ننه عایشه
پیرزن تنهایی بود که به او «ننه عایشه» میگفتند. یک روز ننه عایشه تصمیم گرفت گوسالهای بخرد و از تنهایی در بیاید.
نویسنده: محمد رضا شمس
پیرزن تنهایی بود که به او «ننه عایشه» میگفتند. یک روز ننه عایشه تصمیم گرفت گوسالهای بخرد و از تنهایی در بیاید.
با این فکر به دکان شیرفروشی رفت و گفت: «شیر میخواهی؟»
شیرفروش جواب داد: «البته، روزی چقدر شیر میتوانی برایم بیاوری؟»
شیرفروش گفت: «یک کوزه».
دکاندار گفت: «از فردا برایم بیاور.»
زن گفت: «اوه، فردا نه، من نمیتوانم زودتر از دو سال دیگر این کار را بکنم.»
بعد برای شیری که قرار بود دو سال بعد بیاورد، یک قروش گرفت و به بازار رفت. آنجا چشمش به گوسالهای افتاد که خیلی قشنگ بود. آن را پسندید و قیمتش را پرسید. صاحبش گفت: «قیمتش دو قروش است.» پیرزن آهی کشید و با حسرت گفت: «ولی من فقط یک قروش دارم، خواهش میکنم آن را به یک قروش به من بفروش.»
صاحب گوساله قبول نکرد. پیرزن دست از اصرار بر نداشت و گفت: «اگر این گوساله را به من نفروشی، حتماً قصابی آن را میخرد و سرش را میبرد. بیچاره گناه دارد. ولی من بزرگش میکنم و فقط از شیرش استفاده میکنم.»
خلاصه پیرزن آن قدر اصرار کرد که بالاخره صاحب گوساله حوصلهاش سر رفت، گوساله را به او داد و پولش را گرفت.
پیرزن گوساله را برداشت و به طرف خانهاش راه افتاد. رفتند و رفتند تا به جوی آبی رسیدند. گوساله ترسید از جوی آب بپرد، همان جا ایستاد. پیرزن که دید گوساله میترسد بپرد، به سگی که آنجا ایستاده بود گفت: «سگ، گوساله را گاز بگیر. گوساله از روی جوی نمیپرد، به آن طرف نمیرود.»
سگ گفت: «چرا این کار را بکنم، مگر این گوساله به من چه بدیای کرده؟ چرا گازش بگیرم؟»
ننه عایشه رفت پیش جنگلبان و گفت: «جنگلبان، سنگ را بزن. سگ گوساله را گاز نمیگیرد. گوساله از روی جوی نمیپرد، به آن طرف نمیرود.»
جنگلبان گفت: «چرا این کار را بکنم، مگر این سگ چه بدیای به من کرده که او را بزنم؟.
ننه عایشه رفت پیش بقال و گفت: «بقال، با کبریت جنگل را آتش بزن. جنگلبان، سگ را نمیزند. سگ گوساله را گاز نمیگیرد. گوساله از روی جوی نمیپرد، به آن طرف نمیرود.»
بقال گفت: «نه، من این کار را نمیکنم.»
ننه عایشه رفت پیش دزد و گفت: «ای دزد، جنسهای بقال را بدزد. بقال جنگل را آتش نمیزند. جنگلبان، سگ را نمیزند. سگ گوساله را گاز نمیگیرد. گوساله از روی جوی نمیپرد، به آن طرف نمیرود.»
دزد گفت: «من نمیتوانم روز روشن و جلوی چشم مرد، جنسهای بقال را بدزدم. برو، خدا روزیات را جای دیگر حواله کند.»
ننه عایشه رفت پیش پاسبان و گفت: «ای پلیس، دزد را بگیر. دزد، جنسهای بقال را نمیدزدد. بقال، جنگل را آتش نمیزند. جنگلبان، سگ را نمیزند. سگ گوساله را گاز نمیگیرد. گوساله از روی جوی نمیپرد، به آن طرف نمیرود.»
پاسبان گفت: «من نمیتوانم او را بگیرم، چون با چشم خودم ندیدهام که چیزی بدزدد.»
ننه عایشه رفت پیش رئیس پاسبان و گفت: «رئیس، پاسبان را تنبیه کن، پاسبان دزد را دستگیر نمیکند. دزد جنسهای بقال را نمیدزدد. بقال جنگل را آتش نمیزند. جنگلبان، سگ را نمیزند. سگ گوساله را گاز نمیگیرد. گوساله از روی جوی نمیپرد، به آن طرف نمیرود.»
رئیس پاسبان گفت: «من این کار را نمیکنم، چون آن پاسبان خلافی نکرده است که من بخواهم او را تنبیه کنم.»
ننه عایشه رفت پیش قاضی و گفت: «ای قاضی عادل، امروز یک گوساله از بازار خریدم. ولی موقعی که او را به خانه میبردم، به جوی آب رسیدم. گوساله از جوی آب نپرید. سگ پای گوساله را گاز نگرفت. جنگلبان را نزد، بقال جنگل را آتش نزد. دزد جنسهای بقال را ندزدید. پاسبان، دزد را دستگیر نکرد، رئیس پاسبان را تنبیه نکرد. حالا بگویید من چه کار کنم؟ چطوری گوسالهام را به آن طرف ببرم؟»
قاضی کمی فکر کرد و گفت: «من کاری نمیتوانم بکنم.»
پیرزن که طاقتش طاق شده بود، دستهایش را روی گوشش گذاشت و جیغ کشید. آن قدر جیغ کشید که قاضی گوشهایش را گرفت و پا به فرار گذاشت. ننه عایشه جیغگشان، به دنبالش دوید.
قاضی که دید پیرزن دستبردار نیست، دستور داد رئیس پاسبان را اخراج کنند. رئیس پاسبان دستور داد پاسبان را تنبیه کنند. پاسبان دنبال دزد دوید، دزد رفت دکان بقال را خالی کند. بقال کبریت را برداشت تا جنگل را آتش بزند. جنگلبان دنبال سگ دوید. سگ پرید پای گوساله را گاز بگیرد. گوساله از جوی آب پرید. ننه عایشه، گوساله را جلو انداخت و به خانهاش رسید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
با این فکر به دکان شیرفروشی رفت و گفت: «شیر میخواهی؟»
شیرفروش جواب داد: «البته، روزی چقدر شیر میتوانی برایم بیاوری؟»
شیرفروش گفت: «یک کوزه».
دکاندار گفت: «از فردا برایم بیاور.»
زن گفت: «اوه، فردا نه، من نمیتوانم زودتر از دو سال دیگر این کار را بکنم.»
بعد برای شیری که قرار بود دو سال بعد بیاورد، یک قروش گرفت و به بازار رفت. آنجا چشمش به گوسالهای افتاد که خیلی قشنگ بود. آن را پسندید و قیمتش را پرسید. صاحبش گفت: «قیمتش دو قروش است.» پیرزن آهی کشید و با حسرت گفت: «ولی من فقط یک قروش دارم، خواهش میکنم آن را به یک قروش به من بفروش.»
صاحب گوساله قبول نکرد. پیرزن دست از اصرار بر نداشت و گفت: «اگر این گوساله را به من نفروشی، حتماً قصابی آن را میخرد و سرش را میبرد. بیچاره گناه دارد. ولی من بزرگش میکنم و فقط از شیرش استفاده میکنم.»
خلاصه پیرزن آن قدر اصرار کرد که بالاخره صاحب گوساله حوصلهاش سر رفت، گوساله را به او داد و پولش را گرفت.
پیرزن گوساله را برداشت و به طرف خانهاش راه افتاد. رفتند و رفتند تا به جوی آبی رسیدند. گوساله ترسید از جوی آب بپرد، همان جا ایستاد. پیرزن که دید گوساله میترسد بپرد، به سگی که آنجا ایستاده بود گفت: «سگ، گوساله را گاز بگیر. گوساله از روی جوی نمیپرد، به آن طرف نمیرود.»
سگ گفت: «چرا این کار را بکنم، مگر این گوساله به من چه بدیای کرده؟ چرا گازش بگیرم؟»
ننه عایشه رفت پیش جنگلبان و گفت: «جنگلبان، سنگ را بزن. سگ گوساله را گاز نمیگیرد. گوساله از روی جوی نمیپرد، به آن طرف نمیرود.»
جنگلبان گفت: «چرا این کار را بکنم، مگر این سگ چه بدیای به من کرده که او را بزنم؟.
ننه عایشه رفت پیش بقال و گفت: «بقال، با کبریت جنگل را آتش بزن. جنگلبان، سگ را نمیزند. سگ گوساله را گاز نمیگیرد. گوساله از روی جوی نمیپرد، به آن طرف نمیرود.»
بقال گفت: «نه، من این کار را نمیکنم.»
ننه عایشه رفت پیش دزد و گفت: «ای دزد، جنسهای بقال را بدزد. بقال جنگل را آتش نمیزند. جنگلبان، سگ را نمیزند. سگ گوساله را گاز نمیگیرد. گوساله از روی جوی نمیپرد، به آن طرف نمیرود.»
دزد گفت: «من نمیتوانم روز روشن و جلوی چشم مرد، جنسهای بقال را بدزدم. برو، خدا روزیات را جای دیگر حواله کند.»
ننه عایشه رفت پیش پاسبان و گفت: «ای پلیس، دزد را بگیر. دزد، جنسهای بقال را نمیدزدد. بقال، جنگل را آتش نمیزند. جنگلبان، سگ را نمیزند. سگ گوساله را گاز نمیگیرد. گوساله از روی جوی نمیپرد، به آن طرف نمیرود.»
پاسبان گفت: «من نمیتوانم او را بگیرم، چون با چشم خودم ندیدهام که چیزی بدزدد.»
ننه عایشه رفت پیش رئیس پاسبان و گفت: «رئیس، پاسبان را تنبیه کن، پاسبان دزد را دستگیر نمیکند. دزد جنسهای بقال را نمیدزدد. بقال جنگل را آتش نمیزند. جنگلبان، سگ را نمیزند. سگ گوساله را گاز نمیگیرد. گوساله از روی جوی نمیپرد، به آن طرف نمیرود.»
رئیس پاسبان گفت: «من این کار را نمیکنم، چون آن پاسبان خلافی نکرده است که من بخواهم او را تنبیه کنم.»
ننه عایشه رفت پیش قاضی و گفت: «ای قاضی عادل، امروز یک گوساله از بازار خریدم. ولی موقعی که او را به خانه میبردم، به جوی آب رسیدم. گوساله از جوی آب نپرید. سگ پای گوساله را گاز نگرفت. جنگلبان را نزد، بقال جنگل را آتش نزد. دزد جنسهای بقال را ندزدید. پاسبان، دزد را دستگیر نکرد، رئیس پاسبان را تنبیه نکرد. حالا بگویید من چه کار کنم؟ چطوری گوسالهام را به آن طرف ببرم؟»
قاضی کمی فکر کرد و گفت: «من کاری نمیتوانم بکنم.»
پیرزن که طاقتش طاق شده بود، دستهایش را روی گوشش گذاشت و جیغ کشید. آن قدر جیغ کشید که قاضی گوشهایش را گرفت و پا به فرار گذاشت. ننه عایشه جیغگشان، به دنبالش دوید.
قاضی که دید پیرزن دستبردار نیست، دستور داد رئیس پاسبان را اخراج کنند. رئیس پاسبان دستور داد پاسبان را تنبیه کنند. پاسبان دنبال دزد دوید، دزد رفت دکان بقال را خالی کند. بقال کبریت را برداشت تا جنگل را آتش بزند. جنگلبان دنبال سگ دوید. سگ پرید پای گوساله را گاز بگیرد. گوساله از جوی آب پرید. ننه عایشه، گوساله را جلو انداخت و به خانهاش رسید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}