صبح لبخند و شامگاه اميد
شاعر: محمدجواد محبت
كيست به جان خروش افكنده؟
هشياران را ز هوش افكنده؟
در حُرمتِ سنّتِ رسولا...
بُرد يمني به دوش افكنده
با حضرت حق معاملت كرده
حق پرده بر آبروش افكنده
موج نَفَسَش ز نبض بيداری
انسانها را به جوش افكنده؟
اين پير كه آشناي قرآن بود
هم مؤمن بود، هم مسلمان بود
او پاكدلی سپيده منظر بود
او نخل بلند سايهگستر بود
عشقش همه عشق دينِ و دينش حق
حقّش همه وقت يار و ياور بود
مسلم به خدا و معتقد بر او
تا بود بر اين مرام و باور بود
در خطّ رضا نگفت با تقدير
اينگونه اگر نبود بهتر بود
تكريم به هر چه دوست پيش آورد
تسليم به رأی حیّ داور بود
يک تن كه هزار خصم از او منكوب
يك جان كه جهان بدو برابر بود
آزاده و سرفراز و مردم دوست
مخلص به نواده پيمبر بود
هر گاه كه غم بدو اثر ميكرد
با نام حسين «ع» ديده تر ميكرد
اين كيست كه حق بدو چو ايمان داد
عزّت به مقام پاک انسان داد
اين كيست كه رحمت خداوندی
احسانش را جزا به احسان داد
اين كيست كه آشنای عرفان را
با رفتن خويش درس عرفان داد
يعنی كه به يادِ حضرت محبوب
مشغول به ذِكر بود تا جان داد
اين كيست كه با بلندی اسلام
حرمت به جماعت مسلمان داد
اين كيست كه تا دمی كه فرمان يافت
همواره به كار خير فرمان داد
اين شام دعا و صبح لبخند است
اين بنده مؤمن خداوند است
آنانكه به عشق اقتدا كردند
دل را به محبت آشنا كردند
زحمت ديدند و رحمت آوردند
خدمت كردند و بیريا كردند
هم پای به راه سعی بنهادند
هم دست به مخزن دعا كردند
چشم طمع از كسان فرو بستند
يعني طلب از خود خدا كردند
با چنگ زدن به رشته توحيد
هر رشته و راه را رها كردند
گفتند و به فعل هم در آوردند
آن را كه به صدق ادّعا كردند
در حقجويی ز هم سبق بردند
آمرزش را به خود روا كردند
با كجروشان جدالشان باقی
با اهل صفای دل صفا كردند
بودند به عزّت و شرف امّا
خودخواهی را ز خود جدا كردند
زين قدم وجود پاک جان، او بود
سرحلقه نيم محضران او بود
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}