نویسنده: محمد رضا شمس

 
شاهزاده‌ای دلش می‌خواست تمام دنیا را ببیند. برای همین به راه افتاد و جز یک خدمتکار وفادار کس دیگری را با خود نبرد. یک روز به جنگل بزرگی رسید. هوا تاریک شد و او نتوانست سر پناهی پیدا کند. همان موقع، چشمش به دختر جوان و زیبایی افتاد که به طرف کلبه‌ای کوچک می‌رفت. به سویش رفت و از او پرسید که آیا او و خدمتکارش می‌توانند شب را در آن کلبه سپری کنند. دختر جوان با صدایی غمگین جواب داد: «بله، البته که می‌توانید. اما من به شما توصیه می‌کنم که وارد نشوید.» شاهزاده پرسید: «چرا؟»
دخترک آهی کشید و جواب داد: «نامادری من جادوگر است. او رفتار خوبی با غریبه‌ها ندارد.»
چون هوا بسیار تاریک شده بود و شاهزاده دیگر نمی‌توانست به راهش ادامه دهد، به ناچار وارد کلبه شد. جادوگر روی یک صندلی راحتی، کنار آتش نشسته بود. جادوگر دوستانه گفت: «خوش آمدید. بفرمایید بنشینید و استراحت کنید.»
کتری کوچک روی اجاق می‌جوشید. دختر به هر دوی آنان هشدار داد که چیزی نخورند و چیزی نیاشامند، چون ممکن است مسموم شوند. شاهزاده و خدمتکارش به حرف دختر گوش کردند و تا صبح خوابیدند. صبح، شاهزاده و خدمتکارش آماده‌ی رفتن شدند. جادوگر پیر گفت: «صبر کنید قبل از رفتن، برای‌تان شربتی گوارا بیاورم.»
جادوگر به دنبال شربت رفت، شاهزاده راه افتاد و دور شد. خدمتکار هنوز زین اسبش را محکم نکرده بود. جادوگر با شیشه‌ی شربت از راه رسید و گفت: «این را برای اربابت ببر.»
ناگهان شیشه خرد شد و روی اسب پاشید. توی شیشه، زهری بسیار قوی بود. حیوان بیچاره به زمین افتاد و درجا مرد. خدمتکار به دنبال اربابش دوید و جریان را برایش تعریف کرد. بعد برگشت تا نعش اسب را بردارد. کلاغی روی نعش نشسته بود. خدمتکار گفت: «معلوم نیست که امروز بتوانیم شکاری بهتر از این به دست بیاوریم.»
کلاغ را کشت و با خود برد. آنها تمام روز در جنگل راه می‌رفتند، اما نتوانستند از آن خارج شوند و شب، مهمان خانه‌ای یافتند و واردش شدند. خدمتکار کلاغ را به مهمان‌خانه‌چی داد تا آن را برای شام‌شان بپزد. آنها ندانسته، به کمین‌گاه دزدها قدم گذاشته بودند. نیمه‌شب، دوازده دزد گردن کلفت، وارد مهمان خانه شدند و دور میز نشستند. جادوگر ومهمان‌خانه‌چی نیز به آن ها ملحق شدند. دختر مهمان‌خانه‌چی آشی را که با گوشت کلاغ پخته بود سر میز آورد. همه خوردند و یکی یکی روی زمین ولو شدند. چون زهری که اسب را کشته بود درگوشت بدن کلاغ هم نفوذ کرده بود. همه به جز دختر مهمان‌خانه‌چی مردند. دختر تمام درها را برای شاهزاده باز کرد و گنجینه‌ی جواهرات را به آنان نشان داد. اما شاهزاده گفت که احتیاجی به آنها ندارد و دختر می‌تواند تمام آنها را برای خودش نگاه دارد. بعد با خدمتکارش راه افتاد.
آنها رفتند و رفتند تا به شهری رسیدند که در آن شاهزاده خانم زیبا اما مغروری زندگی می‌کرد. شاهزاده خانم اعلام کرده بود هر کس بتواند معمایی طرح کند که او نتواند حل کند، می‌تواند با او ازدواج کند و گر نه سر از بدنش جدا می‌شود. برای حل هر معما سه روز زمان در نظر گرفته شده بود، اما شاهزاده خانم آن قدر زیرک و با هوش بودکه همیشه قبل از موعد مقرر، معما را حل می‌کرد. نُه خواستگار تا آن وقت جان خود را از دست داده بودند. شاهزاده با دیدن شاهزاده خانم، تصمیم گرفت جانش را به خطر اندازد. نزد او رفت و این معما را گفت: «یکی قاتل نبود اما دوازده تن را کشت.»
شاهزاده خانم جواب این معما را نمی‌دانست، او مدت‌ها فکر کرد، تمام کتاب‌های چیستان و معمایش را ورق زد، اما از آن سر در نیاورد. سرانجام طاقتش طاق شد. به کنیزش گفت شب یواشکی به خوابگاه شاهزاده برود و به رؤیایش گوش کند، چون ممکن بود شاهزاده در خواب حرف بزند و راز معما را بگوید.
خدمتکار شجاع شاهزاده فهمید و به جای اربابش در تخت خوابید. وقتی کنیز وارد اتاق شد، خدمتکار با چوبدستی دنبالش کرد و او را فراری داد.
شب دوم، شاهزاده خانم ندیمه‌اش را فرستاد اما خدمتکار وفادار، او را نیز با چوبدستی دنبال کرد و فراری داد. شب سوم، شاهزاده فکر کرد که دیگر اتفاقی نخواهد افتاد و خودش در رختخواب خوابید. این بار شاهزاده خانم، درحالی که شنل خاکستری رنگی روی دوشش انداخته بود، به خوابگاه آمد و کنار تخت نشست. شاهزاده در خواب عمیقی بود، پرسید: «یکی هیچ کس را نکشت، یعنی چه؟»
شاهزاده که خود را به خواب زده بود، جواب داد: «کلاغی از یک اسب مرده و زهرآلود خورد و مرد.»
شاهزاده خانم پرسید: «اما دوازده تن را کشت. آن چیست؟»
شاهزاده جواب داد: «دوازده دزد از گوشت کلاغ خوردند و هلاک شدند.»
شاهزاده خانم جواب معما را به دست آورده بود و خواست برگردد. اما شاهزاده چنان محکم شنل او را گرفته بود که شاهزاده خانم مجبور شد آن را جا بگذارد و برود. صبح روز بعد، شاهزاده خانم اعلام کرد که راز معما را کشف کرده است. دوازده قاضی در بارگاه حاضر شدند و به سخنان شاهزاده گوش کردند. شاهزاده اجازه گرفت و گفت: «شب شاهزاده خانم، مثل دزدها به خوابگاه من آمد و جواب معما را از من پرسید، و گرنه هرگز موفق نمی‌شد معما را حل کند.»
قاضی‌ها گفتند: «برای این ادعایت، مدرکی داری؟»
خدمتکار وفادار با شنل خاکستری وارد شد. هنگامی که قاضی‌ها چشمان‌شان به شنل خاکستری شاهزاده خانم افتاد، یک صدا گفتند: «دستور بدهید این شنل را با طلا و نقره زینت کنند، چون قرار است که لباس عروسی شاهزاده خانم شود.»
به این ترتیب، شاهزاده و شاهزاده خانم با هم عروسی کردند و سال‌های سال، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول