شنل قرمزی
دختر کوچولوی زیبا و شیرینی بود که شنلی قرمز داشت. برای همین همه به او شنل قرمزی میگفتند.
نویسنده: محمد رضا شمس
دختر کوچولوی زیبا و شیرینی بود که شنلی قرمز داشت. برای همین همه به او شنل قرمزی میگفتند.
یک روز مادرش نان تازه پخت و به او گفت: «شنل قرمزی، این نان و عسل را برای مادر بزرگت ببر. حالش خوب نیست.»
شنل قرمزی نان و عسل را گرفت و راه افتاد. مادرش داد زد: «توی راه بازیگوشی نکن و جلوی پایت را نگاه کن. یادت نرود به مادر بزرگت هم سلام کن.» کلبهی مادر بزرگ آن طرف جنگل بود. شنل قرمزی رفت و رفت تا به جنگل رسید. گرگی جلویش را گرفت. گرگ گفت: «سلام شنل قرمزی.»
شنل قرمزی گفت: «سلام. تو کی هستی؟»
گرگ گفت: «من گرگم. بیآزارم.»
شنل قرمزی گفت: «آها!»
شنل قرمزی تا حالا گرگ ندیده بود و نمیدانست که گرگ چقدر خطرناک است. گرگ پرسید: «صبح به این زودی کجا میروی؟»
شنل قرمزی جواب داد: «خانهی مادربزرگم.»
- زیر پیشبندت چی داری؟
- نان و عسل. برای مادربزرگم میبرم. حالش خوب نیست.
گرگ پرسید: «مادر بزرگت کجا زندگی میکند؟»
- آن طرف جنگل، توی کلبهای که نزدیک آسیاب است.
چشمان گرگ از خوشحالی برق زدند. فکر کرد: «چه شانسی! اول پیرزنه را میخورم، بعد این دختر نادان خوشمزه را. آخ که مردم از خوشی.»
بعد جلو رفت و به شنل قرمزی گفت: «ببین چه گلهای قشنگی اینجاست. نمیخواهی یک دسته گل برای مادر بزرگت جانت ببری؟»
شنل قرمزی به گلها نگاه کرد و گفت: «راست گفتی. من که حالا حالاها وقت دارم. بهتر است یک دسته گل تازه و قشنگ بچینم و برای مادربزرگم ببرم. حتماً خیلی خوشحال میشود.»
گرگ گفت: «بچین. بچین. معلوم است که خوشحال میشود.»
شنل قرمزی مشغول چیدن گلها شد. گل چید و گل چید تا به وسط جنگل رسید. گرگ هم دوید و دوید تا به خانهی مادر بزرگ رسید. در زد. در باز بود. رفت تو. مادر بزرگ روی تخت خوابیده بود. گرگ روی تخت پرید و پیرزن بیچاره را درسته قورت داد.
بعد لباسهای او را پوشید، کلاه خوابش را سرش گذاشت، روی تخت دراز کشید و منتظر شد شنل قرمزی از راه برسد.
از آن طرف شنل قرمزی یک دسته گل رنگا رنگ چید و بدو بدو خودش را به خانهی مادر بزرگ رساند. در کلبه باز بود. شنل قرمزی داد زد: «سلام مادر بزرگ. من آمدم.»
اما جواب نشنید. به طرف تخت رفت. مادر بزرگ روی تخت خوابیده بود و کلاه خوابش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود.
شنل قرمزی گفت: «مادر بزرگ، چه گوشهای بزرگی دارید!»
مادر بزرگ گفت: «برای اینکه بهتر بشنوم.»
شنل قرمزی گفت: «چه چشمان بزرگی دارید!»
مادر بزرگ گفت: «برای اینکه بهتر تو را ببینم.»
شنل قرمزی گفت: «چه دستهای بزرگی دارید!»
مادر بزرگ گفت: «برای اینکه بهتر تو را بگیرم.»
شنل قرمزی گفت: «چه دندانهای بزرگی دارید!»
مادر بزرگ گفت: «برای اینکه بهتر تو را بخورم.»
یک دفعه گرگ از تخت پایین پرید و شنل قرمزی بیچاره را درسته قورت داد.
بعد دوباره روی تخت دراز کشید و با صدای بلند خرناس کشید. شکارچی که از آن نزدیکیها میگذشت صدایش را شنید و با خود گفت: «پیرزن چه بلند خر خر میکند! بروم ببینم به چیزی احتیاج دارد یا نه؟»
شکارچی وارد شد. گرگ را دید. فریاد زد: «عجب! گرگ بدجنس تو اینجا هستی و من خبر ندارم. مدتهاست دنبالت میگردم.»
و با تفنگش گرگ را کشت و پیرزن و شنل قرمزی را از توی شکمش بیرون آورد....
بعضیها میگویند این داستان حقیقت ندارد و اصل ماجرا چیز دیگری است. آنها میگویند: شنل قرمزی سر راهش به گرگ رسید. گرگ خواست او را گول بزند، اما شنل قرمزی گول نخورد و یک راست به خانهی مادربزرگش رفت. گرگ هم یواشکی دنبالش راه افتاد. شنل قرمزی نان و عسل را به مادر بزرگ داد. گرگ هم بالای پشت بام رفت. مادر بزرگ صدای تاپ تاپ پاپ گرگ را شنید. از شنل قرمزی پرسید: «این چه صدایی است؟» شنل قرمزی همه چیز را برایش تعریف کرد. مادر بزرگ فکری کرد و گفت: «باید درس خوبی به این گرگ بدجنس بدهیم.»
یک چاه آب کنار کلبهی مادربزرگ بود. مادر بزرگ با صدای بلند گفت: «کاش درِ چاه را میگذاشتم. اگر آقا گرگه بفهمد که توی آن پر از سوسیس است، همهاش را میخورد.»
گرگ شنید و از آن بالا توی چاه پرید و غرق شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب ، تهران: نشر افق، چاپ اول.
یک روز مادرش نان تازه پخت و به او گفت: «شنل قرمزی، این نان و عسل را برای مادر بزرگت ببر. حالش خوب نیست.»
شنل قرمزی نان و عسل را گرفت و راه افتاد. مادرش داد زد: «توی راه بازیگوشی نکن و جلوی پایت را نگاه کن. یادت نرود به مادر بزرگت هم سلام کن.» کلبهی مادر بزرگ آن طرف جنگل بود. شنل قرمزی رفت و رفت تا به جنگل رسید. گرگی جلویش را گرفت. گرگ گفت: «سلام شنل قرمزی.»
شنل قرمزی گفت: «سلام. تو کی هستی؟»
گرگ گفت: «من گرگم. بیآزارم.»
شنل قرمزی گفت: «آها!»
شنل قرمزی تا حالا گرگ ندیده بود و نمیدانست که گرگ چقدر خطرناک است. گرگ پرسید: «صبح به این زودی کجا میروی؟»
شنل قرمزی جواب داد: «خانهی مادربزرگم.»
- زیر پیشبندت چی داری؟
- نان و عسل. برای مادربزرگم میبرم. حالش خوب نیست.
گرگ پرسید: «مادر بزرگت کجا زندگی میکند؟»
- آن طرف جنگل، توی کلبهای که نزدیک آسیاب است.
چشمان گرگ از خوشحالی برق زدند. فکر کرد: «چه شانسی! اول پیرزنه را میخورم، بعد این دختر نادان خوشمزه را. آخ که مردم از خوشی.»
بعد جلو رفت و به شنل قرمزی گفت: «ببین چه گلهای قشنگی اینجاست. نمیخواهی یک دسته گل برای مادر بزرگت جانت ببری؟»
شنل قرمزی به گلها نگاه کرد و گفت: «راست گفتی. من که حالا حالاها وقت دارم. بهتر است یک دسته گل تازه و قشنگ بچینم و برای مادربزرگم ببرم. حتماً خیلی خوشحال میشود.»
گرگ گفت: «بچین. بچین. معلوم است که خوشحال میشود.»
شنل قرمزی مشغول چیدن گلها شد. گل چید و گل چید تا به وسط جنگل رسید. گرگ هم دوید و دوید تا به خانهی مادر بزرگ رسید. در زد. در باز بود. رفت تو. مادر بزرگ روی تخت خوابیده بود. گرگ روی تخت پرید و پیرزن بیچاره را درسته قورت داد.
بعد لباسهای او را پوشید، کلاه خوابش را سرش گذاشت، روی تخت دراز کشید و منتظر شد شنل قرمزی از راه برسد.
از آن طرف شنل قرمزی یک دسته گل رنگا رنگ چید و بدو بدو خودش را به خانهی مادر بزرگ رساند. در کلبه باز بود. شنل قرمزی داد زد: «سلام مادر بزرگ. من آمدم.»
اما جواب نشنید. به طرف تخت رفت. مادر بزرگ روی تخت خوابیده بود و کلاه خوابش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود.
شنل قرمزی گفت: «مادر بزرگ، چه گوشهای بزرگی دارید!»
مادر بزرگ گفت: «برای اینکه بهتر بشنوم.»
شنل قرمزی گفت: «چه چشمان بزرگی دارید!»
مادر بزرگ گفت: «برای اینکه بهتر تو را ببینم.»
شنل قرمزی گفت: «چه دستهای بزرگی دارید!»
مادر بزرگ گفت: «برای اینکه بهتر تو را بگیرم.»
شنل قرمزی گفت: «چه دندانهای بزرگی دارید!»
مادر بزرگ گفت: «برای اینکه بهتر تو را بخورم.»
یک دفعه گرگ از تخت پایین پرید و شنل قرمزی بیچاره را درسته قورت داد.
بعد دوباره روی تخت دراز کشید و با صدای بلند خرناس کشید. شکارچی که از آن نزدیکیها میگذشت صدایش را شنید و با خود گفت: «پیرزن چه بلند خر خر میکند! بروم ببینم به چیزی احتیاج دارد یا نه؟»
شکارچی وارد شد. گرگ را دید. فریاد زد: «عجب! گرگ بدجنس تو اینجا هستی و من خبر ندارم. مدتهاست دنبالت میگردم.»
و با تفنگش گرگ را کشت و پیرزن و شنل قرمزی را از توی شکمش بیرون آورد....
بعضیها میگویند این داستان حقیقت ندارد و اصل ماجرا چیز دیگری است. آنها میگویند: شنل قرمزی سر راهش به گرگ رسید. گرگ خواست او را گول بزند، اما شنل قرمزی گول نخورد و یک راست به خانهی مادربزرگش رفت. گرگ هم یواشکی دنبالش راه افتاد. شنل قرمزی نان و عسل را به مادر بزرگ داد. گرگ هم بالای پشت بام رفت. مادر بزرگ صدای تاپ تاپ پاپ گرگ را شنید. از شنل قرمزی پرسید: «این چه صدایی است؟» شنل قرمزی همه چیز را برایش تعریف کرد. مادر بزرگ فکری کرد و گفت: «باید درس خوبی به این گرگ بدجنس بدهیم.»
یک چاه آب کنار کلبهی مادربزرگ بود. مادر بزرگ با صدای بلند گفت: «کاش درِ چاه را میگذاشتم. اگر آقا گرگه بفهمد که توی آن پر از سوسیس است، همهاش را میخورد.»
گرگ شنید و از آن بالا توی چاه پرید و غرق شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب ، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}