یك افسانهی كهن تركمنی
كی بزرگتر است؟
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، روباه كوچولویی بود كه بیشتر روزها شكاری پیدا نمیكرد و گرسنه میماند.
نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
یك افسانهی كهن تركمنی
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، روباه كوچولویی بود كه بیشتر روزها شكاری پیدا نمیكرد و گرسنه میماند.یك روز كه روباه، آواره و سرگردان میگشت، چشمش به گرگی خورد كه به دنبال خرگوشی میدوید. گرگ هر چه میدوید، نمیتوانست به خرگوش برسد. روباه با خودش گفت: «خوب است من هم همراه گرگ، دنبال خرگوش راه بیفتم. اگر گرگ خرگوش را گرفت، با حیله هم كه شده، سهم خودم را میگیرم.»
و كنار گرگ، شروع به دویدن كرد. مدّتها دویدند. بالاخره نفس خرگوش برید و خسته و كوفته ایستاد. گرگ هم كه خیلی خسته شده بود، از حال رفته بود. خرگوش و گرگ دیگر حال تكان خوردن نداشتند و بیحال به زمین افتادند. روباه هم خودش را به خستگی زد و جلو خرگوش دراز كشید. گرگ گفت: «آهای روباه! ما از خستگی افتادیم. تو دیگر چرا میخوابی؟»
روباه جواب داد: «ای گرگ مهربان! مگر نمیبینی كه من هم از بس دویدهام، بیحال افتادهام. حالا هم جلو خرگوش را گرفتهام تا فرار نكند.»
گرگ گفت:«متشكرم. ولی ببینم، تو كه چشم طمع به خرگوش ندوختهای؟ اگر قرار باشد این خرگوش را دو نفری بخوریم، شكم هیچ كداممان را سیر نخواهد كرد.»
روباه گفت:«پس بهتر است هركس كه بزرگتر بود، بخورد.»
گرگ قبول كرد. روباه پرسید: «دوست من! خب، بگو ببینم، تو چند سالهای؟»
گرگ به دروغ گفت: «من خیلی بزرگم. صد سال پیش به دنیا آمدهام.»
روباه نالهای سر داد و گفت:«آه، راست میگویی؟»
و هق هق گریه كرد. گرگ پرسید:«چرا گریه میكنی؟»
روباه جواب داد: «آه، درست آن زمانی كه تو به دنیا آمدی، پسر چهل سالهی من مُرد. مگر میشود گریه نكنم؟ پسرم را به یاد آوردی!»
گرگ مات و متحیر ماند و روباه بر گرگ پیروز شد و خرگوش را خودش خورد.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}