بندانگشتی و غول
زن و مرد دهقانی یک پسر داشتند. این پسر از وقتی به دنیا آمده بود، به اندازهی یک بند انگشت بود و اصلاً هم بزرگ نشده بود؛ برای همین به او «بندانگشتی» میگفتند. یک روز دهقان بندانگشتی را در جیب کتش گذاشت و
نویسنده: محمد رضا شمس
زن و مرد دهقانی یک پسر داشتند. این پسر از وقتی به دنیا آمده بود، به اندازهی یک بند انگشت بود و اصلاً هم بزرگ نشده بود؛ برای همین به او «بندانگشتی» میگفتند. یک روز دهقان بندانگشتی را در جیب کتش گذاشت و به مزرعه برد. وقتی رسیدند، دهقان بندانگشتی را روی پر چین گذاشت و مشغول شخم زدن شد. مدت زیادی نگذشته بود که سرو کلهی یک غول پیدا شد. غول از بالای کوه به طرف آنها میآمد. دهقان به شوخی گفت: «غول دارد میآید تو را با خودش ببرد!»
اما هنوز حرفش تمام نشده بود که غول به آنها رسید و بندانگشتی را با خودش برد.
دهقان از ترس خشکش زده بود و صدایش در نمیآمد. او فکر میکرد که پسرش را برای همیشه از دست داده است.
غول، بند انگشتی را به قصر خود برد و دهقان را با حال زارش تنها گذاشت. غول آن قدر غذاهای مختلف و مقوی به بندانگشتی داد که بعد از دو سال، بندانگشتی به یک غول کوچک تبدیل شد.
یک روز غول، بند انگشتی را به جنگل برد تا قدرتش را امتحان کند. وقتی به جنگل رسیدند، به او گفت: «یک چوبدستی برای خودت پیدا کن.»
بندانگشتی درخت کوچکی را از ریشه در آورد. غول گفت: نه، هنوز به اندازهی کافی قوی نشدهای».
بعد او را به خانه برد. دو سال دیگر گذشت. غول در این مدت بیشتر از قبل به او غذاهای مقوی داد. حالا بندانگشتی به قدری قوی شده بود که میتوانست با یک ضربه، درخت کهنسالی را بیندازد، اما این هم غول را راضی نمیکرد. پس بندانگشتی را به خانه برد و دو سال دیگر به او غذا داد. دوباره به جنگل رفتند. غول گفت: «برو یک چوب دستی انتخاب کن.»
بند انگشتی به سراغ بزرگترین درخت بلوط جنگل رفت و آن را به راحتی از ریشه در آورد.
غول با خوشحالی فریاد زد: «حالا به اندازهی کافی قوی شدهای.» بعد او را پیش دهقان برد.
دهقان زمین را شخم میزد. بندانگشتی به او نزدیک شد و گفت: «سلام، پدرجان!»
دهقان که ترسیده بود، گفت: «تو کی هستی؟ من تو را نمیشناسم.»
بند انگشتی تمام ماجرا از سیر تا پیاز پدرش تعریف کرد. بعد اسب را از خیش باز کرد. و خودش مشغول کشیدن خیش شد. به دهقان هم گفت که برود در خانه استراحت کند.
دهقان به خانه رفت و به زنش گفت: که شام را حاضر کند. وقتی بند انگشتی به خانه آمد، مادرش به اندازهی ده نفر، غذا جلوی او گذاشت. بندانگشتی غذاها را خورد و گفت: «اگر ممکن است، یک عصای آهنی برای من تهیه کنید. این عصا باید به قدری محکم باشد که من نتوانم آن را بشکنم.»
دهقان اسبهای خود را به گاری بست و به دکان آهنگری رفت و یک میلهی کلفت و سنگین برداشت. میله آن قدر سنگین بود که اسبها به زحمت آن را میکشیدند. دهقان میله را به خانه آورد و به بندانگشتی داد. بندانگشتی آن را روی زانویش گذاشت و فشار داد. میلهی آهنی مثل یک شاخهی خشکیده شکست. بندانگشتی گفت: «نه، این به درد نمیخورد.»
دهقان این بار چهار اسب تنومند به گاری بست و به آهنگری رفت و میلهی دیگری برداشت. این میله به قدری کلفت و سنگین بود که چهار اسب به زحمت آن را میکشیدند، اما بندانگشتی آن را هم به راحتی شکست و گفت: «پدرجان، شما نمیتوانید عصایی را که میخواهم پیدا کنید، من خودم به دنبالش میروم.»
راه افتاد. رفت و رفت تا به دهکدهای رسید که آهنگری در آن زندگی میکرد. آهنگر بسیار حریص و طمعکار بود و همه چیز را فقط برای خودش میخواست. بندانگشتی پیش او رفت و پرسید: «کارگر میخواهی؟» آهنگر نگاهی به او انداخت و فکر کرد: «چه جوان برومندی! این همان کسی است که من به دنبالش میگشتم.»
بعد از بند انگشتی پرسید: «چقدر مزد میخواهی؟»
بند انگشتی جواب داد: «من چیز زیادی نمیخواهم. فقط به جای مزد، دو ضربه به شانههایت میزنم.»
آهنگر طمع کار فوری قبول کرد و با خودش گفت: «چه خوب! این طوری پول کمتری خرج میکنم.»
صبح روز بعد، آهنگر، کارگر جدید را صدا کرد تا امتحانش کند. تا آهنگر اولین تکهی آهن گداخته را بیرون آورد، بندانگلشتی با پتک ضربهای به آن زد که آهن دو نیم شد؛ پتک چند فرسنگ دورتر پرتاب شد و سندان هم طوری در زمین فرو رفت که دیگر هیچ کس نتوانست آن را بیرون بکشد.
آهنگر با دیدن این صحنه فریادش به آسمان رفت و با عصبانیت گفت: «وای! تو اصلاً به درد من نمیخوری! تو بیش از حد محکم ضربه میزنی! حالا بگو در مقابل این ضربه چقدر دستمزد میخواهی؟»
بند انگشتی گفت: «دستمزد نمیخواهم، فقط یک ضربهی آرام به تو میزنم، نگران نباش.
بعد پایش را عقب برد و چنان لگدی حوالهی آهنگر کرد که دو خانه آن طرفتر پایین آمد.
بعد کلفتترین میلهی آهنی را که در آهنگری وجود داشت پیدا کرد و مثل عصا در دست گرفت و به راه افتاد. کمی که رفت، به یک مزرعهی بزرگ رسید. از صاحب آن پرسید: «به کارگر احتیاج ندارید؟»
صاحب مزرعه گفت: «چرا، ما به یک سرکارگر زرنگ و قوی هیکل احتیاج داریم تا در کارهای سنگین به ما کمک کند؛ تو خیلی قوی به نظر میرسی. فقط بگو برای یک سال، چقدر مزد میخواهی؟»
بند انگشتی گفت: «مزد نمیخواهم. در عوض، آخر سال سه ضربه به تو میزنم.»
صاحب مزرعه که مرد طمعکاری بود، قبول کرد.
فردای آن روز ضبح زود، کارگران از خواب بیدار شدند تا برای آوردن چوب به جنگل بروند، اما سر کارگر هنوز خواب بود. صدایش زدند و گفتند: «بیدار شو، صبح شده. باید برویم چوب بیاوریم.»
بندانگشتی خوابآلود گفت: «شما بروید، من خودم میآیم.»
کارگرها رفتند. بندانگشتی دو ساعت دیگر خوابید.
سرانجام وقتی از روی تشک بلند شد، دو گونی گندم و جو آورد و برای خودش آش پخت. بعد هم راحت گوشهای نشست و سر فرصت آن را خورد. بعد از جایش بلند شد و اسبها را به گاری بست و به طرف جنگل به راه افتاد.
در نزدیکی جنگل، درهی باریکی وجود داشت که باید از آن میگذشت. ابتدا اسبها را از دره عبور داد و آنها را در طرف دیگر به درختی بست. بعد به وسط دره برگشت و به تنهی درختان و تختهسنگها چنان سد بزرگی درست کرد که هیچ اسبی نمیتوانست از آن عبور کند.
بعد وارد جنگل شد و دو تا از بزرگترین درختان را از ریشه در آورد و آنها را داخل گاری گذاشت و سر اسبها را به طرف خانه کج کرد. وقتی به سد رسید، کارگران را دید که پشت سد مانده بودند و نمیتوانستند از آن عبور کنند. بندانگشتی به آنها گفت: «بهتر نبود عجله نمیکردید و مثل من کمی بیشتر میخوابیدید؟»
بعد اسبها را از گاری باز کرد و خودش گاری را کشید و چنان به سنگ و چوبها زد که هر کدام به طرفی پرت شدند و راه باز شد. بندانگشتی به آن طرف دره رفت و فریاد زد: «دیدید که من زودتر از همهی شما برگشتم؟»
سپس آنها را که خشکشان زده بود، همان جا رها کرد و به راهش ادامه داد. به مزرعه که رسید، درختان را به ارباب نشان داد و از او پرسید: «چوبی که آوردهام چطور است؟» ارباب رو به زن خود کرد و گفت: «من به این میگویند کارگر! واقعاً که کارگر خیلی خوبی است. زیاد میخوابد، اما زودتر از بقیه به خانه بر میگردد.»
بندانگشتی یک سال آنجا کار کرد تا روز حقوق رسید کارگران حقوقشان را گرفتند. نوبت بندانگشتی شد. ارباب از فکر ضربههایی که باید میخورد، به وحشت افتاد و به بندانگشتی التماس کرد که از خیر آن بگذرد. او گفت حاضر است شغل مباشری را به او بدهد. ولی مزهی ضربههای او را نچشد. غول بند انگشتی گفت: «نه نه! دلم نمیخواهد مباشر بشوم. همین سر کارگری خوب است. فقط مایلم طبق شرایط قرار دادم عمل کنم.»
ارباب بیچاره گفت: «هر چه بخواهی به تو میدهم، به شرطی که به من کاری نداشته باشی.»
اما بند انگشتی قبول نکرد. ارباب که دیگر عقلش به جایی نمی رسید، به ناچار دوهفته از او مهلت خواست.
بند انگشتی موافقت کرد. ارباب فوری تمام دستیارانش را در گوشهای جمع کرد تا چارهای بیندیشند. آنها مدتی طولانی مشورت کردند. به این نتیجه رسیدند که زندگی همه در خطر است و بندانگشتی میتواند آنها را مانند مورچه زیر پایش له کند.
آنها سرانجام تصمیم گرفتند که بندانگشتی را برای حمام کردن به حوضچهی کنار اصطبل بفرستند و وقتی مشغول شست و شو است، سنگ آسیاب را روی سرش بیندازند و برای همیشه از شرش خلاص شوند. ارباب از این پیشنهاد خوشش آمد و به بندانگشتی دستور داد که برای حمام به حوضچه برود.
وقتی بند انگشتی خودش را داخل حوضچه میشست، آنها سنگ آسیاب را روی سرش انداختند. بند انگشتی داد زد: «یک نفر آن مرغ و خروسها را از آن بالا دور کند. خاک و شن ریختند، کور شدم.»
ارباب شروع به داد و هوار کرد، یعنی مثلاً دارد مرغ و خروسها را کیش میکند. بندانگشتی خودش را شست و پیش ارباب برگشت و گفت: «ببینید ته برکه چه گردنبند قشنگی پیدا کردم!»
در واقع او سنگ آسیاب را به دور گردنش انداخته بود!
بندانگشتی بار دیگر مزدش را خواست، ارباب دو هفته دیگر فرصت خواست. وقتی دستیارانش از راه رسیدند، به او توصیه کردند که سر کارگر را برای یک شب به آسیاب طلسم شده بفرستند تا ذرت آسیاب کند. تا آن روز هیچ کس، زنده از آنجا برنگشته بود.
ارباب از این پیشنهاد خوشش آمد و عصر همان روز، سر کارگر را صدا کرد و به او دستور داد که هشت گونی ذرت را به آسیاب ببرد و آنها را آرد کند.
بندانگشتی دو گونی ذرت در جیب راست و دو گونی در جیب چپ خود گذاشت. چهار گونی هم روی دوشش انداخت و به آسیاب طلسم شده رفت. آسیابان به او گفت که ذرتها خیلی زیادند و تا شب تمام نمیشوند. شب هم خطرناک است، چون آسیاب طلسم میشود و هر کسی که آنجا باشد، کشته میشود. بندانگشتی به او گفت: «هیچ اتفاقی برای من نمیافتد.» بعد آسیابان را مرخص کرد و خودش مشغول آرد کردن ذرتها شد.
نزدیک ساعت یازده، کار بندانگشتی تمام شد و رفت در آشپزخانه روی نیمکتی نشست. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که ناگهان در، باز و یک میز بزرگ وارد شد. روی میز انواع و اقسام غذاها و نوشیدنیهای خوشمزه به چشم میخورد. بعد سر و کلهی تعداد زیادی انگشت پیدا شد که کارد و چنگال را برداشتند و مشغول کشیدن غذا شدند.
بندانگشتی که با دیدن آن همه غذای رنگ و وارنگ اشتهایش باز شده بود منتظر تعارف نشد، پشت میز نشست و مشغول خوردن شد. همین که کاملاً سیر شد، ناگهان همهی چراغها خاموش شدند.
بندانگشتی توجه نکرد تا اینکه مشتی به صورتش خورد. او با خشم داد زد: «اگر یک بار دیگر بزنی، من هم تلافی میکنم!»
وقتی مشت دوم را خورد، خودش هم در تاریکی مشت محکمی حواله کرد. این کار تا صبح ادامه پیدا کرد. با طلوع اولین اشعهی خورشید، همه جا ساکت و آرام شد.
آسیابان هم سر رسید و با دیدن او که هنوز زنده و سالم در گوشهای نشسته بود، تعجب کرد. بندانگشتی به او گفت: «من از غذای دیشب حسابی لذت بردم و جواب مشت راهم با مشت داد.»
آسیابان خوشحال شد و گفت: «با این کار، مرا از دست آنها نجات دادی. هر چه میخواهی بگو تا به تو بدهم.»
بندانگشتی گفت: «من چیزی نمیخواهم.»
بعد گونیهای آرد را روی دوش انداخت، به خانه برگشت و به ارباب گفت: «حالا دستمزد مرا بده.» ارباب تا این حرف را شنید، از ترس لرزید و عرق از سر و رویش راه افتاد. بعد برای آنکه کمی هوای تازه استنشاق کند، پنجرهی اتاق را باز کرد و به بیرون خم شد. بندانگشتی از این فرصت استفاده کرد و چنان لگدی به او زد که به هوا پرت شد و آنقدر بالا رفت که دیگر کسی او را ندید. بندانگشتی به زن ارباب گفت: «اگر شوهرت بر نگردد، ضربهی دوم را به تو میزنم!»
زن فریاد زد: «نه، نه! من نمیتوانم آن را تحمل کنم!» و خواست فرار کند، که بندانگشتی چنان لگدی به او زد که مثل پر کاهی به آسمان رفت.
آنهاهمان طور که در هوا شناور بودند و باد آنها را به این طرف و آن طرف میبرد و هیچ کدام نمیتوانستند خود را به دیگری برسانند. تا آنجا که خبر دارم، آنها هنوز هم آن بالا بالاها سرگرداناند. بند انگشتی هم عصای آهنیاش را برداشت و به سفرهای عجیب خود ادامه داد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
اما هنوز حرفش تمام نشده بود که غول به آنها رسید و بندانگشتی را با خودش برد.
دهقان از ترس خشکش زده بود و صدایش در نمیآمد. او فکر میکرد که پسرش را برای همیشه از دست داده است.
غول، بند انگشتی را به قصر خود برد و دهقان را با حال زارش تنها گذاشت. غول آن قدر غذاهای مختلف و مقوی به بندانگشتی داد که بعد از دو سال، بندانگشتی به یک غول کوچک تبدیل شد.
یک روز غول، بند انگشتی را به جنگل برد تا قدرتش را امتحان کند. وقتی به جنگل رسیدند، به او گفت: «یک چوبدستی برای خودت پیدا کن.»
بندانگشتی درخت کوچکی را از ریشه در آورد. غول گفت: نه، هنوز به اندازهی کافی قوی نشدهای».
بعد او را به خانه برد. دو سال دیگر گذشت. غول در این مدت بیشتر از قبل به او غذاهای مقوی داد. حالا بندانگشتی به قدری قوی شده بود که میتوانست با یک ضربه، درخت کهنسالی را بیندازد، اما این هم غول را راضی نمیکرد. پس بندانگشتی را به خانه برد و دو سال دیگر به او غذا داد. دوباره به جنگل رفتند. غول گفت: «برو یک چوب دستی انتخاب کن.»
بند انگشتی به سراغ بزرگترین درخت بلوط جنگل رفت و آن را به راحتی از ریشه در آورد.
غول با خوشحالی فریاد زد: «حالا به اندازهی کافی قوی شدهای.» بعد او را پیش دهقان برد.
دهقان زمین را شخم میزد. بندانگشتی به او نزدیک شد و گفت: «سلام، پدرجان!»
دهقان که ترسیده بود، گفت: «تو کی هستی؟ من تو را نمیشناسم.»
بند انگشتی تمام ماجرا از سیر تا پیاز پدرش تعریف کرد. بعد اسب را از خیش باز کرد. و خودش مشغول کشیدن خیش شد. به دهقان هم گفت که برود در خانه استراحت کند.
دهقان به خانه رفت و به زنش گفت: که شام را حاضر کند. وقتی بند انگشتی به خانه آمد، مادرش به اندازهی ده نفر، غذا جلوی او گذاشت. بندانگشتی غذاها را خورد و گفت: «اگر ممکن است، یک عصای آهنی برای من تهیه کنید. این عصا باید به قدری محکم باشد که من نتوانم آن را بشکنم.»
دهقان اسبهای خود را به گاری بست و به دکان آهنگری رفت و یک میلهی کلفت و سنگین برداشت. میله آن قدر سنگین بود که اسبها به زحمت آن را میکشیدند. دهقان میله را به خانه آورد و به بندانگشتی داد. بندانگشتی آن را روی زانویش گذاشت و فشار داد. میلهی آهنی مثل یک شاخهی خشکیده شکست. بندانگشتی گفت: «نه، این به درد نمیخورد.»
دهقان این بار چهار اسب تنومند به گاری بست و به آهنگری رفت و میلهی دیگری برداشت. این میله به قدری کلفت و سنگین بود که چهار اسب به زحمت آن را میکشیدند، اما بندانگشتی آن را هم به راحتی شکست و گفت: «پدرجان، شما نمیتوانید عصایی را که میخواهم پیدا کنید، من خودم به دنبالش میروم.»
راه افتاد. رفت و رفت تا به دهکدهای رسید که آهنگری در آن زندگی میکرد. آهنگر بسیار حریص و طمعکار بود و همه چیز را فقط برای خودش میخواست. بندانگشتی پیش او رفت و پرسید: «کارگر میخواهی؟» آهنگر نگاهی به او انداخت و فکر کرد: «چه جوان برومندی! این همان کسی است که من به دنبالش میگشتم.»
بعد از بند انگشتی پرسید: «چقدر مزد میخواهی؟»
بند انگشتی جواب داد: «من چیز زیادی نمیخواهم. فقط به جای مزد، دو ضربه به شانههایت میزنم.»
آهنگر طمع کار فوری قبول کرد و با خودش گفت: «چه خوب! این طوری پول کمتری خرج میکنم.»
صبح روز بعد، آهنگر، کارگر جدید را صدا کرد تا امتحانش کند. تا آهنگر اولین تکهی آهن گداخته را بیرون آورد، بندانگلشتی با پتک ضربهای به آن زد که آهن دو نیم شد؛ پتک چند فرسنگ دورتر پرتاب شد و سندان هم طوری در زمین فرو رفت که دیگر هیچ کس نتوانست آن را بیرون بکشد.
آهنگر با دیدن این صحنه فریادش به آسمان رفت و با عصبانیت گفت: «وای! تو اصلاً به درد من نمیخوری! تو بیش از حد محکم ضربه میزنی! حالا بگو در مقابل این ضربه چقدر دستمزد میخواهی؟»
بند انگشتی گفت: «دستمزد نمیخواهم، فقط یک ضربهی آرام به تو میزنم، نگران نباش.
بعد پایش را عقب برد و چنان لگدی حوالهی آهنگر کرد که دو خانه آن طرفتر پایین آمد.
بعد کلفتترین میلهی آهنی را که در آهنگری وجود داشت پیدا کرد و مثل عصا در دست گرفت و به راه افتاد. کمی که رفت، به یک مزرعهی بزرگ رسید. از صاحب آن پرسید: «به کارگر احتیاج ندارید؟»
صاحب مزرعه گفت: «چرا، ما به یک سرکارگر زرنگ و قوی هیکل احتیاج داریم تا در کارهای سنگین به ما کمک کند؛ تو خیلی قوی به نظر میرسی. فقط بگو برای یک سال، چقدر مزد میخواهی؟»
بند انگشتی گفت: «مزد نمیخواهم. در عوض، آخر سال سه ضربه به تو میزنم.»
صاحب مزرعه که مرد طمعکاری بود، قبول کرد.
فردای آن روز ضبح زود، کارگران از خواب بیدار شدند تا برای آوردن چوب به جنگل بروند، اما سر کارگر هنوز خواب بود. صدایش زدند و گفتند: «بیدار شو، صبح شده. باید برویم چوب بیاوریم.»
بندانگشتی خوابآلود گفت: «شما بروید، من خودم میآیم.»
کارگرها رفتند. بندانگشتی دو ساعت دیگر خوابید.
سرانجام وقتی از روی تشک بلند شد، دو گونی گندم و جو آورد و برای خودش آش پخت. بعد هم راحت گوشهای نشست و سر فرصت آن را خورد. بعد از جایش بلند شد و اسبها را به گاری بست و به طرف جنگل به راه افتاد.
در نزدیکی جنگل، درهی باریکی وجود داشت که باید از آن میگذشت. ابتدا اسبها را از دره عبور داد و آنها را در طرف دیگر به درختی بست. بعد به وسط دره برگشت و به تنهی درختان و تختهسنگها چنان سد بزرگی درست کرد که هیچ اسبی نمیتوانست از آن عبور کند.
بعد وارد جنگل شد و دو تا از بزرگترین درختان را از ریشه در آورد و آنها را داخل گاری گذاشت و سر اسبها را به طرف خانه کج کرد. وقتی به سد رسید، کارگران را دید که پشت سد مانده بودند و نمیتوانستند از آن عبور کنند. بندانگشتی به آنها گفت: «بهتر نبود عجله نمیکردید و مثل من کمی بیشتر میخوابیدید؟»
بعد اسبها را از گاری باز کرد و خودش گاری را کشید و چنان به سنگ و چوبها زد که هر کدام به طرفی پرت شدند و راه باز شد. بندانگشتی به آن طرف دره رفت و فریاد زد: «دیدید که من زودتر از همهی شما برگشتم؟»
سپس آنها را که خشکشان زده بود، همان جا رها کرد و به راهش ادامه داد. به مزرعه که رسید، درختان را به ارباب نشان داد و از او پرسید: «چوبی که آوردهام چطور است؟» ارباب رو به زن خود کرد و گفت: «من به این میگویند کارگر! واقعاً که کارگر خیلی خوبی است. زیاد میخوابد، اما زودتر از بقیه به خانه بر میگردد.»
بندانگشتی یک سال آنجا کار کرد تا روز حقوق رسید کارگران حقوقشان را گرفتند. نوبت بندانگشتی شد. ارباب از فکر ضربههایی که باید میخورد، به وحشت افتاد و به بندانگشتی التماس کرد که از خیر آن بگذرد. او گفت حاضر است شغل مباشری را به او بدهد. ولی مزهی ضربههای او را نچشد. غول بند انگشتی گفت: «نه نه! دلم نمیخواهد مباشر بشوم. همین سر کارگری خوب است. فقط مایلم طبق شرایط قرار دادم عمل کنم.»
ارباب بیچاره گفت: «هر چه بخواهی به تو میدهم، به شرطی که به من کاری نداشته باشی.»
اما بند انگشتی قبول نکرد. ارباب که دیگر عقلش به جایی نمی رسید، به ناچار دوهفته از او مهلت خواست.
بند انگشتی موافقت کرد. ارباب فوری تمام دستیارانش را در گوشهای جمع کرد تا چارهای بیندیشند. آنها مدتی طولانی مشورت کردند. به این نتیجه رسیدند که زندگی همه در خطر است و بندانگشتی میتواند آنها را مانند مورچه زیر پایش له کند.
آنها سرانجام تصمیم گرفتند که بندانگشتی را برای حمام کردن به حوضچهی کنار اصطبل بفرستند و وقتی مشغول شست و شو است، سنگ آسیاب را روی سرش بیندازند و برای همیشه از شرش خلاص شوند. ارباب از این پیشنهاد خوشش آمد و به بندانگشتی دستور داد که برای حمام به حوضچه برود.
وقتی بند انگشتی خودش را داخل حوضچه میشست، آنها سنگ آسیاب را روی سرش انداختند. بند انگشتی داد زد: «یک نفر آن مرغ و خروسها را از آن بالا دور کند. خاک و شن ریختند، کور شدم.»
ارباب شروع به داد و هوار کرد، یعنی مثلاً دارد مرغ و خروسها را کیش میکند. بندانگشتی خودش را شست و پیش ارباب برگشت و گفت: «ببینید ته برکه چه گردنبند قشنگی پیدا کردم!»
در واقع او سنگ آسیاب را به دور گردنش انداخته بود!
بندانگشتی بار دیگر مزدش را خواست، ارباب دو هفته دیگر فرصت خواست. وقتی دستیارانش از راه رسیدند، به او توصیه کردند که سر کارگر را برای یک شب به آسیاب طلسم شده بفرستند تا ذرت آسیاب کند. تا آن روز هیچ کس، زنده از آنجا برنگشته بود.
ارباب از این پیشنهاد خوشش آمد و عصر همان روز، سر کارگر را صدا کرد و به او دستور داد که هشت گونی ذرت را به آسیاب ببرد و آنها را آرد کند.
بندانگشتی دو گونی ذرت در جیب راست و دو گونی در جیب چپ خود گذاشت. چهار گونی هم روی دوشش انداخت و به آسیاب طلسم شده رفت. آسیابان به او گفت که ذرتها خیلی زیادند و تا شب تمام نمیشوند. شب هم خطرناک است، چون آسیاب طلسم میشود و هر کسی که آنجا باشد، کشته میشود. بندانگشتی به او گفت: «هیچ اتفاقی برای من نمیافتد.» بعد آسیابان را مرخص کرد و خودش مشغول آرد کردن ذرتها شد.
نزدیک ساعت یازده، کار بندانگشتی تمام شد و رفت در آشپزخانه روی نیمکتی نشست. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که ناگهان در، باز و یک میز بزرگ وارد شد. روی میز انواع و اقسام غذاها و نوشیدنیهای خوشمزه به چشم میخورد. بعد سر و کلهی تعداد زیادی انگشت پیدا شد که کارد و چنگال را برداشتند و مشغول کشیدن غذا شدند.
بندانگشتی که با دیدن آن همه غذای رنگ و وارنگ اشتهایش باز شده بود منتظر تعارف نشد، پشت میز نشست و مشغول خوردن شد. همین که کاملاً سیر شد، ناگهان همهی چراغها خاموش شدند.
بندانگشتی توجه نکرد تا اینکه مشتی به صورتش خورد. او با خشم داد زد: «اگر یک بار دیگر بزنی، من هم تلافی میکنم!»
وقتی مشت دوم را خورد، خودش هم در تاریکی مشت محکمی حواله کرد. این کار تا صبح ادامه پیدا کرد. با طلوع اولین اشعهی خورشید، همه جا ساکت و آرام شد.
آسیابان هم سر رسید و با دیدن او که هنوز زنده و سالم در گوشهای نشسته بود، تعجب کرد. بندانگشتی به او گفت: «من از غذای دیشب حسابی لذت بردم و جواب مشت راهم با مشت داد.»
آسیابان خوشحال شد و گفت: «با این کار، مرا از دست آنها نجات دادی. هر چه میخواهی بگو تا به تو بدهم.»
بندانگشتی گفت: «من چیزی نمیخواهم.»
بعد گونیهای آرد را روی دوش انداخت، به خانه برگشت و به ارباب گفت: «حالا دستمزد مرا بده.» ارباب تا این حرف را شنید، از ترس لرزید و عرق از سر و رویش راه افتاد. بعد برای آنکه کمی هوای تازه استنشاق کند، پنجرهی اتاق را باز کرد و به بیرون خم شد. بندانگشتی از این فرصت استفاده کرد و چنان لگدی به او زد که به هوا پرت شد و آنقدر بالا رفت که دیگر کسی او را ندید. بندانگشتی به زن ارباب گفت: «اگر شوهرت بر نگردد، ضربهی دوم را به تو میزنم!»
زن فریاد زد: «نه، نه! من نمیتوانم آن را تحمل کنم!» و خواست فرار کند، که بندانگشتی چنان لگدی به او زد که مثل پر کاهی به آسمان رفت.
آنهاهمان طور که در هوا شناور بودند و باد آنها را به این طرف و آن طرف میبرد و هیچ کدام نمیتوانستند خود را به دیگری برسانند. تا آنجا که خبر دارم، آنها هنوز هم آن بالا بالاها سرگرداناند. بند انگشتی هم عصای آهنیاش را برداشت و به سفرهای عجیب خود ادامه داد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}