شاعر: شاه نعمت‌الله ولی

دردمندیم و به امید دوا آمده‌ایم
مستمندیم و طلبکار شفا آمده‌ایم
از در لطف تو نومید نگردیم که ما
بینوایان به تمنای نوا آمده‌ایم
ما گداییم و تو سلطان جهان کرمی
نظری کن که به امید شما آمده‌ایم
دل فدا کرده و جان داده و سر بر کف دست
تا نگویی که به تزویر و ریا آمده‌ایم
این چنین عاشق و سرمست که بینی ما را
نیست حاجت که بگویی ز کجا آمده‌ایم
ما اگر زاهد سجاده نشینیم نه رند
بر سر کوی خرابات چرا آمده‌ایم
سید بزم خرابات جهان جانیم
بندگانیم به درگاه خدا آمده‌ایم