خورشید و باد
آن روز صبح، باد به شدت میوزید و شاخههای درختان را تکان میداد. او از کار خود خیلی راضی بود و احساس غرور میکرد. یک لحظه، چشمش به خورشید افتاد که شادمان و پر شکوه بالای قلههای کوه میدرخشید. باد
نویسنده: محمد رضا شمس
آن روز صبح، باد به شدت میوزید و شاخههای درختان را تکان میداد. او از کار خود خیلی راضی بود و احساس غرور میکرد. یک لحظه، چشمش به خورشید افتاد که شادمان و پر شکوه بالای قلههای کوه میدرخشید. باد گفت: «میبینی، خورشید خانم! میبینی چه قدرتی دارم؟ من از تو هم قویترم.»
خورشید گفت: «نه، اشتباه میکنی. من از تو قویترم.»
باد با غرور گفت: «نخیر، این منم که قویترم.»
خورشید لبخندی زد و گفت: «نه، این طور نیست.»
باد گفت: «حالا معلوم میشود چه کسی قویتر است. نگاه کن، آن مرد را که روی زمین است میبینی؟»
خورشید گفت: «بله، میبینیم.»
باد گفت: «او کتی به تن دارد. ما باید کاری کنیم که او کتش را در بیاورد. آن وقت معلوم میشود چه کسی قویتر است.»
خورشید گفت: «موافقم، اول تو شروع کن.»
باد به طرف مرد رفت و با تمام قدرتش وزید. نزدیک بود کت مرد، مثل پرندهای به پرواز درآید، اما مرد دو دستی آن را چسبید و محکم نگه داشت. بعد آن را دور خود پیچید. باد هر کاری کرد، نتوانست کت را از تن مرد در بیاورد. خورشید خندید و گفت: «حالا نوبت من است!»
بعد پایینتر رفت و با تمام قدرت تابید. مرد گرمش شد. عرق از سر و صورتش راه افتاد. دکمههای کتش را باز کرد تا خنک شود.
خورشید گرمایش را بیشتر و بیشتر کرد. مرد که از گرما کلافه شده بود، کت خود را در آورد و به دست گرفت.
خورشید گفت: «دیدی من از تو قویترم؟»
باد مغرور سرش را پایین انداخت و از آنجا دور شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
خورشید گفت: «نه، اشتباه میکنی. من از تو قویترم.»
باد با غرور گفت: «نخیر، این منم که قویترم.»
خورشید لبخندی زد و گفت: «نه، این طور نیست.»
باد گفت: «حالا معلوم میشود چه کسی قویتر است. نگاه کن، آن مرد را که روی زمین است میبینی؟»
خورشید گفت: «بله، میبینیم.»
باد گفت: «او کتی به تن دارد. ما باید کاری کنیم که او کتش را در بیاورد. آن وقت معلوم میشود چه کسی قویتر است.»
خورشید گفت: «موافقم، اول تو شروع کن.»
باد به طرف مرد رفت و با تمام قدرتش وزید. نزدیک بود کت مرد، مثل پرندهای به پرواز درآید، اما مرد دو دستی آن را چسبید و محکم نگه داشت. بعد آن را دور خود پیچید. باد هر کاری کرد، نتوانست کت را از تن مرد در بیاورد. خورشید خندید و گفت: «حالا نوبت من است!»
بعد پایینتر رفت و با تمام قدرت تابید. مرد گرمش شد. عرق از سر و صورتش راه افتاد. دکمههای کتش را باز کرد تا خنک شود.
خورشید گرمایش را بیشتر و بیشتر کرد. مرد که از گرما کلافه شده بود، کت خود را در آورد و به دست گرفت.
خورشید گفت: «دیدی من از تو قویترم؟»
باد مغرور سرش را پایین انداخت و از آنجا دور شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}