یك افسانهی كهن از آسیای میانه
چگونه اوسكیوس اُول، خان را در بازی برد
در زمانهای قدیم پیرمردی زندگی میكرد. او پسری داشت به نام "اوسكیوس اُول". پس از سالها، پیرمرد از دنیا رفت و برای تنها پسرش، سی اسب، سی گوسفند و سی گاو به جا گذاشت. اوسكیوس اُول خواهر و
نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: فتحالله دیدهبان
برگردان: فتحالله دیدهبان
یك افسانهی كهن از آسیای میانه
در زمانهای قدیم پیرمردی زندگی میكرد. او پسری داشت به نام "اوسكیوس اُول". (1) پس از سالها، پیرمرد از دنیا رفت و برای تنها پسرش، سی اسب، سی گوسفند و سی گاو به جا گذاشت. اوسكیوس اُول خواهر و برادری نداشت. با خود فكر كرد این حیوانات را چه كار كند. عاقبت تصمیم گرفت آنها را بدهد و علم و دانش یاد بگیرد.این بود كه با حیواناتش به طرف شمال به راه افتاد. پس از مدتی به چادرهایی رسید. در چادر اول چند نفر نشسته بودند و شطرنج بازی میكردند. مردانی كه شطرنج بازی میكردند، پرسیدند: «از كجا میآیی؟ چیزی میخواهی؟»
اوسكیوس اُول جواب داد: «من از جنوب میآیم. پدر و مادرم از دنیا رفتهاند و برایم حیوانات زیادی باقی گذاشتهاند. میخواهم آنها را بدهم و علم و دانش یاد بگیرم. اگر به من بازی شطرنج یاد بدهید، من هم سی گوسفند به شما خواهم داد.»
آنها قبول كردند.
سه ماه گذشت. اوسكیوس اُول چنان در بازی ماهر شده بود كه حتی استادانش را هم در بازی میبرد. همانطور كه قول داده بود، سی گوسفند به آنها داد، از آنها خداحافظی كرد و با بقیهی حیواناتش به راه افتاد.
رفت و رفت تا به چادر سفیدی رسید. در آنجا سه نفر نشسته بودند كه شعبدهبازی و چشمبندیهایی را كه بلد بودند، به هم نشان میدادند.
شعبدهبازها پرسیدند: «از كجا آمدهای؟ چه میخواهی؟»
اوسكیوس اُول جواب داد:«از جنوب آمدهام. پدر و مادرم از دنیا رفتهاند و حیوانات زیادی برایم باقی گذاشتهاند. میخواهم آنها را بدهم و علم و دانش یاد بگیرم. اگر به من چشمبندی یاد بدهید، من هم سی گاو به شما خواهم داد.»
آنها قبول كردند.
دو ماه گذشت. اوسكیوس اُول كارهایی عجیبتر و جالبتر از استادهای خود انجام میداد. او همانطور كه قول داده بود، سی گاو به آنها داد، بعد خداحافظی كرد و به طرف شمال به راه افتاد.
رفت و رفت تا به چادر دیگری رسید. در آنجا سه نفر نشسته بودند و مسئلهی حساب حل میكردند. اوسكیوس اُول برای آنها تعریف كرد كه گوسفندان و گاوها را در عوض یادگیری علم داده است. حالا هم شطرنج میداند و هم چشمبندی. گفت اگر به او حساب كردن یاد بدهند، بیست و نه رأس اسب به آنها خواهد داد.
آنها قبول كردند.
سه ماه گذشت. اوسكیوس اُول، حتی بهتر از استادان خود، تمرینهای حساب را حل میكرد. او همانطور كه قول داده بود، بیست و نه رأس اسب به آنها داد. خداحافظی كرد. بر تنها اسبش سوار شد و به راه افتاد.
اوسكیوس اُول، در راه از مردم شنید كه مرد حقهبازی به نام "كاراتی خان" پشت تپهها زندگی میكند. خان با هركس كه از سرزمینش میگذشت، شطرنج بازی میكرد. اگر میبرد، بازنده را از چوپانان خود میكرد و اگر میباخت تمام گوسفندان و چوپانهایش را به برنده میداد. اما تا آن موقع كسی نتوانسته بود خان را ببرد. هركس كه با او بازی میكرد، در پایان بازی چوپانش میشد. اوسكیوس اُول تصمیم گرفت با خان بازی كند. پس او شطرنج را برای چه یاد گرفته بود!
از تپهها گذشت و به دشت بزرگی رسید. در آنجا گوسفندان كاراتی خان را دید و آنها را شمرد. تعداد چوپانها را هم حساب كرد. نود و نه نفر بودند. او فكر كرد اگر به خان ببازد صدمین چوپانش میشود. اگر هم ببرد همهی چوپانها را آزاد خواهد كرد.
اوسكیوس اُول به چادر خان رفت. كاراتی خان از او پرسید: «از كجا میآیی؟ چه میخواهی؟»
اوسكیوس اُول جواب داد:«از پشت كوه میآیم. می خواهم با شما شطرنج بازی كنم. شاید بتوانم گوسفندها و چوپانهای شما را در بازی ببرم.»
خان خندید و گفت: «از من ببری؟ تو؟! پسر احمق، چطور میخواهی از من ببری؟ بگو ببینم وقتی به سرزمینم آمدی چه دیدی؟»
اوسكیوس اُول جواب داد: «گوسفندان و چوپانهای شما را دیدم.»
خان گفت: «پس بهتر است اول آنها را بشماری و بعد بازی كنیم.»
-قبلاً آنها را شمردهام. چوپانهای شما نود و نُه نفر بودند. اگر من ببازم، صد نفر میشوند و اگر ببرم آنها را آزاد میكنم.
خان تعجب كرد كه چطور این جوان ساده، شمردن بلد است.
بازی شروع شد. ساعتی بعد خان متوجّه شد چیزی به باختنش نمانده است. این بود كه گفت: «صبر كن! بازی شطرنج طولانی و خسته كننده است. باید غذا و آب بخوریم و استراحت كنیم. بعد بازی خواهیم كرد.»
همسر خان در دو بشقاب طلایی برای آنها غذا آورد. اوسكیوس اُول با هوشیاری فهمید غذایی كه جلوی خان گذاشتهاند، عقل را زیاد و انسان را هوشیار میكند، اما غذایی كه جلوی او گذاشتهاند عقل را از بین میبرد و چشمها را تیره و تار میكند. اوسكیوس اُول شعبدهباز خوبی بود. در یك چشم بر هم زدن جای بشقابها را عوض كرد.
خان، بازی اوّل را باخت.
اوسكیوس اُول گفت: «خوب! بار اول را من بردم. دو بازی دیگر مانده است.»
خان با عصبانیت نگاهی به او انداخت، سپس به بازی ادامه دادند. چیزی نمانده بود اوسكیوس اُول بازی دوم را هم ببرد كه خان فریاد زد: «آی! غذا بیاورید تا نیرو بگیریم.»
دوباره غذا را در دو بشقاب طلایی، جلوی آنها گذاشتند. این بار هم جوان زیرك جای بشقابها را عوض كرد.
با تمام شدن غذا، چشمان خان خوابآلود بود. نمیتوانست فكر كند. عاقبت بازی دوم را هم باخت.
اوسكیوس اُول گفت: «این آخرین بازی است.»
در حالی كه خان با ترس او را نگاه میكرد، بازی را ادامه دادند. پس از چند حركت خان فهمید كه به زودی این بازی را هم خواهد باخت. ناچار دوباره دستور غذا داد و اوسكیوس اُول هم مثل دوبار گذشته، جای بشقابها را عوض كرد.
با تمام شدن غذا، چشمان خان تار شد. مهرههای شطرنج در مقابل چشمانش به رقص درآمده بودند و تكان تكان میخوردند و به چپ و راست میرفتند.
بالاخره اوسكیوس اُول توانست پس از سه حركت، خان را ببرد. با پایان بازی سوم، گفت: «بسیارخوب. من سه بار بردم. همهی حیوانات و چوپانهایت به من میرسد.»
خان، اگرچه برایش خیلی دشوار بود، اما ناچار حرف او را قبول كرد و گفت: «هر چیزی كه دارم مال توست. تو صاحب همهی آنها هستی.»
اوسكیوس اُول عاقل گفت: «من ثروت نمیخواهم. فقط دوست دارم چوپانهای تو آزاد باشند.»
خان چوپانها را آزاد كرد و اوسكیوس اُول به هركدام گلهای گوسفند بخشید. بعد سوار اسبش شد و از آنجا رفت.
پینوشتها:
1. افسانهی تووینی؛ تووینها، قومی هستند كه در جمهوری تووین در جنوب شرقی سیبری اقامت دارند. تووین خودمختار است و در بلندیهای ینیسی، در شمال مغولستان واقع شده است. تووینها به زبان تووینی حرف میزنند كه شاخهای است از زبان تركی و شباهت به زبان مغولی دارد.
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}