نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
مورچه‌ای بود که خیلی تمیز بود. یک روز که داشت جلوی در خانه‌اش را جارو می‌کرد، یک سکه پیدا کرد. به بازار رفت و آرد برنج خرید. عید بود. مورچه بهترین کفش‌هایش را به پا کرد و بهترین پیراهنش را پوشید. بعد موهایش را مرتب کرد و آرد برنجی را که خریده بود، به صورتش مالید و کنار پنجره‌ی اتاقش نشست.
گاو او را دید. مورچه خیلی زیبا شده بود. گاو پرسید: «مورچه خانم، مورچه‌ی زیبا، زنم می‌شوی؟»
مورچه گفت: «اگر من زنت بشوم، وقتی بخواهی مرا خوشحال کنی، چه کار می‌کنی؟»
آقا گاوه راست ایستاد، دمش را تکان داد و چنان ماعی کشید که خانه‌ی مورچه لرزید.
مورچه گفت: «نه، نه. من زن تو نمی‌شوم. تو خیلی ترسناکی. من شوهری می‌خواهم که این قدر ترسناک نباشد.»
بعد از گاو، سگ زردی آمد که واق واق می‌کرد، بعد بز سیاهی آمد که مع مع می‌کرد، بعد نوبت خروس شد. خروس، سبز بود و آوازهای قشنگی می‌خواند، اما مورچه هیچ کدام را نپسندید.
سرانجام سوسکی آمد که سیاه بود. سوسک با آواز گفت: «مورچه خانم، مورچه‌ی زیبا، زن من می‌شوی؟»
مورچه گفت: «آقا سوسکه، از تو خوشم آمد. تو هم مثل من سیاهی، کمی از من بزرگ‌تری، اما عیبی ندارد، شوهر باید از زنش بزرگ‌تر باشد.»
بعد هم با صدا ناز و عشوه ادامه داد: «من زن تو می‌شوم، چون تو تاریکی را دوست داری و در خانه می‌مانی، من برای تهیه‌ی غذا به صحرا می‌روم. زمستان که شد کنار آتش می‌نشینم و چیزهایی را که من پیدا کرده‌ام، می‌خوریم. آن وقت من برای تو قصه‌ی سفرهایم را تعریف می‌کنم و تو هم آوازهایی را که در تنهایی ساخته‌ای، برایم می‌خوانی. آقا سوسکه! اگر ما با هم عروسی کنیم، خوشبخت می‌شویم.»
آقا سوسکه و مورچه خانم با هم عروسی کردند. تابستان را خوش بودند. اما در یک روز بارانی، سوسک سرما خورد و مریض شد. مورچه از آقا سوسکه مراقبت کرد و به او جوشانده داد تا اینکه حال او کاملاً خوب شد. یکشنبه که روز تعطیل بود، مورچه به او گفت: «بهتر است که تو در خانه بمانی، چون ممکن است دوباره سرما بخوری. آش را هم با قاشق کوچک هم نزن، چون توی آن می‌افتی و می‌سوزی.»
مورچه روسری‌اش را سر کرد و بیرون رفت. اما سوسک به حرف‌های خانم مورچه گوش نداد، قاشق کوچک را برداشت و برای اینکه بتواند آش را هم بزند، خم شد. ناگهان پایش سر خورد و با سر افتاد توی دیگ آش و سوخت.
وقتی که مورچه به خانه برگشت، دید که دیگ دارد می‌جوشد، اما از سوسک خبری نیست. خم شد و سوسک بیچاره را دید که توی دیگ آش افتاده بود و روی آن می‌چرخید.
مورچه از ناراحتی و غصه زد زیر گریه. گنجشکی که از آنجا می‌گذشت، پرسید: «مورچه خانم، چرا گریه می‌کنی؟»
مورچه جواب داد: «شوهر عزیزم، آقا سوسکه، افتاد توی دیگ و سوخت و من از غصه‌ی او گریه می‌کنم.»
گنجشک گفت: «من هم در غم تو شریک می‌شوم و دمم را می‌کنم.»
و دمش را کند. بعد روی بوته‌ای پر از گل نشست. گل پرسید: «گنجشک، گنجشک کوچک، دمت کو؟»
جواب داد: «سوسک توی دیگ افتاده و سوخته. مورچه خانم گریه کرده و من هم دمم را کنده‌ام.»
گل گفت: «من هم برگ‌هایم را می‌ریزم.»
بوته‌ی گل برگ‌هایش را به زمین ریخت. گربه‌ی سیاه که آمده بود زیر سایه‌ی گل بخوابد، از او پرسید: «بوته‌ی گل، برگ‌هایت کو؟»
گل جواب داد: «سوسک توی دیگ افتاده و سوخته، مورچه گریه کرده، پرنده دمش را کنده، من هم برگ‌هایم را ریخته‌ام.»
گربه گفت: «من هم موهایم را می‌ریزم.»
و موهایش را ریخت. بعد به طرف چشمه رفت تا آب بخورد. چشمه از گربه پرسید: «گربه‌ی سیاه، موهای قشنگت کو؟»
گربه جواب داد: «سوسک توی دیگ افتاده و سوخته، مورچه گریه کرده، پرنده دمش را کنده، گل بی‌برگ شده و من هم موهایم را ریخته‌ام.»
چشمه گفت: «من هم گل‌آلود می‌شوم.»
گل‌آلود شد.
دختر پادشاه که آمده بود از چشمه آب ببرد، پرسید: «چشمه‌ی روشن، چرا گل آلودی؟»
چشمه جواب داد: «سوسک توی دیگ افتاده و سوخته، مورچه گریه کرده، پرنده دمش را کنده، گل بی‌برگ شده، گربه موهایش را ریخته و من هم گل‌آلود شده‌ام.»
دختر پادشاه گفت: «من هم کوزه‌ام را می‌شکنم.»
من هم که این قصه را گریه‌کنان تعریف می‌کنم، دیگر دنباله‌اش را نمی‌گویم. چون سوسک در دیگ افتاده و سوخته، مورچه گریه کرده، پرنده دمش را کنده، گل بی‌برگ شده، گربه موهایش را کنده، چشمه‌ گل‌آلود شده و دختر پادشاه کوزه‌اش را شکسته.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.