خوشههای گندم
خانم سنجاب یک خوشهی گندم پیدا کرد. داد زد: «کی این خوشهی گندم را درو میکند؟» موش و خرگوش که بازی میکردند گفتند: «ما که کار داریم.»
نویسنده: محمد رضا شمس
خانم سنجاب یک خوشهی گندم پیدا کرد. داد زد: «کی این خوشهی گندم را درو میکند؟»
موش و خرگوش که بازی میکردند گفتند: «ما که کار داریم.»
سنجاب گفت: «من خودم درو میکنم.»
بعد خوشهی گندم را درو کرد و پرسید: «کی پوست گندمها را میکند؟»
موش نالهای کرد و گفت: «من نه!»
خرگوش هم با تنبلی جیغی کشید و گفت: «من هم نه!»
سنجاب گفت: «خودم پوستش را میکنم.»
بعد پوست گندمها را کند و تمیز کرد و پرسید: «کی این گندمها را پیش آسیابان میبرد؟»
موش گفت: «من نه!»
خرگوش گفت: «من هم نه!»
سنجاب گفت: «من خودم میبرم».
گندمها را پیش آسیابان برد و آرد کرد. بعد پرسید: «چه کسی از این آرد خمیر درست میکند؟»
موش گفت: «من نه!»
خرگوش گفت: «من هم نه!»
سنجاب گفت: «من خودم درست میکنم.»
و آرد را خمیر کرد و پرسید: «چه کسی با این خمیر نان میپزد؟»
موش گفت: «من نه!»
خرگوش گفت: «من هم نه!»
سنجاب گفت: «خودم میپزم.»
بعد نان پخت و گفت: «چه کسی نان میخورد؟»
موش گفت: «من من!»
خرگوش گفت: «من من!»
سنجاب گفت: «نه نه. خودم میخورم.»
و شروع کرد به خوردن نان. موش و خرگوش با حسرت به سنجاب نگاه میکردند و با خود گفتند: «کاش تنبلی نمیکردیم.»
بعد سرشان را پایین انداختند و آرام آرام از آنجا دور شدند. سنجاب که فهمید آنها به اشتباه خودشان پی بردهاند به طرفشان دوید و گفت: «صبر کنید دوستان! بعد نان را به سه قسمت تقسیم کرد. یک قسمت را به موش داد. یک قسمت را به خرگوش و یک قسمت را هم خودش برداشت. آن وقت هر سه با هم مشغول خوردن شدند. خرگوش و موش هم قول دادند که تنبلی را کنار بگذارند...
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
موش و خرگوش که بازی میکردند گفتند: «ما که کار داریم.»
سنجاب گفت: «من خودم درو میکنم.»
بعد خوشهی گندم را درو کرد و پرسید: «کی پوست گندمها را میکند؟»
موش نالهای کرد و گفت: «من نه!»
خرگوش هم با تنبلی جیغی کشید و گفت: «من هم نه!»
سنجاب گفت: «خودم پوستش را میکنم.»
بعد پوست گندمها را کند و تمیز کرد و پرسید: «کی این گندمها را پیش آسیابان میبرد؟»
موش گفت: «من نه!»
خرگوش گفت: «من هم نه!»
سنجاب گفت: «من خودم میبرم».
گندمها را پیش آسیابان برد و آرد کرد. بعد پرسید: «چه کسی از این آرد خمیر درست میکند؟»
موش گفت: «من نه!»
خرگوش گفت: «من هم نه!»
سنجاب گفت: «من خودم درست میکنم.»
و آرد را خمیر کرد و پرسید: «چه کسی با این خمیر نان میپزد؟»
موش گفت: «من نه!»
خرگوش گفت: «من هم نه!»
سنجاب گفت: «خودم میپزم.»
بعد نان پخت و گفت: «چه کسی نان میخورد؟»
موش گفت: «من من!»
خرگوش گفت: «من من!»
سنجاب گفت: «نه نه. خودم میخورم.»
و شروع کرد به خوردن نان. موش و خرگوش با حسرت به سنجاب نگاه میکردند و با خود گفتند: «کاش تنبلی نمیکردیم.»
بعد سرشان را پایین انداختند و آرام آرام از آنجا دور شدند. سنجاب که فهمید آنها به اشتباه خودشان پی بردهاند به طرفشان دوید و گفت: «صبر کنید دوستان! بعد نان را به سه قسمت تقسیم کرد. یک قسمت را به موش داد. یک قسمت را به خرگوش و یک قسمت را هم خودش برداشت. آن وقت هر سه با هم مشغول خوردن شدند. خرگوش و موش هم قول دادند که تنبلی را کنار بگذارند...
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}