مار جادو
سالها پیش رئیس یکی از قبیلههای آفریقا مریض شد. روز به روز حالش بدتر میشد. و نمیتوانست ازخانه بیرون برود. مردم قبیله خیلی غمگین بودند، چون رئیسشان را خیلی دوست داشتند و دلشان میخواست زودتر حالش خوب بشود، ولی هیچ کدام نمیدانستند دوای دردش چیست.
مردهای دهکده به جنگلهای اطراف میرفتند و علفهای مخصوص میچیدند و به خانه میآوردند. زنان دهکده این علفها را با عسل میجوشاندند و به رئیس میدادند. آنها مهرههای جادو و طلسمهای دیگر به گردنش میآویختند، یا آرد جادو به پاشنههای در میپاشیدند و هر شب طبل میزدند. جادوگران آوازهای جادویی میخواندند تا نگذارند بیماری وارد اتاق رئیسشان بشود، ولی با همهی این کارها نه تنها حال او خوب نمیشد، بلکه روز به روز بدتر هم میشد، تا اینکه اهالی ناامید شدند و گفتند: «افسوس، دیگر کاری نمیتوانیم بکنیم. رئیس عزیز ما همین روزها میمیرد.»
یکی دو روز بعد سر وکلهی غریبهای در ده پیدا شد. غریبه وقتی داستان بیماری رئیس قبیله را شنید، رفت پیش بزرگان ده و گفت: «چرا از مار جادو کمک نمیخواستهاید؟ او میتواند بدترین و سختترین بیماریها را خوب کند.»
اهالی دهکده که خیلی خوشحال شده بودند، پرسیدند: «این مار جادو که میگویی کجا زندگی میکند؟»
غریبه آن دورها را نشان داد و گفت: «آن تخته سنگهای دندانهدار را میبینید؟ زیر آن سنگها غاری است که خانهی مار جادوست.»
اهالی دوباره پرسیدند: «اگر ما برویم و ناخوشی رئیسمان را به او بگوییم، با ما میآید تا معالجهاش کند؟»
غریبه جواب داد: «بله، ولی به این شرط که شجاعترین مرد دهکده تنها به آنجا برود. این را بدانید که راه طولانی و پر خطر است و مار جادو هم جانوری ترسناک است.»
صبح، پسر رئیس قبیله به طرف کوه بزرگی که غریبه نشان داده بود، راه افتاد. او خودش را شجاعترین جوان دهکده میدانست. او به سختی خودش را به غار مار جادو رساند و فریاد زد: «مار جادو، مار جادو! رئیس دهکدهی ما مریض است و دارد میمیرد. از تو میخواهیم که کمکش کنی.»
همین موقع صدای خش خش ترسناکی بلند شد. یک دفعه چشم جوان دلیر به ماری افتاد که تنهاش به کلفتی تنهی درخت خرما بود. و سر بزرگ و چشمهای وحشتناکی داشت. مار فش فشی کرد و گفت: «بله، بله، من رئیس شما را نجات میدهم. ولی باید بگذاری خودم را دور بدن تو بپیچم و به دهکده بیایم.»
بعد مثل کمربند دور کمر پسر رئیس قبیله پیچید. جوان که خیلی ترسیده بود با صدای بلندی که مار جادو را لرزاند، فریاد زد: «نه...نه، من نمیتوانم تو را این طوری به ده ببرم. تو باید خودت به دنبال من بیایی.»
مار جادو خشمگین شد و گفت: «من برای آدمهای ترسو هیچ کاری انجام نمیدهم. زود باش، هر چه داری به من بده.»
پسر رئیس قبیله از ترس فقط میلرزید و چیزی نمیگفت. مار جادو با یک فوت محکم، تمام لباسهای جوان را از تنش در آورد و گفت: «حالا برو، این لباس و گردنبند و مهرههایت دیگر مال من است. زود باش، پسر ترسو.»
جوان با عجله به دهکده برگشت و هر چه را که اتفاق افتاده بود، برای اهالی تعریف کرد. نفر بعدی شکارچی قبیله بود. او هم خودش را قویترین و شجاعترین مرد ده میدانست و با غرور زیاد میگفت: «من از هیچ چیز نمیترسم و مار جادو را حتماً با خودم میآورم.»
شکارچی به راه افتاد. خیلی تند و آسان از کوه بالا رفت و به دهانهی غار رسید و با صدای بلند گفت: «مار جادو، مار جادو! حاضری رئیس قبیلهی ما را از مرگ نجات بدهی؟»
مار جواب داد: «بله، نجات میدهم، به شرطی که تو مرا به دهکده ببری.»
و از گردن شکارچی آویزان شد. اما قبل از اینکه به دور بدن او بپیچد، شکارچی با ترس فریاد زد: «نه، نه، این طوری نه. تو خودت به دهکده بیا.»
مار جادو این بار هم خشمگین شد و نفس بلندی کشید. بعد فوت کرد و لباس و گردنبند و مهرههای او را گرفت و گفت: «ترسو! من برای آدمهای ترسو کاری انجام نمیدهم. زود باش، دور شو.»
شکارچی به عقب برگشت و با عجله به طرف ده دوید. وقتی به آنجا رسید به اهالی گفت: «این مار به قدری بزرگ است که هیچ کدام از ما نمیتوانیم تکانش بدهیم.»
سومین نفر مردی جنگجو بود. او در تمام جنگها پیروز شده بود و خیلی به خودش افتخار میکرد. جنگجو رو کرد به اهالی و گفت: «من از هیچ چیز نمیترسم، میروم مار را میآورم و رئیس عزیزمان را نجات میدهم.»
او حتی ترسوتر از شکارچی بود، چون تا مار خواست به او نزدیک شود از ترس فرار کرد. ولی مار جادو تمام لباسها و مهرهها و حلقههای او را هم گرفت.
رئیس قبیله دختر بسیار زیبایی داشت. دختر وقتی ماجرای رفتن و برگشتن سه مرد را شنید، از جایش برخاست و فریاد زد: «همهی شما ترسو هستید. من نمیگذارم پدرم بمیرد. خودم میروم و مار جادوگر را میآورم.»
پسر رئیس قبیله و شکارچی و جنگجو که مار جادو را دیده بودند، فریاد زدند: «نه، تو نباید بروی. تو نمیدانی این مار چقدر بزرگ و وحشتناک است. حتماً تو را میکشد.»
ولی دختر شجاع به حرف هیچ کدام گوش نداد. صبح روز بعد، راه افتاد و خودش را به غار رساند و فریاد زد: «مار جادو، مار جادو! نگذار پدرم بمیرد. به ما کمک کن.»
مار خودش را به جلوی غار رساند. دخترک از ترس به نفس نفس افتاد، ولی حتی یک قدم عقب نرفت. مار پرسید: «عجیب است، چرا تو هم مثل آن ترسوها از من فرار نکردی؟»
دختر گفت: «من باید تو را به دهکده ببرم. بیا دور تن من بپیچ تا به دهکده برویم. میترسم قبل ازاینکه برسیم، پدرم بمیرد.»
مار جادو چیزی نگفت. دور بدن لاغر دختر پیچید؛ فقط سر دختر بیرون ماند. مار گفت: «من حاضرم برویم.»
دخترک تا جایی که هیکل عظیم مار اجازه میداد، با عجله از کوه پایین رفت. وقتی به دهکده نزدیک شد، با صدای بلند گفت: «من مار جادو را آوردم. بگویید ببینم، پدرم هنوز زنده است؟»
اهالی تا چشمشان به مار افتاد، از ترس به خانههایشان فرار کردند و درها را محکم بستند. دختر یک راست به چادر رئیس قبیله رفت. پدرش بدون حرکت دراز کشیده بود. دختر اول فکر کرد مرده است. مار جادو به تخت خواب رئیس قبیله نزدیک شد و وردی خواند و چند بار به او فوت کرد. رئیس بلند شد و نشست و از دخترش پرسید: «چرا این همه خوابیدم، مگر مریض بودم؟»
دختر جواب داد: «پدر عزیزم، تو خیلی حالت بد بود و مار جادو تو را نجات داد.»
مار گفت: «خوب حالا تا شب نشده، مرا به غارم ببر.»
دوباره به دور بدن دختر حلقه زد. دختر شجاع به پدرش گفت: «پدرجان، من زود بر میگردم.» و با مار به راه افتاد. بین راه، پشت سر هم از مار تشکر میکرد و میگفت: «مار جادو، تو بودی که نگذاشتی پدرم از دست برود، تو خیلی خوبی.»
مار جادو گفت: «دختر عزیز، تو خیلی دلیر و شجاع هستی و اگر تو هم مثل بقیه از من میترسیدی، من نمیتوانستم به پدرت کمک کنم.»
وقتی به غار رسیدند، مار جادو از شانهی دخترک پایین آمد و گفت: «کمی صبر کن، میخواهم هدیهای به تو بده، چون دختر دلیری مثل تو باید پاداش بگیرد.»
دخترک گفت: «همین که پدرم را معالجه کردی و از مرگ نجات دادی، بزرگترین پاداش بود.»
مار رفت توی غار و بعد، با یک کوزهی سفالین برگشت و گفت: «مهرهها و کمربندها و حلقههای آن سه تا ترسو توی این کوزه است.»
دوباره رفت توی غار و با سه دست لباس گرانبها برگشت و گفت: «اینها را هم از آن ترسوها گرفتهام، حالا همه را به تو میدهم.»
دختر رئیس قبیله خوشحال شد و از مار برای آن همه هدایای خوب و با ارزش تشکر کرد. بعد کوزهی سفالین را روی سرش گذاشت و لباسها را هم بقچه کرد و به پشتش بست و از کوه پایین آمد.
وقتی به دهکده رسید، صدای طبل جشن را شنید. اهالی برای سلامت رئیس قبیله جشن گرفته بودند و میرقصیدند. دختر از اینکه دوباره پدرش را سر حال میدید، خوشحال شد. پدر هم به او کمک کرد تا بارها را زمین بگذارد. وقتی دختر تعریف کرد که چطور با آن همه بار از کوه پایین آمده است، همه از تعجب ساکت شدند. بعد به تماشای لباسها و گردنبندها و حلقههای گران قیمت آمدند. مردهای ترسو به دخترک گفتند: «اینها مال ماست. باید آنها را به ما پس بدهی. وقتی که به غار رفتیم، مار آنها را از ما دزدید.»
اما دخترک به حرفها گوش نداد و پدرش گفت: «نه، اینها پاداشی است که مار برای شجاعت دخترم به او داده است.»
بعد ازمدتی دخترک ازدواج کرد و وقتی با شوهرش به خانهی خودشان رفتند، تمام هدیهها را با خود بردند و سالها از آن لباسها و زیورهای گرانبها استفاده کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}