وارث اندیشهها
در آن زمان که آمد آن همیشه در خیال کسی مرا به خویش خواند و تا دَمِ طلوع دستهای خسته مرا کشاند
شاعر: منیرالسّادات آزادبخت
در آن زمان که آمد آن همیشه در خیال
کسی مرا به خویش خواند
و تا دَمِ طلوع
دستهای خسته مرا کشاند
مثل آذرخش
از فراز قلّههای غربتم دمید
به سوی مرز عاطفه
دوید و بُرد این «من» شکسته را
تمام حس انقلاب من
به ابتدای وسعت منوّرش رسید
و من
در آن تکامل وجودیام
به سان آذرخش
از سپیده تا سپیده طی شدم
و برگ خشک سالیانِ بودنم،
به سبزی حضور او
دوباره جان گرفت
کنون که رفته است
برای من از آب و آفتاب
سخن کنید
و در میان یادهای سرخ
مویه بر غریبی وطن کنید
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}