نویسنده: محمد رضا شمس

 
کبکی بود بلندپرواز. روزی داشت توی مزرعه دانه می‌خورد که ناگهان سیبی محکم خورد به سرش. داد زد: «ای امان! ای فغان! آسمان دارد به زمین می‌افتد. باید بروم به عقاب خبر بدهم.»
فوری راه افتاد. رفت ورفت تا به باقرقره‌های گردن دراز رسید. باقرقره‌ی گردن دراز پرسید:
«کبک بلند پرواز با این عجله کجا می‌روی؟»
- آسمان دارد به زمین می‌افتد. می‌روم به عقاب بگویم جلویش را بگیرد.
- من هم می‌آیم.
- بیا.
دو تایی راه افتادند، رفتند و رفتند تا به اردک خوش‌آواز رسیدند. اردک خوش‌آواز پرسید: «کبک بلند آواز، باقرقره‌ی گردن دراز، با این عجله کجا می‌روید؟»
کبک بلند آواز و باقرقره‌ی گردن دراز، جواب دادند: «آسمان دارد به زمین می‌افتد. می‌رویم به عقاب بگوییم جلویش را بگیرد.»
- من هم می‌آیم.
- بیا.
سه تایی راه افتادند. رفتند رفتند تا به لک لک پادراز رسیدند. لک لک پا دراز پرسید: «کبک بلند آواز، با قرقره‌ی گردن دراز، اردک خوش آواز با این عجله کجا می‌روید؟»
کبک بلند آواز، با قرقره‌ی گردن دراز، اردک خوش آواز جواب دادند: «آسمان دارد به زمین می‌افتد. می‌رویم به عقاب بگوییم جلویش را بگیرد.»
- من هم می‌آیم.
- بیا.
چهار تایی راه افتادند، رفتند و رفتند و رفتند تا اینکه به روباه حقه‌باز رسیدند. روباه حقه‌باز پرسید: «کبک بلندآواز، باقرقره‌ی گردن دراز، اردک خوش‌آواز، لک لک پادراز با این عجله کجا می‌روید؟»
کبک بلند آواز، باقرقره‌ی گردن دراز، اردک خوش‌آواز، لک لک پادراز جواب دادند: «می‌رویم عقاب را ببینیم و به او بگوییم که آسمان دارد به زمین می‌افتد.»
روباه گفت: «کبک بلندآواز، با قرقره‌ی گردن دراز، اردک خوش‌آواز، لک لک پادراز، این راه که به لانه عقاب نمی‌رود! من راه را بلدم. می‌خواهید راه را به شما نشان بدهم؟»
همه گفتند: «بله بله، روباه حقه‌باز! ما خیلی خیلی عجله داریم.» کبک بلندآواز، باقرقره‌ی گردن دراز، اردک خوش‌آواز، لک لک پادراز و روباه حقه‌باز دوباره راه افتادند و رفتند به عقاب بگویند که آسمان دارد روی زمین می‌افتد.
رفتند و رفتند تا به یک گودال تاریک و باریک رسیدند. این گودال، لانه‌ی روباه بود.
روباه گفت: «از این راه زودتر به لانه‌ی عقاب می‌رسیم. اول من می‌روم، بعد شما بیایید.»
روباه رفت توی لانه‌اش و منتظر کبک بلند‌آواز، باقرقره‌ی گردن‌دراز، اردک خوش‌آواز و لک لک پادراز ماند.
باقرقره‌ی گردن دراز اول از همه وارد شد. هنوز چشمش به تاریکی عادت نکرده بود که روباه چنگ زد و او را قاپید و پشت سر خود انداخت. بعد اردک خوش‌آواز وارد شد. روباه او را هم گرفت و پشت سر خود انداخت. بعد کبک بلندآواز وارد شد. روباه چنگ انداخت او را بگیرد، کبک چنان فریاد بلندی کشید که لک لک پادراز صدایش را شنید و با عجله وارد لانه‌ی روباه شد. دوتایی روی روباه افتادند. باقرقره‌ی گردن دراز و اردک خوش‌آواز هم آمدند و تا می‌خورد روباه را کتک زدند.
روباه خود را از گودال بیرون انداخت و فرار کرد. آسمان پایین نیفتاد و کبک بلند‌آواز هم دنبال عقاب نرفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول