کوتولهای زیر پلکان
در روزگار قدیم، در شمال انگلستان دهکدهای آباد و خوش آب و هوا بود که مردمی خوشبخت داشت.
نویسنده: محمد رضا شمس
در روزگار قدیم، در شمال انگلستان دهکدهای آباد و خوش آب و هوا بود که مردمی خوشبخت داشت.
روزی از روزهای آخر پاییز، کوتولهای که ریشی بلند و تنی پشمالو داشت، آهسته و بی سر و صدا وارد یکی از خانههای روستایی شد. بعد زیر پلکان خزید و همان جا ماند. حالا او جایی دنج و بیسر و صدا داشت و میتوانست تمام زمستان از برف و باران و سرمای سخت در امان باشد.
اما از بخت بد، هنوز مدتی نگذشته بود که کودکی شیطان مخفیگاه او را پیدا کرد. کودک توپبازی میکرد. توپ به دیوار صندوق خانه خورد. صدای خش خشی بلند شد، مثل اینکه چیزی آنجا حرکت میکرد.
کودک از سوراخی که وسط دیوار بود، زیر پلکان را نگاه کرد و کوتوله را دید. کوتوله به او چشمک زد و خندید.
کودک هرگز خیال نمیکرد آن موجود پشمالو از سرمای زمستان به آنجا پناه آورده است، برای همین آهسته در صندوق خانه را باز کرد، ولی هیچ چیز آنجا ندید. وقتی در را بست و دوباره از همان سوراخ نگاه کرد، کوتوله را دید.
تمام کوتولهها بامزه و خندهرو هستند و دوست دارند با بچهها بازی کنند.
پسر بچه توپ را به زیر پلکان انداخت، کوتوله توپ را به او برگرداند.
درست همان وقت پدر و مادر پسرک از راه رسیدند و از او پرسیدند: «پسرجان، با کی داری بازی میکنی؟»
پسر جواب داد: «با یک کوتولهی خندهرو.»
مادر تا این را شنید، از سوراخ نگاه کرد و کوتوله را دید. کوتوله زیر پلکان نشسته بود و لبخند میزد.
مادر گفت: «راست گفتی پسرم... من هم او را دیدم. او برای ما خدمتکار خوبی میشود و میتواند در کارهای خانه و تمیز کردن آشپزخانه و شستن ظرفها به من کمک کند.»
مرد هم چشمش را به سوراخ گذاشت و مردک پشمالو را دید که با چشمانی درشت به او نگاه میکرد.
مرد گفت: «او یک کوتوله است و من میترسم به جای کمک کردن، آن قدر ما را اذیت کند که ازجانمان سیر شویم.»
بعد صدای خود را بلند کرد و گفت: «آهای کوتولهی مزاحم، زود از این خانه برو و دیگر برنگرد.»
کوتوله از جایش تکان نخورد.
آن شب، وقتی مرد به رختخواب رفت، کوتوله از سوراخ بیرون آمد و همان طور که مرد روستایی حدس زده بود، شروع به خرابکاری کرد.
چرخ زنان وارد آشپزخانه شد. میز را سرنگون کرد، آتش اجاق را زیر و رو کرد و دیسها و بشقابها را یکی یکی به زمین زد و شکست. در تمام آن مدت ورجه وورجه میکرد و جیغ میکشید و از خوشحالی میرقصید.
وقتی خوب آشپزخانه را زیر و رو کرد، به گوشه و کنار خانه سر کشید: بعد با مشت و لگد به در و دیوار کوبید و آن قدر سر و صدا راه انداخت که تمام اهل خانه بیدار شدند.
آن وقت با خیال آسوده به زیر پلکان رفت و خوابید.
مرد که از خواب پریده بود، از خشم مثل پلنگ میغرید و موهای سر خود را میکشید. او تا صبح نخوابید و فکر کرد که با این موجود شرور و خانه خراب کن چه کند؟
صبح تصمیم خود را گرفت. تختهای پیدا کرد و جلوی سوراخ را گرفت و میخکوب کرد.
ناگهان تخته از جا کنده شد و محکم به نوک دماغ مرد خورد. داد مرد به هوا بلند شد.
مرد دوباره تا شب فکر کرد. شب به زنش گفت: «باید از این خانه برویم. وقتی ما نباشیم او هم دمش را میگذارد روی کولش و از اینجا میرود.»
آن وقت با صدای بلند، طوری که کوتوله بشنود، گفت: «این موجود پیر و پشمالو خیلی مزاحم زندگی ما شده، باید از اینجا برویم تا از دست او راحت شویم.»
صبح که شد، مرد و زن و بچهاش اثاثیهی خانه را جمع کردند و روی گاری گذاشتند و از آنجا رفتند.
وقت حرکت، پسرک با عجله نزدیک سوراخ رفت و با صدای بلند گفت: «خداحافظ کوتولهی خندهرو و شیطان.»
بعد پیش پدر و مادرش برگشت و با آنها راه افتاد.
زن افسار گاو را به دست گرفته بود. پسر روی بارها نشسته بود و مرد دهانهی اسب را میکشید. آنها در جادهای باریک، به سوی مقصد نامعلومی پیش میرفتند.
مرد زیر لب گفت: «بهتر است چند روزی را در خانهی یکی از آشنایان بمانیم تا شر آن مزاحم کنده شود.»
ناگهان صدایی از میان اثاثیه برخاست که میگفت: «بیفایده است. بیفایده است. کسی از شما پذیرایی نمیکند.»
این صدای کوتوله بود که خودش را لا به لای اسباب ها جا کرده بود.
کوتوله گفت: «من راست میگویم. بهتر است به خانهی خودتان برگردید. قول میدهم دیگر مزاحم شما نشوم و هر قدر بتوانم به شما خدمت میکنم.»
مرد تا این حرف را شنید، بااینکه از دست آن کوتوله خشمگین بود، سر گاری را برگرداند و به خانه برگشت.
پسرک از خوشحالی دستهای خود را تکان میداد. همسر مرد هم شادمان به نظر میرسید و امیدوار بود که آن موجود عجیب خدمتکار خوبی برای آنها باشد.
آن شب، قبل از خواب زن کیک بزرگی درست کرد و بعد، به رختخواب رفت.
وقتی همه جا ساکت شد و همه خوابیدند، کوتوله از سوراخ بیرون خزید، کیک خورد و رقصید و کار کرد.
تمام ظرفها را شست و خشک کرد و با کف صابون و برس موزائیکها را پاک کرد. شیر گاو را دوشید و برایش علف ریخت و طویله را تمیز کرد.
صبح که اهل خانه از خواب بیدار شدند، کوتوله از سوراخ به زیر پلکان خزید و روی علفهای خشک خوابید.
وقتی زن به آشپزخانه رفت و آنجا را پاک و تمیز و ظرفها را شسته و پنجره را پاک شده دید، خیلی خوشحال شد.
مرد هم وقتی به انبار رفت و دید همهی کارهای انبار تمام شده و همه چیز مرتب است، خوشحال شد و به کوتوله که از خستگی به خواب رفته بود و صدای خرخرش بلند بود نگاه کرد.
هر شب، زن یک کیک درست میکرد و روی تاقچه میگذاشت. کوتوله میخورد و سر کیف میآمد و کارهای خانه را انجام میداد. صبح هم به خواب سنگینی فرو میرفت.
بعضی از روزها هم از همان سوراخ با پسرک بازی میکرد و به او حقههای عجیب و غریب یاد میداد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روزی از روزهای آخر پاییز، کوتولهای که ریشی بلند و تنی پشمالو داشت، آهسته و بی سر و صدا وارد یکی از خانههای روستایی شد. بعد زیر پلکان خزید و همان جا ماند. حالا او جایی دنج و بیسر و صدا داشت و میتوانست تمام زمستان از برف و باران و سرمای سخت در امان باشد.
اما از بخت بد، هنوز مدتی نگذشته بود که کودکی شیطان مخفیگاه او را پیدا کرد. کودک توپبازی میکرد. توپ به دیوار صندوق خانه خورد. صدای خش خشی بلند شد، مثل اینکه چیزی آنجا حرکت میکرد.
کودک از سوراخی که وسط دیوار بود، زیر پلکان را نگاه کرد و کوتوله را دید. کوتوله به او چشمک زد و خندید.
کودک هرگز خیال نمیکرد آن موجود پشمالو از سرمای زمستان به آنجا پناه آورده است، برای همین آهسته در صندوق خانه را باز کرد، ولی هیچ چیز آنجا ندید. وقتی در را بست و دوباره از همان سوراخ نگاه کرد، کوتوله را دید.
تمام کوتولهها بامزه و خندهرو هستند و دوست دارند با بچهها بازی کنند.
پسر بچه توپ را به زیر پلکان انداخت، کوتوله توپ را به او برگرداند.
درست همان وقت پدر و مادر پسرک از راه رسیدند و از او پرسیدند: «پسرجان، با کی داری بازی میکنی؟»
پسر جواب داد: «با یک کوتولهی خندهرو.»
مادر تا این را شنید، از سوراخ نگاه کرد و کوتوله را دید. کوتوله زیر پلکان نشسته بود و لبخند میزد.
مادر گفت: «راست گفتی پسرم... من هم او را دیدم. او برای ما خدمتکار خوبی میشود و میتواند در کارهای خانه و تمیز کردن آشپزخانه و شستن ظرفها به من کمک کند.»
مرد هم چشمش را به سوراخ گذاشت و مردک پشمالو را دید که با چشمانی درشت به او نگاه میکرد.
مرد گفت: «او یک کوتوله است و من میترسم به جای کمک کردن، آن قدر ما را اذیت کند که ازجانمان سیر شویم.»
بعد صدای خود را بلند کرد و گفت: «آهای کوتولهی مزاحم، زود از این خانه برو و دیگر برنگرد.»
کوتوله از جایش تکان نخورد.
آن شب، وقتی مرد به رختخواب رفت، کوتوله از سوراخ بیرون آمد و همان طور که مرد روستایی حدس زده بود، شروع به خرابکاری کرد.
چرخ زنان وارد آشپزخانه شد. میز را سرنگون کرد، آتش اجاق را زیر و رو کرد و دیسها و بشقابها را یکی یکی به زمین زد و شکست. در تمام آن مدت ورجه وورجه میکرد و جیغ میکشید و از خوشحالی میرقصید.
وقتی خوب آشپزخانه را زیر و رو کرد، به گوشه و کنار خانه سر کشید: بعد با مشت و لگد به در و دیوار کوبید و آن قدر سر و صدا راه انداخت که تمام اهل خانه بیدار شدند.
آن وقت با خیال آسوده به زیر پلکان رفت و خوابید.
مرد که از خواب پریده بود، از خشم مثل پلنگ میغرید و موهای سر خود را میکشید. او تا صبح نخوابید و فکر کرد که با این موجود شرور و خانه خراب کن چه کند؟
صبح تصمیم خود را گرفت. تختهای پیدا کرد و جلوی سوراخ را گرفت و میخکوب کرد.
ناگهان تخته از جا کنده شد و محکم به نوک دماغ مرد خورد. داد مرد به هوا بلند شد.
مرد دوباره تا شب فکر کرد. شب به زنش گفت: «باید از این خانه برویم. وقتی ما نباشیم او هم دمش را میگذارد روی کولش و از اینجا میرود.»
آن وقت با صدای بلند، طوری که کوتوله بشنود، گفت: «این موجود پیر و پشمالو خیلی مزاحم زندگی ما شده، باید از اینجا برویم تا از دست او راحت شویم.»
صبح که شد، مرد و زن و بچهاش اثاثیهی خانه را جمع کردند و روی گاری گذاشتند و از آنجا رفتند.
وقت حرکت، پسرک با عجله نزدیک سوراخ رفت و با صدای بلند گفت: «خداحافظ کوتولهی خندهرو و شیطان.»
بعد پیش پدر و مادرش برگشت و با آنها راه افتاد.
زن افسار گاو را به دست گرفته بود. پسر روی بارها نشسته بود و مرد دهانهی اسب را میکشید. آنها در جادهای باریک، به سوی مقصد نامعلومی پیش میرفتند.
مرد زیر لب گفت: «بهتر است چند روزی را در خانهی یکی از آشنایان بمانیم تا شر آن مزاحم کنده شود.»
ناگهان صدایی از میان اثاثیه برخاست که میگفت: «بیفایده است. بیفایده است. کسی از شما پذیرایی نمیکند.»
این صدای کوتوله بود که خودش را لا به لای اسباب ها جا کرده بود.
کوتوله گفت: «من راست میگویم. بهتر است به خانهی خودتان برگردید. قول میدهم دیگر مزاحم شما نشوم و هر قدر بتوانم به شما خدمت میکنم.»
مرد تا این حرف را شنید، بااینکه از دست آن کوتوله خشمگین بود، سر گاری را برگرداند و به خانه برگشت.
پسرک از خوشحالی دستهای خود را تکان میداد. همسر مرد هم شادمان به نظر میرسید و امیدوار بود که آن موجود عجیب خدمتکار خوبی برای آنها باشد.
آن شب، قبل از خواب زن کیک بزرگی درست کرد و بعد، به رختخواب رفت.
وقتی همه جا ساکت شد و همه خوابیدند، کوتوله از سوراخ بیرون خزید، کیک خورد و رقصید و کار کرد.
تمام ظرفها را شست و خشک کرد و با کف صابون و برس موزائیکها را پاک کرد. شیر گاو را دوشید و برایش علف ریخت و طویله را تمیز کرد.
صبح که اهل خانه از خواب بیدار شدند، کوتوله از سوراخ به زیر پلکان خزید و روی علفهای خشک خوابید.
وقتی زن به آشپزخانه رفت و آنجا را پاک و تمیز و ظرفها را شسته و پنجره را پاک شده دید، خیلی خوشحال شد.
مرد هم وقتی به انبار رفت و دید همهی کارهای انبار تمام شده و همه چیز مرتب است، خوشحال شد و به کوتوله که از خستگی به خواب رفته بود و صدای خرخرش بلند بود نگاه کرد.
هر شب، زن یک کیک درست میکرد و روی تاقچه میگذاشت. کوتوله میخورد و سر کیف میآمد و کارهای خانه را انجام میداد. صبح هم به خواب سنگینی فرو میرفت.
بعضی از روزها هم از همان سوراخ با پسرک بازی میکرد و به او حقههای عجیب و غریب یاد میداد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}