شاعر: علیرضا حکمتی

شبیه صاعقه، نه ... او شبیه آفتاب بود
زلال، روشن و بزرگ، مثل روح آب بود
غروب تا که سر گذارد آسمان به دامنش
هوا پر از سماع و شور، ماه در شتاب بود
درخت‌ها به گوش هم چقدر سبز گفته‌‏اند
که لحظه نیایشش، چه با شکوه و ناب بود
برای چشم‌های پر سؤال‌مان که کنگ بود
شبیه یک چراغ، روشن و پر از جواب بود
به سقف آسمان دست می‏‌کشید و راهبر
همین کبوتران خسته پر اضطراب بود
... و گفت که: «شهادت» و «عدالت است دین من»
که «تیغ» دست او،  وَ دست دیگرش «کتاب» بود
شبی غریب و سرد گفت: «رو به نور می‌‏روم»
امام ما که آفتاب بود، در حجاب بود