشمند علوم نوين در نظر گرفته شوند، بلكه بالاتر از همه بايد از ديدگاه فرآيند امتزاج افقهاي فوقالذكر ملاحظه شوند. اگر معناي كل در زمينة Geisteswissaschafixen از يك امتزاج و تركيب افقها نتيجه شود، پس كمال مطلوب عينيت تضعيف شده است، و محدوديتهاي دانشي كه بطور روش شناسانه كنترل شده است آشكار ميگردد. با اين وجود، فلسفة گادامر ما را به سمت كاهش اعتبار علوم انساني دعوت نميكند؛ بالعكس، توضيح او بر طرز كارايي علوم برحسب تركيب افقها، منجر به تشجيع مطالعات فرهنگي ميشود. در واقع Geisteswissaschafixen پيش از دانش هستند، آنها روش جايگزين ناپذيري را در خدمت آموزش و تكوين انسان پايهريزي ميكنند. به عقيدة گادامر، مهمترين بعد علوم انساني، نه بعد روش شناسانة آن، بلكه وابستگياش از ديدگاه كمال مطلوب انسان گرايانة Bildung (آموزش) است. اين واژة آلماني مشكلاتي را براي مترجم ايجاد ميكند. اين كلمه تا حدي مطابق واژه يوناني Paideia (تهذيب) است و روتري در كتاب فلسفه و آينة طبيعت، آنرا به “edification“ يعني تهذيب ترجمه كرده است. جهت تأكيد بر كاربرد آموزشي و تكويني مطالعات فرهنگي، سودمند خواهد بود اگر دفاع گادامر از مفهوم هگلي تجربه را احضار كنيم. مشخصه اختصاصي تجربه، همان گونه كه در پديدارشناسي روح تعريف شده است، عبارت از وارونه بودن آن است؛ تجربة هگلي در مخالفت با نگرش سنتي به تجربة علمي، انتظارات پيشين را تأييد نكرده و تكرار ناپذير است. درست برعكس: براي هگل و نيز براي گادامر، جوهر تجربه در انكار افق انتظاراتمان و در نقض وجدان خفته است. تجربهها به جاي اثبات، انكار را پيشنهاد ميدهند، آنها ما را به جاي قانونمندي با بيقانوني روبرو ميكنند. هر تجربة حقيقي كه انتظارات را تكذيب ميكند، بنابراين، «دردناك» و «ناراحت» ميشود. اگر چه بر خلاف باور هگل، مجموعة تجارب فرهنگي، طبق نظر گادامر، به دانش خودباور منجر نميشود، بلكه بيشتر به پذيرش شخصيت محدود، جزيي و يكجانبه وجود انساني، و در نتيجه، به يك گشودگي بيانتها به تجارب جديد ميانجامد: «جدل تجربه، تكامل مختص به خود را نه در دانش قطعي، بلكه در عوض در آن گشودگي به تجربهاي كه توسط تجربه وارد اين بازي شده است، دارد.»
مفهوم چنين بازتابهايي از نقطه نظر تهذيب (Paideia) ، يعني از نقطه نظر تهذيب انسان، بسيار پر اهميت است. آموزش (Bildung) گادامري در واقع هيچ كاري با رويكردهاي سنتي و عنايتمندانه به فرآيند آموزشي ندارد. براي مثال، در تهذيب تأثيرگذار وارنر جاگر، آموزش و تكوين انسان به عنوان صعود فرد به سمت يك كمال مطلوب كاملاً معتبر، به سوي يك طبيعت انساني حقيقي، تعريف شده است. در چنين چشماندازي، تهذيب، مدل پيش ساختهاي را پيش فرض قرار ميدهد كه هر فرد بايد آن را به باطن راه داده و به آن دست يابد. گادامر چنين برداشت غايت گرايانهاي از Bildung را مورد نقد قرار ميدهد و فرآيند آموزشي را به عنوان مجموعهاي از امتزاج افقهاي بيانتها و غير قابل پيشبيني در نظر ميگيرد؛ در چشم انداز او، شكلدهي و تكوين انسان به سادگي، همان تغيير و تحول انسان است. بررسيهاي مفهوم آموزش (Bildung) كه گادامر در صفحاتآغازين حقيقت و روش ارائه ميكند، اين نكته را كاملاً روشن ميسازد. نويسنده به ياد ميآورد كه مفهوم Bildung ريشه و خاستگاهي در جذبة آلمان قرون وسطي دارد، جايي كه آموزش به معناي پرورش تصوير خدا (Bild) در بشر بود. اين عقيده بتدريج بار الهي اولية خود را از دست داد و معنايي انسان گرايانه كسب كرد، كه از زمان هردر «تعالي(Emporildung) به انسانيت» تعريف ميشود. البته اين به موجب هگل است كه گادامر مهمترين بازتابها را در اين درونمايه پيدا ميكند. تحليلهاي Bildung كه در Propadeutik هگل آمده است، بر مبناي دو فرض بنيادين استوار است: (1) Bildung فرآيندي است كه در طول آن ميآموزيم كه چگونه از تمايلات جزيي خود چشم پوشي كرده و به كليت برسيم: (2) اين فرآيند ساختار چگونگي بيگانگي (Entpredung) و بازگشت (ريكور / هيكور) كه روح را تعريف ميكند، و منعكس ميكند، و عملكرد آن عبارتست از تصرف غيريت؛ همانگونه كه گادامر بيان ميكند، «براي يافتن خود كسي در بيگانه، در خانه شدن با آن، حركت اساسي روح است، كه هستي آن تنها بازگشت به خودش از هستي غير است.»
همانطور كه بسادگي ميتوانيم نتيجه بگيريم، اين برداشت هگلي از (Bildung) كاملاً براي نظرية گادامر امتزاج افقها كافي است. بنابراين، صعود به كليتي كه هگل به Bildung نسبت ميدهد، مطابقت دارد با تصحيح پيش داوريها، كه هر زمان كه تركيب افقها روي ميدهد، حادث ميشود. در واقع، هر زمان كه من سعي ميكنم تا يك اثر جزيي يا محصول فرهنگي را فهم كنم، ميبايست شبكة پيش داوريهاي خود را مجدداً شكل بدهم تا بر ناآشنا بودن يك افق فرهنگي متفاوت غلبه كند. در طول اين فرآيند، زمينة انتظارات من توسعه يافته است، معنايي كه به جهان نسبت ميدهم اصلاح شده است، و توانايي من در فهم غيريت ديگري ترقي كرده است. من همواره در بند پيش داوريهاي خود هستم، اما جزئيت و خاص بودن ديدگاه من ميتواند در طول يك فرآيند بيانتهاي (و غير غايتمندانة) تركيب افقها مستمراً مغلوب شود. ديگري تنها پادزهري براي پيش داوريهاي من و نردباني به كليت است. از اين رو، ساختار بيگانگي و بازگشت كه روح هگل را تعريف ميكنند نيز مشخصة اوليهاي از مفهوم گادامري Bildung است. يك شخص پرورش يافته (gebildet) و مجرب (erfahera) كسي است كه همواره بدنبال تجارب هرمنوتيكي جديد و افقهاي فرهنگي متفاوت (بيگانگي) است تا آنها را در يك مفهوم و زمينة جزيي كه فهم را ممكن ميسازد جمعبندي (بازگشت) كند. به عبارت ديگر، فهم عمل اختصاص دادني است كه تنها از طريق تصرف امكانپذير ميباشد.
مفهوم گادامري آموزش (Bildung) احتمالاً معيار حقيقت و روش است؛ آن نه تنها هستههاي برداشت او از Geistes wissen schatem را پايهريزي ميكند، بلكه هستههاي كل نظرية فلسفي او را نيز بيان مينهد. ميتوانيم اهميت هرمنوتيك فلسفي گادامر را در يك نظرية فرهنگي با اشاره به اينكه مفهوم او از فرآيند آموزشي و فرهنگ مبتني بر سه مدل بنيادي است، جمعبندي كنيم. در جايگاه اول،گادامر فرهنگ را يك بازي تصور ميكند. او ميگويد، آموزش (Bildung) هيچ هدفي بيرون از خود ندارد، و تعريف كانت از بازي به عنوان «هدفمندي بدون هدف» را احضار ميكند. اين تصور از فرهنگ به عنوان بازي طبيعت به شدت غير غايتمندانه، فرآيند آموزش را انعكاس ميدهد؛ تهذيب انسان (آنطور كه روتري ميگويد) نه به دستيابي به معيارهاي عيني و نه به باطني كردن مدلي خوش تعريف اشاره ميكند، بلكه بيشتر به يك مبارزه پايانناپذير عليه محدوديتهاي پيش داوريهايمان اشاره دارد، و يا به پيامي هم ارز، تنها عبارتست از يك گشودگي محض به تجارب هرمنوتيكي و تركيب افقهاي جديد. در واقع، ميتوانيم فرض كنيم كه بازي به عنوان مدلي عالي براي امتزاج افقها نيز كار ميكند، بطوري كه ميتوانيم در صفحاتي از حقيقت و روش كه گادامر آنها را اختصاص به تحليل هنر ميدهد، ببينيم؛ به همان طريقي كه يك بازيگر بايد خود را تسليم قوانين يك بازي خاص كند، يك مفسر هم بايد اعتبار چشم اندازهايي كه توسط يك عبارت فرهنگي خاص ارائه ميشود را تشخيص داده و جمعبندي كند؛ و به همان طريقي كه يك بازي تنها در صورت بازي شدن وجود دارد، معناي هر اثري هم از اطلاعات عيني شناخته شده است، بلكه توسط ابتكار مفسر اجرا شده و به آن وابسته است. آنطور كه كادامر علاقمند به گفتن آن است، فهم، بطور متفاوت فهميدن است. در جايگاه دوم، فرهنگ مبتني بر مدل ترجمه است. طبق نظر گادامر، «هستياي كه قابل فهم است زبان ميباشد.» از آنجائيكه معناي كل ويژگياي زباني دارد مفهوم كليدي امتزاج افقها نيز فرآيندي زباني، يا بطور دقيقتر، يك فرآيند ترجمه است. فهم عبارتست از ترجمة چيزي كه به افق يا بازي زبان ديگري گفته شده است، به افق و بازي زبان متعلق به ما. اگر معناي كل متن گراست، پس ترجمه، بعنوان يك فرآيند باز متن آرايي، بناچار شامل توليد معنايي جديد ميشود. به همين دليل، گادامر اظهار ميكند كه موقعيت مترجم و مفسر اساساً يكي است.
بنابراين، عيلرغم محدوديت هميشگي در يك افق يا متن خاص، زبان ما ميتواند با تسيلم كردن خود به يك فرآيند پايانناپذير امتزاج زبانها، جزئيت و خاص بودن خود را بطور نامحدود رقيق كند. سومين مدل نظرية فرهنگ گادامر استعاره است. در حقيقت و روش، نويسنده اظهار ميكند: «انتقال (Ubentvagung) از يك حوزه به ديگري... با استعارة بنيادين زبان مطابقت دارد». اين ادعا بسيار مهم است. اين قضيه گادامري كه استعاره مشخصهاي اساسي از زبان است نبايد ما را شگفت زده كند. از زمان ارسطو، فرهنگ اروپايي استعاره را به عنوان يك انتقال (epiphora) از يك اسم يا يك مفهوم معمول به يك مفهوم ناآشنا تعريف ميكند، كه در طول آن امكانات پر معني جديدي را بدست ميآورد. اين عمل «باز متن آرايي»، خصوصيت استعاره، همانطور كه ديديم، جوهرة ترجمه و فهم را پايه ريزي ميكند. بنابراين، به آسايش ميتوانيم نتيجه بگيريم كه هم زبان و هم فهم، خاصيتي استعاري دارند. با بيان اينكه فرآيند آموزشي(Bildung) عبارتست از فهم ديگري، يعني در تركيب زبانها و افقها، نتيجه واضح است: خود Bildung يك فرآيند استعاري است. از يك چشمانداز گادامري، ميتوانيم هر فرد را با يك واژة لغوي محصور در يك متن خاص مقايسه كنيم و فرد پرورش يافته (به معني gebildet) را به عنوان كسي تعريف كنيم كه تلاشي دائمي دارد تا خودش را از طريق يك فرآيند نا محدود تركيب افقها، كه در طول آن امكانات وجودي خود را توسعه داده و گسترده ميكند، باز متنآرايي كند. استعاره و مجاز خودِ بودن – اين جوهرة Bildung است.
بطور خلاصه، گادامر نظريهاي معتبر و منطقي از فرهنگ به ما ارائه ميكند كه به انديشههاي هيدگري وفادار است، اما از نقايصي كه هنگام بررسي آثار هيدگر به آنها اشاره كردهام، مبري است. شرح او از اين فعاليت فرهنگي بر حسب امتزاج افقها، نتيجة استراتژي هرمنوتيكي سلف اوست: هر دو نويسنده كمال و عينيت معنا را رد كرده و بر وابستگياش بر مفسر تأكيد ميورزند. و از آنجا كه تمام واقعيات فرهنگي تحت تسليم باز تفسيرهاي ثابت و غير قابل پيشبيني هستند، هرمنوتيك مفهومي غيربنيادگرانه از فرهنگ را ميطلبد. البته گادامر بر بعضي از محدوديتهاي آثار هيدگر غلبه ميكند. بنابراين، طرح امتزاج افقها، به افقها و انديشههاي گذشته و به سنتهايمان محدود نميشود، بر عكس، ميتواند بدون استثناء براي تمام كلهاي فرهنگي بكار برده شود. علاوه بر اين، قرائت گادامر از فرهنگ آنچه را كه هيدگر از قلم انداخته است، پوشش ميدهد، بعد انسان، در عوض گوش دادن به نداي اسرارآميز «هستي كل» (Being) ، گادامر به انسانهاي ديگر گوش ميدهد. بنياديترين وجه نظرية او از فرهنگ، در واقع، وابستگي به ديگري است. از طريق تماس با غيريت ديگري است كه پيش داوريهاي ما بتدريج مغلوب شده و از شخصيت بد شكل خود جدا شوند. همچنين به لطف ديگري است كه افراد پرورش يافته خود را از نو ساخته و امكانات تاكنون كشف نشده و مورد توجه قرار نگرفته را كشف ميكند. بنابراين در كار گادامر چيزي مييابيم كه در اثر هيدگر غايب است، و براي يك نظرية فرهنگي بسيار حياتي ميباشد. تعمق در تهذيب (Paideia). آموزش (Bildung) گادامري، به عنوان يك تهذيب غيربنيادي و غير غايب مندانه، بيشك يكي از امدادهاي اصلي به نظرية فرهنگ است كه توسط فلسفة معاصر بوجود آمده است.
منبع: سایت باشگاه اندیشه
آنچه «دور هرمنوتيكي» ناميده ميشود، بيشك يكي از مهمترين رويدادهايي است كه در عرصه فلسفي معاصر رخ داده است و تأثير آن از مرزهاي نظام آكادميك فراتر رفته، و تمام زمينههاي علوم انساني را در بر ميگيرد. به اين دليل، واژة «هرمنوتيك» امروزه نه تنها به يك نهضت فلسفي، بلكه به يك الگوي فرهنگي نيز اشاره ميكند. بنابراين، اين سوال فوراً به ذهن خطور ميكند: مفهوم فرهنگ كه شالودة اين الگوي جديد فرهنگي است، چيست؟ براي پاسخ به اين پرسش، اهميت آثار هيدگر و گادامر (دو تن از پيشروان نهضت هرمنوتيكي) در يك نظرية جديد فرهنگ را ارزيابي خواهم كرد.
در شاهكار خود در سال 1927، هستي و زمان، هيدگر برخي از درونمايهها و مفاهيم بنيادين فلسفة مدرن، يعني سنتهاي فلسفياي كه با دكارت آغاز و به هوسرل ختم ميشود، را نقد كرده و كنار مينهد. در واقع، با اقتباس از گفتة ريچارد برنشتين، ميتوانيم بگوئيم كه هيدگر پاياني بر «انديشة دكارتي» كه جستجويي بيپايان بدنبال زير بنايي محكم در زمينههاي اخلاقي و معرفت شناسانه بود، نهاد. نمونهاي از اين نكته را ميتوان در انتقاد شديدي يافت كه هيدگر به عقيدة عامل و كمال مطلوب معرفت شناسانة عينيت وارد ميكند. در اولين جايي كه در نظر ميآيد، هيدگركلمة «عامل» را با كلمة «دازاين» (Dasein) جايگزين ميكند، و يا با ترجمة تحتالفظي، اين عبارت آلماني به «آنجا - بودن » عوض ميكند. هدف بحث برانگيز اين جابجايي لغوي، همانطور كه خود نويسنده در «سميناري در زاهرينگ (Seminar in Zahringen)» معترف ميشود، باور وجدان است. با بيان اينكه انسان اساساً و در درجة اول يك «آنجا - بودن» ست و نه يك «هستي – آگاه». هيدگر توصيف معروف از انسان به عنوان عامل مستقل، يكنواخت و خودآشكار را رد ميكند. در مخالفت با مقولة مدرن عامل، هستي دازاين توسط جهان و ديدگاهي كه هميشه به داخل آن پرتاب ميشويم، تعريف ميشود؛ دازاين طبق تعريف، (و نه صرفاً تصادفي) يك «در – عالم – بودن» است. بعنوان نتيجه، طريقي كه ما خود را تصوير ميكنيم تا حدزيادي توسط شرايطمان ديكته ميشود، در مرحلة انسانشناسي، فلسفة هيدگر نتيجتاً هر ادعايي مبني بر جهان شمولي و هر تصويري از انسان بعنوان يك هستي «ذاتي» و برخوردار از موهبت خصوصيات مشخص و هويت ثابت را تضعيف ميكند. در عوض، او ترجيح ميدهد كه دازاين را به عنوان توانايي بودن (Seinkonneu) و يك تصوير هميشه نا تمام تعريف كند. يكي از گفتههاي براستي مورد علاقة او اين بود: «بالاتر از واقعيت، امكان است.»
دومين وجه هستي و زمان كه علاقمندم بر آن تاكيد كنم، با نقد معرفت شناسانة عينيت ارتباط دارد. تحليل حلقة هرمنوتيكي و پيش ساختار (Vor-Strultur) فهم، نمونهاي بر حوزه و معناي ذاتي نقد فوقالذكر ميآورد. به عقيدة هيدگر، معنايي كه به هر هستي نسبت ميدهيم، همواره از تصوير تجربي ما از يك سابقه و زمينة خاص از انتظارات و يا به عبارت ديگر، از جمعبندي هستيها در برخي افقهاي فهمپذيري نشأت ميگيرد. نتيجتاً دسترسي ما به حقيقت همواره به واسطة شبكهاي زباني و مفهومي است. اين ساختار پيش گويي كه روند فهم را مشخص ميكند، خاصيت اساسي باز تفسير هستي شناسانة دور هرمنوتيكي است كه توسط هيدگر ارائه شد. اين عقيده به طور سنتي به رويارويي دايمياي اشاره ميكند كه مفسر بايد بين اجزاي مستقل متن و برداشت پيشين خود از كل متن برقرار كند تا به فهم و درك كامل دست يابد. اگر چه به عقيدة هيدگر، چنين تصويري از مجموعة انتظارات پيشين، عنصري هميشگي و اجتنابناپذير است، و اين نه تنها تفسير متن را در بر ميگيرد، بلكه تمام تجربه ما از معنا را، كه ساختاري هستي شناسانه از دازاين را شكل ميدهد، نيز شامل ميشود. بنابراين ما نبايد دور هرمنوتيكي را به عنوان نقص و كمبودي در دانشمان ارزيابي كنيم، بالعكس، «در دور، امكان مسلمي از اصيلترين نوع دانش نهفته است.» با كنار گذاشته شدن يك برداشت بيطرف و عيني از جهان، حاصل كار، تصديق نسبيتگرايي و يا حداقل، تصديق «حقيقتگرايي چندگانه» است، كه توصيفي از هوبرت دريفوس در راستاي توصيف ديدگاه هيدگر ميباشد.
در نتيجه هستي و زمان يكي از مهمترين معيارهاي سنت فلسفي غرب را نقد ميكند، تئوري تطبيقي حقيقت را. در واقع، از نقطه نظر هرمنوتيكي، تطابق بين قضايا و اشيا، نه بطور جزيي و نه بطور كلي معتبر است، البته با تكيه به بسته به افق، سرچشمه و يا سابقة تئوريها و تجارب است كه اثبات يا نقض هر انديشه و قضيهاي ممكن ميگردد.
چه نتايجي از اين مقدمات منطقي، در مقام يك نظرية فرهنگي، حاصل ميگردد؟ اول از همه، هرسمت و سوگيري به طرف ارزشها و معيارهاي كلي، بدليل مفهوم گرايي شديدي كه با تعريف هيدگر از دور هرمنوتيكي آميخته است، بنظر اشتباه ميآيند. يك برداشت هرمنوتيكي از فرهنگ، آنچه را كه از تئوريهاي رايچ توقع ميرود تا فراهم كنند را، نميتواند فراهم نمايد؛ استانداردهاي كلي، استحكام، و حذف نسبيتگرايي. درست در نقطة مقابل، علم هرمنوتيك به ما ميآموزد كه فرهنگ تابع معناي كل متن است و بنابراين بيثبات است. بنابراين برداشت حاصل از فرهنگ، بيشتر شاعرانه و خلاقانه است تا اخلاقي و يا معرفت شناسانه. اين نكته نمونهاي شفاف از نظر هيدگر در مقابل سنتهاي فرهنگي ارائه ميكند كه بسيار دقيقتر از چيزي است كه در مثال و ايدة او از ساختار شكني ميراث فرهنگيمان ديده ميشود. در هستي و زمان، هيدگر پيشنهاد يك ساختار شكني در تاريخ هستي شناسي را ميدهد تا «كتمان» ناشي از «عقايد متحجرانه» مان را فسخ كرده و به «تجارب اصيل» كه ؟ را ميسازند، باز گردد. در مشكل بزرگ پديده شناسي (Die Grundproblemedn Phanomenologic) ، اين ساختار شكني به عنوان يك «برچيدن انتقادي» (Abbav) مفاهيم و برداشتهاي سنتي و به عنوان تجديد قواي منابع اصلي آنها توضيح داده شده است. البته اين ميتواند سوء هدايتي باشد تا اين قالبها جذب يك استراتژي محافظه كارانه و يا يك تئوري فرهنگي مبتني بر افسانة خلوص و برتري مبادي، شوند. هيدگر از طريق مفهوم كليدي ديگري كه بسيار به مثال ساختار شكني او نزديك است، ما را از ابتلا به اين مشكل دور نگه ميدارد: مفهوم بازيافت (Wiedenholway). بدون ترديد، ساختار شكني شامل بازيافت برخي وجوه سنت فرهنگيمان ميشود، اما در اينجا بازيابي ميتواند به عنوان يك فرآيند خلاق و فعال درك شود: «با بازيافت يك مسألة اساسي، ما امكانات ابتدايي و تاكنون مخفي آن را كشف ميكنيم، پيدا كردن اين امكانات، مساله را متحول كرده و تنها راه حفظ محتويات آن را شكل ميدهد. البته حفظ يك مساله، به معني آزادسازي و بيدار نگه داشتن نيروهاي داخلي است كه در زمينة ذات و جوهرة آن جاي گرفتهاند، و امكان مسأله بودن را به آن ميدهند.»
بنابراين، عقايد هيدگر دربارة ساختار شكني و بازيافت، تنها يك بازگشت صرف به مبادي معتبر و گم شده را مطرح نميكنند، بلكه از ما دعوت ميكنند تا محتويات سنتهاي فرهنگي را بطور ابتكاري و خلاقانه متحول كرده و در اختيار بگيريم. هيدگر در هستي و زمان بيان كرده است كه تفسير، «دست يافتن به اطلاعاتي دربارة آنچه كه فهم شده است» نيست؛ «تفسير، بيشتر ، پيدا كردن امكاناتي است كه در فهم منعكس شدهاند» و تصور او از ساختار شكني و بازيافت به گونهاي ارزشمند، بازتابي از حركت هرمنوتيكي به سمت تصويري از فرهنگ بعنوان قلمرويي از امكانات نامعين و بيثبات كه در انتظار كاوشهاي بعدي و افقهاي تفسيري جديد ميباشند، را پايه ريزي كرده به واقع ميتوانيم بگوئيم كه مثال و الگوي فرهنگي او به سادگي عبارتست از يك فرآيند بيپايان تفسير خلاقانه و فعال از توليدات قبلي. سنت فرهنگي به عنوان مخزني از نيروهاي زنده تصور شده است كه تنها در صورتي ميتوانند آزموده شوند كه ما آنها را از بند تحجري كه در طول قرنها اعما ل شده است، آزاد كنيم. تفاوت بين خلاقيت و تفسير بطور كلي، از ديدگاه هيدگر، ميتواند به عنوان مسئله درجه دو نظر گرفته شود.
بعد از هستي و زمان، يا بطور دقيقتر پس از «تحول» معروف در انديشههايش، هيدگر بازتابي جديد و بنوعي اسرارآميز از هستي كل (Being) را ارائه ميكند، كه بر طبق آن دورههاي تاريخي و انديشههاي فرهنگي مختلف، نه به عنوان محصول صرف تلاشهاي انسان، بلكه مقدمتاً به عنوان چيزي فرض شود كه به ما اعطا شده و از طرف خود هستي كل فرستاده شده است. تاريخ نوع بشر و به طور خاص تاريخ انديشه، نتيجتاً، به عنوان محصول مشترك انسان و هستي كل تصور ميشود، اگر چه به نظر ميرسد كه بالاترين درجه و مرتبه متعلق به هستي كل باشد. اما همچون دوران هستي و زمان، هيدگر به ديدگاهگرايي ذاتي و لاينفك الگوي هرمنوتيكي، يعني به «چند گانگي كاهش ناپذير افقها» وفادار ميماند. انعكاسهايي از انديشههاي متقدم او در باب ساختارشكني و بازيافت، در كارهاي اخير هيدگز نيز ميتواند ديده شود، اما اينك با نامهايي جديد، همچون «گام به عقب» (Schrittzuration) و «يادآوري» (Andenleav). هر دو انديشه از پيش فرض ميكنند كه انديشة بشري پاسخي است به استيضاح هستي كل و بازتابي از آفاق و آغازها و انجامهايي كه انسان در آن سكني گزيده است، ميباشد. در نتيجه زمينة ابهام، تمام كارها و آثار متفكرين بزرگ را همراهي ميكند، و ردّي از منبع اسرارآميز فكر انسان همواره در توضيحات او نقش انداخته است. بنابراين، هنگامي كه هيدگر در هويت و تفاوتها، ايدههاي خود در باب سنت فرهنگي را به عنوان «گام به عقب» توصيف ميكند، خود تأكيد ميورزد كه اين گام فراتر از انديشهاي ميرود كه به طريقي تأثير گذار، توسط متفكرين گذشته تشريح شده است، تا سرچشمة خود را كشف كند. به طريقي مقايسهپذير، انديشة هيدگري «يادآوري» كه بطور مثال در was heit Denken و در Densatz vom Grund ارائه شده است، لزوم بازگشت به كارهاي گذشته در راستاي از نو انديشيدن به چيزهايي كه در اين آثار ممكن است فكر نشده باقي مانده باشند را، شرح ميدهد.
اينك نتايج انديشههاي هيدگر در خصوص نظرية فرهنگ واضح و روشن هستند. از يك نقطه نظر هيدگري، فرهنگ نبايد به عنوان فعاليتي فرض شود كه به سمت كشف ساختارهاي از پيش موجود و معاني عيني هدايت شده است، بلكه بايد آنرا به عنوان يك فرآيند ابتكاري در جهت كشف امكاناتي كه توسط آثار گذشته فراهم آمدهاند، و يا با اتخاذ قاعدهاي نزديكتر به هيدگر متأخر، در جهت كشف بعد عميقي (يعني هستي كل) كه تمام انديشههاي انسان ريشه در آن دارند، در نظر گرفت. اگر چه اين مفهوم و برداشت پيشنهادي از فرهنگ به عنوان فرآيندي ابتكاري و نه اكتشافي (كه با ساير نهضتهاي فلسفي تأثيرگذار همچون مذهب اصالت عمل جديد و ساختار شكني مشترك است) توسط محدوديت اساسي تحت تأثير قرار گرفته است. اولاً هيدگر توجهي نسبتاً انحصاري به گذشته و به منتها ارائه ميكند، در حاليكه از تماس با ساير كلهاي فرهنگي غافل ميماند. دوم اينكه، اصرار هيدگر بر تصور تقريباً اسرارآميز از هستي كل مساله ساز است: مسلم فرض كردن وجود يك بعد پنهاني فراتر از كنترل انسان، كه باز و آشكار شدن تاريخ انسان را سازماندهي ميكند، بوضوح مبناي شكنندهاي براي يك نظريه از فرهنگ ميباشد. نهايتاً، ارزش كار انسان، به طريقي، توسط هيدگر كاسته شده است، زيرا بازيگر حقيقي تاريخ، خود هستي كل (Being) ميباشد. همان گونه كه در مصاحبهاش با اشپيگل بطور شفاف بيان شده است، عمل و نفوذ انسان همانقدر بيربط است كه تغيير و تبديل جهان در نظر گرفته شود. علاوه بر اين، فلسفة هيدگر تحت نفوذ يكي «گيرايي نخبه گرايانه» قرار دارد كه در بيعلاقگي او نسبت به بعد عمومي كه غير معتبر فرض شده است، آشكار شده است. به واقع، او بيشتر علاقمند به گوش دادن به هستي كل است تا به آدمهاي ديگر. در نتيجه، در آثار هيدگر توجهي به درونماية تهذيب (Paideia) ، كه يكي از مهمترين اركان يك نظرية فرهنگ ميباشد، وجود ندارد.
البته همانطور كه اثر هانس گئورگ گادامر به روشني نشان ميدهد، در طول حركت هرمنوتيكي ميتوان محدوديتهاي فوقالذكر را پشت سر نهاد. اين دنباله رو هيدگر، براي الگوي هرمنوتيكي، نظريهاي از فرهنگ ارائه ميكند كه به مهمترين بينشهاي انديشة هيدگري وفادار است، بدون اينكه در بند محدوديتهاي آن بماند. هرمنوتيك فلسفي گادامر از يك نظرية بنيادي در هستي و زمان آغاز ميگردد، پيش ساختار فهم،كه بر طبق آن معناي كل بهناچار از يك افق يا زمينة خاص كه تجربة جهان را ممكن ميسازد، عقب ميماند. همانطور كه گادامر در شاهكار خود، حقيقت و روش (Wahrhit and Methode) بيان ميكند، «فهم كل در نهايت خود، فهم است.... هر كس در فهمش خود را ميفهمد، خودش در امكانات خود تصوير ميكند.» اين پذيرش دور هرمنوتيكي به شكل تجديد اعتباري در ميآيد براي يك عقيدة اعتبار از دست داده: پيش داوري. اگر فهم كل شامل پيشي گرفتن از معنا ميشود، هدف آن حذف تمام پيش داوريها نيست (در اين نقطه متفكريي روشنفكر مورد سوء تفاهم واقع شدند)، بلكه هدفش تشخيص بين پيش داوريهاي غلط و درست است. و به باور گادامر، درستي پيش داوريهاي ما با توجه به توانايي آنها در توليد تصويري موزون و منسجم از كلي كه در فهم ارائه شده است، تأئيد ميشود. بر عكس، ناتواني در ايجاد تفسيري منسجم مورد تفسير، غلط بودن پيش داوريهاي ما را آشكار ميكند.
تحليل گادامر از مقولة پيش داوري، دو قطبي را كه تمام تصوير فلسفي او را تحت تسلط دارند، شرح ميدهد: از يك سو حق، خصوصيت ديدگاه گرايانه و متناهي تجربة انسان را ادا كند؛ از سوي ديگر، از خطرات افراط در نسبيتگرايي پرهيز كند. فرضية معروف «انتزاج افقها» ي او شايد بهترين نمونة استراتژي گادامر براي اجتناب همزمان از نسبيتگرايي و عينيتگرايي است.
از آنجا كه الگوي هرمنوتيكي توسط كليت گرايي و متن گرايي تعريف شده است، فرضية افق، به عنوان زمينهاي از فهم پذيري، طبيعتاً نقش بسيار مهمي را ايفا ميكند. از ديدگاه گادامر، اگر معناي كل متن گراست، پس فهم ابتدائاً ارتباطي بين موضوع و محمول نيست، بلكه رابطهاي بين افقهاست. از آنجا كه ممكن نيست كه افق متعلق به يكي را ناديده گرفت و از آن گذشت، فهم از طريق تركيب با افقهاي ناآشنا عمل ميكند. چنين تركيبي بدين معني است كه، از يك طرف، افق و انديشة متعلق به ما متحول شده است، و از طرف ديگر، افق ديگر كه با ديدگاه جديدي شرح داده شده است، تغيير شكل ميدهد. بنابراين فهم عبارتست از يك فرآيند امتزاج افقها.
در نتيجه، علوم انساني نميبايست ابتدائاً از لحاظ خصوصيت مطلوب روشمند علوم نوين در نظر گرفته شوند، بلكه بالاتر از همه بايد از ديدگاه فرآيند امتزاج افقهاي فوقالذكر ملاحظه شوند. اگر معناي كل در زمينة Geisteswissaschafixen از يك امتزاج و تركيب افقها نتيجه شود، پس كمال مطلوب عينيت تضعيف شده است، و محدوديتهاي دانشي كه بطور روش شناسانه كنترل شده است آشكار ميگردد. با اين وجود، فلسفة گادامر ما را به سمت كاهش اعتبار علوم انساني دعوت نميكند؛ بالعكس، توضيح او بر طرز كارايي علوم برحسب تركيب افقها، منجر به تشجيع مطالعات فرهنگي ميشود. در واقع Geisteswissaschafixen پيش از دانش هستند، آنها روش جايگزين ناپذيري را در خدمت آموزش و تكوين انسان پايهريزي ميكنند. به عقيدة گادامر، مهمترين بعد علوم انساني، نه بعد روش شناسانة آن، بلكه وابستگياش از ديدگاه كمال مطلوب انسان گرايانة Bildung (آموزش) است. اين واژة آلماني مشكلاتي را براي مترجم ايجاد ميكند. اين كلمه تا حدي مطابق واژه يوناني Paideia (تهذيب) است و روتري در كتاب فلسفه و آينة طبيعت، آنرا به “edification“ يعني تهذيب ترجمه كرده است. جهت تأكيد بر كاربرد آموزشي و تكويني مطالعات فرهنگي، سودمند خواهد بود اگر دفاع گادامر از مفهوم هگلي تجربه را احضار كنيم. مشخصه اختصاصي تجربه، همان گونه كه در پديدارشناسي روح تعريف شده است، عبارت از وارونه بودن آن است؛ تجربة هگلي در مخالفت با نگرش سنتي به تجربة علمي، انتظارات پيشين را تأييد نكرده و تكرار ناپذير است. درست برعكس: براي هگل و نيز براي گادامر، جوهر تجربه در انكار افق انتظاراتمان و در نقض وجدان خفته است. تجربهها به جاي اثبات، انكار را پيشنهاد ميدهند، آنها ما را به جاي قانونمندي با بيقانوني روبرو ميكنند. هر تجربة حقيقي كه انتظارات را تكذيب ميكند، بنابراين، «دردناك» و «ناراحت» ميشود. اگر چه بر خلاف باور هگل، مجموعة تجارب فرهنگي، طبق نظر گادامر، به دانش خودباور منجر نميشود، بلكه بيشتر به پذيرش شخصيت محدود، جزيي و يكجانبه وجود انساني، و در نتيجه، به يك گشودگي بيانتها به تجارب جديد ميانجامد: «جدل تجربه، تكامل مختص به خود را نه در دانش قطعي، بلكه در عوض در آن گشودگي به تجربهاي كه توسط تجربه وارد اين بازي شده است، دارد.»
مفهوم چنين بازتابهايي از نقطه نظر تهذيب (Paideia) ، يعني از نقطه نظر تهذيب انسان، بسيار پر اهميت است. آموزش (Bildung) گادامري در واقع هيچ كاري با رويكردهاي سنتي و عنايتمندانه به فرآيند آموزشي ندارد. براي مثال، در تهذيب تأثيرگذار وارنر جاگر، آموزش و تكوين انسان به عنوان صعود فرد به سمت يك كمال مطلوب كاملاً معتبر، به سوي يك طبيعت انساني حقيقي، تعريف شده است. در چنين چشماندازي، تهذيب، مدل پيش ساختهاي را پيش فرض قرار ميدهد كه هر فرد بايد آن را به باطن راه داده و به آن دست يابد. گادامر چنين برداشت غايت گرايانهاي از Bildung را مورد نقد قرار ميدهد و فرآيند آموزشي را به عنوان مجموعهاي از امتزاج افقهاي بيانتها و غير قابل پيشبيني در نظر ميگيرد؛ در چشم انداز او، شكلدهي و تكوين انسان به سادگي، همان تغيير و تحول انسان است. بررسيهاي مفهوم آموزش (Bildung) كه گادامر در صفحاتآغازين حقيقت و روش ارائه ميكند، اين نكته را كاملاً روشن ميسازد. نويسنده به ياد ميآورد كه مفهوم Bildung ريشه و خاستگاهي در جذبة آلمان قرون وسطي دارد، جايي كه آموزش به معناي پرورش تصوير خدا (Bild) در بشر بود. اين عقيده بتدريج بار الهي اولية خود را از دست داد و معنايي انسان گرايانه كسب كرد، كه از زمان هردر «تعالي(Emporildung) به انسانيت» تعريف ميشود. البته اين به موجب هگل است كه گادامر مهمترين بازتابها را در اين درونمايه پيدا ميكند. تحليلهاي Bildung كه در Propadeutik هگل آمده است، بر مبناي دو فرض بنيادين استوار است: (1) Bildung فرآيندي است كه در طول آن ميآموزيم كه چگونه از تمايلات جزيي خود چشم پوشي كرده و به كليت برسيم: (2) اين فرآيند ساختار چگونگي بيگانگي (Entpredung) و بازگشت (ريكور / هيكور) كه روح را تعريف ميكند، و منعكس ميكند، و عملكرد آن عبارتست از تصرف غيريت؛ همانگونه كه گادامر بيان ميكند، «براي يافتن خود كسي در بيگانه، در خانه شدن با آن، حركت اساسي روح است، كه هستي آن تنها بازگشت به خودش از هستي غير است.»
همانطور كه بسادگي ميتوانيم نتيجه بگيريم، اين برداشت هگلي از (Bildung) كاملاً براي نظرية گادامر امتزاج افقها كافي است. بنابراين، صعود به كليتي كه هگل به Bildung نسبت ميدهد، مطابقت دارد با تصحيح پيش داوريها، كه هر زمان كه تركيب افقها روي ميدهد، حادث ميشود. در واقع، هر زمان كه من سعي ميكنم تا يك اثر جزيي يا محصول فرهنگي را فهم كنم، ميبايست شبكة پيش داوريهاي خود را مجدداً شكل بدهم تا بر ناآشنا بودن يك افق فرهنگي متفاوت غلبه كند. در طول اين فرآيند، زمينة انتظارات من توسعه يافته است، معنايي كه به جهان نسبت ميدهم اصلاح شده است، و توانايي من در فهم غيريت ديگري ترقي كرده است. من همواره در بند پيش داوريهاي خود هستم، اما جزئيت و خاص بودن ديدگاه من ميتواند در طول يك فرآيند بيانتهاي (و غير غايتمندانة) تركيب افقها مستمراً مغلوب شود. ديگري تنها پادزهري براي پيش داوريهاي من و نردباني به كليت است. از اين رو، ساختار بيگانگي و بازگشت كه روح هگل را تعريف ميكنند نيز مشخصة اوليهاي از مفهوم گادامري Bildung است. يك شخص پرورش يافته (gebildet) و مجرب (erfahera) كسي است كه همواره بدنبال تجارب هرمنوتيكي جديد و افقهاي فرهنگي متفاوت (بيگانگي) است تا آنها را در يك مفهوم و زمينة جزيي كه فهم را ممكن ميسازد جمعبندي (بازگشت) كند. به عبارت ديگر، فهم عمل اختصاص دادني است كه تنها از طريق تصرف امكانپذير ميباشد.
مفهوم گادامري آموزش (Bildung) احتمالاً معيار حقيقت و روش است؛ آن نه تنها هستههاي برداشت او از Geistes wissen schatem را پايهريزي ميكند، بلكه هستههاي كل نظرية فلسفي او را نيز بيان مينهد. ميتوانيم اهميت هرمنوتيك فلسفي گادامر را در يك نظرية فرهنگي با اشاره به اينكه مفهوم او از فرآيند آموزشي و فرهنگ مبتني بر سه مدل بنيادي است، جمعبندي كنيم. در جايگاه اول،گادامر فرهنگ را يك بازي تصور ميكند. او ميگويد، آموزش (Bildung) هيچ هدفي بيرون از خود ندارد، و تعريف كانت از بازي به عنوان «هدفمندي بدون هدف» را احضار ميكند. اين تصور از فرهنگ به عنوان بازي طبيعت به شدت غير غايتمندانه، فرآيند آموزش را انعكاس ميدهد؛ تهذيب انسان (آنطور كه روتري ميگويد) نه به دستيابي به معيارهاي عيني و نه به باطني كردن مدلي خوش تعريف اشاره ميكند، بلكه بيشتر به يك مبارزه پايانناپذير عليه محدوديتهاي پيش داوريهايمان اشاره دارد، و يا به پيامي هم ارز، تنها عبارتست از يك گشودگي محض به تجارب هرمنوتيكي و تركيب افقهاي جديد. در واقع، ميتوانيم فرض كنيم كه بازي به عنوان مدلي عالي براي امتزاج افقها نيز كار ميكند، بطوري كه ميتوانيم در صفحاتي از حقيقت و روش كه گادامر آنها را اختصاص به تحليل هنر ميدهد، ببينيم؛ به همان طريقي كه يك بازيگر بايد خود را تسليم قوانين يك بازي خاص كند، يك مفسر هم بايد اعتبار چشم اندازهايي كه توسط يك عبارت فرهنگي خاص ارائه ميشود را تشخيص داده و جمعبندي كند؛ و به همان طريقي كه يك بازي تنها در صورت بازي شدن وجود دارد، معناي هر اثري هم از اطلاعات عيني شناخته شده است، بلكه توسط ابتكار مفسر اجرا شده و به آن وابسته است. آنطور كه كادامر علاقمند به گفتن آن است، فهم، بطور متفاوت فهميدن است. در جايگاه دوم، فرهنگ مبتني بر مدل ترجمه است. طبق نظر گادامر، «هستياي كه قابل فهم است زبان ميباشد.» از آنجائيكه معناي كل ويژگياي زباني دارد مفهوم كليدي امتزاج افقها نيز فرآيندي زباني، يا بطور دقيقتر، يك فرآيند ترجمه است. فهم عبارتست از ترجمة چيزي كه به افق يا بازي زبان ديگري گفته شده است، به افق و بازي زبان متعلق به ما. اگر معناي كل متن گراست، پس ترجمه، بعنوان يك فرآيند باز متن آرايي، بناچار شامل توليد معنايي جديد ميشود. به همين دليل، گادامر اظهار ميكند كه موقعيت مترجم و مفسر اساساً يكي است.
بنابراين، عيلرغم محدوديت هميشگي در يك افق يا متن خاص، زبان ما ميتواند با تسيلم كردن خود به يك فرآيند پايانناپذير امتزاج زبانها، جزئيت و خاص بودن خود را بطور نامحدود رقيق كند. سومين مدل نظرية فرهنگ گادامر استعاره است. در حقيقت و روش، نويسنده اظهار ميكند: «انتقال (Ubentvagung) از يك حوزه به ديگري... با استعارة بنيادين زبان مطابقت دارد». اين ادعا بسيار مهم است. اين قضيه گادامري كه استعاره مشخصهاي اساسي از زبان است نبايد ما را شگفت زده كند. از زمان ارسطو، فرهنگ اروپايي استعاره را به عنوان يك انتقال (epiphora) از يك اسم يا يك مفهوم معمول به يك مفهوم ناآشنا تعريف ميكند، كه در طول آن امكانات پر معني جديدي را بدست ميآورد. اين عمل «باز متن آرايي»، خصوصيت استعاره، همانطور كه ديديم، جوهرة ترجمه و فهم را پايه ريزي ميكند. بنابراين، به آسايش ميتوانيم نتيجه بگيريم كه هم زبان و هم فهم، خاصيتي استعاري دارند. با بيان اينكه فرآيند آموزشي(Bildung) عبارتست از فهم ديگري، يعني در تركيب زبانها و افقها، نتيجه واضح است: خود Bildung يك فرآيند استعاري است. از يك چشمانداز گادامري، ميتوانيم هر فرد را با يك واژة لغوي محصور در يك متن خاص مقايسه كنيم و فرد پرورش يافته (به معني gebildet) را به عنوان كسي تعريف كنيم كه تلاشي دائمي دارد تا خودش را از طريق يك فرآيند نا محدود تركيب افقها، كه در طول آن امكانات وجودي خود را توسعه داده و گسترده ميكند، باز متنآرايي كند. استعاره و مجاز خودِ بودن – اين جوهرة Bildung است.
بطور خلاصه، گادامر نظريهاي معتبر و منطقي از فرهنگ به ما ارائه ميكند كه به انديشههاي هيدگري وفادار است، اما از نقايصي كه هنگام بررسي آثار هيدگر به آنها اشاره كردهام، مبري است. شرح او از اين فعاليت فرهنگي بر حسب امتزاج افقها، نتيجة استراتژي هرمنوتيكي سلف اوست: هر دو نويسنده كمال و عينيت معنا را رد كرده و بر وابستگياش بر مفسر تأكيد ميورزند. و از آنجا كه تمام واقعيات فرهنگي تحت تسليم باز تفسيرهاي ثابت و غير قابل پيشبيني هستند، هرمنوتيك مفهومي غيربنيادگرانه از فرهنگ را ميطلبد. البته گادامر بر بعضي از محدوديتهاي آثار هيدگر غلبه ميكند. بنابراين، طرح امتزاج افقها، به افقها و انديشههاي گذشته و به سنتهايمان محدود نميشود، بر عكس، ميتواند بدون استثناء براي تمام كلهاي فرهنگي بكار برده شود. علاوه بر اين، قرائت گادامر از فرهنگ آنچه را كه هيدگر از قلم انداخته است، پوشش ميدهد، بعد انسان، در عوض گوش دادن به نداي اسرارآميز «هستي كل» (Being) ، گادامر به انسانهاي ديگر گوش ميدهد. بنياديترين وجه نظرية او از فرهنگ، در واقع، وابستگي به ديگري است. از طريق تماس با غيريت ديگري است كه پيش داوريهاي ما بتدريج مغلوب شده و از شخصيت بد شكل خود جدا شوند. همچنين به لطف ديگري است كه افراد پرورش يافته خود را از نو ساخته و امكانات تاكنون كشف نشده و مورد توجه قرار نگرفته را كشف ميكند. بنابراين در كار گادامر چيزي مييابيم كه در اثر هيدگر غايب است، و براي يك نظرية فرهنگي بسيار حياتي ميباشد. تعمق در تهذيب (Paideia). آموزش (Bildung) گادامري، به عنوان يك تهذيب غيربنيادي و غير غايب مندانه، بيشك يكي از امدادهاي اصلي به نظرية فرهنگ است كه توسط فلسفة معاصر بوجود آمده است.
منبع: سایت باشگاه اندیشه