یك افسانهی كهن اروپایی
آنانسی عنكبوت
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، ببر پادشاه جنگل بود. شبها وقتی كه حیوانات جنگل توی یك دایره دور هم جمع میشدند، مار میپرسید: «كی از همه قویتر است؟»
نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، ببر پادشاه جنگل بود. شبها وقتی كه حیوانات جنگل توی یك دایره دور هم جمع میشدند، مار میپرسید: «كی از همه قویتر است؟» (1)سگ جواب داد: «ببر از همه قویتر است. وقتی كه ببر صحبت میكند، درختها هم به او گوش می دهند. وقتی عصبانی میشود و میغرّد، حتی درختها هم از ترس میلرزند.»
مار میپرسید: «كی از همه ضعیفتر است؟»
باز سگ جواب میداد: «آنانسی. آنانسی عنكبوت از همه ضعیفتر است. وقتی حرف میزند، كسی گوش نمیدهد. وقتی هم كه فریاد میزند، همه میخندند».
روزی از روزها، قویترین و ضعیفترین حیوان، یعنی ببر و آنانسی توی جنگل با هم رو به رو شدند. قورباغهها زیر برگها پنهان شده بودند و به آنها نگاه میكردند. وقتی آنها با هم رو به رو شدند، آنانسی عنكبوت در برابر ببر چنان تعظیمی كرد كه سرش به زمین خورد؛ ولی ببر اهمیتی به او نداد و فقط به آنانسی نگاه كرد.
آنانسی فریاد زد: «صبح بخیر جناب ببر؛ من خواهشی از شما دارم.»
ببر پرسید: «بگو ببینم چی میخواهی.»
عنكبوت گفت: «ای ببر؛ ما همه میدانیم كه تو قویترین حیوان جنگلی. به خاطر همین اسم تو را روی چیزهای دیگر هم گذاشتهاند. ما گل ببر داریم، داستانهای ببر داریم، پروانهی ببر داریم. خیلی چیزهای دیگر هم داریم كه اسم تو را دارند؛ امّا همه میدانند كه من از همه ضعیفترم.
اسم مرا روی چیزی نگذاشتهاند. ای ببر؛ اجازه بده تا اسم مرا هم روی چیزی بگذارند تا مردم مرا هم بشناسند و من مشهور بشوم.»
ببر به آنانسی نگاهی كرد و گفت: «میخواهی اسمت را روی چی بگذارم؟»
آنانسی فریاد زد: «داستانها؛ داستانهایی كه شبها وقتی خورشید پایین میرود، توی جنگل تعریف میكنیم؛ داستانهایی كه دربارهی مار و گاو و پرنده و چیزهای دیگر است.»
ببر خیلی این داستانها را دوست داشت. میخواست اسمشان همان «داستانهای ببر» بماند. با خودش فكر كرد كه این آنانسی چقدر ضعیف و احمق است. خوب است حقهای بزنم تا حیوانات به نادانیاش بخندند. آن وقت دمش را تكان داد و گفت: «باشد آنانسی. اگر كاری را كه میخواهم، انجام بدهی، اجازه میدهم كه داستانها، اسم تو را داشته باشند.»
عنكبوت گفت: «ای ببر؛ هر كاری بگویی انجام می دهم.»
ببر دمش را تكان داد و گفت: «مطمئنم كه انجام می دهی! چیز كوچكی از تو میخواهم و آن این است كه بروی و مار را زنده پیش من بیاوری. تو حتماً ماری كه در پایین رودخانه زندگی میكند، میشناسی. بگیرش و زنده برای من بیاور تا من اسم داستانها را بدهم به تو.»
ببر دیگر حرفی نزد. دمش را هم تكان نداد. منتظر ماند تا آنانسی حرف بزند. تمام حیوانهای جنگل هم منتظر بودند. همه آماده بودند تا به آنانسی بخندند. بالاخره آنانسی گفت: «ای ببر، من این كار را انجام میدهم.»
ناگهان همهی حیوانات شروع كردند به خندیدن. ببر بلندتر از همه خندید. چطور امكان داشت كه آنانسی عنكبوت، مار را زنده دستگیر كند؟
آنانسی عنكبوت از آنجا رفت و جلو خانهاش نشست. شروع كرد به نقشه كشیدن. بالاخره تصمیمش را گرفت. میخواست یك تله بسازد.
صبح روز بعد آنانسی یك تله ساخت. با یك طناب محكم، كمندی درست كرد. بعد آن را زیر چمنها پنهان كرد. توی كمند مقداری از آن میوهها كه مار خیلی دوست داشت، ریخت. بعد منتظر نشست. به زودی مار آمد و میوهها را دید. به سمت آنها خزید. بعد روی تله خوابید و شروع به خوردن كرد. عنكبوت طنار را كشید تا كمند را محكم كند؛ ولی بدن مار خیلی سنگین بود. آنانسی دید كه تلهاش كار نمیكند و گرفتن مار به این آسانیها نیست.
روز بعد آنانسی سوراخی توی زمین كند. به دیوارههای سوراخ روغن مالید تا حسابی چرب و لغزنده شود. ته سوراخ هم كمی از غذایی كه مار خیلی دوست داشت، ریخت. بعد رفت و پشت بوتهها پنهان شد.
مار داشت روی جاده به طرف رودخانه میخزید. گرسنه و تشنه بود. نزدیك سوراخی كه آنانسی كنده بود، رسید. دید كه دیوارهی سوراخ خیلی لیز است. دمش را دور یك درخت پیچید. بعد داخل سوراخ رفت و تمام غذاها را خورد. آن وقت با دمش خودش را بالا كشید و رفت.
روز بعد آنانسی یك تله هوایی ساخت و یك تخممرغ توی آن گذاشت. مار از راه رسید. خیلی خوشحال بود. آن قدر خوشحال بود كه روی دمش ایستاد و بعد شروع كرد به راه رفتن. طوری بدنش را از زمین بلند كرده بود كه اصلاً به تله نخورد. بعد هم سرش را پایین آورد و با دهانش تخممرغ را برداشت و رفت دنبال كارش. آنانسی عنكبوت باز هم شكست خورده بود! دیگر چكار باید میكرد؟ تمام روز بعد را فكر كرد و فكر كرد؛ ولی چیزی به فكرش نرسید.
تا اینكه صبح روز ششم رسید. انانسی رفت كنار رودخانه قدم بزند. از كنار سوراخی كه مار تویش زندگی میكرد گذشت. مار آنجا بود. بدنش توی سوراخ بود و سرش بیرون. داشت بالا آمدن خورشید را تماشا میكرد. مار گفت: «صبح بخیر آنانسی».
آنانسی گفت: «صبح بخیر مار».
مار گفت: «من از دست تو خیلی عصبانیام. تو تمام این هفته میخواستی مرا بگیری. تله هوایی ساختی؛ سوراخ لیز ساختی. بالاخره با هزار كلك می خواستی مرا به دام بیندازی. حالا من حق دارم بكشمت یا نه؟»
عنكبوت گفت: «تو خیلی باهوش هستی. درست است. من سعی كردم تو را بگیرم؛ ولی شكست خوردم. حالا من دیگر نمیتوانم ثابت كنم كه تو بلندترین حیوان دنیا هستی. دیگر نمیتوانم ثابت كنم كه حتی از درخت بامبو هم بلندتری.»
مار فریاد زد: «نخیر؛ من از همه حیوانها درازتر هستم. من از درخت بامبو هم درازترم.
عنکوبت پرسید: «چی؟ یعنی تو واقعاً از درخت بامبو هم درازتری؟»
مار گفت: «البته كه درازترم. میخواهی خودت بیا ببین.» مار از سوراخ بیرون آمد و بدن خودش را روی زمین دراز كرد.
آنانسی گفت: «بله تو خیلی دراز هستی؛ اما درخت بامبو هم دراز است و راستش من فكر میكنم كه درخت بامبو یك كم از تو درازتر است.»
مار گفت: «اگر این جور فكر میكنی، درخت را قطع كن و بگذار كنار. آن وقت میبینی كه من از درخت بامبو درازترم.»
عنكبوت دوید و یك درخت بامبو قطع كرد. بعد درخت را روی زمین انداخت و تمام برگهایش را كند؛ طوری كه فقط یك چوب صاف و بلند باقی ماند. مار گفت: «بگذارش كنار من.»
آنانسی درخت بامبو را كنار مار گذاشت، بعد گفت: «دمت را تكان نده؛ چون كه این جوری من نمیتوانم با درخت بامبو مقایسهات كنم.»
مار گفت: «نمیتوانم. بیا دمم را به درخت ببند تا تكان نخورد؛ ولی میدانم كه من از درخت بامبو درازترم!»
آنانسی دم مار را به یك طرف درخت بامبو بست و بعد رفت به طرف دیگر و گفت:«حالا تا میتوانی خودت را بكش تا ببینیم كدام درازتر است.»
حیوانهای جنگل دور آنها جمع شده بودند و داشتند تماشا میكردند. این از مسابقههای دیگر خیلی بهتر بود. همه فریاد میزدند؛ «مار خودت را بكش.»
مار تا جایی كه میتوانست، خودش را كشید. آنانسی وسط بدن مار را هم به درخت بامبو بست تا لیز نخورد. مار نادان زور میزد تا خودش را درازتر از درخت بامبو كند. آنانسی گفت: «حالا یك كم استراحت كن. بعد دوباره خودت را بكش. اگر بتوانی ده سانتیمتر دیگر خودت را بكشی از درخت بامبو درازتر میشوی. سعی كن. چشمهایت را ببند.»
مار خودش را كشید و كشید. آن قدر خودش را كشید كه مجبور شد چشمهایش را از زوردرد ببندد. حیوانهای جنگل فریاد زدند: «آفرین! داری برنده میشوی. فقط چهار سانتیمتر مانده است.»
همین موقع آنانسی سر مار را هم محكم به درخت بامبو بست و یك نفس راحت كشید. دیگر مار را گرفته بود، آن هم تنها! تمام حیوانهای جنگل ساكت شدند. مار به درخت بسته شده بود. آنانسی ضعیف این كار را كرده بود. دیگر آنها نمیتوانستند به او بخندند. آنانسی برنده شده بود و دیگر نام او روی داستانهای زیادی چاپ میشد.
بعد از آن دیگر كسی به آن داستانها، داستانهای ببر نمیگفت. آنها داستانهای آنانسی بودند. هنوز هم مردم جامائیكا به آنها، «داستانهای آنانسی» میگویند.
پینوشت:
1. قصهای از سرزمین جامائیكا.
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}